eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دل‌شکسته 🍃دستش را روی بوق گذاشت. شیشه‌ی ماشین را پایین کشید، کمی سرش را بیرون آورد: «راه برو دیگه! » 🎋هر چه عصبانیت داشت روی پدال گاز خالی کرد و به سرعت از کنار ماشین جلویی عبور کرد. ناگهان ماشین روی سرعت گیر پرید و صدایی داد: «ای بابا، داغون شد ... » 🌾گوشی‌اش زنگ خورد، ازصدای زنگ مداوم همراه عصبانی‌تر شد. چند لحظه به صفحه‌ی گوشی خیره ماند؛ اما پاسخ نداد. دوباره همراهش زنگ خورد، این‌بار بعد از زنگ دوم جواب داد: «سینا کجایی!؟ وقتی جواب نمیدی مادرت دل‌ نگران میشه. » ☘هنگامی که سینا از محل کارش خارج شد به شدت ناراحت و عصبی بود. گوشی را برداشت و یکسره حرف زد و فرصت گفتن حتی جمله‌ای را به پیمان نداد بعد گوشی را قطع کرد. 🍂وقتی سینا ماشین را پارک کرد، وارد خانه شد سلامی داد و یک راست به سمت اتاقش رفت. نازنین ضربه‌ای به در زد و گفت: « عزیزم، نمی‌خوای شام بخوری؟ دیر وقته.» 🍃_نگفتم کاری به من نداشته باش. 🍂مادرش سکوت کرد و به سمت پذیرایی برگشت. 🍀فردای آن شب، صبح زود سینا از خانه بیرون رفت. او در محل کارش کلافه بود، ساعتی بعد پیامک‌های سینا شروع شد. پیمان گوشی را برداشت و نگاهی به آن‌ها انداخت: «بابا! الان یک ساعته که کارم گره خورده، شما واسطه بشین از مامان بخواین منو ببخشه. بهش زنگ زدم، پیامک دادم ولی جوابمو نمیده. لطفا دلشو صاف کنه و رضایت بده تا گره‌ی کارم باز بشه. » 🌸سیامک علاقه‌اش به سینا بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند. گوشی را برداشت و به پسر همسرش زنگ زد: «پسر بابا! ان‌شاءالله گره‌ی کارت باز میشه؛ اما وقتی اومدی خونه از مادرت عذرخواهی کن. » 🎋_چشم، ممنونم بابا. 🍃پیمان خداحافظی کرد و همسرش را صدا زد. وقتی چشمش به چهره‌ی غمگین نازنین افتاد: «برایش دعا کن! سینا متوجه اثر دل شکستن تو شده، الان موفقیتشو در رضایت تو اعتقاد داره. همه مخلوقات از هم اثر و انرژی می‌گیرن. قانون طبیعته و در مورد مادر پررنگ‌تر. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
⚡️مسافر ♨️بی‌قراری می‌کرد. مسافری داشت که منتظر آمدنش بود. دیگران او را درک نمی‌کردند. تعجب می‌کردند در نبود فرزندش چرا این‌گونه بی‌تاب است. روز به روز لاغرتر می‌شد. رنگ‌پریده و ناتوان می‌شد.انگار بیماری فراق به سراغش آمده است. گویی فرزندش، یوسفش فرسنگ‌ها از او دور است و او یعقوب‌وار چشم به راه انتظار می‌کشد. 🔺الان به این درک رسیده بود که انتظار به چه معناست. فراق کُشنده است. تازگی‌ها در خلوت خود با خدا اشک شرمندگی می‌ریخت. چرا بی‌قرار یوسف فاطمه نیست؟ با خود می‌گفت: «آن كه يوسف را مى شناسد، سوزى دارد كه افراد عادّى آن را درك نمى‌كنند. » ✨قالُواْ تَالله تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّي تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ؛ (فرزندان يعقوب به پدرشان) گفتند: به خدا سوگند تو پيوسته يوسف را ياد مى كنى تا آنكه بيمار و لاغر شوى و (يا مشرف به مرگ و) از بين بروى. سوره‌یوسف، آیه ٨۵. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تبلیغ برای نماز اول وقت 🍃حاج حسن انس عجیبی با نماز داشت و این روحیه را به نیروهای تحت امرش تسری می داد. 🌸قرار بود تستی موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. به حاج حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد. » او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام بگیرد حتی اگر نتیجه اش منفی باشد. » ☘اتفاقا نتیجه تست مثبت شد. بچه ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می‌گرفتند. حاج حسن مثل عادت همیشگی اش شروع کرد به خواندن دو رکعت نماز شکر. بعد از نماز شروع کرد برای بچه ها سخنرانی کردن. توی ذهنم بود که حتما می خواهد از پاداش نیروها برای شان بگوید؛ اما مطلب دیگری گفت: «بچه ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول دهیم نمازمان را اول وقت بخوانیم.» برای ما می گفت گرنه نماز او همیشه اول وقت بود. 📚با دست های خالی؛ خاطراتی از شهید حسن طهرانی مقدم؛ نویسنده مهدی بختیاری،ص ۹۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 توصیه امام زمان(عج) جهت حاجت روایی با خاصیتی از سوره یس 🔵 شخصی از بندگان خدا در شهر یزد گرفتاری سختی داشت خدمت حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه مشرف می شود ولی آن بزرگوار را نمی شناسد. حضرت به او فرموده بودند: «سوره یس را بخوان چون به کلمه مبین که در شش مورد آمده رسیدی حاجت خود را نیت کن و پس از قرائت سوره نیز حاجت خود را درخواست کن تا خداوند دعای تو را مستجاب نماید. » 🔺 او گفت: «چون در سوره یس نگاه کردم دیدم کلمه مبین در هفت مورد ذکر شده تعجب کردم. اما با تامل دقت کردم فهمیدم در شش مورد بدون الف و لام است ( مبین ) و در یک مورد همراه با آن می باشد ( المبین ) سپس گفت سوره را همان طوری که حضرت فرموده بود خواندم و خداوند نیز دعایم را مستجاب کرد. »   📚 صحیفه مهدیه بخش ششم صفحه ۵۸۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ صاحب گنبد فیروزه‌ای 🌾دستهایم را بالا بردم و از عمق وجودم دعا کردم. هنوز سرم را برنگردانده بودم که خانومی روی شانه ام زد. 🍂با حال گرفته جوابش را دادم. زن یک بسته شکلات جلوی دستم گرفته بود تا برای پدرش فاتحه بفرستم. 🍃«ای بابا، خدا بیامرزتش؛ اما خواهر وسط دعا ومناجات. » دلم نیامد این حرفها را بلند بگویم. توی چهره‌اش، غم و نگرانی با معصومیت خاصی در هم آمیخته بود. بی آنکه بخواهم، گفتم که چی شده؟ 🌸همین یک جمله کافی بود تا مثل یک ساختمان بلند فرو بریزد. نشست و از کودک مریضش گفت. از اینکه دکترها جوابش کرده‌اند و حالا او مانده و دنیایی نا‌امیدی از خلق و روزن امیدی بسته به صاحب همین گنبد فیروزه ای. 🍃آنقدر اشک و معصومیتش تاثیر گذار بود که وقتی رفت، نمازم را دوباره خواندم. این بار نیت کردم نماز حاجت را نه برای کسب وکار و روزی خودم که برای شفای کودک بیمار زن بخوانم. 🆔 @tanha_rahenarafte
✍روح خدا به خدا پیوست ❤️او فرشته نجات مردم ایران و امیدبخش برای تمام مظلومان جهان است. کشتی نجات از دست نامردمان روزگارست که در حق مردم جفاها کردند. ☀️مردی الهی و آسمانی که خیلی‌ها را عاشق خود کرد. از زالوصفتان شرق و غرب نمی‌ترسید با قدرت جلوی آن‌ها ایستاد. چهره فریبکار و نقاب زده آمریکا و صهیونیست جهانی را برای همه آشکار کرد. 🌓آخرین شبی که در میان ما بود، دست‌های کوچک و بزرگ بالا رفتند، لب‌ها می‌لرزید. اشک‌ها جاری بود ذکر ‌" امّن‌یجیب" از گوشه گوشه ایران به آسمان بلند شد. شفای رهبر خدایی خود را از خدا می‌خواستند. ▪️افسوس که روح خدا، باغبان انقلاب، بعد از عمری مجاهدت به ملکوت اعلی پیوست. خیل فرشتگان الهی، صف کشیدند به استقبال سلاله پاک زهرا که زمینه‌ساز فرج شده است. 🏴انالله‌وانا‌الیه‌الراجعون🏴 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دست به خیری 🍃محمد برادر بزرگ میرزا دو سال بود بود که نامزد کرده بود. آقا فتاح پدر خانمش، خیلی عصبانی بود و اصرار می کرد یا عروسی یا طلاق. میرزا شب که آمد خانه دید مادرش حال و روز خوشی ندارد. شنید که آقا فتاح آمده و خط و نشان کشیده است. ☘مانده بود چه کند. مدت ها بود که شبانه روز در خیاطی آقا پیکر یهودی مشغول کار بود و می خواست برای خودش کارگاهی داشته باشد. اکنون که همه چیز برای زدن کارگاه آماده بود، قضیه برادرش مشغولش کرده بود. تا صبح خواب به چشمش نیامد؛ اما صبح که می خواست برود سر کار، خیال مادرش را آسوده کرد که “همه چیز را بگذار به عهده من“. با آقا فتاح هم برنامه عروسی را ریخت بدون اینکه برادرش متوجه شود. 🌸جمعه که شد کت و شلوار عروسی برادر را هم خریده بود. آمد در کارگاه. گفت: «بچه ها آماده شوید همه دعوتیم عروسی. » همه هرچه داشتند پوشیدند. محمد بهانه لباس نداشتن را آورد، کت و شلوار را گذاشتند روی میزش. حمامش هم بردند. وقتی تاکسی جلوی در خانه آقا فتاح نگه داشت، شنید که می گویند داماد آمد. 📚 غریب غرب؛ روایتی کوتاه از زندگی شهید بروجردی، نویسنده: عباس رمضانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۴-۱۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠محبت میان زن و شوهر ✅زن و شوهر هر یک نقش مهمی در آرامش خانواده دارند. 🔘یکی از راهکارهای خوشبختی، محبت زن و شوهر به همدیگر است. 🔘هر کدام از آن‌ها دوست دارند مورد محبت دیگری واقع شوند؛ البته زن موجودی عاطفی‌ست و بیش از مردان نیاز به محبت دارد. 🔘با رفتار محبت آمیز، نیاز عاطفی هر یک برطرف می‌شود. ✅ابراز عشق و علاقه ظاهری و قلبی همسران نسبت به یکدیگر؛ نشان از خیرخواهی‌ست و سبب مودت می‌شود. 🔹رسول خدا صلی‌الله علیه وآله: «قَوْلُ الرَّجُلِ لِلْمَرْأَةِ إِنِّی‏ أُحِبُّکِ‏ لَا یَذْهَبُ مِنْ قَلْبِهَا أَبَداً ؛ مردی که به همسرش بگوید دوستت دارم، چنان در قلبش می‌نشیند که هیچ‌گاه از بین نمی‌رود.»* 📚*کافی، ج ۵، ص ۵۶۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خسته 🍃خسته و کوفته، بچه را به پشت بسته بود و با دست دیگرش خانه را جارو میزد، ساعت را نگاه کرد؛ عقربه ها دوازده را نشان می‌دادند. ☘ ساعتی بعد همسرش از در می‌آمد و بی توجه به او و کارهاش و بچه، صدای گشنمه گشنمه، سر می‌داد و آن وقت او می‌ماند و هزار کار نکرده و غری که باید می شنید. ✨ عاقبت فکری به سرش زد. ساعت را برداشت. باطری را در آورد. بعدبچه را از روی پشتش برداشت و چند دقیقه به گریه‌هایش بی توجهی کرد. 💫سرش را پایین انداخت و از فکر پلو وخورش بیرون آمد. ماکارانی ها را از کابینت در آورد گوشت چرخ کرده، پیاز، مقدار زیادی هویج و سویا را برداشت و شروع کرد به پختن. 🍃محسن، پسرش حالا با اسباب بازی هاش بازی می‌کرد عقربه ها هنوز روی دوازده مانده بودند، غذا کاملا پخته بود. به جای سالاد، سراغ ظرف ماست رفت و دقایقی بعد حمید وارد خانه شد. 🌾 در حالیکه همه کارها انجام شده بود. نگاهی به صورت خسته‌ی فاطمه کرد و گفت: «سلام عزیزم خدا قوت. چه زود کاراتو کردی. چقدر کار داری تو تا دوازده! » بعد در حالی که چیزی را از پشت سرش جلو میآورد، نشست و آن را تقدیم فاطمه کرد: «امروز آقای حبیبی همه‌مون رو مهمون کرد ناهار برای تو هم آوردم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
🕊نقطه شکوهمند رهایی 🍁پانزده خرداد نقطه شکوهمندی بود، که خط و راه رسیدن به پیروزی انقلاب اسلامی ایران را به ما نشان داد. ☀️در حقیقت آغاز درهم‌پیچیده شدن طومار حکومت ستمشاهی است. پانزده خرداد مبدأ نهضت اسلامی ایران است. 🇮🇷 و باز هم خون مردم این مرز و بوم بود که نهالی را کاشت و بعدها با آبیاری شدن با همین خون‌های پاک زمینه‌ساز درخت تنومند انقلاب اسلامی شد. ▪️در روز پانزده خرداد، هفت نفر از جوانان پاک و بی‌گناه پیشوا ورامین تنها به جرم حمایت از مرجع تقلید خود در خون خود غلطیدند. 🖤این جوانان به نام‌های سید مرتضی طباطبایی رفیعی، عزت‌الله رجبی، امیر هوشنگ معصومشاهی، جعفر عرب مقصودی، مسیب مهابادی ، ابوالقاسم اردستانی و حسن خانی از شهروندان ورامین به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. 🏴روحشان شاد و راهشان پررهرو🏴 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ارادت به حضرت ابوالفضل (ع) 🍃علی رضا همه کارهایش با حضرت ابوالفضل (ع) گره خورده بود. پس از چهار سال بیماری و ناامیدی از درمان، شفا یافته حضرت ابوالفضل (ع) بود. ☘آخرین باری که داشت اعزام می شد، پرسیدم: «مادر جان! کی بر می گردی؟» گفت: «ما مسافر کربلائیم. هر وقت راه کربلا باز شد. » ⚡️در آخرین نامه اش هم نوشته بود: «به امید دیدار در کربلا» در فروردین ۱۳۶۲ برای شرکت در عملیات والفجر یک عازم فکه شد. در آن جا هم به خاطر شجاعت و مدیریتش شده بود مسئول یکی از دسته های گروهان ابوالفضل (ع). در همین عملیات هم شهید مفقود الجسد شد. 