✍فقط یک دقیقه زمان داری!
💫یک دقیقه فقط فرصت داری یک دور دیگر، دور ضریح امام رضا علیهالسلام بگردی!
💞یک دقیقه فقط مانده تا برای آخرین فرصت، یک دل سیر مادرت را ببینی.
🍃یکدقیقه فقط از نفس کشیدنت باقی مانده است.
📿یک دقیقه فقط باقیست تا آخرین سجده نمازت را بجا آوری.
🤲تنها یک دقیقه زمان داری تا آخرین دعایت را بخوانی.
💡شبی که فقط یکدقیقه بیشتر از شبهای دیگر است، میشود بلندترین شب سال!
عُمر ما از همین دقیقههاست.
هر دقیقه برای خودش میتواند مهم باشد.
🌱همان یک دقیقه میتواند حُر را از این رو به آن رو کند.
☀️همان یک دقیقه میتواند ظهور را محقق کند.
همان یک دقیقه میتواند دقیقهی طلایی عمرت باشد!
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ترک غیبت در سیره شهید حمید باکری
🍃از خودمان که حرف می زدم، چیزی نمیگفت. بیمارستان آمده بود، قبل از تولد احسان. به شوخی می گفتم: «وای حمید! بچه مان آن قدر زشت است که با تو مو نمی زند.» میخندید.
☘اما تا می خواستم حرف دیگران را بزنم. می گفت: «برو بند ب. حرف دیگری بزن. »از این حساسیت هایش که نشانه سلامت روحش بود خوشم میآمد.
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۲۶-۲۵
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍والدین عقرب
💡هر فردی ممکن است در طول زندگی خود دچار اشتباهاتی شود. اشتباهاتی که قبلا کارت زرد برای عدم تکرار آن، به او داده شده بوده.
🧒طبیعتا فرزندان احتمالا بیشتر در معرض این هستند که علیرغم توصیههای قبل، دوباره کار ممنوعهای را نه لزوما از عمد، انجام دهند.
🦂درچنین شرایطی والدین عقرب، نیش و کنایههایی را در رابطه با کودک به کار میبرند که تبدیل به سدی در ارتباط و صمیمیت آنها میشود.
پس از گفتن جملاتی مانند:
_مگه کری، نشنیدی چی بهت گفتم؟😡
_آخه چندبار باید یک موضوع رو به تو بگم؟!🤦♀
❌خودداری کنید.
😈اگر بعداز این رفتارتان شاهد اعمال تلافی جویانه از طرف فرزندتان بودید، تعجب نکنید! هر عملی عکسالعملی در پی دارد.😁
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دلدادگی آقا جواد
📱آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی میداد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود:
«دعا کنید شهید شوم.»
📝یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن و آقاجواد به سرعت پاسخ داد: «فکرش را نمیکنم، آرزوی شهادت دارم.»
تکلیف که بر دفاع حرم تعیین شد، جبههاش را عوض کرد و همداستان شد با دوستانی که سال ها خدمتشان را کرده بود.
👧روزهای آخر آقاجواد قبل از رفتن به سوریه، برای دخترش فاطمه، قصهی حضرت رقیه سلاماللهعلیها را تعریف کرد. سپس برای او در مورد سفرش به سوریه گفت.
همین آخرین قصهی پدر برای کودک شد. قهرمان زندگی فاطمه همان رقیهای شد که در ذهنش نقش بست.
🌹خاک آن سرزمین که جواد محمدی به خادمی اش افتخار می کرد، متبرک به جای پای شهیدان است. خاک همان ها که سند شهادتش را امضاء کرد.
⚡️اگر نبودند کسانی که خدمت به شهداء می کنند تا یادشان باقی بماند، اگر نبودند همسران و فرزندان شهداء که روایتکنندهی حماسهی عزیزانشان باشند، مصداق این شعر می شدیم که:
کربلا در کربلا می مرد اگر زینب نبود.
🕌این است حکایت دلدادگان حریم بانوی دمشق. یکی مردانه پای دفاع از حرم می ایستد و یکی زینب وار ایستادگی و شهادت را روایت می کند.
امید است که بتوانیم روهروان این راویان حماسهساز باشیم.
💣نفسهای شهید جواد محمدی در "حما" سوریه، با اصابت گلوله به پا و پهلو به شماره اُفتاد. همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا و به وطن بازگشت.
🎥بعد از شهادت جواد محمدی فیلمی از دوران زمینی بودنش پخش شد که میگفت: «اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بیحجابها را خواهم گرفت.»
حواسمان به فصل الخطابهای دامنگیر باشد.
پایان
#داستانک
#خانواده
#حجاب
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بســـــــــــماللهالرحـمنالرحیـم
🌱سلامے به همهی اعضای وفادار مسارے.
🎇چالش #اولین_چادرم به اتمام رسید.
این چالش یه جایزه ویــــــژه🎁 داشت، برای کسی که تلاش میکرد و علاوه بر خاطرهی اولین چادر سر کردن، سؤالاتی 📝که از کتاب مجموعه بیانات رهبری درمورد حجاب و عفاف بود رو پاسخ میداد و میفرستاد.
🎉برنده خـــــوششانس این جایزه ویژه، به قید قرعه، سرکار خانم زینب احمدیان هستند
مبارکتون باشه😍
و اما در مورد بقیه شرکتکنندگان(تنبلی کردید توی خوندن کتاب هـــــا🤨) به پنج نفر به قید قرعه، نفری ۵۰هزارتومان اهدا شد:
🧕خانم نازنین رحیمی جابری
🧕خانم صدیقه صمدی
🧕خانم سمیرا لکزائی
🧕خانم فضه رحیم زاده
🧕خانم فهیمه شاملو
نوش جونتون🌹
✽ ✾ ✿ ❀ ❁ ❃ ❋
🛎گوش به زنگ باشید تا مسابقه و چالشهاے بعدے رو از دست ندید😉
📌عجالتاً و علےالحساب، نظرات و پیشنهادات خودتون رو برای بهتر شدن کانال با آیدے@Rookhsar110 درمیـون بذارید.
ممنــــــــــون از همراهیتون💐
🆔 @masare_ir
May 11
✍بهترین یاران
⭕️در ارتباط خانوادگی یا اجتماعی و کاری و.. گاه با افرادی مواجه میشویم که ممکن است با کوچکترین مسئلهای طرف مقابلش را بیازارد⚡️ یا ناسازگاری کند که در این صورت ادامه مسیر و آن ارتباط را برای خودشان و دیگران، تلخ و دشوار می نمایند.🍃
💡 برای تشخیص اینکه متوجه شویم در روابط با دیگران، کدام یاران بهترین هستند باید بدانیم کسانی بهترند که ناسازگاریشان کمتر و همراهیشان بیشتر است.
✨پيامبر صلیاللهعلیهوآله:
خَیرُ الأصحابِ مَن قَلَّ شِقاقُهُ و کَثُرَ وِفاقُهُ.
بهترین یاران کسی است که ناسازگاریاش اندک باشد و سازگاریاش بسیار.
📚تنبیه الخواطر، ج ۲، ص ۱۲۳
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨قرائت قرآن شهید علم الهدی در مقر ارتش شاهنشاهی
🍃قبل از انقلاب بود. می خواستند مسجد لشکر ۹۲ زرهی را افتتاح کنند. نوجوانی را برای خواندن قران آوردند. نوجوان علاوه بر اینکه پیش پای تیمسار جعفریان بلند نشد، آیاتی از قرآن را خواند که در آنها دعوت به جهاد و مبارزه شده بود.
🌾نویسنده گزارش ساواک در بخش نظریه نوشته بود: «با توجه به سن کم قاری، به نظر میرسد بیتوجهی به تیمسار در موقع ورودشان به مسجد را باید به حساب بچگی او گذاشت. شاید هم در آن لحظه حواسش به پیدا کردن سوره ای بود که قصد خواندن آن را داشته و برای همین یادش رفته به احترام تیمسار از جایش بلند شود؛ اما خواندن آن آیات شاید زیاد هم تصادفی نبود به خصوص وقتی به سوابق خانوادگی قاری توجه کنیم.»
☘بعدها فهمیدند حسین علمالهدی همان قاری نوجوان؛ عمدا چنین رفتاری کرده است.
📚کتاب سه روایت از یک مرد، محمد رضا بایرامی، انتشارات هویزه، چاپ اول، ۱۳۹۴؛ صفحه ۳۱
#سیره_شهدا
#شهید_علمالهدی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍حال خوب یا حال بد کدام واقعیت؟
انسان به دنبال حال خوب🌱 است و برای رسیدن به این مسئله گاه خود را درگیر ابزارهایی🔧 میکند که هیچ سودی برای او ندارند و چه بسا حال خوب واقعی را از او بگیرند و تنها اسیر زندانی با میلههای نامرئیاش کنند. در فضایی بی روح با چند پیام✉️ و تصویر 🏞بدون واقعیت که سرگرم میکند و لذت کنار همدیگر بودن را میگیرد.
⭕️گاه نیز برای دیده شدن کارهایی میکند که خود نیز نمی داند درست است یا خیر.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍خیلی دیر شده!
🏞 سرش را رو به آسمان گرفته بود. تلاش میکرد نفس عمیقی بکشد، اما چیزی بر روی سینهاش سنگینی میکرد.
صدای کسی را شنید که به حالت هشدار میگفت: «آقا اوضاع چشم حاجخانوم رو جدی بگیرید، مادر منم فشار چشمش پنجاه بود، اینجا نتونستن کاری بکنن و ... » دیگر چیزی نمیشنید. او را در اتاق معاینه دیده بود.
👨⚕بغضش ترکید و زبانش بند آمد. حرفهای دکتر مدام به دیوارهی مغزش میکوبید.
یاد روزهایی افتاد که مادر مدام از تاری دید و اذیت شدن چشمهایش ناله میکرد و هر بار با دلیلی، دکتر رفتنش به تأخیر میافتاد.
👵تا حالا خیال میکرد زندگیاش را وقف مادر کرده و از هیچ خدمتی دریغ نکرده، اما حرفهای دکتر، داشت حقیقت کمکاریهایش را روشن میکرد: «آقای محترم چرا اینقدر دیر...؟! نود درصد بینایی چشم چپ از بین رفته و دیگه قابل درمان نیست. چشم راست هم درگیر آب سیاهه و هر چه سریعتر باید عمل بشه ...»
⚡️سرش گیج میرفت و هیچ توجیهی برای این تاخیر نداشت. نزد مادر که در سالن منتظر او بود، برگشت: «مامان من میرم قطرههات رو بگیرم، زودی میام.» و به سرعت از مطب خارج شد.
📱گوشی تلفن در دستش بود و به هرجا که میتوانست زنگ میزد تا از دکتر دیگری وقتبگیرد. به مطب برگشت. دست مادر را گرفت و او را آرام تا پایین پلهها آورد. سپس خم شد و جسم نحیف پیرزن را بر پشت گرفت. مادر، طبق عادت در هر قدم برایش دعای عاقبت به خیری میکرد.
🏨سالن انتظار مطب جدید خالی شده بود و نوبت معاینهی مادر بود. محمد دستهایش را بیاختیار بههم میسایید.
دکتر معاینات را با لنزهای مختلفی انجامداد. سپس سرش را پایین انداخت. انگشتهایش را به هم گره کرد: «متاسفانه خیلی دیر آوردین، شبکیه کلاً تخریب شده و کاری نمیشه کرد. چند تا قطره مینویسم برای کنترل فشار چشم.»
👀با چشمهایی که کاسهی خون شده بود، به چهرهی دکتر زلزده، با صدایی که قصد بیرونآمدن نداشت، پرسید: «آقای دکتر با جراحی هم حل نمیشه؟!»
دکتر با لحن جدیتری ادامهداد: «تو این سن، بیهوشی براشون خطرناکه. جز کنترل فشار، راه دیگهای نیست.»
🧔♂محمد که دیگر از گولزدن خود ناامید شدهبود، دست زیر بازوی مادر، از اتاق معاینه خارجشد.
انگار در سرش چند نفر با هم فریادمیزدند و او را سرزنش میکردند: «چرا اینقدر دیر؟! مادر در حال نابینا شدن است.»
#داستانک
#قاصدک
#خانواده
🆔 @masare_ir
°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍شاکر نعمت
افسوس گذشته را میخوردم.😔
جرقهای در ذهنم درخشید که دیروز میتوانست پایان زندگیات باشد.🤔
پس امروز که زندهای🌿 لطفی از جانب
خالق یکتاست.خدایا! شکرت...🤲
✨پیامبر صلیالله عليه و آله:
«آدم شكرگزار چهار علامت دارد:
🔅 در وقت نعمت شاكر است
🔅هنگام بلا صابر است
🔅 به قسمت خدا قانع است
🔅تنها خدا را ستايش می کند.»*
📚*تحفالعقول، ص ۲۱
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨شهید علی سیفی؛ روحانی رزمی تبلیغی
🍃شبها که از تمرینات سخت غواصی می آمدیم برای استراحت. علی، تازه می رفت برای سخنرانی. هم آموزش می دید و هم آموزش می داد.
☘برخی اعتراض می کردند این چه گردانی است که یا فقط در آبند و یا در مراسمات. شب ها تا دیر وقت مراسم توسل برقرار بود با محوریت شهید سیفی. در مراسم روضه اشک هایش را با گوشه عمامهاش پاک می کرد.
🌾موقع اعزام برای عملیات با عمامه جلوی گردان میایستاد و بچهها را از زیر قرآن رد می کرد. یک ساعت قبل از عملیات عمامهاش را باز کرده بود و به بچه ها میگفت: «مهمات را با این عمامه بیرید تا متبرک شود.» وقتی هم در عملیات زخمی شد، زخمش را با عمامهاش بستند و راهی آسمانش کردند.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، صفحات ۱۱۰-۱۲۳-۱۱۶
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مقایسه ممنوع
🚫هیچ گاه فرزندان و اوضاع زندگی دیگران را با فرزندان و اوضاع خانوادگی خود مقایسه نکنید.
🗓 هرخانواده و فردی برای زندگیاش برنامه و اهداف منحصر به فردی دارد و همچنین تربیتی متفاوت.
💡والدین با مقایسهای که انجام میدهند فرزندانشان را ناراحت و بیاعتماد به نفس🤗 میکنند و حتی این مسئله باعث اختلافات دیگری نیز میشود، لذا توجه به این مسائل به ظاهر ساده، تاثیر بسیاری دارد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_الاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍هندوانهی سربسته #قسمت_اول 🧨تیکتاک ساعت، هر لحظه او را به منفجر شدن نزدیک میکرد. عقربهها سلانه
✍هندوانه سربسته
#قسمت_دوم
🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد و برای دستان خیسش دنبال حوله میگشت.🧻
پدرام در چارچوب در ایستاد: «نچ نچ نچ. خونوادهی یه پزشک🩺، باید اینطوری غرق روزمرگی باشن؟!»
مادر که دستمال به دست گاز را پاک میکرد، ناگهان چراغ ذهنش💡 روشن شد و یادش آمد که امروز، روز اعلام نتایج است: «چی شده خب؟ چند شدی؟»
ابرو بالا برد🤨 و جواب داد: «هیچی دیگه، اینطوری که شما دغدغه و هیجان از خودتون نشون میدید،حتما وقتی بشنوید ۳رقمی شدم، میرید و با خونسردی تمام، باقی گاز رو پاک میکنید!»😏
🍃برای اینکه پدرام هول کنکور را نداشته باشد، همیشه خود را خونسرد نشان میداد؛ حتی وقتی در آزمونهای کلاس کنکور، رتبهاش پایین میشد، طوری برخورد میکرد که انگار تنها اتفاقی که افتاده، ایجاد خراشی کوچک روی دست پسرش بوده!
اما این دیگر خونسردیبردار نبود!
