جان و جهان
#سفید_سیاه_خاکستری با تمام خودم، برایش سفره چیده بودم. بعد از یک هفته دوری، حالا قرار بود با هم همس
#به_قلم_شما
ضمن تشکر از جانوجهانیهایی که دست به قلم شدند و برای روایت بالا، ادامه نوشتند؛
طبق قرار قبلی، از بین پایانهایی که برایمان ارسال شدند، دو نمونه بدیعتر را در کانال منتشر میکنیم.
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سفید_سیاه_خاکستری
#ادامه_اول
برگشتم سر سفره. خودم را انداختم روی زمین. دو ساعت کنترل کرده بودم خودم را که یک قاشق هم نخورم، که مثلا گرسنه باشم و با هم غذا بخوریم، آرایشم هم خراب نشود.
دست و پایم از شدت ضعف میلرزید، مثل گرسنگان سومالی به غذاها حمله کردم. انتظار طولانی برای غذا و حرص از بیمحلی اشتهایم را چند برابر کرده بود، قبول! ولی نفهمیدم چطور حجم معدهام هم اندازه همه غذا کش آمد! ظرف چند دقیقه اثری از شیء خوردنی روی سفره نبود. به خودم آمدم دیدم دو تا چشم گرد شده هاج و واج نگاهم میکرد؛
- چیه؟ خب گشنم بود.
- یعنی عاشقتم در هر شرایطی شرمندهش نمیشی!
- شرمنده کی؟
پیشانیام را بوسید و غش کرد از خنده:
- حالا کف قابلمت چیزی مونده؟ آخر شب ضعف کردم بخورم.
در حالیکه لیوان آب را سر میکشیدم، سرم را تکان دادم و با بیخیالی حرص درآوری گفتم:
«بعید میدونم چیز به دردخوری باشه.»
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سفید_سیاه_خاکستری
#ادامه_دوم
از نوک انگشتان پایم تا قوزک و زانوها و کمر و شکم و ستون فقرات و گونههایم، همه و همه وجود او را طلب میکردند. به اندازهی یک نوازش ساده، یا تعریفی به کوچکیِ «چه خوشگل شدی امروز!!»
وارد غار تنهاییاش که حالا اتاق کوچک خانهمان بود، شدم. روی تخت دراز کشیده و پشت دستش را روی چشمانش گذاشته بود. پاهایش روی هم به شکل عصبی تکان میخوردند. دست آزادش را میان دستانم گرفتم: «من که گفتم اگر خستهای اول استراحت کن، بعد بیا سر سفره.»
- نمیخواستم حالتو بگیرم. فکر میکردم اینطوری توام خوشحال میشی، اما نشدی و حال منم گرفتی.
آرام سعی کرد دستش را بیرون بکشد که محکمتر گرفتمش و گفتم: «منم نمیخواستم ناراحتت کنم. ببین من میفهمم تو ترجیح میدی توی سینما، تبلیغ و تیتراژ رو رد کنی و برسی به اصل فیلم. سر سفره، پیشغذا و مخلفات رو کنار بزنی و وعده رو زودتر نوش جان کنی.
ولی خب ما دونفریم. سر سفره که نشستیم، اگر هردو با هم سیر بشیم و خدارو شکر کنیم و بلند بشیم، قشنگه.» ته مانده اشک چشمم راهی پیدا کرد و مستقیم روی دستش نشست.
لبخند کجی روی لبش آمد. زیرچشمی نگاهی کرد و گفت: «خداروشکر که سفره هنوز پهنه. پاشو ببینم دلت پیش کدوم خوراکی گیر کرده که انقدر دلنازک شدی!!»
#س._ح.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
حانیه ۵سالهی ما داشت قسمت سپاه ابرههی فیلم محمد رسول الله رو میدید.
به باباش گفت: «بابا اگه ابرهه خونه خدا رو خراب میکرد، خدا تا آخر عمرش دیگه خونه نداشت؟!!!»🤔😅
#مائده_سادات_ملکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_سیزدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#غربتِ_سر_به_مُهر
بین رفقا، حرف از غربت بود و دلتنگی. من هیچ وقت دور از خانوادهام نبودهام، اما چرا اسم غربت که آمد، طعم آشنایی زیر دندانم حس کردم؟ چرا این حس آشوب تنهایی، برایم غریب نیست؟!
نورونهای مغزم دارند حسابی از این تجربه مشترک جیز جیز میکنند. خاطرات مشترک با این حس را یکی یکی کف مغزم میریزند.
نه سالهام. به حساب خودم شعر میگویم، چند خط میشود. همانها را با اعتماد به نفس همهجا میخوانم. برادرم تا حد توان، شعرهایم را مسخره میکند. من حساسم. سر هر چیزی چشمهایم پر از اشک میشود. دلم از تنها بودنم آشوب میشود. اما این حس با نگاه مهربان مادرم و تشویقهای معلمم شیرین میشود.
دانشجو شدهام. با همه دوستم. کنار هر کسی در سلف مینشینم. یک حس مهربانی قلنبه در دلم دارم که میخواهم همه را در قلبم جا کنم. اما حتی یک رفیق فابریک هم ندارم. هیچکس منتظرم نمیماند. هر کسی دست رفیقش را میگیرد، میروند دنبال رفاقتشان. دهانم خشک میشود. فکر میکنم سلف دانشگاه اندازهی تمام کهکشان بزرگ شده است و من اندازهی برنجی که زیر صندلی افتاده، دور انداخته شدهام. ولی باز هم سعی میکنم به بغضها اهمیت ندهم، رفاقت کنم تا تلخ نشوم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در مهمانی خانوادهی بزرگمان نشستهام. هر کسی سلامی میدهد و رد میشود تا به همصحبتش برسد. من دلم میخواهد کسی بایستد و با من کار داشته باشد. از این فکر احساس حقارت میکنم و تلخِ تلخ میشوم. برای این که تلخی دهانم را شیرین کنم، بلند میشوم و پیش همه کمی مینشینم. از هر کسی مشتی انرژی میگیرم و شاد و خرم برمیگردم. میدانم که حس تنهایی ته دلم کز کرده است، ولی محلش نمیگذارم. همه چیز باید عالی باشد، همه تلخیها باید شیرین شوند.
سحر ماه رمضان است. صدای گوشی را زود خاموش میکنم تا کسی بیدار نشود. تنها مینشینم سر سفرهی پر سکوت سحر. با بغض دستم را بالا میگیرم. در دعایم تصویر خانهای پر هیاهو را به خدا نشان میدهم. تصویری که در آن پدر بالای سفره نشسته است. تلویزیون دعای سحر پخش میکند. بچهها التماس میکنند بیدارشان کنم، تا مثل «بابا» باشند. «بابا» قربان صدقهی چشمهای پفکردهشان میرود که خواب را فدای روزه میکنند.
دلم از این تصویر غنج میرود، ولی هنوز انگار فرشتهها کارهای اداری استجابت دعا را انجام ندادهاند. «بابا»ی بچههای من هنوز خواب است. «بابا» که قرار است الگوی آنها باشد، روزه نمیتواند بگیرد، حال بیدار شدن هم ندارد. حرفی از دین هم برای بچهها ندارد. میدانم در خانهی همهی خانوادهام همیشه سحر و افطار پر از زندگی است. بین آنها راز تنهاییام را سر به مهر نگه میدارم. من تمام لقمههای سحری را با غربت فرو میدهم. غربتی که از بقیهی غربتهای زندگیام بزرگتر و تلختر است و هنوز یاد نگرفتهام شیرینش کنم. غربت دینداری...
#مهدوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_چهاردهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_بی_تو_در_غریبترین_شهر_عالمم
من متولد غربتم. وقتی پدرم مشهد درس میخواند من، حمیده دختر دوم خانوادهای اصفهانی در یک شب برفی که برف تا زانوهای پدرم میرسید به دنیا آمدم.
به سبب شغل پدرم همیشه دور از اقوام و خویشاوندان بودیم و سهم ما از دیدار فامیل پدر و مادرم دو بار مسافرت در طول سال بود، یکبار نوروز و یکبار آخر تابستان.
مسافرت همیشه با شوق شروع میشد و با تلنبارِ غمِ غربتی که به سویش باز میگشتیم تمام میشد.
انتهای همهی مسافرتها مادرم مریض میشد، تبخال میزد و گلو درد بدی میگرفت. حالا که فکر میکنم به گمانم غمباد بود.
مادر، جانش به جان مادرش عالیه خانم بسته بود. سیدهای که همهی زندگیاش را وقف بچههایش کرده بود و با دستِ خالی، بچههای بیپدر را بزرگ کرده بود.
عالیه خانم برای مادرم خیلی عزیز بود و علقهی زیاد بین این مادر و دختر بر کسی پوشیده نبود. امّا روزگار همیشه بینشان نشسته بود، دوری سهم آنها بود و ما هم پاسوز همین تقدیر بودیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سالهای نوجوانیام در حاشیهی تهران، شهرکنشین بودیم.
شهرکنشینان در دُز و مقدار غربت با هم تفاوت داشتند. از همه جای کشور آنجا ساکن بودند، اما عدهای که در تهران قوم و خویش یا آشنایی داشتند عصرهای پنج شنبه با اتوبوس زهوار دررفتهای به سوی تهران به قصد دید و بازدید میرفتند. این موقعها شهرک خالی میشد و غمِ غربت تا غروب جمعه ولکنمان نبود.
مادر با اینکه از همه دلتنگتر بود اما چیزی به زبان نمیآورد. جمعهها همهی کدبانوگریاش را میریخت توی سفرهی ناهار تا به دلخوشکنکی، خوشحال باشیم. برایمان کباب میپخت یا تهچین با ریحان و نوشابه. میگفت، میخندید تا ما هم خنده روی لبمان بیاید.
همهی آن سالها چون مادر داشتیم غریب نبودیم.
با اینکه سالها از آن روزها میگذرد، حالا که خودم مادر شدهام، خوشحالم، که مادر و عالیه خانم سالهای آخر عمرشان را در همسایگی هم سپری کردند.
آنها حتی بودن در این دنیا را بیهمدیگر تاب نیاوردند. یک چهلّه بعد از فوت عالیه خانم، مادر ما را برای همیشه تنها گذاشت و از آن روز قصهی غربت من شروع شد، چون دختری که مادر ندارد انگار در تمام لحظات زندگیاش غریب است.
#حمیده_میرزادارانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#با_این_ستارهها_میشود_راه_را_پیدا_کرد.
«شهروز تازه بدنیا اومده بود. گذاشتمش پیش برادرِ دوسالهش و رفتم سرِ کوچه، کنار فشاری تا لباسهاش رو بشورم.
اومدند و گفتند: «بلند شو، حکومت نظامیه! الان میان میکُشنت.»
گفتم: «تا لباسارو نشورم و کارم تموم نشه بلند نمیشم.»
تمام لباسها رو شستم و به خونه برگشتم.
بدون حضور پدر و مادرم، تو غربت بچهها رو بزرگ کردم.
دختر برادرم، عروس بزرگترم بود. برایِ آقا شهروز هم دختر دوم رو در نظر گرفته بودم، اما اصلا روم نمیشد برم جلو.
به خواهرم گفتم و باهم رفتیم قم. با همون لباس خونگی که به منزل برادر رفته بودم، خواستگاریش کردم و تا عقد هم جلو رفتیم و به تهران برگشتیم.
آقا شهروز خیلی ماموریت میرفت، حتی شب عروسیش بهش زنگ زدن گفتن بیا.
گفتم: نرو، بگو شب عروسیمه.
گفت: نه مادر باید برم.»
حاجخانم دستش را جلوی لب و دهانش گرفت و خوب خندید: «اون شب، من دامادِ عروسم شدم و تا صبح باهم حرف زدیم.
خانومشم خیلی خوب و پایه بود.
درسته، من مادر بودم و بزرگش کرده بودم، اما خانومش بود که پشت و پناه و پر پروازش شد. میشد چهار ماه آقا شهروز خونه نمیومد، ولی خانومش نمیگفت دیگه نرو...»
مادرِ شهید شهروز مظفرینیا، همسفرِ آسمانی حاجقاسم جلوی رویمان نشسته بودند و سعادت همصحبتیشان در هیئت ماهانهی مادرانه نصیبمان شده بود.
پسرم را که در آغوشم بود، نشانِ حاجخانم دادم و گفتم: «حاج خانم نکتهای در مورد تربیت شهید به ما میگید که روی پسرهامون اجرا کنیم؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حاجخانم خندید و گفت: «من کاری نکردم، همش کار خدا بود؛ اما خب بچه که بودند،
همگی به نماز میایستادیم و به بچهها میگفتم شماها ایراد نماز منو بگیرید، منم ایراد نماز شماها رو.
به حرف باباشون هم خیلی اهمیت میدادم؛ روی حرفش، حرف نمیزدم.»
پسرکم، بطری آب را از کیفش بیرون آورده و سمتم گرفته بود تا در آن را باز کنم. همانطور که کمکش میکردم آب بخورد، گفتم: «یعنی شما، همیشه حرفِ همسرتون رو گوش میدادین؟»
حاجخانم ابروهایش را بالا برد، سرش را به تایید تکان داد و در حالیکه به پسرم نگاه میکرد گفت: «برای تربیتِ فرزند، باید با مَردت رفیق باشی.»
شیرین بلند شد و جلوتر آمد: «از خاطرات شهید با سردار هم برامون میگید؟»
حاج خانم مکث کوتاهی کرد و لبخند شیرینی روی لبش آمد: «هیچوقت اسمِ حاج قاسم رو نمیآورد، همیشه میگفت «بندهی خدا».
بندهی خدا غذای رنگارنگ نمیخوره..
هر جا گرسنه شه، تخممرغ آبپز، نون و اَرده یا نون و پنیر که تو کیفش داره رو میخوره.»
گاهی آقا شهروز، زنگ میزد به عروس بزرگترم که پزشک هست، میگفت: «بندهی خدا بیماره چی براش بخریم؟»
برای محافظت از حاج قاسم رفته بود، که مردم روی کمرش افتاده بودند و دیسکش پاره شده بود، اما به من نگفت که این اتفاق افتاده و کمرش به اینخاطر معیوب شده.
برام تعریف کردن، یه ماشین پر از مهمات رو با اون کمر عملکرده خالی کرده و دَم نزده.
گاهی میگفتم: «مادر بمیرم برات یکساعت استراحت کردی، داری دوباره میری؟!»
میگفت: «مادر، من که همون یکساعت رو استراحت کردم. اون بنده خدا همون یکساعتم استراحت نمیکنه. از منم خیلی پر انرژیتره.»
نرگس که سمت راست حسینیه ایستاده بود، از حاجخانم اجازه خواست و پرسید: «لحظهی شهادت چطور برشما گذشت؟»
خالهی شهید که کنار مادر نشسته بود، غرق در اشکِ چشمانش شد و انگار دریای خاطراتش با خواهرزاده در خیالش به تلاطم افتاده باشد، گفت: «پسرش کپیِ خودشه، خیلی شبیهشه.»
مادر، کمی در جایش جابهجا شد، نگاهش از میانِ مجلس به ۱۳ دی ۹۸ رسید و غمِ بیپدریِ نوهها یادش آمد: «شب چله، بچهها منزلمون نیومده بودن و سه شب قبل از شهادت اومدن. بچههای شهید بهانهگیری میکردن و من سه شب متوالی سرگرمشون کردم. شبِ اول، رستوران و شبِ دوم، شهربازی و شبِ سوم، پارک بردمشون، اما همگی پریشانحال بودیم . پدرِ شهید، از همهجا بیخبر به بچههاش گفتن: «پدرتون زیر توپ و تانکه، شماها بهونه میگیرید؟!»
اون شب، تا صبح نخوابیدم. صبح که از اتاق بیرون اومدم، همسرِ باردارِ شهید رو دیدم که گوشی بهدست به سمت آشپزخونه رفت و چند ثانیه بعد، صدای زمین خوردنش به گوشمون رسید و از لحظاتی بعد، شیون و زاری ما شروع شد. اونقدر بیقرار بودم که چشمهام به اندازه یه گردو باد کرده بودن. حتی فرزند شهید هم در شکمِ مادرش تکون نمیخورد.
ما رو برای دیدن پیکر پسرم به مشهد بردن. بعد از دیدن پیکرش، قلبم آروم شد، یه جوری که همه میفهمیدن حالم عوض شده. حتی بچهی شهید هم بعد از اینکه مادرش پیکر رو دید، به تکون افتاده بود...»
فاطمه، برای راحتی مادر شهید، کنارشان روی دو زانو نشسته بود و بلندگو را جلوی دهانشان گرفته بود. پسرک سه سالهاش هم مدام از سر و کولَش بالا میرفت و بهانه میگرفت. دخترِ پرانرژیِ هیئت که مادرِ سه فرزندِ زیرِ پنج سال هست، پرسید: «حاجخانم، خاطرهای از شهید بعد از شهادتشون دارین؟»
برقی در نگاه مادر درخشید و گفت: «از خیابون به همراه عروسم رَد میشدم که موتوری به من زد و بیهوش شدم. آقا شهروز کنارم اومد و تا رسیدن آمبولانس، سرمو روی دستش گذاشت و بدنم رو در آغوش گرفت.
دست میکشید روی سر و صورتم و بعد مثل نوری که شبیهش رو ندیده بودم به آسمون رفت. هنوز ردِ نورش جلوی چشمامه؛ خیلی قشنگ بود.»
- مادرجان، تابهحال شده شهید کمکتون کرده باشه؟
- موقع زایمانِ عروسم توی بیمارستان، خیلی بیقرار بودم. نگاهم به کنارِ در اتاقِ عمل افتاد؛ شهید با کتابِ دعا به انتظار تولد فرزندش، ایستاده بود.
وقتی از حضورش مطمئن شدم، که عروسم بعد از زایمان، با بغض گفت: «عمه! آقا شهروز، تو بیمارستان بود.»
یه بارِ دیگه هم توی مراسم سالگردشون، حرم شاهعبدالعظیم؛ اولین باری بود که بدون آقا شهروز رفته بودم. بیاختیار اشک میریختم. دیدم که پسرم از مزار شهید زمانینیا بیرون اومد و من رو محکم در آغوش گرفت و باهم گریه کردیم.
- مادرجان برامون دعا کنید.
- همهی شمارو دعا میکنم، خودتون و
بچههاتون رو...
#مهدیه_مقدم
#هیئت_مادرانه_بسیج
#مادرِ_شهید_مظفرینیا
#محافظ_حاجقاسم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اُمّ_البَنین
السَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِین
مَا دَجَى الَّلیلُ وَ غَسَق وَ أَضَاءَ النَّهَارُ وَأَشرَق
وَ سَقَاکِ الله مِن رَحِیقٍ مَختُوم
یَومَ لایَنفَعُ مَالٌ وَ لابَنُون
فَصِرتِ قدوَةً لِلمُؤمِنَاتِ الصَّالِحَاتِ
لأَنَّکِ کَرِیمَة الخَلائِق
عَالِمَةً مُعَلَّمَةً نَقیَّةً زَکِیَّةً
فَرَضِیَ اللهُ عَنکِ وَ أَرضَاکِ
و جَعَلَ الجنهَ منزلکِ و ماوآکِ
وَ لَقَد أَعطَاکِاللهُ مِن الکَرَامَات البَاهِرَات
حَتَّى أَصبَحتِ بِطَاعَتکلله وَلِوَصیِّ الأَوصِیَاء
وَ حُبّک لِسَیِّدَة النِّسَاء الزَّهرَاءِ
وَ فِدَائکِ أَولادکِ الأَربَعَة لِسَیِّدِ الشُّهَدَاء بَابَاً لِلحَوَائِج
فاشفَعِی لِی عِندَالله بِغُفرَانِ ذُنُوبِی وَ کَشفِ ضُرِّی وَ قَضَاءِ حَوَائِجِی
فَإنَّ لَکِ عِندَاللهِ شَأنَاً وَ جَاهَاً مَحمُودَاً
🏴 وفات مادر اسوه وفاداری و بصیرت، حضرت #فاطمه_ام_البنین علیهاالسلام تسلیت باد.
جان و جهان ...🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امالبنینهای_ایران
زنگ در زده شد. چشمهایم را بازکردم. آفتاب تا
وسط اتاق روی فرش لاکی افتاده بود. سر بلند کردم. عکس آقاجون و داییجان را دیدم. زیرلب سلام کردم. گفتم: «آسید مجتبی خودت و سیدمحمد خیلی زود این دنیا رو گذاشتید و رفتید.. تا وقتی بودید مدام به فعالیت و مبارزه. آروم و قرار نداشتید که. پسرتون هم که طاقت نیاورد و زد به دل دشمن و برنگشت. مادرجون هم مثل خودتونه. نگذاشته در این خونه بسته بشه؛ حتی بعد این همه سال خداروشکر هنوز این جا خونهی امید مردم شهره.»
از پنجره بزرگ اتاق سرک کشیدم. مادربزرگ وارد حیاط شد و به مهمانی گفت: «بالام خوش گلمیشن. راحت اول. هِچ کس یوخده. لیباسلار و چرشابلار کتاباخانه داده هر نمه ایستیرن گوتور. مبارکین الوسون.»(دخترم خوش اومدی. راحت باش. هیچکس نیست. لباسها و چادرها تو کتابخونه است. هر چیزی که میخوای بردار. مبارکت باشه!)
✍ ادامه در بخش دوم؛