🌾وقتی در زیر شنی تانک بعثی های قرار گرفت آخرین نوایش هم یا ابوالفضل (ع) بود. شانزده سال بعد از شهادتش، وقتی پیکرش برگشت، اولین گروه از زائران امام حسین (ع) راهی کربلا بودند. روز تاسوعا هم با فریاد یا ابوالفضل تا گلزار شهدا تشییع شد. راوی: مادر شهید 📚 مسافر کربلا ؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی رضا کریمی. ص ۱۳ و ۱۴ و ۶۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پانزده خرداد شصت ساله می‌شود 🔆پانزده خرداد همان روزی است که مردم عمق معنای یکپارچگی، عمق استراتژی مردمی امام، عمق انقلاب را فهمیدند و معنا کردند. 💥حالا در آستانه‌ی شصتمین سالگرد این روز بزرگ، بازهم همه، با امام و آرمانهایش، با همان بزرگمردی که سالهاست تلاش می‌شود زیر سقف رنگین حرم، زیرنظرات غربگرایان، زیرطوفان تحریف، از ما بدزدندش، پیمان می‌بندیم تا همیشه‌ی عمر و تا خون در رگ ماست. ❤️از امام، همان خمینی تا همیشه زنده ی تاریخ، از آرمانهای انقلاب، از انقلابمان، حمایت کنیم. و آن را بی تحریف، بی دریغ، بی شائبه، به نسل بعد منتقل کنیم. ☘و میگوییم اگر هزار پانزده خرداد، برای‌اثبات خودمان به رهبری و مولای غایبمان، لازم باشد، هر هزاربار پا در رکابیم و آماده. 🕊پانزده خرداد به شما مردم غیور گرامی باد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍امامزاده‌‌جعفربن‌موسی 🕌صحن امامزاده‌جعفربن‌موسی پُر از جمعیت عزادار بود. همه در تکاپوی برگزاری مراسم سنتی‌بنی‌اسد که شبیه خاکسپاری شهدای کربلاست، بودند. مداحان گوشه و کنار به همراه گروه مردمی که از اطراف به آنجا آمدند، در حال نوحه‌سرایی بودند. 🏴امامزاده سیاه‌پوش بود. بالاترین نقطه گنبد، پرچم بزرگ و سیاهی برافراشته بود که وزش باد آن را به این‌سو و آن‌سو می‌چرخاند. پیر و جوان، زن و مرد لباس‌های سیاه به تن داشتند. گَرد غم شهادت مولای دو عالم بر سر و صورت‌ها نمایان و قلب‌ها محزون و دل‌ها داغدار بود. 🍁سبک و زبان نوحه‌ها متفاوت‌تر از همیشه در فضای معطر امامزاده پراکنده می‌شد. شب قبل سیدمرتضی‌طباطبایی از اهالی روستای محمدآباد عرب‌ها از قم خبر دستگیری آیت‌الله‌خمینی را به روستائیان رسانده بود. نجواهایی در این خصوص توسط عده‌ای از بزرگان شهر شنیده می‌شد. سعی داشتند مراسم به‌هم نخورد تا سرفرصت در مورد خبری که شنیدند چاره‌ای بیندیشند. 💡کم‌کم نجواها و درگوشی‌ها به فریاد تبدیل شد. یکی از اهالی شهر پیشوا بالای منبر رفت. قطرات اشک‌ چون سیل خروشان از گوشه چشمهایش روی زمین می‌ریخت. بغض گلویش را می‌سوزاند. تپش قلبش بالا رفته بود. سیل جمعیت را از نظر گذراند و گفت: «مردم در نیمه‌شب گذشته مرجع تقلید شما، آیت‌الله‌خمینی را در شهر قم دستگیر کردند. ایشان هم‌اکنون در زندان رژیم خونخوار به‌سر‌می‌برند. » 💎لحظه‌ای سکوت مهمان صحن امامزاده شد. در این هنگام مردی بلندگو را به دست گرفت و اعلام کرد: «مردم وصیت کنید، غسل شهادت کنید و آماده حرکت شوید. » 🍃مردم روستای محمدآباد از بیراهه به سمت تهران حرکت کردند. مردم شهر پیشوا هم در حال حرکت به سمت تهران بودند. در بین راه کشاورزان و سایر مردم با آن‌ها همراه می‌شدند. ☘همه در نزدیکی منطقه باقرآباد و پلی که در آنجا بود به یکدیگر رسیدند. جمعیت بیش از پانزده هزار نفر بودند. گروهی نظامی از تهران به آن منطقه اعزام شده بودند. سرهنگ بهزادی و کاویانی به مردم خشمگین دستور توقف دادند. مردم توجه نکردند و به راه خود ادامه دادند. 🔥سرهنگ بهزادی به سربازان تحت امر خود نگاهی کرد: «گروهان آماده، گروهان شلیک. » گلوله‌ها به سر و سینه می‌نشست. خون همچون فواره به بیرون می‌پاشید. جمعیت با جیغ و فریاد متفرق شدند. آن نقطه از زمین سرخ‌رنگ و گلگون شد. هفت نفر که از بهترین جوانان ورامینی جلودار جمعیت در خون خود پَرپَر شدند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
👂گوش دروازه خوبی‌ها 🍁از همان ابتدای شروع جلسه قرآن، گوشه‌ای کز می‌کرد، در خود فرو می‌رفت. لب‌ها را ورمی‌چید، قیافه شکست‌خورده‌ها را به خود می‌گرفت. غصه می‌خورد و آه می‌کشید. ♨️یک روز کنارش نشستم، فرصت را غنیمت شُمرد و شروع کرد به درددل کردن: «دخترم خوشبحالت سواد بلدی. می‌تونی قرآن بخونی. موهام مثل دندونام سفید شده؛ ولی دریغ از خوندن حتی یک خط. » 🔺سراپا گوش شدم تا خودش را خالی کند. بعد از سکوتش گفتم: «مادرجون هیچ می‌دونی گوش دادن به قرآن ثواب داره و درهای رحمت الهی برامون باز می‌شه. نگاه کردن به آیات نورانی قرآن ثواب داره و برکات و رحمت الهی نصیبمون میشه. » 🔺خوب که به حرفام گوش کرد لبخند به روی لب‌هایش نشست. قرآن را باز کرد. چشم به آیات نورانی قرآن دوخت. گوش‌هایش را تیز کرد تا خوب بشنود. ✨وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ؛ و هرگاه قرآن خوانده شود، به آن گوش دهيد و ساكت شويد (تا بشنويد)، باشد كه مورد رحمت قرار گيريد. 📖سوره‌اعراف، آیه۲۰۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨انس با قرآن 🍃آرزوی قلبی احمد تجلی آیات قرآن در زندگی و حکومت بود. ☘روز ۲۲ بهمن بود. وقتی خبر سقوط نظام ستم‌شاهی به گوش‌مان رسید، در پادگان مرزی پیرانشهر تبعید بودیم. با شنیدن خبر بچه ها به مجسمه شاه حمله کردند و با بستن طناب آن را زیر پا انداخته تکه تکه اش کردند. احمد قطعه ای از گوش مجسمه را برداشت و خطاب به من گفت: «این تکه از گوش شاه را برداشتم تا یادم باشد مردم می توانند توی گوش استبداد سرود آزادی بخوانند. » 🌸 من هم تکه ای از بینی را به نشان بینی بر خاک مالیدن پهلوی برداشتم. وقتی مراسم صبحگاه شروع شد، احمد قرآن کوچکش را باز کرده و شروع به تلاوت کرد. به یاد صبحگاه های پایگاه کرمانشاه افتادم که پر از هلهله مارش نظامی و موسیقی های ناهنجار بود. احمد همانجا گفت: «دلم می خواهد روزی به جای این موسیقی های بی محتوا آیات قرآن را در مراسم صبحگاه بخوانم. » آرزوی قلبی احمد محقق شده بود. 📚خانه ای کوچک با گردسوزی روشن؛ خاطرات شهید احمد کشوری؛ نوشته ایرج فلاح و مسعود آب آذری، ناشرز: نشر یا زهرا، چاپ اول-۱۳۹۰؛ صفحه ۶۰-۵۹ راوی:غلام رضا شه پرست 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔥آه مادر ❄️کمر درد و پا درد لحظه‌ای راحتش نمی‌گذاشت. پشت پنجره روی تخت نشسته بود و به باغچه که درختان و گلهایش پژمرده و بی‌روح و طراوت شده بود، نگاه می‌کرد. ♨️هر چند ثانیه یک آه می‌کشید و خطاب به حاج ماشاءالله خدابیامرز می‌گفت: نور به قبرت بباره حاجی. 🔆یکسالی می‌شود که شوهر ننه‌صفورا به رحمت خدا رفته است. تنها دخترش رقیه، به بهانه درس خواندن، ارثیه بابا را دلار کرد و رفت دیار غُربت. حسن و حسین هم به قول معروف: یک سر دارند و هزار عائله! به بهانه‌های واهی خیلی کم به مادر سرمی‌زنند. 🔹الإمام الصادق عليه السلام ـ فی قَولِهِ تعالى: «وَبِالْوَ لِدَيْنِ إِحْسَنًا»* ـ : الإحسانُ أن تُحسِنَ صُحبَتَهُما، وألاّ تُكَلِّفَهُما أن يَسألاكَ شَيئا مِمّا يَحتاجانِ إلَيهِ وإن كانا مُستَغنِيَينِ** 🔸امام صادق عليه السلام ـ درباره اين سخن خداوند متعال كه فرموده: «و نيكى كردن به پدر و مادر» ـ : نيكى كردن، اين است كه با آنان خوب همراهى كنى، و اين كه آنان را به زحمت نيندازى كه چيزى از نيازهايشان را از تو بخواهند، هر چند توانگر باشند. 📖*سوره‌اسراء، آیه۲۳. 📚**الكافی،جلد2، صفحه157. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️به تو هم می گویند پسر؟ 🍃پیرمرد بر روی ویلچر نشسته بود، دلش گرفت و آهی جانسوز از اعماق قلبش کشید. دستی بر چرخ ویلچر گذاشت و به سمت پنجره رفت. از پشت پنجره به پارکی که در نزدیکی خانه‌اش بود نگاه کرد، پارک پر از بچه هایی بود که با پدربزرگ و پدر و مادرشان برای تفریح و بازی رفته بودند، صدای خنده های بچه ها گوش جانش را نوازش می داد. ⚡️ قطره های اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا گوشه لبش رسید و دوباره آهی جان سوز کشید. نگاهش را از سمت بچه‌ها برگرداند و به دیوار اتاق خیره شد. عکس‌‌های قاب شده و کوچکی بچه‌هایش را دید که در هنگام زنده بودن خانمش، با همدیگر به پارک سر کوچه‌شان می رفتند. 🌾 اشک امانش را برید همین طور گریه می کرد و خاطرات گذشته اش از جلوی چشمانش چشمک زنان می گذشت که یکدفعه صدای باز شدن در اتاق به گوشش رسید. با خوشحالی به در اتاق خیره شد. نوه اش نسترن از راه مدرسه به دیدار پدربزرگش آمده بود. مشهدی رضا تا چشمش به نسترن افتاد؛ جان و روح تازه ای گرفت و شروع به خندیدن کرد. 🍃 نسترن به سمت پدربزرگش رفت و بعد از سلام او را بوسید و کنار ویلچر پدربزرگش نشست و گفت: «پدربزرگ چرا گریه کردی؟ چی شده؟ اشکات را نبینم. » 🎋نسترن با دستانش اشک‌های پدربزرگش را پاک کرد، بعد بلند شد و به سمتی نگاه کرد که پدربزرگش نگاه می کرد، متوجه بچه هایی شد که در پارک بودند و صدای خنده هایشان تا فرسخ ها به گوش می رسید. نسترن خواست پدربزرگش را خوشحال کند گفت: «می خواهی یک جای خوب بریم؟ » ☘️پدربزرگش که انتظار چنین چیزی را نداشت گفت: «کجا؟ » 🍃_پارک 🍂_تو که توانش را نداری و زورت به ویلچر نمی رسه! 🍀_نه من می تونم، آرام با هم می ریم. 🍁نسترن پدربزرگش را آماده کرد و بر روی ویلچر گذاشت و از اتاق بیرون رفتند، نزدیک پله‌ها ایستاد، کمی ویلچر را جلو برد. تا مشهدی رضا خواست بگوید که از همسایه‌ها کمک بگیریم. چرخ ویلچر از لبه پله آویزان شد. نسترن ویلچر را به عقب کشید؛ ولی زورش نرسید. دسته ویلچر از دستش رها شد و پدربزرگش با ویلچر به پایین پرت شد، دستش شکست و چرخ ویلچر کنده شد و نسترن بلند بلند شروع به گریه کرد و فریاد زد: «پدر بزرگ، پدر بزرگ! » 🍂صدای افتادن ویلچر و گریه نسترن، امیر علی، همسایه بالاییشان را به بیرون خانه کشاند. با دیدن قیافه مشهدی رضا و نسترن که در حال گریه بود، سراسیمه به سمت مشهدی رضا رفت و گفت: « یا خدا! مشهدی رضا؟!» 🍃امیر علی سریع به اورژانس زنگ زد و مشهدی رضا را به بیمارستان رساندند. بعد از اینکه دکتر مشهدی رضا را معاینه کرد و دستش را گچ گرفت، امیرعلی به پسر مشهدی رضا یعقوب زنگ زد و به او خبر داد. یعقوب بعد از بهانه‌های بسیار سراسیمه به بیمارستان آمد، وارد اتاق شد، پدرش را بر روی تخت دید، کیفش را بر روی تخت انداخت و به سمت پدرش رفت و بعد از سلام گفت: «چی شده؟ چرا این جور شدید؟ کجا بودید؟ » ☘️مشهدی رضا ماجرا را برای پسرش تعریف کرد، ناگهان یعقوب عصبانی شد، به سمت نسترن رفت و کشیده ای به صورت کوچک نسترن زد و گفت: «کی گفته تو بیایی اینجا؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ اگر بلایی سرش می‌اومد چی؟ » 🍁نسترن دستش را بر روی صورتش گذاشت، چیزی نگفت و شروع به گریه کرد.مشهدی رضا ناراحت شد و به نسترن گفت: «بیا کنار خودم. » 🌸دست بر سر نسترن کشید، او را نوازش کرد و اشک هایش را پاک کرد و به پسرش یعقوب گفت: «چرا تو گوش بچه می زنی؟ حالا که اتفاقی نیفتاده، تو باید از خودت خجالت بکشی که غیرت یک بچه را نداری؟ به تو هم می گویند پسر؟ » 🍂پدر نسترن سرش را از شرمندگی به پایین انداخت و چیزی برای گفتن نداشت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️دینداری در آخرالزمان ﻣﻜﺎﻟﻤﻪ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻲ ﺍﻳﺮﺍﻥ: ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻣﺤﺘﺮﻡ ! ﺍﺯ ﻣﺮﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻳﻢ ! ﺧﻮﺍﻫﺸﻤﻨﺪﻳﻢ شیشه‌های هواپیما را برای دور انداختن روسری‌ها پایین نیاورید !!!!😂😂🙈 🌳🍄🌳🍄 💡در آخرالزمان دینداری از نگه داشتن آتش در دست سخت‌تره. چرا به مو نرسیده پاره میکنیم؟؟ خدای شلوغی، خدای خلوت هم هست.😉 ✨وإِذَا لَقُوا الَّذِينَ آمَنُوا قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا إِلَىٰ شَيَاطِينِهِمْ قَالُوا إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِئُونَ و چون به اهل ایمان برسند گویند: ما ایمان آوردیم؛ و وقتی با شیاطین خود خلوت کنند گویند: ما با شماییم، جز این نیست که (مؤمنان را) مسخره می‌کنیم. 📖سوره بقره، آیه۱۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ارتباط کلامی با همسر 🍃برای اولین بار رفتیم حرم و بعد بهشت رضا (ع) برای زیارت شهدا. وقتی بر می گشتیم، آقا ولی گفت: «مثل این که رسم است داماد حلقه را به دست عروس می کند. خندیدم. » ☘گفت: «حلقه را به من بدهید. ظاهرا مادرم اشتباهی دست شما کرده. حلقه را گرفت و دوباره دستم کرد. » 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: مهدیه داودی، صفحه ۱۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
زن سیاستمدار ❌خانوم عزیز... عزت و احترام تو دست خودت هست. پس برای عزیزبودنت، یادت نره؛ خوب و قشنگ حرف بزن. 🔶با کلمات زیبا 🔶لحن قشنگ 🔶و در زمان مناسب. ⛔مثلا زمان خستگی وخواب آلودگی یا تازه برگشتن مرد از سرکار، اصلا زمان مناسبی برای گله و ابراز نیازها نیست. اینطوری می‌توانی همسرت رو عاشق سیاست خودت کنی. مطمئن باش با این روش هم دعواهای کمتری اتفاق می‌افتد، هم بیشتر به حرفهات توجه می‌شود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اشک شوق 🍃_ساغول، اینجه چه می‌کنی؟ ☘_فصل هندوانه است. باید برم سرآب. الانم دارم خاک پاشون می‌ریزم. 🌸احمد پلاستیک سفید را محکم روی ردیف هندوانه‌ها کشید. روی موتور پرید و بیل را جلو روی پایش گرفت تا از دو طرف موتور آزاد باشد: «فعلا خداحافظ. میرم عصر با سکینه و گل‌محمد بیام. » 💥کربلایی حسن، برایش دستی تکان داد و کمی بعد موتور درخورشید، که گویی به زمین بوسه می‌زد، محوشد. ✨کمی آن طرف‌تر محبوبه، از پای تنور برخاست. فطیرها را در سینی گذاشت و بین ساروق، جمع کرد. بوی روغن و سبزی فطیر، در دماغش پیچید. دل‌ضعفه گرفت. اما حالا چندروزی از رمضان گذشته بود و کم‌کم به گرماخوردن پای تنور، پیچیدن بوی چِرَک، خمیر و پیاز توی حیاط خانه عادت می‌کرد. ☘نان را برداشت و همین‌طور که راهی اتاق می‌شد، با صدای ترمز موتور قلبش تپش خود را از سرگرفت. مجید رسیده بود و محبوبه، دلش می‌خواست دلتنگیش را با کنارش نشستن جبران کند. 🍃مجید، هر روز روزه می‌گرفت اما سنگ کلیه‌اش، او را می‌آزرد. حالا هم خسته و تشنه از راه رسیده بود و محبوبه که قبل‌تر از او خواسته بود روزه‌اش را نگیرد با یک لیوان بلند چایی داغ و خوش‌عطر، به استقبالش رفت. 🌾ابروهای کم‌پشت مجید هلالی شکل شدند و گوشه‌های لبش، سربالایی رفتند. لبخند مثل سفره، روی لبش پهن شد و از شوق چشمهای قهوه‌ای محبوبه، به چهره‌اش خیره شد. سالها بود با اینکه تلخی حسرت فرزند، درکامشان نشسته بود، عاشقانه یکدیگر را دوست می‌داشتند و گرانی و کار زیاد کشاورزی و حتی ضررهای گاه وبیگاه در فروش محصولاتشان، نتوانسته بود حتی اندکی رنگ پلاسیدگی روی قلبهایشان بپاشد. 🌸محبوبه استکان را جلوی رویش گذاشت و با قندان هدیه‌ی او قند یزدی، برایش آورد و رفت تا سینی کمه و چـِرَک را بیاورد. مجید باهمان لبخند پرشوق گفت: «کجای کاری خانوم؟ آقا مجیدتون روزه است. » 🎋محبوبه اخم کرد: « قرارمون این نبود آقا مجید، حالا درسته هرچی شما بگی ولی نه سر سلامتیت. » 🍀_می‌دونم خانومم. اما من قسمت سخت کاررو گذاشتم برای شب که باهم و با کمک گل‌محمد و خانومش بریم بنابراین اذیت نشدم. ان‌شالله فردا که تاسبزوار، رفتم و دکتر نظر قطعی داد که روزه ضرر داره، دیگه نمی‌گیرم. 🌾محبوبه که در ذهنش همسر همیشه محبوبش را با مردهای دیگر مقایسه می‌کرد که روزه نمی‌گرفتند و حتی نمازهایشان را هم نمی‌خواندند، دلش برای مجید، غنج رفت و برای بارهزارم به مرد زحمت‌کش و دیندارش، افتخار کرد و مروارید اشک شوق، ازگوشه‌ی چشمش بارید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍غول چراغ جادو غول چراغ جادو آمد پیشم و می‌گوید: «یه آرزو بکن. » می‌گویم: «یه خونه میخوام! » می‌گوید: «اگه من این‌کار ازم برمیومد خودم تو آفتابه نمیخوابیدم!! » خدایی خیلی قانع شدم ..!!😂🙄 🌳🍄🌳🍄 💡می‌شود کسی از ضعیف‌تر از خودش، از ساخته دست خودش کمک بگیره یا حتی آن را خدای خودش فرض کنه؟؟ شده مثل اینکه.🙄 ✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ ۚ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ ۖ وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئًا لَا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ۚ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ؛ ای مردم (مشرک کافر) مثلی زده شده بدان گوش فرا دارید (تا حقیقت حال خود بدانید): آن بتهای جماد که به جای خدا (معبود خود) می‌خوانید هرگز بر خلقت مگسی هر چند همه اجتماع کنند قادر نیستند، و اگر مگس (ناتوان) چیزی از آنها بگیرد قدرت بر باز گرفتن آن ندارند، (بدانید که) طالب و مطلوب (یعنی بت و بت‌پرست یا عابد و معبود یا مگس و بتان) هر دو ناچیز و ناتوانند. 📖سوره‌حج،آیه‌ی۳۷. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اسراف ☘رابطه من و مهندس خیلی گرم بود. سعی ام این بود که ناراحتش نکنم، او هم رفتاری بسیار مهربانانه با من داشت؛ اما یک بار خیلی از دستم عصبانی شد. 🍃از من یک برگ دستمال کاغذی خواست. من از روی محبتی که به او داشتم چهار برگ دادم. 🌸با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «عباااس من یک دستمال خواستم چرا چهار تا دادی؟ این نشانه نه تنها نشانه محبت نیست؛ بلکه علامت اسراف است. اگر تو مرا دوست داشته باشی وقتی از تو چهار برگ دستمال بخواهم، اگر بدانی که فقط به یکی احتیاج دارم، همان یکی را باید بدهی. » راوی: استاد عباس قطایا؛ مسئول تبلیغات هیئت ایرانی در لبنان 📚معمار محبت؛ خاطرات شهید حسن شاطری. نوشته عبدالقدوس الامین. ترجمه زهرا عباسی سمنانی، ص ۱۳۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✅طلب فرزند صالح 🖊امیر مؤمنان علی علیه السلام فرمودند: 🤲از خداوند فرزند خوش صورت و خوش قد و قامت درخواست نکردم؛ بلکه از خداوند فرزندانی را درخواست کردم که مطیع خداوند باشند، که از او بترسند و هر گاه به آنها نگاه کردم در حالی‌که از خدا اطاعت می‌کنند، مایه روشنایی چشم من باشند. 🍃🍃🍃🍃 📚بحارالانوار، ج١٠١، ص٩٨ 🆔 @tanha_rahe_narafteh
✍تشنج 🕌سرش را روی شبکه‌های ضریح بی‌بی معصومه سلام‌الله‌علیها گذاشت، دست‌ها را بالای سرش درون شبکه ضریح قلاب کرد. خود را در آغوش حضرت رها کرد. شروع به نجواکردن با خانم فاطمه‌ معصومه سلام‌الله‌علیها کرد. 🕊وقتی از ضریح جدا شد، مثل کبوتری رها و آزاد شده بود. حالا که پسرش یاسین را به دست حضرت سپرد، دلش آرام گرفت. ❄️بعد از آن شبِ سردِ پاییزی، پسرش بر اثر تبِ بالا تشنج کرد، از ناحیه مغز دچار آسیب شد. دیگر نتوانست روی دو پای خود بایستد. نتوانست حرف بزند. 🌸مادر بود دلش می‌سوخت. مثل پروانه دور و برش می‌چرخید. او را نوازش می‌کرد. مثل بچه‌گی‌هایش پوشک به او می‌پوشاند و عوض می‌کرد. اوایل این مسئله برایش قابل هضم نبود. بعضی وقت‌ها بی‌توجه به سایر نعمت‌های خدا غُر می‌زد. قدرنشناسی می‌کرد. 🌺امروز دلش هوای حرم کرد. یاسین را به بابایش سپرد. خودش را به حرم رساند. خلوتیِ اطراف ضریح را که دید، بُغض چندین ساله‌اش ترکید. احساس کرد حضرت با لبخند او را نگاه می‌کند. بعد از زیارت دیگر خیالش راحت شد. همه چیز را به او سپرد. صبر و تحمل را در پرستاری مادرانه‌اش را از او خواست. ☘عجله داشت. صبر نکرد اتوبوس بیاید. اولین تاکسی سوار شد. می‌خواست بعد از مدت‌ها یاسین را به پارک ببرد. کلید را در قفل چرخاند. یاسین روی ویلچر سرش را روی دسته گذاشته بود و گریه می‌کرد. عباس خسته از نق زدن‌های یاسین رو به مریم کرد: «چه صبری داری تو! از صبح... » 🍃مریم نگذاشت ادامه دهد. دست روی بینی‌اش گذاشت تا عباس حواسش به دل‌شکستگی یاسین باشد. 🍁خودش را به یاسین رساند. سرش را به سینه چسباند: «عباس می‌خوام با پسرگلم برم پارک. » چشمان عباس گشاد شد. سابقه نداشت او را به پارک ببرد. بیرون رفتن با یاسین به خاطر حرف و نگاه‌های مردم آزاردهنده بود. به همین علت بیرون رفتن را به حداقل رسانده بودند. 🆔 @tanha_rahe_narafte