eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
813 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
Hossein Sibsorkhi - Agha Salam Mishe Be Man Ejaze Bedi (128).mp3
3.97M
آقا سلام ✋🏻 دوباره حال قلبمو نگات عوض کرد ❤️ ۲۵روز مانده به محرم @mahruyan123456🍃
رسول مهربانی ( صل الله علیه وآله) می فرماید : هر شخصی برای خانواده خود هدیه بخرد ، همانند فردی است که صدقه می دهد. 📌گاهی وقت ها به همسرت بی مناسبت هدیه بده و خوشحالش کن... @mahruyan123456🍃
۱۴ تیر ماه روز قلم ، بر تمامی اهل قلم مبارک باد ... هر چند که کسی به ما تبریک نگفت ☺️ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : نمی‌دونم چی شد ! که دیگه نتونستم در برابر حرفاش مقاومت کنم و فقط سکوت کردم . نگاهی زیر زیرکی به نیم رخ صورتش انداختم . نور ماه به نیم رخش تابیده بود و صورت مردانه و بی نقصش زیر نور برق میزد . موهای پر پشتش را هم به طرف بالا شانه زده بود و این بیشتر بر جذابیتش می افزود . منتظر حرفی از جانب من بود . آنشب برای اولین بار بود که با دیدنش دلم لرزید و احساسی جدید و نو در وجودم شعله ور شد . سکوت طولانی مرا که دید برگشت به سمتم و بی اینکه به چشمانم خیره شود همان طور که نگاهش را به پایین سر داده بود گفت : اینطور که پیداست سکوت علامت رضاست . ممنون از اینکه امشب بهم وقت دادی تا حرفام رو بزنم . بازم ممنون که بهم فرصت میدی و راجبم فکر می‌کنی ! فرصت بده بذار خودم رو بهت ثابت کنم . دستش را روی زانویش گذاشت و یا علی گفت و بلند شد . و در همان حال گفت : شب بخیر کتایون خانم ... و من گویی که زبان به سقف دهانم چسبیده باشد نتوانستم در جوابش کلمه‌ای حرف بزنم و تنها با نگاهم بدرقه اش کردم . *********************** آن شب و شب های بعدش به سرعت برق و باد بر من گذشت و من هرروز بیش از پیش به سهراب و حرف هایش فکر میکردم . هر چقدر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که او واقعا نمونه ی یک مرد ایده آل است و می‌شود در این روزگار پرفراز و نشیب ،که آدم های دو رو و ریا کار زیاد است . روی او ، و صداقتش حساب باز کرد . طی این مدت متوجه هواداری اش شده بودم و این برای زنی مثل من ، بسیار خوشحال کننده بود . در این مدت زمانی که من مشغول دودوتا چهار تا کردن بودم چند باری عروس های قدم خیر به آنجا آمدند و وقتی فهمیده بودند که سهراب یک پله به من نزدیک تر شده است شمشیر هایشان را از رو بسته بودند و از هیچ نیش و کنایه ای برای چزاندن من دریغ نمی کردند . گویی با این کار می خواستند مرا کاملا منصرف کنند و ضرب شصتی نشانم دهند . سهراب هم از آنجا که حواسش تمام و کمال به من معطوف شده بود چند باری متوجه حرف هایش شده بود و من به وضوح می دیدم که صورتش از شدت عصبانیت سرخ میشود . اما چیزی نمی گوید و خوب می‌دانستم قبل از اینکه او متعصب باشد بسیار مودب است و برای دیگران احترام قائل است و نمی خواست حرمت شکنی کند. و در همین ایام یک روز به طور ناخواسته متوجه صحبتش با مادرش شدم . داشت گلایه ی زن برادر هایش را به مادرش میکرد و می گفت :یه جوری جمعش کن اگر نتونستی خودم باید دست به کار بشم و به برادر هام بگم جلوی زن هاشون رو بگیرن ... و من چقدر ذوق کردم و به قول معروف قند در دلم آب شد . آن روز به معنای واقعی از سهراب خوشم آمد و در دل تحسینش کردم . مگر یک زن چه می خواهد از مردش؟ جز اینکه خیالش راحت باشد که هوایش را دارد ! و این برای یک زن یعنی تمام زندگی ... و اینجاست که زن به بودنش افتخار میکند و زنیت خود را بیش از پیش دوست دارد . ادامه دارد .... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : با سر و صدایی که از بیرون می آمد با وحشت دفتر را بسته و از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم . هوا گرگ و میش بود و درختان بلند سربرافراشته ی حیاط مانع از دید من به درب ورودی میشد . از ترس به خودم می پیچیدم و در خود مچاله شده بودم . فکر اینکه دزد باشد مو بر تنم سیخ میکرد و قالب تهی میکردم . با دست محکم بر در می کوبید ... و در این لابه لا اسمم را شنیدم که فریاد میزد ... و دیگر حتم داشتم که امیرحسین است ! تا شب طاقت نیاورده و افتاده دنبالم ... آدرس اینجا هم حتما از مادرم گرفته ... اما دلم نمی خواست باهاش روبه رو بشم و بنابراین از جایم تکان نخوردم و با منطق دست و پا شکسته ام به خودم گفتم : بگذار آنقدر در بزند تا خسته شود ... وقتی بفهمد من اینجا نیستم بی خیال میشود و می رود ... اما زهی خیال باطل ! گویی که من این مدت امیرحسین را به خوبی نشناخته بودم وگرنه باید خوب می‌دانستم او به این راحتی ها کوتاه نمی آید . و از پشت پنجره نگاهم را به حیاط دوختم و در کمال تعجب دیدم که از روی دیوار آجری به داخل حیاط پرید . و با حالت دو به طرف خانه دوید . و من جایی نبود برای اینکه پنهان شوم و خود را از عصبانیتش نجات دهم . و همان جا گوشه ای کز کرده و در خود مچاله شدم . و دستگیره در را به سمت پایین فشار داد و در را باز کرد . برق خانه خراب بود و تاریک بود . و به سختی دیده میشد . سرم را بالا آوردم .... و با نور چراغ قوه ی گوشی اش که به صورتم انداخته بود مواجه شدم . ادامه دارد ... دوستان عزیز این پارت رو ادامه اش رو تقدیمتون میکنم امشب فرصت نشد 🙏 @mahruyan123456🍃
رونق گرفت از غم تو زندگانی ام ای یار مهربان به کجا می کشانی ام چیزی نمانده است دگر تا اربعین یعنی مرا پیاده حرم می رسانی ام اربابم ❤️ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام صادق علیه السلام می فرماید : هر کس از دوستان ما باشد به همسرش بیشتر محبت میکند @mahruyan123456🍃
زندگی بر گردنم افتاده؛
چاره چیست؟
شاد باید زیستن، ناشاد باید زیستن!🌸✨
@mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 -: بشقاب... "رفتم تو آشپزخونه و ناهار رو کشیدم . یه کم بعد اومد بیرون و دستاش رو شست و بدون حرف نشست جلوم و شروع کرد به خوردن . خیلی ناراحت بود از دستم فکر کنم . دیوونه نمی فهمید طاقت سکوتش رو ندارم . لبخندي زدم و گفتم: -: آق محمد! شوما پ چرا لهجه ندارین؟! لهجتونا عمل کردین؟ با لهجه اصفهانی گفتم . نگاهم کرد و لبخندي به صورتم پاشید که مهربون تر از اون رو به عمرم ندیده بودم . خون یه دفعه هجوم آورد به صورتم . همون لبخندش لالم کرد . دیگه نتونستم حرف بزنم . سرم رو انداختم پایین و عین بچه آدم ناهارم رو خوردم . غذامون که تموم شد بلند شدم و میز رو جمع کردم . محمد همونجا نشسته بود. سرشم پایین بود و تو فکر بود عمیقا . کاملا مشخص بود . دستم رو بردم جلو تا بشقابش رو از مقابلش بردارم . دستم هنوز به بشقاب نرسیده بود که محکم دستم رو گرفت تو دست راستش . فشار داد . آروم دستم رو بوسید و از جاش بلند شد محمد-: دستت درد نکنه. خیلی خوشمزه بود. من عین مجسمه خشک شده بودم سرجام . واي خداي من! تشکر ازین قشنگتر تو جهانت وجود داشت اصلا؟ -: نوش جان. نگاهم کرد...'' -: لیوان... "به خودم که اومدم جلو در خونمون بودم . آتنا در رو باز کرد و با ذوق از پله ها دوید پایین. بغلم کرد. با هم رفتیم بالا . نگاه همشون روي دست باند پیچی شده ام خیره موند . آتنا-: ابجی دستت چی شده؟ مامانم با نگرانی باور نکردنی اي پرسید . مادرم -: دعواتون شده؟! به زور قهقهه زدم . اونقد مزخرف و مصنوعی بود که واقعا خنده ام گرفت. با لهجه اصفی گفتم . -: نه بابا قهر چی چیس؟ محمد میخواست بره شیراز ... واسه کار روي یه نماهنگ... محیطش مردونه بود منو گذاشت اینجا... خودشم رفت تهران پرواز داره... خیلی عجله داشت کلیم عذرخواهی کرد. بابا -: پس دستت چی شده ؟ -: دیروز پام سر خورد با مخ رفتم تو زمین .... لیوانم دستم بود شکست دستم رو برید... چیزي نیست بابا! از قیافه هاشون مشخص بود که خیالشون راحت شد و ناراحتیاشون خوابید . بابا -: محمد کی میاد؟... -: فعلا که یه هفته اي کار داره ... شایدم بیشتر شه ... میاد دنبالم ... یکم نگاهشون کردم . -: نگهم داشتین دم در هی سوال میپرسین... نکنه اضافیم؟ خندیدن . مامان -: دیوونه ها! قدمت رو چشم. من ترسیدم خدایی نکرده دعواتون شده باشه. پا شده باشی بیاي. -: نه مادر من! مگه بچه ام؟ بابا-: والا از شما جوونا هیچی بعید نیس! تا بهتون میگن بالا چشمت ابروئه میذارین میرین... رفتم سمت اتاق . آخی یادش بخیر . این اتاق همیشه واسم پر محمد بود . انقدر اسمشو اوردم و بهش فکر کردم که بالاخره پاشو گذاشت تو این اتاق . تا اخر عمرم هم پر از محمد خواهد بود . حالا که طعم بودن باهاش رو چشیدم دیگه واقعا نمیتونستم فکر و ذهنم رو ازش ازاد کنم . هر چند همه چی دیگه تموم شد . جلو ایینه داشتم لباسامو در می اوردم و تو فکر بودم . به مثلا لیوانی که دستم رو بریده بود می خندیدم... چقدر زود تموم شد . همه چی مثل یه خواب شیرین بود..." @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ} پروردگارا مرا بیامرز و بر من رحم کن و تو بهترین رحم کنندگانی♥️✨ 📕 سوره مؤمنون ، آیه ۱۱۸ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگي در گذر است... آدمي رهگذر است.... زندگي يک سفر است.... آدمي همسفر است... آنچه مي ماند از او راه و رسم سفر است... 'رهگذر ميگذرد' @mahruyan123456🍃
وقتــــــــــی یکی بهت میگه : مواظب خودت باش؛برو زود بخواب خسته ای!! غذات و سروقت بخور... در جوابش توام بگو : منم دوسِت دارم♥️ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📓 🖇 ✍🏻 -: قاشق... "قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش . بازشون نکرد . فقط نگام می کرد که اون رو هم ازم گرفت . سرش رو تکیه داد به لبه تخت و بالشتایی که پشت سرش بود و چشاشو بست . محمد-: گفتم که نمیخورم... میل ندارم. -: اصلا نخور! بشقاب رو گذاشتم روي عسلی کنار تخت و خواستم پاشم برم که یادم افتاد از دیروز که ناهار خورد دیگه هیچی نخورده . حتی یه لیوان آب ... بیشتر از 24 ساعت ... اونم با این مریض احوالیش که کلی باید بهش می رسیدم. بلند شدم نشستم لبه تخت ... -: محمد بیا بخور دیگه ... به زور بخور... محمد-: بده خودم می خورم. توأم نزدیک من نیا. کثیف میشی از بس که من.... دیگه ادامه نداد . قلبم فشرده شد . چی می شد بهش بگم دوسش دارم؟! ولی نه. نمیگم. بشقاب رو برداشتم و قاشق رو بردم نزدیک لبش. چشاشو باز کرد . دستشو خیلی آروم و بی حال آورد بالا تا قاشق رو ازم بگیره که ندادم. حرفش بدجور روم اثر کرد . واسه دل خودم این کارو می‌کردم ... دستش رو انداخت پایین و باز چشاشو بست. محمد-: ببرش اصلا. میل ندارم. خندیدم . عین بچه ها میشد با من . راست می گفت . سرم رو بردم جلو و آروم و سریع گونه اش رو بوسیدم . قایمکی و وقتی متوجه نبود خیلی این کارو کرده بودم ولی اولین بار بود که وقتی بیداره و متوجه میشه می بوسیدمش. بعدش قاشق رو بردم نزدیک لبش . یه لبخند زد و بدون اینکه چشماشو باز کنه خورد . خوب شد نگام نمی کرد . مطمئن بودم عین لبو شدم. قاشق بعدي رو بردم . محمد-: میل ندارم. پسره دیوونه جدي جدي می خواست این کارو کنم؟... واسه هر قاشق؟! منم که از خدا خواسته . بازم سرم رو بردم جلو و چند بار پشت سر هم گونه اش رو بوسیدم. فکر کنم پنج شش تایی شد . از ته دلم هم بود. لبخند از رو لبش نمی رفت . دیگه عین آدم هر قاشق رو پشت سر هم می‌خورد. هنوز نصف نشده بود سوپش که دوباره گفت محمد-: میل ندارم. این دفعه بلند خندیدم . اونم خندید ولی چشماشو باز نکرد. نگاش کردم . -: بازم؟... چشاشو باز و بسته کرد . داشتم سرم رو می بردم جلو که آروم گفت محمد-: اونجا نه! رد نگاهشو گرفتم ... یا حسین ... چه پرروأن ملت ... می خواست من برم جلو؟! وا! -: فک کنم دیگه خیلی سوپ خوردي. بسته دیگه... براش زبون درآوردم. ولی همچنان تو همون حالت بود. محال بود برم جلو . واقعا جزء محالات بود. محمد-: ولی من هنوز گرسنمه. -: پس خودت بگیر بخور. محمد-: باشه. سوپ رو گرفتم طرفش . دستاشو آورد بالا ولی به جاي بشقاب دو طرف صورتم رو گرفت و کشید جلو . گردنشو به سختی بلند کرد و آروم اومد نزدیک تر. باز من عین مجسمه فقط مات و مبهوت خشکم زده بود . من چی گفتم و این چی برداشت کرد؟ خدا رحم کرده مریضه! اگه سالم بود که... خندم گرفته بود تو اون هیري ویري . لبخند زدم . خدا رو شکر نمی دید وگرنه فکر می کرد خیلی خوشم میاد . البته که اصلا هم بی‌راه فکر نمی کرد..." @mahruyan123456 🍃
┊یه افسانه هست که میگه:
شاید عشق همون حسیه که قلب هاتون رو با هم عوض میکنید بی قرار میشید
و برای همینه که بدون هم حس بدی دارید
چون بدن میخواد که قلب اصلیش کنارش باشه
به نظرم این قشنگ ترین تعریف عشقه :)♥🔗┊
@mahruyan123456 🍃
• خدایا شکرت که می شود بیخیال دنیا با خیال تو عاشقی کرد🤲🏻💖 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ 🌷نجات بخش غریب، دل آرام میشوم آنگاه که سلامت میکنم و جان میگیرم آن هنگام که به یادت می‌افتم من در پناه مهر توست که هر صبح بال میگشایم. 🌸اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج @mahruyan123456🍃