✨ دستمال را روی گاز رها کرد و با لبهای کش آمده سمت پزشکِ در چارچوب در رفت: «بچه تو که من رو توی این یهسال جون به لبکردی!»
☘پدر هم با همان دستان خیس قدم برداشت و بغلش کرد: «قربون قد و بالای پسرم برم که به وقت خیسی، حولهست و به وقت پیری و طبیب!»
😈هادی هم عقب نماند و گفت: «بابا غلیان احساساتت، پدرام رو مور مور کرده!»
🌿شادی قبول شدن و شوخی پدر، صدای خندهشان را بلند کرد.
🚞یکی دوماه، فرصت زیادی نبود برای گرفتن خوابگاه و راست و ریس کردن کارهای ثبتنام دانشگاه. با خیال اینکه پسری محکم و کامل دارند، او را راهی پایتخت کردند...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_شفیره
🆔 @masare_ir
✍چه چیزی سخت به دست میآید و به آسانی از دست میرود؟
💡شاید در ظاهر پیروی از هوای نفس، شیرین و مخالفت با آن تلخ است؛ اما اخلاق خوب و صفتهای نیکو در سایهی مخالفت کردن با هوای نفس، بدست میآید.
❄️در مسیر مدرسه به خانه بودند. محسن پالتوی خود را محکم به دور خود پیچیده، دستهای کرخت خود را داخل جیبهایش کرده بود.
🧥حمید دوشادوش او راه میرفت و در گوش او میخواند: این پالتو همونی نیست که پارسال بهت دادم؟ جنسش عالیه، هنوزم میشد استفادهش کنم؛ ولی دادمش به تو تا سرما نخوری!
⚡️ حرفهای او مثل پُتکی بر سر محسن فرو میآمد. خدا خدا میکرد زود به دوراهی جداشدن از هم برسند.
✨امامعلىعليهالسلام : ما اَصْعَبَ اِكْتِسابَ الْفَضائِلِ وَ اَيْسَرَ اِتْلافَها؛
فضائل اخلاقى و صفات پسنديده چه به سختى به دست مىآيند و چه آسان ازدست مىروند.
📚شرح نهج البلاغه، ابنابىالحديد، ج۲۰،ص ۲۵۹، ح۳۸.
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨درگیری شهید مصطفی ردانی پور با سرکرده اشرار
🍀سپاه یاسوج بودیم. یکی از خانهای منطقه اهالی روستا را تحت فشار میگذاشت و اذیت میکرد. دنبالش رفتیم، با تفنگ چیهایش فرار کرده بود کوه. وقتی رسیدیم، شب بود. در روستا ماندیم.
🍃صبح اثری از مصطفی نبود. گفتیم شاید نیروهای خان شبانه او را برده اند. از خانه بیرون آمدیم. روی تپه ها سیاهی دو نفر را دیدیم. مصطفی بود. یقه خان را گرفته بود و کشان کشان او را از تپه ها پائین می آورد.
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص ۴۷-۴۶
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نگران نباش
💡برای ساختن زندگی خود؛
لازم نیست بدبین🧐 باشید!
لازم نیست؛ ذهن و دلتان را نگران🥴 کنید.
🌱تنها چیزی که لازم است به قول قدیمی ها:"مالتان را سفت بچسبید. همسایه را دزد نکنید"
📌باعشق ورزی صحیح،
📌با روش گفتگوی متمدانه و منتج به نتیجه،
📌با غیرت و محبت به جا،
📌با کنترل ومدیریت تنشها،
آسیب های زندگی را جوری مدیریت📝 کنید که همسرتان با دل وجانش شما را بپذیرد و عاشق باشد؛ آن وقت خیالتان راحت 😌خواهد بود.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بسم الله
✍دلداده
💦اشکهایش روی گونههایش میریخت. یاد تمام دلدادگیهایی افتاده بود که بی جواب مانده بود. تپشهایی که هیچ وقت آرام نمیگرفت.
خوابهایی که همیشه آشفته بود.
و دلی که هیچوقت به دست نمی آمد.
🔥اما حالا دنیا برایش وارونه شده بود. خواهرش تلفن او را شنید و به او تذکر داد: «یادت رفته حرف زدن با نامحرم بیشتر از پنج کلمه مجاز نیست؟»
یادش رفته بود. خیلی وقت بود که یادش رفته بود.
خیلی وقت بود خیلی بیشتر از پنج کلمه با نامحرم حرف میزد و میخندید.
اما این "تو بمیری از آن تو بمیریها" نبود!
همهی شواهد از این قرار بود که دیگر قرار نیست گناهانش پوشانده شود.
😭اشکهایش به پهنای صورت میریخت. با تمام وجودش احساس ندامت داشت از عشق خیابانی که نباید سراغش میآمد. از دلی که داده بود و نباید میداد. خندهها وحرفهایی که نباید میزد.
نگاهش به همسرش افتاد. یادش آمد در سختی و دشواری کنارش بوده. دلش برایش سوخت. چقدر کمتر از آنچه لایقش بوده از او عشق دریافت کرده؟
راستی چرا هرکسی حق داشت از او عشق دریافت کند اما همسرش نه؟!
👀به بچه هایش نگاه کرد. خیلی وقت بود برایشان وقت نداشت.
تصمیمش را گرفت. تغییر آسان نبود. حرکت شیطان و چرخش مداوم او را در اطراف قلب و زندگیش لمس میکرد.
نوبت او بود که به خود بیاید چون اصلا معلوم نبود پردههای رحمت الهی کی کنار بروند!
💫یاد حدیثی افتاد که در ایام جوانی میخواند:
✨«الحذر الحذر. فوالله لقد ستر حتی کانه قد غفر: مراقب باشید. مراقب باشید! به خدا سوگند آن قدر پوشانده میشود که گمان کرده میشود بخشیده شده.»
💓دلش می تپید اما با خودش تصمیم گرفت تپشهای قلبش را تنها در جهتی بپذیرد که خدا میخواهد. تصمیم گرفت همسرش را دوست بدارد خیلی بیشتر از کسانی که به دروغ ادعای عشق میکنند!
روی سجاده نشست. لیست هر روزه را آورد، همه را بلاک کرد.
۱۰۷۲ بار با اشک یاستار را زیرلب؛ زمزمه کرد.
💞حالا انگار دلش سبک شده بود. شوهرش که از در وارد شد؛ به احترام او از جایش بلندشد و به استقبالش رفت. حالا دوباره باید عشق را مشق میکرد.
📚نهجالبلاغه، حکمت۳۰.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍مخلوق زیبا
🤩تو زیبایی! خداوند زیبا خَلقت کرده. هم درونت رو و هم بیرونت رو.
📸اونقدر زیبایی که حتی وقتی عکس بدون آرایشت رو، رو پروفایلت میذاری، جنس موافقت هم اسیر افکار شیطانی میشه، چه برسه به جنس مخالف!!
⚡️نذار زکات زیباییت به گردنت بمونه.
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨گزارش نویسی روزانه در سیره مدیریتی شهید حسن باقری
🍃شهید باقری نوشتن يادداشت روزانه را اجباري كرده بود.خودش هم می نوشت.
ميگفت «بنويسيد چهكارهايي براي گردان، تيپ، واحد و قسمت تان كرديد. اگر بنويسيد، نفر بعدي كه ميآید می داند چه خبر است. آنموقع بهتر می تواند تصميمبگيرد.»
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۴۳
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دلتو تکوندی؟
🙇♀آخر سال ذهن مادر خونواده به سمت و سوی شستن، گردگیری، خرید وسایل نو مشغول میشه.
💡مادر برنامهریزی میکنه؛ اما سایر اعضای خونواده هم کمک میکنن.
🧺دلیل این خونهتکونی در ایران باستان اینجور بود که عقیده داشتن نباید هیچگونه آلودگی و کثیفی از سال پیش در خونه باقی بمونه!
🌱در واقع خونهتکونی تمثال بیرونی و ظاهری زندگیهاست؛ اونی که مهمتره خونهتکونی دله تا با دلی پاک و بدون کینه و دشمنی به استقبال سال نو بریم.
🕸سالی بشد از دست در ایام جوانی
نوروز رسید و تو همینی که همانی !
گیرم که به رسم همگان خانه تکاندی!
پس کی دل افسرده خود را بتکانی؟🤔
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ماهی قرمز
🍃سفره هفت سین را چید. به ظرفهای سفالی فیروزهای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی.
حمید دستی به ریشهای پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو میخریم.»
زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟»
💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که میدونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من میگی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو
میخریم.»
✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل میکنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمیداریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزهای که هر کدام قالب بدن ماهیای بود. زینب نایلون ظرفها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.»
🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمیشه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی میافته.» حمید به طرف ماشین دوید.
🌾 زینب گامهایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.»
اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرفهای سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت میخریدی. ببین امسال ماهی نداریم.»
آب بینیاش را بالا کشید: «میدونم الان اینجایی و داری منو میبینی. خدا گفته شهدا زندهان.…»
🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف میرفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهیها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهیها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمدهاش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.»
💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهیها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهیها دور ظرف میچرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهیهای قرمز داخل ظرف را تماشا میکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍چرخش بی معنی
🎶یه تیکه از موسیقی هست که میگه بیعشق جهان یعنی یه چرخش بیمعنی؛ میخوام بگم آره واقعا همین طوریه ها!🤔
پس
عاشق شید!💞
🍃زندگی به عشقه. عقل به آدما زندگی نمیده.
عقل به آدم حساب و کتاب🧮 میده. چطوری بهتر درسا 📚رو بخونه. چطوری بخوره 🥙که آخرشم چطور پلاسیده بشه....
🔥این عشقه که درون انسان رو مثل شعله روشن میکنه و زندگی میبخشه...
این جمله رو شهید بهشتی خیلی خیلی قبل تر از موسیقیها و دکلمههایی که برای عشق نوشتن گفته:
💡عاشق کسی باش که محدودیتی برای دوست داشتنش نداری و تا ابد دوستت داره.
📻 برگرفته از سخنان شهید بهشتی
#تلنگر
#شهیدانه
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨ برپایی گود زورخانه در خط مقدم
🍃در مرحله دوم عملیات والفجر هشت، قرار بود در جاده ام القصر حوالی رأس البیشه کار شناسایی انجام بدهیم. ما جلوتر بودیم و منتظر علی آقا. عراق معرکه ای بر پا کرده بود. زمین مثل طبل زیر پای مان می لرزید.
☘علی آقا وقتی رسید، گفت: «بچه ها! می بینید دشمن چه معرکه ای گرفته؟» کسی چیزی نگفت. تا روحیه ها را احیا نمی کرد نمی شد کاری انجام داد.
🌾ادامه داد: «اینجا گود زور خانه است؛ پس اول گود می زنیم. سر یک ساعت بچه ها با گونی سنگری میدان زورخانه را بر پا کردند. علی شد میان دار و بچه های واحد اطلاعات عملیات حلقه زدند. میل و تخته نداشتیم. با کلاش میل گرفتیم و نوار شیر خدا هم مثل همیشه دم دست بود. روحیه ها شد توپ و آماده عملیات.
راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید
📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۱۴۱
#سیره_شهدا
#شهید_چیتسازیان
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دستم ننداز
😤بعضی وقتا هست که ناراحتم و اعصابم بهم ریخته. مثل اون روز که حسین ماشین کنترلیش🚗 رو بهم نداد. ولی تو به جای اینکه بهم بگی
که آروم🌱 باشم،
یا بگی صبر کن خودم دو سه ماه دیگه برات میخرم🎁،
یا حتی ازم بخواید با جمع کردن پولام💰 کمکتون کنم توی خریدنش، دستم انداختید و گفتید که یه مرد برای ماشینکنترلی ناراحت نمیشه😏!
ولی بابا من بچهم😔.
مرد نیستم ولی شخصیت دارم و ازت میخوام که توی حسهام باهام شریک بشی. چسب🩹 روی زخم باش. بتادین نه.🙃
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir