#ه_محمدی
(مامان محمد ۲ سال و ۷ ماهه)
پرده اول:
براش بستنی درست کرده بودم و محمد خیلی دوست داشت.
کمی توی پیاله کشیدم و قاشق رو دادم دستش بخوره. خودمم نشستم کنارش.
بستنی زود آبکی و شل شد. وقتی محمد قاشق رو کجکی میگرفت، میریخت رو لباسش.😵
- ای وای ریخت رو لباست.🤦🏻
ببین اینجوری بگیر.
وای دوباره ریخت.😣
میخوای من بدم بخوری؟
چند روز بعد دوباره بستنی خواست.
براش آوردم و قاشق رو دادم دستش.🥄
- نه نه مامانی بده.
+ نه گلم. خودت میتونی بخوری. بزرگ شدی دیگه.☺️
-نع 😫 مامانیییی
یهو به خودم اومدم🥶
نباید حساس میشدم رو لباسش.
طول کشید تا دوباره خودش مستقل بشه؛ و درسی که به من داد.
هر چند کثیف شدن لباسش برام خیلی سنگین بود، ولی ارزش اینو نداشت که حس استقلالش از بین بره😣
🌿🌿🌿🌿🌿
پرده دوم:
از وقتی اون خمیر بازی شش رنگ خوشگل رو براش خریده بودم، یکی دو باری بیشتر باهاش بازی نکرده بود. اونم در حد اینکه نگاه کنه ببینه من باهاش چیکار میکنم.
انگار براش جذابیت نداشت.
داشتم فکر میکردم شاید براش زوده و باید چند سال دیگه براش میخریدم🤨
یه روز دوباره خمیر بازیها رو آوردم و گذاشتم جلوش تا بازی کنه و خودم برم سراغ شستن ظرفا.
-نععع😩 مامانییی
چارهای نبود😒
من بازی میکردم و اون نگاه میکرد...
چند روز بعد، بازم خمیر بازی آوردم.
این بار خودشم با خمیرا مشغول شد و من از این بابت خوشحال بودم☺
یکم بعد یه تیکه از صورتیها رو برداشت و گذاشت رو سبزا😧
قلبم تیر کشید...
با خودم گفتم اشکال نداره. بعد بازیش آروم جداش میکنم تا قاطی نشن. ارزش داره که خودش بازی کنه. ☺️
اما پسرک قانع نبود و همچنان پیش میرفت.
دقایقی بعد همه صورتیها و سبزا قاطی شدن...
حالا رنگ بنفش هم...
و نارنجی...
و آبی🤯
وقتی که رنگ زرد رو که آخرین رنگ بود برداشت، دیگه اونقد ناراحت نبودم😅
سِر شده بودم دیگه😅😂
انتظار داشتم یه روزی این اتفاق بیفته و همه رنگا قاطی بشن؛ اما فکر نمیکردم اینقد زود.
حالا دیگه اونی که همیشه نگرانش بودم، اتفاق افتاده بود😁
و دیگه جای نگرانی نبود.
و محمد چقد خوب با خمیر بازیها مشغول شده بود.
حالا هر چند روز یه بار، محمد خودش یادم میندازه خمیر بازیها رو بدم.
و میشینه کنار سینی و به تنهایی باهاشون مشغول میشه.
خمیر بازی شش رنگ خوشگل محمد، رنگ سبز یکدست شده، ولی راهش رو تو دل محمد باز کرده...
و البته تنهایی بازی کردنش، نعمتی شد برای من☺️
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
(مامان #محمد سه سال و یازده ماهه و #علی یک سال و ده ماهه)
تو یه جمع کوچک دوستانه با فاصله مناسب نشسته بودیم و مشغول شام خوردن بودیم و بچهها همه پیش پدرهاشون بودن.
مامان یه دختر کوچولوی سه ساله با نگرانی چشمش دنبال دختر و همسرش بود و گفت یه وقت بچهها مزاحم شام خوردن پدراشون نشن!😟
منو میگی😤 ! یه جوری که کاملا متوجه شدت اشمئزازم بشه گفتم: ایشش😕! حالا مزاحم بشن! این همه مزاحم روح و روان و اعصاب ما میشن! حالا یه وعده هم مزاحم شام خوردن باباهاشون بشن! بگیر بشین خواهر! شر درست نکن برا ما! داریم غذامونو میخوریم!
و بعد همونجا سر سفره دست به دعا برداشتم! خدایا به حق این برکت دو تا پسر پشت هم به این دوستمون عنایت کن!👶🏻
یکی دیگه از دوستان با تعجب به من گفت: یا خدا! تو که اینجوری نبودی!! با کی گشتی این مدت؟
گفتم: خدایا برا ایشونم دو تا پسر پشت هم لطفا! تا بفهمه با کی گشتم این مدت!
خلاصه بگم خدمتتون که مدتی بود از لذت همبازی شدن بچهها گذشته بودم !
و رسیده بودم به رنج خرابکاری دونفره!
به فشار روحی دعوا و جیغ و کتککاری سر اسباببازی!
به استرس دیدن علی بالای هر بلندی! و خنده محمد به جسارتهای علی! و جسورتر شدن علی!
به کوبش این ندا تو مخم که "چرا هر چی راه میرم باز همه چی رو هواس! همه جا کثیف و نامرتبه!"
به روزی شونصد بار" مامان غذا بیار گشنمونه!" شنیدن!
به اینکه "چرا مامانم پیشم نیستن بچهها رو بذارم پیششون و با خیال راحت و بدون وقفه به کارهام برسم؟"
به اینکه "چرا پدر بچهها همهاش میره کلاس و من باید تنهایی بچهها رو نگه دارم؟!"
به اینکه چرا در دیزی بازه؟
چرا دم خر درازه؟😭
نه واقعا چرا؟!
چرا انقد رو اعصابم رژه میرن؟ چرا مثل قبل لذت نمیبرم از حضورشون؟!
خیلی شیک و مجلسی جواب چراهام ریخت تو این طفل معصوم چهارساله !
تب و لرز و هذیان و دل درد و...
کارش به سرم کشید!
تمام مدت سرم زدن محمد، من گریه میکردم و از خودم شرمنده بودم که چرا متوجه نعمت سلامتیشون نبودم اصلا!
روز بعد وقتی صدای جیغ و دادشون از تو حیاط بلند شد، همسر اومدن و با خوشحالی گفتن شکر خدا محمد خوب خوب شده انگار! دارن دعوا میکنن!😍 😅
#روز_نوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ط_اکبری
(مامان #رضا ۶سال و دو ماهه، #طاها ۵ساله، #محمد ۲سال و سه ماهه)
وقتایی میشه که دیگه خیلی تو خونه دلم میگیره.
حتی حوصله ایده زدن برای از بین بردن این حس خودم و بچهها رو ندارم.😐
تصور میکنم الان تو طبیعتیم، وسط یه دشت بزرگ با کلللی گل و گیاه؛ یا روی کوه، کنار رودخانه، آتیش و سیبزمینی کبابی و...
یا نه همین #پارک بغل خونه❗️ که تو این سه ماهی که اومدیم اینجا حتی یکبار هم نرفتیم...
هعیییییی😞
البته الحمدلله مریض نداریم، ولی دیدن آمار مبتلاها و درگذشتگان و زحمات کادر درمانی و #رزمایش_همدلی، من رو مدتی از این دل مشغولیها بیرون میاره😥
و به دعا برای شفای مریضا و افزایش توان کادر درمان مشغول میکنه.👌🏻
اما مدتی پیش همسرم یک حرکتی زد و جوجه مرغی خرید، محض افزایش مسرت بیش از پیش پسرا😁
الان در #پشت_بام آپارتمان، آزادانه میچرخه و میخوره و موجبات پشتبام روی ما رو فراهم میکنه❗️
قبلا پشت بام پر از ضایعات و شیشهخرده بود و آقای همسر، مدتی درگیر تمیزکاری و مرتب کردن شد.
الان هم غذا دادن به جوجه و پشتبام رفتن، شده انگیزه منظم بودن بچه ها، کتککاری نکردن و به موقع تکلیف نوشتن رضا😄
یکی دوبار هم زیرانداز پهن کردم و اونجا زیر سقف آسمون نمازم رو خوندم☺️
میشه حتی عصرونه رو ببرم اونجا😍
جدای از سختیای جوجهداری و پله بالا رفتن، عجب نعمتیه این پشتبام! برای چون مایی که از نعمت #حیاط در این شرایط بیماری محرومیم!
شما هم تاحالا از پشتبامتون به مقابله با ویروس کرونا رفتید؟👌🏻😁
#به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_میدهیم
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_منظمی
(مامان علی آقا ۳ ساله و فاطمه خانم ۱سال و ۱۰ ماهه)
قبل از بچهدار شدن کلی شعار میدادم که نباید سخت گرفت.
بچه باید آزاد باشه،
کثیفکاری کنه،
با غذا بازی کنه،
خاک بازی کنه و...
اما وقتی بچهها کمکم به مرحله بازیگوشی و ریخت و پاش رسیدن تازه فهمیدم چه خبره.🤪
تازه فهمیدم انقدر که تو شعار دادن راحت و دلچسب بود راحت نیست.😅
اینکه بچه میخواد تو مهمونی حتماااا خودش غذا بخوره...(درد کشیدههاش میدونن چی میگم😁)
گاهی دوست داره با پا ماست بخوره...🤦🏻♀
یا حس میکنه اگر غذا رو از روی زمین بخوره خوشمزهتره...😋
پس بشقابشو خالی میکنه رو زمین...🙄
یا لازم میبینه تو خاکا غلط بزنه😶
و...
با همهی سختیهاش سعی میکردم به بچهها آزادی بدم تا اینکه یه جملهای شنیدم که برام خيلی جالب بود.
یکی بهم گفت:
هر وقت خواستی به بچهها نه بگی یا هر کار تربیتی انجام بدی یه لحظه تصور کن ببین آینده بچهات رو چطور میبینی؟! دوست داری ۲۰ سال دیگه چطوری باشه؟
مستقل؟
خلاق؟
با اعتماد به نفس؟
شجاع؟
و....
یا عکس همه ی این صفات؟🤔
بعد از این حرف یه طور دیگه به رابطهام با بچهها نگاه کردم.
بیشتر به اینکه هر حرف و کار من چه پیامی داره دقت میکنم.
پ.ن ۱:
فکر نکنید من عصبانی یا خسته نمیشما🥴
گاهی خیلی منطقی به بچهها میگم: من امروز اصلا ظرفیت بازی کردن با غذا رو ندارم.🤨
اونها هم خیلی جدی میگن چشم و ۱۰ دقیقه بعد میام میبینم نقطهای تو بدنشون نیست که ماستی یا غذایی نشده باشه🤐
پ.ن ۲:
این عکس هم مال وقتیه که فاطمه خانوم احساس کرد حتما لازمه با جوراب شلواری سفید تو شنها بشینه و راه بره.🤦🏻♀
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#آ_مصلی
(مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه)
#قسمت_اول
کودکی خوبی داشتم.😊
متولد ۶۸ در مشهد هستم، با ۲ خواهر و ۲ برادر.
خیلی شر بودم و واقعا از دیوار راست بالا میرفتم.
رابطهام با داداش کوچیکم عالی بود.
اما بعد از ازدواج، با خواهرام خیلی صمیمیتر شدم و وقتی مادر شدم، این رابطه خیییلی بیشتر شد.
تو مدرسه شاگرد زرنگ بودم، ولی به شدت خرابکار.
بعضی سالها معلمها برای اینکه خیالشون ازم راحت بشه، منو نماینده میکردن.🤪
هدفم تو نوجوانی این بود که پولدار بشم و زود ازدواج کنم.🤑👰🏻
واقعا از اول ازدواجی بودم.😁
حتی بدم نمیومد از دو تا خواهر بزرگترم، زودتر شوهر کنم.
رشتهام طلا و جواهرسازی کاردانش بود و خیلی دوستش داشتم.
دانشگاه نرفتم و آموزشگاه خیاطی رفتم و کمکم تو مزونهای لباس، مشغول به کار شدم.
۳ سال بعد هم، تو ۲۱ سالگیم، مزون خودم رو افتتاح کردم.😎
همون موقع حوزه علمیه رو هم شروع کردم.
متحول شده بودم.😜
حوزه رو خیلی دوست داشتم. دوستام هم معرکه بودن و عالی گذشت.
درسام خیلی خوب بود خدا رو شکر و بیشتر از مدرسه وقت میذاشتم.
ولی خداییش یه خانوم سر به راه بودن سخته!
بعضی از دوستام همیشه خانم بودن، ولی من قیافم هم تابلو بود دارم ادا درمیارم که متین به نظر بیام.😌
همچنان با یه سری از دوستان هم قماش، تشکیل یه گروه زیرزمینی داده بودیم.😜
حالا مثلا خلافمون این بود که، سر کلاس چیپس میخوردیم، موهای ردیف جلوییها رو به هم گره میزدیم، جزوههاشونو قایم میکردیم و...
الان که فکرشو میکنم، با چه چیزای کوچیکی شاد بودیم.😄
۲۶ سالگی ازدواج کردم؛ خیلی سنتی از طریق دوستم.
ازدواجمون خوب بود، هم ساده، هم مدرن؛
یعنی سعی کردیم امروزی باشه، ولی بدون بریز و بپاشهای بیخودی.
مثلا خودم لباس عروسم رو دوختم و انصافا شیک هم شد.😏👗
بعد از ازدواج، کار خیاطی رو تو یکی از اتاقهای خونهمون ادامه دادم.
یه هیئت هم داشتیم که من از اعضای اصلیش بودم.
دمدمای عید، اردوی راهیان نور میرفتیم و من جزء کادر خدماتی فرهنگی بودم.
بعد از عقد هم باهاشون رفتم، ولی تنها.
راستش شوهرم اهل هیئت و جلسه و... نیستن؛ ولی هیچ وقت به من نمیگن که تو هم نرو.
حتی صبح جمعه، خودش منو میبره دعای ندبه هیئت، ولی خودش برمیگرده خونه میخوابه.🤣
اعتقاداتمون هم، با هم فرق داره؛ ولی ما سعی کردیم برای حفظ آرامش تو زندگیمون، هیچ وقت با هم بحث نکنیم که خدا رو شکر تا الان اوضاع نسبتا خوب بوده.
شوهرم خییییلی خوبیها داره که سعی میکنم بیشتر به اونا توجه کنم.😊👌🏻
پ.ن: لباس دخترم توی عکس رو خودم دوختم.😊
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#آ_مصلی
(مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه)
#قسمت_دوم
کنار خیاطی و حوزه، کارای هنری مختلف مثل بافتنی و نقاشی رنگ روغن و ساخت زیورآلات هم انجام میدادم.
فروردین ۹۷ دخترم، زینب خانوم، به دنیا اومد.
بارداری جذابی نداشتم.🙄
ویارم خیلی بد بود و افسردگی گرفتم.
به شوهر بیچارهام بدبین شده بودم و همهاش نیش و کنایه میزدم.😫
خیلیم پرخاشگر شده بودم.😣
ولی همسرم خیلی صبور بودن...
شاید از اواسط بارداریم تا حدود یکسال، درگیر اون موضوع بودم. خیلی گریه میکردم. ولی با این حال خدا یه دختر بسیار خوش خنده بهمون داد،👧🏻 که خیلی برای روحیهام خوب بود.😍🙂
از ۳ ماهگی دخترم، برای اینکه روحیهام بهتر بشه و کمتر فکر و خیال بیاد سراغم، دوباره خیاطی رو شروع کردم.
اوایل، زمانی که خواب بود فقط آشپزی میکردم و اگه وقت میشد اون وسط یه کم لباس هم میدوختم.
بعضی از روزها، برای تجدید قوا و البته همسرداری😄 کنار زینب جونم میخوابیدم.
استراحت خیلی کمکم میکرد؛ کمتر عصبانی میشدم و صبورانه کارای بچه و خونه رو انجام میدادم.
به لطف خدا، این مسئله بعد از چند ماه برطرف شد.🙂
بعد از اون، غیر از خوابیدن و آشپزی، حسابی به خونه و خودم هم میرسیدم.😊
پدر و مادرم هم خیلی هوامو داشتن و هر کاری میتونستن، برام میکردن.
وقتی زینب ۱ سال و ۳ ماهه شد، فهمیدم ۱ ماهه باردارم.🤭
اولش خوشحال نشدم.😥
ولی خوب هدیهی خدا بود و گفتیم یا علی مدد، قدمش رو چشممون.
دوباره همون ویار سخت و وحشتناک شروع شد.
ولی این بار حضور همسرم و دختر خوشگل و مهربونم کمک خیلی بزرگی برام بود.😍
اینقدر سرگرم زینب و شیرینکاریهاش بودم، که نمیفهمیدم روزها چطور میگذرن؛ بر خلاف بار اول...
این بار پر از انگیزه مادر شدن بودم، چون یک بار خدا طعم شیرینش رو بهم چشونده بود.🤗
پسرمون به دنیا اومد...
بچه دوم برام راحتتر بود.😏
چون خیلی چیزا رو دیگه یاد گرفته بودم و مسلطتر بودم.
دخترم روزای اول، از حضور داداشش خیلی ذوقزده بود.
هر روز که از خواب پا میشد، میگفت نینی کوچولو اومده ایجا، بعدشم چند تا ماچ و بوس.
ولی دو هفتهای که گذشت دید نه، انگار این نینی کوچولو مهمون نیست که بره، خودش صاحبخونه است.😬👼🏻
از اونجا به بعد یه کوچولو حسودی چاشنی محبتهای خواهرانش شد؛ مثل نوازشهای خواهرانه🤦🏻♀،
بوسههای خشونتبار (شما بخونید گاز 🤪)،
و البته نق و نوقهای گاه و بیگاه که خب بهش حق میدادیم. به قول مامانم: هر چی نباشه سرش هوو اومده!😝
یه بار هم که غوغا کرد و به داداشی یه ماههاش بادومزمینی داد.😱🤬
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله میفرمایند:
❇️ صِلَةُ الرَّحِمِ وَ حُسنُ الخُلقِ وَ حُسنُ الجَوارِ یَعمُرانِ الدّیارَ وَ یَزیدانَ فِى العمارِ.
✅ صله رحم، خوشاخلاقى و خوشهمسایگى، شهرها را آباد و عمرها را زیاد مى کند.
(نهج الفصاحه، ح ۱۸۳۹)
میلاد با سعادت #پیامبر_اکرم و #امام_جعفر_صادق علیهما السلام مبارک باد😍
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
آ_مصلی
(مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه)
#قسمت_پایانی
از وقتی پسرم دنیا اومده خیلی بیشتر از قبل درگیر کارای بچههام.
خب به هر حال شرایط اینطور اقتضاء میکنه😏
من و همسر جان هم فعلا از یه سری چیزا چشم پوشی میکنیم؛
مثلا اگه زمان اومدن همسرم، خونه به هم ریخته باشه، ایشون نه تنها گله نمیکنن، بلکه خودشون شروع میکنن به تمیز کردن،
یا اگه نهار هنوز آماده نباشه، یه کم تلویزیون میبینن...
فقط رو خوابشون یه کم حساسن و هنوز با این کنار نیومدن🤪
راستش تا قبل از دوتا شدن بچهها، همیشه میذاشتم دخترم حسابی خودشو با اسباب بازیهاش تخلیه کنه و نیم ساعت مونده تا اومدن همسرم خونه رو مثل دسته گل میکردم.🏠
نهار هم همیشه حاضر بود با کلی تزئین و دیزاینهای کانالهای آشپزی🍲🍜🍚🍺
اینقدر اوضاع خوب بود که به قول بابام: هر کی قدر منو ندونه، یا شب میمیره یا روز!🤪😝
الان تقریبا تو همهی این موارد به حداقلها رسیدم!
ولی خب موقته، انشالله بچهها یه کم بزرگتر بشن دوباره شروع میکنم👌🏻😏
بعضی وقتها با خودم فکر میکنم چقدر از فضاهای معنوی دور شدم😔
نه ذکر و دعای خاصی دارم.
نه روزه میتونم بگیرم (آخه تو سه سال اخیر یا باردار بودم یا تو دوران شیردهی)
نه روضه و هیئت و سخنرانی...
فقط گاهی سمت خدا میبینم، البته اگه دخترم و شبکه پویا اجازه بدن...
ولی خب همش خودم رو دلداری میدم که من دارم سرباز کوچولوهای امام زمان رو تربیت میکنم، انشالله☺🤲🏻
به قول مامانم که میگه زن شیرده، روزها روزهست و شبها احیا...
تصمیم جدی داشتم تولید لباس مجلسی بچگانه رو شروع کنم در تعداد و تنوع بالا.
حتی مکان و وسایل و مدل لباسها، همه آماده شده بود، ولی خواست خدا چیز دیگهای بود و مطمئنم حتما صلاحمون در همین بوده.👌🏻
انشالله بچهها یه کم بزرگتر بشن، به مدد پروردگار، حتما این کار رو شروع میکنم.
اصلا دوست ندارم آدم راکد و گوشه نشینی باشم و دوست دارم تو تولید و کسب و کار و رونق دادن به بازار، سهیم باشم و انشاالله مفید برای جامعه☺
ولی فعلا کار رو، یه مدت به خاطر بچهها متوقف کردم تا حوصلهی کافی برای بازی یا نگهداری از بچهها داشته باشم🤗
هرچی که میگذره، بیشتر به نیازهای جسمی و روحی اونا پی میبرم،
نمیخوام بعدا خودمو سرزنش کنم که ای کاش بیشتر براشون وقت میذاشتم و کنارشون میبودم...
انشاالله خدا هم به کارم برکت میده و آیندهی روشنی برام رقم میزنه☺
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پایانی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلااام دوستان عزیز😀
حالتون خوبه؟
عیدتون مبارک🎉
یه خورده گپ بزنیم؟😉
⁉️ دوست دارید توکانال مادران شریف، بیشتر درباره چیا صحبت کنیم؟🙂
پیشنهادهاتون رو بهمون بگید.😀
به شناسه:
@moh255
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_اول
سال ۶۵ در تهران و در خانوادهای مذهبی متولد شدم.
اون ایام، مادرم دانشجوی دندانپزشکی بودن.
پدرم، هم #دانشجو بودن، هم #شاغل و هم تو #جبهه حضور داشتن.
به خاطر مشغلههای پدر و مادرم، تقریبا تمام هفت سال قبل از دبستانم رو پیش مادربزرگم میموندم.
گاهی وقتها شبها هم اونجا میخوابیدم!
مادربزرگم #مادر_شهید بودن و خونشون همیشه شلوغ بود.
فقط سواد قرآنی داشتن، ولی همیشه جلسه قرآن و وعظ تو خونهشون برپا بود.
همیشه نمازهاشونو تو مسجد میخوندن و ما رو هم با خودشون میبردن.😊
کارهایی مثل خیاطی و چهلتکه دوزی و درست کردن رب و ترشی و مربا هم، انجام میدادن.😋
یادش بخیر که چقدر چیز ازشون یاد گرفتم.
همبازیهای من در اون ایام خالهام و بچههای داییام بودند.😍
با همه خوشیهای اون ایام، یک مشکلی وجود داشت❗️
مادربزرگم وسواس شدید داشتند و متاسفانه این موضوع در زندگی مادرم و بعدها خود من تسری پیدا کرد.
خدا رحمتشون کنه، این هم بالاخره دست خودشون نبوده. ولی برای یه بچهی کوچیک زیر هفت سال یه همچین فشاری میتونه تبعات جبرانناپذیری داشته باشه.
من دختری بسیار حساس، #درونگرا، #زودرنج و عاطفی بودم و به خاطر دوری زیاد از مادرم و نداشتن یه خواهر احساس تنهایی زیادی میکردم.
راستش به همین خاطر بعدها هم خیلی با مادرم احساس نزدیکی نکردیم.😔
دو سال بعد از من، برادرم به دنیا اومد.😍
در کنار این موضوع، شرایط زندگی کمی پیچیدهتر شد و پدرم #فوق_لیسانس #دانشگاه_شریف رو نیمه تمام رها کردند و کارشونو جدیتر دنبال کردند.
هفت ساله بودم که خدا یه داداش دیگه بهم داد.😍
بالأخره بچه مدرسهای شدم.🤓
مدرسهای که میرفتم، با اینکه سطح علمی بالایی نداشت، ولی از نظر فرهنگی خیلی غنی بود.
به مناسبتهای ملی و مذهبی خیلی اهمیت میداد و ما تو هر مناسبتی، جشن داشتیم😍، و من هم تو گروه #تواشیح بودم.
مدرسه، هر سال، روی یه رشتهی ورزشی خاص تمرکز داشت تا حتما بچهها اونو یاد بگیرن.
یادمه تو مدرسه سبزیکاری داشتیم و زنگ نمازمون خیلی باشکوه بود.
همه اینا باعث شد، خاطرات خوبی از دوران دبستانم در ذهنم بمونه.
سال سوم رو به اصرار خانواده، #جهشی خوندم. چیزی که در اون زمانها رایج بود!
اما برای من خوشایند نبود و باعث شد از دوستام جدا بشم و سال چهارم، مثل یک کلاس اولی دوباره دنبال دوست صمیمی باشم!
دوران راهنمایی خیلی احساس تنهایی میکردم.
بیشتر وقتم رو روی درس میذاشتم.
کم کم درسم خوب شد و شاگرد اول مدرسه شدم.🤓
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_دوم
همون موقعا، مادربزرگم که خیلی اصرار داشت دختر باید از هر انگشتش یه هنر بریزه👌🏻 #چهل_تکه_دوزی و کار با #چرخ_خیاطی و... رو به ما یاد داد.
سیزده سالم بود که مادرم منو فرستادن کلاس خیاطی و تقریبا ضروریات خیاطی رو یاد گرفتم و همون زمان به اندازهی خودم لباسای خوبی دوختم. ولی خیلی ریزهکاری داشت.😤
علاقهای نداشتم و این اکراه باعث شد بعدها هم زیاد نتونم برم سمتش❗️
به ورزش #والیبال خیلی علاقه داشتم و تابستونا، به صورت تخصصی دنبالش میکردم. البته بعدا به خاطر مشکلات کمردرد و زانودردی که دچارش شدم، نتونستم اونو ادامه بدم.
#زبان_انگلیسی رو هم دوست داشتم و تا سال سوم دبیرستان، کلاس میرفتم و تو دانشگاه برای مطالعه منابع به زبان اصلی خیلی به کارم اومد.
سال اول دبیرستانم خیلی خوب بود.😊
دوستان صمیمیای پیدا کردم؛ خیلی مهربان و خدادوست و هنوز که هنوزه باهاشون در ارتباطم.
رشته تحصیلیمو، #ریاضی_فیزیک انتخاب کردم.
ریاضیم خیلی خوب بود و بهش علاقه داشتم
و البته شرایط کار سنگین مادرم (که دندانپزشک بودن) هم، روی انتخابم بیتاثیر نبود.
از سال دوم، کلاسم از دوستان صمیمیام جدا شد و دوباره تنها شدم و بیشتر به درس چسبیدم و فعالیت دیگهای نداشتم.
درسم خوب بود و #المپیادهای ریاضی و فیزیک شرکت میکردم و معمولا در سطح منطقه و استان مقام میآوردم.
آرزوم بود که #مهندس_کامپیوتر بشم.🤓
مهندسی که ۲-۳ فرزند داره، زندگی خوبی داره، هم بچههاشو اداره میکنه و هم تو شغلش موفقه.💪🏻
گذشت و سال ۸۳ رشته مهندسی آیتی #دانشگاه_شریف قبول شدم. تقریبا همان چیزی بود که تصورش را میکردم. البته وقتی وارد دانشگاه شدم، هم دانشگاه از تصوری که داشتم دور بود، هم خود رشته.😬
به دلیل تأخیر در ثبتنام و ندیدن تبلیغات و مسئولین #اردو_ورودیها و عدم استقبال خانواده، اردو رو شرکت نکردم❗️
همین باعث شد قبل از شروع کلاسها با دوستان همکلاسی آشنا نشم. (آدم درونگرایی بودم و کلا سخت ارتباط میگرفتم.)
فکر میکردم دانشگاه کشور اسلامی مثل مدرسه و خانواده منه😉
اما با ورود بهش و شرکت در جشن ورودیها و دیدن روابط عادی دختر پسری خیلی تو ذوقم خورد.😐
در جمع حدود ۵۰ نفری دختران، فقط چند نفر انگشتشمار همتیپ من بودند.
بر همین مبنا دوستیمون شکل گرفت.
رشته آی_تی در دانشگاه شریف، ملغمهای بود از رشته نرمافزار و سختافزار و از آنچه دربارهاش شنیده بودم خیلی فاصله داشت.😕
به این ترتیب ترم یک به افسردگی گذشت...
البته بصورت پشتیبان و معلم، با بچههای کنکوری مدرسهمون ارتباط داشتم و با واحد دانشگاههای شورای نگهبان هم همکاریام رو شروع کردم.
در همین فضای تنهایی بودم که زمان اردوی جنوب شد❗️
پ.ن: این عکس تابلوییه که خودم گلدوزی کردم و الان ساعت اتاق بچههامه😍
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_سوم
زمان ثبتنام #اردوی_جنوب، به پایان رسیده بود و من با تصور سخت بودن اردو و تصویری که از اردوی جنوب دوران دبیرستان داشتم، اصلا سمتش نرفتم.
اما ثبتنام دوستم باعث شد یه اشتیاقی تو دلم بیفته و روز قبل از سفر، خدا خواست و با ثبتنام من موافقت شد.😃
دیدن عظمت اردو، محتوای غنی، اجرای بسیار خوب و منظم برنامهها، دیدن کلللی آدم همتیپ و همفکر، من رو شگفتزده کرده بود.😯
انقدر به من خوش گذشت که اون سفر بهترین سفر و نقطه عطفی در زندگیام شد.
بعد از اون سفر پام به #تشکل_های_فرهنگی دانشگاه باز شد و کارهای فوقبرنامه رو به برنامه درسیم اضافه کردم.👌🏻
درسم بهتر شده بود و تقریبا تمام اوقات فراغتم مشغول کارها و مطالعات فوقبرنامه بودم و همراه دوستان جدیدم😍
ابتدای سال تحصیلی ۸۴، مصادف با ماه رمضان بود.
با همفکری و همکاری بچههای یکی از تشکلهای فرهنگی که در آن فعال بودم، برنامه #بچه_های_دوشنبه رو پایهریزی کردیم.😊
هر دوشنبه افطاری درست میکردیم (الویه، آش و...) و یه مراسم افطاری با دعا و سخنرانی مختصر در سطح دانشگاه برگزار میکردیم.
ابتدا محدود به ماه رمضان بود و با توجه به استقبال دانشجوها، تبدیل به یه سنت شد و سالهای بعد هم تک و توک ادامه داشت.😍
سعی میکردم درس و فعالیتهام رو طوری انجام بدم که هر دو خوب پیش برن.👌🏻
مسئولیت اردو جنوب ۸۴ رو هم به من دادند که الحمدلله با وجود سختی و حجم زیاد کار، اردوی خوبی بود...🌹
در حالیکه داشتیم برای اردو جنوب برنامهریزی میکردیم، شنیدیم تعدادی #شهید_گمنام رو قراره بیارن و در دانشگاه شریف به خاک بسپارن.
شاید الان توی فضای فعلی جامعه عادی باشه، ولی سال ۸۴ هنوز تو هیچ دانشگاهی چنین اتفاقی نیفتاده بود.
چه برسه به دانشگاه شریف که فضای علمی غلیظش، فضای معنویش رو کمرنگ کرده بود.❗️
چالش، ابهامات و نارضایتیها زیاد بود.
تا اینکه روز خاکسپاری شد،
یک روز قبل از اردوی جنوب ما.
یک روز خاص بود که مسجد به خودش این جمعیت از دانشجوها رو ندیده بود.
خلاصه یکی از اتفاقات تلخ #دانشگاه بود،
چون توهینهای بسیار بدی اتفاق افتاد.
چیزی که در شأن مقام شهید نبود...
فردای خاکسپاری هم روز خیلی سختی بود. یه سری از اساتید، کلاسها رو تعطیل کردن و فضای خیلی بدی بود.😞
همون روز داشتیم میرفتیم اردوی جنوب...❗️
#قسمت_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_چهارم
الحمدالله اردوی جنوب ۸۴ خوب بود و با تمام سختیاش خاطرات و تجربیات شیرینی برام داشت.
سال تحصیلی ۸۵ به عنوان مسئول یکی از تشکلهای دانشجویی انتخاب شدم، درحالیکه خودم دانشجوی سال سوم بودم و تجربهی چندانی نداشتم ولی خداروشکر سال خوبی بود.
رسم هر سال بود که سه نفر از #فعالان_فرهنگی دانشگاه رو ببرن #حج_عمره.
اون سال سفر #سوریه هم پیشنهاد و قسمت ما شد.😍
کاروان دانشجویی بودیم و همممه جا ما رو بردن... یادمه در مرز با سرزمین اشغالی، #سربازان_اسرائیلی رو دیدیم و ناخودآگاه همگی شعار مرگ بر اسرائیل دادیم.👊🏻😝
خداروشکر پایان اون سال تونستم سهمیه #ارشد_مستقیم گرایش آیتی رو که یک نفر بود، کسب کنم و این اتفاق با وجود اون مسئولیت سنگینی که داشتم، خیلی جای خوشحالی داشت.💪🏻
خیالم از #کنکور_ارشد راحت شد و فعالیتهای فرهنگیم رو ادامه دادم.
در سالهای اول دانشجویی هیچ وقت جدی به ازدواج فکر نکرده بودم.
تصورم این بود که باید لیسانسم رو بگیرم و بعد...
دوستانم سعی میکردن ارشادم کنن.😅
یه دلیل مهم، جو جامعه بود که خانم با ازدواج کلللا خونهنشین میشه.
منم همیشه تو خونه بودم و به خاطر فشار کاری پدر و مادرم، مهمونی و سفر کم داشتیم و فقط مدرسه میرفتم و درس میخوندم و با ورود به فضای دوستانه تشکلهای دانشگاه، وارد دنیای جدیدی شده بودم.
فکر میکردم بعد از ازدواج هم به همون دوران تنهایی خونه برمیگردم.😕
از سال ۸۶ کمکم این تفکر در من عوض شد. سال آخر #کارشناسی بودم که به بررسی گزینهها پرداختم.🙃
همسرم به وسیلهی یکی از دوستان دانشگاه، از من خواستگاری کردند.
آشنایی ما برمیگشت به همون #اردوی_جنوب ۸۴ که هر دو مسئول اردو بودیم.
بعد از اون اردو با همدیگه مواجههای نداشتیم تا این که این خواستگاری پیش اومد.
مادرم به شدددت مخالف بودن در ابتدا و دلیل اصلیشون، اختلاف زیادی بود که با هم داشتیم.
به جز اشتراک جنبهی اعتقادی، معرفتی و اخلاقی،
از بقیه جهات با هم فرق داشتیم.😄
ایشون قمی، من تهرانی❗️
ایشون آذری زبان، من فارس❗️
اختلاف سطح مالی،
لیسانسشونو نگرفته بودن، شغل پارهوقت و درآمد ناچیزی داشتن.
مخالفت خانوادهی ایشون هم به دلایلی زیاد بود،
فکر نمیکردم ماجرا ختم به ازدواج بشه،😄
اما ازونجایی که خدا گاهی چیزی رو برای آدم رقم میزنه که ما ازش بیخبریم این اتفاق افتاد❣
و ما اردیبهشت سال ۸۷ میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیها #عقد کردیم.💕
#قسمت_چهارم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif