eitaa logo
مانیفست - رمان
333 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت63 🔴رادوین👇 تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو
🔴رادوین👇 اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : مشکل هم بود رفع شد.. شما چرا درست رانندگی نمی کنی خانم کیهانی؟. یه تای ابروهای کمونیشو داد بالا و گفت :چطور؟!.. با حرص دندونامو روی هم فشردم و از لا به لاشون گفتم :خانم با سرعت رانندگی می کنی بعد هم بی توجه به چاله چوله های تو جاده درست از کنار من رد میشی و تمومشو می پاشی به سر و روم. بعد هم خیلی ریلکس میگی چطور؟ یه نگاه به لباسام انداخت و گفت :اهان..اینا رو میگی؟..شرمنده چاله رو ندیدم.. همینطور زل زده بودم بهش.. قیافه ش داد می زد از قصد اینکارو کرده.. خانم مشکل شما با من چیه؟.. -من؟!. من مشکلی با شما ندارم... اگر نداری پس این چه حرکتی بود که شما کردی؟..کم صبح از دست نامزدتون حرص خوردم که حالا شما درجه شو می بری بالا؟..در و تخته تون خوب با هم جفت و جوره.. انگار جوش اورد..با اخم گفت : به شما مربوط نیست. لطفا سرتون تو کار خودتون باشه..درضمن مودب باشید.. با پوزخند گفتم :مگه شما و خواهران گرامیتون اجازه می دید؟..ما کاری به شما نداریم ولی انگار شما نمی خوای قبول کنی ما سه تا هم تو ویلا سهم داریم.. پشت چشم نازک کرد و گفت :اگر دست ما بود وضع و اوضاعمون الان این نبود..چه بخوایم چه نخوایم کاریه که شده..ولی ما نمی ذاریم کل ویلا رو صاحب بشید. پیشنهاد می کنم ۳ دونگتون رو به ما بفروشید و خودتونو خلاص کنید.. معامله ی خوبیه.. به این همه پررویی باید دست مریزاد گفت..من چی میگم این چی میگه.. اینبار جدی رو کردم بهش و گفتم :انگار برای رسیدن به كل ويلا خواب های زیادی دیدید..ولی اینو به شما میگم شما هم برو به خواهرات بگو که ما نه سه دونگمون رو می فروشیم.و نه قصد داریم ویلا رو ترک کنیم.. پشتمو کردم بهش و مشغول کارم شدم..داشتم آچارای ماشین رو می ذاشتم تو جعبه ش که صداش رو شنیدم.. همراه با خشم گفت : حق نداری با من اینطور حرف بزنی..بهتره دور برت نداره. فکر کردی خیلی مردی؟..نامردتر از تو به عمرم ندیدم.با عکس العمل امروز صبحت تا تهشو خوندم که یکی هستی صد پله از روهان بدتر..ادمای پستی مثل شماها لیاقت هیچی رو ندارن..همتون یه مشت بدبخت بی چیز هستید.. فرصت طلبای تازه به دوران رسیده.. از زور خشم می لرزیدم..انگشتامو مشت کردم ..بی هوا برگشتم محکم کوبوندم رو کاپوت ماشینش و دادزدم :خفه شو.. جای مشتم رو کاپوت موند و کمی فرو رفت..وحشت زده نگام می کرد. با عصبانیت نگاش کردم و لبامو روی هم می فشردم به طرفش رفتم که پاشو روی گاز فشرد و حرکت کرد..دنبالش نرفتم.تو ویلا به حسابش میرسم..دختره ی نفهم..به من میگه نامرد؟... تازه به دوران رسیده؟..هه.. پست و بدبخت؟..یه بدبختی نشونت بدم که حض کنی.. تازه اون موقع می فهمی بدبخت کیه خانم تانیا کیهانی.. . سريع جعبه ی ابزار رو گذاشتم صندوق عقب و راه افتادم..همچین رانندگی می کردم که صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینم رو روی اسفالت خیس از بارون می شنیدم.. . همین که ماشین رو تو ویلا پارک کردم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به طرف ویلاشون رفتم.. رایان و راشا هم تو حیاط بودن..با دیدنم به طرفم دویدن.. رایان بازومو گرفت و با تعجب گفت :چی شده رادوین؟! چرا این شکلی شدی؟!.. راشا: با تو بودا.. رادوین.. چی شده؟!. رایان بازومو کشید.. وایسادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :نشونش میدم.دختره ی نفهم بی شعور..به من میگه نامرد؟..وایسا تا نشونش بدم نامرد کیه.. به طرف ویلا خیز برداشتم که اینبار راشا هم بازومو گرفت.. راشا:خب بگو چی شده..گیجمون کردی... مجبور شدم براشون خلاصه کنم.. رایان اخم کرد و گفت :عجب رویی دارن اینا..هم می خوان ویلا رو از چنگمون در بیارن هم توهین می کنن..یه بار که تو لباس من پشم شیشه ریخته بودن..اون دفعه هم که راشا رو اذیت کرده بودن..بازم ما مردی کردیم کاریشون نداشتیم..هر کس دیگه جای ما بود پدرشونو در می آورد.. راشا سرشو تکون داد و گفت :اینبار نباید کوتاه بیایم..بهتره باهاشون حرف بزنیم.. اینجوری که نمیشه به طرف ويلا رفتم و گفتم : منم می خوام باهاشون حرف بزنم..اگر می خواین با من بیاید.. رایان : چرا که نه راشا هم دنبالم اومد.. محکم زدم به در.. هنوز دستم رو در بود که به شدت باز شد..هر سه اومدن بیرون درست رو به رومون ایستادن.. تانیا طلبکارانه رو به آنها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید.. رادوین با خشم گفت :اره سر آوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قد علم کردید..
🔵ای لعنت به من با این عطسه های بد موقعم! دستی به بینیم کشیدم و صدای پاشنیدم قبل از اینکه خودم رو جمع و جور کمم در باز شد و ارشام رو توی چارچوب در دیدم.....با اخم گفت - ته مونده سالاد مونده که میخوای بریزی تو صورتم؟ با اینکه خندم گرفته بود ولی با اخم گفتم: - نخیرم.... من داشتم رد میشدم! سرشو تکون داد و گفت - احيانا توی رد شدنت فال گوش نایستادی؟ با لحن عصبی گفتم - ببین از موقعی که فهمیدم نوید عاشق نگار قورباغه شده عصاب ندارم سعی کن باهام کل کل نکنی! و بی توجه به قیافه مبهوتش از جلوی در شدم و به سمت اتاقم رفتم... در اتاق رو بستم و به در تکیه دادم..... دستم رو روی قفسه سینه م گذاشتم و نفسم رو پرصدا بیرون فرستادم....وای آخه الان وقت عطسه کردن بود؟!.....همیشه با این عطسه های بدموقعم کار دست خودم میدم.. از جلوی در کنار رفتم و به سمت گوشیم رفتم... با دیدن چراغ اس ام اسش که روشن خاموش میشد سریع قفلش رو باز کردم و با ذوق به صفحه نگاه کردم که ببینم کی اس داده! با دیدن اسم پرمیس پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم و مشغول خوندن شدم: - سلام امروز کلاس داریم، یادت نره!چون میدونم آلزایمر داری؟ به شکلک خنده هم جفتش گذاشته بود... چرا امروز همه فکر میکنن من آلزایمر دارم؟!..بلا به دور.... خدا نکنه...عجب آدمایی دور و برمما....... یه خدا نکنه هم نمیگن.... سریع واسش تایپ کردم: - علیک سلام. خودم میدونم... در ضمن خودت آلزایمر داری من تنها چیزی که ندارم عصابه! و به شکلک عصبانی هم گذاشتم که بدونه عصاب ندارم باهام کل کل نکنه!... گوشیم رو گذاشتم رو پا تختی و روی تخت دراز کشیدم که دوباره اس ام اس اومد.. پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم: - بازم با آرشام دعوات شده؟! خوشم میومد باهوش بود!... آدم رفیقش باید باهوش باشه ولی هر دیقه اسم کسی رو نیاره که ازت بدش میاد...براش نوشتم: . وقتی دیدمت بهت میگم... و آیکن ارسال رو لمس کردم و توی جام غلتی زدم.... ساعت 4 بود و تا 5 یه چرت میزنم......... ساعت گوشیم رو روی 5 تنظیم کردم... خیلی خسته بودم و خوابم میومد.. خیلی زود خوابم برد... * * * * * * * * * * با صدای ساعت گوشیم مثل شصت تیر از جام پریدم. سریع زنگش رو خاموش کردم و از جام بلند شدم....... به سمت دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم....دوباره به اتاقم برگشتم...خب خب حالا چی بپوشم؟! با فکر کردن به اینکه تا یه ساعت دیگه پارسا رو میدیدم علاوه بر تپش مرموز قلبم دلم میخواست خیلی خوشتیپ باشم! وووووی نفس آخه این فکرا چیه تو میکنی؟!...هرچی بود بپوش...اصلا واسه اون پارسای افاده ای مهمه تو چی بپوشی؟... نه شاید براش مهم نباشه ولی برای من مهمه که جلوش خوش تیپ باشم... آها..اون وقت برای چی برات مهمه همچین قضیه ای؟! دستم روی در کمدم سر خورد...با تعجب زمزمه کردم: - برای چی برام مهمه؟!.. برای چی هر وقت میبینمش تپش قلب میگیرم؟!... با کلافگی دستی به موهای جنگلیم کشیدم و همونجور که نفس عمیقی میکشیدم زمزمه کردم: - همه چی آرومه...منم هیچ احساس خاصی به پارسای افاده ای ندارم!...این قلب منم زیادی بی جنبه اس! یه شلوار جین مشکی و یه مانتو کاهو ای و یه مقنعه زیتونی از توی کمدم بیرون آوردم... آموزشگاه روی مقنعه زدن اجبار نداشت ولی روی حجاب تاکید داشت!...خب من اگه بخوام شال با روسری بزنم که خود به خود موهام میریزه بیرون!... در ضمن مقنعه ساده تر و قنشگ تر و همچین با حیا تره!... خب حالا عملیات رنگ کاری رو شروع میکنیم! ریمل رو برداشتم و برس رو روی مژه هام کشیدم و رژ صورتی و کم رنگی رو هم روی لبام کشیدم... دلم میخواست خط چشم هم بکشم ولی خب الان دستم میلرزید گند میزدم به همه چی.. بی خیال خط چشمی که خیلی کم ازش استفاده میکردم، شدم... کتابای زبانم رو که تازه خریده بودم رو توی کیفم گذاشتم و کیفم رو روی شونم گذاشتم.....از اتاق بیرون اومدم و به سمت هال رفتم...... ***************** با صدای ویبره گوشیم توی دستم و بادیدن اسم نگار بدون اینکه کار دیگه ای بکنم همونجور که به سمت در خونه میرفتم گفتم: - من رفتم کلاس... خداحافظ.. کفش های آل استارم رو در آوردم و مشغول پوشیدن شدم...با اینکه از کفش های کتونی و بندی خیلی بدم میاد و فوق العاده کلافه میشدم ولی از کفش های آل استار خیلی خوشم میومد!... لبخندی به کفشام زدم و خواستم بیرون برم که مامان صدام زد...ایستادم و برگشتم که مامان گفت: ۔ داری میری؟! نگاهی به ساعت مچیم کردم و گفتم: آره دیگه...کلاس دارم... فعلا خدافظ..... خواستم برم که گفت: - واقعا نمیخوای فرودگاه بیای؟! ای خدا.. آخه چرا مادر من روی بدرقه و خوشامد گویی انقدر تعصب داره! خب منم بیام.... به جز اینکه مثل مترسک می ایستم کار دیگه ای میکنم؟! - نمیای؟! سریع از فکر بیرون اومدم و گفتم: - مادر من... نمیشه کلاسم رو ول کنم... https://eitaa.com/manifest/1449 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت64 🔴رادوین👇 اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : مشکل هم بود رفع شد.. شما چرا درست رانندگی نم
🔴 ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه.بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قورت و نیمتونم باقیه؟.. رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم. بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش آبا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام.. ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم.. رایان نگاهش خشمگین شد.. . اینبار راشا گفت : من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هي ما چاقو میوه خوری بکشیم شماها شمشیر... تارا توپید :چرا ما شمشیر؟.. . راشا پوزخند زد و گفت : پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید.. تارا نیمخیز شد و گفت : ببین مواظب حرف زدنت باشا.. راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو و گفت : مثلا نباشم چی میشه؟.. تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد.. هر ۶ نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند. تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو... تانیا رو به هر سه گفت : بهتره برید پی کارتون ..در ضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟.. رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری از شرتون راحت می شیم.. تانیا :خیلی داری تند ميريا.. رادوین: من یا شماها؟.. تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد.. رو به دخترا گفت : بچه ها بدبخت شدیم رفت.. ترلان با تعجب گفت چی شده؟!.. تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت : عمه خانم.. تو راهه.. داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد.. هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند.. تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهان عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت ۱ روز بگذره.. تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست.. رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم.. بفهم چی میگی.. در ضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟.. تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت : به شماها ربطی نداره.. زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید. تانیا به رادوین نگاه کرد.. ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی آرام با آنها رفتار کند تا به وقتش.. به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم به جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه.. فقط ۱ ساعت جلو چشم نباشید. مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره.. رادوین دست به سینه با اخم گفت : چرا باید اینکارو بکنیم؟.. . زنگ مجددا زده شد.. تانیا رو به تارا گفت : تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش.. تارا :ولی اینا چی؟!.. تانیا زیر لب گفت : تو بروووووو..من حلش می کنم. تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل.. اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای ۱ ساعت..باشه؟.. پسرا نگاهی به هم انداختند .. در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند.. دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند.. ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد. عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون آمد و عصایش را در دست فشرد.. . هر سه دختر به طرفش رفتند. سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..
🔵چند نکته اول اینکه رمان لجبازی در حال آماده شدن هست که آماده شد میزاریم. دوم اینکه یه خلاصه الان از رمانهای کانال میفرستم برای اعضای جدید و قدیمی کانال استفاده کنید ازش
عکس مربوط به قسمت 63 و 64 رمان رادوین راوی داستان بود☝️
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت44 🔵ای لعنت به من با این عطسه های بد موقعم! دستی به بینیم کشیدم و صدای پاشنیدم قبل از
🔵اونم روزای اولش...لااقل غیبت رو میذارم برای یه روزی که عروسی...جشنی... مریضی چیزی بع... با ویبره دوباره گوشیم و دیدن اسم پرمیس گفتم: دارم میرم... خدافظ.... مامان دیگه چیزی نگفت و به سلامت "رو با لحن ناراحتی زمزمه کرد...چشمکی بهش زدم و از خونه بیرون اومدم... اصلا من برای چی حاضر نشدم برم فرودگاه؟!... خو معلومه واسه دیدن پارسا...خب... چرا دیدن پارسا باید برای من مهم باشه؟! با دیدن در پارکینگ از فکر بیرون اومدم و در رو باز کردم.. دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چرا انقدر دیر میکنی؟ ماشین رو روشن کرد و منتظر بهم نگاه کرد...ای بابا این که از من هم فوضول تر کنجکاو تره! ... شروع کردم به ماجرای ظهر رو تعریف کردن و وقتی پر میس کلی خندید گفت: واقعا سالاد رو ریختی تو صورتش؟!..وای نفس و دوباره خندید...با غرغر گفتم: حواست به جلوت باشه!...راستی...من دیگه مطمئن شدم که..نوید نگار رو دوست داره! چطور مگه؟!... - فال گوش وایستادم! سرش رو تکون داد و گفت: حالا چطور میخوای توی این مدت نگار رو تحمل کنی؟! با دیدن چشم غره ای که بهش رفتم خنده اش رو خورد و حرف دیگه ای نزدا ******* به پرده های لوردراپه آبی رنگ کلاس خیره بودم...این پرمیس هم با یکی از بچه های کلاس مچ شده بودن و داشتن گپ میزدن...اصلا انگار نه انگار منم وجود خارجی دارم. فقط هر چند لحظه به بار برای اینکه عذاب وجدان نگیره همش میگفت "نظرت چیه نفس یا مثلا "مگه نه نفس؟".. ای خدا نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار....آهی کشیدم و نگاهی به در کلاس انداختم... با باز شدن در همه از جاشون بلند شدن و من دوباره چهره پارسا رو دیدم.. بازم اون تپش قلب مرموزی که ازش سر در نمیآوردم. چهره و تیپش رو با دقت نگاه کردم...مثل همیشه سنگین و شیک!..بدم میاد از این پسرا که عین دخترا همش گردنبند و از این چیزا آویزون خودشون میکنن! خانوم مجد بفرمایین با این حرف پارسا و نگاه عمیقم به کلاس که سرجاشون نشسته بودن فهمیدم سرجام ایستادم و به پارسا خیره شدم....... برای بار دوم حرکت عرق سردی رو روی پیشونیم حس کردم.. تک سرفه ای کردم و بی توجه به نگاه سنگین دخترا و لبخند ملیح پارسا بدون حرف روی جام نشستم.. سر من! چرا هروقت با آرشام كل كل میکنم و ضایعش میکنم جلوی پارسا ضایع میشم!... آخه اینم شانسه؟!..... با سقلمه ای که از پرمیس خوردم متوجه شدم اگه بیشتر بی توجهی کنم بازم ضایع میشم.... آهی کشیدم و بی توجه به ضربان قلبم به تخته چشم دوختم ********** کتاب هام رو توی کیفم چپوندم و روبه پر میس گفتم: - پر میس...وای آبروم رفت! پرمیس زد زیر خنده و هیچی نگفت!... بی تربیت به جای اینکه دلداریم بده داره میخنده!..از جام بلند شدم و گفتم: - تو هرهر بخند...من رفتم... از کلاس بیرون اومدم که یهو بازوم کشیده شد و پرمیس گفت: . چرا لوس بازی در میاری؟!.....ولی خداییش خیلی جلوی پارسا سوژه شدیا؟ چپ چپ نگاهش کردم که گفت: - ببینم حالا چرا انقدر از اینکه ضایع شدی حرص میخوری؟!...نکنه؟! و با ابرو های بالا پریده نگاهم کرد... تپش قلبم بالا رفت...منظورش رو کاملا فهمیدم ولی برای اینکه چیزی نفهمه گفتم: - به جای چرت پرت گفتن بیا بریم منو برسون خونه که خستم و خیلی زود شروع به حرکت کردم...وای وای خاک به سر دشمنم!..همینم کم مونده پرمیس بفهمه من احساسی به پارسا دارم! واقعا احساسی به پارسا دارم؟!... خداییش من به پارسا احساس دارم؟!..نه بابا‌.. @Manifest
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت65 🔴 ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدی
🔴" تانيا "👇 دل تو دلم نبود.با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و هم استرس داشتم.همه ش از این می ترسیدم که از جریان پسرا بویی ببره.. مطمئن بودم همه چیز زیر سر اون روهان گور به گور شده ست.. چند قدم رفتم جلو تا صورتشو ببوسم که ممانعت کرد. با تعجب نگاش کردم .. لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم و گفتم :سلام عمه خانم..خیلی خیلی خوش اومدید..بفرمایید داخل. بدون هیچ حرفی با اخم های در هم حرکت کرد. با تعجب دیدم داره میره سمت ویلای پسرا..وای مردم و زنده شدم. پشتش به ما بود.. ترلان تو هوا دستشو تکون داد و جوری که عمه خانم نشنوه گفت : حالا چکار کنیم تانیا؟!.. تارا هم زد تو سر خودشو گفت :بدبخت شدیم.. عمه خانم بین راه ایستاد.. تند تند گفتم :عمه خانم ویلای ما اون طرفه.بفرمایید از این طرف.. ترلان هم وقتو هدر نداد و اومد جلو..زیر بازوی عمه خانم رو گرفت و با چرب زبونی که هیچ وقت ازش ندیده بودم گفت :الهی قربونتون بشم که نمی دونید چقدر دل ترلان براتون تنگ شده..بیاین بریم داخل.. تارا جلو افتاد و سریع درو باز کرد..منم هی اطراف رو می پاییدم که یه وقت پسرا جلومون ظاهر نشن..کلا اوضاع قمر در عقرب بود.. با ترس و لرز وارد ویلای خودمون شدیم.وقتی رفتیم تو و درو بستیم هر سه یه نفس راحت کشیدیم.. این حرکتمون انقدر تابلو بود که وقتی عمه خانم نشست مشکوک نگاهمون کرد و گفت :چیه؟!.. چی شده؟!.. تند تند گفتم :...هیچی..اخه می دونید.چون اومدنتون به اینجا برامون غیر منتظره بود یه کم شوکه شدیم.. سرشو تکون داد و سرد گفت :اره..کاملا از قیافه هاتون پیداست.. بنشینید.. هر سه اروم نشستیم..نگاهمون به عمه خانم بود..نگاه پر از شک اون هم به ما سه نفر.. بی مقدمه گفت :شنیدم پسرای بزرگوار هم اینجان ..درسته؟.. ****************** چشمام گرد شد.. عمه خانم از کجا می دونست که پسرای بزرگوار اینجان؟..روهان هم چیزی در این مورد نمی دونست.. سعی کردم صدام نلرزه و امیدوار بودم که اینطور نباشه.. این چه حرفیه عمه خانم؟!..ما که قبلا در اینباره صحبت کرده بودیم.. سرشو تکون داد و مستقیم تو چشمام زل زد داره..خوب یادمه که گفتید تا مدتی که اینجا هستید اونا هم اینطرفا پیداشون نمیشه.. ولی امروز یه چیزای دیگه به گوشم رسید..یه مرد..با شماها توی این ویلا..که خودش رو مالک اینجا معرفی کرده..تنها مردی که می تونه مالک اینجا باشه پسر بزرگواره. پس بهتره چیزی رو از من مخفی نکنید.. مغزم هنگ کرده بود و لبام رو هم قفل شده بود..نمی دونستم باید چی جوابشو بدم.. تارا و ترلان هم ناچار به سکوت شده بودن..هیچ جوری دوست نداشتم عمه خانم از موضوع پسرا با خبر بشه. چون باخبر شدنش همانا و ما رو مجبور به ترک ویلا کردن همانا.. پس باید تا اونجایی که می تونستم تمام سعیم رو می کردم که به وقت از این قضیه بویی نبره.. وقتی دید سکوت کردیم رو به هر سه نفرمون با جدیت تمام گفت اونا اینجان درسته؟.. توی این مدت داشتید کنار سه تا پسر مجرد زندگی می کردید؟ رو به من ادامه داد :از تو توقع نداشتم تانیا..به کل دیدم نسبت بهت عوض شد..خوب شد مادر روهان امروز باخبرم کرد.نمی دونستم پشت سرم داره چه اتفاقاتی می افته..همه ی امیدم به تو بود که به کل ناامیدم کردی..تن برادرم تو گور لرزید..همه ش به خاطر شما سه تا دختر.. باقیه حرفشو نزد..بدجور بهم بر خورده بود.. ما که کاری نکرده بودیم..مگه بچه بودیم که عمه خانم اینطور باهامون رفتار می کرد؟ تا به الان هم سکوت کردم به خاطر این ویلا بود. ولی الان سکوت جایز نیست.. چون طرف صحبتش من بودم جواب دادم: ..... https://eitaa.com/manifest/1466 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت45 🔵اونم روزای اولش...لااقل غیبت رو میذارم برای یه روزی که عروسی...جشنی... مریضی چیز
🔵همش توهم فانتزیه من میدونم به در خروجی آموزشگاه رسیدم که به شدت با چیزی برخورد کردم و از فکر بیرون اومدم.... خداروشکر زیادم جدی نبود که پخش زمین شم ولی بازوم به شدت درد گرفت... . خانوم... حواستون کجاست؟! به قیافه دختره نگاهی کردم و گفتم: - ببخشید واقعا معذرت میخوام.. سری تکون داد و جلوم رد شد...به راهم ادامه دادم و از آموزشگاه خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم سربه هوا به من میگن واقعا.... آخه من چم شده؟! چرا وقتی به پارسا فکر میکنم از زمین و هوا دور میشم؟! - آهای خانوم سر به هوا نکنه عاشق شدی؟! این صدا صدای پر میس مزاحم بود و شک نداشتم!...برگشتم و با حرص گفتم: - زهر مار جلو این همه آدم میخوای آبروم رو ببری؟! به دور و برش نگاهی انداخت و گفت: - آدم؟!.. وسط پارکینگ به جز ماشین چیز دیگه اس هست؟! نفسم رو بیرون فرستادم و خواستم چیزی بگم که پر میس گفت: - ببینم نفس..نکنه عاشق پارسا شدی؟! و خنده اش رو خورد...با غیض گفتم: - مرض... من برای چی باید عاشق اون برادر خودشیفته و افاده ای تو بشم؟!... من به زمانی داداش تورو کف گرگی میزدم...حالا بیام عاشقش بشم؟!.. با شک نگاهم کرد که گفتم: حوصله ندارما.... آتیش کن بریم.. - باشه...ولی قبلش بریم دور دورا سری تکون دادم و گفتم: - باشه... سوارشو بریم! و سوار ماشین شدم...اونم سوار شد و ماشین رو حرکت داد... در خونه رو باز کردم... کفشام رو در آوردم و گفتم: - سلام... و وارد هال شدم... آرشام و نوید نشسته بودن توی هال داشتن تلویزیون نگاه میکردن... نگاهی بهشون انداختم وگفتم: - رفتید فرودگاه؟! نوید نگاهی بهم انداخت و با لحن تمسخر آمیزی گفت: - تو رفتی کلاس؟! با غیض بهش نگاه کردم که آرشام گفت: - بچه رو تو خماری نذار... و بعدش نگاهی بهم انداخت و گفت: آره رفتیم.. سرم رو تکون دادم و گفتم: - بچه هم خودتی صدای پوزخند آرشام رو شنیدم که پشت بندش خطاب به نوید گفت: هنوز نمیدونه چه بلایی سرش نازل شده! نوید با غیض نگاهی بهش انداخت و گفت: در این مورد با من شوخی نکن! و یهو از جاش پاشد و در مقابل چشمای گرد شده من از پله ها بالا رفت...این دوتا امروز چشونه؟!...روبه آرشام که با خونسردی داشت پرتقال پوست میگرفت گفتم: - اوهوی..تو امروز یه چیزیت هست!..من میدونم! و به سمت پله ها رفتم...واقعا خیلی بده آدم توی زندگیش دو نفر رو تحمل کنه!...دو نفر که فوق العاده ازشون بدش میاد... و اون دو نفر توی زندگی من آرشام و نگار هستن. دوتا خل و چل نگار افاده ای و آرشام گوریل انگوری پرو به اتاقم رسیدم... در اتاق رو باز کردم... با دیدن دختری که پشت به من ایستاده بود و چهره اش مشخص نبود و داشت لباس عوض میکرد، بهت زده توی در گاه در ایستادم... یا بسم الله.. خونه مون جن نداشت!... از موقعی که این آرشام اومده همش اتفاقای عجیب و ناگوار برای من میفته. شک ندارم اینم از جن های آرشامه......بلافاصله در رو بستم و از چارچوب در بیرون اومدم......... نفس عمیقی کشیدم و در رو دوباره باز کردم و وار اتاق شدم و بهت زده گفتم: - ببخشید... خانوم جن؟! دختره برگشت و من چشم تو چشم نگار شدم.... عصبی نفسم رو فوت کردم چه جنی هم هست!لباسش رو پوشیده بود........با اخم غلیظی گفت: - بهت یاد ندادن وارد جایی میشی در بزنی؟! با غیض گفتم.... https://eitaa.com/manifest/1467 قسمت بعد
سلام به همه پارتهای جدید ساعت سه و نیم قرار میگیرند 🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت66 🔴" تانيا "👇 دل تو دلم نبود.با دیدن عمه خانم اونم یهویی و بی خبر هم تعجب کرده بودم و
🔴تانیا👇 چون طرف صحبت های عمه خانم من بودم پس جواب دادم: پس روهان همه چیزو گذاشته کف دست مامی جونش و ایشون هم لطف فرمودن قلمبه خبر رو همراه با پیاز داغه اضافه تحویل شما دادن درسته؟..ولی باید بهتون بگم پسر اقای بزرگوار امروز اینجا بودن..یه سر به ویلاشون زدن و رفتن..خب به نظرم این حق رو دارن..اونها هم مالک هستند..دقیقا همون موقع که می خواست بره روهان سر رسید.تمومش همین بود.. فکر نمی کردم برداشتتون نسبت به ماها این باشه و انقدر بهمون بی اعتماد باشید که سریع تحت تاثیر دوتا کلمه از این و اون قرار بگیرید و بخواید این حرفا رو به برادر زاده هاتون بچسبونید.. با اخم از جاش بلند شد..هر سه ایستادیم..عصا زنان به طرف در رفت و گفت: الان معلوم میشه کی راست میگه.. نگاهی به تارا و ترلان انداختم..وای..بدتر از این نمی شد.. ترلان به طرف عمه خانم رفت و گفت:کجا دارید میرید؟.. عمه خانم... با شمام.. عمه خانم بدون اینکه ثانیه ای بایسته گفت : باید ببینم کسی تو ویلای بغلی هست یا نه.. از در بیرون رفت ..ما سه تا هم پشت سرش بودیم..با اون سنش عجب دوی ماراتونی می رفت.. به گرد پاشم نمی رسیدیم.. تارا با لبخند گفت :خانم بزرگ ماشالله ..اروم تر.. صبحا چی می خورید انقدر انرژی دارید؟.. عمه خانم توجهی نکرد و قدم هاشو تندتر بر داشت.. لبای تارا جمع شد. ترلان اروم گفت :خاک تو سرت مثلا خواستی جلوشو بگیری؟..این که سرعتش رفت بالا.. تارا با حرص نگاش کرد و چیزی نگفت.. عمه خانم رو به روی ویلا ایستاد، خدا خدا می کردم بالا نره ولی رفت..وای خدا بدبخت شدیم.. در زد..ولی کسی جواب نداد.. دستگیره رو چرخوند..باز نشد.به طرف پنجره رفت..خداروشکر پرده ها کشیده بود.. هر سه نفس عمیق کشدیم.. دیدید کسی نیست؟ بهتون که گفته بودم.. عمه خانم برگشت و با شک نگاهی به اطراف انداخت..نگاهش پر از تعجب شد.. مسیر نگاهش رو دنبال کردیم و رسیدیم که یهویی خاک دو عالم بر فرق سرم ریخته شد.. ماشین پسرا تو ویلا بود. حالا چه بهونه ای واسه اینا بیارم؟!.. با عصاش به ماشینا اشاره کرد و با لحن تیز و برنده ای گفت :پس این دوتا لگن ماله کیه؟.. مونده بودیم چی جواب بدیم که..صدایی مردونه از پشت سر گفت : مال ماست.. قلبم ریخت..اینباردیگه چشمام داشت از کاسه می زد بیرون.. اروم برگشتم و با دیدنشون انگار روح دیدم قلبم تند تند می زد..دیگه اسماشون رو یاد گرفته بودم. رایان و راشا بودند. پس اون یکی کجاست؟!.. راشا با لبخند رو به عمه خانم گفت :سلام خانم..روزتون بخیر ..این دوتا لگن مال ما دوتاست..ولی متاسفانه فروشی نیست.. عمه خانم با تعجب نگاشون می کرد.. راشا ادامه داد :حالا اگر چشمتون لگنای ما رو گرفته دیگه ما کاره ای نیستیم..روی خانم با شخصیت و بزرگواری چون شما رو که نمیشه زمین گذاشت. فقط ماشین شما که ماشالله ماشاالله هزار پله از لگنای ما سر تره دیگه اخر عمری...م.. منظورم اینه توی این سن که به دختر ۱۸ ساله گفتید زکی. برادرش با ارنج اروم زد تو پهلوش که اونم خفه شد.. لبامو جمع کردم که یه وقت لبخند نزنم..بامزه بود..ولی بیشتر از عکس العمل عمه خانم می ترسیدم.. پس چرا اینا اومدن بیرون؟!.. قرار بود یه جایی مخفی بشن تا وقتی عمه خانم از ویلا رفت بیان بیرون..ولی حالا جلوی ما وایساده بودن و چرب زبونی می کردن.. eitaa.com/manifest/1552 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت46 🔵همش توهم فانتزیه من میدونم به در خروجی آموزشگاه رسیدم که به شدت با چیزی برخورد کر
🔵با غیض گفتم: - بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟! به چمدون گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: . فعلا این اتاق یه اتاق مشترکه! نفس حرصی و عمیقی کشیدم و گفتم: - انقدر عقده اتاق داری؟!... با لحن دلسوزی تصنعی ادامه دادم: آخی... یادم نبود شبا تو طویله میخوابی! پوزخند صدا داری زد و گفت: - انقدر بچه نباش!... خودت میدونی من عقده تنها چیزی که دارم حرص دادن توئه...... و در مقابل قیافه مبهوتم تنه ای بهم زد و از اتاق بیرون رفت... عجب زندگی داریما!...هر آدم دیوونه پیدا میشه از حرص دادن من خوشش میاد..این از اون آرشام اینم از این نگار...پرمیسم که گاهی به چهره عصبانیم عرعر میخنده..... فقط کم مونده پارسا از حرص دادن من خوشحال شه!...البته در اون مورد مشکلی ندارم پارسا با هر چیزی میخواد خوشحال بشه منم خوشحال میشم... از دست خودم هم حرصی شدم.... توی این موقعیت هم به اون پارسای افاده ای فکر میکنم...... به سمت کمدم رفتم و لباس های تو خونه ایم رو در آوردم... یه شلوار جین و به بلوز یشمی رنگ آستین سه رب پوشیدم....لباس هام رو عوض کردم... قیافه نگار جلو چشمم اومد.... یه بلوز آستین کوتاه خاکستری پوشیده بود...به شلوارش دقت نکردم!... جلوی آینه ایستادم.... موهام رو با کش مثل همیشه بالای سرم بستم و از اتاق بیرون اومدم... در رو بستم...به در اتاق خیره شدم و گفتم: - این اتاق باید شاهد دعواهای منو نگار باشه!... شک ندارم! ********** دور میز شام نشسته بودیم... مامان و بابا روبه روی هم و آرشام و نوید هم روبه رو و من و نگار هم روبه رو نوید جفت نگار و آرشام هم جفت من نشسته بود!...البته مطمئن بودم آرشام از قصد نشسته جفت من تا نوید این وسط مستفیض بشه!... واقعا متاسفم برای سلیقه داداش خل و چلم.. ...اوق... حالا این سیریش جلوی من نشسته که من اشتهام کور که چه عرض کنم؟ چش و چال اشتهام در میاد!...به نگار نگاهی انداختم......لبخند مهربونی زده بود...ای ای موذی!... میخواد بگه من فرشته مهربونی هام!..ولی من میدونم فرشته عذابه!...خدارو شکر توی خونواده ما موقع غذا خوردن کسی حتی المقدور صحبت نمیکرد تا در آرامش غذا بخوریم!...ولی من حاضر بودم اونقدر حرف بزنن تا من سرم بره ولی این نگار صلب آرامش اینجا روبه روی من نباشه!... نگار با لحن مهربونی گفت: - نفس جون.....دوغ میخوری؟! وااای... همین الان گفتم تو خونواده ما موقع غذا خوردن حرف نمیزنیما!...بیا...کلا این نگار از رسم و رسومات خونوادگی هم بویی نبرده نگاهم به بابا افتاد...لبخند ملیحی به این ارتباط محبت آمیز دخترش با دختر خواهرش، زده بود. برای اینکه بیشتر از این خودم رو جلوی بابا خراب نکنم که یه وقت نگه مشکل از توئه که نمیتونی با کسی ارتباط برقرار کنی، پس گفتم: . آره... مرسی! در همین حد!...خو من چیکار کنم؟!..اصلا زبونم به محبت الکی برای نگار،نمیچرخه... بیان منو بکشن!...نگار لبخندش رو تجدید کرد و لیوانم رو از دوغ پر کرد...لیوان رو جلوم گذاشت... لبخند تصنعی بهش زدم.... خدا میدونه پشت این لبخندامون چه زهرخنده ای بود!...این لحن مهربون نگار از صدتا فحش هم بدتر بود!...مشغول غذا خوردن شدم نگار هیچ وقت جلوی بزرگترا با من بد حرف نزده بود! میدونست من نمیتونم نفرتم رو مخفی کنم برای همین هم نقش بازی میکرد تا من آدم بده شم....اینم یکی دیگه از موذی گری هاش بود!..... با ریختن كل لیوان دوغم روی بشقاب برنجم از توی فکر بیرون اومدم...با چشمای گرد شده به بشاقبم نگاه کردم... - اشکال نداره... بشقابتو بده دوباره برات غذا میکشم... مامان بود که این حرف رو زد....نگاهی به نگار انداختم... با چهره ناراحت نگاهی به ظرف انداخت و گفت: ای وای.... خواستم خورش بکشم! احيانا خورش توی لیوان دوغ من بود؟!... سعی کردم زیاد ضعف نشون ندم... خوب حالا یه ذره هم دوغ ریخت رو برنجم... مشکلی که نیست!.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - نه...اشکال نداره که!... مامان خواست بشقابم رو عوض کنه که نذاشتم..... دلیل نداره الکی اسراف شه... خوب حالا دوغ ریخته رو برنجم زهر هلاهل که نریخته!.. نگاهی به نگار انداختم. خیلی دلم میخواست لیوان نوشابه اش رو بجای ریختن توی بشقابش بریزم توی سرش!...ولی جلوی مامان اینا آبرو داری کردم... همیشه از اینکه برنجم خیس باشه متنفر بودم...همیشه هم به قاشق بیشتر خورش روی برنجم نمیریختم...ولی الان نمیدونستم با چه وضعی باید برنج خیسیده توی دوغ رو بخورم!... عیب نداره نفس...هیچ مشکلی نیست... تلافی رو برای کی گذاشتن!؟... یه قاشق به دهنم نزدیک کردم. نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه طعم غذا رو بچشم یه هوا محتوای قاشق رو قورت دادم... https://eitaa.com/manifest/1553 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت67 🔴تانیا👇 چون طرف صحبت های عمه خانم من بودم پس جواب دادم: پس روهان همه چیزو گذاشته ک
🔴 تانیا 👇 عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟.. هر دو نگاهی به ما انداختن..ملتمسانه با نگاهمون می گفتیم ما رو لو ندن..ولی نگاه اون دوتا داد می زد که قصدشون جز این چیزی نیست.. هر دو با شیطنت نگامون می کردن و روی لباشون لبخند خاصی خودنمایی می کرد.. هم حرصم گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم چیزی بگن.. . تارا مثلا خواست یه چیزی سر هم کنه من من کنان گفت : عمه خانم....این اقایون..اومممممم.. چیزن.. مثل چی توش گیر کرده بود و نمی تونست حرفی بزنه که رایان اروم و خونسرد جواب داد : ما باغبونیم خانم..هر از گاهی برای رسیدگی به درختا و گلها به ویلاهای اطراف سر می زنیم..هر ویلایی که نیاز به باغبونای حرفه ای داشته باشه ما کارشونو راه می ندازیم.. وای خدا عجب حرفی زد.. دمشون گرم فکر اینجاشو نکرده بودم..امیدوار بودم عمه خانم باور کنه ولی پوزخند زد و گفت : به تیپ و قیافه هاتون که نمیاد باغبون باشید.. پس وسایل کارتون کجاست؟.. بعد هم به باغ اشاره کرد..رایان سریع جواب داد :دیگه داشتیم می رفتیم.. وسایلمون رو جمع کردیم. الان هم اومدیم که به خانمها بگیم داریم میریم.. نگاه عمه خانم همچنان مشکوک بود..راشا که دستشو پشت برده بود اورد جلو.. یه شاخه گل سرخ از گلای باغچه تو دستش بود.. به طرف عمه خانم گرفت و با لبخند گفت :تقدیم به شما بانوی همیشه جوان.. عمه خانم یه نگاه به گل و یه نگاه به راشا انداخت.. فقط گفت :الرژی دارم..به چه حقی گلای باغچه رو کندی؟.. فکر می کردم وظیفه ی باغبونا مراقبت و حفاظت از گلهاست نه اینکه ریشه شون رو خشک کنند.. راشا با تعجب گفت : نه بابا من کاری به ریشه هاشون ندارم. باور کنید من پایین تر از گل بهشون نمیگم..اتفاقا عاشقشونم..اینم همینجوری افتاده بود تو باغچه.. عمه خانم: که تو هم همینجوری آوردیش اینجا و خواستی همینجوری بدیش به من اره؟..حیا کن پسر..من جای مادربزرگ تو میشم.. عجب دوره و زمونه ای شده..دیگه به پیرزنایی مثل من هم رحم نمی کنن.. خدایا دیگه تو وجود جوونای الان شرم و حیا پیدا نمیشه.. . من و دخترا خنده مون گرفته بود..بیچاره پسره دهانش باز مونده بود..خب ما می دونستیم اخلاق عمه خانم چه جوریه..ولی اونا باهاش اشنا نبودن.. راشا همونطور که از تعجب چشماش زده بود بیرون زیر لب گفت ای بابا. میگن خوبی به کسی نیومده ها..من غلط بکنم به شما نظر داشته باشم..کی میره این همه راهو..تا بخوام بهت برسم دیگه دندون مصنوعی هم تو دهنم وای نمیسته..چه دل خوشی داره این عمه خانم بهش توپید:چیزی گفتی؟ راشا من من کنان گفت :ن..نه.. قسم می خورم.. وای قیافه ش فوق العاده خنده دار شده بود..زیر لب جوری که عمه خانم نشنوه رو به رایان گفت : بزن بریم تا کت بسته منه بدبخت رو نبرده محضر عقدم کنه..بیچاره قیافه ش داد می زنه صد بار تا حالا از اونور دیپورت شده اینور..اونوقت هنوزم تو فکر تور کردن پسره.. جونه رایان نری بدبخت شدما.. فقط من شنیدم که بهشون نزدیک بودم..برای همین دستمو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..بیچاره ترسیده بود.. خوشم اومد عمه خانم هم بلد بود حال بگیره.. برادرش با لبخند بازوشو کشید و رو به ما گفت : خداحافظ.. بعد هم از پله ها پایین رفتن..عمه خانم با نگاه دنبالشون کرد. تا اینکه سوار ماشیناشون شدن و از ویلا زدن بیرون .. رو به عمه خانم گفتم خب حالا چی می گید؟..باورتون شد؟.. مکث کرد و از پله ها پایین رفت: هنوزم مشکوکم..فعلا کاری باهاتون ندارم.. ولی همینجوری ولتون نمی کنم به امان خدا..اینبار اگر بفهمم مردی به این ویلا رفت و امد کرده بدون فوت وقت بر می گردید تهران.. فهمیدید؟.. اجبارا سر تکون دادیم و قبول کردیم. بالاخره سوار ماشین شد و همراه راننده ش از ویلا خارج شد.. همین که رفت یه نفس راحت کشیدیم.. خیلی ذوق داشتم..دستامونو زدیم به هم و با خوشحالی هورا کشیدیم.. وای خدا راحت شدم.. تارا با خوشحالی گفت : بالاخره شرش کم شد.. - اینجوری نگو..شری برامون نداشت..ولی خوب شد نفهمید.. ترلان چپ چپ نگام کرد و گفت :برو بابا چه دل خجسته ای داری تو. تابلو بود اومده مچ گیری..شانس اوردیم وگرنه می گفت همین حالا جل و پلاستون رو جمع کنید باید با من برگردید..ای کاش سرپرستیمون با اون نبود تا لااقل انقدر بهمون امر و نهی نمی کرد.. حالا که همه چیز تموم شد..باید جشن بگیریم.. واسه ورودمون به اینجا و همینطور یه شب شاد دور هم عشق و حال کنیم..مثلا اومدیم اینجا حال و هوامون عوض بشه ولی در عوض مرتب در حال جنگ و جدال با اون سه تا درب و داغونیم.. تارا با ذوق گفت :فکر خوبیه..ولی ... eitaa.com/manifest/1576 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت47 🔵با غیض گفتم: - بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟! به چمدو
🔵نگار میدونست از برنج خیس بدم میاد -ببخشید نفس جون..نمیدونم چرا متوجه لبخند محو آرشام شدم....قاشق بعدی رو مثل قاشق قبلی بلعیدم و گفتم: نه عزیزم... مشکلی نیست!غذات رو بخور! نفس عمیقی کشیدم خوردن هچین غذایی اصلا به ذائقه ام خوش نمیومد! * ** * با هر بدبختی بود شامم رو خوردم,خوردن که نه باید بگم کوفت کردم. بعد از شام بابا و آرشام و نوید به هال رفتن موندیم منو مامان و نگار ایکبیری کمک مامان ظرفا رو به آشپزخونه میبردم ولی نگار روی صندلیش نشسته بود و داشت قرصای تقویتیش رو میخورد!....ایش ایش...انگار میخواد بره تو تیم ملی فوتبال بازی کنه این همه به خودش میرسه! از توی آشپزخونه اومدم تا پارچ نوشابه و دوغ رو ببرم... مامان توی آشپزخونه مونده بود نگاهم به نگار افتاد که داشت قرص مولتی ویتامینش رو کوفت میکرد...لبخند خبیثی زدم...من مظلوم آفریده نشدم.....فکر کردی نگار خانوم... پارچ نوشابه رو برداشتم... نگاهی به نگار انداختم.... ساکت بود و داشت بطری قرصش رو مثلا مطالعه میکرد... پارچ به دست به سمتش رفتم و گفتم: - اسم قرصت چیه؟! نگاه مغروری بهم انداخت و گفت: - سیستینb6 پوزخندی زدم و با لحن کنایه آمیزی گفتم: - اعصاب و روان دیگه آره؟!... با غیض نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که مهلت ندادم و گفتم: حالا این همه قرص اعصاب و روان میخوری تاثیری هم رو روانت داشت؟! با چشم غره سنگینی گفت: - تو نمیدونی سیستین ب 6 چه نوع قرصیه دانشجوی مملکت؟! منو مسخره میکنی ها؟!...باشه دستم رو بالا آوردم روی سر نگار نگه داشتم. پارچ رو خیلی شیک کج کردم و به " چیکار میکنی "های نگار توجهی نکردم! نوشابه ای که ته پارچ مونده بود و تقریبا یه لیوان بود خیلی شیک و مجلسی شرشر روی سرش ریخت!... نوشابه مشکی روی موهای عسلی رنگش ریخته شد بود و بدجور بی ریخت شده بود. به قیافه سرخ شده از عصبانیتش گفتم: آخه... شب مورچه ها از سر و کولت بالا میرن! با عصبانیت از جاش بلند شد و با صدای جیغ جیغی گفت: - الان چه غلطی کردی؟! با لحن مسخره ای گفتم: - وای عجیجم عچقم باور کن حواسم نبود خانمم...ببخشی جیجری! با عصبانیت بهم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که دستم رو به حالت ایست جلوی صورتش گرفتم و گفتم: - اوی... تو خونه خودم صداتو برام بلند نکنیا!.. روی این مسئله حساسم!..یکی زدی یکی خوردی! پس حالا که زدی و خوردی بشین سر جات که اگه بازم بخوای بزنی بدجور میخوری!! و پوزخندی به قیافه اش زدم و پارچ بدست از جلوش رد شدم و به آشپزخونه رفتم.پارچ هارو روی دستگاه گذاشتم...ظرفا رو توی ماشین چیدم و روشنش کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم...بابا و نوید و آرشام نشسته بودن و داشتن فوتبال میدیدن!.. اوف این فوتبال چی داره مردا 24 ساعت نشستن پاش!.. 22 نفر آدم بیکار میفتن دنبال یه توپ که چی؟!... بعدم که گل زدن میپرن رو هم دماغ همدیگرو خورد میکنن!....خو این بازیای مسخره دیگه چیه؟!...ایش بدم میاد! به سمت اتاقم رفتم...واقعا توی خونه ما یه اتاق دیگه نبود این نگار بره توش زندگی کنه؟!...یه اتاق دیگه داشتیم که توش خرت و پرت هامون رو میذاشتیم...همه چی توی این اتاق پیدا میشد...ولی خب مرتب بود ولی تخت نداشت!...به درک... نکنه باید تختم رو هم بذارم برای نگار خانم خودم رو کارتن بخوابم؟! باید با مامان حرف میزدم...مامان بیشتر از بابا حرفم رو میفهمید!....این پدر ما هم که اگه بذارنش شلوار پاش رو هم برای فک و فامیلش میده... به سمت اتاق مامان اینا به راه افتادم و تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم.... **** نگاهم رو توی اتاق چرخوندم... مامان روی مبل تک نفره نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود...با دیدنم گوشه صفحه کتابش رو تا کرد و همونجور که کتاب رو میبست گفت: . چیزی شده؟!...باز چه گندی تو آشپزخونه زدی؟! لبخند پهنی زدم و همونجور که روی مبل تک نفره جفت مامان مینشستم گفتم: نگران نباش مادر من ظرفا رو با آرامش تمام شستم...همشونم سالمن! مامان لبخندی زد و گفت: خب پس...یه اتفاق دیگه ای افتاده ها؟! یکم من من کردم... حالا چجوری قضیه رو بگم؟!...بگم مامان من خوشم نمیاد نگار تو اتاقم باشه!... آره میگم...واقعا میگی نفس؟! آره ما که این حرفا رو نداریم! -نمیخوای بگی چی شده؟! تکونی خوردم.... از فکر بیرون اومدم و گفتم: - مامان خوب میدونی که اگه منو حرفم رو ادامه ندادم که مامان با شک گفت: - تو و؟! نفس عمیقی کشیدم و به نفس گفتم: - اگه منو نگار زیر یه سقف باشیم اون سقف رو پایین میاریم! قبول دارین؟ سرش رو تکون داد و گفت: شک ندارم! از اینکه تا اینجا مامان باهام هم عقیده بود خوشحال شدم و با لحن شادی گفتم خوبه! پس برای جلوگیری از خراب شدن و آوار شدن خونه ،نگار باید بره توی یه اتاق دیگه! لبخندش محو شد و با تعجب گفت: - کدوم اتاق ؟! یه اتاق خالی بیشتر نداشتیم که اونم در حال حاضر اتاق آرشامه eitaa.com/manifest/1565 قسمت بعد
اگر دنبال مطالب ناب ✅قرانی ✅حدیثی ✅داستانی ✅تحلیل سیاسی ✅و دانستنی های مفید در موضوعات مختلف اخلاقی ، اجتماعی ، طب اسلامی و غیره در قالب #عکس نوشته # ، #متن # ، #فیلم #، و #صدا # هستید لطفا به کانال 🇮🇷الماس اباد 🇮🇷 تشریف بیاورید 👇 👇 👇 http://eitaa.com/joinchat/1482096640C3bd43327fd
سلام و صبح بخیر به همه قسمت جدید در حال آماده سازیه به زودی در کانال قرار میگیره. 🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت47 🔵با غیض گفتم: - بشین ببینم بابا...جایی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟! به چمدو
🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با تعجب بیشتری پرید وسط حرفم و گفت: اگه بگی نگار بره تو انباری بمونه که سنگین تری!..اونجا که اتاق نیست!..میدونی چقدر نا مرتبه!؟...اصلا مگه نگار قبول میکنه اونجا بمونه؟!...من اگه بهش بگم بره تو همچین اتاقی که چمدونش رو میگیره میره!...حرفا میزنیا! یهو با ذوق گفتم: - واقعا اگه بگی میره؟ یه جوری نگاهم کرد که خودم فهمیدم چه گافی دادم..... تک سرفه ای کردم و گفتم: خب چیزه...من خودم تمیزش میکنم! نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت: - تو؟ اون اتاق رو برای نگار تمیز میکنی؟! کی گفت؟!...من گفتم؟!...نه من اصلا همچین حرفی نزدم!...با من من گفتم: - من؟...نه چیزه... منظورم این بود که توی تمیز کردنش کمک میکنم! مامان کتاب رو باز کرد و گفت: - اگه تویی تو تمیز کردنش هم کمک نمیکنی و مشغول مطالعه کتابش شد...حرف دیگه ای نزدم و از جام بلند شدم...وقتی داشتم از اتاق بیرون میرفتم مثل بدبخت بیچاره ها آهی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم..... امیدوارم حداقل این آه پر سوز دل مامان رو نرم کنه!.. به سمت اتاق آخریه که ۱۰ درصد احتمال داشت اتاق نگار بشه به راه افتادم... در اتاق رو باز کردم........حق با مامان بود...خیلی اتاق نامرتبی بود و همه چی داخلش پیدا میشد!...دیوار روبه روی در رو قفسه فلزی بزرگی بود که کلی چیز بدرد بخور و بدرد نخور روی طبقه هاش چیده بود... داخل اتاق رفتم...اوه اوه چه خبره اینجا!...واقعا خیلی اتاق داغونی بود!...نگاه نا امیدی به در و دیوار اتاق انداختم و چراغ رو خاموش کردم و خواستم در رو باز کنم که دیدم قفله.. یا بسم الله این چرا قفل شده؟!... دسته در رو توی دستم حرکت دادم... نه قفل قفل بود!...با ترس چراغ رو دوباره روشن کردم... آخ چرا یادم نبود این در لعنتی قفلش خرابه؟!.. ****** تویه اتاق گیر افتاده بودم....آخه من چرا انقدر حواس پرتم؟! چرا یادم رفت این در قفلش خرابه؟!.. آخه من احمق چرا در رو بستم؟!... الان چیکار کنم؟!... مثل این فیلما داد و هوار کنم؟!... په نه په داد هوار نکن و ساکت بشین تا مثل فیلما پارسا از توی پنجره بیاد دستتو بگیره ببره نجاتت بده! اینم حرفیه ها!... تک سرفه ای کردم و گفتم: - آهای...نوید... آرشام....مامان........ باب ا..... من گیر افتادم! کسی جواب نداد... آخه مگه دارم لالایی میخونم انقدر آروم میگم؟!... تک سرفه دیگه ای کردم و مثل میوه فروش ها داد زدم: - من تو اتاق گیر کردم.....نوید.... آرشام...بابا مامان . حتی وقتی هم که اینجوری گیر افتادی غرورت بهت اجازه نمیده ازم کمک بخوای؟!.....همه رو صدا زدی به جز من! آخه چقدر تو مغروری با صدای خونسرد نگار که رگه های کنایه داشت دلم میخواست خودم رو خفه کنم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمیدونستم یه آدم روانی هم میتونه بهم کمک کنه.. و با لحن حرص درآری گفتم: -قرصات رو خوردی؟! با صدای عصبی گفت: - نکنه دلت میخواد تا صبح اونجا بمونی؟! داد زدم: - اوهوی... تو یا زیاد فیلم افسانه ای میبینی یا من رو احمق فرض کردی... مگه اینجا کلبه متروکه اس که نجات دادن من دست تو باشه؟!...اصلا تو یکی چرا صدای من رو شنیدی؟! - از حموم اومده بودم که صدات رو شنیدم... با تعجب گفتم: - رفتی حموم؟!... با حرص گفت: - مگه من مثل تو چندشم که اجازه بدم موهام از نوشابه چسب چسب شده باشه و مورچه ها از سر و کولم بالا برن؟! - اولا چندش خودتی...دوما این در رو باز کن که اعصاب ندارم! با لحن خونسردی که بدجور عصبیم میکرد گفت: این الان خواهش بود یا دستور؟! با پروئی گفتم: - دستور!!...این در قفلش مشکل داره از داخل باز نمیشه...از بیرون باز میشه...میمیری اگه بازش کنی؟ - اول معذرت خواهی کن به خاطر نوشابه...دوم خواهش کن! با جیغ گفتم: مگه تو خواب ببینی......... در ضمن بهت گفتم یکی زدی یکی خوردی!..حالا باز کن این در وامونده رو! - من میرم موهام رو خشک کنم... صدای پاهاش رو شنیدم... نفهمیدم چطور این جمله از دهنم بیرون پرید: - میدونی اگه آرشام بفهمه همچین بلایی سر عشقش آوردی چیکارت میکنه!؟...دونه دونه شیوید های توی سرت رو میکنه! صدای پرسرعت قدم هاش رو شنیدم و لبخند پیروزمندانه ای زدم!...نه بابا..یعنی تحریک کردن حسادت دخترها انقدر کارایی داشت و من نمیدونستم؟!.. حالا چیشد من خودم رو چسبوندم به آرشام؟!... در به شدت باز شد و من قیافه برزخی نگار رو دیدم... به خاطر اینکه حموم رفته بود آرایش نداشت و تقریبا برای اولین بار توی این سن چهره بی آرایشش رو دیدم.... لب و لوچه ام رو آویزون کردم و با چندش گفتم: - ایییییی.....بی آرایش شبیه جن میمونی! با حرص و غیض گفت: یه بار دیگه جمله ات رو تکرار کن... eitaa.com/manifest/1582 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت68 🔴 تانیا 👇 عمه خانم اخماشو کشید تو هم و گفت :شما دوتا کی هستید؟.. هر دو نگاهی به ما
🔴تانیا👇 تارا گفت :فکر خوبیه ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم دعوت کنیم.. سرمو تکون دادم و گفتم : باشه..اونش به عهده ی خودت.. ولی با این حال اگر پسرا به موقع سر نرسیده بودن الان اینجا نبودیم.. ترلان شونه ش رو انداخت بالا و گفت :بی خیال..هنر که نکردن..اگر اونا هم نمی اومدن یه چیزی سر هم می کردیم می گفتیم... من و تارا گفتیم :موافقم.. صدایی از پشت سر گفت :رو که رو نیست.. سریع برگشتم.. خودش بود. رادوین با اخم اومد جلو و زل زد تو چشمام.. من هم بی تفاوت نگاش می کردم.. با لحن جدی و سردی گفت : فکر نمی کردم روتون انقدر زیاد باشه..حالا که کوتاه بیا نیستید باید فکر عاقبت کارتون هم باشید..بازی شماها رو به پایانه..ولی.. با لبخند خاصی ادامه داد :بازی ما سه تا تازه شروع شده..امیدوارم اخرش برات روشن بشه برنده کیه سرکار خانم تانیا کیهانی... یه کم دیگه تو چشمام نگاه کرد بعد هم به طرف ویلاشون رفت.. سرجام وایساده بودم و نگاهش می کردم.. عجب پسر مغروری بود.. هه..منو از چی می ترسونه؟!..هیچ کاری نمی تونه بکنه..هیچ کاری.. ******************* رادوین: میله رو هم چک کن شل نباشه.. راشا:چک کردم. حتی اویزونش هم بشی عمرا از جا در بیاد.. درست فاصله ی بین دو ویلا را توری کشیده بودند. به قول رایان هم اسان تر بود و هم کم خرج تر.. رفتند داخل.. رایان رو به رادوین گفت :پس کی می خوای مهمونی بگیری؟... رادوین با کنترل تلویزیون را روشن کرد : اخر همین هفته.. راشا: پس هنوز خیلی مونده..راستی بچه ها با این دخترا چکار کنیم؟ خیلی پررو شدن.. رایان کنار پنجره ایستاد ..نگاهی به بیرون انداخت از همون اول پررو بودن.. تقصیری هم ندارن..تو ناز و نعمت بزرگ شدن..هر وقت به چیزی احتیاج داشتن براشون فراهم شده..باید هم لوس و از خود راضی بار بیان..اینم میشه نتیجه ش. راشا انگشتشو تو هوا تکون داد و گفت :ولی باید به جوری دمشونو قیچی کنیم.. رادوین نفس عمیق کشید و به پشتی کاناپه تکیه داد: باید جوری حالشون رو بگیریم که هم واسه شون درس عبرت بشه هم اینکه حالا حالاها از یادشون نره. رایان نگاهش کرد :نقشه داری؟. رادوین لباشو به نشانه ی تفکر جمع کرد : نقشه که نه..ولی به زودی بهتون میگم.. رایان به بیرون اشاره کرد و گفت: بچه ها اینجا رو.. چقدر خرید کردن.. رادوین و راشا کنارش ایستادند..دخترا در حالی که چند کیسه و پاکت خرید در دست داشتند وارد ویلا شدند.. خریدهایشان آنقدر زیاد بود که مجبور شدند چند سری انها را حمل کنند.. رادوین :غلط نکنم اینا هم می خوان مهمونی بگیرن.. راشا سرشو تکون داد داره..وگرنه این همه خرید مشکوک می زنه.. **************** هر سه توی سالن نشسته بودند.. رادوین :من حاضرم چند روز از کار و زندگیم بزنم ولی یه جوری بتونم حال این سه تا بچه پولدار بی عار و درد رو بگیرم.. رایان بشکنی زد و گفت : همینه..به خدا رو دلم مونده اشکشون رو در بیارم..ولی خب هر چی فکر می کنم هیچی به هیچی..کارای اونا بچه بازی بود..ما باید جوری حالشون رو بگیریم که حساب کار دستشون بیاد.. راشا:عجب لج و لجبازی شده ها..ولی شاید بشه کاری کرد.. رادوین مشکوک نگاهش کرد: چی می خوای بگی؟ https://eitaa.com/manifest/1581 قسمت بعد
🔴عکس تانیا مربوط به رمان
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت69 🔴تانیا👇 تارا گفت :فکر خوبیه ولی مهمونی سه نفره حال نمیده..چند تا از بچه ها رو هم د
🔴 راشا: من میگم راه واسه حالگیری زیاده.. مثلا... با لبخند شیطنت آمیزی به برادرانش نگاه کرد.. ********** تارا کیسه های خرید را روی میز گذاشت و غرغرکنان گفت : وای خدا از پا افتادم.. کمرم داره می شکنه..این همه خرید لازم بود اخه ؟.. تانیا به کمرش زد و گفت :جدیدا تنبل شدی ..خب مهمونی دادن این دنگ و فنگا رو هم داره دیگه..همیشه خدمتکارا کارای مهمونی رو انجام می دادن برایه ما معلوم نمی شد ولی حالا باید خودمون آستین بالا بزنیم کارامونو انجام بدیم.. ترلان با خنده در حالی که بسته های پفک و چیپس را داخل کابینت می گذاشت گفت :واسه همینه بهمون فشار اورده. ولی تنهایی کار کردن هم حال میده ها.. تانیا با لبخند سرش رو تکان داد: حال و هواش به همین مجردی کار کردنه دیگه.. خودت اقای خودتی و هر کار بخوای می کنی. تارا با خستگی یه سیب از ظرف روی میز برداشت و گاز زد: دیگه مهمونی فرداشب اوکی شد؟ تانیا به پلاستیکا اشاره کرد و گفت : پس اینا رو خریدیم باهاشون ترشی بندازیم؟.. خب معلومه دختر این چه سوالیه؟... تارا:نه اخه تو همیشه دقیقه ی نود از یه کاری منصرف میشی..اخلاق نداری که.. تانیا اخم کرد و گفت :اون موردا فرق می کرد..لازم نبود..ولی الان موضوعش جداست..این یکی رو خیلی هم واسه ش راغبم..به یه تنوع نیاز داریم..مگه به بچه ها زنگ نزدی؟.. . تارا سرشو تکون داد و گفت : چرا اتفاقا.. روژان و بیتا و سحر و کیانا و سها با دوست پسراشون میان.. حمید و کامران رو هم گفتم بیان حمید که خیلی باحال گیتار می زنه .. کامی هم به خاطر شادی..می دونید که میگه تا کامی نیاد منم نمیام.. . تانیا روی صندلی نشست و گفت :اره اون سری که کامی نیومده بود همون وسط مهمونی رفت..دختره ی لوس.. ترلان یه بسته چیپس باز کرد و در حالی که با ولع می خورد گفت : به به چه شبی بشه فرداشب..کلی حال می کنیم. از الان واسه ش کلی نقشه ریختم.. تارا با ذوق گفت :می خوام حسابی بترکوووووونم.. واو.. عالی میشه تانیا لباشو کج کرد و گفت : قبل از این که بخوای مجلس رو بترکونی برو حیوونای عزیزت رو محکم قفل و زنجیرشون کن یه وقت سر از وسط مهمونی در نیارن..اونبار افتاب جونت با حضور مبارکشون مهمونا رو فراری داد.. فقط تا 1 هفته داشتم ازشون معذرت خواهی می کردم.. تارا چشماشو باریک کرد و گفت :چرا قل و زنجیرشون کنم؟.. طفلکیا چکار به شماها دارن؟. نترس در اتاق رو قفل کنم حله.. راستی شیر نونو رو دادید؟..اگر نه برم بهش بدم ترلان یه چیپس گذاشت دهانش و گفت :اره بابا..اون کوچولوی پشمالوی بد صدات وقتی شکمش خالی باشه كل ويلا رو میذاره رو سرش ..همچین میومیو می کنه که همسایه ها هم می فهمن این گشنشه... تارا در همون حال که از اشپز خانه خارج می شد گفت :حتی به نونو هم گیر می دید..عاشقشم.. گفته باشم حضورش فرداشب تو مهمونی الزامیه ها.....اینو دیگه قایمش نمی کنم.. تو درگاه ایستاد و به دخترا نگاه کرد.. تانیا و ترلان نگاهی به هم انداختند و تانیا شونه ش رو بالا انداخت .. ************* صدای موزیک و سر و صدا از ویلای دخترا با صدای بلندی به گوش می رسید.. پسرا رو به روی ویلا ایستاده بودند.. نگاهی به هم انداختند و با شیطنت لبخند زدند.. رادوین :حاضرید؟.. راشا چشمک زد :حاضره حاضر.. رایان خندید و گفت :منم حاضرم.. eitaa.com/manifest/1594 ق بعدی
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت49 🔵آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - اون اتاق آخریه که خرت و پرت و از شیر مرغ ت... با
🔵لبخند عریضی زدم و گفتم: - کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی چسبوندم به آرشام حسادت دخترها خیلی براش سنگین بود که همچین حرفی رو دوبار بشنوه!... به درک... مگه من دوس پسر شم از قیافه بی آرایش مسخره اش هم تعریف کنم؟ با این ریختش... -جمله ی قبلیش رو میخوام یه بار دیگه بشنوم به چه جراتی خودت رو به آرشام میچسبونی! دستم رو روی شونه اش گذاشتم و همونجور که از جلوی در کنارش میزدم با لحن مسخره ای گفتم: - بیا برو اونور بذار باد بیاد!... واسه من معلم ادبیات شده!...جمع کن خودتو جمله هاتو... مشکل شنوایی هم به مشکلات روانیت اضافه شد؟! پوزخندی به چهره عصبیش زدم و به سمت اتاقم رفتم.... عجب بدبختی گیر کردما!... نفسم رو فوت کردم و وارد اتاق شدم. خدا بهم صبر بده! ******** در اتاقم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم...یه بار دیگه جمله ای که به نگار گفتم که باعث شد در رو باز کنه رو تکرار کردم من؟!... عشق آرشام؟!.. یهو پقی زدم زیر خنده...همینم کم مونده بود آرشام عاشقم باشه! زیر پتو خزیدم....خیلی خسته بودم... برام مهم نبود نگار بخواد روی زمین بخوابه!.. فعلا خوابم مهم تر بود...چشمام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد... ***** - اوی... پاشو ببینم... من رو زمین نمیتونم بخوابم! یه چشمم رو باز کردم...نگاهم به چهره اخموی نگار افتاد...ملت وقتی بیدار میشن چشمشون به عشقشون میفته و من بدبخت نگاهم به نگار میفته... روی جام نشستم و دستی به گردنم کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم... ۲ شب بود! به گردنم چرخی دادم و گفتم: - مرض داری؟!.. ۲ نصفه شبه... بگیر بخواب دیگه اه! و دوباره روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی خودم و چشمام رو بستم... دوباره چشمام گرم خواب شد که با احساس سرما چشمام رو بستم که دیدم پتو روم نیست!...با حرص گفتم: چرا پتو رو از روم کشیدی روانی؟! پتو رو از توی دستش کشیدم که محکم گرفته بودش........ با صدای کلافه اش گفت: - یک ساعته دارم توی جام غلت میزنم...من رو زمین نمیتونم بخوابم!.. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:به درک!..به من چه؟!.. دوباره پتو رو ازش کشیدم که محکم چسبیده بودش...دیگه طاقتم طاق شد...از جام بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اگه روی تخت من بخوابی خیلی خری؟ پوزخندی زد و گفت: چقدر تو بچه ای!... یاد اصطلاحات بچه گیت افتادی؟! اینو گفت و روی تخت دراز کشید..با حرص بهش نگاه کردم...رفتار حرص درآر نگار و خستگی و خواب آلودگی زیادم باعث شده بود بدجور عصبی بشم!... با حرص گفتم: واقعا که... پاشو ببینم.....اوهوی! محل نذاشت و با پروئی پتو رو کشید رو خودش و چشماش رو بست... با عصبانیت داد زدم: خیلی عقده ای و روانی هستی!... آخه فک و فامیل من دارم.. یه چشمش رو باز کرد و با خونسردی گفت: داد نزن!.. الان همه رو بیدار میکنی! پتو و بالش کف اتاق هست!...بگیر بخواب! با همون لحن قبلیم اما با صدای بلند تری گفتم: - خدا خفت کنه!... به سمت در اتاق رفتم. با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم...عصابم خیلی خورد بود.... به کجا میری گفتن نگار توجه نکردم........این یکی دیگه خارج از تحملم بود!.. نفهمیدم چقدر راه رفتم ولی وقتی به خودم اومدم که جلوی استخر آبی رنگ ته باغ ایستاده بودم... نفس عمیقی کشیدم هیچ موقع توی این استخر عمیق شنا نکرده بودم.... شنا بلد نبودم..اونم توی پر عمق.....کلا به استعداد های درخشانم می بالیدم!..نه رانندگی بلد بودم نه شنا...نابغه ای بودم واسه خودم!.. روی کاشی های سفید رنگ کنار استخر نشستم و زانو هام رو توی شکمم کشیدم و به آب استخر چشم دوختم. چطور توی این مدت نگار مزخرف رو تحمل کنم؟!... خداییش نمیتونم تحملش کنم...وقتی به خاطر وجودش نمیتونم بخوابم دیگه مشخصه چه بدبختی دارم یه اخلاق بدرد بخور نداره که!...هر دیقه این آرشام رو میکشونه وسط بحثا مون....... من نمیدونم این آرشام چی داره که نگار دست از سرش بر نمیداره......نگار دختری نیست که عشق و عاشقی براش مهم باشه!...من میدونم چه آدم هوس بازیه چرا اینجا نشستی؟! *************** تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم... سرم رو چرخوندم و نگاهم به آرشام افتاد. چشماش غرق خواب بود.... گفتم: چرا نخوابیدی؟! . چون دوتا سگ و گربه داشتن به هم میپریدن! با شک گفتم: منظور؟! کنارم نشست... فاصله پهلوش تا پهلوم به اندازه دو بند انگشت بود..ولی...هیچ احساس خاصی از این نزدیکیش بهم دست نداد!....ای خدا اگه پارسا بود..الان قلبم از توی حلقم پمپاژ میکرد! -حواست کجاس؟! نگاهی بهش انداختم و گفتم: - تونگار رو دوست داری؟! خودمم از سوالم تعجب کردم چه برسه به آرشام!... زمزمه کرد: - من نه...ولی اون رو نمیدونم! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - اون دوستت داره! خنده ای کرد... خنده اش بیشتر شبیه پوزخند بود... گفتم: - به چی میخندی تو؟! ..... https://eitaa.com/manifest/1607 ق بعدی
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت70 🔴 راشا: من میگم راه واسه حالگیری زیاده.. مثلا... با لبخند شیطنت آمیزی به برادرانش
🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟.. راشا :همه چیز اوکیه.. تارا در حال رقص رو به ترلان داد زد:صدای اون لامصبو بیشتر کن ترلان که با روژان مشغول صحبت بود دستش رو تکان داد و بی توجه دوباره مشغول صحبت کردن با او شد.. تارا به طرف دستگاه پخش رفت و صدایش را زیاد کرد تانیا که سینی شربت در دست داشت گفت :صداشو کم کن تارا.. تارا که از زور رقص و هیجان سرخ شده بود و عرق کرده بود گفت :بیخی تانی.. رقص با صدای زیاد حال میده دیگه.. تانیا سرشو تکون داد و گفت : می دونم..ولی وقتی صدای همسایه ها در اومد چی؟.. تارا بی خیال می رقصید.. تانیا شربت ها رو بین بچه ها گرداند و کنار بیتا نشست.. دختر و پسرا وسط سالن می رقصیدند.. موزیک با صدای بلند توی فضا پخش می شد.. مشروب پینشون سرو نمی شد و این هم طبق خواسته ی دخترا بود.. شیطون و پر از هیجان بودند..ازادانه می گشتند و زیاد دربند اصول و مقرارت نبودند..ولی همیشه تا اونجایی که می توانستند از مشروب و مستی بعد از آن دوری می کردند ... تارا دست تانیا رو کشید و تانیا هم با لبخند به جمع رقصنده ها پیوست..هر دو خواهر روی به روی هم قرار گرفته بودند و زیبا و پر از ناز می رقصیدند.. اهنگ تند بود و جمعیت حاضر در سالن را به هیجان وا می داشت.. ناگهان صدای اهنگ قطع شد..همه از حرکت ایستادند.. تانیا با تعجب به ترلان نگاه می کرد که رنگ پریده کنار دستگاه ایستاده بود . به طرفش رفت و اروم پرسید : چی شده؟! تارا هم کنارشان ایستاد:باز تو ضد حال زدی؟..چرا خفه ش کردی؟.. خواست دکمه ی پخش را بزند که ترلان دستش را گرفت نه روشن نکن دیوونه.. پلیسا دمه درن.. چشمان تانیا و تارا گرد شد..با وحشت گفتند :چ ی ؟!.. پلیس؟!.. صدای بچه ها در آمده بود.. کیانا :آه.. بچه ها حالگیری نکنید دیگه.. تازه گرم شده بودیم.. سها :اره راست میگه..روشن کن اون وامونده رو..تارا بیا دیگه.. سروش که دوست پسر کیانا بود گفت : پس چرا ماتتون برده؟..نکنه دستگاه خراب شده؟.. تانیا دستشو برد بالا و گفت : یه لحظه زبون به دهن بگیرید تا بگم چی شده..بچه ها پلیس دمه دره.. فکر کنم از سر و صدای زیاد همسایه ها شاکی شدن. چند دقیقه اروم بگیرید تا ردشون کنم... رنگ از رخ دخترا و پسرا پرید.. رامین دوست پسر بیتا گفت :د بیا.. حالا خر بیار وباقالی بار کن..الان میریزن اینجا هممون رو می گیرن که.. تانیا به طرف در رفت و گفت : نه بابا بدون حکم نمی تونن بیان تو..همینجا باشید کسی هم بیرون نیاد تا یه کاریش کنم.. ترلان هم دنبالش رفت.. تانیا مانتو و شالش رو از روی چوب لباسی برداشت و پوشید..همراه ترلان از ویلا خارج شد.. رو به ترلان گفت :تو مطمئنی؟.. ترلان :اره بابا..اون موقع که داشتی وسط قر می دادی یه لحظه حس کردم ایفون زنگ خورد..برگشتم دیدم صفحه ش روشنه بعد هم گوشی رو برداشتم طرف گفت ماموره.. تانیا نگاهی به ویلای پسرا انداخت..چراغشان روشن بود.. ******** راشا دستی به ریش های مصنوعیش کشید و عینکش را جا به جا کرد..با صدای بم و کلفتی رو به رادوین گفت :آخری راد سر و وضعم چطوره؟.. رادوین خندید و تسبیحش رو تو دستش چرخاند حاج اقا رشادت حرف نداری.. رایان با لبخند به سبیل های پرپشت و ریش های پر و بلندش دست کشید و گفت : یه کیلو پشم گذاشتید رو صورتم نمی تونم جلومو ببینم.. با این عینک شدم عین پیرمردای ۹۹ ساله.. راشا ابروشو انداخت بالا و گفت :د اگه این پشم و کوپال نباشه که سه سوت شناسایی میشیم..در ضمن عینکتو بده بالاتر صداتو هم کلفت کن.. سر تو هم بنداز زیر تو چشمشون خیره نشو. خیر سرت اخوی یاوری هستی..دکمه های لباستو تا بیخ ببند.. تخته سینه ت معلومه.. دستی به یقه ی خودش کشید و صاف ایستاد.. رادوین رو به بچه هایی که داخل ون نشسته بودند و همگی هم تیپ خودشان بودند گفت :شماها همینجا باشید تا گفتم نیروها بیاین پایین سریع پیاده میشید و طبق نقشه عمل می کنید..همه چیز اوکی؟.. همگی موافقت کردند. با افرادی که داخل ون بودند۶ نفر می شدند.. رادوین به اسم راد .. راشا هم رشادت و رایان هم یاوری..خودشان را در قالب مامور گشت جا زده بودند...
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت50 🔵لبخند عریضی زدم و گفتم: - کری؟!...میگم بی آرایش شبیه جن میمونی چسبوندم به آرشام
🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره! تعجبم رو نمیتونستم مخفی کنم!... با بهت گفتم: کدوم ارث؟! نفس عمیقی کشید و گفت: - تموم باغ های اصفهان و کارخونه بابا، به من میرسه! با خنگی گفتم: - پس راشین چی؟! - بابا واسه اونم فکر کرده..... فقط تا جایی که میدونم تموم باغ های اصفهان و کارخونه، به من میرسه! تقریبا دلیل تعصب نگار رو روی آرشام فهمیده بودم.... ولی هنوز قانع نشده بودم!..این فقط یه احتمال بود!... با طعنه گفتم: . یه خدا نکنه به عمو بگی بد نیستا بیچاره عمو چه پسر بی تربیتی داره! خندید...منم با تاسف سرم رو به چپ و راست تکون دادم. یهو گفت: . عه ... نفس...اونجا رو نگاه.... و با انگشت اشاره اش بالای درخت کاج رو نشون داد. بلافاصله با ترس رد اشاره اش رو دنبال کردم....هیچی روی درخت به اون بزرگی نبود.. با غیض برگشتم و گفتم: - اونجا که چیزی ن.. با افتادن سر آرشام روی شونه ام حرف توی دهنم ماسید...دستام خیس عرق شد... با بهت گفتم: - هوی.. آرشام... چت شد؟! نگاهی بهش انداختم...خواب خواب بود!...با پروئی سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و خوابیده بود... حس بدی بهم دست داد... دوست نداشتم کسی به جز پارسا سرش روی شونه م باشه... دلیل این حس رو نمیدونستم... فقط این رو میدونستم که انگار کسی توی گوشم میگفت: این شونه جای سر پارساس نه هیچ کس دیگه دستم رو نزدیک سر آرشام کردم و گفتم: - اوهوی.. پاشو برو تو اتاقت بخواب... جوابی نداد... لبم رو گاز گرفتم... گفتم: - ببین...اگه...اگه پانشی بری پرتت میکنم تو استخر ها.. بازم جواب نداد... تحمل نداشتم بیشتر از این سرش روی شونه ام باشه... دستم رو پشت کمرش گذاشتم و گفتم: - الان پرتت میکنما! بازم جواب نداد... خواب بود!. چه زود روی شونه ام خوابش برده بود و من چه عذابی میکشیدم!... قبل از اینکه جلوی خودم رو بگیرم دستم رو که پشت کمر آرشام بود رو فشار دادم و با تمام قدرت به جلو هلش دادم... در عرض سه ثانیه آرشام خیلی شیک پرت شد تو استخرا با دیدن قیافه اش پقی زدم زیر خنده... روی آب مونده بود و مثه مگس که روی چایی افتاده باشه، دست و پا میزد..اومد لبه استخر و با عصبانیت گفت: - این چه کاری بود؟! نمیگی من سرما بخورم تو این هوا؟! شکلکی براش در آوردم و گفتم: - اییییی... چقدر بچه ی لوسی هستی!... سرما هم بخوری!... تقصیر خودت بود که.... ادامه حرفم رو ندادم و آرشام با خونسردی نگاهم کرد. یعنی میخواست بگه من اون موقع خواب بودم اصلا متوجه نشدم سرم رو گذاشتم رو شونت!..برو برو موذی... تقصیر من بود که چی؟! به قیافه اش نگاه کردم.... موهای خیسش روی پیشونیش رو گرفته بود و چشمای سرخش به خاطر شنا و خواب آلودگی بدجور سرخ شده بود!نفس عمیقی کشیدم و با لحن تندی گفتم: - اصلا همه چی تقصیر توئه... تقصیر توئه که نگار عاشق چش و چالت شده و این وسط من باید عذابش رو بکشم! با شک نگاهم کرد و گفت: - برای چی باید تو عذابش رو بکشی؟!.....نکنه؟ یهو با خوشحالی نگاهم کرد...نمیدونم از حرفم چی برداشت که این جوری ذوق مرگ شد...از جام بلند شدم و گفتم: مگه تو دانشگاه نداری؟!.. پاشو برو بخواب و به سمت خونه به راه افتادم...اصلا هم به آرشام بیچاره محل ندادم که ممکنه تو این هوا سرما بخوره!... به من چه... تقصیر خودش بود! به سمت اتاقم رفتم...در اتاق رو باز کردم...نگار چه راحت گرفته بود روی تختم خوابیده بود...آهی کشیدم...حالا من روی اینا بخوابم؟! مشکلی با روی زمین خوابیدن نداشتم!...دیگه انقدر سوسول و افاده ای نبودم مثل این نگار!...ولی خب...چون نگار جای من رو تصاحب کرده بود و بهم دستور داده بود روی زمین بخواب نمیخواستم روی زمین بخوابم... آهی کشیدم... چاره چیه؟! کجا برم کپه ام رو بذارم؟! روی تشک دراز کشیدم... نگاهی به ساعت انداختم...3 و نیم شب بود...خاک به سرم فردا کلاس داشتم و هنوز بیدار بودم... گوشیم رو کنارم گذاشتم و ساعتش رو برای صبح تنظیم کردم... زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم....هر چند اصلا خوابم نمیبرد! **** با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم.... خواستم دوباره بخوابم... فقط دو دقیقه... برای دو دقیقه پلک هام رو روی هم گذاشتم و خواستم بخوابم که با صدای نگار خواب به کل از سرم پرید: - این بار دومه ساعتت زنگ میخوره...نکنه میخوای استادت کلاس راهت نده؟! eitaa.com/manifest/1629 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت71 🔴رادوین به ويلا نگاه کرد :بچه ها رو آماده کردید؟.. راشا :همه چیز اوکیه.. تارا در
🔴" ترلان "👇 تانیا درو باز کرد.منم کنارش ایستادم..چشممون افتاد به سه تا مرد قد بلند و ریشو که عینک ته استکانی به چشماشون زده بودن..بنده خداها كل صورتشون رو ریش و سبیل پوشونده بود اصلا نمی شد کامل صورتشونو دید.. چهارشونه بودند. با دیدنشون آب دهنمو قورت دادم..اینا پلیس بودن؟.. به هر چیزی شبیهن جز پلیس.. تانیا با لحن جدی رو به اون سه نفر گفت : سلام..امری داشتید؟ یکیشون همونطور که تسبیحش رو تو دستش جا به جا می کرد سرشو انداخت زیر و گفت : سلام علیکم خواهر ..شبتون بخیر.. خیر امری که نداشتیم ولی عرضی داشتیم خدمتتون.. تانیا دست به سینه گفت : بله بفرمایید.. یکی دیگه شون که قدبلندتر از بقیه بود با صدای بم و کلفتی گفت : همسایه ها از سر و صدای زیاده شما شکایت کردند.. حق هم دارند.. من و همکارانم که جلوی ویلاتون ایستاده بودیم از شنیدن چنین صداهای لهو و لعبی به ستوه امدیم چه برسه به این بندگان خدا. اوهو.. با اخم گفتم : چاردیواری اختیاری جناب برادر..مگه غیر از اینه؟..یه مهمونیه ساده ست..اینقدر جار و جنجال نداره که.. همونی که اول باهامون حرف زده بود با اخم سرشو تند تند تکون داد و گفت : استغفرالله ربی و اتوب اليه.. خواهر من این چه حرفیه که شما می زنید؟ ما داریم به وظیفه ی شرعی خودمون عمل می کنیم اخوی راد درست عرض می کنند. این سر و صداها و حرکات و کارهای پر از گناهی که شما جوانان در کمال وقاحت انجام می دید چه حسنی براتون داره؟.. با چشمای گرد شده نگاشون می کردیم اون یکی یعنی نفر سوم هم خودشو انداخت وسط و گفت : برادر رشادت کاملا درست عرض می کنند..د اخه خواهرم چرا رعایت نمی کنید؟..(به موهام اشاره کرد. این موی شما چرا بیرونه؟..روسریتو بکش جلو و اون شراره های اتش رو بپوشون..(به لباسم که به مانتوی کوتاه بود اشاره کرد ) این که تن شماست مانتوعه یا پیراهن مردونه؟..همه جات خواهر من ..(نفسشو فوت کرد و کافه زیر لب اسغفرالله گفت ) من چی بگم اخه؟.. . اون یکی که اسمش رشادت بود رو بهش گفت :اخوی یاوری من و شما روزی هزار بار با چنین اشخاصی رو به رو می شیم و می دونیم که همه ی این کارها از روی عقده و خوشیه زیاده..هیچ راهی هم نداره.. . یعنی اگر بگم سرجام عین چوب خشک نشده بودم دروغ گفتم..انگار تانیا وضعش از من هم بدتر بود.. هر دو مات و مبهوت نگاشون می کردیم. اینا دیگه واسه خودشون چی چی بلغور می کردن؟!.. تانیا که دیگه معلوم بود جوش اورده گفت : شما سه نفر به چه حقی به ما توهین می کنید؟..ما اینجا یه مهمونی دوستانه گرفتیم.. حرکات و صداهای لهو و لعب دیگه چه صیغه ایه؟ این حرکت شما با ما که شهرونده این مملکت هستیم درست نیست.. من هم با حرفای تانیا شیر شدم و دست به کمر گفتم : خواهرم درست میگه..این حرکت شما فوق العاده ناشایسته.همچین با ادم حرف می زنید انگار مجرم گیر اور دید.. اون یارو که اسمش یاوری بود با صدای نسبتا بلندی گفت : ساکت..دستشو اورد بالا و تکون داد و گفت: ما کاملا به راه و رسم خودمون اگاهیم..این شما جوانان هستید که باید ارشاد بشید..که اون هم وظیفه ی ماست تانيا:لازم نکرده..ما کاری نکردیم..اگر همسایه ها از صدای بلند شاکی شدن خیلی خب کمش می کنیم.. رشادت نگاهی بهمون انداخت و گفت: ولی ما باید به وظیفه مون عمل کنیم.. با تعجب گفتم :وظيفته تون دیگه چیه؟..اصلا چرا کارتتون رو نشون ما ندادید؟.. نگاهی به هم انداختن..یکیشون یه کارت از تو جیبش در اورد و جلومون گرفت ولی تا خواستم عکس و مشخصات رو ببینم سریع کشیدش عقب : بفرما اینم کارت.. می خواید شناسنامه هم بدم خدمتتون؟.. با اخم و طلبکارانه گفتم :اون که چیزیش معلوم نبود.. راد : بود و نبودش بعد مشخص میشه.. بعد رو به اون دوتا گردن کلفت گفت : به بچه ها بگید سریعا این خانم ها و افراد داخل ویلا رو اعزام کنند پایگاه.. وای .. سر تاپام شروع کرد به لرزیدن، چه غلطی کردم..ای کاش باهاشون شاخ به شاخ نمی شدیم.. رنگ تانیا هم پریده بود.. تانیا:چ.. چی دارید میگید؟اصلا چنین حقی ندارید.. رشادت با اخم گفت : اتفاقا برعکس..بیش از این هم حق داریم.. بعد هم به طرف ون رفت .سه نفر مرد قد بلند .. هم تیپه این سه تا از ون پیاده شدن..با دیدنشون دیگه داشتم پس می افتادم... اروم رو به تانیا گفتم :بدبخت شدیم تانی..حالا چکار کنیم؟ با صدای لرزون گفت : چه می دونم..ای کاش باهاشون کل کل نمی کردیم..وضع بدتر شد.. الان می گیرن می برنمون..اونوقت چه خاکی تو سر مون بریزیم؟.. تا خواست جوابمو بده هر ۶ نفر به طرفمون اومدن و یاوری گفت :خواهر برو کنار.. چی چی رو برو کنار؟..مجوز تون کو؟.. سریع به کاغذ از تو جیبش در آورد و به طرفمون گرفت.. دستم نداد فقط نشونم داد.. eitaa.com/manifest/1659 قسمت بعد
عکس مربوط به قسمت بالا #ترلان
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت51 🔵نگار.... دنبال ارثیه که به من میرسه!... واسه همینه که نشون میده منو دوست داره!
🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد نجومی سخت گیر ترین استادم یهو روی جام نشستم... نگاهم به نگار افتاد که داشت توی آینه آرایش میکرد... دستی به موهام کشیدم و گفتم: مگه تو هم کلاس داری؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت: آره...با چی میری دانشگاه؟ با لحن مسخره ای گفتم: - پا؟ از توی آینه نگاهم کرد و گفت: - مسخره.... منظورم اینه که با چه وسیله ای میری؟ با همون لحن قبلیم گفتم: خط یازده! و به پاهام که زیر پتو بودن اشاره کردم...با حرص گفت: - بمیری با این جواب دادنت! از جام بلند شدم و گفتم: - خودت بمیری...من تا حلوا تورو نخورم دار فانی رو بای بای نمیکنم.... به قیافه سرخ شده اش محل ندادم و از اتاق بیرون اومدم و به سمت دستشویی به راه افتادم..خوشم میومد حال این نگار رو میگرفتم...اصلا آرامش میداد به هم! **** کیفم روی دوشم گذاشتم و به قدم هام سرعت دادم....خدا خفت کنه نگار که به خاطر تو انقدر دیر سر کلاس میرسم..... بعد از اینکه از دستشویی اومدم نگار پیله کرد که باید من رو هم برسونیا...حالا انگار من با لامبورگینی میرم و میام که خودش رو میچسبونه بهم!.. عجب گیری کردما..... خلاصه بهش گفتم که من با ماشین دوستم میرم و میام و نمیشه تو هم باشی... با پروئی میگه اگه با پرمیس میری و میای که من توی کوه باهاش دوست شدم و مشکلی ندارم!... انقدر این مانتو هاشو برانداز کرد و این مقنعه اش رو با این مانتوش ست کرد که کلی وقت رو هدر داد. البته شاید به این خاطر خونسرد بوده که کلاسش 8 ونیم شروع میشده نه مثل من بدبخت که راس 8 باید کلاس باشم! بالاخره موفق شد وبال گردن منو پرمیس بشه و باهامون بیاد... تا پرمیس رسوندش دانشگاه یکمی دیر شد و علاف شدیم! - میگم امروز استاد هردومون رو راه نمیده! نگاهی به پرمیس انداختم و همونجور که از پله ها بالا میرفتم گفتم: - په نه په... میگه خیلی ممنون که دیر کردین!... بفرمایین بشینید به سمت کلاس رفتیم...هردو ایستادیم پشت در و تنفس عمیقی کشیدیم. پچ پچ وار کفتم: - تو در بزن! اخمی کرد و مثل خودم صداش رو پایین آورد و گفت: ۔ غلط کردی...خودت در بزن! پا بلندی کردم و از توی دریچه شیشه ای بالای در به داخل کلاس نگاه کردم... خیلی زور میزدم فقط ابرو هام به شیشه میرسید ولی همینم خیلی بود... نگاهی به داخل کلاس انداختم..به به رسما شوت شدیم بیرون!...با حس درد گرفتن پنجه های پام درست ایستادم و نگاهی به ساعتم انداختم... 8 و ربع بود!... ربع ساعت تاخیر کم چیزی نبود! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - باشه من در میزنم ولی اگه چیزی گفت پای تو ها!.. سرش رو تکون داد و من تقه ای به در زدم....در باز شد و نگاهم رو به استاد دوختم....آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - سلام.. پر میس هم با صدای پایینی سلام کرد... استاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: یه ربع ساعت تاخیر... بفرمایید خانوما! اصلا خوشم نمیومد پشت در بایستم و به استاد خواهش تمنا کنم که تورو خدا بذار بیام داخل.. - استاد تروخدا این دفعه رو ببخشید.... توی این ترم بار اولمونه دیر میکنیم... استاد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به پرمیس انداخت و گفت: - بار اولتونه! بار اولمونه؟!..... واقعا بار اولمون بود دیر میکردیم!؟ ........الله اعلم!..من که چیزی یادم نمیاد! - استاد خواهش میکنم! نگاهی به پرمیس انداختم...همچین با مظلومیت به استاد نگاه میکرد که دل منم براش کباب شده بود - بیاین داخل.....این بار رو میبخشم!...ولی اگه تکرار بشه... و حرفش رو ادامه نداد و منو پرمیس داخل شدیم.... خداروشکر به خاطر مظلومیت پرمیس قضيه ختم به خیر شد!؟ ***** بالاخره کلاسام تموم شد... کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط شدم.....داشتم به سمت ساختمون میرفتم که یه صداهایی به گوشم رسید.... احتمالا جن ها دارن توی درخت ها با هم اختلاط میکنن! - واقعا که خیلی بی شرمی! با شنیدن صدای تقریبا بلند نگار بی حرکت سرجام ایستادم.....بازم دعوا با نوید؟!..این بار اگه دست رو داداش بی عرضه ام بلند کنه چش و چالش رو در میارم دختره ایکبیری به سمت صدا رفتم.. نگاهم به نگار و نوید افتاد...با تعجب بهشون نگاه کردم.....صدای نوید بود: - من بی شرمم یا تو که هر دیقه به آرشام میچسبی؟! خودم رو عقب تر کشیدم... نه نه نباید میفهمیدن من دارم گوش میدم... پشت تنه درخت ایستادم... به قیافه سرخ شده از عصبانیت نوید خیره شدم...اوه اوه نوید غیرتی میشود!... صدای جیغ جیغ نگار بلند شد - به تو چه ربطی داره؟! مگه تو کی هستی؟!.. eitaa.com/manifest/1651 قسمت بعد
سلام به همه اعضای قدیم و جدید امروز جمعه هست یه پارت ویژه داریم از کدوم رمان باشه؟ @admin_roman
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت52 🔵استاد؟!...کدوم استاد؟!.....اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به یاد آوردن استاد
🔵گوشام رو تیز کردم تاببینم نوید چی میگه.... ولی صدای نوید بالا تر رفته بود و نیازی نبود گوشام رو تیز کنم نوید: آخه تو یه ذره غرور نداری؟! چرا وقتی آرشام نگاهت نمیکنه انقدر بهش میچسبی؟! صدای نگار هم بالا رفت و گفت: - به تو هیچ ربطی نداره!... تو هیچ کس نیستی که بخوای برای من غیرتی شی تو برای من هیچ کس نیستی؟ نوید با صدای بلند تری داد زد: خفه شووووو! یا بسم الله..اینجور که این داد زد مطمئنم صداش تا ساختمون خونه هم رسیده.. آخه اینجا هم جای دعواست؟!...نگاهم روشون بود و اصلا تکون نمیخورد؟ هردوشون ساکت شدن... نوید از نگار فاصله گرفت و با کلافگی چنگی به موهاش زد...ای بابا... اینجا چه خبره؟!.. خب اینا چشونه؟!.. با شنیدن صدای آهنگ "پلنگ صورتی "نگاه هردوشون دور و بر رو پائید....ای خاک بر سر من که توی همچین مواقع گوشیم رو سایلنت نمیذارم...خودم رو عقب تر کشیدم ازشون فاصله گرفتم..صدای زنگ خوری گوشیم که پلنگ صورتی بود، خیلی رو مخم بود...گوشیم رو از توی کیف پر از خرت و پرتم بیرون کشیدم.....اسم پرمیس روی صفحه گوشیم بود... اووووف اینم وقت گیر آورده وسط کارآگاه بازی من؟! تا خواستم جواب بدم قطع شد...ای درد بگیری پرمیس.....برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم...با دیدن نوید که داشت بهم نزدیک میشد هین بلند گفتم و بهش خیره شدم....اصلا حواسش به من نبود ولی از اونجایی که من شانس ندارم سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم افتاد.... دوباره صدای پلنگ صورتی بلند شد و هرچی بود بار پرمیس کردم....نوید نزدیک تر شد و من لبخند تصنعی زدم و گفتم: - سلام..من تازه اومدم.. نزدیک تر اومد... تقریبا بهم رسیده بود، گفت: - سلام... کی رسیدی؟!..چه بی سر صدا! والا اونجوری که تو داد زدی معلوم صدای هیچکس رو نمیشنوی.. گفتم: خب...دیگه...سرش رو تکون داد و با کلافگی و بی حوصلگی گفت: - مامان اینا نیستن... با تعجب گفتم: کجان؟! دوست بابا سکته کرده بود رفتن عیادتش.... و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پارکینگ رفت.... صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...اس ام اس از طرف پرمیس بود... خواستم بخونمش که نگاهم به نگار افتاد. با عصبانیت بهم خیره شده بود...یا بسم الله این چشه...جلوتر اومد و من با تعجب بهش نگاه کردم...بهم رسید و گفت:امروز من از اینجا میرم...همینو میخواستی؟! ******* با تعجب به نگار نگاه کردم و گفتم: چی؟!... نفس عصبی ای کشید و گفت: - ببین یا به این داداشت میگی توی کارای من دخالت نکنه یا من از این خونه میرم! با خونسردی شونه ای بالا انداختم و گفتم: خب برو!... خواستم از جفتش رد بشم که بازوم رو گرفت و مجبور شدم بایستم...با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم: - بازوم رو ول کن چیکار داری؟! بازوم رو ول کرد و با چشمای تنگ شده گفت: - تو بهش گفتی تا بیاد به من گیر بده؟ با کلافگی گفتم: - به کی گفتم بیاد به تو گیر بده؟! - به نوید... تو بهش گفتی بیاد واسه من غیرتی بازی دربیاره تا منم از اینجا برم؟! دیگه آمپر چسبوندم..به چه حقی ماست میخورد دوغ میخورد منو توش میدید!؟...اصلا مسائل نگار و نوید به من چه ربطی داره؟!.. من فقط به خاطر کج سلیقگی نوید حرص میخورم همین... توی چشماش خیره شدم و گفتم: - من توی روی خودت بهت میگم نمیتونم تحملت کنم!... به نظرت من انقدر بی کارم تا با همچین نقشه های احمقانه ای تورو از اینجا بیرون کنم؟! نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و گفت: نمیدونم..... وجود من مانع این میشه که با آرشام باشی.... چون میدونی آرشام عاشق منه و حضورم باعث حرص خوردنت میشه... واسه همین این نقشه دوست داشتن رو با نوید ریختی! دستم رو با عصبانیت مشت کردم... دلم میخواست همین مشتم رو بكوبونم توی دهنش... آخه آدم تا چه حد میتونه سبک عقل باشه؟! - چیه؟..رفتی تو فکر؟... سرم رو بالا آوردم و گفتم: - تو.... کجا صحنه عاشقانه از من و آرشام دیدی که انقدر من رو میبندی به ریش آرشام؟! با عصبانیت گفت: همون شب.... کنار استخر ... خودم دیدم آرشام چطوری سرش رو گذاشته بود رو شونه ات!... مشخصه تو داری آرشام رو از من میدزدی! خواستم حرفی بزنم که دیدم رد نگاه نگار تغییر کرد و به به جایی خیره شد و حرفی نزد... رد نگاهش رو دنبال کردم و برگشتم و با دیدن آرشام چشمام گرد شد...اولین بار بود آرشام رو اینجوری میدیدم.....مضطرب بود و چشماش دودو میزد...نگار با لحن لوسی که چندشم میشد گفت: آرشامی آرشام بی توجه بهش گفت: - اممممم...چیزه... نوید... توی خونه نبود. گفتم شاید اومده توی باغ نگار از کنارم رد شد و به آرشام رسید و گفت:رفت سمت پارکینگ...کارش داری؟! متوجه نگاه سنگین آرشام شدم...برای اینکه بیشتر از این جلوی نگار سوژه نشم گفتم: - من تازه اومدم...ولی... نوید رو دیدم رفت سمت پارکینگ... سرش رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفت...دوباره منو نگار تنها شدیم...از کنارش گذشتم و به سمت ساختمون به راه افتادم... eitaa.com/manifest/1670 قسمت بعد