ســَـــلامـ بَــر عَـــرفِـہ ڪہ‌ جانِــــمـان‌ را بہ‌رایحہ‌وخنڪاےنسیمـ‌ نــَــــوازش مۍدهد.... ✨عرفه‌ مسیر عروج تا عرش @mahruyan123456🍃
گفتم : پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن ! نمی‌زنی ؟! دستای تو غیرت ندارن! حاجی ترسبده بود .انگار میخواست به جای من ،تمام دشمنانش را دم در ببیند . با دو محافظ آمد خنده ام گرفت . یعنی آنقدر میترسید که در برابر دخترکی با دست خالی به محافظ احتیاج داشت ؟! به او خیره شدم و گفتم : شما فرستادینش! ویزا می‌خوام . با آدرس دقیق ... مگه با شما حرف نمی‌زنم چرا زمینو نگاه می‌کنید ؟! گفت: اگه محرم حاج علی نبودی می‌دونی کجا می فرستادمت؟ گفتم : بفرست ... ولی اول آدرس و تلفن ! شما زن عاشق ندیدی نه ؟ از هر سربازی خطرناکتره! یک لحظه بعد ، گوشی تلفن دستم بود . علی آنسوی خط ... گفتم : قهرمان ، دارم میام اونجا! گفت : بت دروغ گفتن ...من دارم میام . بهشون نگو فرار میکنم . فقط تو هیچی نگو باهات تماس میگیرم قول خانمم! منتظر تماسم‌ باش . بیشتر از این نمی‌توانست حرف بزند یاشاید نمی خواست . همان اندازه هم که حرف زده بود یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود . شاید مثل من ! دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت . منتظر تماسش بودم! اما تا کی ! بوسنی هنوز جنگ نبود تا بتوانم اخبار را دنبال کنم . همه چیز مخفی بود . ادامه دارد .... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه ی پارت 👆🏻👆🏻۲۶۲ مسخ شده بودم و توان حرکت نداشتم . مغزم کار نمی‌کرد .... خیلی وقت بود که دیگر کار نمی‌کرد ... درست از زمانی که عقلم زایل شد . عقل جایش را به عشق داد . همه ی سلول های مغزم یخ زده بود اما باز هم با این حال نمیدانم چرا وقتی دیدمش ! صدای نفس هایش را که شنیدم باز هم دوباره و دوباره از خود بیخود شدم ! و آری این من بودم که دل داده بودم و هیچ جوره نمیشد این عشق را انکار کنم هر چند که از دستش دلخور بودم . با قدم های تندش به کنارم آمد و جلویم زانو زد . چراغ قوه را مستقیم به صورتم انداخت و با اخم نگاهم میکرد . عصبانیت را میشد از نگاهش خواند. چیزی نبود که بتواند پنهانش کند . دستش را نزدیک صورتم آورد و با سر انگشتش روی گونه ام کشید و گفت : مردم و زنده شدم طهورا !!! نکن با من اینکارا رو ! به والله توان ندارم . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : « از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست! آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه! دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست دار و ندارم سوخت در این آتش اما هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد، دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد! این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست...» شعرش را با بغض برایم خواند همانجا جلویم روی زمین نشست و سرش را روی زانویش گذاشت با درماندگی تمام گفت : ببخش منو ! آخه لعنتی من که دیگه جز تو کسی را ندارم . مادرم به خاطر تو حاضر نیست یک کلمه باهام حرف بزنه . منو از خونه اش بیرون می‌کنه . اونوقت تو !!! وای طهورا آخه چرا !؟ بخدا دیگه خسته ام از همه چیز ، از این دنیا بریدم . فقط به عشق توئه که زنده ام . تمام این دنیا باهام سر جنگ دارن اما تو دیگه نکن . من هر کاری کردم غلط اضافی کردم . تو به بزرگی خودت ببخش . بیا بریم خونمون . از ظهر تا حالا تو این خیابونا اسیر شدم و هر جایی که فکرش رو کنی رو رفتم . از خونه مادرت تا خونه ی اون دوستت و قبرستون ! بعد هم دیگه مجبور شدم قضیه رو به مادرت بگم اونم احتمال داد اینجا باشی ! مجبور شدم بهش بگم سر چی ناراحت شدی از خونه زدی بیرون ! اخمی کرده و در جوابش گفتم : خیلی اشتباه کردی که بهش گفتی . بچه که نیستم ! رفتی به مادرم گفتی و شهر رو دنبالم گشتی . چشم هایم را ریزکرده و با پوزخند گفتم : اصلا تو که منو نمی‌خوای و ارزنی تو زندگیت ارزشی ندارم چرا اومدی ! چرا همه جارو پر کردی . ولم کن به حال خودم ! اینطور لا اقل بهتر بدون مزاحم به گذشته ات‌ و اون زن مرده ات‌ فکر می‌کنی . منو هم بذار به درد خودم بمیرم . سرش را بلند کرد و همان طور که با چراغ قوه نگاهم میکرد صورتم را از نظر گذراند . نفس عمیقی کشید و دیدم که از شدت خشم دستش را مشت کرد . پیدا بود که با حرف هایم عصبانی شده و هر لحظه باید منتظر طوفانش باشم . و من هم همین را می خواستم . به خیال خودم با این کار ها میخ خودم را سفت میکردم .... اما نمی دانستم که دل او را به درد آورده ام . لا اله اللهی زیر لب گفت و از جایش بلند شد و رو به من گفت : میرم تو ماشین منتظرتم . پنج دقیقه دیگه تو ماشینی . انگار که بچه بازی ها و لج کردن هایم آن لحظه گل کرده بود و برای همین با سر تقی گفتم : من جایی نمیام شمام هری!!!! لحظه ای مکث کرد و چند نفس پی در پی کشید و دوباره جلویم خم‌ شد . دستش را جلو آورد و چانه ام را گرفت . همان طور که به صورتم زل‌ زده بود گفت : خیلی بی ادب شدی ! هر چقدر سعی دارم که بهت تندی نکنم انگار نمیشه . تو چت شده هاااان! عقلت رو از دست دادی ؟! من که گفتم ببخشید ! به جای این بچه بازیا کاش یکم درک داشته باشی دختر ... بهم حق بدی که من به زور به عشق تو خودم رو سر پا نگه داشتم . زمان می‌بره تا به طور کامل از فاز گذشته بیام بیرون . صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد : درکم کن! اون روی سگم‌ رو نیار بالا . تو خاطرت برام خیلی عزیزه که تا الان هم هیچی نگفتم . تو داری به یه آدم مرده ! کسی که اصلا دیگه وجود نداره حسادت می‌کنی . واقعا متاسفم برات ! سری از روی تاسف تکان داد و برخاست و در همان حال گفت : زود باش بریم . دارم از گرسنگی می میرم . _گفتم که نمیام . تو منو دوست نداری . از اول هم منو نمی خواستی این مادرت بود که به زور راضیت کرد و آخر سر هم فقط به خاطر دل اون منو گرفتی یادم نرفته که !!! الآنم برو ... فقط برو ... صدایش را بالا برد و فریاد کشید : بسه دیگه لعنتی!با چه زبونی بهت بگم که باورت بشه . می‌خوای خودم رو بکشم تا تو باورت بشه من دوست دارم . دیوانه ام کردی بس کن دیگه . خوب گوشاتو باز کن اصلا حوصله ی کل کل کردن باهات رو ندارم زود باش حاضر شو برای آخرین بار دارم بهت میگم . اگر نیای ! مجبورم به زور متوسل بشم . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر پیکر عالم وجود جان آمد صد شکر که امتحان به پایان آمد از لطف خداوند خلیل الرحمن یک عید بزرگ به نام قربان آمد 🌺عید سعید قربان مبارک باد🌺 @mahruyan123456🍃