#داستان_یازدهم
«راز...»
به تصویر منعکس شده در صفحهی خاموش گوشی زل میزند. گوشش را به بالشت میفشرد، انگشت اشاره را در گوش دوم فرو میکند. اما مگر صدای غر زدنهای او قطع میشود؟
بغضش را فرو میبرد. تمام تلاشش را میکند تا نگذارد پردهی اشکش فرو ریزد. برای فکر کردن به سکوت نیاز دارد، چیزی که با وجود غرهای شوهرش محال است. از جا بلند میشود. به سراغ مخلوط کن میرود. کمی قهوه، یخ وشکر... صدای مخلوط کن اورا از فضای متشنج خانه خارج میکند. به گذشتهها میرود. جوان بود و زرنگ. به قول قدیمیها از هر انگشتش یک هنر میبارید. یاد روزهایی افتاد که شاگردانش گرداگرد اتاق مینشستند. روزی که هنرش پیشرفت کرد و محل کارش از خانه به آموزشگاه تغییر کرد...
باصدای دخترش به خود میآید.
_«مامان، واسه منم یه لیوان درست کن»
لبخندی نثار دخترش میکند.
لیوان نوشیدنی را جلوی همسرش میگذارد:
«بخور توش موزم ریختم، بخور تا آب نشده...»
نوشیدنی خنک کارساز میشود چند دقیقه سکوت...
نفسی عمیق میکشد. زیر لب نجوا میکند: «آرامش...»
لیوان دیگری پر میکند. روبه دخترش میگیرد، اما زود دستش را پس میکشد. دخترک بابهت به مادر میگوید:«چی شد؟»
مادر شرمسار میگوید: «حواسم نبود توش موزِ، بهش حساسیت داری...»
باز نوشیدنی درست میکند. دستی به صورتش میکشد. باز مغزش به گذشتهها سفرمیکند.***
یادِ روزهایی میافتد که زیباییاش زبانزد بود. همان هم باعث دردِسر! چه مرد نماهایی که برایش مزاحمت ایجاد نکرده بودند...یاد آن روزهای شوم حالش را خراب میکند. مخلوطکن را خاموش میکند. نوشیدنی را در لیوان میریزد:«بیا اینم بدون موز برای دختر قشنگم.»
دخترک کمی میچشد:«چه خوش مزه شده مامان»
روی اوپن را دستمال میکشد و به اتاق برمیگردد. قفل گوشی را باز میکند. به گروه دوستان سر میزند. پیامها از صف انتظار به صفحهی گوشی میجهند. لبخند نرمی لبهایش را از هم میشکُفد. خواندن پیامهای دوستان بهترین اتفاق آن روزش است. کمی با آنها هم صحبت میشود. لحظات خوش دوامی ندارند و باز غرزدنهای او...
نفس کلافهاش را بیرون میدهد و از همان جا صدایش را بلند میکند:«تو روخدا بخوابید... ظهرِ عزیزم مگه عصر نمیخوای بری انسولین بگیری؟»
بعد زیر لب میگوید:«عجب کاری کردم بهش قهوه دادما!» ملتمسانه روبه آسمان میگوید: «خدایا لطفا، خواهش میکنم. فقط امروز...» طولی نمیکشد که دعایش برآورده میشود. همسرش شمشیر همیشگی را غلاف میکند، پسرش سپر را زمین میگذارد. همسر بالحنی آرام میگوید:«خب واسم پتو بیار تا بخوابم»
لبخند پیروزی بر لبانش نقش میبندد. به سرعت از اتاق بیرون میرود. پتوی آبی گلگلی را به دستش میدهد. همانجا روی مبل مینشیند تا مطمئن شود، میخوابد! چند دقیقه بعد صدای خروپف...به چهرهی همسرش خیره میشود. زمزمه میکند: «وقتی خوابی چقدر آروم ومظلومی. چی میشه که آدم آخرین لبخندی که زده رو یادش میره؟ آخه چرا اینقدر خشنی تو؟»
باز بغض راه گلویش را میبندد. احساس پوچی میکند. با خود فکر میکند که از چه زمانی اینقدر ضعیف شده؟ دوباره مغزش راهی گذشته میشود****
ماه رجب است و عادت به خانه تکانی دارد. نیمه شعبان جشن مفصلی برپا میکند. پسر یک سالهاش را نذر ولی عصر (ع)کرده.
قالی دوازده متری را به تنهایی به حیاط میآورد. شیلنگ آب را روی فرش میاندازد. به قول مادرش هوا دزد است! هرآن ممکن است باران ببارد، هرچند پاییز اهواز از بهار چیزی کم ندارد. اما او باعجله شروع به شستن فرش میکند. سه فرزندش به حیاط میآیند. خواهر و برادر بزرگتر دستان برادر نوپایشان را گرفتهاند. هین بلندی میکشد و میگوید:
«چرا بچه رو آوردین توحیاط؟ الان برای تاتی تاتی رفتنش زوده. بذاریدش توی روروک.» هنوز حرفش تمام نشده که باران نمنم باریدن میگیرد. نفس کلافهای بیرون میدهد که چند تارآویزان موهایش به بالا میپرد. یکهو صدای جیغ کودک بلند میشود. سراسیمه به سراغ کودکش میرود. برادر بزرگتر با استرس میگویند. «مامان به خدا لیز خورد» گریهی کودک معمولی نیست. دستش متورم میشود. با گریه های کودک اوهم به گریه میافتد. با زاری میگوید: «بدو باباتو صداکن» بالاخره به اتفاق شوهر و بچهها به بیمارستان میروند. سراسیمه وارد راهروی بیمارستان میشوند. پدر رو به خانمی سفیدپوش میگوید:«خانم دکتر بچهم، بچهم، دستش...»
خانم جوان آنهارا به آرامش دعوت میکند:
«آروم باشید. چیزی نیست.» دکتر دست شفابخشش را به دست کودک میکشد و می گوید:
«فقط در رفته.»
این را میگوید و دستش را میچرخاند.
۲
صدای تقهای میآید و دست کودک جا میافتد...به خانه باز میگردند. فرش نیم شسته گوشهی حیاط به او دهانکجی میکند. همسر و بچهها به اتاق میروند تا استراحت کنند. مادر کودکش را برای شستو شو به کنار حوضِ کوچک گوشهی حیاط میبرد. یکهو سنگ بزرگی درست از کنار سر کودک رد میشود و به گوشهی حوض میخورد. او جیغِ بلندی میکشد...
با صدای جیغش همسر و بچههایش به حیاط میدوند.
صدای دخترش او را از گذشته بیرون میکشد.
_مامان خوبی؟
نفس حبس شدهاش را آزاد میکند و میگوید: «خوبم خوبم، فقط داشتم فکر میکردم.»
از روی مبل بلند میشود و از اتاق نشیمن به اتاقش میرود. لامپ را خاموش میکند. قرار است از سکوت خانه استفاده کند تا خودش را آماده کند. وقت محدود است و او فرصتی ندارد. دراز میکشد و دستش را طبق عادت بر پیشانی میگذارد. باید به موضوعی فکر کند. کارش به همین امر بستگی دارد، اما پلی که او به گذشته زده رهایش نمیکند. یادآوری آن روزها همیشه او را منقلب میکند. به ناچار دوباره آن خاطرات را مرور میکند
****
همسرش سراسیمه خود را به کنارش میرساند. اوکه ترسیده کودکش را به آغوش کشیده با صدای لرزانی میگوید: «شانس آوردیم نخورد تو سر بچه.»
هنوز همسرش زبان باز نکرده بود که همسایه دیوار به دیوارشان یاالله گویان از پلهها بالا آمد. او که روسری بر سر نداشت کودکش را بغل کرد. به سرعت به آشپزخانهی خانهی قدیمی دورهایش میرود.
مرد همسایه احوال پرسی میکند و با لحنی ساختگی میگوید: «چی شده چرا سروصدا میکنید؟» همسر همهی داستان را برای مرد همسایه تعریف میکند.
همسایه میگوید: «راستش رو بخوای دو سه ماهی هست که خونهمون سنگ بارون میشه. ماهم دنبال باعث و بانیش هستیم.» همسر با تعجب میپرسد: «باکسی دشمنی دارید؟ به کسیهم شک دارید؟» مرد همسایه میگوید: « آره، شک که داریم، البته گیرش میاریم؛ راستی پریشب کجا بودید؟» همسر که حافظهاش یاری نمیکند، دستی به چانه میکشد، متفکرانه میگوید: «پریشب؟ نمیدونم والا...» او از درون آشپزخانه صدایش را بلند میکند و میگوید: «خونهی مامانم اینا بودیم، یادت رفت؟» چند جملهی دیگر میان مرد همسایه و همسرش ردوبدل میشود. همسایه خداحافظی میکند و میرود. همسرش به فکر میرود. و زمزمهکنان به طرف اتاق میرود. چند قدم برمیدارد و میایستد. رو به او میگوید: «بچه رو بیار تو تا اتفاق دیگهای نیوفتاده.» با دلهره اطراف را نگاه میکند و به دنبال همسرش میرود.
باصدای همسر از گذشته دور میشود. «چای دم کردین؟ بیارین، میخوام برم بیرون.» دستش را از روی چشمانش جدا میکند و زیر لب میگوید: «وای کی ساعت چهار شد؟»
از جا بلند میشود وبه آشپزخانه میرود. بساط چای را فراهم میکند. همسرش به عادت دیرینه غر زدن را از سر میگیرد.
_ مثلا گفتم ساعت چهار باید برم، زن هم زنهای قدیم.
از توی آشپزخانه هم صدای حرص دارش را میشنود. نفس عمیقی میکشد. باخود میگوید: «تو قوی هستی، اون فقط یک بیماره. همین.» همسرش بعد از خوردن چای برای تهیهی انسولین از خانه خارج میشود. در را پشت سر همسرش میبندد. نفس راحتی میکشد. چند لحظه چشمانش را میبندد. از احساس چند لحظه قبلش ناراحت میشود. با خود فکر میکند که چرا به این نقطه رسیده؟
چادر را از سرش برمیدارد و وارد سالن خانه میشود. به اتاقش برمیگردد. انگشتانش را به شقیقههایش فشار میدهد و با خود تکرار میکند: «تمرکز کن، ول کن اون گذشتهی لعنتیرو. با بهم زدن خاطرات به چی میرسی؟ فقط اعصابت ضعیفتر میشه.» این بار اشکش بی اختیار بر گونهاش مینشیند. وقتی برای هدر دادن ندارد. تا شب زمان زیادی باقی نمانده. باز تمرکز میکند. باز هم زورِ گذشته بر مقاومتش میچربد.
***
چند روزی از آن اتفاق و حرفهای بودار همسایه میگذرد. هنوز با دلهره در حیاط تردد میکند. حرفهایی هم به گوشش رسیده که میگویند، ممکن است پای جن و پری در میان باشد. میگفتند فقط جن و پری میتوانند، سنگهایی به آن سنگینی را پرت کنند.
۳
شب بود و همسرش شیفت شب. او تعمیر غنچههای عقد یک سفره را قبول میکند. باید شب تا صبح پای سفرهی عقد باشد. نیمههای شب صدایی از پشت بام میآید. ترس وجودش را میگیرد. یاد حرفهایی که شنیده میافتد. باخود میگوید: «نکنه جن و پری باشن. صدا بی شباهت به صدای سُم از ما بهترون نیست.» به خود جرات میدهد. قرآن را بغل میکند و به حیاط میرود. باید از فرزندانش محافظت کند. به کنار در ورودی میرود. از روبه رو به پشت بام خیره میشود. ذکر از زبانش نمیافتد. نور کم سوی لامپ ایوان مانع دیدش است. سایهای از روی بام نمایان میشود. زبانش بند میآید. بریده بریده صلوات میفرستد. همه قدرتش را جمع میکند و باصدای لرزانی میپرسد: «آهای، کی هستی؟ اون بالا چی میخوای؟» تا این را میگوید سایه میایستد. صدای آشنایی از بالای بام به گوشش میرسد که میگوید :«منم خاله!» با نزدیکتر شدن سایه چهرهاش معلوم میشود. پسر همسایه!
با تعجب میپرسد: «تو اون بالا چی میخوای؟ چرا میکوبیدی روی سقف؟ بخدا زهره ترک شدیم.»
پسر همسایه همانطور که از پلههای خانه خودشان پایین میآمد، گفت: «داشتیم نگهبانی میدادیم.»
او که هنوز شوکه بود گفت: «نگهبانی؟ خب حداقل خبر میدادین تا سکته نکنیم.»
پسر نیشخندی زد و رفت.
با دیدن نیشخند پسر همسایه، متعجب میشود. به اتاق برمیگردد. درها را قفل میکند. حسی در درونش میگوید خبرهایی هست. مشغول تعمیر غنچههای عقد میشود اما فکرش درگیرِ پوزخندِ پسر همسایه است. آنقدر غرق کار است که صدای اذان او را به خود میآورد. از ترس به حیاط رفتن، موکت را کنار میزند و با خاک کف اتاق تیمم میکند. خدا، خدا میکند که نمازش قبول باشد. نماز میخواند و کنار بچههایش میخوابد. چند ساعتی را در آرامش سپری میکند. صبح روز بعد، با آمدن همسرش خیالش کمی آسوده میشود. جریان شب قبل را برایش تعریف میکند. همسرش به فکر میرود؛ او هم حس خوبی به پوزخند پسر همسایه ندارد. ساعت یازده صبح است.
۴
با دیدن نیشخند پسر همسایه، متعجب میشود. به اتاق برمیگردد. درها را قفل میکند. حسی در درونش میگوید خبرهایی هست. مشغول تعمیر غنچههای عقد میشود اما فکرش درگیرِ پوزخندِ پسر همسایه است. آنقدر غرق کار است که صدای اذان او را به خود میآورد. از ترس به حیاط رفتن، موکت را کنار میزند و با خاک کف اتاق تیمم میکند. خدا، خدا میکند که نمازش قبول باشد. نماز میخواند و کنار بچههایش میخوابد. چند ساعتی را در آرامش سپری میکند. صبح روز بعد، با آمدن همسرش خیالش کمی آسوده میشود. جریان شب قبل را برایش تعریف میکند. همسرش به فکر میرود؛ او هم حس خوبی به پوزخند پسر همسایه ندارد. ساعت یازده صبح است. باید برای خرید روزانه تا سر کوچه برود. بافت محله قدیمی است و بازار در خیابان اصلی محله... چارش را برسر میکند و زنبیل قرمزِ پلاستیکی را بر میدارد. درست سر کوچه خانمی تره بار میفروشد. جلو میرود و بعداز احوال پرسی شروع به سوا کردنِ میوه میشود. زنی میانسال کنار دستش مشغول خرید است. سر حرف را باز میکند:«دختر شنیدی چی شده؟» زنِ فروشنده با تعجب میپرسد:«نه مگه چی شده؟» زن میانسال ادامه میدهد:«یه زنِ از خدا بیخبر، محله رو به هم ریخته. سنگ میزنه به خونههای مردم. دِ بگو نامسلمون برادر من چه هیزم تری بهت فروخته آخه؟» زن فروشنده پرسید:«برادرت چشه چه اتفاقی براش افتاده؟» زن آهی میکشد و میگوید:«همین زنیکه، سنگ انداخته افتاده روی ماشین برادرم. بیچاره ماشینش قد یه وجب تو رفته.» اوهم مانند زنِ فروشنده تاسف میخورد. روبه زنِ میانسال میگوید:«چرا اعتراض نمیکنید؟ چه میدونم شکایتی، چیزی؟» زنِ میانسال میگوید:«ای خواهر مگه به همین آسونیاست؟ یه محل تو کارش موندن. میگن مطمئنن اما مدرک قابل اثبات ندارن» زنِ فروشنده پرسید:« حالا کی هست این عفریته؟» زنِ میان سال انگشت اشارهاش را به طرفی گرفت و گفت:«اون خونه در کرِمه، همون که نخل دم درشِ» با دیدنِ در خانه حالش دگرگون میشود. باصدای لرزانی میگوید:« اون که خونهی منِ. تو...تو داری میگی من سنگ میزنم؟» زنِ میانسال بهتزده سرتاپایش را برانداز میکند و میپرسد:«تو؟ مــ من نـــ نمیدونم. اونا گفتن» پاکتهای خرید را رها میکند و با سرعتی که از خود سراغ نداشت به طرف خانهی خود میدود. به در خانه میرسد. مشتهایش را گره میکند. با تمام قدرت بر در میکوبد. شوهرش سراسیمه و با چشمانی قرمز در را باز میکند. میپرسد:«چی شده، چته؟ اتفاقی افتاده؟» او خود را به حیاط میرساند. مشتی آب از حوض به صورتش میپاشد. همانجا روی لبهی حوض مینشیند. هنوز نفسش خیال آرام شدن ندارد... روز بعد همه همسایهها در خانهی همسایه شاکی جمع شدند. به دنبال شوهر او هم میفرستند. اوکه از تهمتی که گریبانش را گرفته نگران است، پای دیوار میایستد. صدای فریادهایشان میآید. همه او را متهم میکنند...
خاطرات گذشته سرش را به درد آورده. از اتاق بیرون میرود. ساعت هفت شب است. صدای بوقِ ماشین همسرش به گوشش میرسد. در را باز میکند. دوباره به اتاق میرود. گوشی را به دست میگیرد. باز صدای غرهای شوهرش میآید.« هنوز تموم نکردی؟ بابا این مسخره بازیا چیه؟ یعنی توی اون گروه کسی جز تو نیست؟» باز تپش قلبش بالا میگیرد. هنوز بعد از سی سال به زخم زبانهای همسرش عادت نکرده. لیوان آب را به دستش میدهد و میگوید:«چکارم داری آخه؟ چای، آب، شامت که به راهه. من فقط امروز رو ازتون خواهش کردم بذارید توی حال خودم باشم.» شوهر غر غرکنان از کنارش رد شد. «حالا شام چی هست؟» نفسی تازه میکند و میگوید:«علویه» شوهر سری به تایید تکان میدهد...
ساعت هشت است. چهار ساعت تا تحویل کار. اوهنوز اول کار است. حالا در دقیقهی نود، همسرش هم با او کنار آمده. اما خاطرات گذشته سمجتر از مرد خانه، گریبانش را رها نمیکنند. یاد آن روز افتاد روزی که به خاطر کار نکرده از طرف همه محل طرد میشود. موقع اسبابکشی، پوزخند مادروپسر همسایه قلبش را کباب میکند. او میرود؛ اما به جایی بهتر از آن محل. وصبر میکند. هم بر تهمت مردمان جاهل،هم بر رفتار شوهرش. سالها منتظر میماند تا خبر پیداشدن مقصر اصلی به گوشش میرسد. همان مردِ هوسرانی که بارها جواب نه میشنود. اما مزاحمتهایش را ادامه میدهد. و وقتی تیرش به سنگ میخورد، بنای بی آبرویی میگذارد. دیگر مجالی نمانده از گذشته فاصله میگیرد. و این رازِ سر به مهر را رها میکند رازِ مزاحمتهای نامردان را. که اگر بگوید حتی پس از سالها خون به پا میشود. گوشیاش را میآورد و شروع به نوشتن میکند...
به نام خدا
«راز...»
پایان
🌿بسماللهالرحمنالرحیم🌿
#داستان_دوازدهم
« سالن شماره دو »
لرزش دستم بیشتر میشود و چشمم سیاهی میرود. هر لحظه خيال میکنم یک نفر از پشت، روپوشم را به طرف خود میکشد. زیر چشمی اطراف را میپایم تا مطمئن شوم خانمهای دیگر هم هستند.
صورتم را به طرفش بر میگردانم؛ بدون هیچ حرکتی زیر دستم خوابیده. جرات نگاه کردن به چشمهای نیمه بازش را ندارم.
بوی سدر و کافور تا مغز سرم میپیچد.
دندانهایم را محکم بهم میفشارم تا مثل دفعههای قبل غش نکنم.
شریفه خانم جلو میآید؛ نیم نگاهی به من میاندازد و سطل را از دستم میگیرد:
_بده من دخترجون. رنگ به روت نمونده! بده تا از حال نرفتی.
از بالا تا پایینِ او چند بار آب میریزد و میگوید:
_آدمها يه جسم دارن، يه روح. جسم بدون روح، از در و دیوار اینجام بیآزار تره.
ناخودآگاه نگاهم به سمت در و دیوار سیمانی سالن میچرخد. چهار سنگ نیم متری به فاصله کمی از دیوار، قرار گرفته است. درون هرکدام گودی کوچکی ساخته شده تا جابهجا کردن جنازهها آسانتر شود.
شریفه خانم یکبار دیگر روی بدن بیجان زن آب میگیرد و به من اشاره میکند عقب بروم و توی دست و پایش نباشم.
به طرف سکوی کنار دیوار میروم و جایی که در دید باشم مینشینم؛ تا اگر کسی چیزی لازم داشت به دستش بدهم. با خودم میگویم: «اینطور هم کمک میکنم و هم از جنازهها دور میشم.»
هنوز به بوی اینجا عادت نکردهام.
هربار قبل از وارد شدن، روسریام را روی دهان و دماغم سفت میبندم تا کمتر چیزی حس کنم؛ اما بی فایده است؛ هنوز چند دقیقه نگذشته سر و کلهام از بوی سدر و کافور پُر میشود و پشت بندش بدنم غش و ضعف میکند.
با بمبارانهای این چند وقت، اینجا لحظهای خالی نمیشود و مدام بدن تکه پاره میآورند.
حتی شریفهای که سالهاست غسالی میکند هم، با دیدن پیکر به خون غلتیدهی زن و دخترها، اشک میریزد و در بین گریه مدام یازهرا میگوید.
نگاهم به مرضیه میافتد، وقتی با جدیت مشغول کار است، هشتی ابروهایش به هم نزدیکتر میشوند. آرام به طرف یکی از سنگها میرود؛ سدر را با آب مخلوط میکند و روی جنازه میریزد.
اگر مرضیه به اینجا نمیآمد، من هم به خیال خودم برای مراقبت کردن از حال او، پایم را اینجا نمیگذاشتم.
چند هفته گذشته اما؛ هنوز دست و دلم از هرچه در این سالن بی رنگ و رو است، میلرزید.
صدای زینت خانم، حواسم را از مرضیه پرت میکند:
_منیژه جون! بیزحمت اون پارچه کفنیها رو بیار.
کارشان تمام شده و باید جنازهها را بپیچند. از کیسهای که به دیوار میخ شده، کفنها را بیرون میآورم و یکی یکی به دستشان میدهم.
کنار مرضیه میایستم و شروع میکنم به غُرولند کردن:
_آبجی، نریم؟... برای امروز بسه تو رو خدا؛ خسته شدی اینقدر وایسادی!
قبل از اینکه مرضیه چیزی بگوید، شریفه خانم او را خطاب قرار میدهد:
_اره مادر، راست میگه خواهرت. تو دیگه برو خونه استراحت کن. خوب نیست زیاد سَرپا وایسی.
بعد هم مثل هر روز دستش را بالا میآورد و دعاگوی او میشود:
_الهی به حق پنج تن، نسل طیبه ازت پا بگیره که با این اوضاعت، کمک میرسونی.
مرضیه پارچهی سفیدی که روی دهان و بینیاش بسته را باز میکند. از صورت گرد و سبزهاش چیزی مشخص نیست؛ اما از سرخی چشمهایش میتوان فهمید که حین کار گریه کرده.
دستی به شکم نیمه برآمدهاش میکشد. لب خشک و پوست انداختهاش ازهم باز میشود و با لبخند ریزی جواب دعای شریفه را میدهد.
روپوش بلند و سبز رنگ را از تنم بیرون میآورم و آستین مانتوام را پایین میزنم. خوشحالم که بالاخره امروز هم تمام شد.
مرضیه به خانمها خداقوت میگوید و همانطور که به طرف جالباسی میرود صدایم میزند:
_منیژه جان! تو بیرون وایسا اذیت نشی. من الان میام.
از خدا خواسته کیفم را برمیدارم و بیرون میپرم. حس میکنم از قفس آزاد شدهام.
گردنم را بالا و پایین میکنم تا خستگیاش در برود. نگاهم به تابلوی سردر آنجا میافتد:
«سالن شماره دو/ غسالخانه بانوان»
از دیدن کلمهی غسالخانه لحظهای بدنم لرزه میگیرد. حرص میخورم که چرا فراموش میکنم و هر روز چشمم به این تابلو میافتد!
میخواهم جایم را عوض کنم که مرضیه از سالن بیرون میآید. لبخند نمکینی میزند و با انرژی میگوید:
_خداقوت خواهر رزمنده.
نمیدانم چطور میتواند اینقدر روحیه داشته باشد و در چنین جایی بخندد.
در جوابش فقط سرم را به نشانهی تشکر تکان میدهم.
اینبار لبخند پررنگتری میزند و میگوید:
_بریم آبجی کوچیکه. بریم که انگار بدجور رمق از سر و صورتت رفته.
۱
گوشهی اتاق نشستهام و تمام حواسم به مرضیه است. هرچه پرسیدم اول صبح چه کسی زنگ زد، که امروز اینقدر زود آمادهی رفتن شده؟! چیزی نگفت.
مثل اولین باری که اعلام کردند بیمارستان شهید کلانتری، امدادگر لازم دارد. آن روز هم مرضیه باعجله چادر سر کرد و راه افتاد. هرچه هم از حال و اوضاع جسمیاش گفتم راضی نشد در خانه بماند؛ وقتی فهمیدم تنها جای باقی مانده برای کمک، شستن جنازههاست خیالم راحت شد که از رفتن منصرف میشود؛ اما او بدون تعلل راه غسالخانه را در پیش گرفت و اصرارهایم مانعش نشد.
زُل میزنم به حرکاتش. سبد سیب زمینی و پیاز را جلویش گذاشته و کیسه پلاستیک را پر میکند.
سبد را سرجای خود بر میگرداند و آرام میگوید:
_این هم سهم خودمون.
بلند میشود و چادر رنگ و رو رفتهاش را از جالباسی بر میدارد. دستش را زیر کِش میبرد و روی سرش تنظیم میکند. سنگینی چادر، مقنعهی چانه دارش را کمی عقب میبرد. دستی میکشد و موهای پرکلاغیاش را از کنار مقنعه، زیر میزند. کیسهها را بلند میکند و زیر چادر میگیرد:
_منیژه جان! بلند شو. باید سریعتر بریم.
این را میگوید و بیرون میرود. حس و حال رفتن به غسالخانه را ندارم؛ اما باید بروم تا بفهمم چه چیزی باعث این عجلهاش شده.
بلند میشوم و مانتوام را میپوشم. نگاهم به سبد میافتد. فقط چند دانه پیاز و سیب زمینی کوچک که زدگی دارند باقی مانده. کار هر روز اوست؛ هر چه در خانه باشد دست میگیرد و راه میافتد. دیگر به این کارهایش عادت کردهام. گره روسریام را سفت میکنم و بیرون میروم.
مرضیه، جلوی خانهی ننه نرگس ایستاده و با او حرف میزند. دو ماه از شهادت تک پسر و نان آور خانهاش میگذرد. کسی را اینجا ندارد؛ اما یک روز هم نشده که مرضیه به او سر نزند.
تا من برسم کیسهها را به ننه نرگس میدهد؛ پیشانیاش را میبوسد و خداحافظی میکند. مقابل خانهاش رسیدهام که صدایش را میشنوم:
_ننه خیر ببینی. الهی همنشین جدم حضرت زهرا بشی.
آرام سلام میکنم. من را که میبیند با گوشهی روسری قطره اشک روی گونهاش را پاک میکند و جواب سلامم را میدهد.
از سر کوچه که میگذریم، ساختمان بیمارستان پیدا میآید. رفت وآمد پرستارها و برانکاردهایی که مجروح میآورند، خیلی بیشتر از هر روز است. قدمهایم را بلندتر برمیدارم تا به مرضیه برسم. نیمنگاهی به او میاندازم؛ چادرش را کیپ صورت گرفته و سرش را این طرف و آن طرف میچرخاند.
_چرا اینقدر تند میری آبجی!؟
چیزی نمیگوید و وارد راهرو میشود.
۲
از صحنهای که میبینم خشکم میزند. هیچوقت اینجا را اینقدر شلوغ ندیده بودم. هوای دم کرده و خفهی بیمارستان با بوی بتادین و خون یکی شده و حالم را بد میکند. تازه یادم میآید این حجم از مجروح، یعنی عملیات بوده است.
از بین مجروحها میگذریم. صدای آه و ناله آنها دلم را مچاله میکند. سعی میکنم نگاهم به بدن پاره و زخمیشان نیفتد.
مرضیه راهش را به طرف انتهای راهرو کج میکند. میگویم:
_آبجی کجا میری؟ غسالخونه که این طرف نیست.
هنوز جملهام تمام نشده که مقابل در نیمه بستهای میایستد.
نگاهم به تابلوی روی در میافتد: «سردخانه».
میخواهم دهان باز کنم و بپرسم چرا اینجا آمدهایم؛ که در باز میشود. مردی با روپوش سفید رنگ بیرون میآید:
_بله خواهر!؟ کاری دارین اینجا؟
مرضیه ساکت است و چیزی نمیگوید.
مرد، میخواهد از کنار ما رد شود که مرضیه صدایش میزند:
_ببخشید... میتونم شهدایی که تازه آوردن رو ببینم؟ آخه همسرم... یعنی چند وقته خبری ازشون نیست...
آب دهانش را به سختی قورت میدهد و جملهاش را از سر میگیرد:
_آخرین بار یک هفته پیش تماس گرفت. گفت میرن خط مقدم. امروز صبح از بیمارستان زنگ زدن، گفتن چندتا شهید ناشناس آوردن... گفتن... گفتن بیام برای شناسایی...
برای لحظهای تمام بدنم سست میشود. تازه دلیل زود آمدنش را میفهمم.
پلکش تند تند میپرد، درست مثل زمانهایی که میخواهد باران اشک راه بیفتد؛ اما با پلک زدن جلوی سیلاب را میگیرد.
مرد سرش را زیر میاندازد و میگوید:
_فقط یک نفر بره داخل. بعد که بیرون اومدید در رو چفت کنید لطفا.
یک قدم میرود و دوباره بر میگردد:
_مرد همراهتون نیست؟! پیکرها خیلی تیکه...
جملهاش را ناتمام میگذارد، فقط زیر لب میگوید:
_اگه مرد بود، بهتر بود!
میخواهم بازوی مرضیه را بگیرم که نرود؛ اما او بسماللهی میگوید، در را باز میکند و داخل میرود.
خودم را به دیوار میچسبانم. گذر زمان را حس نمیکنم. انگار تمام دنیا در همان لحظه و همان مکان متوقف شده و زل زده به ما.
دست خودم نیست؛ اما ناخودآگاه منتظرم صدای جیغ و فریاد مرضیه بلند شود. ذهنم مدام تصویر پیکر به خون آغشته مصطفی را تکرار میکند. همان پسر سر به زیر و سادهای که در عالم بچگی مرضیه را به خاطر انتخابش سرزنش میکردم. میگفتم: «این پسر نه دارایی داره، نه درآمد» نمیدانستم هنوز چند ماه نگذشته، مصطفی میشود برادر نداشتهام؛ میشود داماد عزیز کردهی مادر و هم پای آقاجان و بعد از بمباران و از دست دادن آنها، مصطفیست که حال و روز آوارهی ما را جمع میکند.
دلم میخواهد از ته گلو داد بزنم تا فکرم از مرور این تصویرها خاموش شود. از همه بدتر تصوّر ندیدن دوباره مصطفی در کنار مرضیهست که دلم را آتش میزند.
نمیدانم چقدر میگذرد که قامت مرضیه را کنار خودم میبینم؛ بدون اینکه فریادی از او شنیده باشم.
نفس خفتهام را آزاد میکنم و خیالم راحت میشود؛ اما به یکباره متوجهی شانههایش میشوم؛ آرام در حال تکان خوردن است.
با صدایی که هیچ روح و جانی ندارد لب میزند:
_خدایا راضیم به رضای خودت.
از زیر چادر دستش را بیرون میآورد و روی شکمش میگذارد. با بغضی که حالا بیشتر شده، میگوید:
_وظیفهام سنگین تر شد، یادگار مصطفی.
رویش را برمیگرداند. دستش را تکیهگاه کمر میکند و آرام تر از قبل قدم بر میدارد.
وا میروم. نفسم دوباره حبس میشود. نمیتوانم جلو بروم؛ حتی نمیتوانم گریه کنم. زل زدهام به مرضیه و فقط رفتنش را تماشا میکنم. منتظرم قدم بعدی را که بر میدارد، نقش زمین شود و از حال برود. باز هم ذهنم صحنهی شیون و به سر و صورت زدن او را تکرار میکند.
به یکباره میایستد و من مطمئن میشوم لحظهای که در ذهنم هزار بار تکرار شد، همین حالاست.
سرش را به طرف من برمیگرداند، چشمهایش کاسهی خون شده و چانهاش میلرزد. همانطور که اشک از چشمش پایین میریزد، به زحمت صدای ضعیفش را بلند میکند:
_امروز کارهای غسالخونه زیاده... من میرم کمک. تو نمیای!؟
بُهت تمام وجودم را در بر میگیرد و ذهنم منجمد میشود. منتظر جوابم نمیماند؛ بدون لحظهای تردید راهش را میگیرد و از همان مسیری که آمده بودیم برمیگردد.
پایان
۳
📍ثبت رای داستان اول و دوم:
https://survey.porsline.ir/s/K9AQvKSo
📍ثبت رای داستان سوم و چهارم:
https://survey.porsline.ir/s/bEOFpGza
📍ثبت رای داستان پنجم و ششم
https://survey.porsline.ir/s/akigpSQR
📍ثبت رای داستان هفتم و هشتم
https://survey.porsline.ir/s/e9oxZXAP
📍ثبت رای داستان نهم و دهم
https://survey.porsline.ir/s/2f18nPko
📍ثبت رای داستان یازدهم و دوازدهم:
https://survey.porsline.ir/s/e4X3OfCc
📍ثبت رای داستان سیزدهم و چهاردهم
https://survey.porsline.ir/s/3qzktHBI
📍ثبت رای داستان پانزدهم و شانزدهم
https://survey.porsline.ir/s/grwNzc6z
📍ثبت رای داستان هفدهم و هجدهم
https://survey.porsline.ir/s/L8SsSeLn
📍ثبت رای داستان نوزدهم و بیستم
https://survey.porsline.ir/s/uzdRq78R
📍ثبت رای داستان بیستم و یکم
https://survey.porsline.ir/s/UmmnmkIA
جشنواره {راز}
بازگشت به #داستان_دوازدهم
📍ثبت رای داستان یازدهم و دوازدهم:
https://survey.porsline.ir/s/e4X3OfCc
«قاب انیس»
#داستان_سیزدهم
صدای کوبیدن در میآید. با شنیدن صدای در تپش قلب میگیرد. انگار هر لحظه منتظر شنیدن خبری ناگوار است. چادرش را سر میکند و در را باز میکند. با باز کردن در محمد جلو میپرد و سلام میکند.
_سلام خواهر
چهرش باز میشود و لبخند بر لبهایش مینشیند. آغوش را باز میکند.
_سلام عزیز دل خواهر
پاکتهای میوه را از دست محمد میگیرد و او را به خانه میآورد. محمد کنار حوض مینشیند و با ماهیهای حوض بازی میکند. شهناز پارچ شربت را روی تخت میگذارد. دستی به سر و صورت محمد میکشد و او را میبوسد.
_محمد جان مامان چطوره؟ حالش خوبه؟ دکتر چی گفت؟
محمد لیوان شربت را سر میکشد و با آستین قطرات شربت را از روی دهانش پاک میکند و دوباره نگاه پارچ شربت میکند.
_حالا یه لیوان دیگه بریز تا گلوم نرم بشه.
شهناز میخندد و سری تکان میدهد و لیوانش را پر میکند. لیوان دوم را هم سر میکشد و روی تخت دراز میکشد. شهناز با اخم محمد را نگاه میکند. محمد نگاه شهناز میکند و میگوید:
_حالش خوبه. اقاجون طبیب آورد خونه. طبیب گفته فشارش بالا هست. نباید حرص و جوش بخوره براش بده.
شهناز دستهایش را جلوی صورتش میگیرد و زیر گریه میزند. دلش برای آغوش گرم مادرش تنگ شدهاست. برای برای آن شهناز خانوم صدا کردنهایش، برای لبخندهایی که غصه را از دل میبرد و...
محمد بیصدا دراز کشیدهاست و برای شهناز ناراحت است. دست روی پیشانی گذاشته و آرام با شهناز گریه میکند. شهناز با دیدن محمد دلش میسوزد و اشکهایش را پاک میکند و با بغض میگوید:
_داداش بلند شو از اون سیبها برا خودت بچین. ازشونم ببر برای اقاجون و مامان.
محمد با شنیدن این جمله از جا خیز میخورد و صورت شهناز را میبوسد و سریع از درخت بالا میرود. بالای درخت مینشیند و شروع به خوردن میکند.
_باید اول خودم سیر بشیم که انرژی داشته باشم بچینم برای آقاجون و مامان.
شهناز میرود تا ظرفی برای سیبهایی که اگر محمد بچیند بیاورد. از در که وارد میشود، نگاهش به قاب یادگاری مادر میافتد که در آخرین سفرش به مشهد برای او آورده بود. قاب مشکی رنگی که با پارچهی ترمه و نخهای طلایی به زیبایی طراحی شده است. زیر لب جملهاش را تکرار میکند و چشمهایش را میبندد. آهی میکشد. احساس آرامش میکند و سبک میشود.
محمد پاکتهای سیبها را بغل گرفته و آرام از پلهها بالا میرود. شهناز از پشت مراقب محمد است که نیافتد.
_محمد یادت نره اقاجون و مامان رو بجای من ببوسی! مراقب مامان هم باش باز فشارش بالا نره. بگو آقاجون این دارو که بهت دادم بزنه به پاهاش تا دردش بخوابه.
محمد آنقدر خورده است که نفسش بالا نمیآید. سری تکان میدهد و شهناز کلاهش را روی سرش میگذارد و او را راهی میکند. دوباره خانه سوت کور میشود. به تنهایی عادت کردهاست. احمد آقا هم که راهش دور است. صبح که میرود ظهر فقط ساعتی برای ناهار به خانه می آید. از پلهها پایین میآید که دوباره در میزنند. بر میگردد و با خودش میگوید« این محمد بازیگوش حتمی باز چیزی یادش رفته بگه» در را باز میکند. چهرهی فرحناز را میبیند. با لباسهایی که شبیه فرنگیها شدهاست. دامن کوتاه، کت تنگ و کلاه زنان فرنگ که به سر کرده است. هروقت فرحناز به خانه آنها میآید تا اشک شهناز را در نیاورد نمیرود.
_چیه؟! جن دیدی، نمیخوای تعارفم کنی بیام داخل؟
فرحناز داخل میشود. نگاهی به اطراف میاندازد و روی تخت کنار حوض مینشیند.
_داداش احمد چطوره؟ کار جدیدش کفاف زندگیتون رو میده؟
شهناز که باید خود را برای آماج زخم زبانهای فرحناز آماده کند میگوید:
_خداروشکر. مش عباس پیچ و خم فرش فروشی رو داره یادش میده و راه میفته.
فرحناز داخل حیاط چرخی میزند. کنار درخت سیب میرود و نگاهی به آن میاندازد. شهناز با سینی چای میآید. سینی را روی تخت کنار حوض میگذارد.
_آقا تیمور رو بهش پیشنهاد دادن بره داخل فرمانداری. تو هم اگر دست از لجبازی بر میداشتی الان داداش احمدم...
شهناز حرف فرحناز را قطع میکند و میگوید:
_فرحناز خانم بفرمایید چایی سرد نشه.
فرحناز روی تخت مینشیند و استکان چای را برمیدارد. شهناز خودش را سرگرم چایی میکند. اما فرحناز دست بردار نیست و دوباره شروع میکند به گفتن حرفهای همیشگی.
_اگه پارسال قبول میکردی و میومدی الان اوضاع فرق میکرد. از همون روز اولم که عروس ما شدی لجباز بودی.
فرحناز از حرفهای تکراری خسته است و این مدت خیلی اذیت شدهاست. روبه به فرحناز میگوید:
_من هم اگر قبول میکردم، احمد آقا خوشش از این ولنگاریها نمیاد.
فرحناز صورتش سرخ میشود. استکان چای را روی سینی میکوبد و کیف دستیاش را بر میدارد و به سمت در میرود. نگاهش به پستوی کنار حیاط میافتد که دیگ سیاه و وسایل حمام داخل آن است. فرحناز نگاهی میاندازد و به سمت شهناز که سر به زیر انداختهاست برمیگردد و میگوید:
_لیاقت شما همینه که داخل این پستوها حموم کنید و جرأت نداشته باشید بیرون بیاید.
آش دوغ، غذای مورد علاقه احمدآقا را درست کردهاست. احمدآقا سفره را پهن میکند. کوزهی آب منقش به گلهای اسلیمی را روی سفره میگذارد. نانهای تازهای که شهناز پخته را بو میکند و کنار سفره میگذارد. پیاز بزرگی که چهار قسمت شده را وسط سفره میگذارد. شهناز کاسههای سفالی آبی رنگ پر از آش دوغ را میآورد. شهناز با دیدن سفره لبخند میزند و میگوید:
_بهبه چه سلیقهای هم آقا داره.
_خواهش میکنم بانو، شاگردی میکنیم.
احمدآقا شروع به خوردن میکند. شهناز با لبخند احمد اقا را نگاه میکند که با لذت غذا میخورد. احمد اقا نگاه به شهناز میکند و میگوید:
_چیه چرا نمیخوری؟ دلت نیست؟ برای شب برنج درست کن تا اون بچهی داخل شکمت هم قوت بگیره.
شهناز با بی میلی قاشق را بر میدارد و شروع به خوردن میکند و میگوید:
_نه خوبه، منم این غذا رو دوست دارم.
احمدآقا وسایل را جمع میکند و میخواهد همهی وسایل را به تنهایی با خود به آشپزخانه ببرد. شهناز نگاه احمد آقا میکند و زیر خنده میزند.صدای قهقههی شهناز فضای اتاق را پر میکند.
_احمد آقا راضی به زحمت نیستم. خودم به حوصله انجام میدم. شما هم خستهاید.
_نه بانو. فقط نگاه کن چطور یه دستی میبرمشون
احمدآقا سلان سلان وسایل را به آشپزخانه میبرد. هر کدام را مرتب سر جای خودش میگذارد. نگاهش به کیسهی برنج میافتد. کیسه را بلند میکند و میبیند که کیسه خالی است. ناراحت به اتاق برمیگردد و رو به شهناز میگوید:
_شهناز خانوم، چرا نگفتی برنج تموم شده که بیارم.
شهناز لبخند از روی لبانش محو میشود و سرش را پایین میاندازد.
_احمد آقا این چندماه بیکار بودی، تازه رفتی سرکار نمیخواستم زحمت بیفتی. حالا نگران نباش خدا بزرگه.
شهناز سلام نماز است. در به صدا در میآید. سلام نماز را سریع میگوید و به سمت در میرود. در را باز میکند. محمد با چشمان گریان یکدفعه داخل میپرد.
_خواهر، مامان حالش خوب نیست. طبیب بالا سرشه.
شهناز به دیوار تکیه میدهد. آب دهانش را به سختی قورت میدهد. دست محمد را میگیرد و میگوید:
_بیا بریم.
محمد میایستد و با چشمان گریان میگوید:
_خواهر با چادر؟! الان مامورهای نظمیه جلومون رو میگیرن!
شهناز به عقب برمیگرد. زانوهایش سست میشود. مینشیند. هزاران فکر از ذهنش عبور میکند. نکند اتفاقی برای مادر بیافتد. نکند دیگر او را ...
در دوراهی چادر یا مادر قرار گرفته است. نگاهی به اطراف میاندازد و چادرش را سفت میگیرد. دست محمد را میگیرد و از خانه خارج میشود. در کوچه و پس کوچههای تاریک، شهناز دست در دست محمد حرکت میکند. هرچند قدمی که میرود برمیگردد و نگاهی به پشت سر میاندازد. چند سرباز در کوچه هستند. شهناز و محمد پشت دیوار پنهان میشوند تا سربازها بروند. شهناز از ترس پیشانیاش عرق کردهاست. محمد خود را به شهناز چسابنده و نفس نفس میزند. سربازها رد میشوند و میروند. شهناز سرکی میکشد و وقتی مطمئن میشود که آنها رفتهاند حرکت میکنند. چیزی تا خانهی پدرش باقی نماندهاست. گامهایش را تندتر برمیدارد که یکدفعه از پشت صدایی بلند میشود.
_صبر کن ضعیفه کجا میری؟
شهناز برمیگردد و با دیدن سربازهای نظمیه دست محمد را محکم میگیرد و میدود. سرباز سوت میزند و بلند میگوید:
_بگیرید این پدر سوختهها رو . نزارید فرار کنند، چادرش رو بکشید.
شهناز و محمد نفسزنان کوچه و خیابانها را پشت سرمیگذارند. شهناز با یک دست چادرش را گرفته که از سرش نیفتد و با دست دیگر محمد را به دنبال خودش میکشد. زبان در دهانشان خشک شده است. سربازها دست بردار نیستند و صدای سوت آنها به گوش میرسد. شهناز و محمد به خیابان نزدیک خانهی پدر میرسند. شهناز با عجله خیابان را رد میکند و برمیگردد و پشت سر را نگاه میکند که صدای ترمز ماشین بلند میشود. شهناز نیمهجان روی زمین افتاده و محمد بالای سرش گریه میکند. شهناز تصویر قاب هدیه مادر جلوی چشمانش میآید و آهسته زیر لب زمزمه میکند:
_السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها )
#جشنواره_راز
باطن بیمار، ظاهر زیبا
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_چهاردهم
قطار بزرگ با چنان وقاری درحرکت میرفت که گویی تمام درختان قامت کشیده برای بدرقه صف کشیده بودند و حرکت رقص کنانشان به سادگی نشان میداد که در این میان باد هم برای خداحافظی آمده است.
زوج جوانی در یکی از ایستگاههای میان راه سوار شده بودند. صورت مرد بر اثر روزها در برابر باد و آفتاب بودن، قرمز شده بود! از لباسهای سیاه جدیدش اینچنین میشد فهمید که دستهای آجری رنگش به طور مداوم زیر فشار بسیاری از کارهای دشوار در فعالیت بوده است. او هرازگاهی نگاه محترمانهای به اطرافش میانداخت و آن نگاههایی که به دیگر مسافران ارزانی میکرد، مخفیانه و با خجالت بود.
زنی که روبهرویش نشسته بود گهگداری با عشوهی سادهای به مرد نگاه میکرد و لبخند مهربانی به او تحویل میداد. از زیر چادر مشکی نازکش به خوبی لباس مخملی با حاشیههای نوارهای رنگی و سکهی تزئین شدهای که به تن داشت؛ پیدا بود.
حس خجالت ناشی از برانداز کردنهای بیدقت سایر مسافران در زمان ورود آنها به واگن، به این چهرهی سادهی طبقهی متوسط جامعه که غرق خطوط آرام و تقریبا بیحرکت بود؛ عجیب بود!
ظاهرا آنها خوشبخت بودند...
مرد پرسید:«گُسنت نیس؟»
زن لبخند کوتاهی برلبانش نشست و گفت:«نه خیلی...»
مرد:«یی ذره دیه تحمل کنی میرسی به ای واگنِ که غذا میدن. یی وعدهی درست و حسابی موخوریمان اونجا، البته که بعید میدانم به دست پخته آذرخانِم برسه.»
شادی غرورآمیزی در چهرهی زن نشست و گفت:«یِواشتر آقا قاسم! الان ننه جان میشنوه داستان میشه بِرات.»
مرد نگاهش را چرخاند به سمت زن سالخوردهای که موهای حنایی رنگش از زیر چارقدش خودنمایی میکرد.
-«اَ وَختی آقا جان فوت کرد، ننه دیه اُ حس و حالِ قِدیم و نِداره...دیه او نازخاتون قِدیم نی!»
-«نِظِرت شیه بیدارش کنیم باشِش حرف بِزِنیم؟»
-«نه دِ بیذار باخوابه، الانا ناهارِ دیه اوموقه بیدارش مُکُنیم.»
سپس به آرامی در چشمان آدر نگاهی کرد و گفت:«ساعت سه و چهل و پنج دیقه مِرِسیم تِهرو.»
آذر انگار که اطلاع نداشت، گفت:«واقعا؟!»
برق تعجب در پاسخ به حرف شوهرش، بخشی از شیرینی همسرانه او بود.
از جیبش ساعت نقرهای رنگی بیرون آورد و همینطور که جلوی خودش نگه داشته بود، با نگاهی دقیق به آن خیره شده بود. چشمان مرد برقی زد و با خوشحالی به زن گفت:«یادگارِ آقاجانِمه.»
زن به جلو خم شد و با شیطنت گفت:«ساعت دوازده و هفت دیقه»
بالاخره آنها به سالن غذاخوری رفتند. پیشخدمتان و کسانی که در نزدیکی میز آنها نشسته بودند، بادقت ورود آنها را زیر نظر داشتند. دقایقی بعد مرد جوانی که فرم مرتبی از رنگ سیاه و سفید به تن داشت جلو آمد. چهرهی جذاب و مهربانی داشت!
آنها را برای رزرو غذا راهنمایی کرد. این استقبال درهم پیچیده با احترام معمولی برای آنها ساده به نظر نمیرسید...حتی وقتی به کوپه خود بازگشتند، حس فرار در چهرهی آنها آشکار بود.
در مسیر حرکت قطار، صدها متر پایینتر از یک شیب طولانی تابلوی کوچکی که با غبار پوشیده شده بود؛ خودنمایی میکرد. قطار در یک زاویه به آن نزدیک میشد و ایستگاه تهران راس آن بود.
قاسم رو به آذر گفت:«وخی رسیدیمان...آذر تو به نِنِه کمک کن مِنِم ساک ماکاره میارِم.»
طولی نکشید که درمیان جمعیت شلوغ قرار گرفتند. درمیان ازدحام جمعیت و سروصداهای اطرافشان، کمتر میشد که باهم صحبت کنند. بالاخره به در خروجی رسیدند و از همانجا سوار تاکسی زردرنگی شدند. راننده تاکسی مردی قد کوتاه و با هیکلی نسبتا چاق بود که هر چندثانیه یکبار خود را در آینهی ماشین نگاه میکرد و چنگی میان موهای فرفری گندمی رنگش میزد.
راننده نگاهی به قاسم کرد و شروع کرد به حرف زدن:«بینم داش از کجا میاین؟! فکر نمیکنم اهل اینورا باشی درسته؟!»
قاسم نگاهش را از عروسکی که با حرکت ماشین به رقص میآمد و روی شیشهی ماشین آویزان بود، برداشت و با لحت خستهکنندهای گفت:«از ولایت خُمو...حاجی آباد.»
-«ها دقیقا نمیدونم کجاست. ولی لهجهی باحال و قشنگی داری داش. ببخشید! آخه شاید باورت نشه ولی ده سالی میشه از تهرون جم نخوردم! خودمم بچه ناف تِرونم، تو نمیری جونم به جونش بستهست. حتی یهبار با اصرار ایال و بچهها قرار شد بزنیم به جاده و بریم پابوس آق امام رضا...نتونستم که! بچهها رو فرستادم خودم نرفتم.»
راننده ابرویی بالا پایین کرد، سری تکان داد و با لحت مرموزانهای گفت:«آخه قراره با رفیقم تنهایی بریم.»
#پارت1
#باطنبیمار_ظاهرزیبا
قاسم مات و مبهوت به راننده نگاه میکرد. راننده نگاه قاسم را دزدید و ادامه داد:«ماشینمو میگم داش. خیلی مشتیه! ما راننده تاکسیا جونمون به ماشینمون بستهست.» بعد قهقههای زد و سرش را تکان داد.
-«راستی بینم! کسی و تو تِهرون دارین؟ آشنایی، فامیلی؟»
تا قاسم خواست چیزی بگوید، راننده در ادامهی حرفهایش دوید و گفت:«میگما اگه مسافرین، خونهی من خونهی خودتونه...یه ننه دارم آه! یه دیزی درست میکنه براتون، انگشتای دستتونم باهاش میخورید.»
بعد یه نیم نگاهی در آینه به مادر قاسم انداخت و گفت:«البته نوکر حاج خانومم هستیم. مثلِ ننه خودم.» سپس به طرف قاسم خم شد و گفت:«خانوما رو که میشناسی...یکم حسودن! از یکی که تعریف میکنی سریع به خودشون میگیرن. اَی...اَی...زنن دیگه...»
با این حرفِ او قاسم یاد حرف آذر در قطار افتاد و لبخند ملیحی صورت خستهاش را پوشاند. لبش را لیسید و گفت:«نه ممنونم. خدا نَ شکر زیاد غریب نیستیمان! آبجیم اینا اینجا مینیشَن.»
-«ها...پس اومدی تِهرون!!»
-«زیاد نه. اوموقه که بِچه بودم آقام ییوار آوردتوم.»
دستش را به جیب شلوارش برد و تکه کاغذی بیرون آورد که رویش آدرسی نوشته بود.
-«بفرما آقا راننده. اینِم آدرس.»
-«کوچیک شما، اصغرم داش...»
مادر قاسم بادقت به پرگوییهای راننده گوش میداد و هرازگاهی لبخندی روی لبانش جاری میشد. آذر از پنجره بیرون را دید میزد. به خیابانهای شلوغ و پرسروصدا، که هرازگاهی خود را در محاصره چند ماشین دیگر میدید، چشمانش از خستگی سفر خمارِ خواب بود. چندی طول نکشید که وارد خیابانی شدند که نسبت به خیابانهای پرسروصدایی که از آنها گذشته بودند؛ آرامتر و بیسروصداتر به نظر میرسید. راننده که همچنان درحال حرف زدن بود پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:«بفرما آق قاسم اینم مقصد شما!»
آذر انگاری دست و پایش را گم کرد و طوری که به نظر نرسد به خودش تکانی داد و مادر پیر قاسم را که سرش را روی شانههای او گذاشته و خوابش برده بود، بیدار کرد. قاسم از ماشین پیاده شد و در را برای آنها باز کرد. ساک و چمدان را برداشت و به طرف راننده رفت و مقدار کرایهای که با او طی کرده بود، به او داد.
-«اصلا قابل شمارو نداره آق قاسم، جون شما لازم نیست بخدا، مهمون ما باش!»
همینطور که حرف میزد، پول را از قاسم گرفت و دستش را با آب دهانش خیس کرد و شروع کرد به شمردن. چشمان ریز و نخودیاش با خندیدنش تنگتر شد و گفت:«ده تومن دیگه بذاری درست میشه!»
قاسم با تعجب به او نگاه کرد و گفت:«مگه...؟»
-«میدونم میخوای چی بگی داش! ولی خب، جون شما فکر نمیکردم انقدر پرپیچ و خم باشه مسیر...! ما فقیر فقرا کم پیش میاد بیایم این طرفا.»
نگاهی به اطرافش کرد و گفت:«ماشاءالله خونههای قشنگیه نه؟!»
قاسم بدون بحث پول را به او داد و باز تعارفات ظاهری راننده را شنید.
سپس به طرف آذر و مادرش که آنطرفتر ایستاده بودند رفت. مادر لنگلنگان به طرف او آمد.
-«چیزی شده پِسِرُم؟»
-«نه ننه جان. راننده دستمزد ماخاست. خب بیزار ببینوم کدوم پلاک بی؟!»
نگاهی به اطرافش انداخت. صدایی شنید: دایی جون! اینطرف این طرف!
با نگاهش صدا را دنبال کرد. از ساختمان روبهرو بود. دختر کوچکی که کنار او زنی ایستاده بود. از پنجره به طرف آنها اشاره میکردند. به طرف ساختمان رفتند. در باز بود...
حس خجالتآوری تمام وجود آذر را دربرگرفته بود. شاید دلیلش این بود که برای اولینبار به آنجا آمده بود. قاسم چمدان را برداشت و بازویش را دراختیار همسرش قرار داد. هنوز از در ورودی داخل نشده بودند که دختر کوچکی با موهای بلند فرفری به طرف قاسم دوید. او نیز آغوشش را برای دخترک باز کرد. کمی بعد زنی با چهرهی مهربانی در چهارچوب در ظاهر شد.
از چشمان پر ذوق و شوقِ اشکآلودی که داشت، معلوم بود خیلی وقت است همدیگر را ندیده بودند. آنها سوار اتاقک کوچکی شدند که بعد از چند ثانیه به طبقهی نهم رسیدند. از پنجرهی بزرگی که قسمت بیرونی ساختمان را پوشش میداد، میشد تمام ساختمانهای آن اطراف را دید. ساختمانهای آسمان خراش و بلندی که با خانههای ساده و بیآلایش حاجیآباد فرق زیادی داشت. زن در را باز کرد و آنها را به داخل خانه تعارف کرد. همه سرخوش و شاد به نظر میرسیدند...قرمزی روی گونههای آذر هنوز پاک نشده بود و سعی میکرد با احتیاط رفتار کند. کف خانه از سنگهای تمیزی پوشیده شده بود. چند فرش کوچک در جای جای خانه پهن شده بودند. خانه با صندلیها و مبلهای جورواجور تزیین شده بود.
#پارت2
#باطنبیمار_ظاهرزیبا
روی صندلیهایی نشسته بودند که مانند ابر نرم بود. آنها طوری نشسته بودند که گویی قصه رفتن دارند. لحظهای سکوت میان آنها حکم فرما شد که...
-«اَی بابام! هیچ حِواسم نیستا، چیزی موخورین بیارم بِراتان؟ چای، آب میوهای؟» -«چای دُختَروم، چای دستت درد نکنه»
-«چشم ننه جان»
رو به قاسم و آذر کرد و گفت:«شما شی زوج خجالتی؟ آذر خودش کمحرفه، ای داداش مارم کم حرف کرده والا تا جایی که مِ یادوم میا داداشوم خیلی شیطان بود.»
قاسم لبخندی زد و گفت:«بِرِی ماهم همو چایی بیار آجی دستت درد نکُنه»
-«رو چِشوم داداش»
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:«چایی اینجا قَدِ چایی زغالی مزه نیمیدهها مسخِرم نکنین بگین بِلد نِبود!»
آذر به شوهرش نگاهی کرد و نیشخندهایی میزد. قاسم رو به دخترکی که بغل مادربزرگش نشسته بود و به آذر زل زده بود، گفت:«بیا بینم شیطان! ماشااللهم قد کشیدیا...بیا پیش زندایی بینم.»
دخترک با خجالت سری تکان داد و مادربزرگ را محکم چسبید.
-«راستی آقا کِمال کوجاست؟ خانه نی؟»
زن که مشغول آماده کردن میوه و بساط چای بود گفت:«نه داداش. میره شرکت اَ صب تا شبم اونجا مشغوله. جدیدنم با یی دانه اَ رفیقاش یی مغازهای واز کردن بعد شرکت میره وایمیسته اونجا.»
-«پَ حسابی سرش شلوغه؟!»
-«والا شی بگم...ما که همو به کار شرکت راضی بودیمان. الان هیچ معلوم نی کی میره کی میا...»
-«مغازه شی زدن حالا؟!»
-«نمیدانم، اَ ایی شی شی میگن، وسایل آرایش یی همچین چیزایی...»
نازخاتون گفت:«خو خدا نَ شکر که بیکار نی عزیزوم. مرضیه جُون زحمت نکش بیا بَنیش»
قاسم دراتاقی که مرضیه برای او آماده کرده بود، خوابش برده بود. چشمانش را باز کرد، کسی نبود. نیم نگاهی به ساعت آقا جانش انداخت. ساعت هشت و نیم بود...سپس چشمانش را دوباره بست طوری که خستگی سفر هنوز در بدنش جای خوش کرده بود و خیال بیرون آمدن نداشت! کمی بعد دوباره چشمانش باز شد اما این بار با پچپچهایی که به گوشش رسید...صدای مرضیه بود که با کسی جروبحث میکرد. گوشش را تیز کرد و از جایش بلند شد، در را آرام باز کرد. مرضیه دم در ورودی بود و مقابلش مرد چهارشانهی قد بلندی ایستاده بود. مرضیه چشمش به قاسم افتاد و چهرهی درهم پیچیدهاش را با لبخندی جایگزین کرد. با حرکات چشمانش اشارهای به مرد کرد. قاسم با سرفهای گلویش را خالی کرد و در را بست. مرد برگشت و با استقبال گفت:«به به آقا قاسم راه گم کردی! از این طرفا؟!»
قاسم دستش را بالا آورد و مچ قویاش را که رگهایش بیرون زده بود، درپنجهی مرد جای داد. قبل از اینکه او چیزی بگوید مرد دوباره پیشدستی کرد و گفت:«خواب بودی؟ حتما سروصدای ما بیدارت کرد نه؟ خانومارو که میشناسی وقتی میای خونه یه بند غر میزنن. زود بیای میگن چرا زود اومدی! دیر بیای میگن کجا بودی؟!»
قاسم در جواب حرفهایش لبخندی تحویل داد و سلام علیکی کرد.
مرد:«هان راستی مادر آذر خانوم هم آوردی با خودت؟!» سپس انگشت اشارهاش را به طرف قاسم هدف گرفت و با چشمک شیطنتآمیزی گفت:«یا اینکه تنها تنها؟ ها؟»
مرضیه در ادامه صحبتهایش گفت:«آره...مادر و آذرجان با آرزو روی تراس هستن. مثلِ اینکه آرزو قناریهاشو میخواست نشون بده. الان صداشون میکنم...»
مرد بازوی قاسم را فشرد و به طرف اتاق نشیمن راهنمایی کرد.
-«خب بگو ببینم کار و بار چطوره خوبه؟!»
قاسم با لحن محترمانهای پاسخ داد:«اره خداروشکر مِگذِرَه آقا کِمال»
در حین صحبت کردن مادر پیرش و آذر را دیدن که وارد شدند. وقتی چشمش به آذر افتاد، چشمانش برقی زد و با تعجب براندازش کرد. به لباسهای جدیدی که به تن داشت خیره شد. آذر با دیدن کمال به نگاههای او جوابی نداد، بعد از احوال پرسی کنار شوهرش نشست و لبخند زد. همانطور که بقیه گرم صحبت بودند، قاسم از فرصت استفاده کرد و با حالت شیطنتآمیزی از آذر کمی فاصله گرفت و گفت:«بوخشینا شما احیانا اَ خانوم مَه خَوَر ندارین؟ چند ساعتی مَشه گمش کردوم.»
برق در چشمان آذر موج زد و با لبخند و نگاه دزدکی آرام گفت:«مرضیه خواست بپوشم، بِشوم میا؟»
-«ها خیلی بِشِت میا.»
کمی بعد مرضیه بساط شام را آماده کرد و از رفتارهایش مشخص بود که بعد از مدتها در جنع صمیمی غذا میخورد. آن شب همه خوشحال بودند و جمع با صفایی داشتند. هنوز سپیده دم قلب سیاه شب را نشکافته بود که او بیدار شد. همه خواب بودند. به طرف بالکن رفت، در را باز کرد و نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد. هوا آن روز سنگین و ابری بود. به یادش آمد که این موقع باید سر زمینها با آقاجانش میبود و به قول آقاجانش یک صبحانهی مشتی راه میانداختند و در سایهی درختان از خوردن آن لذت میبردند.
#پارت3
#باطنبیمار_ظاهرزیبا
اما حالا چیزی که پیش روی داشت چند گلدان پلاستیکی رنگی با گلهای شمعدانی بود کمی آنطرفتر دو قناری در قفس گذاشته شده و در کنار پنجره روی دیوار آویزان شده بود. آنها به این طرف و آنطرف میپریدند. او نمیدانست دلیل این همه بیتابی قناریها چیست؟ شادی و سرمستی رسیدن صبح یا شکایت و خلاص شدن از بند قفس؟!
با اکراه به صندلی که کمی آنطرفتر ار گلدانها قرار داشت نگاه کرد. نشست، آهی کشید و به آسمان خیره شد. به یاد گذشته افتاد وقتی که کم سن و سال بود...روزهایی که بعد از مدرسه برای آقاجانش ناهار میبرد، او برای اینکه نشان دهد پسر کدخدای ده است و باید شایستگی این موقعیت را داشت؛ هرازگاهی به جای آقاجانش کار میکرد! هرچند سخت بود اما کم. نمیآورد. برق و شوقی که در چشمان آقاجانش برای تشویق او میدرخشید، از همه چیز برایش ارزشمندتر بود. گاهی اوقات هم خرابکاری میکرد و با نعرهای که آقاجانش میزد سرتاپایش عرق سرازیر میشد و سعی میکرد کار را درست انجام دهد. آقاجانش چنان ابهتی میان اهالی ده داشت که همه از او حساب میبردند و احترام میگذاشتند. حتی ایل و تبار خان پایین که دشمنی دیرینهای با آقاجانش داشت. او از آقاجانش استورهای در ذهنش ساخته بود و به خودش میبالید که فرزند حاج فتحالله کد خدای ده است. هنگام تاریکی با آقاجانش قدم میزد و به خانه برمیگشت. آسمان را نگاه میکرد! مهتاب را در آغوش گرفته بود...سنگینی دست آقاجانش که دور گردنش بود،سپری برای لهحظههای خود میپنداشت. اما دنیا به خوشبختی او حسادت کرده بود و آقاجانش را از او گرفت. قلب مهربانش دیگر نمیتپید. دیگر حامی نداشت و همین باعث کوچ کردن او از دیارش شده بود ولی از اینکه آقاجانش را تنها گذاشته و آمده...سخت ناراحت بود. هرچند مادر پیرش هم با این کار مخالف بود اما او دیگر تصمیمش را گرفته بود. ساعت جیبی آقاجانش را لمس کرد و چشمانش را بست. اندکی در همان حال و هوا ماند و بعد بلند شد و به طرف در رفت. کمال را دید که با مرضیه صحبت میکرد. باز همان پچپچهای محرمانهی بین خودشان. ترجیح داد داخل نرود اما با صدای مرضیه برگشت.
-«قاسم جان بیدار شدی داداش؟ خوب خوابیدی؟ صبحانه آمادست میخواستم بیدارتون کنم ولی مادر اینا دیشب تا دیروقت بیدار بودن دلم نیومد بیدارشون کنم.»
قاسم که هنوز در فکر پچپچهای یواشکی مرضیه و کمال بود گفت:«عیبی نداره منم بعدا مخورم»
-«راستی داداش! دیشب با مادر صحبت میکردیم، دلش هوای مشهد رو کرده...میگفت چند شبه خواب میبینه رفته پابوس آقا...»
-«میدانم. یی مدته داره ای حرفه میزنه. بیذار اول یی جایی بجویم از ای بلاتکلیفی درآییم اُوَخ خودوم می وِرِمِش.»
-«اووو همچین میگه بلاتکلیفی انگار چند ماهه اومدن. همش یه شبه اومدین! یعنی خونهی آجیت انقدر بد گذشته؟!»
قاسم خواست در جواب مرضیه چیزی بگوید، کمال که درحال تنظیم کردن یقه لباسش روبهروی آینهی جلوی در بود گفت:«آره قاسم جون. منم داشتم همینو به مرضیه میگفتم. اینجا خونه خودتونه حالا سرفرصت میگردین دنبال خونه. البته هرجور راحتی...»
همانطور که به مرضیه نگاه میکرد، نیشخندی زد و به طرف میز صبحانه رفت. مرضیه پشت چشمی برایش نازک کرد. روبه قاسم کرد و گفت:«داداش کمال راست میگه. چطوره هممون یه سری بریم زیارت، برگشتیم سرفرصت خونه میگیری.»
کمال همانطور که برای خودش لقمه میگرفت گفت:«آخ آخ من که تو این وقت سال نمیتونم برم مسافرت میدونی که کار شرکت ریخته رو سرم.»
قاسم نفس سنگینی کشید و روی صندلی نشست، با دستانش چشمانش را مالید و گفت:«نه وسایل مانده سر دسته مش قربان او طفلیم دخترش ماخا بره شهر درسش و باخانه، خودش گرفتار نیمیشه»
-«چطوره داداش منو آذر و مادر و آرزو بریم؟ شمام تا اومدن ما خونه پیدا میکنی، کمال هم بهتون کمک میکنه.»
کمال درحال چرخاندن لقمه در دهانش بود که گفت:«مام که برگ چغندریم دیگه! نگفتم قاسم جون این خانوما نقشه میریزن، تصمیمشون رو میگیرن بعدش همون چیزی که میخوان باید بشه...»
مرضیه گفت:«خب اگه راست میگین خودتون مارو ببرید.»
-«نه نه من دخالت نمیکنم. سفر زنانست...»
-«شی بگم والا، بیذار خودوم با ننه صوبت کنم بینم شی میشه.»
از جایش بلند شد و ادامه داد:«میرِم بیدارش کنم.»
رفت به طرف اتاق. مادرش درحال ذکر گفتن با تسبیح آبی رنگی بود. با قوز انگشتش آرام در زد.
-«بیا تو پِسِروم.»
-«کِی وخزادی ننه؟ خوب خوابیدی؟»
-«آره ننه خوب خوابیدم، دیشب آقاجانت آمده بود خوابوم، نیمیدانم چرا احساس کردم دلخوره!»
-«حتما بشش فکر میکردین. گفتی خواب دیدم، گفتم لابد دوباره خوابِ مشهده دیدی ننه. فهیمیده بشوم گفت.»
#پارت4
#باطنبیمار_ظاهرزیبا
-«ها. آره ننه جان. دلوم هوای امام رضا ره کرده یادش بخیر چندسال پیش با آقات رفته بودیمان. نذر کرده بودم دِمه پیری دوسال ییوار بریم پابوسش ولی...»
-«الهی قروانت برم ننه. خودوم نوکِرِتُم. میوِرِمِت فقط ییذره باید صبر کنی تا یه خانهای بجویم جا به جاشیمان. اُ وَخ همه با خیال راحت میریمان.» نازخاتون سکوت کرد و چیزی نگفت.
-«میدانم ننه جان اونجا راحتتر بودینا، ولی قول میدم به اینجاهم زود عادت موکونین.»
-«باشه ننه مَ که حرفی نِزِدم هرجا شما خوش باشین مِنُم راحتِم»
-«ای قروانت بشوم ننه.»
نازخاتون تسبیح را کنار گذاشت و گفت:«میگوم قاسوم. حِواست به قولی که آقات ازِت گرفت هست که؟ یادت نره ننه!»
-«خیالت راحت. هنوز یی روزم اَ آمدنِمان نگذشته، بیذار خودمان سر و سامان بیگیریم چشم. به اونم میریسیمان.»
-«میدانم ننه او خدا بیامرزم خیلی تاکید داشت دیه خودت میدانی.»
-«چشم، چشم ننه. هرچی شما بگی.»
نازخاتون خودش را جابهجا کرد و باحالت خواهش گفت:«میگما قاسوم جان، نیمیشه زودتر بریمان؟»
-«کوجا ننه؟ مشهد؟ اَی اَی کمال راست موگوفتا شما زنا خوب نقشه کشیدینان»
-«تو نمیتانی بیای قاسوم؟»
-«الان نه ننه، با مش قربان هماهنگ کردم همی روزاست که وسایلاره بیاره. ماخای با آذر و مرضیه بری؟ تا میاین مِ خانه رِ رِدیف کردما، اگر آقا طلبید تابستان بازم میریمان کِمالم میوَریم.»
نازخاتون به نشانهی تایید سری تکان داد.
-«قروان ننه خودوم برم. وخی صدای مرضیه و آذرِ، وخی صبحانه رِ بزنیم که خیلی کار داریمان. مثلِ ای که دخترت همی امروز ماخا بره سراغه بیلیط.»
نازخاتون با اکراه جواب داد:«قروانش برم. مرضیه، مثل قبل نمانده که، نیمیدانم بچم راضیه اَ زندگی؟»
-«خوبه ننه کِمالم مرد بِدی نیست...»
-«نیمیدانم والا! ولی هرجور حساب موکونم ای کِمال همو کماله هشت سال پیش نی کی آمده بود خواستگاری خواهِرت.»
-«خو...آدما فرق موکونن دیه ننه.»
-«خیلی فرق کرده دیه...»
-«خو دیه بریم نازخاتون خانِم؟»
-«بریمان ننه جان. بریمان»
*
هوا ابری بود و گهگاهی روشنایی رعدوبرق در آسمان خاکستری نقش میبست. قطرههای باران با چنان قدرتی بر شیشه سیلی میزد گویی از چیزی شکایت دارند. نازخاتون با نگاهی مضطرب به آن سوی شیشه چشم دوخته بود.
-«میگم ننه پَ شی شدن؟ بچا نیمیان؟»
-«میان مادرجان. هوا خرابه لابد ماندن میانه ترافیک»
آذر از همه مضطربتر به نظر میرسید به اطرافش نگاه میکرد و شال سفیدی را که به سر داشت، هرچند ثانیه تنظیمش میکرد.
درمیان ازدحام جمعیت، مردی را دید که برایش آشنا بود اما ظاهرش با آن کسی که در ذهن داشت و بیصبرانه منتظرش بود فرق داشت. چشمانش را کمی تیزتر کرد. مردی با پیراهن سفید، کفش براق با کت و شلوار سورمهای که او را قد بلندتر از همیشه نشان میداد. آذر به او خیره ماند. به نظر میرسید به طرف او میآید. مرد با لبخند به آنها نزدیک میشد و آذر از آن چشم برنمیداشت. حالا مطمئن شده بود همان کسی است که منتظرش بود. اولین بار بود او را در این لباسها میدید...در همین لحظه صدای مرضیه را شنید:«او قاسوم نیست؟ بفرما مادر اینم پسرت.»
مرضیه چشمانش را چرخاند! طوری که دنبال کس دیگری هم میگردد اما پیدا نکرد. نازخاتون از جا بلند شد.
-«عه کو ننه؟»
قاسم نزدیک آنها شد و مادرش را درآغوش کشید. همه از دیدنش خوشحال به نظر میرسیدند.
نگاهی به آذر کرد و گفت:«چقد ماه شدی خانوم. زیارت قبول باشه.»
از خجالت گونههای آذر قرمز شد ولی از پوششی که قاسم داشت حس حسادت زنانهاش گل کرد.
-«قبول حق. شمام خوشتیپ شدی آقا!»
مرضیه گفت:«قاسوم کمال کو؟ نیامد؟»
-«یی کار بِراش پیش آمد. باید میماند شرکت.»
مرضیه باحالت عصبانی و شرمگین به قاسم نگاه کرد.
-«نه خدا میدانه ای سری مَ شاهِدُم باید میماند. آخه مِنم چند وقتیه کنار دستش کار موکونیمان...مادر خوش گذشت؟»
مرضیه با لبخند گفت:«عه...چه خوب! چه کاری؟»
-«کارش خیلی آسانه حالا میگم براتان، امشب میریم خانه مرضیه. فردا شبم خانه خودمانیم.»
آذر با کنجکاوی گفت:«خانه گرفتی؟»
-«پَ شی فکر کردی! میانِ ای دو هفته هم کار گیروم آمد هم خانه گرفتم. باید بری بَوینیش آذر خانوم.»
-«کجا گرفتی قاسوم؟»
-«چند محله بالاتره. نیمیشه گفت بالاشهر ولی اَ خانهی مرضیه خانوم بالاتره. نگران نباش آذر خانوم.»
مرضیه چشمکی زد و گفت:«خوشتیپم شدی داداش.»
-«لباسا بشوم میا؟ تازه خِریدم. میانه شرکت بشوم میگن مهندس.»
-«آره خیلی بِشِت میاد داداش. راستی...»
-«وایس بینم شما واقعا ماخاین اینجا تو این شلوغی ترمینال سوال جواب کنید؟ خسته شد بِچه. بریمان خانه حرف میزنیمان.»
آسمان آرام میبارید. به خانه که رسیدن، مرضیه تلفن را برداشت و به تراس رفت.
#پارت5
#باطنبیمار_ظاهرزیبا
گفت:«خب مادرجان سوغاتی مَ کو؟ زود بیار ببینم شی آوردی بری پسرت؟ آذر خانِم شمام رو کن...»
نازخاتون که زیرچشمی مرضیه را میپایید گفت:«میگم ننه، مرضیه مثلِ اینکه ناراحته...میگم یی وَخ با کِمال حرفش نِشه؟! اونجام که بودیم پشت تلفن یواشکی جروبحث میکردن. ازشم میپرسیدیمان خودشه میزد اُ راه» آذر گفت:«نه ننه جان نگران نباش. زن و شوهرن دیه ای چیزارم دارن.»
قاسم سری تکان داد و گفت:«راست میگه مادر، اگه سوغات نیاوردی و ماخای بپیچانی بگو؟!»
-«شی شده...؟! نه ننه مگه میشه پسروم یادم بره؟ آذر جان اُ کیفه رِ بیار ببینم.»
کمی بعد مرضیه با چهرهای که لبخند مصنوعی روی آن دیده میشد، وارد اتاق شد:«کمال و زنگ زدم گفت تو راهه، الانا میادش.»
قاسم نیشخندی زد و گفت:«خوب بارش کردی نه؟»
-«ایندفعه باید بارش میکردم. راستی داداش خونه رو چقدر گرفتی؟ اگر اینطور که میگی، باید خیلی گرون باشه!»
-«فکرته خیلی مشغول کردهها، بیخود نی میگن زنا حسودن! آره آجی داشتم، یی مقدارم اَ کِمال قرض کِردوم.»
نازخاتون نگران گفت:«ننه ای چیکاریه کردی پَ؟ کمال پسر خوبیه ولی دُرُست نی اَ الان زحمت بدیم بِشِش.»
مرضیه گفت:«نه مادر ایی چه حرفیه میزنی! اگه کمال ای کاره کرده مثلِ ای که بعد مدتها یی کار خوبی انجام داده...»
قاسم رنگ به رخسار نداشت و برای جمع کردن بحث نمیدانست چه بگوید، در هنین لحظه صدای زنگ در به صدا در آمد.
-«بفرما اینم اَ شوَورِت سریع و سیر خودشه رساند. زن ذلیل به ای میگِنا...»
شب شده بود و هنوز نمنم میبارید. آذر جلوی پنجره ایستاده بود و به شمعدانیهایی که توسط دانههای باران سیلی میخوردند، نگاه میکرد. در فکر فرو رفته بود، ناگهان صدایی شنید! هراسان برگشت...صدای کمال بود!
-«مادرجان. حالا شما چرا انقدر شلوغش میکنید. مگه چی شده؟! بچگی کرده دیگه.»
مرضیه که به نظر میرسید از کوره در رفته باشد گفت:«شما هیچی نگو! آخرش زهر خودتو ریختی رو من اره؟ دستت درد نکنه آقا کمال! خوب رو سفیدم کردی جلوی اینا.»
-«ای بابا مگه من چیکار کردم خانوم؟ از خان داداشت بپرس. مگه بچهس که هرچی کاسه و کوزهست سر من خالی میکنی؟!»
قاسم درحال هم زدن آب قند بود. به طرف مادرش رفت و به آرامی گفت:«مادرجان شما بیگیر بخور اینه، خودوم همه چیزه توضیح میدم. ای کمال یی شی گفت.»
در همین لحظه آذر جلو آمد و گفت:«شی شده؟»
قاسم :«هیچی بابا. مادر الکی شلوغش کرده.»
نازخاتون که عصبی و مضطرب بود گفت:«مِ شلوغش کِردوم؟ پِسِر انگار نمیدانی چکار کِردی؟ ای خدا مه چقد بدبختوم...»
آذر که از چیزی خبر نداشت رو به مرضیه کرد که درحال بحث با کمال بود، گفت:«آخه...شی شده؟ به منم بگین.»
قاسم گفت:«ای بابا. حالا بیه اینه درست کن. شما مادر و ببر داخل خودوم توضیح میدیمان.»
آذر مادر پیر قاسم را بلند کرد، مادرش زیر لب غرغر میکرد. آذر هم سراسیمه از اینکه چیزی نمیدانست عصبی بود!
قاسم دستی روی شانهی کمال کشید و گفت:«نمیتانستی حرف نزنی؟»
کمال چشمانش را درشت کرد و گفت:«ای بابا اینا دیگه کین؟! آقاجون من از کجا باید میفهمیدم که نباید چیزی بگم! شما هروقت خواستی دروغ بگی با طرفت هماهنگ کن. عجب!!»
قاسم چیزی نگفت و به طرف اتاق رفت. مرضیه رو به کمال کرد و گفت:«خوب شد؟ از همون موقع که سرووضع قاسم رو دیدم حدس زدم کار تو باشه.»
-«بد کردم بهش گفتم آدم حسابی باشه؟ ها؟ روز اولی که با خودم بردمش شرکت باید میدیدی، چطوری بهش نگاه میکردن. حالا همون آدما جلوش خم و راست میشن.»
-«عه؟...مگه سروضع داداشم چش بود؟هان؟ تو همرو مثل خودت میبینی.»
#پارت6
#باطنبیمار_ظاهرزیبا
-«صداتو بیار پایین. یعنی چی؟ من مطمئنم تو خامش کردی که اون کار و انجام بده واگرنه داداشم آدنی نبود که سر خود بخواد کاری کنه.»
-«ای بابا من هرچی میگم تو باز حرف خودتو میزنی. ولمون کن...» سپس از پشت گلدان فندکی برداشت و بیرون رفت.
قاسم کنار در ایستاده بود و پایش به جلو نمیرفت! آذر که همه چیز را از مادر شنیده بود چپ چپ نگاهی میکرد. طاقت نیاورد و جلو رفت. نازخاتون نگاهش را از او گرفت و چیزی نگفت. آذر هم که میدانست وقتش نیست، چیزی نگفت! لحظهای سکوت میان آنها جاری شد تا اینکه آرام لب گشود:«مادر...مادرجان به مِ نگاه کن.»
نازخاتون با حالت تاسف باری گفت:«هنوزم باوروم نمیشه پسره مِ ای کاره کرده باشه. مِ ینی اوقد حق نداشتوم باشِم مشورت کنی؟»
-«آخه مادرجان میدانستم اجازه نمیدی واگرنه من سگ کی باشم دهن کجی کنوم؟»
-«تو خواستهی آقاجانِتم درنظر نگرفتی. نمیدانم چرا یهو ازیرو به او رو شدی تو! آخ آخ روم سیاه حاج فتحالله با ای بچه بزرگ کردنوم. »
-«مادرجان یادم نرفته آقاجان شی گفت ولی ...»
-«ولی شی ها؟ اونقد نِداشتی یه خونه بگیری برامان؟ پس چرا ماره راهیِ ای شهر غریب کردی؟ دروغم میگه بِشِم، از کمال قرض کردوم!»
«مادر با پولی که خودمان داشتیم نیمی شد خانه ره بخروم که.»
«حالا که مجبوری بودی بخری بچه جان؟»
«م فقط بری تونو آذر ای کاره کردم، مادر نیمی خواستم چیزی کم داشته باشین دیه، یادت نی روز اول میان قطار؟ ندیدی چجو نگاما میکردن؟
الان بهترٱ انا میانه شرکت دولا راس میشن برام بخدا اوجو که شما فک موکونی نی، م خودم حالیکه دارم شب موکونم.
«د اگه حالیت بی ایی کاره نیمی کردی ک، مگه آقات بری اسایشه ما حقیه ناحق کرد؟ مگه آبجو ابرو و احترام خرید بری خودش؟»
«حق و ناحق شیه مادر؟ ماله خودمان بوده دیه... پچا اوجور موکونی؟
«توکلت نیمی قمی پسرجان، نیمی دانم چرا ایجو شدی، کاش ٱ آقا ما خاستم به راهه راس هدایت کنه، نیمی دانستم ایقد ضعیفی قاسوم، تو هیچ شبیه ٱقات نیسی، تا خدا قهرش نگرفته پسش بگیر پسر.»
دست چپش را به کمر گرفت و دست راست را تکیه گاه تن ضعیفش کرد و از جا بلند شد. از اتاق بیرون رفت و همینطور که به سختی قدم برمی داشت زیر لب چیزهایی می گفت.
آذر هم که هربار می خواست چیزی بگوید با حرکات چشمان قاسم ساکت می شد و چیزی نگفت.
قاسم:مادر، صبر کن، برت توضیح بدم.
چندباری مادرش را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد. چشم در چشم آذر شد، از چشمان آذر هم به خوبی می توانست بفهمد چقدر سوال دارد. با عصبانیت دستگیره ی در را گرفت و باز کرد و از خانه خارج شد.
آسمان آرام بود و نم نم میبارید، باد پاییزی خنکی می وزید، او تنها بود احساس می کرد همه چیز را از دست داده، گهگاهی این فکر به نظرش می آمد که چند وقتی بگذرد همه چیز آرام می شود، اما باز هم نمی توانست درک کند که کارش درست بوده یا نه؟! دندانهایش را روی لب فشار داد آنقدر که جای پای دندان ها روی خشکی لب ها یخ زد
چیزی نگذشت که خود را میان انبوهی از جمعیت دید، حتی نمیدانست چگونه به آنجا آمده است.
تنها صدایی که در آن لحظه می شنید
«ایستگاه بعد امام خمینی، مسافرانی که قصد تغییر...»
نمیدانست کجا باید برود. قطار به راه افتاد.
کم کم. فشار جمعیت او را در خود مچاله می کرد، تنش از فشاری که از هر زاویه به او وارد می شد پیچ می خورد و نصف می شد، حالا نوبت آن بود که فکر کند به چه باید فکر می کرد؟ چرا؟ به سفری که دراین چند وقت سیر کرده بود،فقط می دانست خودش نبود، پسر حاج فتح الله نبود.
تا کی باید برای این و آن نقش بازی می کرد؟ تا کی آن سادگی و خودش بودنش را پنهان می کرد؟ تا کی باید قهوه تلخی که اصلا میلی به خوردنش نداشت را به جای چای ذغالی نازخاتون ترجیح می داد؟ و تا کی لبخند مصنوعی بر لب داشت؟ تا کی؟ خسته کننده بود دیگر خسته...
#پارت7
#باطنبیمار_ظاهرزیبا
چیزی او را به عقب می کشید. خاطرات آقاجانش، حرف های نازخاتون، چشمان پر سوال آذر و از همه مهم تر چهره آن دو بچه.
چشمانش سوخت. داغی روی گونه هایش شیار انداخت. دستانش بی اختیار بالا آمد و اشک هایش را پاک کرد.
ابر های خاکستری در دامن آسمان جای خوش کرده بودند و گهگاهی می بارید و دوباره قطع می شد. روی نیمکت آهنی نشسته بود که بلند شد. ساعت آقاجانش را که در جیب داشت، لمس کرد. یاد شعر همیشگی آقاجانش افتاد:«نه از رومم، نه از زنگم. همان بی رنگ بی رنگم. بیا بگشای در؛ بگشای دل تنگم...»
روی برگ های نم زده ی پاییزی قدم می زد، دلش برای نازخاتون تنگ شده بود. قدری با خودش تنها ماند. به خانه برکشت درم در ایستاد تا نم چشم هایش بیرون نزده، خشک شود.
همه جا ساکت بود. با تعجب چشمانش را چرخاند. برق یکی از اتاق ها روشن بود. جلو رفت. نازخاتون را در چادر نماز دید که مشغول ذکر گفتن بود. جلو رفت. خواست چیزی بگوی. صدایی شنید.
-«آمدی پِسِروم؟!»
-«آره مادرجان. راست میگن فِقط مادِرا نگرانه بچِشانِنا.»
-«اگه منظورت بقیه س خودوم گفتوم کاری نِکِنن، آذر بِچم هَمی الان خفیته. اگه م، نازخاتونُم پَ به بِچم قهر کردنه یاد ندادوم.»
از لا به لای لب هایی که در آغوش هم می لرزیدند گفت:«همی فردا قرارداده خانه رِ فسخ موکونم.»
برقی در چشمان نازخاتون ظاهر شد.
-«چجو مگه نمیگی خریدیش؟»
-«نه هنو.»
-«یعنی شی؟»
-«صاحبخانه ایران نیست هنو قِرارداد نِبَستیم ولی چون آشنایه کِمال بود و بیانه دادم اجازه داده فعلا بیشینیم میانِ خانه.»
-«پَ زمین شی؟»
-«اونه به یک فروختم که فک کنم راخت بتانم پسش بگیرم. انگار می دانس او زمین مال سودابه و بچه هاشه. انگار می دانست آقاجام شی ماخاد. تا بشش گفتم برا زمین مشتِری پیدا کن ماخامبفروشم کلی مخالفت کرد. ولی دید مِ زیر بار نیمی رم. گفت خودوم می خرمش.»
-«خو به کی فروختیشان؟»
-«مشت قربان.»
امیر مومنان علی (ع):
چه زشت است که آدمی باطنی بیمار و ظاهری زیبا داشته باشد.
(میزان الحکمه، جلد چهارم.)
پایان
#پارت8
#باطنبیمار_ظاهرزیبا
جشنواره {راز}
_لیاقت شما همینه که داخل این پستوها حموم کنید و جرأت نداشته باشید بیرون بیاید. آش دوغ، غذای مورد ع
دیالوگی در پایان این داستان اصلاح شده👆