#داستان_چهارم
{خوابها گاهی آدم را بیدار میکنند}
نزدیک چهار عصر بود که از کتابخانه زد بیرون. مادرش هنوز نرسیده بود. روی لبه جدول ایستاد. نگاهش را تا سر خیابان دواند. خبری از ماشین مادرش نبود. دستهایش را باز کرد و شروع کرد به قدم زدن روی لبه جدول. با رد شدن هر ماشین نسیم ملایمی به صورتش میخورد و موهای بیرون از مقنعهاش را میرقصاند. چند قدم جلو رفت. چرخید و برگشت.
نگاهش را از کتانیهای سفیدش گرفت و به خیابان دوخت. چشمش افتاد به مرد جوانی که کنار خیابان ایستاده بود. جوانک مرتب برای تاکسیها دست بلند میکرد، اما ماشینها بیتوجه از کنارش میگذشتند و جلوتر برای دیگران میایستادند. عجیب بود. چرا ماشینها برایش نمیایستادند. ستاره بیشتر نگاهش کرد. نیمرخ معمولیای داشت. شاید بیست و یکی دو ساله بود. چهرهاش کامل مشخص نبود. به نظر ابروهای مشکی پرپشتی داشت. چشمهای درشتش از این تاکسی به آن تاکسی میچرخید. ریشهای سیاهش کوتاه و مرتب بود. به لباسهایش دقت کرد. پیراهن سفید ساده و شلوار خاکی رنگ پوشیده بود. تیپ و قیافهاش به بسیجیها میخورد.
شانهای بالا انداخت. دوباره چرخید و جلو رفت. هنوز خبری از مادرش نبود. این بار که برگشت. چند دختر و پسر جلوی آن مرد ایستاده بودند. مرد از هر طرف میرفت، جلویش را میگرفتند. ستاره صاف ایستاد و به آنها خیره شد. حس بدی داشت. خاطرهها داشتند مغزش را سوراخ میکردند. یکی از پسرها مرد را هل داد. مرد چند قدم عقب رفت. این بار دو نفر با هم هلش دادند. مرد روی زمین پرت شد. میخواست بلند شود، اما فرصت نکرد. دخترها و پسرها دورهاش کردند و شروع کردند به لگد زدن.
ستاره هاجوواج اطراف را نگاه کرد. مغازهدارها آمده بودند جلوی مغازههاشان تماشا. هیچکس برای کمک جلو نمیرفت. چه خبر بود؟ مردد دو قدم جلو رفت. یاد اخمهای مادرش افتاد. سرجایش ایستاد. دلش میجوشید. مگر این جوان بیچاره چه کار کرده بود که داشتند کتکش میزدند؟ یاد چهره جوانک افتاد؛ مثل بسیجیها بود. تصاویر پیجهای اینستاگرام توی ذهنش جان گرفت؛ پیامهای تسلیت برای مرگ ناگهانی آن دختر و درگیری با پلیس و بسیجیها. ناخودآگاه مشتهایش گره شد. رویش را برگرداند، اما طاقت نیاورد. باز برگشت. جلو رفت. داد زد:
-چی شده؟... چی کار کرده؟
یکی از دخترها سرش را بالا آورد. نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت:
-تیپشو ببین یا بسیجیه یا آخوند... داریم انتقام میگیریم.
چشمهایش را بست. پلکهایش لرزید. چیزی درونش فرو ریخت. یاد چند روز پیش افتاد. آن اتفاق هم درست همین جا افتاده بود. آن روز هم مادرش دیر کرده بود. خسته بود و حال نداشت. روی لبه جدول نشست. دست زیر چانه زد و چشم دوخت به خیابان. یکدفعه صدای جیغ زنانهای را شنید. بیهوا سرش به طرف صدا چرخید. چند قدم آن طرفتر دو دختر و دو پسر جوان جلوی یک زن چادری را گرفته بودند. زن التماس میکرد کاری به کارش نداشته باشند. مرتب راهش را کج میکرد، اما باز جلویش میایستادند. زن چرخید تا فرار کند. یکی از دخترها چادر سیاه زن را مشت کرد و کشید. زن به گریه افتاد. درمانده نگاهش را اطراف میگرداند و ملتمسانه کمک میخواست:
-کمک... توروخدا ولم کنین...
ستاره دست زیر چانه زده بود و نگاهشان میکرد. زن چادرش را سفت گرفته بود. هر چهار نفرشان با هم چادر زن را گرفتند. زن با زانو روی زمین افتاد. برای یک لحظه چشمهای ستاره در چشمان گریان زن چفت شد. نگاهش لبریز التماس بود. نگاه ستاره تا لبهای زن کش آمد:
-توروخدا
نگاهش را دزدید و به آن چهار نفر نگاه کرد. همچنان تلاش میکردند چادر را از سر زن بردارند. زن چادر را سفت چسبیده بود و همچنان تقلا میکرد. چند نفری دورشان جمع شده بودند. بیشترشان با گوشی فیلم میگرفتند. بالاخره دستهای زن شل شد. چادر از سرش کنده و توی دستهای آن چند نفر مچاله شد. زن همان جا روی زمین نشست. سرش را پایین انداخته بود و زار میزد. یکی از پسرها چاقویی از توی جیبش درآورد. به جان چادر افتاد. چادر پارهپاره را کنار زن انداختند. یکی از دخترها گفت:
-یه عمر شما زدید تو سر ما حالا نوبت ماست.
قلبش آنقدر محکم میزد که انگار تمام تنش ضربان داشت. آن روز، آن زن را رها کرد، اما امروز نه! آن روز را هرگز تکرار نمیکرد. یاد آن کتاب افتاد. داستان زنی که از مظلوم دفاع کرد. بانویی که برای دفاع از حق جان داد. چقدر وقتی آن کتاب را خواند از خودش خجالت کشید. تصویر آن بانو پیش چشمهایش جان گرفت. همان زنِ زخمی که بلند شد تا نگذارد دستهای آن مرد را ببندند. عزمش را جزم کرد. داد زد:
-ولش کنین...
ترسیده بود. صدایش آهسته بود و میلرزید. انگار صدایش را نشنیدند. باز جلوتر رفت. مردم دورشان حلقه زده بودند. بلندتر داد زد:
-گفتم ولش کنین... کشتینش...
دخترها شروع کردند به خندیدن، اما دست از لگد کوفتن برنداشتند. ستاره به پاهای آن جماعت نگاه کرد. پاهایی که بالا میرفت و پایین کوبیده میشد. مرد دستهایش را روی سرش گذاشته و در خودش جمع شده بود؛ حس کرد میان سینهاش میسوزد. کولهاش را کنار انداخت و جیغ کشید:
-برید کنار...
تلاش کرد یکییکی بزندشان عقب. انگار از سنگ بودند. تکان نمیخوردند. اشک صورتش را خیس کرده بود. فریاد میزد و التماس میکرد. حس میکرد دیگر جانی در دستهایش نمانده. بالاخره موهای یکی از دخترها را کشید و به عقب پرتش کرد. فقط برای یک لحظه، کمی فضای باز پیدا شد. خودش را روی سر مرد خم کرد و دستهایش را سپر بدنش تا جلوی لگدها را بگیرد. دختری که عقب رفته بود، برگشت. شروع کرد به کشیدن ستاره. به کمر و پهلوی ستاره مشت میزد و سعی میکرد ستاره را پس بزند. ستاره به بانوی توی داستان فکر کرد. او هم همینطور لگد میخورد، وقتی بازوی همسرش را گرفت تا آن جماعت وحشی نبردنش؟ چه حسی داشت وقتی به بازو و پهلویش میکوفتند تا بازوی مردش را رها کند؟ فکر کرد آن زن چه جانی داشت؟ چطور دوام آورد و سرسختانه از حق دفاع کرد؟
فقط چند ماه بود که ستاره با آن بانو آشنا شده بود؛ همان بانوی قهرمان. درد بندبند تنش را میلرزاند. حتی نفسهایش هم طعم درد داشت. فکر کرد کاش زودتر آن کتاب را خوانده بود. حس میکرد میان درد و بیحسی، بین خواب و بیداری غوطه میخورَد. یاد روزی افتاد که درباره آن بانو فهمید. همان عصر پنجشنبهای که مثل همه روزهای عمرش بود.
خسته و بیحال روی تخت دراز کشید. کتاب فیزیک را بالا آورد و جلوی چشمانش گرفت: «فقط یه فصل دیگه مونده». کتاب را روی تخت انداخت. نیمخیز شد. با چشم دنبال گوشیاش گشت. روی میز تحریر بود. نگاهی به در نیمهباز اتاق انداخت. از جا جست. در را قفل کرد. گوشی را چنگ زد و باز دراز کشید.
اینستاگرامگردی میتوانست خستگی فیزیک را از ذهنش بتکاند. پیجهای همیشگی را باز کرد. یکی دو تا کلیپ طنز دید. سراغ صفحههای متنی رفت. نه! حوصله خواندن نالههای عاشقانه اینستاگرامی را نداشت. روی هر پست یک قلب میکاشت و پیج را میبست. صفحه اصلی اینستاگرام را باز کرد. بیهدف پستها را بالا و پایین میکرد. هیچ تصویری آنقدر جذاب نبود که مسحورش کند. انگشتش را روی صفحه میکشید و تندتند عکسها را رد میکرد. گاهی ناخواسته یکی از عکسها باز میشد. یکیدو جمله اول پست را میخواند و صفحه را میبست.
فایده نداشت. امروز اینستاگرام هم نمیتوانست حالش را جا بیاورد. فکری به ذهنش رسید. به فکر مسخرهاش خندید. چشمانش را بست و شستش را تند روی صفحه لغزاند. چشم باز کرد و آخرین عکسی که زیر انگشتش بود را لمس کرد. صفحه را که باز کرد، پشیمان شد. از آن صفحههای مذهبی بود. میخواست صفحه را ببندد، اما چشمش به جمله زیر پست افتاد. نوشته بود: «این یک داستان نیست». توی ذهنش پوزخندی به این جمله زد. با خودش فکر کرد، برای رفع خستگی میتواند کمی به عاشقانهنویسیهای مذهبیها بخندد. «بیسواد! انگار نمایشنامه نوشته!» بلند خواند:
-بانو پشت در ایستاد. صدای همهمه گوشهایش را پر کرده بود. کسی محکم به در کوبید. بانو از جا پرید. صدای فریادی، پرده نازک آرامشش را پاره کرد: «میخواهیم جانشین رهبر را انتخاب کنیم. به او بگو باید با ما بیاید، وگرنه آتشتان میزنیم». قلبش مثل طبلهای جنگی میکوبید. بانو در را محکم گرفت. انگار میترسید در را بشکنند و او را ببرند. صدا بلند کرد: «چه نیازی به انتخاب است؟ همهمان میدانیم که او جانشین رهبر است. فراموش کردهاید که رهبر بارها او را برگزیده خواند».
نفهمید کی خوابش برد. چشمانش را که باز کرد، اتاق تاریک تاریک بود. به دنبال گوشی دستش را روی تخت کشید. ساعت نزدیک دو صبح بود. هنوز خوابش میآمد. غلتید و به سقف خیره شد.
یاد خوابش افتاد. عجب خوابی دیده بود؛ شبیه صحنه یک تئاتر بود. شنیده بود مطالعه قبل از خواب در ناخودآگاه ذهن حک میشود. اما باورش نمیشد آن متن اینطور ذهنش را به بازی بگیرد. چشمانش را بست. باز آن تصویر پشت پلکهایش نشست. شعلههای کوچک آرامآرام خاموش میشدند. کنار شعلهها زنی روی زمین نشسته بود و از درد به خود میپیچید. عدهای داشتند دستهای مردی را با طناب میبستند. یکدفعه زن از جا پرید. بازوی مرد اسیر را گرفت. صدای همهمه بلند شد. یکی از میان جمعیت آنقدر به پهلوی زن کوبید تا دستش رها شد.
چشمهایش را باز کرد. به نظرش داستان آشنایی میآمد. کجا این داستان را شنیده بود. یادش نمیآمد: «بعدش چی میشه؟ اَه! لعنتی... چه خواب مزخرفی». باز چرخید. چشمهایش را روی هم فشار داد. پشت سر هم برای خودش تکرار کرد: «فقط یه خواب بود». نمیتوانست از فکر این رؤیا و داستان پشتش رها شود. مطمئن بود ماجرایی شبیه به این را شنیده است. شاید در کتابهای درسی ابتدایی یا راهنماییشان بوده. هیچوقت درس «هدیههای آسمان» را دوست نداشت و به آن توجه نمیکرد. معلمهایش هم چندان اهمیتی به این درس نمیدادند، مخصوصا در دوران دبستان که حتی اگر یاد هم نمیگرفت، اصطلاح «خیلی خوب» را دریافت میکرد. ساعتها از این پهلو به آن پهلو چرخید. آن صحنه حتی یک لحظه هم از جلوی چشمش دور نمیشد.
آفتاب از شیشه پنجره قدمقدم جلو آمد تا روی صورتش افتاد. روز تعطیل بود، ولی کمکم باید از رختخواب بلند میشد. خسته و کسل لبه تخت نشست. چند تقهای به در کوبیده شد. صدای مادرش را شنید:
-ستاره بانو پا شو...
به در اتاق خیره شد. خوب نخوابیده بود و حال حرف زدن نداشت. مادرش دوباره به در کوبید:
-ستاره پاشو ظهر شد.
مادرش چند باری دستگیره را بالا و پایین کرد. یادش رفته بود دیشب در را قفل کرده. مادر باز به در کوبید و این بار غر زد:
-من نمیدونم تو که نمیتونی زود بیدار شی چرا این وامونده رو قفل میکنی... ستاره... ستاره... پاشو... خیر سرت امسال کنکور داری...
پوزخندی زد: «باز شروع شد». همچنان خیره به در نگاه کرد. مادر باز به در کوبید و دستگیره را تکان داد. ستاره خودش را روی تخت انداخت. چشم به سقف دوخت و همراه مادرش لب زد:
-هزار دفعه گفتم امسال برای تو سال سرنوشت سازیه... تنبلی رو بذار کنار... بچسب به درست...
دم عمیقی گرفت. میدانست از اینجا لحن مادرش عوض میشود:
-آخه عشق مامان مگه من بدتو میخوام... دختر نازم پاشو مامان... خانوم گلم...
دستگیره از حرکت ایستاد. ستاره پوزخندی زد. حالا وقت تهدید بود. ضربههایی که به در میخورد محکمتر شد:
-ستاره تا سه میشمارم، پا شدی که هیچ، پا نشدی زنگ میزنم کلیدساز بیاد در رو باز کنه... ولی این در رو کلاً برمیدارم... اصلاً این اتاق دیگه در نمیخواد...
ستاره از جا پرید. این یکی جدید بود. مادرش را خوب میشناخت. میدانست تهدیدهایش توخالی نیست. با قدمهای بلند خودش را به در رساند. هنوز مادر شماره دو را نگفته، در را باز کرد. به چهره جدی مادر لبخند کمجانی زد.
مادر دستهایش را روی سینه قفل کرد. نگاهش را به چشمهای خمار ستاره دوخت:
-بالاخره...
ستاره سرش را تکان داد. دلش میخواست برگردد و بخوابد، اما نمیشد. جلوتر از مادرش به راه افتاد.
هنوز به آشپزخانه نرسیده بود که صدای مادرش را شنید:
-کجا؟ اول حمام... بعد هم یه شونه به این آشیونه کلاغت بزن...
به طرف مادرش چرخید:
-کتایون جون ولمون کن سر صبحی جون خودت حسش نی...
کتایون اخمها را درهم کشید:
-حمام... سریع... بدو که دیره.
ستاره پاکوبان به طرف حمام به راه افتاد. به آشپزخانه که برگشت، مادر در آشپزخانه نبود. بیحرف روی صندلی نشست. نگاهی به میز رنگارنگ انداخت. میلی به خوردن نداشت. سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست. خوابش میآمد. صدای عقب کشیده شدن صندلیها خبر از آمدن پدر و مادرش داشت. دست پدر را روی شانهاش حس کرد، اما سرش را بلند نکرد.
-تکستاره بابا چرا خوابآلوئه؟
شانهاش را از زیر دست پدر آزاد کرد. بیآنکه بلند شود، صورتش را به طرف پدر چرخاند. لبخند پهنی به پدر زد. کتایون تشر زد:
-صاف بشین.
نشست. دستش را زیر چانه زد و آرنجش را روی میز تکیه داد. کتایون اخمآلود، خیره نگاهش کرد:
-چرا اول صبحی قیافهت آویزونه؟
ستاره آهی کشید. آهسته گفت:
-خوابم میآد... دیشب...
کتایون میان کلامش دوید:
-صد دفعه گفتم لازم نیس شب درس بخونی... شب خوب استراحت کن تا روز سرحال درس بخونی. اگر مادرش میفهمید درس نمیخوانده، تا چند روز غر میزد و موعظهاش میکرد. به زور چند لقمهای خورد و به اتاقش برگشت. هنوز چند خط از فصل را نخوانده بود که خوابش برد. ظهر بود که از خواب بیدار شد. باز هم همان خواب را دیده بود. کلافه سر جایش نشست. انگار قرار نبود به این زودی از شر این داستان و آن خواب رها شود. فکری به ذهنش رسید. میتوانست ادامه داستان را در همان پیج بخواند. گوشی را برداشت و به دنبال آن پیج، صفحات را بالا و پایین کرد. چشمهایش هنوز خوابآلود بود. غرق در تصاویر اینستاگرام بود و متوجه باز شدن در نشد. یکدفعه چیزی روی میز کوبیده شد. از جا پرید. نگاهش را بالا آورد. نگاهش به نگاه عصبانی مادرش گره خورد. بیاختیار گوشی از دستش رها شد و روی میز افتاد. مادرش گوشی را چنگ زد. خاموشش کرد:
-آدم نمیشی، نه؟... گفتم یه مدت این ماسماسکو بذار کنار بچسب به درست... و از اتاق بیرون رفت. ستاره هولزده بلند شد. بهدنبال مادرش دوید:
-مامان به خدا تازه برش داشتم...
کتایون ایستاد. دستهایش را روی سینه قفل کرد. لبهایش را روی هم فشرد. نگاه تندی به ستاره کرد و گفت:
-در جریانم...
پوزخندی زد و ادامه داد:
-قبلش خواب تشریف داشتید.
ستاره نگاهش را دزدید. کتایون باز به راه افتاد. ستاره دست مادرش را گرفت:
-توروخدا مامان... دیگه روزا اینستا نمیرم... فقط شبا نیم ساعت... قول مامان توروخدا.
کتایون دستش را آزاد کرد:
-امکان نداره... بلیتتو سوزوندی دختر خانم... برو سر درست.
ستاره کلافه و عصبانی، طبق معمول پا به زمین کوبید و به اتاق برگشت. لگدی به در زد. نهتنها جواب سوالش را نگرفته، گوشی را هم از دست داده بود. روزها میآمدند و میرفتند.
داستان ناتمام آن زن تا مدتها تنها دغدغه فکری ستاره بود. در خانه، در کتابخانه، وقت و بیوقت به آن رؤیا فکر میکرد. حتی میخواست از مادرش درباره آن بپرسد، اما ترسید گوشی را برای مدت طولانیتری از دست بدهد. کمکم داستان آن زن در ذهن ستاره کمرنگ شد، اما فراموش نه. همچنان گاهی به آن ماجرا فکر میکرد، به آخر داستان، به آن آدمها، به آن زن.
بالاخره مادر دلش به رحم آمد و گوشی ستاره را پس داد. چند روزی بود شهر شلوغ شده بود. همه از نوجوان و جوان درگیر مرگ ناگهانی آن دختر بودند. دوستان ستاره هم وارد شلوغیها شده بودند، اما رفتوآمد ستاره محدود به مدرسه، کتابخانه و خانه بود؛ آن هم همراه پدر یا مادرش.
همان روزها آن اتفاق افتاد. همان اتفاقی که برای آن زن چادری افتاد و ستاره بیتفاوت از کنارش رد شد. حادثهای که تا ابد یکی از حسرتهایش میماند.
و بعد از آن بود که ورق برگشت. تابستان نفسهای آخرش را میکشید، اما هوا همچنان گرم بود. برق کتابخانه تازه قطع شده بود. نمیتوانست گرمای کتابخانه را تحمل کند. باید به خانه برمیگشت. ستاره در صف ایستاده بود تا کتابدار کتابهایش را ثبت کند. روی میز کتابدار پر بود از کتابهای برگشتی. نگاهش روی کتابها میچرخید. دلش داستان خواست. یکدفعه تصمیم گرفت همان جابماند و کمی داستان بخواند. از کتابدار پرسید:
-میشه اینا رو برداریم؟
کتابدار از زیر عینکش نگاهی به کتابها و بعد به ستاره انداخت:
-اگه همین جا میخونی بردار، هنوز وارد کامپیوتر نکردم.
ذوقزده چند کتاب برداشت و به سالن مطالعه برگشت. کتابها را یکییکی نگاه کرد. وقت نداشت که از اول بخواند. تصمیم گرفت هر کتاب را از وسط باز کند، اگر جذبش کرد، بخواند. کتاب اول را باز کرد. دو سه صفحهای خواند، اما ادامه نداد. کتاب دوم هم برایش جالب نبود. کتاب سوم را باز کرد. چند سطری که خواند، دست روی دهانش گذاشت. جیغ خفهای کشید و هیجانزده از جا بلند شد. آنقدر تند از جا پرید که صندلی با صدای بلندی به زمین افتاد. نگاه توبیخگر چند نفر را که دید، شرمنده صندلی را صاف کرد و نشست. باورش نمیشد، همانی بود که میخواست. روی جلد را نگاه کرد: «کشتی پهلو گرفته». درباره همان زن بود. مشغول خواندن شد. چنان در کتاب غرق شد که حتی متوجه آمدن برق و خنک شدن سالن نشد.
سرش را که بلند کرد، ساعت نزدیک شش بود. مادرش بهزودی میآمد. وسایلش را جمع کرد. کتابها را روی میز کتابدار برگرداند. دلش نمیآمد آن کتاب را کنار بگذارد. اما چارهای نبود. کتابهای خودش را ثبت کرد و از کتابخانه بیرون رفت. مادرش آمده بود. سوار ماشین شد، اما تمام فکرش پیش آن کتاب و داستان آن زن قهرمان بود.
خوابها گاهی آدم را بیدار میکنند. لگد محکمی به شانه ستاره خورد و او را از رؤیا بیرون کشید. چشمهایش را بالا آورد. از بین پاهایی که بالا میرفت و فرود میآمد مردمی را که جمع شده بودند، نگاه کرد. جیغ کشید و کمک خواست. مقنعهاش عقب رفته بود. موهایش روی صورت خیسش چسبیده بود. بوی خون داشت حالش را به هم میزد. حال خودش را نمیفهمید. فقط میخواست از آن مرد دفاع کند. درد توی تنش چنبره زده بود. فکر کرد صدای فریاد مادرش میآید، اما توان جواب دادن نداشت. کمکم ضربهها کم و کمتر شد. انگار کسی آن دخترها و پسرها را دور کرده بود. سینهاش سنگین شده بود. نفسش به سختی بالا میآمد. حس کرد کسی بغلش میکند. بوی عطر مادرش توی بینیاش پیچید. بهسختی لای پلکهایش را باز کرد. چشمش که به صورت نگران مادرش افتاد، لبخند زد. سرش را به طرف مرد چرخاند. یکی سرش را به زانو گرفته بود. سر و صورتش غرق خاک و خون بود. خوب نگاهش کرد. لباسهای سفیدش حالا خاکآلود و خونی بود. نگران به قفسه سینهاش چشم دوخت. فقط میخواست مطمئن شود آن مرد هنوز زنده است. پلک میزد و خیره نگاه میکرد، اما نمیتوانست از آن فاصله چیزی تشخیص دهد. مادر سرش را محکم به سینهاش چسباند. دستهای مادر جلوی دیدش را گرفته بود. جانی برای کنار زدن دستهای مادر نداشت. چشمهایش را بست. صدای ضجهها و التماسهای مادر را میشنید، ولی نمیتوانست چشمهایش را باز کند. درد تا مغز استخوانش نیش میزد. اشکهای مادر روی صورتش میچکید. دلش برای مادرش سوخت. کاش میتوانست جوابش را بدهد. لبهای مادر پیشانیاش را نوازش کرد. دیگر رمقی برای بیدار ماندن نداشت. تسلیم خواب شد و در بیحسی فرو رفت.
پایان
#جشنواره_راز
❌توجه توجه❌
لطفا برای تفکیک آرا،
همگی به هرچهار داستان مجدد رای بدید.
هر دو لینک رو جداگانه باز کنید و رایتون رو ثبت کنید 👇
ثبت رای داستان اول و دوم:
https://survey.porsline.ir/s/K9AQvKSo
ثبت رای داستان سوم و چهارم:
https://survey.porsline.ir/s/bEOFpGza
May 11
•بسم رب الفاطمه•
#داستان_پنجم
{مروارید زرد}
در اتاق که باز شد از صدای قدمهایش فهمید که صاحب است. پایین پنجرهی اتاق، روی جانمازی که پدرش از کربلا هدیه آورده بود، با تسبیح مرواریدی زردش در حال ذکر گفتن بود.
صاحب به سمتش رفت. روبهروی عارفه نشست. رد اشکهایش دل صاحب را به لرزه در آورد. نگاهی به صورت سفید و گونههای گلگونش انداخت. زیر چشمانِ کشیدهاش که پف کرده بود، دست کشید و بوسهای وسط پیشانیِ بلند عارفه زد. سرش را به سمت گوش عارفه مایل کرد و آرام گفت: «یکم بخواب. نگرانتم عارفه.»
عارفه دست بر روی شانهی صاحب گذاشت و لب زد: «حمیرا بهم قول داده. بنظرت قبول میکنه؟»
صاحب نوازشوار دست بر سر عارفه کشید. نگاهی به گلدانِ صورتی روی میز روبهرواش انداخت. گیج گفت: «مطمئنی پدرش راضی میشه؟» عارفه نگران به چهره صاحب چشم دوخت. دستی روی ابروهای مشکی و پهنش کشید. صاحب لب زد: «ببخش که نمیتونم کمکت کنم.» سرش به سمت پایین خم شد. دست عارفه زیر چانهاش نشست، صورتش را مقابل صورتش گرفت و با لبخندِ بیروحش جواب داد: «اشکالی نداره عزیزم. تو فقط کنارم باش.» و با صدای لرزانش ادامه داد:
«اگه بابا زندهِ.....» حرفش را صاحب قطع کرد: «بهش فکر نکن. چشمات رو ببند و بخواب.» عارفه زیر لب چشمی گفت و چشمانش را بست.
حمیرا به سمت مادرش حرکت کرد و گفت: «یه جوری خواهش میکرد با، بابا صحبت کنم که دلم به رحم اومده بود.» مادرش روی تخت کمی کمرش را صاف کرد و گفت: «تو چه جوابی بهش دادی؟»
روی صندلی کنارِ تخت نشست و با پوزخندی جواب داد: «منم مظلوم جوابش رو دادم. چشم عارفه جونم، تمام تلاشم رو میکنم.» با این حرف هر دو زدند زیر خنده. ثانیهای نگذشت که صدای سلیمان بلند شد.
«چه خبره اسماء؟ خودت و این دختر خونه رو گذاشتید سرتون.» در اتاق توسط سلیمان باز شد و چهرهی خواب آلودش با رکابی آبی نمایان شد. سیبلهای سفیدش را مرتب کرد و دوباره گفت: «چه خبرتونه؟»
منتظر شد کسی پاسخش را دهد، اسماء خواست چیزی بگوید که حمیرا از روی صندلی بلند شد و گفت: «بابا حق نداری فروشگاه رو به کسی بدی.»
سلیمان یک تای ابروی شلختهاش را بالا داد. حمیرا روبهروی پدرش ایستاد و ادامه داد: «میخوام کار کنم اونجا.» ابروهای سلیمان با این حرف بالا پرید، اسماء هم از آن پشت جلوی خندهاش را گرفت. بلند شد و لنگ لنگان به سمت حمیرا حرکت کرد و گفت: «دختر، داری یکم زیادهروی میکنی. تو و کار؟»
حمیرا به سرعت سمت صدا چرخید و گفت: «زیادهروی؟ من میخوام به اون دختر نشون بدم که هیچی نمیتونه انجام بده.»
سلیمان دست روی شانهی دخترش گذاشت و گفت: «باشه، حالا یه کاریش میکنم.»
حمیرا معترض گفت: «یه کاریش میکنم یعنی چی؟ همینکه گفتم. میخوام کار کنم تو فروشگاه.»
به سمت کمدِ لباسهایش حرکت کرد. اینبار پدرش معترض و محکم گفت: «میخوای چیکار کنی دختر؟» حمیرا سمت پدرش چرخید و با پوزخندی جواب داد: «کم کم میفهمی بابا. تو فقط فروشگاه رو تا دو روز آینده راه اندازی کن.» مانتوی مشکیاش را پوشید، کیفش را روی شانهاش انداخت.
عارفه چشمانش را که باز کرد با سقف ترک خوردهی کاهگِلی روبهرو شد. نگاهی به اطراف انداخت. سکوت خانه را فرا گرفته بود. با گلوی خشک شدهاش آهو را صدا زد. چهرهی آهو در چهارچوب در اتاق، نمایان شد. عروسک خرسیاش دستش بود. عارفه لبخندی به دخترش زد و گفت: «یه لیوان آب برام میاری مامان؟»
آهو عروسک را کنار در رها کرد و به سمت آشپزخانه دوید. لیوانی را با پارچ از آبِ خنک پر کرد. لباس نارنجیاش کمی بلندتر از قدش بود، چند باری آن را از زیر پایش جمع کرد. کنار مادر نشست و لیوانِ آب را دستش داد.
عارفه آب را خورد و لیوان را گوشهای گذاشت. دستی به صورتِ سرخ و سفیدش کشید و لپش را بوسید. زیرِگوش دخترش لب زد: «امروز برام بنویس، دوست دارم.» آهو لبخند ریزی زد، خوب میدانست باید سراغ چه کاری برود. با صدای نازکش گفت: «منتظر داداشی بمونم؟»
آهو از لبهای مادرش منتظر پاسخ ماند. چند لحظه بعد گفت: «امین کجاست؟» دست مادرش را در دست گرفت و گفت: «همراه بابایی رفته بیرون.» به همراه جواب آهو صدای در بلند شد.
عارفه بلند شد و به سمت هال رفت. چادرِ سادهی سورمهاش را از آویز کنار در جدا کرد. چادر را سرش کرد و به طرف در رفت. با باز شدن در حمیرا را دید، متعجب سلامی داد و او را به داخل دعوت کرد.
حمیرا با لبخند وارد شد. به سمت ایوان رفت. چند پله را که گوشهاش گلدانهایی سر سبز منظم چیده شده بود، طی کرد و روی تخت درون ایوان نشست.
عارفه به سمت آشپزخانه رفت که حمیرا صدا زد: «عارفه جونم زحمتنکش چیزی نمیخورم.» جونم را بلند و فشرده گفت. عارفه کنارش روی تخت نشست و گفت: «خیر باشه؟» حمیرا لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود زد و گفت: «اومدم دربارهی فروشگاه صحبت کنم.»
((یک))
عارفه تکانی خورد، چادرش را مرتب کرد و منتظر ماند. از لبهای حمیرا فقط سه کلمه بیرون آمد: «بابام قبول نکرد.» سریع سرش را پایین انداخت و جلوی خندهاش را گرفت.
تمام چهرهی عارفه را عصبانیت گرفت، تند شد و گفت: «مگه اون فروشگاه صاحب نداره؟ با اجازه کی برای خودش برده!» حمیرا سرش را بالا داد و با حالت ناراحتی، دستهای سرد عارفه را در دست گرفت و گفت: «میدونی که پدرت و پدرم شریک بودن؟ آقا هدایت یه بدهکاریهایی از پدرِ من داشت که در عوض فروشگاه رو به نام بابام زد.»
از صحبتهای حمیرا خسته شده بود، میدانست که یک چیزی درست نیست. دستی به شقیقههایش کشید و گفت: «ببخشید من حالم خوب نیست.»
حمیرا کیفِ چرم زرشکیاش که با شالش ست بود، روی شانهاش انداخت و گفت: «من دیگه برم. کاری باهم نداری عزیزم؟»
عارفه دستش را به معنای نه بلند کرد و خداحافظی زیر لب گفت. با صدای بسته شدن در روی تختِ ایوان ولو شد. نفسهای سطحی میکشید. دوباره صدای در بلند شد. نای حرکت کردن به سمت در را نداشت. آهو را صدا زد تا در را باز کند.
دخترش به سمت در رفت و با دیدن پدر و برادرش خوشحال شد با صدای بلندی فریاد زد: «مامانی، بابایی و داداشی اومدن.»
عارفه سریع بلند شد، روسری آبی گلدارش را مرتب کرد و دستی به صورتش کشید. با دیدن صاحب و امین لبخندی به چهره هر دو زد.
آهو در گوشی به امین ماجرای «دوست دارم» را گفت؛ هر دو به سمت اتاقشان دویدند تا کارشان را انجام دهند.
صاحب کنار عارفه روی تخت نشست. نگاهی به چشمهای عارفه انداخت و گفت: «چیزی شده عزیزم؟» عارفه نگاهش را از چشمهای عسلی صاحب گرفت. به برگهای خشکشدهی نارنج چشم دوخت. صدای صاحب دوباره بلند شد: «نگام کن. بهم بگو چیشده؟» عارفه ماجرای حمیرا و حرفهایش را آرام و کامل برای صاحب توضیح داد. چهرهی صاحب بهم ریخت.
با آمدن امین و آهو به سمت ایوان حال و فضای بینشان تغییر کرد. بچهها خوشنویسیها را تحویل مامان دادند. عارفه لبخند زیبایی به کار هر دو زد و گفت: «آفرین به دوقلوهای من. خط هر دوتون عالیه.» آهو کمی اخم کرد و رو به پدر گفت: «بابایی تو بگو کار من بهتره یا امین؟»
صاحب با خنده لپِ سمت راست دخترش را کشید و روی تخت نشاند و گفت: «هر چی مامانتون بگه درسته.»
امین نگاهی به مامان انداخت و گفت: «راستی از بچهها شنیدم قراره فروشگاه چرم دوزی بابا هدایت رو راهبندازن. درسته؟» عارفه غمناک نگاهی به صاحب انداخت و گفت: «دیدی گفتم یه چیزی درست نیست! همین فردا با سند میرم در خونهی آقا سلیمان.»
صبح زود با صدای خروس روی دیوار بلند شد.
بیصدا آماده شد. سند فروشگاه دستش بود. چادر مشکی گلدارش را سر کرد. قفلِ در حیاط را پایین کشید، در را باز کرد که راه بیافتد، با صدای صاحب در چهارچوب خشکش زد.
-«بدون من میخواستی بری؟»
عارفه آرام به پشتسرش چرخید، شرمنده در چشمان صاحب زل زد. خواست چیزی بگوید که صاحب به سمت در حرکت کرد و گفت: «مگه قرار نبود کنارت باشم؟» ثانیهای مکث کرد و دوباره ادامه داد: «اشکالی نداره، بریم تا دورمون نشده.»
عارفه جوابی نداشت که دهد، در راه تمام فکرش این بود که چگونه از دل صاحب این اتفاق را در بیاورد و برایش جبران کند.
((دو))
با صدای در زدن صاحب به خانهی سلیمان به خود آمد. نگاهی به درِ مستطیلی بزرگ انداخت. رنگ قهوهای سوختهاش با خطوط کرم ترکیب شده بود و جلوهی زیبایی داشت.
صدای مردی معترض از داخل خانه بلند شد: «یکلحظه صبر کنید!»
در باز شد و چهره سلیمان نمایان شد. سلامی کردند. سلیمان روی رکابی سفیدش پیراهن چهارخانهی آبی با آستینهای کوتاه انداخته بود. دکمههایش به خاطر شکم بزرگش بسته نمیشد. کمی متعجب گفت: «اول صبح چیشده؟!»
صاحب رک اصل ماجرا را بازگو کرد. عارفه ساکت کنارش ایستاده بود. صاحب سندها را از دست عارفه گرفت و به سلیمان نشان داد وگفت: «اینم سند. تا جایی که من یادمه آقا هدایت از کسی بدهکار نبوده.»
سلیمان با دقت به سندها نگاه انداخت و سر تکان داد وگفت: «فکر نمیکردم سندی وجود داشته باشه. آقا هدایت به بچهها گفته بودند که تمام کارِ فروشگاه برای خیریهست.»
عارفه بدون فکر لب زد: «شما که جز خیریه حساب نمیشید! میشید؟ من خودم فروشگاه رو اداره میکنم و سود کارها رو صرف خیریه میکنم.»
صدای حمیرا از چهارچوب در آمد: «هه! تو میخوای اداره کنی؟ اونم فروشگاه بابای منو، با اجازهی کی؟»
عارفه از صحبتهای حمیرا تعجب کرد، اما کم نیاورد و گفت: «سندها که نشون میده فروشگاه به نام من هست.» صاحب کنار گوش عارفه لب زد: «از همون اول از این دختر خوشم نمیومد.»
حمیرا شال سفیدش را مرتب کرد و سندها را از دست پدرش کشید. با دقت و نگاههای تیز متن را خواند. خونسرد سرش را بالا آورد و گفت: «اگه سندی نباشه پس اون فروشگاه مال تو نیست درسته؟»
هر سه با این حرف روی حمیرا متعجب خیره شدند، دستهایش بالا رفت و کاغذهای درون دستش را پاره کرد. خندهای بلند سر داد. خوشحال برگهها را به سمت بالا پرتاب کرد. تکههای ریز کاغذ روی زمین پخش شدند. سلیمان از این کار دخترش لبخندی از سر رضایت زد.
حلقه اشک دید عارفه را تار کرده بود. دستش به سمت حمیرا بلند شد و سیلی محمکی در گوشش خواباند. با صدای لرزانش لب زد: «از تو انتظار نداشتم. هیچوقت نمیبخشمت.»
حمیرا دستی جای سیلیاش کشید و قهقهی بلندی زد. با پوزخند جواب داد: «حالا گورتو از جلوی خونمون گم کن. اطراف فروشگاه.....» صدای فریادِ صاحب شد: «درست حرف بزن دختر!» قدمی به سمت حمیرا برداشت که دست عارفه مانع شد. صدای سلیمان بلند شد: «جرعت داری دستت رو بلند کن رو دخترِ من!»
عارفه کنار گوشِ صاحب گفت: «بریم صاحب.» صاحب معترض گفت: «کجا بریم! تا حقت رو نگیرم، جایی نمیریم.» عارفه مظلوم به چشمان صاحب خیره شد و دوباره گفت: «بریم صاحب، حالم داره بد میشه.»
نزدیک به خانه عارفه زد زیر گریه. تمام راه جلوی خودش را گرفته بود که اشکهایش سقوط نکند، اما نمیشد، بد ضربهای از دوستش خورده بود. تن خستهی عارفه میان بازوی های صاحب پنهان شد. محکم بغلش کرده بود و دستش روی کمرش تکان میخورد. صاحب آرام گفت: «گریه نکن خانمم، فدای سرت.»
((سه))
#جشنواره_راز
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_ششم
"پناه"
نفسم بالا نمیآید. چنگ میزنم تا خودم را از دست سنگینی که راه نفسم را بسته خلاص کنم؛ اما چیزی نمییابم.
تقلا میکنم و مشت و لگد را به سمت صاحب دست که اثری از او نیست روانه میکنم. فشار دست به دهان و بینیام بیشتر میشود؛ دندانهایم از زور دست سنگی دارند خُرد میشوند!
_إِنَّمَا تُنذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكرَ وَخَشِيَ الرَّحمنَ بِالغَيبِ*
تیز میشوم، این صدا چقدر آشناست!
نوری در دلم میتابد، امیر اینجاست.
میخواهم جیغ بزنم و او را برای کمک بخوانم، نمیتوانم.
_فَبشِّرهُ بِمَغفِرةٍ و أجرٍ كَريمٍ*
نوری میتابد و این تاریکی مخوف را روشن میکند. صدا آهستهتر میشود، انگار دارد از من دور میشود. وحشت میکنم از این سیاهی که جای نور را میگیرد. خودم را تکان میدهم. نمیخواهم او نباشد. تاریکی مطلق تمام امیدم را ناامید میکند. کم میآورم؛ چشمهایم بسته میشوند؛ دست از تقلا برمیدارم. اشکی از گوشهی چشمم میسُرد و گونهام را تر میکند؛ نفسهای بالا نیامده در قفسهی سینهام حبس میشوند؛ گوشهایم دیگر قرآن خواندن امیر را نمیشنوند و سکوتی که حتی ضربان قلبم را خاموش میکند...
گریهی ریز نوزادی از درونم ضرب میگیرد؛ از سلولهایم تک به تک عبور میکند و در گوشهایم اکو میشود. قلبم میتپد و خون در رگهایم میدود.
جان تازه را در دستهایم جمع میکنم و دست سنگی را با فریادی از ته دل پس میزنم...
پلک باز میکنم اکسیژن به درون ریهام جریان پیدا میکند سرفههایم سکوت اتاق را میشکند و در تاریکیاش گم میشوند. خودم را از بالشت میکَنم و راست بر روی تخت مینشینم، نوری ضعیف در آینهی قدی اتاق، منعکس میشود که به سمتم میدود. سرفههایم شدت میگیرند.
صدای ریختن چیزی در لیوان را میشنوم و بوی آب پرتقالی که به مشامم میخورد، چیزی در معدهام میجوشد. امیر با همان نور کم موبایل لیوان را به لبهایم نزدیک میکند، پتو را جلوی دهانم میگیرم و از او رو برمیگردانم. پتو را به زور از من دور میکند و به سمتی میاندازد:
«بخور! حالت جا بیاد.»
سرم را عقب میبرم و از نوشیدنش، ممانعت میکنم.
پوفی میکشد و میگوید: «اینجوری جون برات نمیمونه قربونت برم!»
میخواهم چیزی بگویم که دوباره سرفه، زبانم را سد میکند.
لیوان را روی پاتختی میگذارد و بلوز مشکیام را از پشت بالا میزند:
«تو چقدر عرق کردی! لباست خیس خیسه؟!»
بوی روغن بابونه، مشامم را میسوزاند. دستان روغنی امیر روی شانههایم مینشیند و تا پایین کمرم را ماساژ میدهد. دستگاه بخور را روشن میکند: «همهش تو خواب مینالیدی!»
نفسی تازه میکنم و زبان بر روی لبهای ترک خوردهام میکشم. شوری خون را فرو میدهم و میپرسم:
«ساعت چنده؟ چرا اینجا اینقد گرمه؟»
مقابلم مینشیند، با همان نور بیجان صفحهی موبایل هم، میشود خستگی را در چشمانش خواند.
میگوید: «از یک هم گذشته! زیاد نیست اسپیلتو خاموش کردم، فکر کردم سردته! گرمته روشن کنم؟»
دوباره لیوان آب پرتقال را به دستم میدهد: «از دیروز هیچی نخوردی؛ حواست هست؟» نگاهم به دستهای امیر است که کنترل اسپیلت را از روی پاتختی چوبی قهوهای برمیدارد؛ ذهنم کلمهی «دیروز» را بالا و پایین میکند. یک آن، آوار اندوه حالم را زیر و رو میکند. اسپیلت را روشن میکند.
کنترل را روی میز عسلی میگذارد:
«چیشد؟ چرا اشکات داره میریزه؟ چرا آب پرتقالتو نمیخوری؟»
لیوان را از دستم میگیرد و کنار پاتختی میگذارد. بغض، مجال حرف زدن را از من میگیرد.
مرا در آغوش میکشد:
«پس کی این اشکا تموم میشه؟داری خودتو به کشتن میدی!»
پیراهنش را چنگ میزنم و هق هقم را رها میکنم.
انگشتانش را میان موهایم میسُراند و لبانش را نزدیک گوشم میآورد: «آرومتر خانمم! بچهها بیدار میشن»
آه بلندش را از میان سینهی پهنش بیرون میدهد: «این روزا هم تموم میشه صبور باش»
صدای تو دماغیاش بُراقم میکند؛ نمیخواهم سرم را از روی سینهاش بردارم.
دست میبرم و گوشهی چشم تا خط ریشش را مینوازم:
_داری گریه میکنی؟
_ قرار گذاشته بودیم یکی باشیم! درد تو درد منه!
حرفش به دلم نمینشیند، آب دماغم را بالا میکشم و میگویم:
1⃣
____________
*«آیه11س. یس»
_«نمیتونی درک کنی! تو هر روز باباتو میبینی، صدای نفسهااشو میشنوی، این دردا فقط مال خودمه؛ این درد نفس نکشیدن بابام،
ندیدنش، نشنیدن صداش»
راه نفسم بند میشود. سرم را از سینهاش جدا میکنم و به چپ و راست تکان میدهم؛ بغض را به سختی فرو میدهم تا نفسهایم رها شوند: «تو هر روز میتونی دستاشو تو دستت بگیری؛ میتونی باهاش از هر دری حرف بزنی؛ حتی میتونی کنارش باشی؛ اما قبول کن من نه!»
سردم میشود. دنبال پتو میگردم.
دستهای لرزانم را که میبیند میگوید: «چرا اینجوری میشی، مهلا؟!»
لرز حتی فک دهانم را میگیرد.
نگرانی را از چهرهاش میخوانم. پتو را که زیر پایش افتاده بود را تند برمیدارد و روی سرم میگذارد.
پاهایم را از شدت سرمای استخوانسوزی که به جانم افتاده، بغل میگیرم تا شاید گرم شوم؛ بیفایدهست.
امیر زیر پتو میآید و دست خنکش را بر روی سر داغم میگذارد:
«اللَّهُمَّ لَا إلهَ إلَّا أنتَ العليُّ العظيمُ ذُو السُّلطانِ الْقدِيمِ
و الْمَنِّ العظيمِ و الْوجْهِ الْكريمِ»*
می لرزم و میگریم، در دلم داد میزنم: «خدایا! خودت دردمو میدونی! داره ذره ذره آبم میکنه!»
_«لَا إلَهَ إلَّا أنتَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ»
سلولهای قندیل بستهی بدنم بالا و پایین میشوند، عضلاتم گرم میشوند.
_«وَلِيُّ الْكَلِمَاتِ التامَّاتِ وَ الدَّعواتِ الْمُستَجاباتِ حُلَّ مَا أَصبحَ بمهلا»
«مهلا» را که میگوید؛ پیشانیاش را مماس پیشانیام میکند. آرامتر میشوم.
لامپ موبایل را روشن میکند؛ نورش چشمانم را میآزارد؛ سرم را عقب میبرم:
_امیر! خاموشش کن.
_هیس! بابا یواشتر! یاد بازی بچگیام افتادم! اون زمان چراغ قوه دست میگرفتیم؛ شما هم از این بازیا میکردید؟
یخ نگاهم، شور و اشتیاقش را برای تغییر حال و روحیهام، خفه میکند. شانههایش را بالا میآورد: باشه تسلیم!
موبایل را روی پا تختی میگذارد.
کمرم تیر میکشد، دراز میکشم؛ او هم کنارم دراز میکشد. مچ دستم را میگیرد و به لبانش نزدیک میکند؛
بوسهای بر انگشتانم مینشاند و به سمتم میچرخد:
«یادت میاد بار اولی که دستاتو گرفتم؟»
نمیخواهم ذهنم را با او همراه کنم. این فضا بیشتر به حال دلم شبیهست.
منتظر جوابم نمیماند؛ ادامه میدهد: «بعد خطبهی عقد بود! انتظار داشتم دستات یخ باشن اما نبودن! راستش تعجب کردم چون آدما موقع استرس فشارشون میاد پایین؛ اما داغیشون به دلم نشست!»
نفسم بالا نمیآید. پتو را کنار میزنم. سرفههایم دوباره فضا را پُر میکند.
امیر، هول شانههایم را فشار میدهد لیوان را پر از آب پرتقال میکند و میگوید: «این یکی رو خواهشا بخور! از بس اضافههات رو خوردم، آب پرتقال شدم»
نفسم با جاری شدن اشکهایم آزاد میشود.
لیوان را به او برمیگردانم: «دستهای بابا الان یخن، امیر؟ از فردا هم مورچهها به جون انگشتاش میافتن! البته اگه آهک بذاره! نه خدا!»
اشکهایم را با پشت دست پاک میکنم و دستهایش را با التماس میگیرم و میپرسم:
«تو اونجا بودی امیر؟! بالای جَس َد ..»
و هقهق گلویم را میفشارد. آب دهانم را قورت میدهم تا بتوانم افکاری که جانم را میسوزاند را با کلمات برایش توصیف کنم:
«غسلش دادن؟ نماز میتو براش خوندن؟
ببینم تو قبر گذاشتینش، بسم الله گفتید؟
بابا ذکر بسم الله از دهانش جمع نمیشد؛ یادته تو عقد، چقد تاکید داشت اول بسم الله بگیم بعد وکالت بدیم؟!
حالا بدون غسل، بدون تلقین بدون نماز، بدون بسم الله و..»
دستانم که بیهوا بالا و پایین میشوند را محکم میگیرد:
«چی میگی مهلا! تلقینو خودم از رو مفاتیح براش خوندم. غسل و نمازشو هم انجام دادن، کفن هم نوی نو بود. این فکرا چیه؟»
دو دستش را پس میزنم:
_خودم تو اخبار خوندم بیمارای کرونایی رو غسل نمیدن؛ نماز بینماز!
_بابا که کرونایی نبود!
_ولی به اسم کرونایی نوشتنش! اگه کرونایی نبود چرا تو قبرش آهک پاشیدن؟ اینو عروس عمو تو گروه خانوادگی گفت. آهک با جسد چیکار میکنه جز متلاشی شدن؟ اونم جسد بابایی که یه شیشه خاک کربلا کنار گذاشته بود برای پاشیدن داخل قبرش! امیر این چه عذابیه؟! چه مصیبتیه که به سرم اومد؟
سرم را بالا میگیرم:
2⃣
_____________________
*دعای نور. دعایی که پیامبر (ص) برای درمان تب و لرز به حضرت زهرا (س) تعلیم دادند.
_ «خدایا خودت رحم کن، خدایا خودت به بابام رحم کن!»
و ضجه میزنم. بازویم را میکشد و مرا به سینهاش میچسباند. صدایش را بم میکند:
«مهلایم! آرومتر. بدون غسل و نماز برای اوایل بود که همه چیز قر و قاطی بود نه الان که طلبهها، جهادی واجبات اموات رو انجام میدن.»
سرم را میبوسد و آغوشش را تنگتر میکند:
«فقط به خوب شدن خودت فکر کن، این حال و روزت برامون سختتر از رفتن باباست. بچهها تو رو میخوان؛
حسین از بس کنار تخت انتظار باز کردن چشمات رو میکشه، همونجا خوابش میبره. حلما هم از ما دوری میکنه و تو خلوتش، چشماش کاسهی خونه! داریم داغون میشیم.
تو این مصیبت فقط تو داغدار نیستی؛ بابات بابای منم بود، رفیق منم بود. میدونم بابا هم راضی به این حال و روزت نیست.»
مرا بر روی تخت میخوابانَد و خودش هم کنارم دراز میکشد:
«بابا دیگه از جسمش جدا شده، روحش هم اونقدری تو دنیا برای خودش جمع کرده که اونجا تأمین باشه، بقیه رو بسپر به رحمانیت خدا! آروم باش»...
چشم باز میکنم. اشعهی آفتاب از درزهای پردهی کرمی رنگ روبهرویم رد شده، شیارهایی از نور روی موکت کرم قهوهای جا خوش کرده که امتدادشان به پایین تختم میرسد. سر میچرخانم تا زاویهی نور، چشمانم را نزند.
امیر کنارم نیست. از تقتق ظرفها، میفهمم در آشپزخانه است. تصویر حسین در مردمک چشمانم مینشیند که پای تخت ایستاده، قلاب دستانش را زیر چانهاش نگه داشته و به من زل زده است. نگاهم که به چشمان بادامی سیاهش میرسد با هیجان میگوید:
_مامانی بیدار شد، بابا! بابا!
و به طرف هال میدود. پلکهایم برایم سنگیناند؛ برای باز ماندنشان رمقی ندارم؛ بدون هیچ مقاومتی، میگذارم که روی هم بیفتند.
بوی آشنایی در اتاق میپیچد. چیزی شبیه یاس و نارنج!
بو نزدیکتر میشود؛ دست بودار روی سرم مینشیند: «نمیخوای بشینی!»
آه خدایمن! چقدر دلتنگ این صدا بودم.
آهنگ مهربانش سنگینی
پلکهایم را میزداید، اشتباه نکردهام، خود خودش است.
شیارهای نور بر روی چادر نمازش میدرخشند. خوشحالی تمام وجودم را میگیرد و در بغلش فرو میروم. اشک میریزم و میریزد!
هُرم نفسهایش، قلبم را گرم میکند. سر بر دامنش میگذارم.
یادم نمیآید که چقدر از آخرین بار میگذرد.
اشکهایم را با انگشتانش میگیرد و پاک میکند.
میگوید:
«سر توانایی و روحیهت، حساب ویژه باز کرده بودم اما با این حال و روزت..»
با دستمالی که به دستم میدهد راه آب دماغم را میگیرم:
_همیشه میگفتی آدما که داغدار میشن، چشمشون به زمین و آسمون میمونه که باشون همدردی کنن؛ بهش رسیدم مامان!
_آره مادر! مصیبت از دست دادن عزیز اگه عنایت خدا نباشه، آدم دق میکنه...
_داغ بابا به کمرم زده کاش به قلبم میزد و دقام می...
انگشت بر روی لبانم میگذارد:
_هیس عزیزکم، حکمت خدا اما و اگر نداره که!
_قبول ولی خیلی دلم پُره!
کرونا خوب بهانه دست بعضی آدما داده، دریغ از یه تسلیت تلفنی...
بغض راه گلویم را میبندد و واژههای ذهنم را محو میکند. بیتاب میشود:
_تو اولی نیستی عزیزکم آخریش هم نخواهی بود!
_میدونم مهم اینه که فقط من با این همه آشناو فامیل، تنهای تنهام مامان.
مینشینم؛ دستهایش را میگیرم و زیر چانهام میگذارم:
«از پیشم نرو!»
دستش را از دستم بیرون میکشد؛ تارهای مویی را که روی صورتم ریخته و از اشکهایم خیس شده را کنار میزند:
_نمیشه مادر! میهمان عزیزی دارم، باید به اون برسم.
_عزیزتر از من! عزیزتر از یه آدم مصیبت دیده که زمین و زمان باید باش همدردی کنن ولی دریغ از یه نفر؟! همدردی پیشکش، با کارشون زجرم دادن!
سری تکان میدهد و آهی میکشد:
3⃣
_ چه میشه کرد! باید ساخت نازنینم!
_نخواه بسازم. وصیت بابا رو چرا زمین گذاشتن؟ چون بابا زمین تو روستا را وقف ساخت مدرسه کرد؟ فکرشو هم نمیکردم اینقد کینهای باشن که موقع کفن و دفن زهرشون رو بریزن!
از این میسوزم که همهشون میدونستن، برای بابا مهمه تو قم دفن بشه؛ این اواخر انگار اجل خبرش کرده باشه به هر کی میرسید میسپرد "قبرم قمه" چرا به حرفش اعتنا نکردن مامان!
بشون گفتم "اگه سختتونه من وصیتشو اجرا میکنم؛ خودم میبرمش قم و خاکش میکنم."
محل نذاشتن که هیچ، بی احترامی هم کردن!
_حرفات حسابه مادر! وقتی بشون گفتی که
“اگه مسلمونید، کجای دین گفتن دختر نمیتونه وصیت باباش رو اجرا کنه؟ “
وقتی بشون گفتی "فکرای جاهلیت خودتون رو به دین رسول خدا نسبت ندید! “
وقتی باشون اتمام حجت کردی؛
دیگه چرا اینقد خودتو عذاب میدی؟
_چون به هیچ جا نرسیدم! چون آخرسر بردن تو مقبرهی بیرون شهر، خلاف وصیتش دفنش کردند.
_ همهی اینا رو میدونم عزیزم چه میشه کرد؟
گاهی دنیا وفق مراد ما آدما نیست. بسپر به آخرت که حساب و کتابش دقیقه!
نمیگم عزادارای نکن مادر! ولی سوختن تو یعنی سوختن بچهی تو وجودت، سوختن حلما و حسین زندگیته، اینه حرفم!
خدا آقا امیر برات حفظ کنه که همه جوره کنارته؛ کنارته که الان سالمی!
آه نفس سوزی میکشد و میایستد؛ چادرش را مرتب میکند:
_ پاشو عزیزم به خودت تکونی بده، توکلت بهخدا باشه. اینجوری هم نگام نکن؛ اختیار موندنم دست خودم نیست!
_از پیشم بری، از غربت و بیکسی میمیرم. بری، دردامو به کی بگم؟ نه تنهام نذار!
دستم را جلو میبرم و لبهی چادرش را محکم میگیرم تا مانع رفتنش شوم، برمیگردد و غمگین میگوید:
«بچههات واجبترن مادر!»
صدای گریهی نوزاد از درونم بلند میشود، توجهی نمیکنم و
به چادرش چنگ میزنم؛ چادرش پُر میشود از شیارهای نور؛ و از چنگهایم محو میشود. تلاش میکنم به او برسم؛ اما دورتر میشود.
دنبالش میدوم. با منبع نور یکی میشود. تندتر میدوم و مینالم تا شاید صدایم را بشنود و بایستد؛ سکندری میخورم و بر روی زمین میافتم؛ خودم را روی زمین میکشم تا گُمش نکنم.
سدی مانع جلو رفتنم میشود.
زور میزنم که با دستانم سد را برانم ولی موفق نمیشوم.
صدای مادر مثل یک لالایی ذرات محیط را پر میکند:
«بابات مهمون منه! به زندگیت برس مادر»
همه چیز ناپدید میشود؛ فقط شیون و زاری خودم به گوشم میرسد.
کسی مرا در آغوش میگیرد.
خوشحال میشوم که مادر برگشتهست!
سرم را به سینهاش میچسبانم و دوباره گرم میشوم.
بوی مادر را نمیدهد؛ ضجه میزنم و به سینهاش مشت میکوبم،
صدایش در گوشم مینشیند: «خانمم آروم باش. خواب میدیدی؟»
مشتهایم را در هوا میگیرد و خیره به چشمهایم میگوید:
«به خدا توکل کن»
نگاه از او میگیرم و
مشتهایم را از دستانش میرهانم. باورم نمیشود خواب بوده باشد. سرم را در میان دستانم میگیرم تا از این گیجی، نجات یابم.
دست بر روی پیشانیام میگذارد:
_ تب نداری الحمدلله! حالت خوبه؟!
پتو را از او طلب میکنم.
صدای اذان موبایلش بلند میشود. پتو را به دستم میدهد:
«دیشب، یه هویی یاد حرف مادرخدابیامرزت افتادم که میگفت تو سختیها یاسین بخونید و به مادرسادات هدیه بدید، بی برو برگرد حاجت روا میشید. همون لحظه به نیت سلامتی و آرامشت، شروع کردم. قبل از بیدار شدنت دومی رو هم خوندم. الحمدلله دارم اثرشو میبینم. تو هم امتحان کن»
آستینهایش را بالا میزند و نگاهم میکند: «نمازو اینجا میخونم مساجدو هم بستن»
بدون هیچ حرفی، پتو را بر روی سرم میکشم.
اذان به «اشهد ان محمد رسول الله» میرسد، ناخودآگاه گریهام میگیرد.
یاسین میخوانم و اشک میریزم. مثل یک پناه آرامم میکند.
امیر پُر سر و صدا بر میگردد:
«باز این بچهها مُهرها رو سربه نیست کردند! اون مُهرهای نو کجان؟!»
سرم را از پتو بیرون میآورم و با انگشت اشاره، به او میگویم:
«پایین آینه قدی، نیست؟!»
به خودم هم تکانی میدهم؛ تکیهی دستم را به دیوار میدهم و بلند میشوم. سرم گیج میرود و درد در کمرم میپیچد؛ محل نمیگذارم.
امیر به سمتم تند قدم بر میدارد؛ دستم را میگیرد و همراهیام میکند:
_کجا خانم؟
_وقت نمازه
پایان
4⃣
#جشنواره_ی_راز
خب از اونجایی که گروهها دارن خیلی خیلی به درد بخور نقد و تحلیل میکنن،
و از اونجایی که تمام هدف ما در این فرایند رشده،
گزینه جدیدی به داوری اضافه میشه.
صاحب هر داستان، از زمان بارگذاری داستانش تا پایان مهلت ۲۴ ساعت،
میتونه درخواست بده نقدهای دیگران رو ناشناس دریافت کنه.
⛔️این گزینه فقط برای نویسندههایی فعاله که قبلا و فعلا در گروه ۵ نفره به نقد آثار جشنواره پرداختند. فقط منتقدین فعال میتونن از این گزینه استفاده کنن.
با این فیلتر،👆
صاحبان ۶ داستان اخیر، پیام بدن و منتظر دریافت نقد مخاطب به آثارشون باشن.
⚠️اگر ظرفیت نقد شنیدن دارید پیام بدید.
⚠️اگر با (مرگ مولف) آشنایی دارید پیام بدید.
#داستان_هفتم
{گردنبند}
هرچه به صفحه گوشی نگاه میکنم، خبری نمیشود که نمیشود. سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم. پوست کنار انگشتم را، با دندان میکنم.
-آخ... حتما دوباره گوشیشو خاموش کرده.
آه بلندی میکشم. صفحه پیامک را میبندم. ایتا را باز می کنم. با سر انگشت شستم، صفحه را جابهجا میکنم.
-دلسوزی حیوان درنده، برای آهو.
انگشتم را میزنم روی فلش. شروع میکند به دانلود کردن. برمیگردم به صفحه پیامکها. خبری از صادق نیست. برای دهمین بار، سه پیام خودم را میخوانم.
-صادق جان، امروز سهیلی دوباره زنگ زد. گفت یا دوتا چک آخری رو باهم نقد بدین، یا معامله فسخ. گفت اگه فسخ شد، پول خونهرو یه جا میده بهمون.
- صادق می خوام گردنبندی که برا عقدمون خریدی، بذارم تو بانک یا بفروشمش، کدوم بنظرت؟
- توروخدا جواب بده، من چهکار کنم؟ تا تو بیای دیر میشه. سهیلی صبر نمیکنه.
نفسم توی سینه حبس میشود. روی مبل به سختی جا به جا میشوم. دستم را میگذارم روی برآمدگی شکمم.
نگاهم میافتد به قاب روی دیوار. عکس دسته جمعی، از روز عقدمان توی هتل. به قول خودشان، فندق! لبخندی مینشیند روی لبم. نگاهم را برمیگردانم روی شکمم. زیر دستم، مثل ماهی سُر میخورد.
-اون موقع نه تو بودی، نه داداشات! خودم بودمو و خودش.
با یادآوری نبودنش لببر میچینم.
صفحه خاموش گوشی را باز میکنم. انگشتم را میگذارم روی دایره-مثلث. ویدئو باز میشود.
شیری دنبال آهویی میکند. زمزمه میکنم: «فرار کن... فرار کن...»
آهو پایش به چیزی گیرمیکند و میغلتد روی زمین. شیر میرسد بالای سرش. نگاهم را میگیرم سمت پنجره هال. قفسه سینهام بالا پایین میرود. دستم را میگذارم روی قلبم. انگار شیر دنبال من کرده. دوباره انگشتم را میزنم روی مثلث. شیر جلوتر میرود. چندبار دهانش را باز و بسته میکند. دور آهو، بین بوتهها چرخ میزند. دوربین نزدیکتر میرود.
-وای! خدایا! حاملهاست... نخورش!
هی دم تکان میدهد. چرخ میزند. آخر سر راهش را میگیرد و میرود.
با صدای پیامک گوشی، اشکی از لبه پلکم می چکد روی صورتم.
دماغم را میکشم بالا.
-سلام، خوش بوی من! خیلی شلوغم. هر کارصلاحه بکن. کاری داشتی به صابر بگو. فعلا.
تندتند مینویسم :
-گوشیتو خاموش نکن. فقط بگو بفروشم، یا بذارم تو بانک؟
آهی میکشم.
دوباره صفحه ایتا را باز میکنم که صدای دینگ دینگ کشدار آیفون بلند میشود.
دست چپم را می گذارم روی شکمم، دست راستم را روی دسته مبل. تمام وزنم را میاندازم روی دست راستم و یا علی گویان بلند میشوم. گوشی آیفون را برمیدارم. وقتی میگوید سمیرا خانم است، دعوتش میکنم تو.
در را باز میکنم.
-خوش اومدین.
نفسنفس میزند. روی ککمکهای پیشانیاش عرق نشسته.
-از مسجد تا اینجارو دویدم،نفسم بالا نمیاد.
-چرا چیزی شده؟ رنگتون پریده.
به آشپزخانه میروم و با یک لیوان شربت برمیگردم.
شربت را میگذارم روی میز عسلی.
بدون تعارف، یک نفس میکشدش بالا.
-بشین قربونت.
همینطور که نگاهش میکنم، مینشینم روبهرویش. شروع میکند به حرف زدن.
- ببخشید تو رو خدا مزاحمت شدم... از دیشب تا حالا، دل تو دلم نیست.
دستش را مدام میزند روی پایش. چادرش سر میخورد.
-چرا چی شده؟ قلبم اومد تو دهنم، سمیرا خانم!
سر تکان میدهد.
-دیروز نَوَهمو بردم دکتر که جواب آزمایششو نشون بدم... چند وقتیه کم غذا شده... حال نداره، گفتم یه دکتر ببینش. براش آزمایش نوشت و چشمتون روز بد نبینه، بردیم دکترقلب، گفت یه سوراخ تو قلبشه، باید عمل بشه.
لیوان توی دستش را میگذارد روی میز. تقی صدا میدهد.
-حالا افتادم دنبال پول عملش... میگن عمل کنه خوب میشه... دعا کن رایحه خانم... دعاکن... امروز رفتم پیش حاج آقا نمازی! گفت صندوق مسجد تازه به نفر قبلی وام داده... باید صبر کنم... بعد گفت یه سر بیام پیش شما.
سرش را می اندازد پایین. لبه روسری فندقیاش را میپیچد دور انگشتش.
- میدونم شما تازه خونه خریدین... حتما دست و بال خودتونم تنگه... ولی حاج آقا گفت بیام، شاید آشنایی خیّری بشناسین... گفت کسی از خونه شما ناامید برنمیگرده.
دستم را میگذارم زیرا چانهام. میروم توی فکر. فکر سهیلی و چِکش، صادق، فروش گردنبند، آهوی حامله، سفارش حاج آقا نمازی.
- خدا مرگم بده... ناراحت شدی؟ کاش بهت نگفته بودم.
نفسم را از توی بینیام میدهم بیرون. لبخندی میزنم.
-نه عزیز دلم، حاج آقا لطف داره... کاش کاری ازمون بربیاد... آره، حاج صادق میشناسه... ولی خودش الان نیست. مأموریته.
صورتش در یک لحظه جمع میشود.
1