eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
813 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📓 🖇 ✍🏻 "... خواستم در رو ببندم که شیده نذاشت. اصلا استرس نداشتم چون زیاد تو دید نبودیم. با صدایی که به زور شنیدمش گفت . شیده -: بذار ببینم با کی می حرفه! مرتضی -: خانم آخه من چقدر به شما بگم که نمیشه... صداي دختره اومد . دختره -: چرا نشه ؟ دلیل بیار خب! چی کم دارم؟ همشون می خندیدن کصافطا! مرتضی صداشو آورد پائین تر و به دوستاش گفت . مرتضی -: واي خدا! ببینید چطور دکش می کنم! بعد ولوم رو برد بالا. مرتضی -: آخه عزیزم... این چه حرفیه میزنی؟ تو هیچی کم نداري... ولی من شرایطم جور نیست. دختره -: من هیچی ازت نمی خوام... هیچی... مرتضی -: نه منظورم از یه لحاظ دیگس ... من عاشق کس دیگه اي هستم! دختره سکوت کردم . ما هم که خیال نداشتیم در رو ببنیدیم . دختره -: کی؟! مرتنضی -: عاشق صابخونه امون شدم. یه خانم بیوه اي هس که خیلی ارومه... البته از بد شانسی سه تا پسر داره... یکی از یکی سیبیلو تر! دختره قهقهه زد . ما هم که داشتیم خفه می شدیم از خنده . مرتضی -: به جان تو راست می گم. نخند... ناراحت می شم. فقط پسراش مخالفن که اونم با گذشت زمان ایشالا راضیشون می کنم. دختره می خندید و ما هم پشت در به زور سر پا ایستاده بودیم . وقتی با هم بودیم به ترك دیوار هم می خندیدیم جالا چه برسه به حرفاي این مرتضاي بیشعور! دختره -: من دارم جدي می گم. جدي باش لطفا. مرتضی -: مگه من با شما شوخی دارم؟! الانم با هم اومدیم نامزد بازي... میخواي گوشیو بدم بهش؟ دوستاش داشتن می خندیدن . محمدم می خندید و شونه هاشم می لرزید . دختره ایشی گفت و قطع کرد . شیدا دستگیره رو ول کردم . سه تایی داشتیم می خندیدم و از زور خنده زمینو گاز می زدیم . نمی تونستیم با صدا بخندیم پس براي تخلیه هیجاناتمون دهنمونو باز کرده بودیم و می خندیدیم . اونم چه طوري؟ اونقدر که تا کلیه هامونم دیده می شد! خیلی وضع وحشتناکی بود! من که چشمام بسته بودم و دستم رو گرفتم جلو دهنم . یکم که خندیدم چشمام رو باز کردم که به بچه اشاره کنم بریم. دیدم محمد ایستاده تو قاب در . نیم قدم باهم فاصله داشتیم ... فقط ... ما هم دهن باز خشکمون زد! هر سه هم موباز... شیده زودتر به خوش اومد و جیغ زد و دوید سمت دستشویی . شیدا هم پشت سرش. داشتم بهشون نگاه می کردم . قبل از اینکه شیدا بتونه بره تو ، شیده در رو بست . شیدا هم موند پشت در . شیدام ، هم می خندید و هم مشت به در می کوبید و می گفت شیدا -: باز کن بیشعوووور! یه دفعه درباز شد و شیدا هم خودشو پرت کرد تو دستشویی . مات و مبهوت! اصلا اسم خودمم یادم رفته بود. به محمد نگاه کردم. بدجور شکه شده بود . بدتر از من خشکش زده بود . -: سلام خوبی؟ محمد با چشماي گشاد شده اش بهم خیره شده بود .هیچی نگفت . بیچاره هنوز تو شک بود . فکر کنم تو عمرش همچین شلوغ کاریایی ندیده بود . سرم رو خاروندم و گفتم . -: خب خوبی دیگه ... خدا رو شکر ... هیچی نمی گفت . دوستاش از داخل گفتن -: محمد چی شد؟ .. چه خبره ؟ ... صداي پا اومد . -: با اجازه من برم ... بدو رفتم تو اتاق و در رو کوبیدم . صداشو از پشت در شنیدم . مرتضی -: محمد چته جن دیدي؟ یهو محمد منفجر شد. چنان قهقهه می زد که تا دوساعت به خنده اش خندیدم. عجب سوتی اي بودا! '' باز هم از ته دل خندیدم . خدایا من امروز چم بود؟! @mahruyan123456 🍃
°✨🌿° آدم ها باید یک چیز را درباره خودشان بدانند: من کجا خوشبختم؟ و لزوما منظور از جا،مکان جغرافیایی نیست،منظور نقطه لذت زندگیست! کِی ها و با کی ها و چراهایش مهم است... 👤 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ -إِنَّهُم‌‌یَرَوْنَهُ‌بعِیداوَنَراهُ‌قَرِیبا.. +و‌‌من‌هـر روز‌ در‌انتـظار‌آمدنت‌هستـم هرلحضه‌بیشتر‌حس‌می‌ڪنـم‌ ڪه‌آمدنت نزدیڪ‌است‌ 🌱اللهم عجل لولیک الفرج🌱 @mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 رفتم داخل . تلفنی که اونجا بود رو برداشتم و شماره محمد رو گرفتم . چند تا بوق زد . محمد -: جانم؟ -: سلام حاج آقا... محمد -: مخلصیم حاج خانوم. امر؟ -: حاجی کی تشریف می آرید؟ خندید . محمد -: چیطو مگه؟ دلدون تنگ شدس؟ -: محمد فک کنم تا بیاي من دیونه شدم! امروز دست رو هر چی می ذارم یا هر چی می بینم یاد خاطره هاي گذشته می افتم... اه! ببین از بس تنهام گذاشتی خل شدمممم. محمد-: خل نشدي خانومی... دردي عشقس! فراق من باعثشه. لبخند زدم . اما طوري حرف زدم که انگار حرصم درومده . -: برو با همون شاگرداي دخترت مشغول باش! کاري نداري؟ محمد -: اي به روي چشمممم. اتفاقن الان یکی از شاگردام اینجاس. داد زدم -: محممممدددددد! قهقهه زد . محمد -: زود میام حاج خانوم... کلاس آخرم زود تعطیل می شه... میام با هم بریم موسسه. الانم تا من بیام یه متن آهنگ و نت روي میز بزرگِ کنار کیبورده... اگه می تونی برام بخونش و ضبط کن. از ذوق بال درآوردم. -: چششششممممم! محمد -: بی بلا کوچولو. امري نیس؟ -: خدافظ حاج آقا... مواظب خودتون باشید. -: توام همینطور. خانوممو سالم می خواما. خل و چل نبینمت! خندیدم و قطع کردیم . رفتم سراغ متن و نتی که گفته بود . یه نگاه عمیق و متفکر به نت ها انداختم . از دستم بر می اومد . تکیه‌اش دادم به دیوار پشت کیبرد و شروع کردم به نواختن. نگاهم بین متن و نت در نوسان بود . چندین بار که آهنگ رو زدم و حفظ شدم ، از روي متن کنار دستم شروع کردن به خوندن همراه موسیقی. وقتی تا حد قابل قبولی کیفیتش رو بالا بردم ؛ همونطور که محمد خواسته بود چند قسمت اش رو ضبط کردم. اول موسیقی اش رو ضبط کردم و بعدش رفتم داخل استدیو براي خوندن . هی می اومدم بیرون ... استپ می کردم ... از سر پلی می کردم ... می دویدم تو ... می خوندم ... باز می دویدم بیرون... تا اینکه تلفن به صدا در اومد . محمد بود ... -: بلی؟ محمد -: عاطی خانوم بپوش بپر پائین بریم موسسه. -: باشه الان. اومدم بیرون و به ساعت نگاه کردم . چقدر زود زمان گذشت واسم! ساعت 5 شده بود! @mahruyan123456 🍃
•🌎♥️•
جهان اگر برپاست هنوز 
کسی، کسی را دوست دارد 
اگر چه دیر اگر گه دور
@mahruyan123456 🍃
جانم‌فداۍآن‌حاجی‌که‌ازسفر"بیت‌الله" بھ سفر"الی‌الله"رفت! تادر"کربلا"قربانۍهایش‌را‌تقدیم‌کند✨🙃 @mahruyan123456 🍃
دِل را نگاهِ گرمـِ تُـو دیوانه مۍڪند... @mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 زنگ در زده شد . دویدم و از چشمی در بیرونو دید زدم. محدثه بود. با لبخند در رو باز کردم . محدثه -: سلام. -: سلام خانوووم... بفرمائید. محدثه -: ممنون. اومدم اینا رو پَس بدم... واقعا دستتون درد نکنه. عالی بود! -: نوش جان عزیزم. از دستش گرفتم و باز تعارفش کردم داخل . محدثه -: مامان کلی کار داره ... ان شااالله یه وقت دیگه... حالا تااازه اومدیممم. خندیدم . -: خوش اومدید... قدمتون به روي چشم. محدثه -: فعلا من برم. -: خدا به همرات. دوید پائین . سینی رو گذاشتم روي اپن . همه ظرفاش شسته شده و تمیز بود . وقت نداشتم؛ پریدم تو اتاق و آماده شدم . هنوز چادرم رو سر نکرده بودم که باز زنگ در زده شد. این بار علی بود. شاخ درآوردم. با انگشتاش روي در ریتم گرفته بود و می‌خوند. علی -: آبجی خانوم! بدو ... بدو ... هلاك شدم! بدو ... بدو ... خندیدم و در رو به روش باز کردم . -: به سلام خان داداش. علی -: سلام. بدو بدو بریم پائین. -: شمام میاین؟ علی -: بله! -: پس چرا محمد نیومد؟ شما اومدید بالا... علی -: با اجازتون داشتم از تشنگی هلاك می شدم. لبخند زدم . -: الان میارم... علی -: نه شما برو آماده شو من خودم آب می خورم... یا االله... اون دوید آشپزخونه و من رفتم تو اتاق. کیف و چادرم رو برداشتم. کامل آماده شدم و بیرون رفتیم. @mahruyan123456 🍃
«♥️🎉 »
بعدازغدیر وجلوه مستانہ نجف
تعظیم مے ڪنیم بہ آقاے ڪاظمین..!
🎊 @mahruyan123456 🍃
ـ بهتره به چیزایی که ندارم فکر نکنم بجاش به چیزایی که دارم فکر می‌کنم؛ من یه عالمه امید دارم، بهتره به امید فکر کنم!⛱ 😍⛅️ @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 کامل آماده شدم و بیرون رفتیم . محمد پشت فرمون نشسته بود و عینک دودیش رو چشماش بود . چقدر امروز دلم براش تنگ شده بود! کلا هر روز صداي چرخیدن کلید که می اومد پرواز می کردم سمت در. تا منو دید عینکشو گذاشت رو پیشونیش و لبخند مهربونی به روم پاشید . در ماشینو باز کردم. علی -: آبجی شما بشین جلو ... نشستم داخل . -: دیگه نشستم ... شما بفرمائید جلو ... محمد آئینه رو تنظیم کردو از هم لبخند زد . محمد -: خوبی ؟ ... چشمام رو هم فشار دادم . -: عالی ... دستش رو کوبید روي پاي علی . محمد -: تشنگیت رفع شد؟! کشتی منو! علی -: با یه پااارچ. بعد خودش زد زیر خنده و از بس شیرین می خندید آدم خنده اش می گرفت. محمد راه افتاد سمت موسسه . یکی دو روز بود که مدام موسسه بودیم . از صبح تا شب. ولی امروز یکم دستم خالی شده بود . محمد-: عاطفه خانوم... فردا پس فردا باید بریم یه سري خرید کنیم واسه موسسه. -: خرید ؟ محمد -: تزئیناتی... -: مگه من مردم حاج آقا... خودم هر چی بخواي درست می کنم. محمد -: لازم نکرده... کاراي خونه خیلی کمه که اینارم اضافه کنی؟! درسم که باید بخونی... -: لازم کرده. وا مگه چیکار می کنم؟! یکم غذا می پزم و دوتا ظرف می شورم. راستی علی آقا؟ اون خواستگاري که مامان می‌گف قراره برید چی شد ؟ بازم خندید و ماهم به خنده اش . علی -: رفتیم. دختره از خداش بود منم نخواستم. -: وااا؟! علی -: والا. لااقل یه بارم که شده الکی می گفت نه. هممون ترکیدیم از خنده . محمد -: عجب! ولی راس میگه... من که خودم واسه نقش بازي کردن کلی التماس حاج خانومو کردم... چه برسه به ازدواج! بقیه راه به شوخی و خنده گذشت... @mahruyan123456 🍃
<‏دلیلی نبود که از اشک‌هامان خجالت بکشیم، که اشک‌ها شاهد آن بودند که انسانی بالاترین شجاعت را از خود نشان داده‌است: 
شجاعت رنج کشیدن🥲❤️‍🩹>
@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرامش صدای تو مثل آرامش صدای دریاست و من چقدر خوشبختم که هر روز با صدای زیبای تو از خواب بیدار می شوم 💞صبح بخیر مهربانم ❤️لحظه هاتون عاشقانه ❤️ @mahruyan123456🍃
«وَ أَنَا أفقَرُ الفُقَراءِ إِلَيكَ» خدایا! من از همه به تو محتاج‌ترم...♥️ @mahruyan123456 🍃
خوشبختی اون چیزی نیست که آدم از بیرون میبینه خوشبختی تودل آدماست دل،اگر خوش باشه آدم خوشبخته لحظه هاتون پراز احساس خوشبختی دلتون شاد   @mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 رسیدیم به موسسه . تقریبا یکی دو ماه بود که تازه همه کاراش تموم شده بود و رونق گرفته بود.تعمیر و تغییر داخلش ... رنگ و کاغذ دیواري ... دکوراسیونش... از در که وارد می شدي یه سالن گرد بزرگ بود ... و اولین چیزي که توجه رو جلب می کرد تابلویی بود که مقابل ورودي و سمت دیگه سالن بود و چندین آیه از قرآن روش نوشته شده بود... و بعد اتاقهاي دور تا دور سالن... یا همون کلاساي موسسه... درهاي کلاسا معمولا بسته بود . هر کدوموشون هم یه رنگ متفاوت داشتن و زیبایی رو چندین برابر کرده بودن. درست وسط سالن گرد یه حوض بزرگ به شکل گیتار بود و دورتا دور روي لبه هاش چراغاي رنگی... وسط حوض هم یه فواره به شکل چنگِ ایستاده ، گذاشته شده بود و آب با فشار از سوراخ پائینی وارد و از بالایی خارج می شد ... انگار که سیم هاي چنگ بودن... باز به این علت که چراغهاي کوچیکی که زیر هر سوراخ بود، هر کدوم یه رنگ بودن ... خیلی جالب بود! روي زمین هم به صورت رندمی گوشه سرامیک ها یه شاخه گل زیبا کشیده شده بود. و اما دیوار ها ... روي دیوارهاي سالن دایره اي شکل یا همون سالن اصلی، پنج خط حامل سراسر دیوار کشیده شده بودن... حتی وجود درها هم خطها رو قطع نکرده بود و هر جا به دري رسیده بود از روي اون هم رد شده بود... و نت هاي مختلفم پایین و بالا و روي یا بین خط ها نقاشی شده بودن. همینطور ، یه سري ابزار موسیقی قدیم... مثل نی ، فلوت ، سه تار ، دایره و تنبک به طرز هنرمندانه اي بین نت ها به دیوار وصل شده بودن و صد البته... که طراح بیشتر این چیدمان و دکوراسیونِ این مکان ، بنده بودم! انتهاي سالن اصلی یه پلکانی تعبیه شده بود که به طبقه بالا می رفت و خود این پلکان به شکل دکمه هاي پیانو رنگ شده بود ... سیاه و سفید... طبقه بالا کوچکتر از پائین بود و سالن اصلی اون طبقه به شکل نیم دایره بود ... یعنی نصف همکف و در واقع بالکن بود ... که پائین کاملا دیده می شد ... براي کارهاي دفتري این طبقه در نظر گرفته شد و همینطور دو قفسه بزرگ کتاب باز هم به شکل چنگ به طور قرینه دوطرف سالن طبقه بالا گذاشته شده بود و پر بودن از کتاب هاي اصول موسیقی و انواع کتابهاي هنري... محمد براي به وجود اومدن این موسسه خیلی خیلی زحمت کشید و کلیم خرج کرد :( اما خدا رو شکر که تا اینجا نتیجه خوبی داشت .همه نوع کاري ممکن بود توش انجام بشه ... از ضبط و فیلم برداري آثار فاخر و ارزشی گرفته تا حتی آموزش و تربیت هنرمنداي خوب و با ارزش ... و این ارزش فقط محدود به موسیقی نبود ... و قصد حمایت از نویسنده ها و شاعرا و نقاش ها و خطاط ها و خلاصه هر هنرمندي رو تو همین مکان داشت ... -: محمد ببین ... فضاي بین درها خیلی خالیه. یه چند تا گلدون خوشگل درست کنیم عالی میشه... یه ابروش رو داد بالا! علی -: گلدونو درست کنی؟ -: منظورم یه گلدونی که نیاز به مراقبت نداشته باشه. که آب دادن بخواد یا نگران نورش باشیم. یه چیز مصنوعی ولی خوشگل! به محمد نگاه کردم . لبام رو کش دادم . -: که فقط و فقط کار خودمس... تسلیمم شد. بعد سرکشی و ارزیابی نحوه انجام شدن کارهاي موسسه و کلاس ها و مربی ها و استخدام و ثبت نام کننده ها عزم رفتم کردیم . چند تا از آشناهاي محمد اداره موسسه رو به دست گرفته بودن. طبق خواست خودشون. بچه هاي مورد اعتمادي بودن . ما هم هر روز چند ساعت رو اونجا می گذروندیم. @Mahruyan123456 🍃
{دوستت دارم♥️} و چقدر توضیح دادنِ حرف های ساده سخت است... 👤 @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 این بار من جلو نشستم و علی صندلی پشت . محمد باز عینک دودیشو گذاشت رو چشماش و حرکت کرد . علی رو رسوندیم جلوي درشون. پیاده شد . مقابل پنجره ماشین ، سمت شاگرد ، خم شد... علی -: دست شما درد نکنه... خب یه تک پا بفرمائید بالا... محمد دستشو به علامت تشکر گذاشت روي سینه اش . محمد -: مزاحم می شیم... الان خیلی خسته ام علی... -: ان شااالله به زودي جلو خونه خودتون پیادت کنیم... آخه تا کی خونه مامان و بابا؟ خندید . محمد -: واي تو رو خدا عاطفه خانم اون موقع هم من باید برسونمش؟ هممون خندیدیم . علی -: فقط برو دیگه نبینمت... خدافظی کردیم و برگشتیم خونه. من جلوي در ورودي ساختمون پیاده شدم و محمد رفت تا ماشین رو پارك کنه . ایستادم تا محمد بیاد . عینکش رو آویزون کرده بود بین دکمه هاي پیرهنش . دکمه آسانسور رو فشار داد . آسانسور که متوقف شد ، محمد در رو باز کرد و داخل شدیم . صورتشو به آئینه نزدیک کرد . دستی به ته ریش هاش کشید و به موهاش چنگ می زد تا مرتبشون کنه . -: بابا خوشگلیییی! خوشتیپی! بسه. به تصویر خودش تو آئینه اشاره کرد. محمد -: لامصب آدم از دیدنش سیر نمیشه که... یه لبخند دندون نما زدم . -: از خود متشکر! محمد -: آخه مشکل فقط یکی نیست که... این بار به تصویر من اشاره کرد . محمد -: آدم از دیدن این یکی هم سیر نمیشه! لپمو کشید . آسانسور ایستاد و درب اتوماتیکش باز شد . دستمو گذاشتم پشتشو آروم هلش دادم سمت در . خودمم همراهش می‌رفتم ، بدون اینکه دستمو از پشتش بردارم . در خونه رو باز کرد و مثل همیشه ایستاد تا من اول رد بشم. رفتم تو . کفشامو در می آوردم و همزمان ، چادرم رو از سر باز می کردم . ساعت 8 بود . -: خوش اومدي آقاي خونه. خسته نباشی. محمد -: سلامت باشی. @Mahruyan123456 🍃
تنها چیزی ک باعث میشه با حال خوب ادامه بدم، اینه که روزای قشنگ‌تری هم میرسن!✨
چیزی که باعث میشه ندونیم فردا چی میشه،اما باز ادامه میدیم یه چیزه... ضربان سمتِ چپِ سینه‌ات!♥️
تا وقتی میزنه تجربه کن؛ اشتباه کن؛ تلاش کن؛ هیچ‌کس قرار نیست جای تو زندگی کنه!😉
@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
صباحُ الخیر لعینیکّ؛ التی هزمت ثبات قلبی♥️• صبح بخیر به چشم هایت کِه‌مقاومتِ‌قَلبِ‌مَراشِکسته‌اند💫 @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 رفت تا طبق عادتش سویچ رو بذاره کنار ستون ِ روي اپن. منم رفتم تو اتاق تا لباسام رو عوض کنم . محمد -: عاطفه این سینی چیه؟ سرمو از اتاق آوردم بیرون . -: کدوم؟ به سینی روي اپن اشاره کرد . -: آهان. واستا بیام برات بگم. محمد -: پس تا تو لباساتو عوض کنی من یه دوش پنج دقه اي می گیرم... از تو اتاق داد زدم . -: برو. من لباساتو برات می آرم. یه تیشرت خاکستري و دامن سورمه اي که تا روي زانوم بود تنم کردم . موهام رو باز کردم ، شونه کردم و ریختم دورم . توي چشمام مداد کشیدم و یه رژ لب صورتی به لبم مالیدم. رفتم سر کمد . براي محمد یه شلوار راحتی و تیشرت برداشتم و با حوله اش. رفتم دم در حموم . انگشت اشاره ام رو خم کردم و باهاش دو تقه به در زدم . در رو باز کرد، دستشو آورد بیرون . لباساشو گذاشتم تو دستش . محمد -: مرسی! خودم در رو بستم و رفتم توي آشپزخونه . کتري رو از روي گاز برداشتم و از آب پرش کردم . زیرش رو روشن کردم . از تو یخچال ظرف میوه رو بیرون آوردم و دوتا پیش دستی و دوتا کارد .گذاشتمشون روي میز جلوي مبل . تلویزیون رو روشن کردم. زدم شبکه پویا! یه سیب برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم . محمد اومد بیرون . سر چرخوندم طرفش . -: عافیت باشه. محمد -: سلامت باشی! حوله اش دور گردنش بود و با دست راستش گوشه حوله رو بالا آورده بود و داشت گوشش رو خشک می کرد . اومد نشست کنارم. سیب رو توي پیش دستی براش چند تیکه کردم و گذاشتم روي پاش . -: بفرمائید... خب... امروز چطور بود؟ محمد -: الحمدالله. همه چی خوب. نگفتی قضیه سینی چیه؟ -: عه! نپیچون... اول بگو اون دختره که امروز تو اتاقت بود کی بود؟ چشماش گرد شد . محمد -: کدوم دختره؟ -: همون که داشتی کنارش باهام حرف می زدي؟ تو دانشگاه! دوتایی زدیم زیر خنده . محمد -: یکی از دانشجوهام بود... با یه پسره بود... اومده بودن نمره میانترم اولشون رو ببینن... ابروهامو بالا انداختم . محمد -: آخه کوچولوي حسوووود! من خودم یه جوجه يِ همسنشونو دارم که به دنیا نمی‌دمش. از ته دل لبخند زدم. @mahruyan123456 🍃
「🌹📿」
و فکر میکنی‌ به انتها رسیده ای
ولی در یک لحظه
خدا همه چیز را درست میکند‌.
@mahruyan123456 🍃