مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت اول 🍃گرمای تابستان مغز استخوان را می سوزاند و آن را غیر قابل تحمل می کرد.
✍شهیده فاطمه اسدی
قسمت دوم
🍃یک دختر به دنیا آورد. در پاکی و دینداری و ایمان فاطمه شکی نبود، او در محافل و مجالس مذهبی شرکت می کرد.
☘ زمانی که بعد از پیروزی انقلاب، ضد انقلاب وارد آن منطقه شدند، فاطمه نه تنها از عقیدهاش نسبت به انقلاب دست برنداشت و دچار سستی و شک نشد، حتی ناراحت شد که عدهای وارد شهرشان شدند و با سخنان باطل و رفتار نادرست بر ضد انقلاب چیزهایی می گویند.
⚡️ همسرش همچون فاطمه در راه دین بود. فاطمه و همسرش میدیدند که افراد ضد انقلاب هر روز به مردم خشونت میکردند. شب و نیمه شب به مردم حمله میکنند و آنان آزار و اذیت میدادند.
💫 همچنین ضد انقلاب در مجالس مختلفی حاضر میشدند و برضد دین و انقلاب با مردم صحبت میکردند و افکارشان را میشستند و بدبین میکردند؛ فاطمه و همسرش که از این اوضاع ناراحت شده بودند، هر روز از خدا می خواستند، فرجی شود تا اینکه فاطمه و همسرش با یکدیگر مشورت کردند و تصمیم گرفتند، بر علیه این افراد قیام کند و جلویشان بایستند.
🌾فاطمه اسدی و همسرش همکاریشان را با نیروهای سپاه و پیشمرگان مسلمان کُرد آغاز کردند. در این هنگام فعالیتهای فاطمه اسدی و همسر ش آغاز شد و ضد انقلاب که از ماجرا مطلع شده بود ناگهان...
ادامه دارد ...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_آلاله
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه تحویل سال همگی با هم بعد از دعای تحویل سال، دعای فرج را زمزمه کنیم.🍃🌸🍃
🤲 یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
🤲 یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَار
🤲 ِیَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
🤲 حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
🤲 ای تغییر دهنده دلها و دیدهها؛ ای مدبر شب و روز؛ ای گرداننده سال و حالتها؛ بگردان حال ما را به نیکوترین حال
🌹اللّهُمَّ صَلّ عَلَی محَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجّل فَرَجَهُم
#لحظه_طلایی
#امام_زمان
#عید_نوروز
┄┅─✵🍃🌷🍃✵─┅┄
@masare_ir
✍لطفا بزرگ شید!
👧یه روزی اسم گذاشتن برای عروسکام و حرفزدن باهاشون به خیال اینکه با من حرف میزنن جای آبجی و داداش نداشتم، راحت بود....
📆حالا که چند سال از بچگیم گذشته فکر میکنم ای کاش عروسکهامم مثل من بزرگ میشدن!😔
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨قنوت های عارفانه شهید مجتبی اکبر زاده
🍃سال ۶۵ بود و در جاده اهواز اندیمشک سه راهی دهلران آموزش غواصی میدیدیم. صدای اذان بچه را کنار هم جمع می کرد. حاج آقای اکبر زاده برای خودش حال و هوایی داشت. اولین نفر بود که در صف جماعت منتظر می نشست تا بچه ها جمع شوند.
☘موقع قنوت که می شد انگار یادش می رفت این همه جمعیت پشت سرش نشسته اند. سه بار با سوز و ناله می خواند: «اللهم ارزقنی الشهادة فی سبیلک».
در تاریکی هوا لرزش شانه هایش را میدیدم. با قنوت ملتمسانه اش یک گام به شهادت نزدیک تر می شد. بعد از نماز حاج آقا زیارت عاشورا می خواند و بغض ها یکی یک می ترکید.
راوی: حاج حسین یکتا
📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۴۲۴
#سیره_شهدا
#شهید_اکبرزاده
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍از ظرافت حرفت خوشم اومد
💁♀همیشه بهم میگی که بعد خالهبازی وسایلم رو جمع کنم و وسط اتاق نذارم پهن بمونن.
بعضی وقتا یادم میره🙇♀ اما تو با خندهای که توش خستگی و کلافگی از سربههوا بودنم هست میگی: «زهرا جونم! باور کنم که میخوای مامان اذیت بشه با جمع کردن وسایلت؟»🥴
اینطوری میشه که یهچی تو دلم قلقلکم میده و میگه که زهرا دفعه بعدی با جمع کردن وسایلت بدون تذکر جبران کن!🤭
راستی دیروز که خونه مهسا اینا یادمون رفت اسباببازیامون🧩 رو جمع کنیم،
مامانش گفت که دیگه مهسا رو دوست نداره😯.
یه لحظه خودم رو گذاشتم جاش🤔. دلم هُری ریخت و شکست💔.
اگه دوستم نداشته باشی چیکار کنم؟😔
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍زمانی برای تو
⏰صدای تیکتاک ساعت خبر میداد لحظه تحویل سال، نزدیک و نزدیکتر میشود.
من به همراه امیرعلی، مامان و بابا به انتظار آمدن مهمان جدید به خانهمان بودیم.
مهمانی از جنس شکوفه و باران!
🚿آواز امیر علی، داداش کوچکم در فضای حمام میپیچید و بعد از اکو شدن به گوش ما میرسید. وقتی هم از حمام آمد هنوز شیطنتش از سر و کولش میبارید: «مامان این آخرین حموم سال ۱۴۰۱ هم تموم شد، تا یک سال بعد حموم نمیرم.»😂
و باز از آخرینها و آخرینهایی گفت که در این سال انجام داده میشوند.
🧕مادرم لبهایش کش آمد و گفت: «پسر قشنگم تلاشتو بکن که تو سال جدید هر روزش یه کار جدید و خوب بکنی تا امام زمان ازت راضی باشه حتی اگه اون کار کوچولو باشه.»
امیرعلی که با حولهی آبیرنگ موهای سیاهش را خشک میکرد، خود را روی مُبل رها کرد و گفت: «مامان چطوری کار بزرگ انجام بدیم که امام خوشحال بشه؟»
🧔♂بابا که از شنیدن صدای داداش و سؤالش ذوق کرده بود جواب داد: «پسر مهربونم اگه هر روز از سال جدید رو حتی شده یه کار کوچیک انجام بدی سال بعد ۳۶۵ تا کار خوب برای خودت جمع کردی که به دست امام زمان میرسه و خوشحالش میکنه.»
مامان نیم نگاهی به من انداخت و گفت : «با اجازه بابایی نظرتون چیه امسال زهرا دعا بکنه؟!»
بابا دستی به موهایش کشید. خندید و گفت : «چرا که نه! خیلی هم عالی حتما سال بعد هم امیرعلی میخونه و کمکم این دعا خوندن هم از دست من در میآد.»😄
📺ماهیقرمز توی تنگ بلوری میچرخد و میرقصد. آن را برمیدارم وسط سفره هفت سین میگذارم. کنار سفره روبهروی تلویزیون مینشینیم.
لحظهها از کنار لحظهها مثل مسابقه دویی که نفر اول ندارد در حال عبورند.
🌤نفس عمیقی میکشم و دعا میکنم: «خدایا امام زمان ما رو برسون.
امسال سال پر از برکت و اتفاقهای خوب باشه، سالی که بیماری لاعلاج نمونه و همه مردم جهان در پناه امام زمان (عج) باشن
قلبم تند و تندتر میزند. وقتش میرسد و لحظه کوچکی از سال قبل جایش را با لحظه جدید عوض میکند
میگویم مولای ما بابای ما دعا کن برایمان!»
صدای توپ میآید و عید میشود.
خوشحالم آخرین و اولین حرف من در سال قبل و سال جدید به نام امام زمان زده میشود.
#داستانک
#خانواده
#امام_زمان
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍جای هم بودن
💡بچهها و آدم بزرگها در یک چیز مشترک اند؛ آرزوی جای هم بودن.
آدمبزرگ بودن👩 بزرگترین آرزوی بچهها و برگشتن به کودکی 👧هم آرزوی آدمبزرگهاست.
⭕️فرق این دو آرزو در محال بودن و ممکن بودن آنهاست.
⏳اکثر آدمها جایگاه عمرشان را دوست ندارند، چون غافلاند از اینکه لحظات عمر به سرعت در حال رفتناند و باید شکارشان کرد.🏹
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شما جزو کدوم دستهای؟
🔴اول فروردین چه خبره؟
بیان دلنشین آیت الله جوادی آملی
#ماه_شعبان
#ماه_رمضان
🆔 @masare_ir
✨نماز شب های شهید سید مصطفی خادمی
🌾مصطفی بی سیم چی ریزه میزه گروهان بود. تازه پشت لبش سبز شده بود. وقت نماز شب که میشد از همه جلوتر بود. بچه ها سر به سرش می گذاشتند که: «تو از جان خدا چه میخواهی که این قدر نماز میخوانی و گریه میکنی؟»
🍃 در عملیات والفجر هشت تیر به شکمش خورد و شد اولین شهید گردان حضرت معصومه (س) در والفجر هشت.
راوی: حاج حسین یکتا
📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۵۰-۳۵۱
#سیره_شهدا
#شهید_خادمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نامه نوشتن را امتحان کردهای؟
😡دلخوری و کینهام شتری شده بود.
خودم از این وضع خسته شدم.
برای از بین رفتن دلخوری باید کاری میکردم.💡
📝بیمقدمه برگه را برداشتم و قلم را روی آن حرکت دادم.
نامهای💌 برایش نوشتم: «گفتم دلتنگش هستم.» خوبیهای ریز و درشتش را نوشتم و تشکر 🙏کردم.
آخر نامه هم، اشتباهاتی که مرتکب شده بودم را نوشتم.
بدون کوچکترین تنشی، از او صادقانه عذرخواهی🌹 کردم.
از او کمک خواستم، که همراهم🫂 باشد تا عیبهایم برطرف شود.
🌿نامهام خالی از هر شکایتی شد.
آن را روی میز اتاق کارش گذاشتم.
شاید با خواندنش دوباره روزهای خوش🦋 ابتدای زندگی به ما روی آورد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍خدا به تو چی داده؟
⚡️حرفهایش مثل پُتکی بر سرم فرود میآید.
چانهاش گرم و گرمتر میشود. هر از گاهی خمیازه میکشد. دندانهایم را کلید میکنم. سعی میکنم از این گوش شنیدن و از گوش دیگر درکردن را تمرین کنم.
با همان لحن مغرورانه ادامه میدهد: «حبیبه خانوم نمیشه بشینی تو خونه و انتظار معجزه باشی!»
🤔فکر میکردم چطوری خودم را از نیش و کنایههایش آزاد کنم.
توی ذهنم بازار آهنگران راه اُفتاده بود. یکی به طبل بیخیالی میزد، آن یکی طبلش توپُر بود و از مقابله به مثل و جوابگویی حرف میزد و نفر بعد نقشهی ضربه فنیکردن او را میکشید.
- سهیلا سهیلا کجایی؟!
همین صدا زدن احمدآقا ناجی من شد.
سهیلا خانم دستهای گوشتی و سفیدش را بر هم کوبید: « ای وای دیدی چی شد؟ الان چن ساعته دارم گپ میزنم!»
🧕با بلند شدن سهیلا خانم از روی تخت چوبی کنار باغچه، صدای نالهی تخت فضای حیاط را پُر کرد.
پشتسر سهیلا منم داخل اتاق رفتم. روسری از داخل کمد برداشتم و دور سرم محکم پیچیدم و گره زدم شاید درد آن کمتر شود. روی تخت ولو شدم. نفهمیدم کی خوابم برد.
🤛با ضربه دست مرتضی که به آرامی شانهام را تکان میداد و حبیبهجان حبیبهجان میگفت، پلکهایم از آغوش هم جدا شدند.
لبخند نشستهی روی لبهای او به من هم منتقل شد.
ولی طولی نکشید تصویر سهیلا خانم جلوی دیدگانم آمد. گره به ابروهایم نشست.
🌻ماجرای او را برایش تعریف کردم.
با صدای بُغضآلود گفتم: « مرتضی آخه مگه من تنبلی کردم؟!»
مرتضی با انگشتان دستش در حال نوازش موهای خرماییام بود. آرام و بیصدا به حرفهایم گوش میداد.
حس آرامش او به من منتقل شد.
🪴وقتی سکوت مرا دید لبهایش تکان خورد: «حبیبه جانم قرار نیست با حرف مردم بهم بریزیم! خدا به یکی دختر میده، به یکی پسر و به یکی هم مثل ما نه پسر و نه دختر! » حرفهای آن روز مرتضی آبی روی آتش خشم و استرس من شد.
✨يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ الذُّكُورَ ﴿٤٩﴾ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﴿٥٠﴾
به هر کس بخواهد دختر عطا می کند و به هر کس بخواهد پسر می بخشد؛ (۴۹) یا پسران و دختران را با هم به آنان می دهد و هر که را بخواهد نازا می کند؛ یقیناً او دانا و تواناست. (۵۰)
📖سورهشوری، آیات۴۹و۵۰.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺💥 سفارش ویژه شب اول ماه مبارک رمضان
استاد پناهیان
#ماه_رمضان
🆔 @masare_ir
✍یک تیر و دو نشان
خوشگلی هم زکات داره؟🤔 خوب حالا چطوری اصلا باید پرداختش کرد؟ هزینهش چطوره؟🙄
خبر خوب اینه که این زکات پولی نیست. پس آسوده بخواب😌
اما هشدار که آرامش دیگران رو با این خوشگلی نخراشی🤨
یعنی توی مهمونیا، خیابون ، مغازهها و هر جایی که در رفت و آمدی ، لباسای مناسب و در شان یه خانوم متشخص بپوشی. 👩
دادن این زکات، دوتا ثواب داره، چون هم خودت به گناه نمیفتی، هم دیگران.😉
#تلنگر
#حجاب
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨روش تنبیهی شهید سید محمد ابراهیم جنابان
☘مدتی بود داخل هور آموزش بلم سواری می دیدیم. قرار بود بی صدا کار کنیم؛ اما خنده و شوخی بچه ها، صدای مسئولین لشکر را در آورده بود. شهید نظام علی فتحی از اطلاعات لشکر آمده بود برای اخطار.
🍃در همین برنامه، بچه ها “کرزه بر” را وسوسه کردند برای تکبیری رعد آسا؛ که منجر به تنبیهش شد؛ شنای در آب سرد.
با شیرجه او باز همه خندیدند. انگار نه انگار که جلسه توبیخ است.
🌾جنابان فرمان تنبیه عمومی را صادر کرد: «همه داخل آب.» هنوز فرمان فرمانده را هضم نکرد بودیم که خودش پرید توی آب. راهی برای ما نمانده بود. جانشین گردان امام سجاد (ع) داخل آب بود. همه پریدیم داخل آب.از سردی کم مانده بود سنگ کوب کنم. بالاخره نزدیک صبح از آب بیرون آمدیم.
راوی: حاج حسین یکتا
📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۳۹-۳۴۱
#سیره_شهدا
#شهید_جنابان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍به فکر ورودیهای ذهن و فکر کودکتان هستید؟
📺یادم میآید از همان زمان بچگی پدر و مادرم کنارم مینشستند و به همراهم کارتون تماشا میکردند.
💡بزرگتر که شدم باز هم حواسشان به ورودیهای ذهنی و فکریام بود.
فیلمهای آموزنده و اکشن را انتخاب میکردم و همهمان به روبرویمان خیره میشدیم.
🧑🏫بعد از دیدن فیلم و سریال، خوب و بد آنها را دورهمی میگفتیم.
گاهی گوش دادن و یا دیدن یک کلیپ کوتاه جرقهای✨ برای زندگی آیندهام میشد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍زیباترین انتخاب
👜کیف زیبای کوچکی را به سینه چسبانده و مانند صندوقچهای که جواهری در آن گذاشتهباشد از آن محافظت میکرد. روبروی مادر نشسته و به سرزنشهای مادرانهی او گوش میداد که از عمق وجودش برآمده، اما جایی برای نشستن پیدا نمیکرد. تردیدی که به خاطر خانوادهاش در گوشهی قلبش بود، راحتش نمیگذاشت.
🥺با حال غریبی، رو به مادر کرده،گفت: «دیگه عقاید یهود قانعم نمیکنه. اونا بیدلیل از مسلمونا نفرت دارن. هیچی تا حالا نتونسته حال خوبی رو که الان دارم بهم هدیه بده.»
چشمهایش را بسته بود و با احترامی که برخاسته از نوعی ابهت و عظمت بود، از زیبایی انتخابش، برای مادر حرف میزد.
مادر که نمیتوانست حال او را درککند، وسط حرف او آمد: «اما دخترم فرانسه جایی نیست که با حجابی که میگی، راحت بتونی بین مردمش زندگی کنی و مشکلی برات پیش نیاد... »
😇اما او در دنیای زیباتری سیر میکرد. شیفتهی حجاب مسلمانها شده و دلسوزیهای مادر هم نمیتوانست او را از زیباییهای دنیای جدیدش جدا کند.
مادر به او نزدیکتر شد تا نصیحتهایش را داغتر ادامه دهد، شاید بتواند او را از تصمیمش منصرف کند. اما کیفی که لیلا به سینهاش چسباندهبود، مانعی بین او و مادر میشد. مادر دستش را به طرف کیف برد تا آن را بگیرد. اما او با تمام قدرت آن را چسبیده بود، طوری که انگار شیشهی عمرش را در آن گذاشته و نگران شکستنش باشد.
وقتی تعجب مادر را از حرکت خود دید، با احترام دستش را گرفت و روی کیف گذاشت.
مادر دیگر از نصیحت کردن دست کشیده بود.
📖لیلا زیپ کیف را باز کرد و کتاب کوچکی را برداشت. آرام دستی روی آن کشید و لای صفحاتش را باز کرد: «این کتاب مقدس مسلموناست. همهی حرفاش با منطق یک انسان سالم جور درمیاد. از وقتی شروع به خوندنش کردم، حال دیگهای دارم ...»
دگرگونی حالش، مادر را ناامید کرده بود. نگرانی از صدای مادر میبارید؛ «دخترم لازم نیست مسلمان بشی و یا با پوشیدن روسری نشونش بدی. کافیه قلباً به اسلام ایمان بیاری.»
✨اما تمام حواس لیلا به صفحهی قرآن بود، انگار در دریای نوری غرق شده بود که دلش نجات از آن را نمیخواست.
دست روی صورت مادر گذاشته و با نشاط بیشتری گفت: «دوست دارم مثل خانومای محجبه، پاک و باوقار باشم. دیدن اونا همیشه حالمو خوب میکرده، میخوام وارد دنیای اونا بشم.»
☘لیلا دیگر تصمیم خود را گرفته بود. صورت مادر را بوسید. بلندشد. روسری را از کنارش برداشت و با آرامش و وقار بست. خداحافظی کرد و با دلی که قرص و محکم به ایمان الهی بود برای گفتن شهادتین روانهی مسجد شد.
#داستانک
#زنان_تازه_مسلمان
#لیلا_حسین
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍انفاق بدون پول
📅توی این ماه رمضونی، حالا که هنوز خیلی ازش نگذشته، بیاید یه قول و قرار بذاریم که در طول این ماه، کارایی انجام بدیم که به نیت ظهور باشه.
💸منظورم خرج کردن از پول نیست لزوما! میتونه هرچیزی باشه.
💡برای مثال، میدونیم که #فرزندآوری، تکلیف این روز است. اما خب تسهیل فرزندداری هم به نوعی زیرمجموعه همین تکلیفه مگه نه؟🤔
👧پس توی این ماه و باقی ایام سال که میریم مهمونی، مثلا اگه دیدیم خانوم خونه، بچهش دائما دورش میچرخه و مادر هم نگرانه که مبادا چیزی بریزه روی بچه، 💁♀شما یه لطفی کنید و بگید که من میرم با بچه بازی میکنم و مشغولش میکنم تا تو هم بدون فکر اذیت شدن بچه، به کارت ادامه بدی.
💎کارای پیشنهادی زیاده و توی ذهن خلاق شما هم حتما ایده بسیار.
#تلنگر
#ماه_رمضان
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨آخرین دعای مستجاب شهید محسن حاجی بابا
🍃محسن به یکی از دوستانش گفته بود: «دلم می خواهد طوری شهید شوم که نتوانند تکه های بدنم را جمع کنند.»
به مراد دلش رسید. گلوله توپ به ماشینش خورده بود. همراه دو نفر دیگر سوخته بودند. باقی مانده پیکرش را در پلاستیکی جمع کرده و پشت آمبولانس آوردند.
🌾آخر هم نتوانستند همه بدنش را جمع کنند. یک تکه از بدنش در سر پل ذهاب ماند . الان هم دو مزار دارد یکی در تهران و یکی در محل شهادتش. تا تکه های بدن فرمانده جبهه سر پل ذهاب را پشت آمبولانس دیدم، بی خجالت بلند بلند گریه کردم مثل همه.
راوی: حاج حسین یکتا
📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۱۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_حاجیبابا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تفکر انتزاعی
💡برای اینکه کودکان زیر ۷سال، هنوز تفکر انتزاعی کاملی ندارند، ممکن است که متوجه کلیگوییهای بزرگترها نشوند و به خواسته آنان عمل نکنند.
🗣مثلا اگر به فرزند خود تذکر دادید که اتاق خود را جمع کند و او گوش نداد، برحسب لجبازی کودک نگذارید.
⭕️خواستهتان را با جزئیات شرح دهید:
🔸اسباببازیا رو توی قفسه بذار.
🔸موقع غذا خوردن دستت رو به لباست نزن.
🔸لطفا تختت رو مرتب کن.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍هندوانه سربسته #قسمت_دوم 🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد
✍هندوانهی سربسته
#قسمت_سوم
🚌سوار اتوبوس شد و نیمنگاهی به ساکی انداخت که به لطف مادر، زیپش به سختی بسته میشد. انگار که راهی دیاری قحطی زده باشد، ساک را برایش پر از خوراکی کرده بود.
از چای خشک گرفته تا محصول مربای هلوی🍑 تابستان همان سال.
🙇♂۸ساعت یکجا نشستن سخت بود اما نه برای پدرام که روزی ۱۸ ساعت در اتاقی در بسته سوالات تستی حل میکرد.
🌑تلافی تمام شببیداریهایش را در همین ۸ساعت درآورد و یکسر تا مقصد چشمان خود را بست و به خوابی نهچندان عمیق رفت.
👤دستی روی شانهاش میزند:
_داداش زمستون تموم شد نمیخوای از خوابت پاشی؟!
چشمانش را به آرامی باز میکند. نور چراغهای ترمینال چشمش را اذیت میکند.
بلند میشود و بعد کش و قوسی، ساکش 🧳را برمیدارد و از اتوبوس پیاده میشود.
📱گوشیاش را چک میکند تا آدرس دقیق خوابگاه را به ذهن بسپارد. وقتی رسید، هنوز هماتاقیهایش نیامده بودند و او فاتح اتاق بود!
🛏 ملحفهای که آورده بود را روی تخت بالا پهن کرد و ساکش را هم بالای تخت، زیر پایش گذاشت که در باز شد و بوی هماتاقی جدید به مشامش رسید. بویی که نمیدانست حکایت از چه ماجراهایی میدهد...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان رو با عمل به آیات قرآن شروع کنی؟
💡تا حالا دقت ڪردی
هرچی بیشتر شڪر ڪنی، خدا تو زندگی چیزای بیشتری بهت میده.
باور نداری؟!😳
بیا امتحان کن
🌱«شکر نعمت، نعمتت افزون کند * کفر، نعمت از کفت بیرون کند»
✨لَئِنْ شَکَرْتُمْ لأزِیدَنَّکُمْ؛ اگر شکرگزار نعمتها بودید (نعمتهایم را) افزون خواهم نمود.
📖سورهابراهیم، آیه۷.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#ماه_رمضان
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨شهید غلام رضا صانعی پور و خبر از محل شهادت
🍃شهید غلام رضا صانعی پور، نوجوانی رزمنده بود که در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد. سجود و رکوع نمازش یک ربع طول می کشید.
☘به شهید یوسف اللهی سنگی را نشان داده بود و گفته بود: «من در کنار این سنگ به شهادت می رسم.» صدای انفجار خمپاره که آمد خودم را با عجله رساندم. غلام رضا در حال تلاوت قرآن، کنار همان تخته سنگ به شهادت رسیده بود.
راوی: حمید شفیعی
📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۹۱-۹۰
#سیره_شهدا
#شهید_صانعیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍صد سال دیگه کجایی؟
💡بعضی فکرا میتونن حال بد ما رو تغییر بدن؛ حتی کمک کنن که تصمیم درست بگیریم.
مثلا وقتی از دست همسرمون ناراحت و دلخوریم🤬چشمهامون رو ببندیم و تصور کنیم صدسال دیگه کجاییم؟🤔
🕸صدسال دیگه نه همسر، نه فرزندان و نه خودمون، هیچکدومامون نیستیم!
اونوقت عصبانیت و کینههارو بریزیم دور.🧹
🌿از همین ابتدای سال جدید بیاییم این روشو برا زندگیمون پیاده کنیم تا آروم بشیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچکهای بزرگ شنیدی؟🤔
⭕️باورت میشه تو زمان پیامبر بخاطر نچیدن ناخن وحی قطع شده؟
پس حتما کلیپ رو ببین🎥
#استاد_عالی
#ماه_رمضان
________
🆔 @masare_ir
✍️عیدی آن روز
🍃بوی عیدی و عطر سبزه حسابی اتاق را پر کرده بود، گل رونده کنار اتاق زندگی را به ارمغان می آورد و تلویزیون قرمز رنگی کوچولو هم آمدن بهار را گزارش می داد.
اهالی خانه با شور و تکاپو آماده میشدند تا به خانه ی آقا جان بروند. سارا آماده شد، بلوز سفید رنگ و روسری آبی رنگش را که چون آسمان زلال و آبی و خالی از هر رنگی بود، پوشید.
🍀حسین آقا هم که طبق معمول خودش را فدای خانواده کرد و با همان کتک و شلوار خاکستری رنگش که سال قبل برای مراسم عروسی خواهرش خریده بود و چند روز قبل از عید به خشک شویی داده بود، پوشید.
🌾سارا و حسین منتظر ماندند که زهرا حاضر شود؛ اما خبری از او نبود، سارا به داخل اتاق زهرا رفت و دید که هنوز آماده نیست و به دنبال چیزی می گردد، سارا به سراغش رفت و گفت: «زهرا جان! چرا آماده نمی شی؟ دنبال چیزی می گردی؟»
💫_یک مجسمه پرنده داشتم که میخواستم برای پدربزرگ ببرم الان نیست؛ کجاست؟
⚡️_بیا اول آماده شو، بعد آن را پیدا می کنیم، مگه نمی خواهی به عیدی برسی پس زود باش.
🍃زهرا با عجله لباس صورتی رنگش را پوشید، موهایش را شانه کرد، بعد با کمک مادرش به دنبال مجسمه گشت و چند لحظه بعد آن را از میان اسباب بازی هایش پیدا کرد، ذوق زده و خوشحال گفت: «مامان! مامان! پیدا کردم، آخ جان! »
✨سارا گفت: «خوب خدا را شکر زهرا جان! حالا سریع برو تا زود برسیم.»
سارا و زهرا جلوتر از حسین رفتند و سوار ماشین شدند.
💫هنگامی که وارد حیاط خانه آقاجان شدند، حیاط آب پاشی شده و حوض آبی رنگ با ماهی هایی که عید را جشن گرفته بودند و بوی گل های شمعدانی حال و هوای خانه را کاملا بهاری کرده بود.
🌾زهرا چشمش به ماهیهای داخل حوض افتاد، به سراغ حوض ماهی رفت و دست در آب حوض کرد و ماهیها را به جشن و شادی خودش دعوت کرد.
🍃 خاله مهین سر سفره هفت سین نشسته بود. رضا، علی و امیر، جلوی تلویزیون نشسته و برنامهای را تماشا می کردند. با صدای زهرا که به سمت پدر بزرگ می دوید تا کادویش را به پدربزرگ بدهد، به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند، خاله مهین با دیدن زهرا شروع به خندیدن کرد و مادربزرگش کبری خانم هم قربان صدقه اش رفت. زهرا از خوشحالی ایستاده بود و منتظر عیدی آقا جان بود که با اسکناس سبز تا نخورده ده هزارتومانی جشن عیدش را دو چندان کرد.
#داستانک
#به_قلم_آلاله
#ارتباط_با_والدین
🆔 @masare_ir