خب از اونجایی که گروهها دارن خیلی خیلی به درد بخور نقد و تحلیل میکنن،
و از اونجایی که تمام هدف ما در این فرایند رشده،
گزینه جدیدی به داوری اضافه میشه.
صاحب هر داستان، از زمان بارگذاری داستانش تا پایان مهلت ۲۴ ساعت،
میتونه درخواست بده نقدهای دیگران رو ناشناس دریافت کنه.
⛔️این گزینه فقط برای نویسندههایی فعاله که قبلا و فعلا در گروه ۵ نفره به نقد آثار جشنواره پرداختند. فقط منتقدین فعال میتونن از این گزینه استفاده کنن.
با این فیلتر،👆
صاحبان ۶ داستان اخیر، پیام بدن و منتظر دریافت نقد مخاطب به آثارشون باشن.
⚠️اگر ظرفیت نقد شنیدن دارید پیام بدید.
⚠️اگر با (مرگ مولف) آشنایی دارید پیام بدید.
#داستان_هفتم
{گردنبند}
هرچه به صفحه گوشی نگاه میکنم، خبری نمیشود که نمیشود. سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم. پوست کنار انگشتم را، با دندان میکنم.
-آخ... حتما دوباره گوشیشو خاموش کرده.
آه بلندی میکشم. صفحه پیامک را میبندم. ایتا را باز می کنم. با سر انگشت شستم، صفحه را جابهجا میکنم.
-دلسوزی حیوان درنده، برای آهو.
انگشتم را میزنم روی فلش. شروع میکند به دانلود کردن. برمیگردم به صفحه پیامکها. خبری از صادق نیست. برای دهمین بار، سه پیام خودم را میخوانم.
-صادق جان، امروز سهیلی دوباره زنگ زد. گفت یا دوتا چک آخری رو باهم نقد بدین، یا معامله فسخ. گفت اگه فسخ شد، پول خونهرو یه جا میده بهمون.
- صادق می خوام گردنبندی که برا عقدمون خریدی، بذارم تو بانک یا بفروشمش، کدوم بنظرت؟
- توروخدا جواب بده، من چهکار کنم؟ تا تو بیای دیر میشه. سهیلی صبر نمیکنه.
نفسم توی سینه حبس میشود. روی مبل به سختی جا به جا میشوم. دستم را میگذارم روی برآمدگی شکمم.
نگاهم میافتد به قاب روی دیوار. عکس دسته جمعی، از روز عقدمان توی هتل. به قول خودشان، فندق! لبخندی مینشیند روی لبم. نگاهم را برمیگردانم روی شکمم. زیر دستم، مثل ماهی سُر میخورد.
-اون موقع نه تو بودی، نه داداشات! خودم بودمو و خودش.
با یادآوری نبودنش لببر میچینم.
صفحه خاموش گوشی را باز میکنم. انگشتم را میگذارم روی دایره-مثلث. ویدئو باز میشود.
شیری دنبال آهویی میکند. زمزمه میکنم: «فرار کن... فرار کن...»
آهو پایش به چیزی گیرمیکند و میغلتد روی زمین. شیر میرسد بالای سرش. نگاهم را میگیرم سمت پنجره هال. قفسه سینهام بالا پایین میرود. دستم را میگذارم روی قلبم. انگار شیر دنبال من کرده. دوباره انگشتم را میزنم روی مثلث. شیر جلوتر میرود. چندبار دهانش را باز و بسته میکند. دور آهو، بین بوتهها چرخ میزند. دوربین نزدیکتر میرود.
-وای! خدایا! حاملهاست... نخورش!
هی دم تکان میدهد. چرخ میزند. آخر سر راهش را میگیرد و میرود.
با صدای پیامک گوشی، اشکی از لبه پلکم می چکد روی صورتم.
دماغم را میکشم بالا.
-سلام، خوش بوی من! خیلی شلوغم. هر کارصلاحه بکن. کاری داشتی به صابر بگو. فعلا.
تندتند مینویسم :
-گوشیتو خاموش نکن. فقط بگو بفروشم، یا بذارم تو بانک؟
آهی میکشم.
دوباره صفحه ایتا را باز میکنم که صدای دینگ دینگ کشدار آیفون بلند میشود.
دست چپم را می گذارم روی شکمم، دست راستم را روی دسته مبل. تمام وزنم را میاندازم روی دست راستم و یا علی گویان بلند میشوم. گوشی آیفون را برمیدارم. وقتی میگوید سمیرا خانم است، دعوتش میکنم تو.
در را باز میکنم.
-خوش اومدین.
نفسنفس میزند. روی ککمکهای پیشانیاش عرق نشسته.
-از مسجد تا اینجارو دویدم،نفسم بالا نمیاد.
-چرا چیزی شده؟ رنگتون پریده.
به آشپزخانه میروم و با یک لیوان شربت برمیگردم.
شربت را میگذارم روی میز عسلی.
بدون تعارف، یک نفس میکشدش بالا.
-بشین قربونت.
همینطور که نگاهش میکنم، مینشینم روبهرویش. شروع میکند به حرف زدن.
- ببخشید تو رو خدا مزاحمت شدم... از دیشب تا حالا، دل تو دلم نیست.
دستش را مدام میزند روی پایش. چادرش سر میخورد.
-چرا چی شده؟ قلبم اومد تو دهنم، سمیرا خانم!
سر تکان میدهد.
-دیروز نَوَهمو بردم دکتر که جواب آزمایششو نشون بدم... چند وقتیه کم غذا شده... حال نداره، گفتم یه دکتر ببینش. براش آزمایش نوشت و چشمتون روز بد نبینه، بردیم دکترقلب، گفت یه سوراخ تو قلبشه، باید عمل بشه.
لیوان توی دستش را میگذارد روی میز. تقی صدا میدهد.
-حالا افتادم دنبال پول عملش... میگن عمل کنه خوب میشه... دعا کن رایحه خانم... دعاکن... امروز رفتم پیش حاج آقا نمازی! گفت صندوق مسجد تازه به نفر قبلی وام داده... باید صبر کنم... بعد گفت یه سر بیام پیش شما.
سرش را می اندازد پایین. لبه روسری فندقیاش را میپیچد دور انگشتش.
- میدونم شما تازه خونه خریدین... حتما دست و بال خودتونم تنگه... ولی حاج آقا گفت بیام، شاید آشنایی خیّری بشناسین... گفت کسی از خونه شما ناامید برنمیگرده.
دستم را میگذارم زیرا چانهام. میروم توی فکر. فکر سهیلی و چِکش، صادق، فروش گردنبند، آهوی حامله، سفارش حاج آقا نمازی.
- خدا مرگم بده... ناراحت شدی؟ کاش بهت نگفته بودم.
نفسم را از توی بینیام میدهم بیرون. لبخندی میزنم.
-نه عزیز دلم، حاج آقا لطف داره... کاش کاری ازمون بربیاد... آره، حاج صادق میشناسه... ولی خودش الان نیست. مأموریته.
صورتش در یک لحظه جمع میشود.
1
-اشکال نداره، قربونت!دلم طاقت نیاورد،اومدم درد دل بکنم.
آه عمیقی میکشد.
- مغز بادومه دیگه.
گیره روسریاش را محکمتر میبندد. چادرش را میکشد توی صورتش.
-برم دیگه، مزاحمتم شدم. شرمنده بخدا!
در هال را باز میکند.
ناغافل میگویم: «صبر کن، سمیرا خانم!»
میروم توی اتاق. جعبه قرمزی را از توی کشو میکشم بیرون. دستی میکشم روی جلد مخملش. نرمیاش، دلم را قلقلک میدهد که برگردانمش توی کشو. دستم را با یک حرکت برمیدارم. انگار که برق دارد. نمیخواهم برقش بگیردم. نفسم را توی سینه جمع میکنم و یکدفعه بیرون میدهم. برمیگردم تویرهال
به چهارچوب در تکیه داده و رفته توی فکر. میدانم توی دلش دارند رخت میشورند.
جعبه را میگیرم جلویش.
با چشمان قرمز نگاهم میکنم.
-چیه؟
-بگیرین. گردنبنده،بفروشینش خرج عمل نوهتون کنین.
-نه خدا شاهده،گفتم شاید خیری...
جعبه را هل میدهم توی بغلش.
-شما کارت واجبتره. قلبه! شوخی که نیست. اگه وامتون جور شد، پس بدین. تا اون موقع خدا بزرگه.
نگاهشْ نرمْ، میافتد روی جعبه مخمل قرمز.
-آخه...
- تبرکه. سر عقدمون حاج صادق برام خرید، از مدینه. ان شاء الله دستم خوب باشه، نوهتون خوب بشه زودتر.
دستش را میگیرد بالا و از ته دل دعا میکند.
-خدا عوضت بده.
خداحافظی میکند و میرود.
من میمانم و چک سهیلی. عرض سالن را هی گز میکنم. مینشینم روی مبل. دوباره راه میافتم توی هال. چند بار شماره صابر را میگیرم؛ ولی منصرف میشوم. زنگ در خانه که به صدا میآید، شانههایم میپرد بالا. دستم را میگذارم روی دهانم.
"یا خدا! ظهر شد؟ بچهها اومدن که!"
در را که برایشان باز میکنم تازه شامهام به کار میافتد. از توی آشپزخانه بویی شبیه سوختگی حس میکنم .
با قدمهای پهنم، میروم سمت بو. در قابلمه را برمیدارم. بخار پرت میشود توی صورتم. زیرش را خاموش میکنم.
-شانس آوردم نسوخت. فقط برشته شده. اوف.
- سلام مامان گلی... آبجیمون خوبه؟
صدایم را از آشپزخانه بلند میکنم.
-خوبه، خوبه... دستاتونو بشورین تو حیاط، بعد بیاین تو.
یاد گردنبند که میافتم ته دلم خالی میشود.
"نکنه صادق ناراحت بشه..."
آبکش را می گذارم روی سینک.
"اگه چک سهیلی برگه بشه چی؟ این همه مستاجرش بودیم. هیچی نگفت."
دستگیرههای کرمرنگ را برمیدارم. قابلمه برنج را خالی میکنم توی آبکش. بخارش صورتم را داغتر میکند.
"دست تنها چهکار کنم؟"
قابلمه را بدون دستگیره برمیدارم. جیغ میزنم.
-وای! سوختم.
قابلمه با صدای دنگ وحشتناکی قل میخورد، کف سرامیک.
چهار انگشتم را تا ته میکنم توی دهانم.
-مامان صدای چی بود؟
با دست دیگرم در یخچال را باز میکنم. قوطی آردی برمیدارم.
- خوبم... چیزی نیست... دستاتونو شستین؟
به جای جواب سوالم، صدای خوردن توپشان به در و دیوار می آید.
"سمیرا خانم میگه برا سوختگی دستتو ببر زیر آرد نه زیر آب!یعنی اِفاقه میکنه؟"
بعد از بیست دقیقه، سوزش دستم کمتر میشود. وروجک هم انگار سوخته. مدام توی شکمم وول میخورد.
پیامی برای صادق میفرستم، گرچه میدانم جوابی در کار نیست. وجدانم ولی، مثل آرد روی زخم، خنک میشود.
-چهار -دو ...
-نخیرم، چهار چهار... مساوی...
-دوتاش قبول نیست. خورد به تیرک.
-خیلی هم هست.
کلکل دو قلوها عصبیام میکند.
"جای کمک دادنشونه"
برای بار چندم، بلند صداشان میزنم.
- بچه ها بسه دیگه... غذا از دهن میفته... پاشین بیاین تو.
موقع ناهار، همه فکرم پی چک سهیلی است.
ناهارم را خورده، نخورده رها میکنم.
- بچهها، غذاتون تموم شد سفره رو جمع کنین.
وضو میگیرم. مینشینم روی صندلی. جانمازم را پهن میکنم روی میز عسلی. دردی میپیچد توی کمرم.
-الله اکبر.
بعد نماز دستانم را از زیر چادر گلدارم، میبرم بالا.
-خدایا خودت یه کاری کن چکِ...
یکهو قیافه سمیرا خانم میآید جلو چشمم. یاد نوهاش میافتم.
-یک دستم را میگذارم روی شکمم. بازیاش گرفته. لگد محکمی میزند کف دستم.
-مامانی! برا نوه سمیراخانم دعا کن! ان شاءالله خدا به ما هم کمک میکنه.
یک لگد دیگر تحویلم میدهد. خندهام میگیرد.
شب موقع خواب دوباره فکرهای درهم برهم چرخ میخورند توی سرم. مینشینم. به آرامی پهلو به پهلو میشوم. دوباره میخوابم. تسبیح سفیدم را از زیر بالش میکشم بیرون. دانههای درشت و برجستهاش را میچرخانم بین انگشتانم.
-اَللّهم صلّ عَلی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فَرَجَهم... اَللّهمَ...
صلوات سوم را نفرستاده، چشمانم بسته میشود.
بعد از نماز صبح، خواب به چشمم نمیآید. بچهها توی هال، جلوی تلویزیون خواب رفتهاند. تلویزیون را خاموش میکنم.
2
امیرحسین مثل همیشه آنقدر توی خواب چرخ زده، که سرش رسیده به پایه های میز. بالشی را برمیدارم و کنار سرش میگذارم. امیر حسن با یک دست زیر صورتش، ثابت خوابیده. موهایش را از روی پیشانیاش کنار میزنم.
از اینکه نمیتوانم خم شوم، ببوسمش دلم میگیرد.
دستم را قلاب میکنم توی دسته مبل، خودم را میکشم بالا.
- توهم بیدار شدی وروجک! باید برای داداشیا، ساندویچ درست کنیم... بشین وروجک! چقدر تکون میخوری.
یاد صادق میافتم.
-به قول بابا صادقت... اینقدربهش نگو وروجک.
ظرف پلاستیکی را از توی یخچال میآورم بیرون. در قرمزش را باز میکنم.
کاردی را توی نرمی پنیر فرو میکنم ومیکشم روی سطح نان.
سبزی هم میگذارم رویش.
-ببخشید مامانی... نباید بهت بگم، وروجک... بابایی برات اسم انتخاب کرده، اونم چه اسمی! بابایی میگه همه باید به دونه فاطمه تو خونشون داشته باشن؛ ولی مامانی این روزا حواس نداره. حواسش همهجا هست. پی بابا صادق که رفته سوریه... پی داداشای ناقلات... پی نوه سمیرا خانم.
بغضم میگیرد. برمیگردم به لبه کابینت، تکیه میدهم. دستم را میگذارم جلوی دهانم، صدای گریهام نرود بیرون.
با پشت آستینم صورت خیسم را پاک میکنم.
نفس عمیقی میکشم. پلاستیکی میپیچم دور ساندویچها.
میروم پی درست کردن صبحانه.
بچهها که میروند مدرسه، دلگیرتر میشوم. تلویزیون را روشن میکنم. بلکه صدایی بلندتر از افکارم، بپیچد توی خانه.
با صدای زنگ خانه، قلبم میریزد.
- یا فاطمه زهرا...
گوشی آیفون را برمیدارم.
-بله؟
-سهیلیام.
قلبم تِکی صدا میدهد. میترسم از پشت گوشی بشنود. گوشیرا عقبتر میگیرم.
-سلام آقا سهیلی! حاج صادق نیستن.
صدایم میلرزد.
-زیاد مزاحمتون نمیشم. حرفمو میزنم و میرم.
در با صدای زینگ باز میشود.
به استقبالش میروم. سلام میکنم. سری تکان میدهد.
مینشیند روی مبل قهوهای، پشت پنجره. کنار گلدان سانسوریا.
-برم براتون چایی بیارم.
-نه خانم، چه وقت چاییه! چند کلوم حرف دارم. بیزحمت منتقل کنین، حاج صادق.
مینشینم روی مبل، روبهرویش.
-بله، بفرمایید!
- فاطمه مثل ماهی توی دلم، دور دور میکند. خدا خدا میکنم جلوی سهیلی بالا نیاورم.
سهیلی یک دستش را میکشد روی سر کچلش. دست دیگرش جایی بین مهرههای تسبیح میچرخد. نمیدانم، کدام تار مویش را میخواهد صاف کند.
-خب! حتما اطلاع دارین که قیمت ملک الان خیلی کشیده بالا...
توی دلم جواب میدهم.
" قیمت چی نکشیده بالا، آقا؟"
میگویم: «درست میگین.»
نگاه میکنم به ساعت. تا ظهر خیلی مانده. ناهار ندارم هنوز.
از معادلات پیچیده بورس میگوید. از کمشدن ارزش سهامش در بورس. از خسارت بزرگی که دیده.
لبخند زورکی میزنم.
-بله!درسته.
ادامه میدهد.
-به خاطر همین گفتم اگر شما بخواین، پول خونه رو با چک بدین، خیلی ضرر...
وسط لحن آرامش، زنگ خانه جیغ میکشد.
نگاهم از در شیشهای هال، میرود سمت در خانه.
- مهمون دارین؟
-نه! ... نمیدونم.
چادرم را صاف می کنم. با قدمهای آهسته میروم طرف آیفون.
سمیرا خانم است.
درهال را باز میکنم.
- بفرمایید،تو.
نگاهی میاندازد به کفشهای مردانه.
- مهمون دارین؟
-نه! یعنی...
خودش میرود جلو به سهیلی سلام میکند.
-من برم چایی بیارم...
میپرد وسط حرفم.
-نه قربونت... کارت دارم.
نگاهم میافتد سمت دستش. از توی کیفش، جعبه آشنایی را میآورد بیرون.
سر انگشتانش را میزند روی دسته مبل.
-بیا قربونت، بشین کارت دارم.
با دست، اشاره میکنم به سهیلی.
-صاحبخونمون هستن... آقای سهیلی.
سری تکان میدهد.
-صاحبخونه که دیگه خودتونین، خانم!
توی دلم جوابش را میدهم.
"مگه شما میذارین؟"
مینشینم کنار سمیرا. دست یخ کردهام را می گیرد توی دستش.
-من زیاد مزاحم نمیشم...
میپرم وسط حرفش.
-حال نوهتون چطوره؟ کی باید عمل کنه؟
-دعا کن قربونت... بحق بچه پاکت دعا کن، شفا بگیره.
نمیفهمم خوشحال است یا ناراحت. سهیلی دوتا یکی مهرههای سبز را جابهجا میکند.
سمیرا خانم شروع میکند.
-دیروز که این گردنبندو دادین، بردمش تو مسجد... گفتم چرا به غریب بفروشم؟ کوکب خانم، زن آقا مصطفی تو مسجد بود.
پرسیدم: «کوکب خانم؟»
سرش را به دو طرف تکان میدهد.
- آره! زن آقا مصطفی بانکی... اسم جدیدش یادم میره... پاریندا... پارتینا...
با لبخند میگویم.
-آهان! پارمیدا خانمو میگین.
دستش را توی هوا تکان میدهد.
-آره... آره... مردم چه اِسما میذارن والا! پار... سر زبونم نمیچرخه، قربونت! کوکب، وقتی گردنبند و دید گفت اینو به من بفروش... منم قضیه نوهمو تعریف کردم.
سهیلی زیر چشمی بحث را دنبال میکرد.
-خیره ، ان شاء الله.
-حالا گوش کن... دیشب بهم پیام داد. گفت کارم درست شده، فردا برات میارمش.
-یعنی نخواستش؟
3
نگاه می کنم به سهیلی که روی مبل جابهجا میشود. گوشه لبم را میگزم.
- حواست به منه؟
-بله... بفرمایید!
- صبح زود اومد در خونه. یه ساعت داشت برام قصه میبافت.
لبخند مصنوعی می زنم.
-آخرش فهمیدم که این پار... همون کوکب خانم، برای عروسی خواهر شوهرش، یه گردنبند عین همین، از خانم همکار شوهرش قرض میکنه... ولی روز بعد عروسی، هرچی میگرده پیداش نمیکنه.
توی ذهنم معنی میکنم.
" گردنبند" "خواهر شوهر" "خانم همکار شوهر"
نگاه می کنم به سهیلی، پشت گردنش را میخاراند.
-حواست به منه؟ خلاصه کوکب، گردنبند و ازم میخره، میبره پیش خانم همکار شوهرش. جای همونی که گم شده، ولی دلش نمیاد تو روز عید دروغ بگه. وقتی راستشو میگه، خانمه هم میخنده و میگه این گردنبند بدل بوده و تمام طلاهاش تو بانکن.
به اینجا که میرسد، میزند زیر خنده. آنقدر میخندد که سرش میخورد به پشتی مبل.
سهیلی وارد بحث میشود: «یعنی خودش نفهمیده، بدله؟»
سمیرا خانم خندهاش را کنترل میکند.
-نه خوب، اگه میفهمید بیچاره اینقدر غصه نمیخورد. چند دقیقه پیش زنگ زد، گفت گردنبنده پیدا شده. تو یقه لباس مجلسیش گیر کرده بوده. قدرتی خدا... میبینی تو رو خدا؟
تهخندهاش شبیه سرفه است.
فکر چک سهیلیام. خندهام نمیگیرد.
گلویش را صاف میکند.
-دیگه اون بنده خدا، گردنبندو پس داد. بهش گفتم پولتو چجوری پس بدم؟
گفت این قدر استرس داشته که نذر کرده اگه همهچی درست بشه، یه کار خیر برای جدش بکنه. خدا عوضش بده.
سهیلی رفته توی فکر. تسبیح توی دستش رفته روی دور تند. شاید هم افکارش.
سمیرا بعد از کمی نفس تازه کردن، ادامه میدهد.
- میدونم خودتون تازه خونهدار شدین. مردی کردین گردنبند و دادین. این آقا سهیلی هم یه پارچه آقاست. خدا هرچی آدم خوبه، بذاره سر راهتون.
از حرفهای سمیرا، دهانم مثل ماهی باز میماند.
-اینم، گردنبند عقدتون، سالم و سلامت تحویلتون. من که فهمیدم چقدر تبرکه.
سهیلی از روی مبل با یک حرکت بلند میشود.
"نکنه عصبانی شده!"
-کجا آقا سهیلی؟ به خدا...
سرش پایین است. تاسی سرش توی روشنایی اتاق، برق میزند.
به حاج صادق، سلام برسونین. بگین سهیلی گفت یه چکشو سر ماه بدین، چک بعدی باشه بعد اومدن تو راهی تون.
کفش هایش را میپوشد و تند به طرف در خانه، قدم برمیدارد.
با صدای به هم کوبیدن در، سکسکهام میگیرد. فاطمهی توی دلم هم، همینطور.
سمیرا، دستی میکشد روی شکمم.
-خداحفظش کنه برات. من برم دیگه مادر، ولی تو عمرم، گردنبندی پربرکتتر از این ندیدم... کلی گرهو باز کرد، آخرشم برگشت پیش صاحبش.
4
#جشنواره_راز
#داستان_هشتم
۱
«چستر»
_مردک بیشعور فکر کرده من کلفت در خونه باباشم...
در اتاق را بستم. کنترل سفید و کوچکی روی زمین افتاده بود. آن را برداشتم و روی میزم گذاشتم. از آبسردکن کنار میز، یک لیوان پر کردم. نزدیکش شدم. صورتش قرمز بود. تند تند حرف میزد و به همسرش بد و بیراه میگفت.
_مرتیکه بیغیرت جلوی اون همه آدم گفت: اون زنی که من میخوام نیست.
صورتش را جمع کرد وگفت:
_گمشـــــو
دستش به لیوان یکبار مصرف خورد. لیوان پر آب از دستم پرت شد. تمام آب روی میزم ریخت.
با عجله پروندههای روی میز را برداشتم.
با دیدن وضع میز، خودش را جمع کرد و ساکت شد. دستی به موهای فِرش کشید و زیر شال کِرِمی مرتبشان کرد. دوباره شروع کرد به فحش دادن:
_آشغال عوضی نامرد...
با چشمان از حدقه درآمده نگاهش کردم. آرامتر از دفعهی قبل ادامه داد:
_هر دفه خواهرهای عنترش میومدن یه شوکی به زندگیمون میدادن و میرفتن.
اشاره کردم که روی صندلی جلوی میز بنشیند.
_عزیزم الان مفصل با هم در مورد همه چیز حرف میزنیم.
دستم به کنترل کوچک روی میز خورد. یکدفعه ساکت شد.
با چند دستمال کاغذی مشغول جمع کردن آب روی میز شدم. سکوتش برایم غیر عادی بود. سنگینی نگاهش را حس کردم. نگاهی به صورتش انداختم. دماغ عمل کرده و صورت پروتز شدهاش نمیگذاشت تا زیباییاش را ببینم. مات میز شده بود. از دیدن صورت بی حرکتش، تنم یخ کرد. با لکنت صدایش کردم.
_خانم شِکرچی؟... شکوه جان؟
مثل عروسکی بی صدا و حرکت نشسته بود.
دستمال و پروندههای توی دستم را روی میز انداختم. به طرف آبسردکن خیز برداشتم. قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، سکوتش شکست. با همان تندی قبل دستانش را تکان داد و حرف زد:
_اصلا از اول هم این خواهراش تو زندگی ما موش میدووندن. من هرچی گفتم خونوادت دارن زندگی ما رو خراب میکنن باور نمیکرد.
از رفتار عجیبش آب دهانم را قورت دادم. یک لیوان آب سر کشیدم و دوباره به صورتش نگاه کردم. فکر کردم شاید به علت نداشتن تعادل روحی کارش به طلاق کشیده. لیوان دیگری پرکردم و به دستش دادم. این بار حواسش بود. لیوان را گرفت. آهی بیرون داد و تشکر کرد. از سکوتش موقع خوردن آب استفاده کردم. تابلوی رومیزی عنوانم را که موقع تمییز کردن میز افتاده بود، مرتب کردم.
_عزیزم من برای کمک به شما اینجام.
نوک انگشتان دو دستم را به هم زدم. دستم را روی پروندههای روی میز گذاشتم. نگاهم به او افتاد. درحال سرکشیدن قطرات آخر لیوان دوباره مثل رباطی بی جان ثابت ماند. ابروهایم درهم رفت. ضربان تند قلبم تمام قفسه سینهام را پر کرد. آب دهانم را به سختی پایین دادم. مغزم فرمان داد:
_چیزی که میبینی حقیقت نداره. آروم باش و واقعیت را کشف کن.
نزدیک رفتم. با احتیاط دستش را لمس کردم.
_خانم شکرچی؟!
فکر کردم بین میز من و این اتفاق رابطهی مستقیمی هست. به میز نگاه کردم. امکان نداشت برقی در کار باشد. جنس میزم از ام دی اف یا حداقل نئوپان بود. هیچ سیم برقی هم آن اطراف نبود. دنبال همین فکر صندلیاش را چک کردم. کمی فکر کردم و دوباره پشت میزم رفتم. سعی کردم مثل قبل بنشینم. دستانم را روی پروندههای جلویم گذاشتم. اتفاقی نیوفتاد. پروندها را بلند کردم. چشمم به کنترل ناشناس روی میز افتاد. تقریبا شبیه کنترل دستگاه دی وی دی بود. سعی کردم به فکر مسخرهای که به سرم زد، توجه نکنم. پروندهها را کنار گذاشتم. کنترل را دست گرفتم. نگاهی به خانم شکرچی انداختم. با خودم گفتم دیوانه نشو اِمِل اما روی کلید شروع فشار آوردم.
باور کردنی نبود. جرعهی آخر آب را سر کشید. لیوان را پایین آورد. با آرامش بیشتری رو به من گفت:
_ببخشید تا کی باید معطل این مشاور بازیا بمونیم؟!
این بار من مات او مانده بودم. نگاهی به عنوان روی میزم کرد.
_ببینید خانم سلامات من حاضر نیستم یه ساعت هَـ...
دکمهی توقف را زدم. ثابت ماند درحالی که دهانش نیمه باز بود. شروع را زدم.
_... َم با این مرتیکه زیر یه سقف باشم.
برای اینکه لبخندم را پنهان کنم، گفتم:
_ این یه روند قانونیه که باید قبل از طلاق انجام بشه.
سعی کردم دوباره دکمه توقف را فشار دهم. برای اینکه جلب توجه نکنم بدون نگاه کردن به کنترل دکمه را زدم.
موجی دایرهوار جلوی چشمم تشکیل شد و من را به داخل خود برد. اول از هر چیز صدایی آشنا به گوشم رسید. بعد از آن تصویر جلوی چشمانم واضح شد. داخل آپارتمانی ناآشنا بودم. سالنی حدود ۵۰متری که پر بود از وسایل شیک و دکوری. کنار یک دست مبلمان سلطنتی سفید ایستاده بودم. کنترل را در دستم سفت گرفتم. بیحرکت به اطراف چشم چرخاندم.
۲
آن طرف اتاق یک دست مبل چستر و راحتی فندقی رنگ روبروی تلویزیونی بزرگ بود. یک طرف تلویزیون دستگاه گرامافون و طرف دیگر ستونی کوتاه بود که یک عقاب خشک شده روی آن قرار داشت.
در بین آن همه وسیله پیدا کردن صاحب صدا را فراموش کردم. صدای خندهی بلندی در سالن پیچید. خانمی از روی مبل تک نفره بلند شد. خانم شکرچی بود. رو به من ایستاد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. بی توجه به من از کنارم رد شد. صدای آیفون بلند شد. شکوه نگاهی به تصویر انداخت و دوباره به مکالمهاش ادامه داد. فکری از ذهنش رد شد که توانستم بفهمم.
«چرا وقتی کلید داری زنگ میزنی؟!»
کم سنتر از آنی که در دفترم دیدم به نظر میرسید. صورتش پروتز نداشت و دماغش عمل کرده نبود. صدای باز شدن در آپارتمان از راهروی کوتاه روبروی مبلمان سلطنتی آمد. مردی چهارشانه با موهای کم پشت و کتی اسپرت وارد شد. نگاهی به شکوه کرد. لبهایش به نشانهی سلام تکان خورد. فکر کرد: «همیشه داره با تلفن حرف میزنه»
چند ظرف یکبارمصرف غذا را روی جزیره آشپزخانه گذاشت و به طرف راهروی آن طرف سالن رفت. شکوه در حال حرف زدن روی صندلی کانتر نشست. ظرف غذا را از پاکت بیرون کشید. یک تکه مرغ سخاری برداشت. مرد با لباس راحتی برگشت. روبروی او نشست. شروع به خوردن کرد. نفسی بیرون داد و بلند گفت:
_میخوایم شام بخوریم خیر سرمون تموم میکنی؟!
شکوه چشم گرد کرد و دست روی دهنی تلفن گذاشت. با اشاره به مرد فهماند که چیزی نگوید. مرد ظرفی از پاکت برداشت.
_برو بابا
به طرف مبل چستر بزرگ روبروی تلویزیون رفت. تلویزون را روشن کرد و صدای آن را بلند کرد. شکوه به اتاق رفت و بعد از دقایق طولانی برگشت. جلوی شوهرش ایستاد و با کنترل صدای تلویزیون رو قطع کرد.
_برو کنار چیکار میکنی؟!
دست به کمر زد و طلبکارانه گفت:
_صدبار نگفتم وقتی با تلفن حرف میزنم ادب داشته باش.
مرد با یک حرکت تند شکوه را کنار زد.
_بیادب خودتی که نمیفهمی کی باید چیکار کنی.
شکوه دندانهایش را بهم فشار داد و بلافاصله گفت:
_البته انتظار زیادی ازت دارم شما خانوادگی بی ادبین.
با شنیدن این جمله مرد از جا پرید. صورت به صورت شکوه ایستاد و فریاد زد:
_وِر اضافه نزن.
صورت شکوه جمع شد. شانههایش بالا رفت. چشمانش را بست. دهانش را باز کرد.
_گمشو
مرد در حال رفتن به اتاق برنگشت. شکوه فریاد زد:
_این از خودت اونم از خواهر احمقت
صدای گریهاش بلند شد و در مورد خانوادهی مرد حرفهای بدی زد. مرد با صورت قرمز از اتاق بیرون آمد. به طرف شکوه حمله کرد و گردنش را بین آرنج خود فشار داد.
تمام تنم یخ کرد. با دست لرزان کنترل را نگاه کردم. مغزم یاری نمیکرد. اولین دکمهی جلوی انگشتم را زدم.
موج دایرهای تشکیل شد. من در امواج چرخیدم.
مبلمان سلطنتی جای خود را به یک دست مبل استیل کرمی داده بود. پردههای والوندار هم به پردههایی توری با کتیبهای پی وی سی تغییر کرده بود. مبلمان راحتی چستر سر جایش بود.
دنبال شکوه گشتم. دم راهروی اتاق خوابها ایستادم. لب پایینم هنوز زیر دندانهایم بود. صدای زنگ تلفن و الوی کشدار شکوه از اتاق آمد.
_قربونت برم با اون ایدههای جذابت باورم نمیشه قبول کرد.
در اتاق باز شد و شکوه بیرون آمد. موهای فِرَش لخت و صورتش پف بود.
_آره بابا همون روز دومی که خونه بابام بودم پیغام داد... نه اصلا معطل نمیکنم تا پشیمون نشده...
روی دکمهی جلو رفتن کنترل فشار دادم.
توی دادگاه شکوه با چسب روی دماغش ایستاده بود.
_آقای قاضی میتونه ماشینش رو بفروشه و مهریه منو بده.
قاضی نگاهی به مرد و وکیلش انداخت. مرد لبخند ریزی زد. وکیل بلند شد.
_جناب قاضی ماشین آقای شیبانی قبلا سرقت شده اینم گزارش سرقت خدمت شما.
شکوه ابرویی بالا داد و پوزخند زد.
_آقای قاضی ماشینش تو پارکینگ شهرداریه. من خودم بردم اونجا که نتونه از زیر مهریه در بره.
دکمه کنترل را چند بار فشار دادم تا به دفتر کارم برگشتم. شکوه روبرویم نشسته بود. خیلی ملتمسانه گفت:
_میدونم. ولی هیچ راهی نداره کوتاهش کنیم؟!
هنوز در شوک بودم. سرم را بین دستانم گرفتم. بلند شدم. یک لیوان آب خوردم. شکوه با دیدن این حالت من پرسید:
_خوبین خانم سلامات؟!
چشمانم را روی هم گذاشتم. سرم را تکان دادم و گفتم:
_عزیزم امضای من باید پای اون برگه باشه.
عرق پیشانیام را پاک کردم و ادامه دادم:
_سعی میکنم براتون نوبت خالی پیدا کنم تا زودتر کارتون انجام بشه.
با لبخند بزرگی بلند شد.
#جشنواره_راز
بیداری
سرت را به دالان تاریخ فرو کنی پر از سرهایی بریده است که
به مظلومیت حق شهادت میدهند.
حلقهی طلایی رنگ خورشید از پشت تپهها بالا میامد. نسیم، خنکی را با خودش همه جای شهر پهن میکرد.
کم کم شهر از خواب بیدار میشد. مردی خمیده آتش درون آتشدانهای دو طرف آتشکده را با دو انگشت خاموش میکرد.
کمی آن طرف تر پای کوه سنگی بساطی برپاشده بود. جمعیت پایین پای کوه ایستاده بودند و در مرکزشان مردی طوماری را با صدای بلند میخواند.
"...این اعدام برای تمرد است که گناهی بالاتر از آن نیست.
حاضرین به غایبین برسانند، عاقبت تمرد جز ننگ و مرگ نیست."
پچ پچهی کوتاهی سکوت را پاره کرد. مرد طومار به دست اشارهای کرد. دو نگهبان زنی را با دستان بسته به پیش آوردند. زن تقلای بی فایدهای کرد و بازوانش در میان دستان تنومند دو مرد اسیر شد. جوخهی اعدام سنگهای دامنهی کوه بود که رگهای خشکیدهی خون، رنگ خاکستریشان را به دودهای از خون و خاک بدل کرده بود.
صورت زن بر روی سنگ افتاد. نفس در سینهها حبس شد. نگاهها مدام از چشمان زن فرار میکرد.
انگار در این لحظات مرگ سینه به سینهی آدمها میایستاد و در نفسها چرخ میخورد و صورت بی شکل خود را به شمایل تمام چهرهها در میآورد و با بی زبانی فریاد میزد:"من در چهرههای شما زندهام و انتظار میکشم برای موعودی که رنگ و چهره از صورت شما بردارم"
زن در انتظار برخورد سنگین تیغهی بران شمشیر بر رگهای گردنش بود. خنکای نسیم صبح بر بدنش میپیچید و سوز سرما را بر جانش میریخت. این تهماندهی حس را غنیمت دانست. این سرمای لغزنده بر پوستشرا. چرا که مرگ در کمین بود و این سرما نشان از زنده ماندن داشت و زندگیای که او باید در سالهای جوانی آن را بدرود گوید.
چشم دواند در چشمهای ترسیدهی جماعت که نگاهش به چهرهای آشنا خورد. باور نمیکرد او هم به تماشای اعدامش آمده باشد. چهره به سرعت در میان جمعیت گم شد. زن گمان کرد اشتباه کرده است.
ربابه راهش را از میان جمعیت باز کرد و به گوشهای پناه برد. هرگز آن شب را از یاد نمیبرد. همان شب که این سرنوشت را بر پیشانی سلاله حک کرد.
در تاریک روشنای شبی مهتابی تنها صدایی که شنیده میشد گامهایی بود که با احتیاط قدم برمیداشت. سلاله نیمتنهاش را به دیوارهای کاهگلی چسبانده بود و سایهی لرزانش در تاریک روشنای کوچهها محو و پدیدار میشد. چادری بر سر انداخته بود و پاهای برهنهاش خاکهای نرم کوچه را جارو میکرد.
سلاله تا رسید به خانهی آشنایی که قدمتش آمیخته به حافظهی کوچه و آکنده از بازیها و خندههای کودکانهای بود که عطرشان مانند یاس هاس حیاط خانهها تا بیرون سرک میکشید.
دانههای درشت عرق را با آستین از روی صورتش زدود. چند ضربه به در زد و چهرهاش را با گوشهی چادر پوشاند.
چند دقیقه بعد صدای آشنایی از آن سوی در بلند شد:
_کیه این وقت شب؟
سلاله نفس بریده، با صدای لرزان گفت:
_منم ربابه، منم!
زنی که روبروی سلاله ایستاده بود سراپا حیرت بود. صورت سلاله را لمس کرد و گفت:
_تو اینجا چه میکنی؟
سلاله خودش را داخل انداخت و گفت:
_رباب جان، نمیدانی چه کشیدهام تا به اینجا رسیدهام...
هر چه آثار حیرت از صورت ربابه پاک میشد چهرهاش برافروخته تر میگشت:
_تو چه کردهای؟
فرار؟
سرش را میان دستانش گرفت و افزود:
_خداکند تعقیبت نکرده باشند.
سلاله به تک درخت نخل وسط حیاط تکیه زد و گفت:
_برای یک شب پناهم بده.
شب به درازا کشیده بود و سکوت حضور همه چیز را پررنگ میکرد. تردید و ترس ربابه در میان سکوت زبان باز کرده و سلاله را سرزش میکرد.
سلاله با خود اندیشید خاک این وطن بوی غربت میدهد. حتی خانهی دوست.
ربابه نگاهی به سراپای خاک اندود دوستش انداخت.
_ همه جا حرف فرار زنی از عشرتکده است.
سلاله دستانش را روی سر گذاشت و لبانش هلالی باریک رو به پایین شد.
_به این سرعت!
من تازه از آن جهنم فرار کردهام و تو میگویی کل شهر از خبرش پر شده؟
ربابه سرش را تکان داد و دستان دوستش را میان دو دست گرفت:
_شهر پر از جاسوس است.
تو نباید هیچ چیز را دست کم میگرفتی.
سلاله پرسید :
_حالا چه میشود؟
ربابه بی درنگ گفت:
_باید فرار کنی.
هر چقدر دورتر بهتر. اینجا از اولین جاهایی است که سراغ میگیرند.
سلاله روی زمین نشست. صورتش را میان دو دست گرفت.
_چرا بخت من به خانه به دوشی گره خورده است؟
من چه گناهی کردهام که یتیم به دنیا آمدم و مادرم شب قبل از عروسیام چراغ عمرش خاموش شد؟
چه گناهی دارم که مرد زندگیم قبل از عروسی پا پس کشید چون مادرش خرافه باور بود و قدمم را نحس دانست؟
ربابه رو بروی سلاله نشست و دستان سلاله را از صورتش دور کرد.
_آرام باش!
خدای تو هم بزرگ است.
همین امشب باید بروی. سربازان چند روزی به دنبالت میگردند و بعد همه چیز فراموش میشود اما حالا باید فرار کنی.
دست سلاله روی چفت در بود. ربابه تکه نان و خرمایی را در پارچهای
پیچید و دستش داد. سلاله به تشکر نیمخندی زد. ربابه پرسید:
_راستی، نگفتی چه شد که فرار را به ماندن در عشرتکده ترجیح دادی. آنجا هر چه نداشت لقمه نانی و جایی برای خواب داشت.
سلاله اشاره کرد به چادر روی سرش و گفت:
_ از روزی که دیگر نتوانستم در آن دخمه نفس بکشم، نتوانستم به هیچ بهایی آلوده باشم.
از روزی که این چادر همدمم شد.
و از روزی که صدای اذان به گوشم خورد، و این جمله با قلبم آشنا شد: "خدا بزرگترین قدرت است"
ربابه پس رفت. انگار لحظاتی هوا را از ورود به ریهاش منع کرد. سلاله از لای در رد شد و از پس پردهی اشک نگاه آخر را به ربابه انداخت.
ربابه دندانهای نیشش را در گوشت لبش فرو کرده بود. آهسته گفت:
_چه گفتی؟
برای چادری؟
سلاله گفت: من دیگر مسلمانم.
ربابه هنوز در حیاط ایستاده بود و خیره به در بسته نگاه میکرد که صدای درگیری و فریادهای سلاله در گوشش نشست.
سرش را از در نیمه باز بیرون برد. سلاله را کشان کشان میبردند. چادرش روی زمین خاکی جا مانده بود.
جلاد شمشیر را بالا برد. قطعهی کوتاهی از خوشی و ناخوشی عمر پیش چشمان سلاله چرخید. کودکیهایش در کوچهای خاکی و فقیر نشین. روزهایی که براب فرار از گرسنگی و سرما در آن عشرتکده گذرانده بود. و بعد نوری که بر قلبش تابیده بود.
سلاله دست را سایبان چشمها کرد. خسته و بی رمق پیش میرفت. صورتش زیر تابش آفتاب جمع شده بود و با چشمهای تنگ منظرهی پیش رویش را تماشا میکرد.دیوار سرخ آتشکده و آتشدانهای خاموش اطرافش با هر گام نزدیکتر میشد. به نظرش خنده دار بود که عبادت کند. خدای او تنش بود که روزیاش را میداد. اما نمیدانست به کدام عادت تا وقتی مییافت پاهایش جلوی آتشکده متوقف میشد.
چشمش به گلی افتاد که پای کوه از دل سنگها بیرون زده بود. کوچک و سرخ. با خود زمزمه کرد "گل خودرو"
اما این بار به جای آتشکده بر قلهی کوه ایستاد. نسیم موهایش را به هم میریخت. صدای کم جانی به گوشش خورد. دنبالهی صدا را که گرفت به دامنهی کوه رسید. این نوای دلنشین که انگار از بهشت کوچ کرده بود از منارهی مسجدی شنیده میشد. حس کرد روحش سالهاست که تشنه است و حالا سیراب میشود. بعدها دانست که این نوا اذان است.
ربابه بین کوچهها سرگردان بود. نیمی از وجودش احساس گناه بود و نیمی دیگر عذاب وجدان. با خود فکر میکرد "اگر آن لحظات تنهایش نمیگذاشتم شاید الان در جای دیگری بود."
دیر یا زود بوسهی مرگ بر گردن دوستش مینشست.
و این برای او آغاز نا آرامی بود. زندگی بر روی دیگرش چرخ خورده بود.دیگر دغدغهی زندگی برای زنده ماندن در همان پرتگاهی سقوط کرده بود که خون گرم رگهای سلاله در آن میریخت.
چادر سلاله را بر سر کرد. با مشتهایی گره کرده بر در عشرتکده. تکهای سنگ از میان دستان عرق کردهاش برای بنای جدیدی در بستر زمان رها میشد.
#جشنواره_راز
#داستان_دهم
به نام او
«میخواهم زنده بمانی»
چشمهایش را محکم فشار داد. کمی پاهایش را روی لبهی پشتبام، جابهجا کرد. آب دهانش را با شدت قورت داد. سرش را کمی به سمت پایین خم کرد. زیر پایش، خیابان مثل یک پرتره پیدا بود، تارِ تار.
نوک کتانیهایش را نگاه کرد که از لبهی باریک پشت بام بیرون زده. بند یکی از آنها باز بود. یاد روزی افتاد که عکس کتانیاش را در کانال مدرسه دیده بود. یاد شیطنتهای فهامه افتاد که توی کانال مدرسه نوشته بود: «کی میدونه صاحب این کتونیها که همیشه بندشون بازه کیه؟ هر کی درست بگه جایزه داره.» جملهی آخر دلش را لرزاند: «انشاءالله که از این به بعد بند کفشش رو ببنده. ما نگرانتیم.»
دلش هوای فهامه را کرد. اشک کاسهی چشمش را پر کرد. تصور کرد که اگر فهامه او را لبهی پرتگاه ببیند، چه حالی پیدا میکند. پوزخندی زد و با خودش گفت: «بهجا این که مامان بابام بیان تو ذهنم، فهامه فکرمو پر کرده.»
باد سردی، دنبالههای روسریاش را بلند کرد و به چشمهایش چسباند. سرش گیج رفت. روسری را محکم از صورتش برداشت. نرمی روسری او را به یاد مهربانی دیگر فهامه انداخت. همانجا که توی بحثهای چالشی توی کلاس، سر موضوع «نه به حجاب اجباری» با صدای بلند و توهین آمیز با فهامه حرف زده بود و به قول خودش و بچهها ، مربیِ جوان و جدید مدرسه را آچمز کرده بود.
هفتهی بعد، این روسری آبی لطیف که روی لبهی پشتبام، جلوی چشمهایش آمده بود، هدیهای شد از طرف فهامه به او.
چشمهایش از این گردتر نمیشد وقتی فهامه گفت: «اینم واسه مهتا خانومِ گل! واسه اینکه هفتهی پیش خیلی اذیت شدی سر کلاس. من ناخواسته روح و روانتو بهم ریختم آخه. بگیرش دیگه. بابت عذرخواهیه. ایشالا که خوشت بیاد.»
بعد هم او را که مثل یک تکه سنگ جلویش ایستاده بود، کوتاه بغل کرد و رفت. رفت به سمت دفترِ معلمها. جایی که هیچوقت به آنجا تعلق نداشت. همیشه زنگهای تفریح بین بچهها بود. کف زمین با بچهها مینشست و حرف میزد. بهخاطر صمیمیت فهامه با بچهها، بیاختیار جذب او شده بود. اصلا نفهمیده بود کی و کجا تیپ مورد علاقهاش از مدلهای فشن و عَجق وَجقِ سلبریتیهای خارجکی به مدل لباسها و روسریهای زیبا و سادهی فهامه تغییر کرده بود. قفل کلامش که شکست، نرم نرم همهی دغدغهها و سوالاتش را با فهامه در میان گذاشته بود.
_ خانوم یه چیزی بهتون میگم اما سعی کنین ازم متنفر نشینا. من اوایل که اومدین مدرسه حالم ازتون بهم میخورد ولی بعدش عاشق مهربونیاتون شدم. توروخدا منو ببخشین.
با سری که پایین بود این حرفها را زد. تمام که شد، خودش را در آغوش فهامه پیدا کرد که با لحن پر از شوخی درِ گوشش گفت: «منم همینطور.»
و زده بودند زیر خنده.
دلش برای فهامه میسوخت. همیشه دورش شلوغ بود. هر وقت که میشد برای درد و دلهای او و بچهها وقت میگذاشت. مجازی و حضوری، بدقلقیها و ناسازگاریهایش با حرفهای آرامبخش فهامه، تغییر میکرد.
_ خانوم ببخشید نصفه شب مزاحمتون شدم. ده دفعه نوشتم و پاک کردم تا این پیامو براتون ارسال کنم. راستش روم نمیشد حضوری بهتون بگم. تو مدرسه هم که یه پا سلبریتی شدین. دیگه نمیشه تنها گیرتون آوُرد.
راستش من غیر از تنهاییهام و بدبختیهایی که تا حالا براتون گفتم یه کابوسی تو زندگیمه. همه چی یهویی اتفاق افتاد. از تنهایی زیاد، مدتها با یه پسر چت میکردم. انقد وابسته شده بودم بهش که وقتی گفت ببینمت، قبول کردم. چندباری با ترس و لرز رفتم کافی شاپ و شهربازی و سینما باهاش. بعدش دیدم پسر خوبیه. حس بدی نداشتم بهش. یهو دیدم خیلی دوستش دارم. یه بار که خیلی اصرار کرد، رفتیم تولد یکی از دوستاش. اونجا دنیای من لجن شد. خودمو نجات دادم اما روح و روانی واسم نمونده خانوم. فهمیدم اونی که دوستش داشتم آدم نبود، حیوون بود. نمیتونم بیشتر بنویسم براتون. تنم داره میلرزه آخه. باید بهتون میگفتم. تو رو خدا از من بدتون نیاد.
فهامه بعد از نماز صبح که پیامش را خوانده بود، با چشمهای تار فقط توانست برایش بنویسد: «مهتاجان میفهممت، خدا هست، قوی باش.»
ماههای آخر مدرسه فهامه شده بود تنها امیدِ زندگیاش. برای فهامه کیک و آبمیوه میخرید. زنگ تفریح لا به لای بچهها پیدایش میکرد و میگفت: «خانوم این برا شماست، بخورید توروخدا. آخ ببخشید دیگه قسم نمیخورم. خواهشاً بخورید. ضعف میکنین آخه.»
و فهامه با کلی تعارف و مهربانی و به شرط همراهی او در خوردن، دست او را رد نمیکرد و روح او را با همین توجههای کوچک، بزرگ میکرد.
۱
به گرهی روسریاش چنگ زد. محکم بازش کرد و از سرش کشید. نمیخواست در این لحظه یادگاری فهامه سرش باشد. موهای لختی که برای اولین بار تا گردنش رسیده بود، روی صورتش پخش شد. موهایش را از صورتش کنار زد.
به نظرش نبودن و نیست شدن، قطعیترین تصمیم زندگیاش بود. چشمهایش را بست. دستهایش را باز کرد، مثل یک پرندهای که لحظهای بعد پرواز خواهد کرد.
گیجگاهش تیر کشید. انگشتهای اشارهاش را روی گیجگاهش فشار داد. بیاختیار سوره حمد را خواند.
«الرحمن الرحیم، مالک یوم الدین،.....» صدای فهامه توی گوشش پیچید. بعد از نماز جماعت ظهر و عصر که توی نمازخانه، بچهها دور و بر فهامه جمع میشدند و سوالات احکام میپرسیدند، از دور به مهربانی او خیره میشد. خستگیناپذیر بودنش، مثل یک تابلو روی قلبش کوبیده شده بود. از سر سجاده که بلند میشد، چادرش را تا میکرد و هربار چشمش میافتاد به یک موجود پر دردِ سر که دست به سینه به در نمازخانه تکیه داده است.
لبخند میزد و پر سر و صدا نفسش را بیرون میداد: «چطوری مهتاگلی؟ باز که انگار سردرد داری؟»
کتانیهایش را که سمت جاکفشی پرت میکرد، چشمش به سر تکان دادنِ فهامه میافتاد: «خانوم! جونِ خودم نمیتونم دولا بشم بَرِش دارم. سرم داره منفجر میشه.»
و فهامهای که حس ناراحتی و دلسوزی صادقانه از چهرهاش میبارید، برایش زیبا بود.
فهامه انگشتان ظریفش را روی گیجگاه او میگذاشت و سوره حمد را که بارها برای مهتا معجزه کرده بود، زمزمه میکرد. «....غیر المغضوب علیهم و الضالین.»
کیف دوشی کوچکی که کج روی شانهاش انداخته بود، لرزید. با یک دفتر یادداشت پر از خاطره و گوشی درون کیف، قصد سقوط کرده بود!
دستش را روی کیف گذاشت. پایش را روی لبهی پشت بام حرکت داد. چند سنگریزه از زیر پایش به سه طبقه پایینتر سقوط کردند.
صدای بال زدن یاکریمها از پشت سرش آمد. به سختی با گوشهی چشم، نگاه کرد. یاکریمی را پیدا نکرد اما چشمش به دیوارِ کنارِ کولر افتاد. به یاد آن روز قلبش تالاپی پایین افتاد.
_ خانوم جونم! به پاتوق من و یاکریمها خوش اومدی. هر وقت دلم بگیره میام اینجا. بیاین تکیه بدیم به این دیوار بغل کولر.
سه روز بود که بهخاطر حال بدش مدرسه نرفته بود. به مدرسه و بچهها گفته بود: «سرماخوردگیم بدجوره نمیام.»
فهامه اما از لابه لای حرفهایش فهمیده بود که روحش دچار یخزدگی شده است. روز سوم غافلگیرش کرده بود. رسیده بود پشت در خانهشان با یک دسته گل، پر از غنچههای رز به رنگ آبی.
طبق معمول تنها بود. مادرش که تا دیروقت سر کار بود و پدرش هم در سفرهای پر تکرارِ تجاری!
کسی را پشت آیفون تصویری ندیده بود. از بالای پنجره آویزان شده بود تا پشتِ در را ببیند. فقط پایین چادر مشکیِ یک نفر پیدا بود.
یادگاری فهامه را روی سرش انداخت. در را که باز کرد، حس کرد قلبش از کار افتاده است. به سختی گفت: «خااانوم شما اینجا...»
فهامه هم چشمکی زد و گفت: «مهمون دم در وایسه با این دسته گل خوشگل و مامانی، زشت نیست به نظرت مهتا خانوم ؟!»
اولین بار که جلوی کسی گریه کرده بود همان روز بود. بعد از گرفتن دسته گل در بغل فهامه.
حالش از این رو به آن رو شد. فهامه مثل یک نسیم به دادش رسیده بود. رفته بودند بالاپشت بام تا یاکریمها را به فهامه نشان دهد.
دیوارِ کنار کولر، سایه بود. زیرانداز انداختند و نشستند. حرف زد و حرف شنید.
پرسید و جواب شنید. گرههای روحش با صبر و آرامش فهامه باز شده بود. افتاده بودند به خنده. همه جا سایه شده بود. فهامه که رفته بود، نشسته بود به نقاشی کردن چهرهی دوست داشتنیاش. صورت گرد با ابروهای کمانی و چشمهای درشت مشکی و لبخند کمرنگ همیشگی. میخواست فهامه را با موهای لختِ بُلندش بکشد اما زیبایی چهرهی همیشگی او در ذهنش ثبت شده بود. تنها محجبهای که میشناخت و دوستش میداشت. فهامهای که حال او و مثل او برایش مهم بود. تمام راهها را میرفت برای اینکه بچهها توی تاریکی دست و پا نزنند.
_ بابا خانوم بیخیال. الان همه همینطورین. متفاوت باشیم مسخرهمون میکنن به خدا.
_ آره فهامه جون! من میگم خدا که میخواسته ما انقد عذاب بکشیم چرا ما رو آفریده آخه؟
_ خانوم مگه شما نمیگین خدا مهربونه. خب تا اینجا اوکی. اما چرا با شاد بودن ما مشکل داره آخه؟
و فهامه مثل همیشه همه را مسخ حرفها و جوابهایش میکرد. بچههایی که قرار گذاشته بودند که بیایند وسط دورهمیِ دخترانه و فهامه را کلافه کنند، شده بودند پایه ثابت خواندن کتابها و رمانهایی که فهامه به آنها میداد.
۲
وقتی بچهها حسابی گرد و خاک بلند کرده بودند، نوبت فهامه شد. گیرهی روسریاش را باز کرد و دوباره با سرعت و زیبایی کنار گوش سمت چپش ثابت کرد.
_ خب بچهها چقد سوالاتون باحال بودا. نه واقعا خوشمان آمد. اولاً کی گفته خدا میخواد ما ناراحت باشیم؟ خدا میخواد ما همیشه خوشحال باشیم. بچهها! خوشحالی کردنی از نظر خدا اوکی هست که دائمی باشه نه موقتی.
اگه مثلا من یه سرگرمی رو انجام بدم که خیلی بهم خوش بگذره و شاد بشم اما بعد از اون افسرده بشم یا تاثیر بدی روی جسم و روحم بذاره عاقلانه ست؟
بچهها ما آدما که فقط جسم نداریم. ناسلامتی روحم داریما. خب خدا نمیخواد روحمون که همیشه زندهس و جاودانه میمونه اذیت بشه و عذاب بکشه .......
فهامه آنقدر سوالها و شبهههای تکراری بچهها را جواب میداد که او هم، همه را از حفظ شده بود. با مثالهای جذاب و زبان خود بچهها حرف میزد که خودش را ناخواسته در دلهای همهی بچهها جا میکرد.
والیبال و وسطی بازی کردن با فهامه آنقدر خوش میگذشت که وقتی برای نماز جماعت ظهر میگفت: «ورزشکارای عزیز! دیگه اذانو گفتن. پیش به سوی ورزشِ روح»، همهی بچهها راه میافتادند به سمت نمازخانه.
دوباره لرزش گوشی را حس کرد. زیپ کیفش را باز کرد. عکس نقاشیای که از فهامه کشیده بود، روی صفحهی گوشی افتاده بود. هین محکمی کشید. یک پایش سر خورد. نزدیک بود پرت شود. تعادل خودش را به دست آورد. پیامکهای فهامه پشت هم ارسال شده بود:
_سلااام گلم. خوبی؟کجایی مهتاجان؟
_خانومی بیداری؟؟؟؟
_ پیاممو خوندی حتما زنگ بزن کار مهم دارم.
_ مهتا دو ساعته گوشیتو چک نکردی؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟!!!!!
با لرزش گوشی و تصویر نقاشی فهامه، لرزید. دست کشید روی صورتش. خیس خیس شده بود. نمیخواست تصمیمش تغییر کند. صدای فهامه بارها به زندگی برش گردانده بود، به یک زندگی بی فایده و توخالی.
_فهامه جون یه چیزی میگیا. منم آدمم. توجه میخوام نه فقط یه خونهی لاکچری و کارت همیشه پر از پول. باور کن در روز دو ساعت هم کنار هم نیستیم تو خونه، حتی سر غذا. نه محبتی، نه درد و دلی. من میگم زندگیم سمیتر از این حرفاست که بتونم درستش کنم.
فهامه پقی زده بود زیر خنده.
_بابا نکُشیمون سمی. سخت باشه و بتونی قشنگه دیگه.
یک لایهی شیشهای روی چشمش نشست.
_ ببین الان بابام بنده خدا این همه ساله که با این حال و اوضاع ریههای خرابش داره زندگی میکنه. سختهها اما قویه، کم نیورده.
دست فهامه را گرفت و گفت: «خانوم تو رو خدا دوباره داستان آلمان رفتنتون رو یادم نندازین که تنم میلرزه. اگه رفتنتون قطعی بشه نمیدونم دوسال ندیدنتون دقیقا چه رنگیه برام. خداکنه قبول کنن همینجا بمونین برای درمان»
روی بغضش لبخندی زد.
_ دیدی فقط زندگی خودت سمی نیست. از پیوند ریه اونم تو کشور غریب مگه سمیتر داریم؟ فعلا که مشخص نشده. انشاءالله که شرایط بابا برای موندن جواب میده.
بعد هم اشک و خندههایشان بهم گره خورد.
گوشی را خاموش کرد. انداختش توی کیف. دفترچه یادداشتش را بیرون آورد. به دست نوشته و خاطرات بچههای کلاس و فهامه، نگاه کرد. امید و انرژی از نوشتههای فهامه بیرون میریخت اما میخواست روی این یک سال بزرگ شدن و پَر گرفتنش خط بکشد. ذره ذره بزرگ شدن عذابش داده بود. فکر میکرد بدون فهامه، برمیگردد به دوران تاریک قبلش.
چند نفس عمیق کشید. چشمهایش را بست. دستهایش را برای پرواز تا آخر باز کرد. دندانهایش به هم میخوردند، هم از ترس بود و هم از دیدن چهرهی فهامه روی گوشی. باد سرد لای موهایش پیچید. چند سانت جلوتر رفت. صدای تپش قلبش، گوشش را کر کرده بوده. شاید ثانیهای دیگر توی این دنیا نبود. بارها در مورد تصمیمش برای نیست شدن، به فهامه گفته بود. فهامه پشت شوخی و خندههایش هم نتوانسته بود، ترسی که از حرفهای او در چشمانش نشسته بود را مخفی کند.
_ مهتا! این حرفا شوخیشم قشنگ نیست. خودکشی واسه آدمای ضعیفه.
_ خب منم ضعیفم دیگه. من بدبختم اصلا. مگه پونزده سال، سن زیادیه برای تجربهی این همه بیچارگی؟
فهامه چشمهایش را تاب داد
_ بسوزه پدر تجربه. مهم اینه که خدا دوسِت داشته و داره و محافظت بوده. دیگه به اون حماقت فکر نکن. مهم اینه که الان خوبی.
آهَش، پشت فهامه را لرزاند.
_ فهامه جون! الان خوبم اما کابوس اون لحظه و اون شب، یکساله که باهامه. چند بار میخواستم که نباشم تو این دنیا. اگه امسال نمیومدی مدرسهمون الان من زنده نبودم.
قصد کرد تا سه بشمارد.
_یک
این بار صدای بال یاکریمها از ادامهی شمارش
منعش نکرد.
_دو
_سه
۳