ﺑﺮﺍﯼ "ﺁﺩﻣــﻬﺎ" ﺧــﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ "ﺧـــﻮﺏ" ﺑﺴﺎﺯ.
ﺁﻧﻘـــــــﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ "ﺧﻮﺏ" ﺑﺎﺵ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ "ﮔﺬﺍﺷﺘـــﯽ" ﻭ "ﺭﻓـــﺘﯽ" ....!!
ﺩﺭ "ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸـــﺎﻥ" ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ ..
ﺗﺎ ﻫﺮاﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ: "ﮐــــﺎﺵ ﺑـــﻮﺩ" ..!
ﻫﺮاﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨــﺪ ﻭ ﺑﺨــﻮﺍﻫﻨﺪ "ﺑــﺎﺷﯽ" !
ﻫﺮاﺯﮔﺎﻫﯽ "ﺩﻟﺘﻨـــﮓ" ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ ..
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ "ﺳﺨـــــﺖ" ﺍﺳﺖ ...
ﻭﻟـــــــﯽ ...عزیزم ﺗﻮ "ﺧــــــــــﻮﺏ ﺑﺎﺵ"...
و چه زیباست روزی که نباشی و از تو به خوبی یاد شود ...🌹🌹
@mahruyan123456🍃
صبح يعنى همه ى شهر پراز بوى خداست عابرى گفت که اين مطلق ناديده کجاست؟ شاپرک پرزد و با رقص خود آهسته سرود چشم دل بازکن اين بسته به افکار شماست#صبحزیباتونبخیر✨ @mahruyan123456🍃
1_1635192672.mp3
8.6M
🎙| salar aghili
من عاشق روی توام
کین گونه بر دف میزنم♥️💍
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیستم
✍🏻 #هاوین_امیریان
فنجون رو سر کشیدم .
-: خااااك به سرم غذا خراب شدددد!
دویدم سمت اجاق گاز . خداروشکر سالم سالم بود.
سینی دیگه کاملا خشک شده بود . گذاشتمش روي میز غذاخوري و وسیله هاي مورد نیاز! براي غذا خوردن چهار نفر رو دونه دونه چیدم توش. و می شمردم ، که فراموشم نشه...
-: اول از همه... سفره!
" نهار که تموم و وقت جمع کردن سفره شد ، از جام بلند شدم . دختر عموم یاسمن اومد نزدیک و زیر گوشم گفت .
-: عاطفه تو دیگه شوهر کردي ... پس باید تنبلی رو بذاري کنار ... سفره رو خوب تمیز کن ... ظرف هارم خوب بشور ... به دردت می خوره ...
خواستم یه نیشگونش بگیرم که در رفت . یکی خودش رو حبس کرد تو دستشویی . یکی دل درد گرفت . یکی رفت به دیگ سر بزنه ببینه آب
جوشید یا نه . یکی حالت تهوع گرفت . خانم ها همه با هم رفتن تو اشپزخونه و همش می گفتن ...
-: زود ظرفا رو بیارین بشوریم ...
چند نفر بچه بغل گرفتن . اقایونم که ... صد رحمت به پادشاه ها . شکم هاشون که پر شد تکیه دادن به پشتی ها .
من موندم و یه سفره از این سر خونه تا اون سر ... نامردا ...
شروع کردم به جمع کردن . دوبار که رفتم و برگشتم محمد بلند شد و اومد کمکم . خدایی نمی تونستم نیشم رو از شدت ذوق کنترل کنم .
پسره عمه بزرگم که خیلی هم بیشعور و شوخ بود و اسمشم مهدي، یهو بلند گفت
مهدي -: محمد بشین ...زحمت نکش عاطفه هست ...
همه خندیدن . یه پشت چشم براش نازك کردم و گفتم .
-: از تو که آبی بخار نمیشه ... ببین خجالت بکش ...
مهدي -: اولاشه ... داغه هنوز ...
رو به محمد کرد .
مهدي-: یکم بگذره درست میشی محمد ...
صداي خنده همه جا رو پر کرد . ظرفا رو بردم تو اشپزخونه و اومدم . همه داشتن می خندیدن . مخصوصا محمد . چند نفر از محمد خجالت
کشیدن و اومدن تا کمک کنن . دوباره به مهدي نگاه کردم . و با چشم به محمد اشاره کردم .
-: یاد بگیر ...
دستمال گرفتم دستم تا سفره رو تمیز کنم . خب چی میشد الان یکبار مصرف می انداختن ؟
مهدي -: عاطفه یه دقه بیا اینجا ...
با دستش کوبید روي مبل و بهش اشاره کرد . میخواستم برم که ناخودآگاه نگاهم به محمد افتاد . خنده اش محو شد و اخم هاش رفت تو هم .
مردد موندم برم یا نه؟ نکنه محمد برداشت دیگه اي کرده باشه؟ فکر کنم مهدي هم اخم هاي محمد رو دید که گفت
مهدي -: نمی خواد بیاي ... به کارت برس .. سفره رو خوب تمیز کن ... خوب ...
زیر لب غر زدم ؛
-: پسره بیشعور روانی! "
@mahruyan123456 🍃
‹بوی قهوه و کتاب به قدری زیباست که نمیتونه متعلق به این جهان باشه📓☕️›. @Mahruyan123456🍃
✨هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ✨
اول و آخر ، ظاهر و باطن اوست . و به هر چیزی آگاه است .(حدید آیه ۳)''وقتی اول و آخر خداست حالا تو هی برو دنبال غیر خدا... اگه سرت به سنگ نخورد! '' @mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتبیستوسوم
#چیستایثربی
مگر ماموریت سری چقدر طول میکشد ؟ که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی ؟
علی من ،امروز بیست و چهار ساله میشد و من هنوز بیخبر!؟
حاجی پای تلفن به حراست گفت : بگو خبری نیست .مشغول عملیاتند !
_کدام عملیات؟ مگر تمام نشد ؟
هنوز در بوسنی جنگی نبود .مگر آزاد کردن دو اسیر چقدر طول میکشد ؟
چیزی را از من پنهان می کردند .
شبها که خسته به خانه میرفتم .
در راه فقط دعا میخواندم .
یک دعای نور در جیبم بود .
خواندنش به من آرامش میداد .هر جا جوی آب یا گودالی میدیدم خم میشدم و در آن نام علی را صدا میکردم .
تمام آبها و چاه های زمین به هم میرسند .
پس صدای مرا به تو می رسانند .
کاش دلم جرعه آبی بود!
سحر با سمفونی کلاغها میپریدم .
قلبم طبل جنگی قصه میشد .
خوابش را دیده بودم .
نمیدانم چرا! در خواب ساکت نگاهم میکرد .
آنشب به خانه که رسیدم ، تعجب کردم .
چند جفت کفش پشت در بود .
مهمان داشتیم ؟ آنوقت شب! در را که باز کردم فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم.
عطر یاس ...
آدم های دیگری هم بودند .
پدرم گفت : بشین چیستا!
_خدایا !
مادرش گفت : علی باید مدتی بوسنی بمونه .
دخترم ، اونجا یه ازدواج مصلحتی میکنه ، مجبوره!برای کارش ...با یه دختر اهل همونجا! ولی ....
چیزی نمی شنیدم ، به هوش که آمدم ...مادرم بالای سرم بود...مادر!!
مادرم گفت : بهتری!؟
فقط نگاهش کردم .همیشه زیبا بود.
آنقدر که همیشه دلم میخواست فقط نگاهش کنم .
به خاطر من آمده بود ؟ آن هم در خانه ای که قسم خورده بود دیگر پایش را نگذارد؟ پس دوستم داشت مثل وقتی که کوچک بودم .
ادامه دارد ...
@mahruyan123456🍃
سلام ای صبح لبریز از ترانه
سلام ای مهرزاد جاودانه
بخوان تصنیف بیداری برایم
تویی رمز نشاط هر کرانه
سلام؛ صبح بخیر🌻
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتبیستوچهارم
#چیستایثربی
مثل وقتی که کوچک بودم و شاد و امیدوار ...
از صبح تا شب پشت ماشین تایپ قدیمی می نشست و مینوشت .
انگشت هایش بر دکمه های حروف ماشین تایپ ، نوک می زدند .
پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه میدانستند .
چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن فراری داد !
شاید هیچ ...مگر جبر روزگار !
بعد از انقلاب خانه نشین شد .دیگر کتاب هایش چاپ نمیشدند.رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود .
جلوی من تکه تکه کرد .ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تا شب مثل یک کبوتر کوچک پشت پنجره می نشست .و به باغچه مرده ی خانه خیره میشد .
این زن ، مادر من بود .زیبا، باهوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است .
همه می رفتند و می آمدند و رشد می کردند و او رخت می شست .لباس میدوخت .
در صف نان ، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو میشد .
تا یک روز تصمیم گرفت تا به امام زاده داود برود .
نذری داشت و همان نذرآنجا مقیمش کرد .
اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد .
و چون پدر عاشقش بود و نمیگذاشت از او جدا شد .
حالا به خاطر دخترش برگشته بود .
گفت : دنیا صبر نمیکنه ماحقمونو بگیریم ،باید بری دنبالش .
باید تا تهش بری ...
گفت: وقتی ماجرا رو شنیدم ،فقط به یه چیز فکر کردم ....دخترم !
فقط یکبار زندگی میکنه .حقشه اینبار اونجوری که میخواد باشه .حتی اگه مجبور شه بجنگه.
نسل من خسته شد .
گوشه ی خونه نشست ، تو باید بری دنبال معجزه ،اگه دوسش داری برو بوسنی ! از چی میترسی !
راست میگفت مگر چیزی هم مانده بود که از دست بدهم ؟ عصر آن روز حراست جلویم را گرفت ! ورود ممنوعه!
@mahruyan123456
Hossein Sibsorkhi - Agha Salam Mishe Be Man Ejaze Bedi (128).mp3
3.97M
آقا سلام ✋🏻
دوباره حال قلبمو نگات عوض کرد ❤️
۲۵روز مانده به محرم
@mahruyan123456🍃
رسول مهربانی ( صل الله علیه وآله) می فرماید :
هر شخصی برای خانواده خود هدیه بخرد ، همانند فردی است که صدقه می دهد.
📌گاهی وقت ها به همسرت بی مناسبت هدیه بده و خوشحالش کن...
@mahruyan123456🍃
۱۴ تیر ماه
روز قلم ، بر تمامی اهل قلم مبارک باد ...
هر چند که کسی به ما تبریک نگفت ☺️
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتویک:
نمیدونم چی شد !
که دیگه نتونستم در برابر حرفاش مقاومت کنم و فقط سکوت کردم .
نگاهی زیر زیرکی به نیم رخ صورتش انداختم .
نور ماه به نیم رخش تابیده بود و صورت مردانه و بی نقصش زیر نور برق میزد .
موهای پر پشتش را هم به طرف بالا شانه زده بود و این بیشتر بر جذابیتش می افزود .
منتظر حرفی از جانب من بود .
آنشب برای اولین بار بود که با دیدنش دلم لرزید و احساسی جدید و نو در وجودم شعله ور شد .
سکوت طولانی مرا که دید برگشت به سمتم و بی اینکه به چشمانم خیره شود همان طور که نگاهش را به پایین سر داده بود گفت : اینطور که پیداست سکوت علامت رضاست .
ممنون از اینکه امشب بهم وقت دادی تا حرفام رو بزنم .
بازم ممنون که بهم فرصت میدی و راجبم فکر میکنی !
فرصت بده بذار خودم رو بهت ثابت کنم .
دستش را روی زانویش گذاشت و یا علی گفت و بلند شد .
و در همان حال گفت : شب بخیر کتایون خانم ...
و من گویی که زبان به سقف دهانم چسبیده باشد نتوانستم در جوابش کلمهای حرف بزنم و تنها با نگاهم بدرقه اش کردم .
***********************
آن شب و شب های بعدش به سرعت برق و باد بر من گذشت و من هرروز بیش از پیش به سهراب و حرف هایش فکر میکردم .
هر چقدر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که او واقعا نمونه ی یک مرد ایده آل است و میشود در این روزگار پرفراز و نشیب ،که آدم های دو رو و ریا کار زیاد است .
روی او ، و صداقتش حساب باز کرد .
طی این مدت متوجه هواداری اش شده بودم و این برای زنی مثل من ، بسیار خوشحال کننده بود .
در این مدت زمانی که من مشغول دودوتا چهار تا کردن بودم چند باری عروس های قدم خیر به آنجا آمدند و وقتی فهمیده بودند که سهراب یک پله به من نزدیک تر شده است شمشیر هایشان را از رو بسته بودند و از هیچ نیش و کنایه ای برای چزاندن من دریغ نمی کردند .
گویی با این کار می خواستند مرا کاملا منصرف کنند و ضرب شصتی نشانم دهند .
سهراب هم از آنجا که حواسش تمام و کمال به من معطوف شده بود چند باری متوجه حرف هایش شده بود و من به وضوح می دیدم که صورتش از شدت عصبانیت سرخ میشود .
اما چیزی نمی گوید و خوب میدانستم قبل از اینکه او متعصب باشد بسیار مودب است و برای دیگران احترام قائل است و نمی خواست حرمت شکنی کند.
و در همین ایام یک روز به طور ناخواسته متوجه صحبتش با مادرش شدم .
داشت گلایه ی زن برادر هایش را به مادرش میکرد و می گفت :یه جوری جمعش کن اگر نتونستی خودم باید دست به کار بشم و به برادر هام بگم جلوی زن هاشون رو بگیرن ...
و من چقدر ذوق کردم و به قول معروف قند در دلم آب شد .
آن روز به معنای واقعی از سهراب خوشم آمد و در دل تحسینش کردم .
مگر یک زن چه می خواهد از مردش؟
جز اینکه خیالش راحت باشد که هوایش را دارد !
و این برای یک زن یعنی تمام زندگی ...
و اینجاست که زن به بودنش افتخار میکند و زنیت خود را بیش از پیش دوست دارد .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتودو:
با سر و صدایی که از بیرون می آمد با وحشت دفتر را بسته و از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم .
هوا گرگ و میش بود و درختان بلند سربرافراشته ی حیاط مانع از دید من به درب ورودی میشد .
از ترس به خودم می پیچیدم و در خود مچاله شده بودم .
فکر اینکه دزد باشد مو بر تنم سیخ میکرد و قالب تهی میکردم .
با دست محکم بر در می کوبید ...
و در این لابه لا اسمم را شنیدم که فریاد میزد ...
و دیگر حتم داشتم که امیرحسین است !
تا شب طاقت نیاورده و افتاده دنبالم ...
آدرس اینجا هم حتما از مادرم گرفته ...
اما دلم نمی خواست باهاش روبه رو بشم و بنابراین از جایم تکان نخوردم و با منطق دست و پا شکسته ام به خودم گفتم : بگذار آنقدر در بزند تا خسته شود ...
وقتی بفهمد من اینجا نیستم بی خیال میشود و می رود ...
اما زهی خیال باطل !
گویی که من این مدت امیرحسین را به خوبی نشناخته بودم وگرنه باید خوب میدانستم او به این راحتی ها کوتاه نمی آید .
و از پشت پنجره نگاهم را به حیاط دوختم و در کمال تعجب دیدم که از روی دیوار آجری به داخل حیاط پرید .
و با حالت دو به طرف خانه دوید .
و من جایی نبود برای اینکه پنهان شوم و خود را از عصبانیتش نجات دهم .
و همان جا گوشه ای کز کرده و در خود مچاله شدم .
و دستگیره در را به سمت پایین فشار داد و در را باز کرد .
برق خانه خراب بود و تاریک بود .
و به سختی دیده میشد .
سرم را بالا آوردم ....
و با نور چراغ قوه ی گوشی اش که به صورتم انداخته بود مواجه شدم .
ادامه دارد ...
دوستان عزیز این پارت رو ادامه اش رو تقدیمتون میکنم امشب فرصت نشد 🙏
@mahruyan123456🍃
رونق گرفت از غم تو زندگانی ام
ای یار مهربان به کجا می کشانی ام
چیزی نمانده است دگر تا اربعین
یعنی مرا پیاده حرم می رسانی ام
اربابم ❤️
@mahruyan123456🍃
امام صادق علیه السلام می فرماید :
هر کس از دوستان ما باشد به
همسرش بیشتر محبت میکند
@mahruyan123456🍃
زندگی بر گردنم افتاده؛ چاره چیست؟ شاد باید زیستن، ناشاد باید زیستن!🌸✨• @mahruyan123456 🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_یکم
✍🏻 #هاوین_امیریان
-: بشقاب...
"رفتم تو آشپزخونه و ناهار رو کشیدم . یه کم بعد اومد بیرون و دستاش رو شست و بدون حرف نشست جلوم و شروع کرد به خوردن . خیلی ناراحت بود از دستم فکر کنم . دیوونه نمی فهمید طاقت سکوتش رو ندارم .
لبخندي زدم و گفتم:
-: آق محمد! شوما پ چرا لهجه ندارین؟! لهجتونا عمل کردین؟
با لهجه اصفهانی گفتم . نگاهم کرد و لبخندي به صورتم پاشید که مهربون تر از اون رو به عمرم ندیده بودم . خون یه دفعه هجوم آورد به صورتم . همون لبخندش لالم کرد . دیگه نتونستم حرف بزنم .
سرم رو انداختم پایین و عین بچه آدم ناهارم رو خوردم . غذامون که تموم شد بلند شدم و میز رو جمع کردم . محمد همونجا نشسته بود. سرشم پایین بود و تو فکر بود عمیقا . کاملا مشخص بود . دستم رو بردم جلو تا بشقابش رو از مقابلش بردارم . دستم هنوز به بشقاب نرسیده بود که محکم دستم رو گرفت تو دست راستش . فشار داد . آروم دستم رو بوسید و از جاش بلند شد
محمد-: دستت درد نکنه. خیلی خوشمزه بود.
من عین مجسمه خشک شده بودم سرجام . واي خداي من! تشکر ازین قشنگتر تو جهانت وجود داشت اصلا؟
-: نوش جان.
نگاهم کرد...''
-: لیوان...
"به خودم که اومدم جلو در خونمون بودم . آتنا در رو باز کرد و با ذوق از پله ها دوید پایین. بغلم کرد. با هم رفتیم بالا . نگاه همشون روي دست باند پیچی شده ام خیره موند .
آتنا-: ابجی دستت چی شده؟
مامانم با نگرانی باور نکردنی اي پرسید .
مادرم -: دعواتون شده؟!
به زور قهقهه زدم . اونقد مزخرف و مصنوعی بود که واقعا خنده ام گرفت. با لهجه اصفی گفتم .
-: نه بابا قهر چی چیس؟ محمد میخواست بره شیراز ... واسه کار روي یه نماهنگ... محیطش مردونه بود منو گذاشت اینجا... خودشم رفت تهران پرواز داره... خیلی عجله داشت کلیم عذرخواهی کرد.
بابا -: پس دستت چی شده ؟
-: دیروز پام سر خورد با مخ رفتم تو زمین .... لیوانم دستم بود شکست دستم رو برید... چیزي نیست بابا!
از قیافه هاشون مشخص بود که خیالشون راحت شد و ناراحتیاشون خوابید .
بابا -: محمد کی میاد؟...
-: فعلا که یه هفته اي کار داره ... شایدم بیشتر شه ... میاد دنبالم ...
یکم نگاهشون کردم .
-: نگهم داشتین دم در هی سوال میپرسین... نکنه اضافیم؟
خندیدن .
مامان -: دیوونه ها! قدمت رو چشم. من ترسیدم خدایی نکرده دعواتون شده باشه. پا شده باشی بیاي.
-: نه مادر من! مگه بچه ام؟
بابا-: والا از شما جوونا هیچی بعید نیس! تا بهتون میگن بالا چشمت ابروئه میذارین میرین...
رفتم سمت اتاق . آخی یادش بخیر . این اتاق همیشه واسم پر محمد بود . انقدر اسمشو اوردم و بهش فکر کردم که بالاخره پاشو گذاشت تو این اتاق . تا اخر عمرم هم پر از محمد خواهد بود . حالا که طعم بودن باهاش رو چشیدم دیگه واقعا نمیتونستم فکر و ذهنم رو ازش ازاد کنم . هر چند همه چی دیگه تموم شد . جلو ایینه داشتم لباسامو در می اوردم و تو فکر بودم . به مثلا لیوانی که دستم رو بریده بود می خندیدم... چقدر زود تموم شد . همه چی مثل یه خواب شیرین بود..."
@mahruyan123456 🍃
{رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَأَنْتَ خَيْرُ الرَّاحِمِينَ}
پروردگارا مرا بیامرز و بر من رحم کن
و تو بهترین رحم کنندگانی♥️✨
📕 سوره مؤمنون ، آیه ۱۱۸
@mahruyan123456🍃
زندگي در گذر است...
آدمي رهگذر است....
زندگي يک سفر است....
آدمي همسفر است...
آنچه مي ماند از او راه و رسم سفر است...
'رهگذر ميگذرد'
@mahruyan123456🍃
وقتــــــــــی یکی
بهت میگه :
مواظب خودت باش؛برو زود بخواب
خسته ای!!
غذات و سروقت بخور...
در جوابش توام بگو :
منم دوسِت دارم♥️
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_دوم
✍🏻 #هاوین_امیریان
-: قاشق...
"قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش . بازشون نکرد . فقط نگام می کرد که اون رو هم ازم گرفت . سرش رو تکیه داد به لبه تخت و بالشتایی که پشت سرش بود و چشاشو بست .
محمد-: گفتم که نمیخورم... میل ندارم.
-: اصلا نخور!
بشقاب رو گذاشتم روي عسلی کنار تخت و خواستم پاشم برم که یادم افتاد از دیروز که ناهار خورد دیگه هیچی نخورده . حتی یه لیوان آب ... بیشتر از 24 ساعت ... اونم با این مریض احوالیش که کلی باید بهش می رسیدم.
بلند شدم نشستم لبه تخت ...
-: محمد بیا بخور دیگه ... به زور بخور...
محمد-: بده خودم می خورم. توأم نزدیک من نیا. کثیف میشی از بس که من....
دیگه ادامه نداد . قلبم فشرده شد . چی می شد بهش بگم دوسش دارم؟! ولی نه. نمیگم. بشقاب رو برداشتم و قاشق رو بردم نزدیک لبش. چشاشو باز کرد . دستشو خیلی آروم و بی حال آورد بالا تا قاشق رو ازم بگیره که ندادم. حرفش بدجور روم اثر کرد . واسه دل خودم این کارو میکردم ... دستش رو انداخت پایین و باز چشاشو بست.
محمد-: ببرش اصلا. میل ندارم.
خندیدم . عین بچه ها میشد با من . راست می گفت . سرم رو بردم جلو و آروم و سریع گونه اش رو بوسیدم . قایمکی و وقتی متوجه نبود خیلی این کارو کرده بودم ولی اولین بار بود که وقتی بیداره و متوجه میشه می بوسیدمش.
بعدش قاشق رو بردم نزدیک لبش . یه لبخند زد و بدون اینکه چشماشو باز کنه خورد . خوب شد نگام نمی کرد . مطمئن بودم عین لبو شدم. قاشق بعدي رو بردم .
محمد-: میل ندارم.
پسره دیوونه جدي جدي می خواست این کارو کنم؟... واسه هر قاشق؟! منم که از خدا خواسته . بازم سرم رو بردم جلو و چند بار پشت سر هم گونه اش رو بوسیدم. فکر کنم پنج شش تایی شد . از ته دلم هم بود. لبخند از رو لبش نمی رفت . دیگه عین آدم هر قاشق رو پشت سر هم میخورد.
هنوز نصف نشده بود سوپش که دوباره گفت
محمد-: میل ندارم.
این دفعه بلند خندیدم . اونم خندید ولی چشماشو باز نکرد. نگاش کردم .
-: بازم؟...
چشاشو باز و بسته کرد . داشتم سرم رو می بردم جلو که آروم گفت
محمد-: اونجا نه!
رد نگاهشو گرفتم ... یا حسین ... چه پرروأن ملت ... می خواست من برم جلو؟! وا!
-: فک کنم دیگه خیلی سوپ خوردي. بسته دیگه...
براش زبون درآوردم. ولی همچنان تو همون حالت بود. محال بود برم جلو . واقعا جزء محالات بود.
محمد-: ولی من هنوز گرسنمه.
-: پس خودت بگیر بخور.
محمد-: باشه.
سوپ رو گرفتم طرفش . دستاشو آورد بالا ولی به جاي بشقاب دو طرف صورتم رو گرفت و کشید جلو . گردنشو به سختی بلند کرد و آروم اومد نزدیک تر. باز من عین مجسمه فقط مات و مبهوت خشکم زده بود . من چی گفتم و این چی برداشت کرد؟ خدا رحم کرده مریضه! اگه سالم
بود که...
خندم گرفته بود تو اون هیري ویري . لبخند زدم . خدا رو شکر نمی دید وگرنه فکر می کرد خیلی خوشم میاد . البته که اصلا هم بیراه فکر نمی کرد..."
@mahruyan123456 🍃
┊یه افسانه هست که میگه: شاید عشق همون حسیه که قلب هاتون رو با هم عوض میکنید بی قرار میشید و برای همینه که بدون هم حس بدی دارید چون بدن میخواد که قلب اصلیش کنارش باشه به نظرم این قشنگ ترین تعریف عشقه :)♥🔗┊#افسانه_ها✨ @mahruyan123456 🍃