محمود داسدار، تکنسین برق صنعتی و مسئول برق مدرس بود که در واحد تأسیسات، با یوسف قارلقی کار میکرد. آنقدر خاکی، ساده و باصفا بود که هرگز کسی از او نمیرنجید. با اینکه برادر شهید بود هیچوقت برای خودش امتیاز خاصی قائل نبود. همه میدانستند عاشق دخترکوچولویش کوثر است، بس که با هیجان از شیرینزبانی کوثر جانش میگفت. اغلب اوقات یک فازمتر دستش بود که با آن مشغول تعمیر چیزی بود. مهدی دشتبانزاده میگفت: «ما هر دفعه میگیم محمود، فلان وسیله رو درست کن، یا هر وقت کار برقی داریم، محمود با همین یه دونه فازمترش میاد درستش میکنه!»
یونس قارلقی، از وقتی متوجه لرزش دستِ محمود شده بود، چند بار دلیلش را پرسیده بود اما جوابی نگرفته بود. هر بار محمود بالبخندی موضوع را میپیچاند، اما یونس از بچهها شنید که بعد از شهادت برادرش و بهخاطر استرس کار، دست او میلرزد! وقتی دید او کارهای بزرگ برقی سیستم را در مدرس انجام میدهد به خودش جرئت داد و گفت: «آقا محمود، چرا بیرون از اینجا کارگاه نمیزنی؟ درآمدت چند برابرِ اینجا میشه، خطرات اینجا رو هم نداره!» محمود نگاه آرامی کرد و چیزی گفت که درکش دشوار بود!
ـ یونس! موندن یا رفتنِ من دست خودم نیست!
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #به_قلم_معصومه_سپهری #شهیدان_اقتدار #شهیدان_موشکی #شهید_محمود_داسدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
شهیدان محمود داسدار و رضا نادی شورابی
دو تن از ۳۸ نفری که همراه شهید حسن طهرانی مقدم به معراج عشق رسیدند.
#مرد_ابدی در کنار روایت جزئیات زندگی و رشد و کارهای مختلف شهید مقدم، محل آشنایی مردم با این شهیدان گمنام است.
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
#شهید_محمود_داسدار
#شهید_رضا_نادی
#مرد_ابدی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
....
خیلی از بچهها که در اوایل کارشان وسیلۀ شخصی نداشتند، معمولا صبحها کنار دکۀ روزنامهفروشی در روستای قبچاق میایستادند تا سوار ماشین یکی از همکارانشان شوند. اما سجاد خواب مانده بود و همه رفته بودند. راه بعضیها خیلی دور بود. محمود داسدار از نظرآباد میآمد و رفتوآمدش به مدرس هر بار قریب چهار ساعت طول میکشید. او تا مدتها با موتور این مسیر طولانی را میپیمود! خیلیها از کرج میآمدند و چندین نفر از ملارد، شهریار و روستاهای آن اطراف. بدون وسیلۀ شخصی، رسیدن به مدرس، مکافات بود؛ هم زمان بیشتری میگرفت، هم هزینه!....
🌷⚘️🌷⚘️🌷⚘️
آبان؛ ماه شهیدان موشکی ماست... ماه شهادت مردان گمنامی که در نهایت دشواری و با تمام وجود در راه ساخت موتورها و سوخت موشکهای دوربرد زیر نظر حاج حسن طهرانی مقدم، شبانه روز در تلاش بودند... امیدوارم در مرد ابدی ، اندکی از حق این دلاورانگمنام وطن را ادا کرده باشم.
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#مرد_ابدی
#شهید_محمود_داسدار
#بچههای_مدرس
#شهیدان_موشکی
#شهیدان_اقتدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
سلام و درود دوستان و همراهان بزرگوار
در روزهای اخیر، هر روز چندین بار این پیام به بنده و خانواده محترم شهید طهرانیمقدم ارسال شده تا نظر ما را بدانند!
همسر مکرم شهید طهرانی مقدم و بنده در حال پاسخ و توضیح و انکار این متن کذب هستیم که متاسفانه نویسنده آن یا دوست نادان بوده یا دشمن دانا!!
نزدیکان خانم حیدری ( همسر شهید طهرانی مقدم ) که ایشان را سالهاست میشناسند، خوب میدانند که اساسا ایشان اهل سخن گفتن و فاش کردن احوال و حالاتشان نیستند! فرصتی که معاشرت ۱۲ ساله این حقیر با این بزرگوار و سایر اعضا محترم خانواده ایجاد کرد؛ باعث گفتگوهای مفصل و دقیق برای نشان دادن واقعیات زندگی خانوادگی شهید طهرانیمقدم و روشن کردن جنبههای عشق پاک این زوج مومن و مقاوم شد. خاطرات و مطالبی که در کتاب #مرد_ابدی هست، گاهی محملی میشود برای پرسشهای دوستان برای بازگویی یک ماجرا، چرا که اکثر اتفاقات برای اولین بار با چنین جزییات و دقتی در کتاب #مرد_ابدی آمده است!
حالا این متن سخیف و نادرست که خیالبافیهای یک فرد نامعلوم است، و به سرعت دارد در گروهها منتشر میشود، به قول خانم شهید طهرانیمقدم هیچ جمله درستی ندارد جز دو سطر آخر!
خواهشمندیم متن زیر و امثال این متن را به این راحتی نپذیرید و نشر ندهید!
🚫🚫🚫❌️❌️❌️👇👇👇👇
ما با خانواده شهید طهرانی مقدم همسایه ایم
خانمشون بعد شهادت ایشون تعریف کردند خیلی برام جالب بود
شهید طهرانی بدون وقت قبلی هر موقع شبانه روز میتونستند برن دیدار آقا و موضوعات و مشکلات رو با ایشون در میون بزارن
ی روز برگه ای توی جیبشون بود و شدیدا تو فکربودن
پرسیدم چیزی شده گفتند به مسآله مهمی برخوردم که حلش از عهده من بر نمیاد گفتم چه مسآله ای ؟برگه رو از جیبشون در آوردن مثل مسآله فیزیک و ریاضی بود گفتم کسی هست علمش در حد این مسائل باشه گفتند میرم پیش آقا ببینم چه راهی به فکرشون میرسه این مسآله رو توی ایران نمیشه حل کرد اگرم حل نشه امور موشکی ابتر میمونه
رفتند محضر آقا
چند روز بعد برگشتند منزل
ما هر هفته ۲ یا ۳ بار منزل رو مجبور بودیم عوض کنیم و جای دیگه مستقر بشیم
ایشون خودشون تماس میگرفتند و هماهنگ میکردند ما با افرادی بریم آدرس جدید
رفتیم ایشون خودشون جلوتر از ما اونجا بودن
حال خوشی داشتند و انگار شادی توی صورتشون معلوم بود
پرسیدم چقدر خوشحال به نظر میاین
گفتند اون مسآله حل شد
گفتم میشه منم برگه رو ببینم
کدوم دانشمند حلش کرد
گفتند نه الان نمیشه
شاید بعدا براتون آوردمش
اصرار کردم چطور حل شد
گفتند رفتم پیش حضرت آقا
هنوز چیزی نگفته بودم برگه رو گرفتند گفتند نگران نباش حل میشه
خودشون با برگه رفتند داخل اتاق
حدود ۱۵ دقیقه بعد منو صدا زدند رفتم توی اتاق
فقط آقا بودند و سجاده پهن
برگه رو دادند به من
جوابش زیر برگه نوشته بود
مبهوت موندم
چک کردم و در ناباوری حل شده بود
اما ی نکته اون نوشته دست خط آقا نبود و مطمئنم آقا صاحب الزمان عج حلش کرده بودند
چون اون مسآله ای نبود که به ۱۵ دقیقه حل بشه حتی یک دانشمند هم باید روزها روش کار میکرد
من اینو با گوش خودم شنیدم
❌️🚫❌️🚫❌️🚫👆👆👆
به فرمایش خانم طهرانیمقدم که همین امشب با ایشان صحبت میکردم؛ تنها بخش درست متن همین جمله است: "خانم شهید طهرانی میگفتند حواستونو به رهبر بدین که ایشون رابطه مستقیم با آقا صاحب الزمان عج دارند ما نمیتونیم منکر این رابطه بشیم."
📚📚📚 کسانی که علاقمند به دانستن رازهای توفیق شهید طهرانیمقدم هستند باید زحمت بکشند و کتاب کامل زندگی ایشان، #مرد_ابدی را بخوانند. آن وقت خودشان صاحب تشخیص میشوند که در برابر این چنین مطالبی، تردید نکنند و این حرفهای بیسند را که موجب انحراف در معرفت به شهید والا مقام اسلام است، نپذیرند!
والسلام!!
#متن_کذب
#دروغ_را_نپذیریم
#الهام_حیدری
#همسر_شهید_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
بسم الله و باذن الله
https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam
کانال شهید حسن طهرانی مقدم، راوی بخشهایی مستند از زندگی فرمانده بیبدیل جبهه حق است که در آستانه شصتوپنجمین سالروز تولد و سیزدهمین سالروز شهادت این سردار عالیقدر ایجاد میشود.
در این کانال، بخشهایی از اثر مستند پژوهشی درباره این شهید عزیز، کتاب سه جلدی #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم روایت میشود. همچنین سایر اخبار و مطالب درباره شهید حسن طهرانیمقدم در این کانال که زیر نظر خانواده محترم ایشان و نویسنده کتاب #مرد_ابدی اداره میشود؛ خواهد آمد. انشاءالله
دوستانتان را به این کانال که مختص شهید طهرانی مقدم فعالیت خواهد کرد دعوت کنید.
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#یاران_گمنام_حاج_حسن
#انتشار_برای_اولین_بار
#کتاب_مرد_ابدی
#اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
سلام و درود دوستان و همراهان بزرگوار در روزهای اخیر، هر روز چندین بار این پیام به بنده و خانواده محت
سلام علیکم و رحمهالله
من خیلی ناراحت و دلگیر شدم از پخش چنین مطالب بی پایه و سطحی ای....
مسلما حل مسائل علمی با زحمت و ممارست و تست های مکرر همراه هزاران بار شکست حاصل میشه
با این روش زحمات چند ساله ی پدرم و یارانش ندید گرفته می شود
ضمنا هر کس به این راحتی که با رهبری مرتبط نیست و همیشه می گفتند من وقتی خدمت آقا میرم که دستم پر باشه
کسی که این مطلب را نگاشته علاوه بر ظلم به رهبری و امثال پدرم به حضرت صاحب الزمان عج هم ظلم کرده...
👆👆👆
پیام خانم زینب طهرانی مقدم درباره پیام فوق و ابراز ناراحتی شدیدشان ....
#متن_کذب_درباره_شهید_طهرانی_مقدم
#دروغ_را_نپذیریم
#زینب_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/HasanTehraniMogaddam
و سلام بر آبان..... ماه خاطرات عظیم.... ماه تولد و شهادت شهید حسن طهرانی مقدم و یارانش ... بیشترین شهدای موشکی در آبان شده اند... در بمباران پادگان شهید منتظری در سال 65 و حادثه انفجار در پادگان مدرس در سال 90 ... السلام علیکم یا خاصه اولیاء الله ....
برایتان از مقدمه کتاب مرد ابدی مطالبی خواهم گذاشت. مقدمهای که حقیقتا عصاره راه و فکر و تردیدها و تلاشها و هدایتها و بیمها و امیدها بود در خلق این اثر. امیدوارم هم برای دوستان جوان اهل قلم و هم برای هر کسی که به زندگی انسانهای بزرگ و خلق کارهای ماندگار فکر میکند، میتواند مفید باشد.
مقدمه معمولا باید سوانح کار را نشان دهد تا برای محققان و پژوهشگران به کار آید... این راهی بود که من برای شناخت حسن آقا طی کردم. مسیری سخت، بسیار بسیار سخت اما بسیار بسیار زیبا و عبرت آموز ...
حالا که دارم از دور مینگرم دست حق را در آن چقدر پیدا میبینم.... الحمدلله کما هو اهله
#مقدمه_مرد_ابدی https://eitaa.com/lashkarekhoban
بسم الله
#مقدمه_کتاب_مرد_ابدی (قسمت اول)
مثل اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان، با شهید حسن طهرانی مقدم در روز شهادتش آشنا شدم؛ شنبه، 21 آبان 1390. آن روز او را بهعنوان یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس و رئیس سازمان جهاد خودکفایی سپاه معرفی کردند و چند عکس از چهرهای با لبخندی شیرین از ایشان پخش شد. چند روز بعد، پیام کوتاه اما عمیق رهبرمان منتشر شد. با تعابیر بلند رهبری دربارۀ این شهید و یارانش، مطمئن شدم که او یک فرد عادی نیست!
آن روزها، منتظر چاپ کتاب «نورالدین پسر ایران» بودم که در شش سال گذشته، مهمترین کار نوشتاریام بود. در نگارش «لشکر خوبان» و این کتاب جدید، به این باور رسیده بودم که روایت انسانها در متن جنگ، پر از انرژیهای نهفتهایست که هم میتوانند بر رفتار و افکار امروزمان موثر باشند و هم سندی تاریخی باشند بر رنج طاقتسوز، اما عزیزی که مردم شریف ایران، در راه عزت کشورشان به جان خریدند!
با چنین نگاهی، علیرغم تجربیات تلخی که گاه پشت کارها مستتر بود، نمیتوانستم قلم را زمین بگذارم و به زندگی معمولم برسم.
هنوز چند روزی از آشنایی با شهید طهرانی مقدم نگذشته بود که ناخودآگاه خطاب به تصویر خندان او در میان ابرها، ندایی از درونم برخاست: «آیا کاری هست که من بتوانم برایتان بکنم؟» این کلام، هرگز بر لبانم جاری نشد، اما گویی نزد رَبّ شهید، صدای صادق قلب ما شنیدنیتر است.
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#به_روایت_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
اولین و شاید محبوبترین عکس شهید طهرانی مقدم که پس از شهادتش در تلویزیون پخش شد و بعدها به لطف اهل رسانه و به مدد فتوشاپ به اشکال و لباسهای مختلف استفاده شد، ولی تصویر اصلی و بدون دستکاری، همین است که مشاهده میفرمایید.
خطاب درونی من نیز با همین تصویر بود که به گمانم آغازی و لبیک بر یک دعوت بود.
#مقدمه_کتاب_مرد_ابدی
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
در کلاس فلسفه، استاد میگفت: یک فیلسوف را اگر خوب بشناسید میبینید که فلسفه را فهمیدهاید و فلاسفه را هم...
میگویم در کلاس شهادت هم، یک شهید را اگر خوب بشناسیم، شهادت را فهمیدهایم؛ شهدا را هم؛ راه و روش رهایی از گرفتاری دنیا هم؛ جاودانگی زیبا در دنیای معمولی و ملالآور را هم...
امیدوارم کسانی که از شهادت سوال دارند و به راستی طالب فهم حیات شهیدانه و سرشت و سرنوشت شهادتند؛ از فرصت مطالعه و انس با #کتاب_مرد_ابدی غافل نشوند...
چقدر با شهید یحیی سنوار احساس آشنایی میکنم. مردی که از وقتی طوفان الاقصی را به پا کرد و کمی شناختمش آمد در لیست آن چهل نفری که به امید و احترام در نیمههای شب گاهی که توفیق یارم شود حتما دعایشان میکنم.
تو دور نبودی و غریبه نبودی و ناگهانی برای من کشف نشدی ای مرد مجاهد ...
تو را در قامت صدها شهید دیده بودم. درود خدا بر تو که انسانیت و وطن را شرافت بخشیدی.
چقدر به خاطر قلمت؛ فکرت؛ وصیت عجیبت از تو سپاسگزارم ای شیر شهید دربند؛ یحیی
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهید_یحیی_سنوار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
بسم الله #مقدمه_کتاب_مرد_ابدی (قسمت دوم) اولین روزهای خرداد 1391، برای اولین بار، به عنوان یک خاطرهنگار دفاع مقدس دعوت شدم تا با نویسندگان جوان و اهل قلم بندرعباس درباره روند نگارش کتاب نورالدین پسر ایران صحبت کنم. این دعوت را بهانۀ یک سفر کوتاه خانوادگی کردیم برای کمی تنفس کنار خلیج فارس. درست روز قبل از حرکت، تماس دیگری از خبرگزاری فارس داشتم با یک دعوت خاص: «... خانوادۀ شهید طهرانی مقدم مایلند دیداری با هم داشته باشید.»
بلافاصله یاد آن تصویر شهید افتادم و آن نجوای درونی... . فکر کردم وقتی بلیط برگشتمان از بندرعباس تا تبریز، با توقفی پنج ساعته در مهرآباد تهران صادر شد، چقدر ناراحت بودیم از این علاف ماندن! حالا قرار بود همان چند ساعت، به ارادۀ خدا، وقت طلاییِ یک دیدار باشد. همسرم با شنیدن موضوع گفت: «حتما میخواهند کتابی دربارۀ شهید مقدم نوشته شود، مبادا بپذیری!!»
از حرفش نرنجیدم! او از اولِ زندگی مشترکمان گفته بود به خاطر نوشتن از شهدا و ادامۀ تحصیلِ من، هر کاری لازم باشد میکند و کرده بود. هر دو میدانستیم در هر صورت تا چند سال کار در پیش دارم و جایی برای بلندپروازیهای دیگر وجود ندارد. اما خدا، برایمان طرحی دیگر داشت.
بعدازظهر هفتم خرداد 1391 وارد حریم زندگی حاج حس طهرانی مقدم شدیم. در فضایی بسیار گرم و سرشار از احترام و محبت، با همسر و فرزندانشان آشنا شدیم. آقای دکتر حمیدرضا مقدمفر، از دوستان قدیمی حاج حسن هم حضور داشت و با ذکر خاطرهای از اولین اعزام به جنوب و شخصیت خاص حسن مقدم، پیشنهاد نگارش کتاب را مطرح کرد. او گفت که تیم خوبی درست میکنند تا بخش زیادی از مصاحبهها را طبق نظر من پیش ببرند و کار من سبکتر شود و هر چیزی که به کار سرعت ببخشد، فراهم میآورند تا این چهرۀ بزرگ و گمنام، با اثری فاخر به جامعه معرفی شود. آن روز، ما با چند مجله که در ایام بعد از شهادت منتشر شده بود و چند سیدی حاوی چند کلیپ و فیلم برنامههای بزرگداشت شهید، به تبریز برگشتیم. قرار شده بود بعد از مطالعۀ مطالب و انجام یکی ـ دو مصاحبه، جواب قطعی بدهم. با کمی مطالعه، علاوه بر همۀ مسائل قبلی، سوال بزرگی برایم ایجاد شد.
ـ با این کثرتِ تجربه در حوزۀ زندگینامه نویسی شهدا، آیا وقتش نرسیده کتابی از زبان صدها راوی، ولی با یک روایت پیوسته و جاندار نوشته شود؟ روایتی که خواننده به سان یک داستان بلند آن را بخواند و مطمئن باشد هیچ بخشِ آن، برساختۀ ذهن نویسنده نیست؟ اما این کار، از عهدۀ من برمیآمد؟
این دغدغه نه یک تعارف، بلکه از سر صدق بود و شوق. هر چه راجع به شهید حسن طهرانی مقدم میخواندم، هم میخواستم بیشتر به او نزدیک شوم، هم از بزرگی و ناشناختگیاش میترسیدم. #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #انتشار_برای_اولین_بار #به_قلم_معصومه_سپهری #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم https://eitaa.com/lashkarekhoban
همانطور که دستشان در دست هم بود، رسیدند به سولۀ فنی. بیرون، هوا خیلی سرد بود و داخل سوله برای مراقبتِ موتور از سرما، از بالا تا پایین نایلونهایی را مثل پرده دورِ موتور گرفته بودند. موتور به حالت افقی روی زمین بود و بچهها در حال کار روی آن بودند. روی قسمتی از سوخت باید کاری انجام میشد و بهلول محمودی برای انجام آن رفته بود درون موتور. او چند ماه پیش، در سفر کربلا بود که آنجا یک حادثۀ تروریستی رخ داده بود و نام او هم به اشتباه به عنوان شهید معرفی شده بود. آن روزها او نامزد بود و خانوادهاش ساعات پراضطرابی را تحمل کرده بودند. بعد از آن، بهلول بارها به خانواده و دوستانش گفته بود آرزو داشت همانجا واقعا شهید میشد. حالا چهل روز از جشن عروسیاش میگذشت و مثل خیلی از بچهها از چند شب پیش، در مدرس مانده و مشغول کار بود. حاج حسن با دیدن او گفت: «بهلول! بابت این کاری که داری میکنی، من خودم یه دکترای شیمی بِهت میدم!» #مرد_ابدی #شهیدان_اقتدار #شهدای_موشکی #یاران_حاج_حسن #شهید_بهلول_محمودی https://eitaa.com/lashkarekhoban
"دستشان در دست هم بود"
از چند نفر خواستم نشانم دهند حاج حسن چطور دستشان را میگرفت.
بعدها؛ در عکسها و فیلمها میجستم و در کتاب #مرد_ابدی هم آوردم.
شاید به نظر خیلیها چندان مهم نیست. اما من فکر میکنم مهم است.
طرز گره کردن دست حاج حسن، و رها نکردنش خیلی مهم است....
و ما ادراک حسن مقدم؟!🌷😭
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
#مقدمه_کتاب_مرد_ابدی (قسمت سوم) ... برای اولین بار، به تنهایی به خانۀ ویلایی شمارۀ 19 در شهرک شهید دقایقی رفتم، به خانۀ حاج حسن طهرانی مقدم. در فضایی بسیار دوستانه با همسر و فرزند بزرگشان زینب خانم، بدون حضور نامحرمی صحبت کردم. زینب، از تلاشی گفت که بعد از شهادت پدرش آغاز کرده، اما زود فهمیده بود این کارِ سادهای نیست. او پوشهای حاوی دستنوشتهها و متن پیاده شدۀ مصاحبه با 16 نفر از اعضای اصلی خانواده و چند دوست صمیمی پدرش را به من داد. برای من، مهمتر از این گزارش، عشق عجیبی بود که از چشمان مهربان زینب میجوشید و حرارت آن را از کلماتش حس میکردم. چقدر کیمیا بود این عشق پاک خانوادگی و چقدر جامعه به آشنایی با این عشق محتاج بود!
قرار بود هفتۀ آتی با خانوادهام در تهران باشم. فرصت خوبی بود برای شرکت در یکی دو مصاحبه تا نظر قطعی بدهم که اصلا میتوانم چنین کاری را انجام دهم یا خیر.
برای بعدازظهر 11 تیر 1391، قرار مصاحبهای با یکی از دوستان قدیمی شهید گذاشته شد. اما راوی ما، ساعتی پیش از مصاحبه تماس گرفته و مصاحبه را به اول شب موکول کرده بود. با چنین مواردی در جلسات مصاحبه بیگانه نبودم، اما آن روز این بینظمی، حس ناخوشایندی ایجاد کرد. فکر میکردم علیرغم همۀ اشتیاق و حرارت درونم، شاید به خاطر خانوادهام، بهتر است عطای این کار را به لقایش ببخشم! در شرایط پیش آمده، همسرم گفت که میخواهد همراه ما بیاید. میدانستم مصاحبهای که ساعت 9 شب آغاز شود تا دیروقت طول خواهد کشید و نگرانیهای رنگارنگی داشتم؛ از مفید و جاندار نبودن مصاحبه تا طول کشیدن آن و خستگی و تشدید دردهای مدام همسرم! دل به خدا سپردم و دم غروب، با ماشینی که دنبالمان آمد به محل کار راوی جدیدمان رفتیم. او در پارکینگ به استقبال آمد و به محض دیدن همسرم روی ویلچر، به گرمی به سویش آمد و با محبت در برش کشید. سردی فضا را همین شروع گرم شکست. دقایقی بعد، ضبط دیجیتالی من و آقای طوسی روشن شد. اسم واقعی این راوی، هادی کُرانی بود اما برای حاج حسن، هاشم بود، و برای من هم، هاشم ماند! آن جلسه بیش از سهونیم ساعت طول کشید. پسرم روی زمین خالی خوابیده بود و ما، فارغ از گذر زمان، محو صحبتهای هاشم، شده بودیم. او دست ما را گرفت و از پاییز 1363 تا پاییز خونین سال 1390 رساند. دقایق آخر، با کلام او کنار پیکر فرمانده محبوبش رسیدیم که داشت پشت آمبولانس از پادگان مدرس خارج میشد. هاشم پوشش را از روی پیکرِ حسن آقا کنار زد که دیگر صورتی برایش نمانده بود، اما هاشم 27 سال با دستان لاغر و قدرتمند او آشنا بود... دستش را گذاشت روی دوست زخمی و خونین حاج حسن و با گریه گفت: «حسن آقا! تو میگفتی حتی اگه به لبوفروشی هم بری، منو با خودت میبری، حالا چرا این طوری ولم کردی؟» آن شب، در راه بازگشت، همسرم کار را تمام کرد: «این کار را قبول کن و محکم انجام بده، هر چقدر لازم باشه، من کمکت میکنم!» خدا داشت قلب ما را برای این کار بسیار بزرگ، محکم و متحد میکرد.
🍂🍃🍂🍃 #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_مرد_ابدی #اثر_معصومه_سپهری #مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #همسر_جانبازم https://eitaa.com/lashkarekhoban
ـ بچهها! این [تعارفاتِ] من نوکرتمو چاکرتم [رو جمع کنید!] من نه نوکر میخوام، نه چاکر میخوام! بیایین ببینیم جلسۀ امروزو میتونیم یه حرکت سازنده برای قدرت نظام و یک قدرتی برای «ولی» باشیم، بچهها؟! اونموقع به درد میخوریم. این دردونه بازیا رو بچهها بذاریم کنار! این لوسبازیهاو این حرفا یعنی چی؟! بچههای قدیمی ما میدونن ما با چه تحقیر و حقارتایی وارد نیروی هوایی میشدیم! من پول میخواستم نامه مینوشتم خدمت آقا، آقا دستور میداد. یه روز آقای فیروزآبادی با من تماس گرفت [گفت] آقای مقدّم کِی خدمت شما برسیم؟ گفتم حاج آقا استغفراللّه! هر وقت شما بفرمایید خدمت میرسم. گفت فردا ظهر بیا پیش من. فردا رفتم گفت مقدّم، یه روز، آقا دوبار منو خواست! تو یه روز دو بار، که در عمرِ خدمتم سابقه نداشت! محضر آقا شرفیاب شدم برای کارای خودم. عصر دوباره منو خواست. اون موقعی که تو نامه دادی برای آقا که باید این کارها انجام بشه!
[ما] توضیح میدادیمو میرفتیم اعتبار میگرفتیم میآوردیم توی نیروی هوایی. [اون وقت] ما رو به عنوان دورزن، باندباز که مجموعه رو دور میزنه [مطرح میکردن! نمیگفتن] خب پول آورده! امکانات آورده! به جای تشکر، سنگ میزدن بچهها! این [اوضاع] بود بچهها ...
#مرد_ابدی
#سخنان_سردار_طهرانی_مقدم
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
شب جمعه است یاد کنیم شهیدان و رهیدگان از دنیای ماده را با دعا و ذکر و قرآن... به قول حاج حسن، یادشان کنیم تا اون دنیا نسبت به هم غریب نباشیم🌷
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
ـ بچهها! این [تعارفاتِ] من نوکرتمو چاکرتم [رو جمع کنید!] من نه نوکر میخوام، نه چاکر میخوام! بیای
حقیقتا وقتی سخنان حاج حسن آقا را میبینم دلم میخواهد ساکت باشم و فقط بگذارم صدایش بلند و شفاف در جانم طنین اندازد.
او، مردی که بیتعارف، فرماندهی بزرگ و مقتدر و مهربان و مدیری توانا و دانا بود .... کاش تکثیر شوی حاج حسن... کاش حالا هم مردم سخنانت را بشنوند و مهیای شکستن "نمیشودها" شوند..
بشنوند. یاد بگیرند چطور در برابر آدمهای حقیر و حرّاف، زخم زبانها و کار شکنیها محکم و مقاوم و پرتلاش بمانند و متوقف نشوند.. چقدر معلم بزرگی هستید شما حسن آقا...🌷🌷🌷
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
سوخت، با کوچکترین بهانه، حادثه میآفرید. یک روز وحید رنجبر در سوله فنیِ پادگان مدرس در حال کار با دستگاه ویبره بود که اصطکاک کوچکی با سوخت، باعثِ حادثه شد. دستگاه از ناحیه ران پایش را طوری برید که خون از پایش به سقفِ بلندِ سوله میپاشید. همۀ بچهها ترسیده بودند خصوصا جوانانی که تازه وارد مدرس شده بودند. مهدی نواب که صحنه را میدید در میان جیغودادِ وحشتزدۀ بچهها، دشتبان را دید که رسید بالای سر وحید.
ـ چیه مگه؟ چه خبره؟! کم دادوفریاد کنید!
با نهیبش بچهها آرام شدند. سریع لباسی که آنجا دم دستش بود را پاره کرد و از قسمت بالای زخم، پای وحید را بستند. بلافاصله مجروح را به حسین علی سپرد که با آمبولانس به بیمارستان برساند. خودش هم بعد از آرامش اوضاع به بیمارستان رفت تا پیگیر وضع وحید باشد.
وحید اهل نمازِ اول وقت و نماز شب بود؛ پرکار و شوخ و خوشبرخورد با همه. بارها پیش آمده بود وقتی دیده بود همکارش از خستگی خوابیده، بیدارش نکرده و کار او را هم انجام داده بود.
#مرد_ابدی
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#شهیدان_اقتدار
#شهیدان_موشکی
#یاران_گمنام_حاج_حسن
#شهید_وحید_رنجبر
https://eitaa.com/lashkarekhoban
یک شب یونس قارلقی که باید سر ساعت برای دمازنی و وارد کردن اطلاعاتِ دما در چکلیست، سراغ سوخت میرفت، خواب مانده بود. هراسان بیدار شد و سریع سراغ چک لیست رفت اما چیزی آنجا نبود. لباس پوشید از آسایشگاه بیرون برود که وحید را دید. چک لیست دستش بود و کار را انجام داده بود.
ـ داداش! نگران نباش، حله. دیدم از زور خستگی خوابی، دیگه بیدارت نکردم.
یونس آن شبها حواسش به وحید بود. چند شب پیش هم دیده بود که نیمه شب بیدار شده و توی ظرف یک بار مصرف، دارد وضو میگیرد.
ـ چی کارمیکنی وحید؟
ـ هیچی داداش! میخوام برای خدا جانماز آب بکشم، تو بخواب!
وحید، آرام گفت و خندید. او که در پی مجروحیتش، جانباز شده بود، اواخر مهرماه 90 با موتور تصادف کرد و این بار کتفش آسیب دید! وقتی از مرخصی استعلاجی برگشت، با دشتبانزاده، علی و سید رضا در ساختمان فرماندهی، در حال گفتوگو بود که مجید جلیلوند با تکیه کلام معروفِ بچههای مدرس، گفت: «وحیدجان! دیگه رنگ و بوی شهدا رو گرفتی، تا سه نشه بازی نشه!» همه خندیدند.
#بریده_از_کتاب_مرد_ابدی
#انتشار_برای_اولین_بار
#مرد_ابدی
#شهیدان_موشکی
#شهیدان_اقتدار
#شهید_وحید_رنجبر
🌷🌷ممنونم که بدون لینک منتشر نمیکنید🌷🌷
https://eitaa.com/lashkarekhoban