eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
15.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️ سریع دراتاق روبستم قفل کردم و پشت درنشستم. با اینکه حسابی ازش میترسم ولی اگر بهش اعتراض نکنم خفه میشم. الان دستش بهم نمیرسه بهترین موقعیتِ. باصدای بلند دادزدم _پیام خان برا بارچندمه داری دست روم بلند میکنی. فکرکردی چون یتیمم هررکاری دوست داری میتونی بکنی؟ هرطوری بخوای میتونی باهام رفتارکنی؟ بزار عموبیاد خونه مون، بهش میگم من رو مظلوم پیداکردی با داد زدن پیام و ضربه محکمی که به در خورد از جام پریدم به سمت تختم فرارم کردم ازترس اینکه نکنه پیام در بشکنه بیاد داخل ساکت شدم دیگه چیزی نگفتم _تو مظلومی؟! تو رو ول کنن کلِ تهران رو میپیچونی. اتفاقا خیلی موافقم. به عمو بگو. فقط بگو چه غلطی کردی که کتک خوردی مامان با التماس گفت _آروم باش تو رو خدا. آبرومون رفت پیمان دوباره مشتش رو به در کوبید _پریا تا کی میخوای توی اون اتاق بمونی؟ بلاخره که میایی بیرون از ترس توی خودم جمع شدم. _پیام جان مادر فکر قلب من رو هم بکن. این جمله‌ی مامان باعث شد تا صدای پیام دیگه بلند نشه و چند لحظه‌ی بعد صدای کوبیده شدن در خونه بیاد. انقدر در رو محکم بست که شیشه‌های پنجره‌ی اتاقمم تکون خورد چند ضربه به در خورد و مامان گفت _بیا بیرون، رفت. قفل در باز کردم. با اینکه میدونم رفته اما برای اطمینان سرکی به داخل هال کشیدم و بیرون رفتم. حالا نوبت مامانِ، متاسف سرش رو تکون داد وگفت _تو خجالت نمیکشی‌؟ بی اهمیت دستم رو تکون دادم و روی مبل نشستم. _چرا دست از این کارات برنمیداری؟ چطور دلت میاد انقدر داداشت رو اذیت کنی؟ کی میخوای عاقل بشی. طلبکار ایستادم و سمتش چرخیدم. دستم رو روی کمرم گذاشتم _مگه من چکارکردم؟ شما و پیام دارید من رواذیت می‌کنید، من تفکراتم با تفکرات عهد دقیانوستون همخوانی نداره، من میخوام بروز باشم؛ توی پوششم توی رفتارم وازدواجم نمیخوام مثل خانواده‌م توی پنجاه سال پیش زندگی کنم. مادر من، دنیا عوض شده بجای گیردادن به من وصبح تاشب روضه و نصحیتِ من، چشم هاتون رو باز کنید، ببینید جامعه چطورشده. بجای اینکه هوام روداشته باشید خوب رشد کنم همش پاپیچم می‌شید جلوی شکوفاشدنم رومیگیرید. مامان از حرفام شوکه شده بود با تعجب واخم نگاهم میکرد _خانم بروز، فرمایشاتت تموم شد؟ تو بروز بودن رو توی چی میبینی؟ به بی بندباری میگی بروز بودن! با محرم نامحرم کردن و خودت رو توی منجلاب انداختن میخوای شکوفا بشی! میدونی مشکل توچیه توخواب نیستی خودت روبخواب زدی کسی که خواب باشه رو میشه بیدارکرد ولی کسی که خودش روبخواب بزنه بیداربشو نیست 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
خدایا به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست ‌تر میداری، بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است ... دکتر‌ علی شریعتی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیراشـتـباه⚡️ صبح باصدای حرف زدن مامان وسمیه ازخواب بیدارم روی تختم نشستم کش وقوسی به بدنم دادم موهام رو جلوی آینه مرتب کردم. جای دست پیام روی چند جای صورتم‌ خیلی ریز کبود شده. اهی کشیدم و بیرون رفتم سمیه مثل همیشه بالبخند نگاهم کرد ولی با دیدن صورتم از نشاط چهره‌ش کم شد. سلام کرد جوابش رو دادم به شوخی به سمیه گفتم _راه گم کردی اومدی این ورها سمیه چشماش رو ریز کرد _پریا! من که هر روز پایین هستم! عزیزم شما افتخارنمیدی دوقدم راه بری بیایی طبقه بالا ازحضورت فیض ببریم کنارش نشستم _اخه کسی میاد پیش اون شوهر بداخلاقت که من بیام؟ دیروز مامان نبود زنده از زیر دستش بیرون نمی اومدم. الانم تحریمم کرده. امروز قبل ازاینکه بره سرکار اومده به مامان میگه برنگردم ببینم پریا رفته مدرسه، اون وقت من میدونم چکارش کنم. به صورتم‌ اشاره کردم _میتونی هنرنمایی شوهر دیونه‌ت رو توی صورتم ببینی سمیه ناراحت دستم رو گرفت وگفت _پریا خودت خوب میدونی من چقد دوستت دارم پیام هم بیشتر از هرکسی دوست داره. نگرانته بهش حق بده ازدستت عصبانی و دلخور باشه قبول کن اشتباه کردی اگر برای پیام مهم نبودی انقد حرص وجوشت رونمیخورد. پیام بد میگه ولی حرفش بد نیست. به‌جان خودت به‌جان مامان پیام اگر چیزی میگه اگر دعوات میکنه خیرصلاحت رومیخواد _نه سمیه اصلا اینطوری نیست پیام چون داره خرج ما رو میده فکر میکنه هرطوری بخواد میتونه رفتارکنه زور بگه داد بزنه تنبیه کنه کتک بزنه اگر بابا بیمه داشت میتونستیم حقوق بگیریم ولی ازکل دارای بابا همین خونه دوطبقه وپس انداز بانکی که داریم برامون جامونده دیگه پیام شده صاحب اختیار همه چی من ومامان. اینه که راه و بیراه دستش رو روی من بلند میکنه مامان وسط حرف زدنم بااخم نگاهی بهم انداخت وگفت _پریا خجالت بکش پیام کم خوبی درحقت کرده که یادت نمیاد بعدشم حتی اگر بابات هم حقوق داشت بازم پیام مرد خونه واختیاردارمیشد الانم بجا این حرفا بلندشو دست وصورتت روبشور صبحانه ت روبخور سمیه به آشپزخونه رفت وگفت _من چایی برات میریزم زود بیا باهم بخوریم به طرف سرویس رفتم وگفتم _کاش مامان و پیام هم مثل تومهربون بودن سمیه ابروش روبالا انداخت _ عه مگه کسی مهربون تر از مامانت و پیام هست _من که مهربونی ندیدم آبی به دست وصورتم زدم به آشپز خونه رفتم کنار سمیه نشستم بعداز خوردن صبحانه سمیه نگاهی بهم کرد وگفت _میشه یه لحظه به حرفام گوش بدی سرم روبه نشونه تایید تکون دادم وگفتم _باشه _ببین امشب من پیام رو میارم پایین اومد هرچی من ومامان گفتیم توچیزی نگو فقط ازش پیام معذرت خواهی کن قول بده بهش دیگه تکرارنشه من ومامان هم سعی میکنیم راضیش کنیم شاید کوتاه اومد اجازه بده بری مدرسه 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️ سمیه کمی ازچاییش خورد دوباره باهمون لبخندهای مهربون همیشگیش نگاهم کرد وگفت _ببین پریا این حرفای که میخوام بهت بزنم نه حرف مامان نه پیام حرف خودمه گفتم بعنوان یه خواهر بهت بگم پریا توهیچ چیزی اززیبایی کم نداری هم خیلی خوشگلی هم تیپت خوبه هیچ عیب ونقصی توی ظاهرت نیست که فکرکنی باارایش یابعضی لباس های عجق وجق پوشیدن اون نقص رو بپوشنی اگر پیام یامامان بهت میگن ارایش نکن یالباس تنگ وکوتاه نپوش برای اینکه واقعا بدون آرایش هم فوق العاده ای وحیف لباسی که پوشش درشان تو وخانواده ت نیست بپوشیش پریاجان خیلی ازمردم عقلشون به چشمشونه از روی ظاهر آدم هاروقضاوت میکنن تودوست داری بدقضاوتت کنن یاوقتی میری بیرون یامهمانی یاهرجایی همه نگاه ها به سمتت باشه؟ ازحرفای سمیه خنده م گرفت بلند خندید سمیه ابروش روبالا انداخت وگفت _کدوم ازحرفای من خنده داشت خوشگل خانم _ببین سمیه خدا خوشگلی به آدم داده که دیده بشه اگرقرارباشه اون خوشگلی پوشیده بشه به چشم نیاد دیگه به دردنمیخوره سمیه باتعجب نگاهم کرد وپرسید _یعنی توهروقت کسی نگاهت میکنه معذب نمیشی ،اذیت نمیشه چراکسی روت زوم کرده ؟ یه لبخند ژکوندبه سمیه زدم وگفتم _نه آخه چراباید ناراحت یامعذب بشم ! ادمی که دیده میشه وقتی به چشم میاد موفق تر از کسی که اصلا به چشم نیاد نبیننش و کسی برای دیدنش ذوق نکنه سمیه لبخند زد و اروم به شوخی ضربه ای به کتفم زد وگفت _پریا جان دیده شدن باخودمون رودرمعرض دید همه گذاشتن فرق داره ها دیده شدنی قشنگه برای موفقیت هاباشه نه اینطورچیزی که توفکرمیکنی _بنظرم فرقی نداره من وقتی کسی نگاهم میکنه لبخند میزنه اعتمادبنفسم بالا میره خوشحالم که به چشم میام همه برام ذوق میکنن _من فعلا برم نهاردرست کنم یه روز دیگه درمورد ش حرف میزنیم شب باپیام میایم پایین یادت نره چی بهت گفتم 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
شـــهــیــدانـــه🌱
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت6🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️ سمیه کمی ازچاییش خورد دوباره باهمون لبخندها
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️ بعد از خوردن شام روی مبل جلوی تلوزیون کنارکشیدم باچند ضربه ای که به درخورد سریع روی مبل نشستم لباسم رومرتب کردم مامان به سمت در رفت با بازشدن در سمیه وپیام پشت سرهم به داخل اومدن پیام با اخم سلامی وکرد سمیه باچشم ابرو بهم اشاره کرد جواب بدم زیرلب خیلی آروم جواب دادم پیام وسمیه روی مبلی که رو بروی من بود نشستن سمیه طوری که پیام نبینه صداش بلند نشه آروم لب زد وگفت _عذرخواهی کن آروم گفتم _نمیبینی چه اخمی کرده میترسم بدترعصبانی بشه سمیه دوباره گفت _پریابگو باحرص نفسم روبیرون دادم وکشیده گفتم _داداش پیام باشنیدن صدام سریع سرش روبلند کرد بااخم بهم زل زد یهوضربان قلبم بالا رفت با مِن‌و‌مِن گفتم _داداش... ببخشید... اشتباه کردم عصبی ولی خونسرد گفت _ من رو مسخره کردی یا خودت رو چندباربخاطر مامان وسمیه کوتاه اومدم الان دیگه کوتاه نمیام حرفمم عوض نمیشه بغض راه گلوم رو بست و اشک توی چشمام جمع شد و با التماس نگاهش کردم _اشتباه کردم، ببخش. اگر تکرارکردم دیگه نزار ازخونه بیرون برم. سه روز ازکلاسام جاموندم _نخیر همین که گفتم شمامدرسه نمیری درسم میخوای بخونی غیرحضوری ثبت نامت میکنم برای امتحان میبرمت. البته اگرخیلی نگران سوادت هستی که بعیدمیدونم ازجواب پیام حرصم گرفت وبابغض گفتم _مامان توروخدا شما چی چیزی بهش بگو خیال داره من رومدرسه بزرگسال ثبت نام کنه اونم بخاطر یه کوه رفتن مامان خواهش میکنم بهش بگو ببخشه پیام ازشنیدن جمله اخرتیز سرش روبه سمتم چرخوند قبل ازاینکه چیزی بگه گفتم _غلط کردم اشتباه کردم همین یه باروهم بخاطر مامان وسمیه ببخش قول میدم دیگه تکرارنکنم پیام محکم گفت _گفتم نه سمیه دستش رو روی دست پیام گذاشت چندلحظه ای باهاش حرف زد مامان بعدازتموم شدن حرف سمیه گفت _پیام جان این یه بار روهم ببخشش اگر تکرارشد دیگه هرکاری صلاح دونستی بکن من وسمیه هم دیگه حرفی نمیزنیم پیام نگاهی به انداخت انگشت اشاره روبه سمتم گرفت وگفت _پریا خانم این یه بار روهم میبخشم ولی به روح بابا قسم آخرین باره. دفعه بعدی بخشیدنی درکارنیست. فهمیدی؟ لبخندکم رنگی روی لبم نشست وسرم روتکون دادم _به خدا قول میدم 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
4_6017324150350154916.mp3
7.38M
💢 شب عیدفطر ، می‌تواند معادلِ تمام آنچه در رمضان از دست داده‌ایم را، جبران کند! بشرط آنکه بدانیم در این شب، چه چیز را، و چگونه بخواهیم. 🌠 ویژه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گدای کوی توأم نزدیک است به جای فطریه یک کربلا به من بده آقا جان...
‌ *┄┄┅┅❅🔔❅┅┅┅┄* *☘ آیت الله فاطمی نیا :* *🔷 تا فرصت تمام نشده از باقی مانده این ماه مبارک استفاده کنید . بخوانید، را که همه حفظ هستند مدام بخوانید که هر آیه یک ختم قرآن است .*
نعمت توسل.mp3
4.87M
نعمت‌توسل‌به‌امام‌زمان(عج) 🎙 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*💞چقدر از غروب دیشب همه حیرون و سرگردون دنبال ماه گشتند چرا یادمون رفته ماه جلو چشمونه💞*
شـــهــیــدانـــه🌱
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 #پارت6🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️ سمیه کمی ازچاییش خورد دوباره باهمون لبخندها
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیراشـتـباه⚡️ یک هفته ازقولی که به پیام ومامانم دادم گذشت وسعی کردم برای جلب اعتمادشون بدون اذیت کردن وحاشیه مسیرمدرسه وخونه روربرم وبرگردم باصدای پریا گفتن مامان ازاتاق بیرون رفتم _بله مامان _درس هات روخوندی؟ _اره الان میخواستم استراحت کنم.چیزی شده؟ _لباست روعوض کن برومغازی آقای حیدری لیستی که داداش بهش داده روبگیر بیار _چراپیام خودش نمیره ؟ _ پیام سرکاره تابرگرده دیرمیشه رب گوجه برای غذا لازم دارم بروخریدهاروبگیر. _باشه الان میرم به اتاقم برگشتم لباس عوض کردم کیف لوازم ارایشم روباز کردم مشغول زدن کرم پودر شدم باصدای پریا پریا گفتن مامان رژلبم روزدم.‌موهام‌رو کج توی صورتم ریختم و ازاتاق بیرون رفتم کلافه نگاهش کردم _بله مامان! چراهمش دادمیزنی؟ پشت سرهم اسمم روتکرارمیکنی _من میگم میخوام غذادرست کنم عجله دارم بعدرفتی آرا ویرا کردن! رنگ روغن به سرصورتت زدن. دخترمگه میخوای عروسی بری تاسرکوچه رفتن این همه بخودت رسیدن نمیخواد. _وای مامان ... چراانقد غرمیزنی؟ من کی بدون ارایش بیرون رفتم که الان بار دومم باشه هنوز دستم به دستگیره درهال نرسیده بود مامان باصدای بلند گفت _پریا زود برگردی ها _باشه مامان پارک که نمیخوام برم دیربرگردم درحیاط روبستم به سمت مغازه اقای حیدری رفتم نگاهی به چندنفری که داخل مغاز بودن انداختم وارد مغازه شدم به سمت پسر آقای حیدری که پشت صندوق نشسته بود رفتم. سلام کردم بدون اینکه سرش روازدفترجلوی دستش برداره جوابم روداد وگفت _بفرمایید _اومدم لیست خریدی که داداشم سفارش داده بود روببرم _ سفارشتون به اسم کیه ؟ _اسم داداشم پیام ،پیام منتظری پسرپشت صندوق بلاخره چشم ازدفتری که روبروش بودبرداشت سرش رو بلند کرد نگاهی بهم انداخت.‌تگ تگ‌اجزای صورتم رو برسی کرد و لبخندی زد. _چندلحظه صبرکنید بپرسم لبخندش رو با لبخندی پر از اِفاده پاسخ دادم‌ _بپرس 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 پیام تبریک عید فطر و توصیه استاد شجاعی برای استفاده بهتر از این عید بزرگ 🎤 " عید فطر سال ۱۴٠۱ شمسی" متن کامل دعای ۴۶ صحیفه سجادیه
⚡️مــسـیراشـتـباه⚡️ براساس واقعیت ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ •اَعضایِ جَدید خوش اومدین 🌷 •اَعضایِ قَبلی قُوَتِ قَلبید💛 قسمت اول👇 https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/23907
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشـتـباه⚡️ به سمت کیسه های خرید کنارمغازه رفت وباصدای بلندی گفت _بابا کدوم ازاین سفارش ها برای آقای منتظری اقای حیدری جلو اومد _این دو تاس. خودت میخوای ببری من‌رو با دست نشون داد _نه این دخترخانم اومدن دنبال سفارششون اقای حیدری نگاهم کرد که فوری سلام کردم جوابم روداد _ کیسه ها سنگینه تنهای اذیت میشی.‌ مازیار تاجلوی درخونه براشون ببر _ممنون‌خودم میبرم _سنگینه بابا نمیتونی. مازیار به طرف صندوق رفت کاغذی رو توب جیبش گذاشت کیسه های خرید روبرداشت به در مغازه اشاره کرد بالبخند گفت _بفرمایید شما من خریدهارومیارم. پامون رو از در بیرون گذاشتیم انگار یخش وا رفت _خیلی سنگینن _ببخشید زحمتتون دادم با لحن خاصیرگفت _زحمت چی؟ واسه شما کارکردن رحمته.‌ ناخواسته لبخند روی صورتم‌نشست و ادامه داد _همین‌ که با یه خانم زیبا همقدم شدم برام‌کافیه. با ناز پرسیدم _واقعا به نظرتون من زیبام؟ خنده‌ی صدا داری کرد _دیگه شکست نفسی نکن. مثل فرشته ها میمونی از تعریفش حسابی ذوق کردم. _فکر کنم‌‌ اسمت پریا ست. درسته؟ نگاهی بهش انداختم و با سر تایید کردم _پریا خانم‌ شما تو خونتون آینه دارید از حرفش خنده‌م گرفت _معلومه که داریم _پس امروز به جای من تو آینه به خودتون‌نگاه کنید.‌ صدای خنده‌م بالا تر رفت. _چشم نگاه میکنم. جلوی در کیسه ها رو زمین گذاشت. _چه دختر حرف گوش کنی. دست‌توی جیبش کرد و کاغدی رو بیرون آورد و سمتم گرفت _میتونم از این خانم زیبا درخواست کنم‌شماره‌ی من رو داشته باشه. با ناز کاغذ رو ازش گرفتم. _بله. فقط من فعلا به خاطر درس و مدرسه گوشی ندارم.‌ _همین که ازم قبول کردی خوشحال شدم. چشمکی زد _راه باز شد برای آشنایی بیشتر این‌رو گفت و از کنارم رد شد. 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشتباه⚡️ باخوشحالی وارد خونه شدم به محض اینکه در هال روبستم مامان صدام زد _پریا تویی _اره _خوبه بهت گفتم زودبیا انقددیر اومدی نمیگفتم کی می اومدی پلاستیک خریدهارو روی زمین گذاشتم _اخه بااین همه خرید میشه تاخونه باسرعت بدو بیام مامان نگاهی به خریدهاانداخت _پیام چقد خرید کرده دستت دردنکنه اگرمیدونستم انقدزیادهستن نمیگفتم بری دستت اذیتت نشد؟ _سنگین بود ولی خیلی اذیت نشدم به اتاقم برگشتم لباس هام روعوض کردم شماره مازیاررو داخل کیفم قایم کردم جلوی آینه ایستادم نگاهی بخودم انداختم خوشگلی هم خوب امتیازیه باعث میشه دیده بشم هم ازدیدن صورت به این زیبایی کیف کنن کش موهام روبازکردم به فکراینکه چطوری گوشیم روازمامانم بگیرم افتادم بایدیه راهی پیداکنم بدون خواهش و التماس ودردسرپسش بگیرم که بتونم به مازیار زنگ بزنم به آشپزخونه رفتم کمی ازسیب زمینی های که مامان برای کنارخورشت سرخ کرده بود روبرداشتم کمی خودم رومظلوم کردم ومامان روصداکردم _جانم؟ _نمیشه گوشیم روپس بدی مامان بازیرچشمی نگاهی بهم انداخت _نه گوشی بی گوشی _اخه مامان نمیشه که باهمکلاسی هام درارتباط نباشم سوال درسی داشته باشم چطوربپرسم؟ _پریا به پیام قول دادی گوشی روکناربزاری پس سرقولت بمون وگرنه امکان داره ازاینکه اجازه داده بری مدرسه هم نظرش عوض بشه دیگه نزاره بری _خوب مامان وقتی داداش ازسرکاربرگشت گوشی رومیدم برداری _چکاریه به خاطره یه گوشی دست گرفتم قایم موشک بازی دربیاری به خودت ومن هم استرس بدی اگر کاری داشتی باگوشی من ازدوستات سوال بپرس یاتلفن خونه نوچی کردم بشقاب سیب زمینی روبرداشتم به سمت هال رفتم پیش خودم فکرکردم باگوشی مامان هم میشه به مازیار زنگ بزنم یااس مس بدم یاوقتی خونه نباشن زنگ ازتلفن خونه بهش زنگ بزنم بعدازچنددقیقه یاد دعوای قبلی که پیام پرینت تلفن خونه روگرفت افتادم ازفکرگوشی مامان وتلفن خونه هم بیرون اومدم باید یاگوشیم روپس بگیرم یایه گوشی بخرم 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیراشـتـباه⚡️ بااومدن پیام وسمیه وپریا گفتن مامان ازاتاق بیرون رفتم وسلام کردم وجواب گرفتم _بله مامان؟ _بیاچندتاچایی بریزببرتامن هم بیام _مامان خوب خودت میرختی هنوز حرفم تموم نشده بود که بانگاه چپ چپ پیام روبه روشدم هول شدم _اخه داشتم درس میخوندم _چایی نمیخوایم بشین مامان شماهم دور هم باشیم _نه پسرم الان خودم میارم سریع به سمت آشپزخونه رفتم چهارتاچایی خوش رنگ ریختم به هال برگشتم سینی چایی رو روی میدعسلی گذاشتم مامان به جمعمون اضافه شدپیام روصدازدم _بله داداش من بخوام سوال درسی بپرسم نمیتونم با بچه های کلاس درارتباط باشم _چرا؟ _خوب گوشی ندارم _ازگوشی مامان استفاده کن یاتلفن خونه _نمیشه گوشی خودم روبهم پس بدید _نه گوشی نداشته باشی حواستم پرت نمیشه درست رومیخونی _درروز چندساعت هم نمیشه استفاده کنم _فعلا نه مامان استکان چاییش روبرداشت کمی ازش خورد _پیام امروزصبح باهات حرف زدم گفتی داشتی باعموت حرف میزدی _اره مامان جان برای همین اومدم پایین برای سود پولی هم باهم سرمایه گذاری کردیم زنگ زده بود دعوت کردیه شب بریم خونه شون راجبش حرف بزنیم من هم قبول نکردم دعوتشون کردم جمعه شب برای شام بیان خونه مون _کارخوبی کردی دعوتشون کردی ولی مامان جان حرفی راجب سودنداریم بزنیم که به عموت اعتماد داریم هرکاری صلاح میدونه انجام بده _مامان جان اعتماد داریم ولی حساب حساب کاکابرادر ازاول درجریان باشیم بهتره بعدأدلخوری پیش نمیاد _باشه پسرم درست میگی اینا معلوم گوشی من روپس بده نیستن باید خودم یه فکری کنم پیام ازسرجاش بلندشد استکانش روبه سمتم گرفت _پریا یه چایی دیگه برام بیارتاشبکه های تلوزیون درست کنم خوبه اولش مثلا چایی نمیخواست به من چه اخه بزورلبخندی زدم به سمت اشپزخونه رفتم همین که درهال بسته شد سریع به اتاقم رفتم صندوقچه ای که گوشه کمد قایم کرده بودم روبیرون آوردم پولای که برای روز مباداکنارگذاشته بودم روشمردم باسیصدوپنجاه تومن نمیشه گوشی خرید بفکرفروش انگشتری که پارسال دسته جمعی برای تولدم کادوگرفته بودن افتادم پول وانگشترروداخل کوله پشتیم گذاشتم به خودم گفتم فردا بایدهر طوری شده یه گوشی بخرم کوله روزیرتخت انداختم خودم رو روی تخت پرت کردم بافکراینکه اگر من ومازیار بهم برسیم حتماباهاش خوشبخت میشم چشمام روبستم باتکون خوردن دستم چشمام روبازکردم نگاهی به مامان که روبروم بودانداختم روی تخت نشستم کش قوسی به بدنم دادم _چی شده؟ _هیچی چهارساعت خوابیدی اگربیدارت نمیکردم دیگه شب خوابت نمیبرد خمیازه ای کشیدم ازتخت پایین رفتم _اها اره احتمالا تاصبح باید مثل جغدبیداربمونم ازسرویس بیرون اومدم صورتم روخشک کردم به یه پرشت روی اپن نشستم مامان از طرز پریدن ترسیدوعصبانی شد _دخترچرا مثل ادم یه گوشه نمیشینی چرا از در دیواربالا میری نمیگی پات میشکنه خونه نشین میشی _عه مامان چرافال بدمیزنی یه خدانکنه ای دورازجانی بگو هنوزم که جاییم نشکسته مامان باتاسف سرش روتکون داد _ماشاالله زبون که نیست باصدای بلند خندیدم مامان روصدازدم _جانم _قهوه درست نکردی؟ _نه الان درست میکنم یه بوس برای مامان فرستادم _عاشقتم _پریا این حرکتا چیه زشته بخدا _مامان بوس فرستادن کجاس بده خیلی هم باکلاسه 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
کار هر روز یک فرمانده لشکر!! داشت محوطه رو آب و جارو می کرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: اجازه بده خودم جارو کنم، اینجوری بدی های درونم هم جارو می شه. کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یک فرمانده لشکر.... شهید محمد ابراهیم همت🕊🌷
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیراشـتـباه⚡️ یه ربع مونده به تموم‌شدن زنگ آخر به بهانه دستشویی رفتن ازمعلم اجازه گرفتم به طرف سرویس های بهداشتی رفتم. صبا وسوگل هم پشت سرم وارد دستشویی شدن صبا روبروی آینه ایستاد و رژلبش روبه طرفم گرفت _پریا میزنی؟ مشمعز نگاهی بهش انداختم _من کی ازرژلب تو زدم که الان بار دومم باشه؟ صبا من استرس دارم توام حرف میزنی بدتر تمرکزم روبهم میریزی. چند دقیقه زبون به دهن بگیر تا کسی نیومده آرایشم رو بکنم برم صبا بادست ضربه ای روی شانم زد _بابا بچه پاستوریزه یه رژ زدن انقد وسواس نمیخواد _من وسواس نیستم ولی لوازمم رونه به کسی میدم نه مال کسی استفاده میکنم _شما اینجاداریدچکارمیکنید! باصدای خانم خادمی شوکه شدم و ترسیدم سریع رژوکرم پودر رو انداختم رو زمین و ترسیده بهش نگاه کردم خانم خادمی نگاهش بین من ولوازم آرایش ها و بچه ها جابجا شد و وسرش روبه حالت تاسف تکون داد _سریع بیاید دفتر صبا گفت _خانم مگه چکارکردیم؟ _بهرامی تشریف بیاردفترمیفهمی چکارکردی منتظری تو هم راه بی افت باالتماس اسمش رو صدا کردم _خانم خادمی... نگاهش رنگ تهدید گرفت _خانم خانم نکنید راه بی افتید پشیمون از کارم لبم رو به دندن گرفتم رو به صبا بی صدا لب زدم _بدبخت شدیم. پشت سرخانم خادمی سربریز راه افتادیم.‌ وارد دفترشدیم . گوشه ای ایستادیم و هر سه سرمون رو پایین‌گرفتیم.‌ خانم خادمی با صدای خیلی آرومی شروع به تعریف کرد و هر دو بهمون خیره شدن‌ چند دقیقه ای گذشت و نه خانم‌مدیر حرف زد نه خانم خادمی. به خودم جرات دادم‌و گفتم: _خانم اجازه نمیدیدبریم اگردیربرسیم خونه خانواده دعوامون میکنن. با توپ‌پُر گفت _دعواتون برای فرداست نه دو دقیقه دیررسیدن امروز فردا بدون والدین نمیاید نگاه طلبکازش رو به من داد _تو فقط بابرادرت میایی تنهایی بیاید اجازه نمیدم برید سرکلاس با اون وضعی که تو خونه برام پیش اومده فقط همینم کم بود.‌ _خانم خب بزارید من هم با مامانم بیام. توروخدا مگه چکارکردم؟ _ مدرسه روبا سالن آرایش اشتباه گرفتید بعد میگی مگه چکارکردیم‌ .‌واقعا چه رویی دارید! _خانم خادمی خواهش میکنم اجازه بدید من هم بامادرم بیام _من دانش اموز خودم رو میشناسم مادرت دیگه از پس تو نمیاد. باید برادرت بدونه. یه وقتا یکم‌‌گوش مالی همچین بدم‌ نیست چقدمن بدشانسم. اگه خانم خادمی فقط دودقیقه دیرتر اومده بود من رونمیدید. _خانم داداش من بفهمه برام بد میشه. توروخدا بزارید بامامانم بیام. قول میدم دیگه تکرارنشه. _اگربدشدن و نشدن برات مهم بود اینکار ها رو نمی کردی که الان توی دردسر بیافتی بغضم ترکید اشکام سرازیر شد _خانم این همه دانش آموزای دیگه آرایش میکنن آرایش کامل.. هنوزحرفم تموم نشده بود. که خودکارش رو روی میز گذاشت باصدای بلند گفت _اسم هاسون رو بنویس سرم روپایین انداختم _من که فضول نیستم منظورم اینه همه اشتباه کردیم شمابزرگی کنید ببخشید خانم دلتون میاد خانواده من اجازه ندن بیام مدرسه _مدرسه برای درس خوندنِ، نه این قرتی بازی ها اگردرس خوندن برات مهم بود بجز مدادودفتروکتاب چیزی توکیفت نبود _خانم همین یه باررو ببخشید بخدا قول میدم تکرارنمیکنم اصلا بنویسید امضا کنم تعهدمیدم اگرتکرارشد دیگه به داداشم بگید بی اهمیت به التماس های من گفت _خانم سعادت زنگ رو بزنید گریه‌م شدت گرفت _خانم خادمی توروخدابزارید این دفعه روهم بامامانم بیام _اصلا.. فقط برادرت... الانم برید وسایلتون روبردارید سریع بریدخونه این همه التماسی که به خادمی کردم اگر به سنگ میکردم دلش آب میشد میبخشید حالا کی به پیام بگه بیاد مدرسه. اگرم بهش بگم عمرا دیگه نمیزاره بیام مدرسه. لعنت به این شانس باصدای عقده ای گفتن صبا به عقب برگشت _عقده ای کیه؟ _این فریبای فضول. اون رفته لو داده _توازکجامیدونی! _وقتی رفتیم داخل دفتر باپوزخند نگاهمون کرد رد شد فقط ببینید چطورحالش روبگیرم 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂
⚡️مــسـیراشـتـباه⚡️ براساس واقعیت ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ •اَعضایِ جَدید خوش اومدین 🌷 •اَعضایِ قَبلی قُوَتِ قَلبید💛 قسمت اول👇 https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/23907
🍁🍂🍃🍁🍃🍂🍁🍂🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🍁🍁🍂🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁 ⚡️مـسـیـراشتـباه⚡️ زودتراز بچه های کلاس از مدرسه بیرون رفتم نگاهی به ساعت مچیم انداختم تا برگشتن پیام ازسرکار دوساعت وقت دارم پس میتونم برم بازارانگشترم رو بفروشم یه گوشی خوب بخرم به سمت ایستگاه تاکسی رفتم اولین تاکسی که دیدم رودربست گرفتم وسوارشدم سرم روبه شیشه ماشین تکیه دادم ازاسترس زانوهام روتند تندتکون میدادم ونگاهی به ساعت انداختم اگرفریبا لوم داده باشه پوستش رومیکنم دختره ی بیشعورحالا چطوربه پیام بگم اگربهش بیادبیچاره م میکنه چرامن انقدبدبختم ازدرودیواربرام بدشانسی میباره ،اصلانمیگم فردا میام دوتاببخشیددیگه میگم شاید خادمی کوتاه اومد بادیدن طلافروشی که بازبود سریع کرایه ماشین روحساب کردم پیاده شدم باسرعت بدو بدو خودم روبه جلوی مغازه رسوندم به داخل رفتم به اقای مسنی که پشت ویترین طلاها بود سلام کردم وبا خوش رویی جوابم روداد _بفرمایید دخترم کیفم روبازکردم جعبه انگشترروبیرون اوردم _میخوام این انگشترروبفروشم انگشترم روبرداشت نگاهی بهش انداخت _دخترانگشتر به این قشنگی رو چرامیخوای بفروشی حیفه لبخندی زدم _پول لازم دارم _چراازخانواده ت پول نمیگیری؟ _نمیخوام بهشون بگم _چرا مگه پول روبرای چکاری میخوای وای چه گیری افتادم کاش میرفتم یه مغازه دیگه عین معلم های پرورشی میخواد درس اخلاق بده نصحیت کنه من وقت ندارم دارم ازاسترس میمیرم این هم کوتاه بیانیست لبخند الکی زدم _میخوام برای تولد مامانم کادوبخرم پول دارم ولی کمه _آها ازاول میگفتی دخترم خوشبحال مامانتون چه دخترفهمیده ای داره بعداز وزن کردن انگشتر چندعدد روروی ماشین حساب جمع زد وقیمت نهایی نشونم داد _میفروشیش دخترم؟ _بله هفتصد هزار بابت فروش انگشترگرفتم ازمغازه بیرون اومدم چندقدم جلوتررفتم ازاقای که کناردکه روزنامه فروشی درحال چای خوردن بود پرسیدم _اقا اینجا مغازه های موبایل فروشی کدوم قسمت هستن؟ _بایدبری پاساژاعلائدین _یعنی اینجاها اصلا موبایل فروشی نیست _نمیدونم میخواید بپرسید شاید باشه قدم هام روتندتربرداشتم به نفس نفس زنان افتادم بادیدن مغازه موبایل فروشی لبخندبه لبم اومد بااسترس واردمغازه شدم بدون سلام کردن گفتم _آقایه گوشی میخوام فروشنده ازدیدن استرس وهول بودن کمی جاخورد بالبخندسلامی کرد _ببخشیدسلام _خواهش میکنم گوشی چه مدلی میخواید؟ _مدلش برام فرقی نمیکنه قیمتش درحدیک میلیون یاکمی بیشتر باشه _باشه دخترم بشینیدروی صندلی کمی نفستون بالا بیاد الان گوشی هم براتون میارم نگاهی به ساعت نصب شده به دیوارمغازه انداختم استرسم بیشترشد _خوبم فقط اگرمیشه زودتر گوشی هارو بیاریدیکی روانتخاب کنم کمی عجله دارم _گوشی روبرای خودت میخوای امروز چه روز نحسیه چرا هرجامیریم به آدمای گیر درس اخلاق بده برمیخورم نفس عمیقی کشیدم _نه برای مادرم میخوام کادوبخرم _آفرین به شما پس چراانقدعجله دارید کمی صبورباش یه گوشی خوب انتخاب کنی حیف مغازه دیگه ای روبلدنیستم وگرنه میرفتم یه جای دیگه _چون میخوام قبل مامانم به خونه برسم غافلگیرش کنم _اها پس حق داری الان براتون میارم 🍁🍃 🍁🍃        🚫 و پیگرد دارد🚫 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍂 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍂