زندگي در گذر است...
آدمي رهگذر است....
زندگي يک سفر است....
آدمي همسفر است...
آنچه مي ماند از او راه و رسم سفر است...
'رهگذر ميگذرد'
@mahruyan123456🍃
وقتــــــــــی یکی
بهت میگه :
مواظب خودت باش؛برو زود بخواب
خسته ای!!
غذات و سروقت بخور...
در جوابش توام بگو :
منم دوسِت دارم♥️
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_دوم
✍🏻 #هاوین_امیریان
-: قاشق...
"قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش . بازشون نکرد . فقط نگام می کرد که اون رو هم ازم گرفت . سرش رو تکیه داد به لبه تخت و بالشتایی که پشت سرش بود و چشاشو بست .
محمد-: گفتم که نمیخورم... میل ندارم.
-: اصلا نخور!
بشقاب رو گذاشتم روي عسلی کنار تخت و خواستم پاشم برم که یادم افتاد از دیروز که ناهار خورد دیگه هیچی نخورده . حتی یه لیوان آب ... بیشتر از 24 ساعت ... اونم با این مریض احوالیش که کلی باید بهش می رسیدم.
بلند شدم نشستم لبه تخت ...
-: محمد بیا بخور دیگه ... به زور بخور...
محمد-: بده خودم می خورم. توأم نزدیک من نیا. کثیف میشی از بس که من....
دیگه ادامه نداد . قلبم فشرده شد . چی می شد بهش بگم دوسش دارم؟! ولی نه. نمیگم. بشقاب رو برداشتم و قاشق رو بردم نزدیک لبش. چشاشو باز کرد . دستشو خیلی آروم و بی حال آورد بالا تا قاشق رو ازم بگیره که ندادم. حرفش بدجور روم اثر کرد . واسه دل خودم این کارو میکردم ... دستش رو انداخت پایین و باز چشاشو بست.
محمد-: ببرش اصلا. میل ندارم.
خندیدم . عین بچه ها میشد با من . راست می گفت . سرم رو بردم جلو و آروم و سریع گونه اش رو بوسیدم . قایمکی و وقتی متوجه نبود خیلی این کارو کرده بودم ولی اولین بار بود که وقتی بیداره و متوجه میشه می بوسیدمش.
بعدش قاشق رو بردم نزدیک لبش . یه لبخند زد و بدون اینکه چشماشو باز کنه خورد . خوب شد نگام نمی کرد . مطمئن بودم عین لبو شدم. قاشق بعدي رو بردم .
محمد-: میل ندارم.
پسره دیوونه جدي جدي می خواست این کارو کنم؟... واسه هر قاشق؟! منم که از خدا خواسته . بازم سرم رو بردم جلو و چند بار پشت سر هم گونه اش رو بوسیدم. فکر کنم پنج شش تایی شد . از ته دلم هم بود. لبخند از رو لبش نمی رفت . دیگه عین آدم هر قاشق رو پشت سر هم میخورد.
هنوز نصف نشده بود سوپش که دوباره گفت
محمد-: میل ندارم.
این دفعه بلند خندیدم . اونم خندید ولی چشماشو باز نکرد. نگاش کردم .
-: بازم؟...
چشاشو باز و بسته کرد . داشتم سرم رو می بردم جلو که آروم گفت
محمد-: اونجا نه!
رد نگاهشو گرفتم ... یا حسین ... چه پرروأن ملت ... می خواست من برم جلو؟! وا!
-: فک کنم دیگه خیلی سوپ خوردي. بسته دیگه...
براش زبون درآوردم. ولی همچنان تو همون حالت بود. محال بود برم جلو . واقعا جزء محالات بود.
محمد-: ولی من هنوز گرسنمه.
-: پس خودت بگیر بخور.
محمد-: باشه.
سوپ رو گرفتم طرفش . دستاشو آورد بالا ولی به جاي بشقاب دو طرف صورتم رو گرفت و کشید جلو . گردنشو به سختی بلند کرد و آروم اومد نزدیک تر. باز من عین مجسمه فقط مات و مبهوت خشکم زده بود . من چی گفتم و این چی برداشت کرد؟ خدا رحم کرده مریضه! اگه سالم
بود که...
خندم گرفته بود تو اون هیري ویري . لبخند زدم . خدا رو شکر نمی دید وگرنه فکر می کرد خیلی خوشم میاد . البته که اصلا هم بیراه فکر نمی کرد..."
@mahruyan123456 🍃
┊یه افسانه هست که میگه: شاید عشق همون حسیه که قلب هاتون رو با هم عوض میکنید بی قرار میشید و برای همینه که بدون هم حس بدی دارید چون بدن میخواد که قلب اصلیش کنارش باشه به نظرم این قشنگ ترین تعریف عشقه :)♥🔗┊#افسانه_ها✨ @mahruyan123456 🍃
• خدایا شکرت
که می شود
بیخیال دنیا
با خیال تو
عاشقی کرد🤲🏻💖
@mahruyan123456🍃
#سـلام_امام_مهربانم♥️
🌷نجات بخش غریب،
دل آرام میشوم
آنگاه که سلامت میکنم
و جان میگیرم
آن هنگام که به یادت میافتم
من در پناه مهر توست
که هر صبح بال میگشایم.
🌸اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
@mahruyan123456🍃
ســَـــلامـ بَــر عَـــرفِـہ
ڪہ جانِــــمـان را
بہرایحہوخنڪاےنسیمـ
نــَــــوازش مۍدهد....
✨عرفه مسیر عروج تا عرش
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 اهمیت روز عرفه از زبان آیتالله فاطمینیا
@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتبیستوپنجم
#چیستایثربی
گفتم : پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن ! نمیزنی ؟! دستای تو غیرت ندارن!
حاجی ترسبده بود .انگار میخواست به جای من ،تمام دشمنانش را دم در ببیند .
با دو محافظ آمد خنده ام گرفت .
یعنی آنقدر میترسید که در برابر دخترکی با دست خالی به محافظ احتیاج داشت ؟!
به او خیره شدم و گفتم : شما فرستادینش! ویزا میخوام .
با آدرس دقیق ...
مگه با شما حرف نمیزنم چرا زمینو نگاه میکنید ؟!
گفت: اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا می فرستادمت؟
گفتم : بفرست ...
ولی اول آدرس و تلفن ! شما زن عاشق ندیدی نه ؟ از هر سربازی خطرناکتره!
یک لحظه بعد ، گوشی تلفن دستم بود .
علی آنسوی خط ...
گفتم : قهرمان ، دارم میام اونجا!
گفت : بت دروغ گفتن ...من دارم میام .
بهشون نگو فرار میکنم .
فقط تو هیچی نگو باهات تماس میگیرم قول خانمم!
منتظر تماسم باش .
بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند یاشاید نمی خواست .
همان اندازه هم که حرف زده بود یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود .
شاید مثل من ! دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت .
منتظر تماسش بودم! اما تا کی ! بوسنی هنوز جنگ نبود تا بتوانم اخبار را دنبال کنم .
همه چیز مخفی بود .
ادامه دارد ....
@mahruyan123456🍃
ادامه ی پارت 👆🏻👆🏻۲۶۲
مسخ شده بودم و توان حرکت نداشتم .
مغزم کار نمیکرد ....
خیلی وقت بود که دیگر کار نمیکرد ...
درست از زمانی که عقلم زایل شد .
عقل جایش را به عشق داد .
همه ی سلول های مغزم یخ زده بود اما باز هم با این حال نمیدانم چرا وقتی دیدمش !
صدای نفس هایش را که شنیدم باز هم
دوباره و
دوباره از خود بیخود شدم !
و آری این من بودم که دل داده بودم و هیچ جوره نمیشد این عشق را انکار کنم هر چند که از دستش دلخور بودم .
با قدم های تندش به کنارم آمد و جلویم زانو زد .
چراغ قوه را مستقیم به صورتم انداخت و با اخم نگاهم میکرد .
عصبانیت را میشد از نگاهش خواند.
چیزی نبود که بتواند پنهانش کند .
دستش را نزدیک صورتم آورد و با سر انگشتش روی گونه ام کشید و گفت : مردم و زنده شدم طهورا !!!
نکن با من اینکارا رو !
به والله توان ندارم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوسه:
« از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!
آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت
بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست
یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست
دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست...»
شعرش را با بغض برایم خواند همانجا جلویم روی زمین نشست و سرش را روی زانویش گذاشت با درماندگی تمام گفت : ببخش منو !
آخه لعنتی من که دیگه جز تو کسی را ندارم .
مادرم به خاطر تو حاضر نیست یک کلمه باهام حرف بزنه .
منو از خونه اش بیرون میکنه .
اونوقت تو !!!
وای طهورا آخه چرا !؟
بخدا دیگه خسته ام از همه چیز ، از این دنیا بریدم .
فقط به عشق توئه که زنده ام .
تمام این دنیا باهام سر جنگ دارن اما تو دیگه نکن .
من هر کاری کردم غلط اضافی کردم .
تو به بزرگی خودت ببخش .
بیا بریم خونمون .
از ظهر تا حالا تو این خیابونا اسیر شدم و هر جایی که فکرش رو کنی رو رفتم .
از خونه مادرت تا خونه ی اون دوستت و قبرستون !
بعد هم دیگه مجبور شدم قضیه رو به مادرت بگم اونم احتمال داد اینجا باشی !
مجبور شدم بهش بگم سر چی ناراحت شدی از خونه زدی بیرون !
اخمی کرده و در جوابش گفتم : خیلی اشتباه کردی که بهش گفتی .
بچه که نیستم ! رفتی به مادرم گفتی و شهر رو دنبالم گشتی .
چشم هایم را ریزکرده و با پوزخند گفتم : اصلا تو که منو نمیخوای و ارزنی تو زندگیت ارزشی ندارم چرا اومدی ! چرا همه جارو پر کردی .
ولم کن به حال خودم !
اینطور لا اقل بهتر بدون مزاحم به گذشته ات و اون زن مرده ات فکر میکنی .
منو هم بذار به درد خودم بمیرم .
سرش را بلند کرد و همان طور که با چراغ قوه نگاهم میکرد صورتم را از نظر گذراند .
نفس عمیقی کشید و دیدم که از شدت خشم دستش را مشت کرد .
پیدا بود که با حرف هایم عصبانی شده و هر لحظه باید منتظر طوفانش باشم .
و من هم همین را می خواستم .
به خیال خودم با این کار ها میخ خودم را سفت میکردم ....
اما نمی دانستم که دل او را به درد آورده ام .
لا اله اللهی زیر لب گفت و از جایش بلند شد و رو به من گفت : میرم تو ماشین منتظرتم .
پنج دقیقه دیگه تو ماشینی .
انگار که بچه بازی ها و لج کردن هایم آن لحظه گل کرده بود و برای همین با سر تقی گفتم : من جایی نمیام شمام هری!!!!
لحظه ای مکث کرد و چند نفس پی در پی کشید و دوباره جلویم خم شد .
دستش را جلو آورد و چانه ام را گرفت .
همان طور که به صورتم زل زده بود گفت : خیلی بی ادب شدی !
هر چقدر سعی دارم که بهت تندی نکنم انگار نمیشه .
تو چت شده هاااان!
عقلت رو از دست دادی ؟!
من که گفتم ببخشید ! به جای این بچه بازیا کاش یکم درک داشته باشی دختر ...
بهم حق بدی که من به زور به عشق تو خودم رو سر پا نگه داشتم .
زمان میبره تا به طور کامل از فاز گذشته بیام بیرون .
صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد : درکم کن!
اون روی سگم رو نیار بالا .
تو خاطرت برام خیلی عزیزه که تا الان هم هیچی نگفتم .
تو داری به یه آدم مرده ! کسی که اصلا دیگه وجود نداره حسادت میکنی .
واقعا متاسفم برات !
سری از روی تاسف تکان داد و برخاست و در همان حال گفت : زود باش بریم .
دارم از گرسنگی می میرم .
_گفتم که نمیام .
تو منو دوست نداری .
از اول هم منو نمی خواستی این مادرت بود که به زور راضیت کرد و آخر سر هم فقط به خاطر دل اون منو گرفتی یادم نرفته که !!!
الآنم برو ...
فقط برو ...
صدایش را بالا برد و فریاد کشید : بسه دیگه لعنتی!با چه زبونی بهت بگم که باورت بشه .
میخوای خودم رو بکشم تا تو باورت بشه من دوست دارم .
دیوانه ام کردی بس کن دیگه .
خوب گوشاتو باز کن اصلا حوصله ی کل کل کردن باهات رو ندارم زود باش حاضر شو برای آخرین بار دارم بهت میگم .
اگر نیای !
مجبورم به زور متوسل بشم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
بر پیکر عالم وجود جان آمد
صد شکر که امتحان به پایان آمد
از لطف خداوند خلیل الرحمن
یک عید بزرگ به نام قربان آمد
🌺عید سعید قربان مبارک باد🌺
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_بیست_و_سوم
✍🏻 #هاوین_امیریان
-: یه پارچ دوغ...
"محمد لیوان دوغ دستش بود. نمی تونست ازش دل بکنه انگار... شیدا و شیده هم موندن آخر سر . همه راهنمایی شدن داخل . تو حیاط فقط ما چهارتا موندیم . من و محمد و شیدا و شیده .
شیده-: اه شیدا ببین چیکار کردي! هی پاتو میزنی گند زدي تو شلوارم!
شیده خم شد و شلوارش رو پاك کرد . شیدا یه نگاه به من انداخت و بعدش به محمد . یه پشت چشم براي محمد نازك کرد . از حرکتش خندهام گرفت...
محمد-: فکرنکن برخورد اونروزتو یادم رفته ها.
رو به من کرد...
محمد-: نبودي ببینی چه دادي می زد سرم. نمی ذاشت برم دنبال ضعیفه ام.
شیده -: حقتون بود خب...
محمد خیز برداشت سمتش . می خواست لیوان دوغ رو خالی کنه رو سرش . شیدا از جا پرید و دوید . یه دور حیاط رو زد . من و شیده داشتیم میترکیدیم از خنده . شیدا هم می دوید و جیغ جیغ می کرد .
شیدا-: غلط کردم! غلط کردم! بابا بیخیال ما شو ...
شیدا دوید سمتم و پشتم سنگر گرفت و بعد هم دوید داخل. همه خندیدیم و رفتیم تو خونه. آخرشم دوغ رو داد به خورد من... "
با صداي ساعت از افکار عمیقم بیرون کشیده شدم . یک بود! هول هولکی لباسام رو تنم کردم . توي دیس براشون غذا کشیدم.
" اومدم بیرون و دیدم نصف سفره رو انداختن . تو آشپزخونه هم داشتن دیس هاي غذا رو می کشیدن . رفتم کمک . با ناهید مشغول چیدن سفره شدیم. یکی از یکی بد تر بود حالمون. هر از گاهی نگاه نگرانمون رو به هم می دوختیم. ناهید همش سعی داشت با لبخندش آرومم کنه ولی
چشاش نگرانیشو داد می زدن.
بقیه هم فکر می کردن پسرا سه تایی رفتن تو اتاق و حرفاي دوستانه و خصوصی می زنن. نشسته بودن درمورد دوستی قشنگ این سه نفر حرف می زدن. تا در بیان بیرون واسم اندازه یه قرن طول کشید. ولی بالأخره در باز شد. من و ناهید دستپاچه سریع چرخیدیم به سمت در.
محمد با مو هاي وحشتناك ژولیده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بیرون. دکمه بالاي پیرهنشم باز بود. پدر علی بلند خندید.
پدر علی-: کشتی می گرفتین؟
همه خندیدند. جز من و ناهید. محمد لبخند خیلی مصنوعی زد و به من اشاره کرد برم جلو. یکی از دیس ها رو گذاشتم وسط سفره و آروم رفتم طرف محمد. اي بمیري مرتضی! ببین چه به روزش آوردي...
محمد-: جمع کن بریم.
صداش می لرزید. از دست مرتضی بی نهایت عصبی بودم. دلم می خواست یکی بزنم تو گوشش و بپرسم چی گفتی بهش؟
رفتم تو اتاق. مرتضی روي صندلی نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روي رون پاش. علی هم جلوش روي زانو نشسته بود روي زمین و دستاشم رو زانو هاي مرتضی بود. وضعیت جور نبود انگار. بیخیال شدم و رفتم بیرون .
-: من آماده ام. بریم. "
@mahruyan123456 🍃
و
چه زیباست جمله ی
"چای بریزم باهم بخوریم..."
بهانه ای برای بیشتر ماندنت✨
صبح زیباتون بخیر🌱
@mahruyan123456🍃
#تلنگر
شهیدشوشترے چھقشنگگفتہ:
قدیمبُوےِ"ایمان"میدادیم...
الان ایمانمان بُو میدهد!
قدیم دنبال "گُمنامے" بودیم...
الان مُواظبیم ناممان گُم نشود! •••
#شادیروحشصلوات🌹
@mahruyan123456🍃
💞به قول سهراب سپهری
کجاست جای رسیدن
و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن....🌺
@mahruyan123456🍃
"دوستت دارم"
و برای اثباتِ این جمله
تمامِ "جانم" را میدهم،
باورَش با #تو...!
┄┅─✵💞✵─┅┄
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوچهار:
ته جمله اش نوعی تهدید بود که تنم را لرزاند و خوب میدانستم که اگر عصبانی شود خیلی بدتر میشود ...
بر خلاف میلم وسایلم را جمع کرده و مانند بچه ای سر به راه و آرام رفتم .
در ماشین را باز کرده و روی صندلی نشستم .
بی آنکه نگاهم کند ، راه افتاد و با سرعت بالا میرفت .
و این یعنی اعصابش اصلا سر جایش نبود و هر آن ممکن بود که منفجر شود درست مثل بمب ساعتی !
گوشه ی صندلی چسبیده بودم و کز کرده بودم !
جرات حرف زدن نداشتم ...
جلوی رستورانی همان حوالی نگه داشت .
ترمز دستی را کشید و نیم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : پیاده شو !
بی معطلی پیاده شدم و دوشادوشش به طرف رستوران قدم برداشتم .
یک سر و گردن از من بالاتر بود .
اخم کمرنگی روی پیشانی اش به چشم می خورد و این به ابهت مردانه اش زیبایی خاصی داده بود .
دستش را پشتم گذاشت و آرام به داخل هدایتم کرد و همان طور که چشم می چرخاند تا جای خالی پیدا کند نگاهش روی آخرین میز کنار پنجره متوقف شد و به من گفت : برو اونجا بشین ! منم الان میام .
چشمی زیر لب گفته و رفتم ...
صندلی را عقب کشیده و نشستم .
جای دنج و زیبایی بود .
فضای آرام و دلنشینی داشت .
موسیقی سنتی در حال پخش بود .
و مرا به خاطره ها میبرد ...
به یاد پدر افتادم و بی اختیار صورتم از اشک خیس شد و همراه با آهنگ زیر لب زمزمه کردم :
«فصل پریشان شدنم را ببین
بی سر و سامان شدنم را ببین
بی تو فرو ریخته ام در خودم
لحظه ی ویران شدنم را ببین
کوچه پر از رد قدم های اوست
پشت همین پنجره می خوانمت
پس تو کجا که نمی بینمت!
پس تو کجا که نمی دانمت ...
بی تو پر از داغ پریشانی ام
مهر جنون خورده به پیشانی ام
پس تو کجایی که نمی بینی ام
پس تو کجا که نمی دانی ام
این منم این ساکت بی همصدا
این منم این خسته ی بی همسفر
حسرت افتاده ترین سایه ام
غربت آواره ترین رهگذر
بی تو پر از داغ پریشانی ام ...»
اشک جلوی دیدگانم را گرفت و جلویم را واضح نمی دیدم .
تنها لمس دستی را حس کردم که دستم را گرفت و به گرمی فشردش!
برگی دستمال کاغذی به دستم داد و با همان صدای بم و مردانه اش گفت : اشکات رو پاک کن .
دوست ندارم کسی اشک هات رو ببینه .
و این جمله اش معانی مختلفی میداد!
یعنی باز هم دوستم دارد !؟
یا غیرت مردانه اش گل کرده!
اما من به دلم وجه مثبتش را قول داده و بی اختیار لبخند کوتاهی زدم .
رد اشک هایم را پاک کرده و به او که مرا نظاره گر بود نگاه کردم .
دستش را زیر چانه اش زده بود و با دقت مرا از نظر می گذراند .
مثل کسی که برای اولین بار میخواهد کسی را انتخاب کند و او می خواهد ببیند .
لب وا کرد و گفت : شاید باورت نشه !
اما باید بهت بگم که انگار خیلی وقته ندیدمت !
این چند ساعت برای من چند سال گذشت ...
سر به زیر انداخت و ادامه داد: بدجور بهت وابسته شدم دختر !!!
هر کاری میکنم تا بهت بفهمونم که دوست دارم و چقدر برام عزیزی !
لب هایم به خنده وا شد و با خودم گفتم : حتی اگر دروغ هم باشد و برای دلخوشی ام باشد باز هم شیرین است ...
و چه دروغ زیبا و دلچسبی !
گارسون آمد و از امیر حسین سفارش غذا را پرسید و رو به من گفت : شما می خوری خانم؟!
_فرقی نمیکنه هر چی برای خودت سفارش دادی برای منم سفارش بده .
روبه گارسون گفت : دو پرس کوبیده و با مخلفاتش!!
ممنون آقا !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشصتوپنج:
بر خلاف تصورم ، که فکر میکردم اشتهایم کوره باشد غذایم را با میل خوردم و تمام مدت متوجه لبخند های گاه و بی گاهش موقع غذا خوردن بودم .
غذایم که تمام شد رو بهش گفتم : ممنون بابت شام ...
_خواهش میکنم بانو! انجام وظیفه است .
تک خنده ای کرد و گفت : آنقدر قشنگ و با میل خوردی که منم سر ذوق آوردی .
نوش جانت ...
_پس تمام این مدت داشتی به خوردنم لبخند میزنی!؟
_بله پس چی !
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : بریم دیگه من هنوز نماز نخوندم .
باشه ای گفتم و همراهش شدم .
و او جلوتر از من رفت و مشغول حساب و کتاب شد و بیرون آمدم .
نسیم خنکی صورتم را نوازش میداد .
هوای دلچسب و مطبوعی بود .
از همان وقت ها بود که دلم نمی خواست خانه بروم و دوست داشتم از این هوا لذت ببرم .
چشمانم را بستم و اکسیژن را به ریه هایم فرستادم و گفتم : آخیییییش !
چه هوای خوبی ...
صدایش را از نزدیک ترین فاصله شنیدم که گفت : تا هر وقت بخوای بیرون وایمیسیم تا حالت خوب بشه .
چشم باز کردم و مرد مهربانم روبه رو شدم .
مردی که از هیچ چیزی برای خوشحال کردن من دریغ نمیکرد .
همقدمش شدم و سوار ماشین شده و راه افتاد .
و همان طور که دنده جابه جا میکرد گفت: دوست داری کجا بریم ؟!
بی معطلی پاسخش را داده و گفتم : بریم بام تهران .
چشمی گفته و به طرف بام راه افتاد .
نیم ساعتی طول کشید تا به آنجا رسیدیم .
و من عاشق بام بودم .
عاشق بلندی و زیبایی اش !
تمام تهران زیر پایم بود و من از این ارتفاع تمام شهر را می دیدم و چقدر از این فاصله همه چیز کوچک بود .
صندوق عقب ماشین را باز کرده و بطری آبی بیرون آورد .
آستین پیراهنش را تا زده و مشغول وضو گرفتن شد .
زیر انداز حصیری کوچکی بیرون آورد و روی زمین انداخت و مشغول نماز شد .و من چقدر این حال و هوایش را دوست داشتم .
آرامش عجیبی به جانم می افتاد که مانندش را ندیده بودم .
آنقدر قشنگ و با آرامش نمازش را می خواند که به کل بیخیال تماشای بام و...شده بودم و تمام قد نظاره گر او شده بودم .
چقدر قشنگ است وقتی در مقابلت خم و راست می شویم و با تو سخن می گوییم و تو چقدر بزرگی خدای مهربانم!؟
یادم افتاد که من هم نماز نخوانده ام و بعد از اتمام نمازش رو به او گفتم : منم نماز نخوندم .
در حالی که مشغول ذکر بود اشاره به کنار ماشین کرد و گفت : بیا اینجا وضو بگیر که مشخص نباشی .
نگاهم افتاد به سه جوانی که مشغول سیگار کشیدن بودند و گهگاهی قهقهه ی سرمستانه میزدند ....
و در دلم به غیرت مردانه اش احسنت گفتم و دلم برای هواخواهی اش غنج رفت .
کنار ماشین رفته و آستین مانتویم را بالا زده و روسری ام را کمی عقب بردم تا بهتر بتوانم وضو بگیرم ...
متوجه سنگینی نگاهش شدم .
سر بالا آورده و با چشمان مشکی اش مواجه شدم .
چشمانی که برق خوشحالی را میشد از عمقش فهمید .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Ali Zand Vakili - Fasle Parishani (320).mp3
8.96M
فصل پریشانی
علی زند وکیلی 🍃
@mahruyan123456🍃