✍سکوت علفزار
🍃در وسط علفزار، علفهای خودرو نرمی، شبیه چمن میبینم. پابرهنه روی آنها راه میروم. پاهایم را ماساژ میدهند. احساس سُبکی و راحتی به من دست میدهد. چیزی شبیه راه رفتن روی ابرها همانقدر رها و آزاد. لطافت و خنکی علفها به عمق جانم مینشیند.
☘بعد از گذشتن از آن خیابان پر سروصدا و شلوغ، شنیدن بوقهای ممتد ماشینها، در این مکان آرامشی به قلبم مینشیند. بعد از ساعتهای متمادی پشت چراغ قرمز ماندن، پشت سرگذاشتن ترافیکی طولانی و حرکتی شبیه لاکپشت با آن دود و دم و آلودگی، این هوای پاک و لطیف دلم را التیام میبخشد.
خاطرات گذشته از صفحه ذهن بیرون نمیروند.
🎋یک هفته پیش در آن سلول تنگ و تاریک بوی تعفن مشامم را آزار میداد؛ ولی الان، بوی عطر گلهای وحشی بینیام را قلقلک میدهد.
آنجا گذر زمان در میان صداهای جیغ و ناله زندانیان و قهقهه مستانه شکنجهگران گم میشد. آنروزها گوشم پُر از صداهای دلخراش بود؛ اما اینجا صدای پرندگان خوش آواز آن را مینوازد.
⚡️به خودم نگاه میکنم شکنجههای روحی و جسمی زندان از بدن کسی که عادت داشت هر روز پنج کیلومتر بدود چیزی باقی نگذاشته است.
🌸به همسرم نگاه میکنم. او که با حرف زدن، سکوت را نمیشکند. میفهمد بعد از دوران سخت گذشته چقدر نیاز به این آرامش و سکوت دارم. در تمام دوران سیاهچالهای داعش، خیالم راحت بود. میدانستم نجمه به خوبی از عهده بچهها و زندگی برمیآید.
🌾این روزها بارها و بارها از او بابت تمام خوبیهایش تشکر کردم. بیهوا دستش را میگیرم. در حال و هوای خودش است. کمی جا میخورد. خیلی زود لبخند روی لبانش مینشیند.
✨دستش را نوازش میکنم. لباهایم را بر روی دستش میگذارم. بوسهای به پاس محبتهایش بر آن مینشانم. از صمیم قلب میگویم: «نجمهجان دوست دارم. »
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🌸لحظهای آرامش
با دوستانش دور دور رفت. بگو و بخند داشت. رانندگی دخترها سوژه جدیدی بود که مسخرهشان کنند. آهنگهای خَفَن گوش کردند و معروفترین کافیشاپ شهر رفتند.
♨️اما همچنان دلش بیتابی میکرد. آرام و قرار نداشته و ندارد. آشوب درونش تمام نمیشود.
💥به فکر فرو رفت. روز خوشی را پشتسر گذاشته است.
⁉️چرا خوشیهایش او را به آرامش نمیرساند؟ او که هر چه بخواهد برایش فراهم است. جایی نیست تا پول هنگفتی بدهد و چند مثقال آرامش بخرد؟
✨"أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ بدانيد كه تنها با ياد خدا دلها آرام مىگيرد."
📖سورهرعد، آیه۲۸.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
⚡️دویدنهایِ ما
⭐️دویدنهایِ آخر ما، و خریدنهایِ آخر تو
نفس نفس زدنهایِ آخر ما، آغوش بازکردنهایِ ویژه تو.
✨بهراستی جنس " حی علی الفلاح " های ماه رمضان، با همه ماهها فرق دارد...
مؤذن میخواند،
ما میدَویم،
و تو چه عاشقانه میخَری تشنگی ما را ...
🌈معبود من! نفسها و خوابها که عبادت شوند، عبادتها را چگونه میخری؟!
🥀مولای مهربانم از همین الان بُغض راه گلویمان را گرفته است. فراق سخت است، آنهم جدا شدن از خوان گسترده تو
دلمان برای ماه مهمانیات تنگ میشود کاش تمام نمیشد...
#مناسبتی
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مراعات کردن
🌸علی برای خودش لباس نمی خرید. همیشه آنچه که داشت را مرتب و تمیز نگه میداشت.
☘یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. میگفت: «مادر برایم لباس معمولی بخر. در مدرسه بعضی از بچهها یتیم هستند، خیلی ها فقیرند، دلم نمیآید من لباس نو بپوشم و آنان نداشته باشند. »
راوی: مادر شهید
📚هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی؛ ص۱۱
#سیره_شهدا
#شهید_هاشمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کودک مسئول
📝 آموزش مسئولیت پذیری به کودک یعنی به فرزندتان اجازه بدهید خودش کارهایش را انجام دهد. مسئولیت پذیری در کودک امری ذاتی نیست و هیچ کودکی به صورت کودک مسئول بدنیا نمی آید.
📝 کودک باید بداند هر روز کارهای زیادی در خانه انجام می شود و هر کس مسئول انجام کاری است. او هم به عنوان یکی از اعضا باید خدماتی را ارائه کند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشته_کوثر
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بهترین دوست
🍃خانم معلم آخر زنگ به دانش آموزان کلاس پنجم گفت: «بچهها یه مسابقه داریم. »
بعضی از دخترها با بغل دستیشان شروع کردند به حرف زدن، چند نفر پرسیدن چه مسابقهای؟
☘خانم رحیمی گفت: «هر کسی بذری توی گلدون بکاره، وقتی جوانه زد و رشد کرد، بیاره مدرسه، هر گلدونی که سرسبز باشه، برنده مسابقهست.»
🌸زنگ آخر زده شد. زهرا کوله پشتیاش را برداشت و از دوستانش خداحافظی کرد. به سمت خانهشان راه افتاد.
🎋وقتی زهرا به خانه رسید. دست و صورتش را شست. جریان مسابقه را برای مادرش تعریف کرد.
⚡️مرضیه به زهرا گفت: «برای این که تکلیف معلم رو خوب انجام بدی، لازمه در مورد کاشت بذر اطلاعات درستی داشته باشی.»
🍃_چطوری مامان؟
☘_با خوندن کتاب.
🔹مرضیه همراه زهرا برای خواندن نماز جماعت راهی مسجد شدند. بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء به کتابفروشی نزدیک مسجد رفتند. زهرا با کمک مادرش کتابی در مورد پرورش گل و گیاه خرید.
🔘زهرا با دقت کتاب را خواند. مادرش هم بذر پیچک نیلوفر را تهیه کرد. مرضیه پرسید: «زهراجان توی کتاب چی نوشته بود.»
🔸_مامان، لایه بیرونی بذر رو با چاقوی تیز برش بزنیم و یکی دو روز در آب ولرم خیس کنیم تا بهتر جونه بزنه.
✨مرضیه به زهرا کمک کرد تا بذر را آماده کند و در گلدان بکارد. زهرا گلدان را در جای آفتابگیر گذاشت و به مقدار لازم و مرتب آبیاری کرد. بعد از مدتی گلدانش گلهای شیپوری صورتی و بنفش داد.
🍃زهرا گلدان را به مدرسه برد. همه با تعجب به او و گلدان قشنگش نگاه کردند. خانم معلم گلدانهای را که بچهها به کلاس آورده بودند را نگاه کرد. تنها، گلدان زهرا سرسبز و گل داده بود.
🌾خانم رحیمی رو به دانش آموزان گفت: «برنده مسابقه، زهراست.»
🌸معلم از زهرا پرسید: «چطوری گل به این قشنگی رو پرورش دادی؟»
☘_با کمک مادرم کتابی در مورد گیاهان خریدم.
🌺_بچهها بهترین دوست شما، کتابهای خوبه.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🗾جاده پرپیچ ناهموار
♨️در جادهای پر پیچ وخم حرکت میکرد. مانعی جلوی پایش افتاد. از حرکت دست نکشید. در جستجوی راه حل بود؛ چون طعم تجربهی صبر و شکیبایی را چشیده بود که راه گشاست.
📌با تمام وجود میدانست تسلیم غم و اندوه شدن کار بیهودهای است. فریاد زد، هیچگاه در زندگی به بن بست نمیرسم؛ زیرا با توکل به خدا، هر سختی را میتوان پشت سر گذاشت.
💯آرام زیر لب گفت:«روزی به اسرار همه اتفاقات شيرين و تلخ زندگی پی میبرم؛ تقديرات الهى از روى حکمت هست حالا چه از حقيقت آن آگاه باشم یا نباشم.»
✨قلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»؛ «بگو جز آنچه خدا براى ما مقرر داشته هرگز به ما نمى رسد او سرپرست ماست و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند.»
📖سوره توبه، آیه ۵۱
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 بودن و رسیدن
☀️ نور خورشید، از لابه لای پنجره صورتم را نوازش داد و روشنایی روز را تقدیمم کرد.
🌸 دستهایم را رو به عظمت خداوند بالا میبرم و بلند میگویم؛ خدایا شکرت که به من نفس دوبارهای بخشیدی، برای بودن و رسیدن به آنچه امروز من را به تو نزدیکتر میکند.
#صبح_طلوع
#به_قلم_بهاردلها
#باصدای_صوفی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ تحصیل خارج از کشور
🍃سید به تحصیل علاقه زیادی داشت. پدرش وقتی این علاقه را در او دید، پیشنهاد کرد که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود.
🌸سید محمد تقی پیشنهاد پدرش را قبول نکرد. می گفت: «ما خارجی نیستیم. هر چه بخواهیم شویم در همین جا می شویم.»
راوی: اشرف السادات سید عبادی: مادر شهید
📚سیرت رضوانی؛ زندگی نامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمد تقی رضوی، نویسندگان: عیسی سلمانی لطف آبادی و همکاران، ص۱۹
#سیره_شهدا
#شهید_رضوی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠آثار نگاه محبت آمیز
✅مهمترین رفتار در برابر پدر و مادر تواضع و فروتنی است.
🔘بهتر است با خوشرویی و مهر به آنها نیکی و احسان کنیم.
🔹پیامبر صلیالله علیه و آله:«نگاه پر مهر و محبت فرزند نیکوکار به پدر و مادرش ثواب حج دارد.»
🔺از حضرت پرسیدند: «اگر فرزند روزی صد مرتبه به والدین نگاه کند، آیا آن ثواب افزایش مییابد؟»
فرمود: «بله، خداوند بزرگتر از آن است که شما فکر میکنید، چون برای آن قدرت مطلق، اعطای چنین ثوابهایی بسیار آسان است.»*
📚*بحارالانوار، ج ۷۱
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍کلاس زبان
🍃انگار چیزی مثل پُتک به سرش کوبیده شد. سرش را میان دو دستش گرفت. حرکات جلف و زننده سارا و مهسا سرش را به درد آورد.
🎋کلاس زبان تمام شد. همهمهای کلاس را فرا گرفت. دستانش را روی دسته صندلی گذاشت. پیشانیاش را روی آنها گذاشت.
🌸بیتوجه به "عارفه عارفه " گفتن سارا، چشمان مشکیاش را بست. دستی به روی شانهاش نشست و تکانش داد. صدای پُر از ناز و کرشمه سارا، حالش را بهم زد. هنوز سعید و محسن کلاس را ترک نکرده بودند و با پوزخند به حرکات سارا نگاه میکردند.
🍂چشم غُرهای به او رفت. سارا با چشمانی گشاد نگاهش کرد: «چته! چرا این شکلی نگاه میکنی؟! »
☘سعید و محسن کولههایشان را برداشتند. وقتی از کنار سارا رد شدند، سعید به او تنهای زد و محسن تیکهای پراند.
⚡️چین روی پیشانی عارفه بیشتر شد: «همینو میخواستی؟! چند تا چشم دریده دنبالت بیفتن! حواست هست اینجا کلاسه نه سالن مُد! »
🍃سارا قهقههای مستانه زد و با تمسخر گفت: « بروبابا! کی بود چند وقت پیش التماس میکرد منو تو جمع خودتون راه بدین. از لارج بودنتون خوشم میاد.»
🍁دستان عارفه یخ کرد. توی چشمان قهوهای سارا زُل زد و با صدای لرزانی گفت: «درسته. اما تو دیگه شورشو دراُوردی! »
💥صورت سفید سارا سرخ شد. با صدای خشنی که دیگر خبری از عشوهگری نداشت به عارفه خیره شد: «خوبی بهت نیومده. لیاقتت همون کلاغ سیاه و اُمل کلاس، زهراست. »
🔹مهسا شوکزده به دعوای سارا و عارفه نگاه کرد که دستش را کشید و به طرف در کلاس برد. در کلاس را محکم بهم کوبید.
🔘ضربان قلب عارفه تند زد. دلش شکست. قطره اشکی از گوشه چشمان دُرُشتش، به روی پَر شالش چکید. نگاه مهربان و نگران مادر جلوی چشمانش نشست. صدایی از درونش با او حرف زد: «عارفه تو لیاقتت بیش از ایناست. مادرت رو ببین! تو عاشق وقار و متانت مادرتی. تو از جنس اینا نیستی. »
🍃کتاب زبان را داخل کوله خاکستریاش گذاشت. فکر و خیال، کلاف سردرگمی شد که در سرش رژه میرفت.
🌾دستگیره در را به طرف پایین کشید. چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد. تابلو همیشه آنجا بود. همیشه نگاه عارفه به آن میافتاد ولی این بار حال او شبیه همیشه نبود. لبهایش تکان خورد:
🌸حالِدل، باتوگفتنم، هوساست
خبـرِدل، شنفـتنـم، هـوساست
اےصبـا، امشبـم مـدد فـرما..
ڪہسحرگه، شکفتنم، هوساست
"حافظشیرازے"
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
💡کلید امتحان
🔖فردا امتحان مهمی داشت، هر طور شده بود باید در آزمون قبول می شد.
خیلی برای این امتحان وقت گذاشته بود، چندین بار درس هایش را مرور کرده بود؛ ولی نگرانی تمام وجودش را فرا گرفته بود. نیاز به آرامش داشت. کلید آرامش را گم کرده بود.
📱گوشی تلفنش را برداشت شماره مریم دوستش را گرفت، کلی از استرس و هیجان امتحان فردایش گفت. می خواست هر طور شده خودش را آرام کند .گوشی را که قطع کرد هنوز ته دلش عجیب بی قرار بود.
📿چشمش به جانمازش روی طاقچه افتاد، وضو گرفت و سر سجاده اش دو رکعت نماز خواند و بعد دست هایش را برای خواندن دعا بالا برد تازه ته دلش قرص شد.
👀نگاهی به عمق درونت کن ببین فطرتت دستت را گرفته و به کجا میکشاند، چشمهایت را باز کن میبینی که دلت آرام شده است.
✨"أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛ بدانيد كه تنها با ياد خدا دلها آرام مىگيرد."
📖سورهرعد، آیه۲۸.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💫عید بندگی
🌱یاالله!
ای کسی که رحم میکنی،
بر کسی که بندگانت بر او رحم نمیکنند!
ای آنکه میپذیری، کسی را که
اهل شهرها او را نمیپذیرند!
ای کسی که نیازمندان آستانت را خوار نمیکنی!
ای آنکه اصرارکنندگان
درگاهت را ناامید نمیسازی.
⭐️ای آنکه هر کسی به تو تقرب جوید،
به وی نزدیک میشوی
و هر کس به تو پشت کند، بسوی خود میخوانی ...*
🌈اکنون در این عید بندگی حُسن عطا میطلبیم؛
رو به سوی رحمت فراگیرت میکنیم
تا همواره با ذکرت
در محضر نورانیت
بمانیم.
🎉عید سعید فطر مبارک باد.
*دعای ۴۶ صحیفه سجادیه
#مناسبتی_عیدفطر
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ دست به خیری
🍃زمستان قزوین بود و هوا سرد. سید علی اکبر صبح که می خواست برود مدرسه، لباس هایش را مرتب کرده، شال گردن دور گردن و کلاه سرش می گذاشتم که سرما نخورد.
🌸بعضی وقت ها که بر می گشت، یا شال نداشت یا کلاه. یک روز بدون شال که آمد، پرسیدم: « علی جان! شالت کو؟ » داده بود به یکی از همشاگردی های سرما خورده اش.
روزی دیگر هم کت تنش را داده بود به یکی از دوستانش تا زیر باران خیس نشود.
راوی: محبوبه سادات علوی قزوینی؛ مادر
📚 فرزند ابوتراب (ع)؛ برگ هایی از زندگی مرحوم سید علی اکبر ابوترابی،ص۱
#سیره_شهدا
#شهید_ابوترابی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💞مشتاق دیدار
✋«السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا شَهْرَ اللَّهِ الْأَکْبَرَ
وَ یَا عِیدَ أَوْلِیَائِهِ الْأَعْظَمَ»؛ «سلام بر تو ای بزرگترین ماه خدا
و ای عید عاشقان حق.»*
⚡️آهسته، قدری آهستهتر
آمدنت چه با ذوق بود؛
اما رفتنت چه با شتاب است.
🌹هرگاه پای عشق
در میان باشد،
وداع دردناک است.
🌻به یاد تمام لحظات عاشقی
نجوا میکنیم، به امید دیدار، ماه مبارک رمضان.
📚*بحار الأنوار، ج ۹۵، ص ۱۷۲
#مناسبتی_وداع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍علاقه و عشق
🍃توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم. خیلی از حبیب خوشم آمد؛ بیشتر، وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلوکباب بیاورند. آن زمان کمتر کسی از این کارها می کرد. می خواست هر طور شده خودش را به همه و بیشتر به من اثبات کند.
☘از وقتی حرف ازدواج با من را با پدرم مطرح کرده بود، پدرم هر دفعه با یک بهانه ای سنگی جلوی پایش انداخته بود؛اما حبیب که من را عاشقانه دوست داشت تمام تلاشش را بهکار گرفته بود تا بتواند برای من حداقل امکانات زندگی راحت را فراهم کند.
🎋بعد از مطرح شدن آخرین خواسته پدرم که هر وقت توانستی خرج یک عروسی را بدهی آن وقت پا پیش بگذار؛ هشت ماه می گذشت که دیگر حبیب را ندیده بودم.
⚡️گاهی با خودم فکر می کردم از بس پدرم به او سخت گرفت او هم دیگر خسته شده است؛اما نگو او تمام این مدت شبانه روز کار می کرده تا بتواند به من برسد. پدر هم که دید حبیب چقدر روی خواسته اش برای ازدواج با من پافشاری می کند و خودش را به آب و آتش زده یک روز صدایم زد و گفت: «سمیه، اگر تنها یک نفر تو را خوشبخت کند فقط حبیب هست.
با کم و زیادش بساز، همیشه برایت مهم علاقه و عشقی باشد که بینتان جریان دارد. »
✨اکنون با آن که حبیب امتحانش را پس داده بود و پدرم دیگر به او سخت نمی گرفت؛ اما او با این جشن می خواست اثبات کند که مرد عمل هست و من بخاطر انتخابم به خود می بالیدم.
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🦎مارمولک با خاصیت
🥀هرچه فکر میکرد دلیلی برای زندگی کردن پیدا نمی کرد.
حتی پشه و مار و مارمولک خاصیتشان بیشتر از او بود. آنها به نظم اکوسیستم کمک میکردند.
معمولی بودن خود را دائما بهروی خود میآورد.
🏢با ناامیدی همیشگی به مدرسه رفت. زنگ اول در کلاس عربی درس را همانجا خواند و شروع کرد به توضیح نکتههایی از آن برای همشاگردیهایش.
🎶زنگ بعد قرآن خواند؛ بدون غلط و کاملا روان. ساعت آخر کلاس، همکلاسیاش به او پیشنهاد داد که در گروه درسیشان با آنها باشد.
به نمازخانه برگشت تا کتاب جامانده خود را بردارد: «کسی کتاب من را ندیده؟؟ »
مسؤل گروه سرود صدایش را شنید و به او پیشنهاد داد؛ اگر میخواهد عضو گروه سرود مدرسه شود.
💪قدرتِ فهمِ خوب، صدایِ خوب، ____خوب، ____خوب، هدیههای خدا به او بود. کافی بود پلاستیک آک بودنشان را پاره کند و از آنها استفاده کند. چشمهایش را نیز باید میشست😅
✨أفَحَسبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکُمْ عَبَثًا...
پس آیا گمان می کنید که ما شما را بیهوده آفریده ایم...
📖سورهمؤمنون آیه۱۱۵
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🦋لحظه زیبا
🌞صبحگاهان با طلوع خورشید
زیباترین لحظهی زندگی،
وقتی است که روزمان
با یادت آغاز شود.
✨«فَاذْكُرُوني أَذْكُرْكُم»ْ؛ «پس مرا یاد کنید، تا شما را یاد کنم.»*
🤲خدایا!
آوای دلنشین یادت را
بر قلبمان جاری و ساری کن.
🌹لحظههای زندگیتان پُر از عطر یاد الهی.
*سوره بقره، آیه ۱۵۲
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🌸☘🌸☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ترویج فرهنگ کتاب خوانی
🍃می خواستیم برای مادر خیرات کنیم.
🌸محمد گفت: «به جای شام و ناهار و این طور چیزها، با پولش کتاب بخریم برای بچه های روستا. » می گفت: «این جوری مادر هم راضی تره.»
📚 یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، خاطره شماره ۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_رهنمون
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔔 ورزش کنید
پدر و مادر عزیز🌹
👨👩👦👦شما الگوی فرزندانتان هستید. شما می توانید فرزندانتان را به انجام هر کاری تشویق کنید.
🏃♂چه کاری بهتر از ورزش؟ هم سلامت جسم شما و فرزندانتان را به همراه دارد، هم سلامت روان.
✨ورزش فقط برای سلامت بدن نیست. ورزش منظم به کاهش استرس، احساس اضطراب و علائم افسردگی کمک کرده و عزت نفس و خوشحالی را بالا میبرد.
🍃حتی مقدار کمی فعالیت جسمی هم میتواند تفاوت ایجاد کند. شما مجبور نیستید صخره نوردی تمرین کنید؛مگر اینکه باعث خوشحالی شما شود.
✅نباید خیلی به خودتان فشار بیاورید. اگر خودتان را درگیر یک برنامه سخت کنید، احتمالا دچار نا امیدی یا درد میشوید.
✳️ هر شب بعد از شام کمی در اطراف منزل پیادهروی کنید.
#عزت_نفس
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قلعه کودک
🍃صدای ضربهی در اتاق را شنید آرام گفت: «بفرمایید.» از پشت میزش بلند شد.
☘ حسن را از بغل فتوحی گرفت. لبخندی زد و گفت: «ممنون خانوم فتوحی روزایی که مجبور میشم حسن رو بیارم مطب شما خیلی به زحمت میوفتین.»
🌸_به هیچ عنوان خانوم دکتر ماشاءالله، اینقدر خواستنی و شیرین زبونه که نگو.
🎋حسن خنده ریزی زد. فتوحی بوسهای روی گونهی حسن کاشت.
⚡️_ساعت ۱۹:۳۰ با اجازتون من برم؟
🌸پرستو سری تکان داد: «بفرمایید، راحت باشید.»
✨همزمان خانم و آقایی وارد مطب شدند. خانم دکتر گفت: «بفرمایید داخل اتاق معاینه.»
🌾پرستو به پسرش گفت: «حسن جان تا با خانوم و آقا صحبت میکنم، قشنگ کنارم میشینی، صحبتم نمیکنی خب؟ »
🍃_چشم مامانی.
☘پرستو با لبخند دستی بر سر فرزندش کشید.
🌺 _مامانی، میشه دفترمو بدی نقاشی کنم.
🌾پرستو سرش را با ذوق تکان داد و دفتر را از کشوی میز برداشت و به حسن داد.
🎋بعد از این که بیمار را معاینه کرد و نسخه را نوشت، زن به شوهرش گفت: «تو بشین تا من داروها رو بگیرم.»
☘_زودتر برین داروخونه، داروها رو بگیرین تا سرم رو بزنم چون منشیام رفت.
🍃همسر خانم دکتر وارد سالن انتظار شد. حسن به آغوش پدرش دوید. نیم ساعت بعد همه با هم از مطب خارج شدند.
🍀وقتی پرستو میز شام را جمع کرد به حمید گفت:« قول دادم به حسن که باهاش بازی کنم.»
🌸_چه بازی؟ منم هستم.
✨_پس چند تا صندلی بذار روبروی هم با کمی فاصله.
🍃پرستو چند تا از شال و روسری رنگیاش را که دیگر سرش نمیکرد را به تکیه گاه صندلیها بست. حولهای روی زمین وسط صندلیها که مثلاً قلعه بود پهن کرد.
🌸سبد اسباب بازی ساختنی کودک را آورد و با حسن مشغول چیدن قطعات کوچک بر روی یکدیگر شد.
🌾حمید بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و سینی به دست آمد. لیوان کوچک شیر را به دست حسن داد و رو به او گفت: «عشق یعنی، تقسیم لبخند روی لبهای تو.»
#داستانک
#ارتباط_با_فرزند
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️به فنا
🧑🏫شخصی علم نحو را فرا گرفته بود و در ادبیات عرب بسیار ترقی کرده و او را دانشمند علم نحو میخواندند.
🛳روزی سوار بر کشتی شد، ولی چون مغرور به علم خود بود رو به ناخدای کشتی کرد و گفت: «آیا تو علم نحو خواندهای؟» او گفت: «نه.» عالم گفت: «نصف عمرت را تباه نمودهای!!! » ناخدای کشتی از این سرزنش اندوهگین و خاموش ماند و چیزی نگفت.
🌪کشتی همچنان در حرکت بود، تا اینکه بر اثر طوفان به گردابی افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت. در این هنگام، کشتیبان که شنا میدانست، به عالم نحوی گفت: «آیا شنا می دانی؟ » گفت: «نه.» ناخدا گفت: «همه عمرت به فناست چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو شنا نمیدانی!»
✨«ولَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا»؛ «و در زمین، با تکبّر و سرمستی راه مرو که تو هرگز نمیتوانی زمین را بشکافی، و هرگز در بلندی قامت نمیتوانی به کوهها برسی.»
📖سوره اسراء، آيه ۳۷
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍇 جوانه امید
🌱در پس هر ناامیدی با تلاش، جوانه های امید رشد خواهند کرد و روزهای زیبا که میوه تلاشاند، خواهند آمد.
#صبح_طلوع
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🌼☘🌼☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨قدر دانی از زحمات همسر
🍃بعد از چند وقتی که نبود، حالا برگشته بود. آن هم با آستین خالی. ته دلم خالی شد. گفت نگران نباشید فقط ضرب دیده و گچش گرفتند. سلام و احوال پرسی با مادر و خواهرش کرد و به بهانه خواب رفت اتاق که بخوابد.
🌸دنبالش که رفتم نقشه ای جلویش پهن بود. باید اطلاعات حاصل از شناسایی ها را در نقشه ثبت می کرد؛ آن هم با دست گچ گرفته. گفت در این موقعیت کسی جز تو برای این کار ندارم.
☘من هم به بهانه خواب شام نخورده آمدم توی اتاق و با راهنمایی هایی که می داد در تاریکی کامل؛ فقط با کور سویی که از نور لامپ حیاط به داخل می تابید، باید اطلاعات را روی نقشه ثبت می کردم که شامل محل استقرار یگان های نظامی مختلف در محورهای متعدد بود.
☘اولش خیلی سختم بود. پاک کن از دستم نمی افتاد؛ اما کم کم راه افتادم. این کار تا ساعت سه و نیم صبح طول کشید.
🌾تا کمی صاف می نشستم و انگشت هایم را باز و بسته می کردم، کاظم پشت دستم را می بوسید و حلالیت می طلبید از این که تا این وقت شب دارم جورش را می کشم.
🍃وقتی کار تمام شد همانجا خوابم برد. دو ساعت بعد برای نماز بیدار شدم؛ اما آن چنان گرم خواب بودم که رفتن کاظم را هم متوجه نشدم. بعد از یک هفته هم که برگشت، دوباره شروع کرد به تشکر کردن بابت یادداشت های آن شب.
راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید کاظم نجفی رستگار
📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صص۶۹-۶۷ و ۷۱
#سیره_شهدا
#شهید_کاظم_نجفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍زبان بدن
🌸زبان بدن هر کس نشان میدهد که آن فرد چقدر به خودش اطمینان دارد. از چهرهی بعضی آدمها میشود فهمید که حتی خودشان هم خودشان را قبول ندارند! طوری خودتان را نشان بدهید که همه بدانند میتوانید هر موقعیتی را مدیریت کنید و بر اوضاع کاملا مسلط هستید.
☘ اگر عزت نفس را در ظاهرتان نشان بدهید و از زبان بدنتان به درستی استفاده کنید، نه تنها حس میکنید که از پس هر چیزی برمیآیید، بلکه دیدگاه دیگران هم نسبت به شما تغییر میکند و به تواناییهایتان اعتماد میکنند.
🌷وقتی ظاهرتان خوب باشد احساس بهتری نسبت به خودتان خواهید داشت. لباسها و لوازم مناسب انتخاب کنید، زندگی و کارتان را جوری نظم و ترتیب بدهید که در خور شخصیت شما باشد و احساس بهتری نسبت به خودتان پیدا کنید.
#عزت_نفس
#خانواده
#عکسنوشتهحسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte