eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای در زدن صاحب به خانه‌ی سلیمان به خود آمد. نگاهی به درِ مستطیلی بزرگ انداخت. رنگ قهوه‌ای سوخته‌اش با خطوط کرم ترکیب شده بود و جلوه‌ی زیبایی داشت. صدای مردی معترض از داخل خانه بلند شد: «یک‌لحظه صبر کنید!» در باز شد و چهره سلیمان نمایان شد. سلامی کردند. سلیمان روی رکابی سفیدش پیراهن چهارخانه‌ی آبی با آستین‌های کوتاه انداخته بود. دکمه‌هایش به خاطر شکم بزرگش بسته نمی‌شد. کمی متعجب گفت: «اول صبح چیشده؟!» صاحب رک اصل ماجرا را بازگو کرد. عارفه ساکت کنارش ایستاده بود. صاحب سند‌ها را از دست عارفه گرفت و به سلیمان نشان داد وگفت: «اینم سند. تا جایی که من یادمه آقا هدایت از کسی بدهکار نبوده.» سلیمان با دقت به سند‌ها نگاه انداخت و سر تکان داد وگفت: «فکر نمی‌کردم سندی وجود داشته باشه. آقا هدایت به بچه‌ها گفته بودند که تمام کارِ فروشگاه برای خیریه‌ست.» عارفه بدون فکر لب زد: «شما که جز خیریه حساب نمی‌شید! می‌شید؟ من خودم فروشگاه رو اداره می‌کنم و سود‌ کارها رو صرف خیریه می‌کنم.» صدای حمیرا از چهارچوب در آمد: «هه! تو می‌خوای اداره کنی؟ اونم فروشگاه بابای منو، با اجازه‌ی کی؟» عارفه از صحبت‌های حمیرا تعجب کرد، اما کم نیاورد و گفت: «سند‌ها که نشون میده فروشگاه به نام من هست.» صاحب کنار گوش عارفه لب زد: «از همون اول از این دختر خوشم نمیومد.» حمیرا شال سفیدش را مرتب کرد و سند‌ها را از دست پدرش کشید. با دقت و نگاه‌های تیز متن را خواند. خونسرد سرش را بالا آورد و گفت: «اگه سندی نباشه پس اون فروشگاه مال تو نیست درسته؟» هر سه با این حرف روی حمیرا متعجب خیره شدند، دست‌هایش بالا رفت و کاغذ‌های درون دستش را پاره کرد. خنده‌ای بلند سر داد. خوشحال برگه‌ها را به سمت بالا پرتاب کرد. تکه‌های ریز کاغذ روی زمین پخش شدند. سلیمان از این کار دخترش لبخندی از سر رضایت زد. حلقه اشک دید عارفه را تار کرده بود. دستش به سمت حمیرا بلند شد و سیلی محمکی در گوشش خواباند. با صدای لرزانش لب زد: «از تو انتظار نداشتم. هیچوقت نمی‌بخشمت.» حمیرا دستی جای سیلی‌اش کشید و قهقه‌ی بلندی زد. با پوزخند جواب داد: «حالا گورتو از جلوی خونمون گم کن. اطراف فروشگاه.....» صدای فریادِ صاحب شد: «درست حرف بزن دختر!» قدمی به سمت حمیرا برداشت که دست عارفه مانع شد. صدای سلیمان بلند شد: «جرعت داری دستت رو بلند کن رو دخترِ من!» عارفه کنار گوشِ صاحب گفت: «بریم صاحب.» صاحب معترض گفت: «کجا بریم! تا حقت رو نگیرم، جایی نمیریم.» عارفه مظلوم به چشمان صاحب خیره شد و دوباره گفت: «بریم صاحب، حالم داره بد میشه.» نزدیک به خانه عارفه زد زیر گریه. تمام راه جلوی خودش را گرفته بود که اشک‌هایش سقوط نکند، اما نمی‌شد، بد ضربه‌ای از دوستش خورده بود. تن خسته‌ی عارفه میان بازوی های صاحب پنهان شد. محکم بغلش کرده بود و دستش روی کمرش تکان می‌خورد. صاحب آرام گفت: «گریه نکن خانمم، فدای سرت.» ((سه))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم "پناه" نفسم بالا نمی‌آید. چنگ می‌زنم تا خودم را از دست سنگینی که راه نفسم را بسته خلاص کنم؛ اما چیزی نمی‌یابم. تقلا می‌کنم‌‌ و مشت و لگد را به سمت صاحب دست که اثری از او نیست روانه می‌کنم. فشار دست به دهان و بینی‌ام بیشتر‌ می‌شود‌؛ دندان‌هایم از زور دست سنگی دارند خُرد می‌شوند! _إِنَّمَا تُنذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكرَ وَخَشِيَ الرَّحمنَ بِالغَيبِ* تیز می‌شوم، این صدا چقدر آشناست! نوری در دلم می‌تابد، امیر اینجاست. می‌خواهم جیغ بزنم و او را برای کمک بخوانم، نمی‌توانم. _فَبشِّرهُ بِمَغفِرةٍ و أجرٍ كَريمٍ* نوری می‌تابد و این تاریکی مخوف را روشن می‌کند. صدا آهسته‌تر می‌شود، انگار دارد از من دور می‌شود. وحشت می‌کنم از این سیاهی که جای‌ نور را می‌گیرد. خودم را تکان می‌دهم. نمی‌خواهم او نباشد. تاریکی مطلق تمام امیدم را ناامید می‌کند. کم می‌آورم‌؛ چشم‌هایم بسته می‌شوند؛ دست از تقلا برمی‌دارم. اشکی از گوشه‌ی چشمم می‌سُرد و گونه‌ام را تر می‌کند؛ نفس‌های بالا نیامده در قفسه‌ی سینه‌ام حبس می‌شوند؛ گوش‌هایم دیگر قرآن خواندن امیر را نمی‌شنوند و سکوتی که حتی ضربان قلبم را خاموش می‌کند... گریه‌ی ریز نوزادی از درونم ضرب می‌گیرد؛ از سلول‌هایم تک به تک عبور می‌کند و در گوش‌هایم اکو می‌شود. قلبم می‌تپد و خون در رگ‌هایم می‌دود. جان تازه را در دست‌هایم جمع‌ می‌کنم و دست سنگی را با فریادی از ته دل پس می‌زنم... پلک باز می‌کنم اکسیژن به درون ریه‌ام جریان پیدا می‌کند‌ سرفه‌هایم سکوت اتاق را می‌شکند و در تاریکی‌اش گم می‌شوند. خودم را از بالشت می‌کَنم و راست بر روی تخت می‌نشینم، نوری ضعیف در آینه‌ی قدی اتاق، منعکس می‌شود که به سمتم می‌دود. سرفه‌هایم شدت می‌گیرند. صدای ریختن چیزی در لیوان را می‌شنوم و بوی آب پرتقالی که به مشامم می‌خورد، چیزی در معده‌ام می‌جوشد. امیر با همان نور کم موبایل لیوان را به لبهایم نزدیک می‌کند، پتو را جلوی دهانم می‌گیرم و از او رو برمی‌گردانم. پتو را به زور از من دور می‌کند و به سمتی می‌اندازد: «بخور! حالت جا بیاد.» سرم را عقب می‌برم و از نوشیدنش، ممانعت می‌کنم. پوفی می‌کشد و می‌گوید: «اینجوری جون برات نمی‌مونه قربونت برم!» می‌خواهم چیزی بگویم که دوباره سرفه، زبانم را سد می‌کند. لیوان را روی پاتختی می‌گذارد و بلوز مشکی‌ام را از پشت بالا می‌زند: «تو چقدر عرق کردی! لباست خیس خیسه؟!» بوی روغن بابونه، مشامم را می‌سوزاند. دستان روغنی امیر روی شانه‌هایم می‌نشیند و تا پایین کمرم را ماساژ می‌دهد. دستگاه بخور را روشن می‌کند: «همه‌ش تو خواب می‌نالیدی!» نفسی تازه می‌کنم و زبان بر روی لبهای ترک خورده‌ام می‌کشم. شوری خون را فرو می‌دهم و می‌پرسم: «ساعت چنده؟ چرا اینجا اینقد گرمه؟» مقابلم می‌نشیند، با همان نور بی‌جان صفحه‌ی موبایل هم، می‌شود خستگی را در چشمان‌ش خواند. می‌گوید: «از یک هم گذشته! زیاد نیست اسپیلت‌و خاموش کردم، فکر کردم سردته! گرمته روشن کنم؟» دوباره لیوان آب پرتقال را به دستم می‌دهد: «از دیروز هیچی نخوردی؛ حواست هست؟» نگاهم به دست‌های امیر است که کنترل اسپیلت را از روی پاتختی چوبی قهوه‌ای بر‌می‌دارد؛ ذهنم کلمه‌ی «دیروز» را بالا و پایین می‌کند. یک آن، آوار اندوه حالم را زیر و رو می‌کند. اسپیلت را روشن می‌کند‌. کنترل را روی میز عسلی می‌گذارد: «چی‌شد؟ چرا اشکات داره می‌ریزه؟ چرا آب پرتقالتو نمی‌خوری؟» لیوان را از دستم می‌گیرد و کنار پاتختی می‌گذارد. بغض، مجال حرف زدن را از من می‌گیرد. مرا در آغوش می‌کشد‌: «پس کی این اشکا تموم میشه؟داری خودتو به کشتن می‌دی!» پیراهن‌ش را چنگ می‌زنم و هق هقم را رها می‌کنم. انگشتانش را میان موهایم می‌سُراند و لبانش را نزدیک گوشم می‌آورد‌: «آرومتر خانمم! بچه‌ها بیدار می‌شن» آه بلندش را از میان سینه‌ی پهنش بیرون می‌دهد: «این روزا هم تموم میشه صبور باش» صدای تو دماغی‌اش بُراقم می‌کند؛ نمی‌خواهم سرم را از روی سینه‌اش بردارم. دست می‌برم و گوشه‌ی چشم تا خط ریشش را می‌نوازم: _داری گریه می‌کنی؟ _ قرار گذاشته بودیم یکی باشیم! درد تو درد منه! حرف‌ش به دلم نمی‌نشیند، آب دماغم را بالا می‌کشم و می‌گویم: 1⃣ ____________ *«آیه11س. یس»
_«نمی‌تونی درک کنی! تو هر روز باباتو می‌بینی‌، صدای نفس‌هااشو می‌شنوی، این دردا فقط مال خودمه؛ این درد نفس نکشیدن بابام، ندیدنش، نشنیدن صداش» راه نفسم بند می‌شود. سرم را از سینه‌اش جدا می‌کنم و به چپ و راست تکان می‌دهم؛ بغض را به سختی فرو می‌دهم تا نفس‌‌هایم رها شوند: «تو هر روز می‌تونی دستاشو تو دستت بگیری؛ می‌تونی باهاش از هر دری حرف بزنی؛ حتی می‌تونی کنارش باشی‌؛ اما قبول کن من نه!» سردم می‌شود. دنبال پتو می‌گردم. دستهای لرزانم را که می‌بیند می‌گوید: «چرا اینجوری میشی، مهلا؟!» لرز حتی فک دهانم را می‌گیرد. نگرانی را از چهره‌اش می‌خوانم. پتو را که زیر پایش افتاده بود را تند برمی‌دارد و روی سرم می‌گذارد. پاهایم را از شدت سرمای استخوان‌سوزی که به جانم افتاده، بغل می‌گیرم تا شاید گرم شوم؛ بی‌فایده‌ست. امیر زیر پتو می‌آید و دست خنکش را بر روی سر داغم می‌گذارد: «اللَّهُمَّ لَا إلهَ إلَّا أنتَ العليُّ العظيمُ ذُو السُّلطانِ الْقدِيمِ و الْمَنِّ العظيمِ‏ و الْوجْهِ الْكريمِ»* می لرزم و می‌گریم، در دلم داد‌ می‌زنم: «خدایا! خودت دردمو می‌دونی! داره ذره ذره آبم می‌کنه!» _«لَا إلَهَ إلَّا أنتَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ» سلول‌های قندیل بسته‌ی بدنم بالا و پایین می‌شوند، عضلاتم گرم می‌شوند. _«وَلِيُّ الْكَلِمَاتِ التامَّاتِ وَ الدَّعواتِ الْمُستَجاباتِ حُلَّ مَا أَصبحَ بمهلا» «مهلا» را که می‌گوید؛ پیشانی‌اش را مماس پیشانی‌ام می‌کند. آرامتر می‌شوم. لامپ موبایل را روشن می‌کند؛ نورش چشمانم را می‌آزارد؛ سرم را عقب می‌برم: _امیر! خاموشش کن. _هیس! بابا یواشتر! یاد بازی بچگی‌ام افتادم! اون زمان چراغ قوه دست می‌گرفتیم؛ شما هم از این بازیا می‌کردید؟ یخ نگاهم، شور و اشتیاق‌ش را برای تغییر حال و روحیه‌ام، خفه می‌کند. شانه‌هایش را بالا می‌آورد: باشه تسلیم! موبایل را روی پا تختی می‌گذارد. کمرم تیر می‌کشد‌، دراز می‌کشم؛ او هم کنارم دراز می‌کشد. مچ دستم را می‌گیرد و به لبانش نزدیک می‌کند؛ بوسه‌ای بر انگشتانم می‌نشاند و به سمتم می‌چرخد: «یادت میاد بار اولی که دستاتو گرفتم؟» نمی‌خواهم ذهنم را با او همراه کنم. این فضا بیشتر به حال دلم شبیه‌ست. منتظر جوابم نمی‌ماند؛ ادامه می‌دهد: «بعد خطبه‌ی عقد بود! انتظار داشتم دستات یخ باشن اما نبودن! راستش تعجب کردم چون آدما موقع استرس فشارشون میاد پایین؛ اما داغیشون به دلم نشست!» نفسم بالا نمی‌آید. پتو را کنار می‌زنم. سرفه‌هایم دوباره فضا را پُر می‌کند. امیر، هول شانه‌هایم را فشار می‌دهد لیوان را پر از آب پرتقال می‌کند و می‌گوید: «این یکی رو خواهشا بخور! از بس اضافه‌هات رو خوردم، آب پرتقال شدم» نفسم با جاری شدن اشکهایم آزاد می‌شود. لیوان را به او برمی‌گردانم: «دستهای بابا الان یخن، امیر؟ از فردا هم مورچه‌ها به جون انگشتاش می‌افتن! البته اگه آهک بذاره! نه خدا!» اشک‌هایم را با پشت دست پاک می‌کنم و دست‌هایش را با التماس می‌گیرم و می‌پرسم: «تو اونجا بودی امیر؟! بالای ج‌َس‌‌ َد ..» و هق‌هق گلویم را می‌فشارد. آب دهانم را قورت می‌دهم تا بتوانم افکاری که جانم را می‌سوزاند را با کلمات برایش توصیف کنم: «غسلش دادن؟ نماز میت‌و براش خوندن؟ ببینم تو قبر گذاشتین‌ش، بسم الله گفتید؟ بابا ذکر بسم الله از دهانش جمع نمی‌شد؛ یادته تو عقد، چقد تاکید داشت اول بسم الله بگیم بعد وکالت بدیم؟! حالا بدون غسل، بدون تلقین بدون نماز، بدون بسم الله و..» دستانم که بی‌هوا بالا و پایین می‌شوند را محکم می‌گیرد: «چی می‌گی مهلا! تلقینو خودم از رو مفاتیح براش خوندم. غسل و نمازشو هم انجام دادن، کفن هم نوی نو بود. این فکرا چیه؟» دو دست‌ش را پس می‌زنم: _خودم تو اخبار خوندم بیمارای کرونایی رو غسل نمی‌دن؛ نماز بی‌نماز! _بابا که کرونایی نبود! _ولی به اسم کرونایی نوشتنش! اگه کرونایی نبود چرا تو قبرش آهک پاشیدن؟ اینو عروس عمو تو گروه خانوادگی گفت. آهک با جسد چیکار می‌کنه جز متلاشی شدن؟ اونم جسد بابایی که یه شیشه خاک کربلا کنار گذاشته بود برای پاشیدن داخل قبرش! امیر این چه عذابیه؟! چه مصیبتیه که به سرم اومد؟ سرم را بالا می‌گیرم: 2⃣ _____________________ *دعای نور. دعایی که پیامبر (ص) برای درمان تب و لرز به حضرت زهرا (س) تعلیم دادند.
_ «خدایا خودت رحم کن، خدایا خودت به بابام رحم کن!» و ضجه می‌زنم. بازویم را می‌کشد و مرا به سینه‌اش می‌چسباند. صدایش را بم می‌کند: «مهلایم! آرومتر. بدون غسل و نماز برای اوایل بود که همه چیز قر و قاطی بود نه الان که طلبه‌ها، جهادی واجبات اموات رو انجام میدن.» سرم را می‌بوسد و آغوشش را تنگ‌تر می‌کند: «فقط به خوب شدن خودت فکر کن، این حال و روزت برامون سخت‌تر از رفتن باباست. بچه‌ها تو رو می‌خوان؛ حسین از بس کنار تخت انتظار باز کردن چشمات رو می‌کشه، همون‌جا خوابش می‌بره. حلما هم از ما دوری ‌می‌کنه و تو خلوتش، چشماش کاسه‌ی خونه! داریم داغون می‌شیم. تو این مصیبت فقط تو داغدار نیستی؛ بابات بابای منم بود، رفیق منم بود. می‌دونم بابا هم راضی به این حال و روزت نیست.» مرا بر روی تخت می‌خوابانَد و خودش هم کنارم دراز می‌کشد: «بابا دیگه از جسمش جدا شده، روحش هم اونقدری تو دنیا برای خودش جمع کرده که اونجا تأمین باشه، بقیه رو بسپر به رحمانیت خدا! آروم باش»... چشم باز می‌کنم. اشعه‌ی آفتاب از درز‌های پرده‌ی کرمی رنگ روبه‌رویم رد شده، شیارهایی از نور روی موکت کرم قهوه‌ای جا خوش کرده که امتدادشان به پایین تختم می‌رسد. سر می‌چرخانم تا زاویه‌ی نور، چشمانم را نزند. امیر کنارم نیست. از تق‌تق ظرف‌ها، می‌فهمم در آشپزخانه است. تصویر حسین در مردمک چشمانم می‌نشیند که پای تخت ایستاده، قلاب دستانش را زیر چانه‌اش نگه داشته و به من زل زده است. نگاهم که به چشمان بادامی سیاه‌ش می‌رسد با هیجان می‌گوید‌: _مامانی بیدار شد، بابا! بابا! و به طرف هال می‌دود. پلک‌هایم برایم سنگین‌اند؛ برای باز ماندنشان رمقی ندارم؛ بدون هیچ مقاومتی، می‌گذارم که روی هم بیفتند. بوی آشنایی در اتاق می‌‌پیچد. چیزی شبیه یاس و نارنج! بو نزدیک‌تر می‌شود؛ دست بودار روی سرم می‌نشیند: «نمی‌خوای بشینی!» آه خدای‌من! چقدر دلتنگ این صدا بودم. آهنگ مهربانش سنگینی پلکهایم را می‌زداید، اشتباه نکرده‌ام، خود خودش است. شیارهای نور بر روی چادر نمازش می‌درخشند. خوشحالی تمام وجودم را می‌گیرد و در بغلش فرو می‌روم. اشک می‌ریزم و می‌ریزد! هُرم نفس‌هایش، قلبم را گرم می‌کند. سر بر دامنش می‌گذارم. یادم نمی‌آید که چقدر از آخرین بار می‌گذرد. اشک‌هایم را با انگشتانش می‌گیرد و پاک می‌کند. می‌گوید‌: «سر توانایی و روحیه‌ت، حساب ویژه باز کرده بودم اما با این حال و روزت..» با دستمالی که به دستم می‌دهد راه آب دماغم را می‌گیرم: _همیشه می‌گفتی آدما که داغدار می‌شن، چشمشون به زمین و آسمون می‌مونه که باشون همدردی کنن؛ بهش رسیدم مامان! _آره مادر! مصیبت از دست دادن عزیز اگه عنایت خدا نباشه، آدم دق می‌کنه... _داغ بابا به کمرم زده کاش به قلبم می‌زد و دق‌ام می... انگشت بر روی لبانم می‌گذارد: _هیس عزیزکم، حکمت خدا اما و اگر نداره که! _قبول ولی خیلی دلم پُره! کرونا خوب بهانه دست بعضی آدما داده، دریغ از یه تسلیت تلفنی... بغض راه گلویم را می‌بندد و واژه‌های ذهنم را محو می‌کند. بی‌تاب می‌شود: _تو اولی نیستی عزیزکم آخریش هم نخواهی بود! _می‌دونم مهم اینه که فقط من با این همه آشناو فامیل، تنهای تنهام مامان. می‌نشینم؛ دست‌هایش را می‌گیرم و زیر چانه‌ام می‌گذارم: «از پیشم نرو!» دستش را از دستم بیرون می‌کشد؛ تارهای مویی را که روی صورتم ریخته و از اشک‌هایم خیس شده را کنار می‌زند: _نمیشه مادر! میهمان عزیزی دارم، باید به اون برسم. _عزیزتر از من! عزیزتر از یه آدم مصیبت دیده که زمین و زمان باید باش همدردی کنن ولی دریغ از یه نفر؟! همدردی پیشکش، با کارشون زجرم دادن! سری تکان می‌دهد و آهی می‌کشد: 3⃣
_ چه میشه کرد! باید ساخت نازنینم! _نخواه بسازم. وصیت‌ بابا رو چرا زمین گذاشتن؟ چون بابا زمین تو روستا را وقف ساخت مدرسه کرد؟ فکرشو هم نمی‌کردم اینقد کینه‌ای باشن که موقع کفن و دفن زهرشون رو بریزن! از این می‌سوزم که همه‌شون می‌دونستن، برای بابا مهمه تو قم دفن بشه؛ این اواخر انگار اجل خبرش کرده باشه به هر کی می‌رسید می‌سپرد "قبرم قمه" چرا به حرفش اعتنا نکردن مامان! بشون گفتم "اگه سختتونه من وصیتشو اجرا می‌کنم؛ خودم میبرمش قم و خاکش می‌کنم." محل نذاشتن که هیچ، بی احترامی هم کردن! _حرفات حسابه مادر! وقتی بشون گفتی که “اگه مسلمونید، کجای دین گفتن دختر نمی‌تونه وصیت باباش رو اجرا کنه؟ “ وقتی بشون گفتی "فکرای جاهلیت خودتون رو به دین رسول خدا نسبت ندید! “ وقتی باشون اتمام حجت کردی؛ دیگه چرا اینقد خودتو عذاب می‌دی؟ _چون به هیچ جا نرسیدم! چون آخرسر بردن تو مقبره‌ی بیرون شهر، خلاف وصیتش دفنش کردند. _ همه‌ی اینا رو می‌دونم عزیزم چه میشه کرد؟ گاهی دنیا وفق مراد ما آدما نیست. بسپر به آخرت که حساب و کتابش دقیقه! نمی‌گم عزادارای نکن مادر! ولی سوختن تو یعنی سوختن بچه‌ی تو وجودت، سوختن حلما و حسین زندگیته، اینه حرفم! خدا آقا امیر برات حفظ کنه که همه جوره کنارته؛ کنارته که الان سالمی! آه نفس سوزی می‌کشد و می‌ایستد؛ چادرش را مرتب می‌کند: _ پاشو عزیزم به خودت تکونی بده، توکلت به‌خدا باشه. اینجوری هم نگام نکن؛ اختیار موندنم دست خودم نیست! _از پیشم بری، از غربت و بی‌کسی می‌میرم. بری، دردامو به کی بگم؟ نه تنهام نذار! دستم را جلو می‌برم و لبه‌ی چادرش را محکم می‌گیرم تا مانع رفتن‌ش شوم، برمی‌گردد و غمگین می‌گوید: «بچه‌هات واجبترن مادر!» صدای گریه‌ی نوزاد از درونم بلند می‌شود، توجهی نمی‌کنم و به چادرش چنگ می‌زنم؛ چادرش پُر می‌شود از شیارهای نور؛ و از چنگ‌هایم محو می‌شود. تلاش می‌کنم به او برسم؛ اما دورتر می‌شود. دنبالش می‌دوم. با منبع نور یکی می‌شود. تندتر می‌دوم و می‌نالم تا شاید صدای‌م را بشنود و بایستد؛ سکندری می‌خورم و بر روی زمین می‌افتم؛ خودم را روی زمین می‌کشم تا گُم‌ش نکنم. سدی مانع جلو رفتنم می‌شود. زور می‌زنم که با دستانم سد را برانم ولی موفق نمی‌شوم. صدای مادر مثل یک لالایی ذرات محیط را پر می‌کند: «بابات مهمون منه! به زندگیت برس مادر» همه چیز ناپدید می‌شود؛ فقط شیون‌ و زاری خودم به گوشم می‌رسد. کسی مرا در آغوش می‌گیرد. خوشحال می‌شوم که مادر برگشته‌ست! سرم را به سینه‌اش می‌چسبانم و دوباره گرم می‌شوم. بوی مادر را نمی‌دهد؛ ضجه می‌زنم و به سینه‌اش مشت می‌کوبم، صدایش در گوشم می‌نشیند: «خانمم آروم باش. خواب می‌دیدی؟» مشت‌هایم را در هوا می‌گیرد و خیره به چشم‌هایم می‌گوید‌: «به خدا توکل کن» نگاه از او می‌گیرم و مشت‌هایم را از دستانش می‌رهانم. باورم نمی‌شود خواب بوده باشد. سرم را در میان دستانم می‌گیرم تا از این گیجی، نجات یابم. دست بر روی پیشانی‌ام می‌گذارد: _ تب نداری الحمدلله! حالت خوبه؟! پتو را از او طلب می‌کنم. صدای اذان موبایلش بلند می‌شود. پتو را به دستم می‌دهد: «دیشب، یه هویی یاد حرف مادرخدابیامرزت افتادم که می‌گفت تو سختی‌ها یاسین بخونید و به مادرسادات هدیه بدید، بی برو برگرد حاجت روا می‌شید. همون لحظه به نیت سلامتی و آرامشت، شروع کردم. قبل از بیدار شدنت دومی رو هم خوندم. الحمدلله دارم اثرشو می‌بینم. تو هم امتحان کن» آستین‌هایش را بالا می‌زند و نگاهم می‌کند: «نمازو اینجا میخونم مساجدو هم بستن» بدون هیچ حرفی، پتو را بر روی سرم می‌کشم. اذان به «اشهد ان محمد رسول الله» می‌رسد، ناخودآگاه گریه‌ام می‌گیرد. یاسین می‌خوانم و اشک می‌ریزم. مثل یک پناه آرامم می‌کند. امیر پُر سر و صدا بر می‌گردد: «باز این بچه‌ها مُهرها رو سربه نیست کردند! اون مُهرهای نو کجان؟!» سرم را از پتو بیرون می‌آورم و با انگشت اشاره، به او می‌گویم: «پایین آینه قدی، نیست؟!» به خودم هم تکانی می‌دهم؛ تکیه‌ی دستم را به دیوار می‌دهم و بلند می‌شوم. سرم گیج می‌رود و درد در کمرم می‌پیچد؛ محل نمی‌گذارم. امیر به سمتم تند قدم بر می‌دارد؛ دستم را می‌گیرد و همراهی‌ام می‌کند‌‌: _کجا خانم؟ _وقت نمازه پایان 4⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب از اونجایی که گروه‌ها دارن خیلی خیلی به درد بخور نقد و تحلیل می‌کنن، و از اونجایی که تمام هدف ما در این فرایند رشده، گزینه جدیدی به داوری اضافه میشه. صاحب هر داستان، از زمان بارگذاری داستانش تا پایان مهلت ۲۴ ساعت، میتونه درخواست بده نقدهای دیگران رو ناشناس دریافت کنه‌. ⛔️این گزینه فقط برای نویسنده‌هایی فعاله که قبلا و فعلا در گروه ۵ نفره به نقد آثار جشنواره پرداختند. فقط منتقدین فعال میتونن از این گزینه استفاده کنن. با این فیلتر،👆 صاحبان ۶ داستان اخیر، پیام بدن و منتظر دریافت نقد مخاطب به آثارشون باشن. ⚠️اگر ظرفیت نقد شنیدن دارید پیام بدید. ⚠️اگر با (مرگ مولف) آشنایی دارید پیام بدید. ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{گردنبند} هرچه به صفحه گوشی نگاه می‌کنم، خبری نمی‌شود که نمی‌شود. سرم را به پشتی مبل تکیه می‌دهم. پوست کنار انگشتم را، با دندان می‌کنم. -آخ... حتما دوباره گوشیشو خاموش کرده.  آه بلندی می‌کشم. صفحه پیامک را می‌بندم. ایتا را باز می کنم. با سر انگشت شستم، صفحه را جابه‌جا می‌کنم. -دلسوزی حیوان درنده، برای آهو. انگشتم را می‌زنم روی فلش. شروع می‌کند به دانلود کردن. برمی‌گردم به صفحه پیامک‌ها. خبری از صادق نیست. برای دهمین بار، سه پیام خودم را می‌خوانم. -صادق جان، امروز سهیلی دوباره زنگ زد. گفت یا دوتا چک آخری رو باهم نقد بدین، یا معامله فسخ. گفت اگه فسخ شد، پول خونه‌رو  یه جا میده بهمون.  - صادق می خوام گردنبندی که برا عقدمون خریدی، بذارم تو بانک یا بفروشمش، کدوم بنظرت؟ - توروخدا جواب بده، من چه‌کار کنم؟ تا تو بیای دیر میشه. سهیلی صبر نمی‌کنه.  نفسم توی سینه حبس می‌شود. روی مبل به سختی جا به جا می‌شوم. دستم را می‌گذارم روی برآمدگی شکمم. نگاهم می‌افتد به قاب روی دیوار. عکس دسته جمعی، از روز عقدمان توی هتل. به قول خودشان، فندق! لبخندی می‌نشیند روی لبم. نگاهم را برمی‌گردانم روی شکمم. زیر دستم، مثل ماهی سُر می‌خورد. -اون موقع نه تو بودی، نه داداشات! خودم بودمو و خودش. با یادآوری نبودنش لب‌بر می‌چینم. صفحه خاموش گوشی را باز می‌کنم. انگشتم را می‌گذارم روی دایره-مثلث. ویدئو باز می‌شود. شیری دنبال آهویی می‌کند. زمزمه می‌کنم: «فرار کن... فرار کن...» آهو پایش به چیزی گیر‌می‌کند و می‌غلتد روی زمین. شیر می‌رسد بالای سرش. نگاهم را می‌گیرم سمت پنجره هال. قفسه سینه‌ام بالا پایین می‌رود. دستم را می‌گذارم روی قلبم. انگار شیر دنبال من کرده. دوباره انگشتم را می‌زنم روی مثلث. شیر جلوتر می‌رود. چندبار دهانش را باز و بسته می‌کند. دور آهو، بین بوته‌ها چرخ می‌زند. دوربین نزدیک‌تر می‌رود. -وای! خدایا! حامله‌است... نخورش! هی دم تکان می‌دهد. چرخ می‌زند. آخر سر راهش را می‌گیرد و می‌رود. با صدای پیامک گوشی، اشکی از لبه پلکم می چکد روی صورتم. دماغم را می‌کشم بالا. -سلام، خوش بوی من! خیلی شلوغم. هر کارصلاحه بکن. کاری داشتی به صابر بگو. فعلا. تندتند  می‌نویسم : -گوشیتو خاموش نکن. فقط بگو بفروشم، یا بذارم تو بانک؟ آهی می‌کشم. دوباره صفحه ایتا را باز می‌کنم که صدای دینگ دینگ کش‌دار آیفون بلند می‌شود.   دست چپم را می گذارم روی شکمم، دست راستم را روی دسته مبل. تمام وزنم را می‌اندازم روی دست راستم و یا علی گویان بلند می‌شوم. گوشی آیفون را برمی‌دارم. وقتی می‌گوید سمیرا خانم است، دعوتش می‌کنم تو. در را باز می‌کنم. -خوش اومدین. نفس‌نفس می‌زند. روی کک‌مک‌های پیشانی‌اش عرق نشسته. -از مسجد تا اینجارو دویدم،نفسم بالا نمیاد. -چرا چیزی شده؟ رنگتون پریده. به آشپزخانه می‌روم و  با یک لیوان شربت برمی‌گردم. شربت را می‌گذارم روی میز عسلی. بدون تعارف، یک نفس می‌کشدش بالا. -بشین قربونت. همینطور که نگاهش می‌کنم، می‌نشینم روبه‌رویش. شروع می‌کند به حرف زدن. - ببخشید تو رو خدا مزاحمت شدم... از دیشب تا حالا، دل تو دلم نیست. دستش را مدام می‌زند روی پایش. چادرش سر می‌خورد. -چرا چی شده؟ قلبم اومد تو دهنم، سمیرا خانم! سر تکان می‌دهد. -دیروز نَوَه‌‌مو بردم دکتر که جواب آزمایششو نشون بدم... چند وقتیه کم غذا شده... حال نداره، گفتم یه دکتر ببینش. براش آزمایش نوشت و چشمتون روز بد نبینه، بردیم دکترقلب، گفت یه سوراخ تو قلبشه، باید عمل بشه. لیوان توی دستش را می‌گذارد روی میز. تقی صدا می‌دهد. -حالا افتادم دنبال پول عملش... میگن عمل کنه خوب میشه... دعا کن رایحه خانم... دعاکن... امروز رفتم پیش حاج آقا نمازی! گفت صندوق مسجد تازه به نفر قبلی وام داده... باید صبر کنم... بعد گفت یه سر بیام پیش شما. سرش را می اندازد پایین. لبه روسری فندقی‌اش را می‌پیچد دور انگشتش. - می‌دونم شما تازه خونه خریدین... حتما دست و بال خودتونم تنگه... ولی حاج آقا گفت بیام، شاید آشنایی خیّری بشناسین... گفت کسی از خونه شما ناامید برنمی‌گرده.  دستم را می‌گذارم زیرا چانه‌ام. می‌روم توی فکر.  فکر سهیلی و چِکش، صادق، فروش گردنبند، آهوی حامله، سفارش حاج آقا نمازی. - خدا مرگم بده... ناراحت شدی؟ کاش بهت نگفته بودم. نفسم را از توی بینی‌ام می‌دهم بیرون. لبخندی می‌زنم. -نه عزیز دلم، حاج آقا لطف داره... کاش کاری ازمون بربیاد... آره، حاج صادق می‌شناسه... ولی خودش الان نیست. مأموریته.  صورتش در یک لحظه جمع می‌شود. 1
-اشکال نداره، قربونت!دلم طاقت نیاورد،اومدم درد دل بکنم. آه عمیقی می‌کشد. - مغز بادومه دیگه.  گیره روسری‌اش را محکم‌تر می‌بندد. چادرش را می‌کشد توی صورتش. -برم دیگه، مزاحمتم شدم. شرمنده بخدا! در هال را باز می‌کند. ناغافل می‌گویم: «صبر کن، سمیرا خانم!» می‌روم توی اتاق. جعبه قرمزی را از توی کشو می‌کشم بیرون. دستی می‌کشم روی جلد مخملش. نرمی‌اش، دلم را قلقلک می‌دهد که برگردانمش توی کشو. دستم را با یک حرکت برمی‌دارم. انگار که برق دارد. نمی‌خواهم برقش بگیردم. نفسم را توی سینه جمع می‌کنم و یک‌دفعه بیرون می‌دهم. برمی‌گردم تویرهال به چهارچوب در تکیه داده و رفته توی فکر. می‌دانم توی دلش دارند رخت می‌شورند.  جعبه را می‌گیرم جلویش.  با چشمان قرمز نگاهم می‌کنم. -چیه؟ -بگیرین. گردنبنده،بفروشینش خرج عمل نوه‌تون کنین. -نه خدا شاهده،گفتم شاید خیری... جعبه را هل می‌دهم توی بغلش. -شما کارت واجب‌تره. قلبه! شوخی که نیست. اگه وامتون جور شد، پس بدین. تا اون موقع خدا بزرگه. نگاهشْ نرمْ، می‌افتد روی جعبه مخمل قرمز. -آخه... - تبرکه. سر عقدمون حاج صادق برام خرید، از مدینه. ان شاء الله دستم خوب باشه، نوه‌تون خوب بشه زودتر.  دستش را می‌گیرد بالا و از ته دل دعا می‌کند. -خدا عوضت بده. خداحافظی می‌کند و می‌رود. من می‌مانم و چک سهیلی. عرض سالن را هی گز می‌کنم. می‌نشینم روی مبل. دوباره راه ‌می‌افتم توی‌ هال. چند بار شماره صابر را می‌گیرم؛ ولی منصرف می‌شوم.  زنگ در خانه که به صدا می‌آید‌‌، شانه‌هایم می‌پرد بالا. دستم را می‌گذارم روی دهانم. "یا خدا! ظهر شد؟ بچه‌ها اومدن که!" در را که برایشان باز می‌کنم تازه شامه‌ام به کار می‌افتد. از توی آشپزخانه بویی شبیه سوختگی حس می‌کنم .  با قدم‌های پهنم، می‌روم سمت بو. در قابلمه را برمی‌دارم. بخار پرت می‌شود توی صورتم. زیرش را خاموش می‌کنم. -شانس آوردم نسوخت. فقط برشته شده. اوف. - سلام مامان گلی... آبجی‌مون خوبه؟ صدایم را از آشپزخانه  بلند می‌کنم. -خوبه، خوبه... دستاتونو بشورین تو حیاط، بعد بیاین تو. یاد گردنبند که می‌افتم ته دلم خالی می‌شود. "نکنه صادق ناراحت بشه..." آبکش را می گذارم روی سینک. "اگه چک  سهیلی برگه بشه چی؟ این همه مستاجرش بودیم. هیچی نگفت." دستگیره‌های کرم‌رنگ را برمی‌دارم. قابلمه برنج را خالی می‌کنم توی آبکش. بخارش صورتم را داغ‌تر می‌کند. "دست تنها چه‌کار کنم؟" قابلمه را بدون دستگیره برمی‌دارم. جیغ می‌زنم. -وای! سوختم. قابلمه با صدای دنگ وحشتناکی قل می‌خورد، کف سرامیک. چهار انگشتم را تا ته می‌کنم توی دهانم. -مامان صدای چی بود؟ با دست دیگرم  در یخچال را باز می‌کنم. قوطی آردی برمی‌دارم. - خوبم... چیزی نیست... دستاتونو شستین؟ به جای جواب سوالم، صدای خوردن توپ‌شان به در و دیوار می آید. "سمیرا خانم میگه برا سوختگی دستتو ببر زیر آرد نه زیر آب!یعنی اِفاقه می‌کنه؟" بعد از بیست دقیقه، سوزش دستم کمتر می‌شود. وروجک هم انگار سوخته. مدام توی شکمم وول می‌خورد. پیامی برای صادق می‌فرستم، گرچه می‌دانم جوابی در کار نیست. وجدانم ولی، مثل آرد روی زخم، خنک می‌شود. -چهار -دو ... -نخیرم، چهار چهار... مساوی... -دوتاش قبول نیست. خورد به تیرک. -خیلی هم هست. کل‌کل دو قلوها عصبی‌ام می‌کند. "جای کمک دادنشونه" برای بار چندم، بلند صداشان می‌زنم.  - بچه ها بسه دیگه... غذا از دهن میفته... پاشین بیاین تو. موقع ناهار، همه فکرم پی چک سهیلی است. ناهارم را خورده، نخورده رها می‌کنم. - بچه‌ها، غذاتون تموم شد سفره رو جمع کنین. وضو می‌گیرم. می‌نشینم روی صندلی. جانمازم را پهن می‌کنم روی میز عسلی. دردی می‌پیچد توی کمرم. -الله اکبر. بعد نماز دستانم را از زیر چادر گل‌دارم، می‌برم بالا. -خدایا خودت یه کاری کن چکِ...  یکهو قیافه سمیرا خانم می‌آید جلو چشمم. یاد نوه‌اش می‌افتم. -یک دستم را می‌گذارم روی شکمم. بازی‌اش گرفته. لگد محکمی می‌زند کف دستم. -مامانی! برا نوه سمیراخانم دعا کن! ان شاءالله خدا به ما هم کمک می‌کنه. یک لگد دیگر تحویلم می‌دهد. خنده‌ام می‌گیرد.  شب موقع خواب دوباره فکرهای درهم برهم چرخ می‌خورند توی سرم. می‌نشینم. به آرامی پهلو به پهلو می‌شوم. دوباره می‌خوابم. تسبیح سفیدم را از زیر بالش می‌کشم بیرون. دانه‌های درشت و برجسته‌اش را می‌چرخانم بین انگشتانم. -اَللّهم صلّ عَلی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فَرَجَهم... اَللّهمَ... صلوات سوم را نفرستاده، چشمانم بسته می‌شود. بعد از نماز صبح، خواب به چشمم نمی‌آید. بچه‌ها توی هال، جلوی تلویزیون خواب رفته‌اند. تلویزیون را خاموش می‌کنم. 2
امیرحسین مثل همیشه آن‌قدر توی خواب چرخ زده، که سرش رسیده به پایه های میز. بالشی را برمی‌دارم و کنار سرش می‌گذارم. امیر حسن با یک دست زیر صورتش، ثابت خوابیده.  موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زنم. از اینکه نمی‌توانم خم شوم، ببوسمش دلم می‌گیرد. دستم را قلاب می‌کنم توی دسته مبل، خودم را می‌کشم بالا. - توهم بیدار شدی وروجک! باید برای داداشیا، ساندویچ درست کنیم... بشین وروجک! چقدر تکون می‌خوری. یاد صادق می‌افتم. -به قول بابا صادقت... اینقدربهش نگو وروجک. ظرف پلاستیکی را از توی یخچال می‌آورم بیرون. در قرمزش را باز می‌کنم. کاردی را توی نرمی پنیر فرو می‌کنم ومی‌کشم روی سطح نان.  سبزی‌ هم می‌گذارم رویش. -ببخشید مامانی... نباید بهت بگم، وروجک... بابایی برات اسم انتخاب کرده، اونم چه اسمی! بابایی می‌گه همه باید به دونه فاطمه تو خونشون داشته باشن؛ ولی مامانی این روزا حواس نداره. حواسش همه‌جا هست. پی بابا صادق که رفته سوریه... پی داداشای ناقلات... پی نوه سمیرا خانم. بغضم می‌گیرد. برمی‌گردم به لبه کابینت، تکیه می‌دهم. دستم را می‌گذارم جلوی دهانم، صدای گریه‌ام نرود بیرون. با پشت آستینم صورت خیسم را پاک می‌کنم.  نفس عمیقی می‌کشم. پلاستیکی می‌پیچم دور ساندویچ‌ها. می‌روم پی درست کردن صبحانه.  بچه‌ها که می‌روند مدرسه، دلگیرتر می‌شوم. تلویزیون را روشن می‌کنم. بلکه صدایی بلندتر از افکارم، بپیچد توی خانه. با صدای زنگ خانه، قلبم می‌ریزد. - یا فاطمه زهرا... گوشی آیفون را برمی‌دارم. -بله؟ -سهیلی‌ام. قلبم تِکی صدا می‌دهد. می‌ترسم از پشت گوشی بشنود. گوشی‌را عقب‌تر می‌گیرم. -سلام آقا سهیلی! حاج صادق  نیستن. صدایم می‌لرزد. -زیاد مزاحمتون نمی‌شم. حرفمو می‌زنم و میرم. در با صدای زینگ باز می‌شود.  به استقبالش می‌روم. سلام می‌کنم. سری تکان می‌دهد. می‌نشیند روی مبل قهوه‌ای، پشت پنجره. کنار گلدان سانسوریا. -برم براتون چایی بیارم. -نه خانم، چه وقت چاییه! چند کلوم حرف دارم. بی‌زحمت منتقل کنین، حاج صادق. می‌نشینم روی مبل، روبه‌رویش. -بله، بفرمایید!  - فاطمه مثل ماهی توی دلم، دور دور می‌کند. خدا خدا می‌کنم جلوی سهیلی بالا نیاورم.  سهیلی یک دستش را می‌کشد روی سر کچلش. دست دیگرش جایی بین مهره‌های تسبیح می‌چرخد. نمی‌دانم، کدام تار مویش را می‌خواهد صاف کند. -خب! حتما اطلاع دارین که قیمت ملک الان خیلی کشیده بالا... توی دلم جواب می‌دهم. " قیمت چی نکشیده بالا، آقا؟" می‌گویم: «درست می‌گین.» نگاه می‌کنم به ساعت. تا ظهر خیلی مانده. ناهار ندارم هنوز. از معادلات پیچیده بورس می‌گوید. از کم‌شدن ارزش سهامش در بورس. از خسارت بزرگی که دیده.  لبخند زورکی می‌زنم. -بله!درسته. ادامه می‌دهد. -به خاطر همین گفتم اگر شما بخواین، پول خونه رو با چک  بدین، خیلی ضرر... وسط لحن آرامش، زنگ خانه جیغ  می‌کشد. نگاهم از در شیشه‌ای هال، می‌رود سمت در خانه. - مهمون دارین؟ -نه! ... نمی‌دونم. چادرم  را صاف می کنم. با قدم‌های آهسته می‌روم طرف آیفون. سمیرا خانم است. درهال را باز می‌کنم. - بفرمایید،تو. نگاهی می‌اندازد به کفش‌های مردانه. - مهمون دارین؟ -نه! یعنی... خودش می‌رود جلو به سهیلی سلام می‌کند. -من برم  چایی بیارم... می‌پرد وسط حرفم. -نه قربونت... کارت دارم. نگاهم می‌افتد سمت دستش. از توی کیفش، جعبه آشنایی را می‌آورد بیرون.  سر انگشتانش را می‌زند روی دسته مبل.  -بیا قربونت، بشین کارت دارم.  با دست، اشاره می‌کنم به سهیلی. -صاحبخونمون هستن... آقای سهیلی. سری تکان می‌دهد. -صاحبخونه که دیگه خودتونین، خانم! توی دلم جوابش را می‌دهم. "مگه شما می‌ذارین؟" می‌نشینم کنار سمیرا. دست یخ کرده‌ام را می گیرد توی دستش. -من زیاد مزاحم نمی‌شم... می‌پرم وسط حرفش. -حال نوه‌تون چطوره؟ کی باید عمل کنه؟ -دعا کن قربونت... بحق بچه پاکت دعا کن، شفا بگیره.  نمی‌فهمم خوشحال است یا ناراحت. سهیلی دوتا یکی مهره‌های سبز را جابه‌جا می‌کند. سمیرا خانم شروع می‌کند. -دیروز که این گردنبندو  دادین، بردمش تو مسجد... گفتم چرا به غریب بفروشم؟ کوکب خانم، زن آقا مصطفی تو مسجد بود.  پرسیدم: «کوکب خانم؟»  سرش را به دو طرف تکان می‌دهد.  - آره! زن آقا مصطفی بانکی... اسم جدیدش یادم می‌ره... پاریندا... پارتینا... با لبخند می‌گویم. -آهان! پارمیدا خانمو می‌گین. دستش را توی هوا تکان می‌دهد. -آره... آره... مردم چه اِسما می‌ذارن والا! پار... سر زبونم نمی‌چرخه، قربونت! کوکب، وقتی گردنبند و دید گفت اینو به من بفروش... منم قضیه نوه‌مو تعریف کردم.  سهیلی زیر چشمی بحث را دنبال می‌کرد. -خیره ، ان شاء الله. -حالا گوش کن... دیشب بهم پیام داد. گفت کارم درست شده، فردا برات میارمش. -یعنی نخواستش؟ 3
نگاه می کنم به سهیلی که  روی مبل جابه‌جا می‌شود.  گوشه لبم را می‌گزم. - حواست به منه؟ -بله... بفرمایید! - صبح زود اومد در خونه. یه ساعت داشت برام قصه می‌بافت. لبخند مصنوعی می زنم. -آخرش فهمیدم که این پار... همون کوکب خانم، برای عروسی خواهر شوهرش،  یه گردنبند عین همین، از خانم همکار شوهرش قرض می‌کنه... ولی روز بعد عروسی، هرچی می‌گرده پیداش نمی‌کنه. توی ذهنم معنی می‌کنم. " گردنبند" "خواهر شوهر" "خانم همکار شوهر" نگاه می کنم به سهیلی، پشت گردنش را می‌خاراند. -حواست به منه؟ خلاصه کوکب، گردنبند و ازم می‌خره، میبره پیش خانم همکار شوهرش. جای همونی که گم شده، ولی دلش نمیاد تو روز عید دروغ بگه. وقتی راستشو میگه، خانمه هم می‌خنده و میگه این گردنبند بدل بوده و تمام طلاهاش تو بانکن.  به اینجا که می‌رسد، می‌زند زیر خنده. آنقدر می‌خندد که سرش می‌خورد به پشتی مبل. سهیلی وارد بحث می‌شود: «یعنی خودش نفهمیده، بدله؟» سمیرا خانم خنده‌اش را کنترل می‌کند. -نه خوب، اگه می‌فهمید بیچاره اینقدر غصه نمی‌خورد. چند دقیقه پیش زنگ زد، گفت گردنبنده پیدا شده. تو یقه لباس مجلسیش گیر کرده بوده. قدرتی خدا... می‌بینی تو رو خدا؟ ته‌خنده‌اش شبیه سرفه است. فکر چک سهیلی‌ام. خنده‌ام نمی‌گیرد. گلویش را صاف می‌کند. -دیگه اون بنده خدا، گردنبندو پس داد. بهش گفتم پولتو چجوری پس بدم؟ گفت این قدر استرس داشته که نذر کرده اگه همه‌چی درست بشه، یه کار خیر برای جدش بکنه.  خدا عوضش بده. سهیلی رفته توی فکر. تسبیح توی دستش رفته روی دور تند. شاید هم افکارش. سمیرا بعد از کمی نفس تازه کردن، ادامه می‌دهد. - می‌دونم خودتون تازه خونه‌دار شدین. مردی کردین گردنبند و دادین. این آقا سهیلی هم یه  پارچه آقاست. خدا هرچی آدم خوبه، بذاره سر راهتون. از حرف‌های سمیرا، دهانم مثل ماهی باز می‌ماند. -اینم، گردنبند عقدتون، سالم و سلامت تحویلتون. من که فهمیدم چقدر تبرکه.  سهیلی از روی مبل با یک حرکت بلند می‌شود. "نکنه عصبانی شده!" -کجا آقا سهیلی؟ به خدا... سرش پایین است. تاسی سرش توی روشنایی اتاق، برق می‌زند. به حاج صادق، سلام برسونین. بگین سهیلی گفت یه چکشو سر ماه بدین، چک بعدی باشه بعد اومدن تو راهی تون. کفش هایش را می‌پوشد و تند به طرف در خانه، قدم برمی‌دارد. با صدای به هم کوبیدن در،  سکسکه‌ام می‌گیرد. فاطمه‌ی توی دلم هم، همینطور.   سمیرا، دستی می‌کشد  روی شکمم. -خداحفظش کنه برات. من برم دیگه مادر، ولی تو عمرم، گردنبندی پربرکت‌تر از این ندیدم... کلی گرهو باز کرد، آخرشم برگشت پیش صاحبش. 4  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ «چستر» _مردک بی‌شعور فکر کرده من کلفت در خونه باباشم... در اتاق را بستم. کنترل سفید و کوچکی روی زمین افتاده بود. آن را برداشتم و روی میزم گذاشتم. از آبسردکن کنار میز، یک لیوان پر کردم. نزدیکش شدم. صورتش قرمز بود. تند تند حرف می‌زد و به همسرش بد و بیراه می‌گفت. _مرتیکه بی‌غیرت جلوی اون همه آدم گفت: اون زنی که من می‌خوام نیست. صورتش را جمع کرد وگفت: _گمشـــــو دستش به لیوان یکبار مصرف خورد. لیوان پر آب از دستم پرت شد. تمام آب روی میزم ریخت. با عجله پرونده‌های روی میز را برداشتم. با دیدن وضع میز، خودش را جمع کرد و ساکت شد. دستی به موهای فِرش کشید و زیر شال کِرِمی مرتب‌شان کرد. دوباره شروع کرد به فحش دادن: _آشغال عوضی نامرد... با چشمان از حدقه درآمده نگاهش کردم. آرام‌تر از دفعه‌ی قبل ادامه داد: _هر دفه خواهرهای عنترش میومدن یه شوکی به زندگی‌مون می‌دادن و می‌رفتن. اشاره کردم که روی صندلی جلوی میز بنشیند. _عزیزم الان مفصل با هم در مورد همه چیز حرف می‌زنیم. دستم به کنترل کوچک روی میز خورد. یکدفعه ساکت شد. با چند دستمال کاغذی مشغول جمع کردن آب روی میز شدم. سکوتش برایم غیر عادی بود. سنگینی نگاهش را حس کردم. نگاهی به صورتش انداختم. دماغ عمل کرده و صورت پروتز شده‌اش نمی‌گذاشت تا زیبایی‌اش را ببینم. مات میز شده بود. از دیدن صورت بی حرکتش، تنم یخ کرد. با لکنت صدایش کردم. _خانم شِکرچی؟... شکوه جان؟ مثل عروسکی بی صدا و حرکت نشسته بود. دستمال و پرونده‌های توی دستم را روی میز انداختم. به طرف آبسردکن خیز برداشتم. قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، سکوتش شکست. با همان تندی قبل دستانش را تکان داد و حرف زد: _اصلا از اول هم این خواهراش تو زندگی ما موش می‌دووندن. من هرچی گفتم خونوادت دارن زندگی ما رو خراب میکنن باور نمی‌کرد. از رفتار عجیبش آب دهانم را قورت دادم. یک لیوان آب سر کشیدم و دوباره به صورتش نگاه کردم. فکر کردم شاید به علت نداشتن تعادل روحی کارش به طلاق کشیده. لیوان دیگری پرکردم و به دستش دادم. این بار حواسش بود. لیوان را گرفت. آهی بیرون داد و تشکر کرد. از سکوتش موقع خوردن آب استفاده کردم. تابلوی رومیزی عنوانم را که موقع تمییز کردن میز افتاده بود، مرتب کردم. _عزیزم من برای کمک به شما اینجام. نوک انگشتان دو دستم را به هم زدم. دستم را روی پرونده‌های روی میز گذاشتم. نگاهم به او افتاد. درحال سرکشیدن قطرات آخر لیوان دوباره مثل رباطی بی جان ثابت ماند. ابروهایم درهم رفت. ضربان تند قلبم تمام قفسه سینه‌ام را پر کرد. آب دهانم را به سختی پایین دادم. مغزم فرمان داد: _چیزی که می‌بینی حقیقت نداره. آروم باش و واقعیت را کشف کن. نزدیک رفتم. با احتیاط دستش را لمس کردم. _خانم شکرچی؟! فکر کردم بین میز من و این اتفاق رابطه‌ی مستقیمی هست. به میز نگاه کردم. امکان نداشت برقی در کار باشد. جنس میزم از ام دی اف یا حداقل نئوپان بود. هیچ سیم برقی هم آن اطراف نبود. دنبال همین فکر صندلی‌اش را چک کردم. کمی فکر کردم و دوباره پشت میزم رفتم. سعی کردم مثل قبل بنشینم. دستانم را روی پرونده‌های جلویم گذاشتم. اتفاقی نیوفتاد. پروند‌ها را بلند کردم. چشمم به کنترل ناشناس روی میز افتاد. تقریبا شبیه کنترل دستگاه دی وی دی بود. سعی کردم به فکر مسخره‌ای که به سرم زد، توجه نکنم. پرونده‌ها را کنار گذاشتم. کنترل را دست گرفتم. نگاهی به خانم شکرچی انداختم. با خودم گفتم دیوانه نشو اِمِل اما روی کلید شروع فشار آوردم. باور کردنی نبود. جرعه‌ی آخر آب را سر کشید. لیوان را پایین آورد. با آرامش بیشتری رو به من گفت: _ببخشید تا کی باید معطل این مشاور بازیا بمونیم؟! این بار من مات او مانده بودم. نگاهی به عنوان روی میزم کرد. _ببینید خانم سلامات من حاضر نیستم یه ساعت هَـ... دکمه‌ی توقف را زدم. ثابت ماند درحالی که دهانش نیمه باز بود. شروع را زدم. _... َم با این مرتیکه زیر یه سقف باشم. برای اینکه لبخندم را پنهان کنم، گفتم: _ این یه روند قانونیه که باید قبل از طلاق انجام بشه. سعی کردم دوباره دکمه توقف را فشار دهم. برای اینکه جلب توجه نکنم بدون نگاه کردن به کنترل دکمه را زدم. موجی دایره‌وار جلوی چشمم تشکیل شد و من را به داخل خود برد. اول از هر چیز صدایی آشنا به گوشم رسید. بعد از آن تصویر جلوی چشمانم واضح شد. داخل آپارتمانی ناآشنا بودم. سالنی حدود ۵۰متری که پر بود از وسایل شیک و دکوری. کنار یک دست مبلمان سلطنتی سفید ایستاده بودم. کنترل را در دستم سفت گرفتم. بی‌حرکت به اطراف چشم چرخاندم.
۲ آن طرف اتاق یک دست مبل چستر و راحتی فندقی رنگ روبروی تلویزیونی بزرگ بود. یک طرف تلویزیون دستگاه گرامافون و طرف دیگر ستونی کوتاه بود که یک عقاب خشک شده روی آن قرار داشت. در بین آن همه وسیله پیدا کردن صاحب صدا را فراموش کردم. صدای خنده‌ی بلندی در سالن پیچید. خانمی از روی مبل تک نفره‌ بلند شد. خانم شکرچی بود. رو به من ایستاد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. بی توجه به من از کنارم رد شد. صدای آیفون بلند شد. شکوه نگاهی به تصویر انداخت و دوباره به مکالمه‌اش ادامه داد. فکری از ذهنش رد شد که توانستم بفهمم. «چرا وقتی کلید داری زنگ میزنی؟!» کم سن‌تر از آنی که در دفترم دیدم به نظر می‌رسید. صورتش پروتز نداشت و دماغش عمل کرده نبود. صدای باز شدن در آپارتمان از راهروی کوتاه روبروی مبلمان سلطنتی آمد. مردی چهارشانه با موهای کم پشت و کتی اسپرت وارد شد. نگاهی به شکوه کرد. لب‌هایش به نشانه‌ی سلام تکان خورد. فکر کرد: «همیشه داره با تلفن حرف می‌زنه» چند ظرف یکبارمصرف غذا را روی جزیره آشپزخانه گذاشت و به طرف راهروی آن طرف سالن رفت. شکوه در حال حرف زدن روی صندلی کانتر نشست. ظرف غذا را از پاکت بیرون کشید. یک تکه مرغ سخاری برداشت. مرد با لباس راحتی برگشت. روبروی او نشست. شروع به خوردن کرد. نفسی بیرون داد و بلند گفت: _می‌خوایم شام بخوریم خیر سرمون تموم می‌کنی؟! شکوه چشم گرد کرد و دست روی دهنی تلفن گذاشت. با اشاره به مرد فهماند که چیزی نگوید. مرد ظرفی از پاکت برداشت. _برو بابا به طرف مبل چستر بزرگ روبروی تلویزیون رفت. تلویزون را روشن کرد و صدای آن را بلند کرد. شکوه به اتاق رفت و بعد از دقایق طولانی برگشت. جلوی شوهرش ایستاد و با کنترل صدای تلویزیون رو قطع کرد. _برو کنار چی‌کار می‌کنی؟! دست به کمر زد و طلبکارانه گفت: _صدبار نگفتم وقتی با تلفن حرف میزنم ادب داشته باش. مرد با یک حرکت تند شکوه را کنار زد. _بی‌ادب خودتی که نمی‌فهمی کی باید چی‌کار کنی. شکوه دندان‌هایش را بهم فشار داد و بلافاصله گفت: _البته انتظار زیادی ازت دارم شما خانوادگی بی ادبین. با شنیدن این جمله مرد از جا پرید. صورت به صورت شکوه ایستاد و فریاد زد: _وِر اضافه نزن. صورت شکوه جمع شد. شانه‌هایش بالا رفت. چشمانش را بست. دهانش را باز کرد. _گمشو مرد در حال رفتن به اتاق برنگشت. شکوه فریاد زد: _این از خودت اونم از خواهر احمقت صدای گریه‌اش بلند شد و در مورد خانواده‌ی مرد حرف‌های بدی زد. مرد با صورت قرمز از اتاق بیرون آمد. به طرف شکوه حمله کرد و گردنش را بین آرنج خود فشار داد. تمام تنم یخ کرد. با دست لرزان کنترل را نگاه کردم. مغزم یاری نمی‌کرد. اولین دکمه‌ی جلوی انگشتم را زدم. موج دایره‌ای تشکیل شد. من در امواج چرخیدم. مبلمان سلطنتی جای خود را به یک دست مبل استیل کرمی داده بود. پرده‌های والون‌دار هم به پرده‌هایی توری با کتیبه‌ای پی وی سی تغییر کرده بود. مبلمان راحتی چستر سر جایش بود. دنبال شکوه گشتم. دم راهروی اتاق خواب‌ها ایستادم. لب پایینم هنوز زیر دندان‌هایم بود. صدای زنگ تلفن و الوی کش‌دار شکوه از اتاق آمد. _قربونت برم با اون ایده‌های جذابت باورم نمیشه قبول کرد. در اتاق باز شد و شکوه بیرون آمد. موهای فِرَش لخت و صورتش پف بود. _آره بابا همون روز دومی که خونه بابام بودم پیغام داد... نه اصلا معطل نمی‌کنم تا پشیمون نشده... روی دکمه‌ی جلو رفتن کنترل فشار دادم. توی دادگاه شکوه با چسب روی دماغش ایستاده بود. _آقای قاضی می‌تونه ماشینش رو بفروشه و مهریه منو بده. قاضی نگاهی به مرد و وکیلش انداخت. مرد لبخند ریزی زد. وکیل بلند شد. _جناب قاضی ماشین آقای شیبانی قبلا سرقت شده اینم گزارش سرقت خدمت شما. شکوه ابرویی بالا داد و پوزخند زد. _آقای قاضی ماشینش تو پارکینگ شهرداریه. من خودم بردم اونجا که نتونه از زیر مهریه در بره. دکمه کنترل را چند بار فشار دادم تا به دفتر کارم برگشتم. شکوه روبرویم نشسته بود. خیلی ملتمسانه گفت: _می‌دونم. ولی هیچ راهی نداره کوتاهش کنیم؟! هنوز در شوک بودم. سرم را بین دستانم گرفتم. بلند شدم. یک لیوان آب خوردم. شکوه با دیدن این حالت من پرسید: _خوبین خانم سلامات؟! چشمانم را روی هم گذاشتم. سرم را تکان دادم و گفتم: _عزیزم امضای من باید پای اون برگه باشه. عرق پیشانی‌ام را پاک کردم و ادامه دادم: _سعی می‌کنم براتون نوبت خالی پیدا کنم تا زودتر کارتون انجام بشه. با لبخند بزرگی بلند شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍ثبت رای داستان هفتم و هشتم https://survey.porsline.ir/s/e9oxZXAP
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا