🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
ساعت حدود 2 نصفه شبه که من خوابم نمیبره و نشستم و دارم زیارت عاشورا میخونم که از حیاط صدای ماشین میاد...
کیه این وقت شب؟
میرم لب پنجره و میبینم که صدا از ماشین آرمینه...
یعنی این وقت شب میخواد بره بیرون؟
قبل از اینکه از ماشینشو ببره بیرون فوری روسری و چادر سرم میکنم و سوییچ و گوشیمو برمیدارم و میرم بیرون...
برای اینکه منو نبینه از پشت بوته ها میرم سمت پارکینگ ماشینمو خیلی بی صدا میشینم توش...
بعد از اینکه از پارکینگ خارج میشه منم خارج میشم...
ولی با فاصله ای که متوجه نشه...
_____
تقریبا 30 دقیقس که تو راهیم...
از شهر خارج شدیم و الان تو بر و بیابونیم...
تا اینکه ارمین به یه فرعی میپیچه و تقریبا بعد از 10 دقیقه میرسیم به یه کاخ خیلی بزرگ...
که دور تا دورش سر سبز و قشنگه...
من با فاصله ی زیادی از کاخ وایمیستم ولی آرمین به راهش ادامه میده و وارد کاخ میشه...
من ماشینو یجایی پشت یه تپه پارک میکنم بعدم راه میفتم سمت کاخ...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
میرم پشت کاخ...
دیواراش تقریبا خیلی بلنده...
ولی از اونجایی که بنده خواهر برادر شر و شیطونی مثل اقا رهی هستم از پسش بر میام...
از دیوار میرم بالا و یه سر و گوشی اب میدم...
یه حیاط خیلی بزرگ مجلل با کلی ماشین سیاه و کلی ادمای ورزشکار تو کت و شلوار سیاه...
که بیسیم دارن و مسلحن...
اب دهنمو با سر و صدا قورت میدم و همینجوری به دید زدنم ادامه میدم که یکی از اون محافظا سرشو بر میگردونه این سمتی و باعث میشه دست و پامو گم کنمو و...
بله...
سقوط کنم پشت این بوته ها...
صدای دوتا از محافظارو میشنوم که دارن باهم حرف میزن...
کوچک ترین حرکتیم نمیکنم و گوشمو تیز میکنم تا ببینم چی میگن؟
-چی بود؟
+نمیدونم، بهتره بریم ببینیم
حالا دارم صدای قدم هاشونو میشنوم...
قلبم مثل گنجشک خودشو به این ور و اون ور میکوبه...
همینطوری که صدای قدم هاشون نزدیک و نزدیک تر میشه لرزش دست و پای منم بیشتر میشه....
شروع میکنم تو دلم ایة الکرسی خوندن...
صدای قدما قطع میشه...
بوته ها شروع به تکون خوردن میکنن
خودمو بیشتر جمع میکنم...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهوهشتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-چیزی اینجا نیست
-حتما گربه بوده...بیخیال بیا برگردیم سر پستمون...ارباب ببینه نیستیم عصبی میشه
بعدم صدای دور شدن قدم هاشونو حس میکنم...
نفس عمیقی میکشم و خودمو آزاد میکنم...
حالا کاملا روی زمین دراز کش شدم...
صبر میکنم کمی اروم بگیرم بعد بلند میشم میشینم...
تازه متوجه میشم که روسریم خونی شده و گونه ی سمت راستم میسوزه...
لبامو به دندون میگیرم تا صدام از شدت سوزشش در نیاد...
انقدر استرس داشتم که اصلا متوجه درد خراش روی گونه ام نشدم...
دست میکشم روش...
تقریبا خراش بزرگیه ولی زیاد عمیق نیست...
دست خونیمو به خاک میمالم و فعلا بیخیال زخمم و کثیف شدن لباسام میشم....
از پشت بوته ها راه میفتم تا شاید بتونم این پشت مشتا یه راه مخفی به کاخ پیدا کنم...
همینطور میرم و میرم تا میرسم به یه در...
دستگیره ی درو خیلی اروم فشار میدم که باز میشه...
یجای خیلی خیلی تاریکه طوریکه هیچیو نمیتونم ببینم...
بوی دلپذیر خاک بینیمو نوازش میکنه...
گوشیمو در میارم و چراغ قوشو روشن میکنم...
من تو...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتپنجاهونهم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
چراغو میچرخونم و اطرافمو نگاه میکنم...
من توی انباریم...
جز خرت و پرت هیچی اینجا نیست...
البته بماند که یه طرفش کلا منبع مواد غذاییه و پر از برنج و روغن و...
البته به قدری که معلومه برای مصرف شخصی اربابشون استفاده میشه...
پس بازم میگردم دنبال در که یه در دیگم پیدا میکنم و دستگیره ی اونم فشار میدم...
قفله...
حتما همه از در پشتی وارد اینجا میشن و دری که به داخل کاخ راه داشته باشرو قفل کردن...
ولی باید کلیدش همینجاها باشه...
دور و اطرافو خوب میگردم تا اینکه بالاخره بالای چهار چوب در پیداش میکنم...
درو باز میکنم...
یه راهروی طولانیه...
با فرش قرمز و کاغذ دیواری و چراغ دیواریای سلطنتی...
چراغ قوه ی گوشیمو خاموش میکنم و میزارمش تو جیبم...
بعدم راه میفتم تا ببینم این راهرو تهش چیه...
بعد از اینکه کل راهرورو طی کردم به سمت چپ میپیچم و بعد از گذروندن یه راهروی کوتاه به یه در دیگه بر میخورم که بالاش شیشه داره...
فوری سرمو خم میکنم تا اگر کسی پشت شیشست منو نبینه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آروم از شیشه سرک میکشم...
یه اشپزخونه ی بزرگ مثل اشپزخونه ی رستوران های مجلل با کلی خدم و حشم...
اخه ساعت 3 نصف شب این همه خدمتکار دارن چیکار میکنن؟
یهو دیدم یه خدمتکار داره میاد سمت این در سرمو دزدیدم...
ولی اون خدمتکار دقیقا مقصدش اینجاست...
ولی انبار از این طرف قفل بود...
پس با انبار کاری نداره و...
یعنی متوجه من شده؟
در باز میشه و از من کاری ساخته نیست
یه دختر جوون و خوشگل تو لباس خدمتکاری وارد میشه..
من همونجوری سر جام وایمیستم و خودمو اماده میکنم تا با ارمین رو به رو شم...
-من تو حیاط دیدمت...
تو کی هستی؟
زخمی شدی...
صدا و نگاهش مهربونه ولی من نمیتونم بهش اعتماد کنم
لبمو گاز میگیرم و دنبال بهونم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه پس فقط نگاهش میکنم
-میدونم...بهم نمیتونی اعتماد کنی...
ولی باور کن من خطری برات ندارم...
به کسیم چیزی نمیگم...قسم میخورم
گوشه ی چادرمو تو دستم محکم فشار میدم...
و باز هم سکوت...
-میخوای زخمتو خوب کنم؟
سکوت...
صبر کن...
یه ایده ی ناب دارم...
بزار طوری وانمود کنم که انگار لالم...
اینجوری لازم نیست سوالیرم جواب بدم
عالیه...
-کمکت میکنم بری بیرون...
دیگم این ورا نیا وگرنه ارباب بهت رحم نمیکنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتویکم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
دستمو گرفت کشید تا منو ببره بیرون که مجبور شدم زبون باز کنم
+نه...
با تعجب نگاهم کرد
-چی؟
+من نمیتونم...
باید قبلش...
زبونم و گاز گرفتم تا قضیه رو لو ندم بعد ادامه دادم
+من نمیتونم برم، یه کاری هست که باید انجام بدم
-دیوونه شدی دختر؟
چه کاری مهم تر از حفظ جونت؟
بیا بیا باید بری...
+نه...
من یکاری دارم اینجا...
-چه کاری؟ بگو لااقل من کمکت کنم
با تردید نگاهش کردم
-آخه دختر جون...
من اگر میخواستم لوت بدم که فراریت نمیدادم...
بهم اعتماد کن
+خب...
چند تا سوال دارم...
-بپرس خب...
ولی بعدش باید بری
+ارباب کیه؟ تاحالا دیدیش
-نه...
هیچکس جز دوتا از دوستانشون که دست راستشون هستن اربابو ندیدن
همیشه نقاب میزنن...
+اسمش چیه؟
-والا بین خودمون باشه...
من یبار که یکاری تو اتاق ارباب داشتم شنیدم که از دهن دوستشون پرید و اسم ارباب رو ارمین صدا کردن
حس کردم نفسم بالا نمیاد...
پس حدس دایی درست بود
+ارباب چیکار میکنه؟ شغلش چیه؟ چرا خودشو مخفی میکنه؟
-اوووو...
خب معلومه...
صبر کن ببینم...شما ماموری؟
+نه
-پس چرا این چیزا برات مهمه
+اول جواب منو بده تا بهت بگم
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتودوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-خب...
بین خودمون باشه ها خانوم جان...
از من نشنیده بگیرین...
شغل اقا یکی دوتا نیست که...
ماشالله کار خلافی نیست که ایشون تو سر رشته نداشته باشن...
همینه میگم زود برین دیگه...
اقا ادم خطرناکیه...
+کار خلاف؟
-اره دیگه...
قاچاق مواد و انسان و عتیقه و قتل و...
هرچی که فکرشو بکنین...
+شمارو مجبور کرده اینجا کار کنین؟
-نه بابا...
ولی چون خیلی پول خوبی میده همه از خداشونه اینجا کار کنن...
البته هااا خانوم جان الکی ملکی نیست...
کلی آزمون و امتحان اینا میدیم که ازمون مطمئن شن که دهن لقی نمیکنیم و مامور نیستیم و اینا...
+عجب...
خب تو که الان دهن لقی کردی
-والا خودمم موندم...
نمیدونم چرا اینارو بهتون گفتم...
والا احساسم بهم میگه بهتون کمک کنم...
حالا شما نگفتین چرا این چیزا انقدر براتون مهمه؟
نگاهمو ازش دزدیدم...
حقیقتو که نمیتونستم بگم...
شاید کاراش نقشه باشه...
یهو فکری به سرم میزنه
+اربابتون قراره بشه شوهر آینده ی من...
تعقیبش کردم یهو به اینجا رسیدم
چشماش شد اندازه ی دوتا توپ بولینگ
-خ...خ...خانم جان چرا زودترررر نگفتینننن...
بفرمایید بریم ازتون پذیرایی کنممم...
من معذرت میخوام توروخدا...
+هیسسس،شلوغ نکن عزیز من...
من میگم تعقیبش کردم...
یعنی نباید بفهمه من اینجام...
ولی باید کمکم کنی بیشتر از کاراش سر در بیارم...
کمکم میکنی؟
-معلومههه...چشم خانم جان...
من باید چیکار کنم؟
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوسوم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
+من یه لباس مثل لباس خودت میخوام که منو نشناسن...
و اتاق اربابتم باید بهم نشون بدی...
-اوممم...خب چشم
شما اینجا صبر کن من برم لباس بیارم...
_____
+خب پس اون اتاقس دیگه درسته؟
-بله...البته الان اونجا نیستن...
تو اتاق کارشون هستن...
و اینکه...
کسی اجازه ی ورود به هیچکدوم از اتاقاشون بجز دوستانشون رو ندارن...
+باشه مشکلی نیست
واقعا ازت ممنونم
بعدم بغلش میکنم...
+میتونی بری عزیزم...
دختر لبخندی میزنه و بعدم اروم ازم دور میشه...
کسی این دورو برا نیست...
پس راه میفتم میرم اتاق ارمین...
درسته اتاق خودشه...
عکسای خودش رو دیواراست...
لبخندی میزنم و گوشیمو در میارم و به صدای دختر خدمتکاره گوش میدم..
اسم اربابو ارمین صدا کرد...
ماشاءالله کار خلافی...
صداشو قطع کردم...
الان وقتش نیست...
فوری میرم در کمدو باز مبکنم که بعلههه...
اینجا اصلا کمد نیست/:
یه اتاق بزرگ پر از لباس و کفش و...
همونجا میمونم و منتظر میشم تا ارمین به اتاقش برگرده...
منم اروم نمیشینم گوشه ی در جوری که زیاد معلوم نباشه چون در خیلی بزرگیه یه شکستگی کوچیک درست میکنم تا بتونم فیلم بگیرم...
یه صداهایی میاد...
گوشمو به در میچسبونم...
متوجه میشم که ارمین و دوتا مرد دیگه که ظاهرا همون دوستاشن وارد میشن...
دوربینو اماده میکنم و میگیریم پشت شکستگی تا فیلم بگیره...
منم از داخل گوشی نگاه میکنم ببینم بیرون چخبره...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوچهارم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
یکی از اون مردا میگه...
-آرمین،فردا نصف شب محموله میرسه اون ور آب...
آرمین سرشو تکون میده تایید میکنه...
اون یکی مرده هم میگه
-برای فرداعم یه قرار ملاقات با یورگن گذاشتم...
برای قرار داد جدید...
آرمین میگه
-خیله خب...
پس همه چی رو رواله...
هوم؟
هردو مرد تایید میکنن که همه چی درست و خوب داره پیش میره...
یکی از مردا ادامه میده...
-آرمین...
یکی از دخترایی که برای انتقال به اون ور آب دزدیده بودیم...
مرده...
مام یجا دفنش کردیم...
گفتم بدونی بهتره
-خب...
مشکلی نیست
احساس بدی تمام وجودمو پر کرد...
باورم نمیشد که تا این حد میتونست بی رحم باشه...
چطور امکان داشت؟
انقدر راحت در مورد مرگ یه نفر نظر مثبت میده...
توی دلم ایة الکرسی میخونم که بتونم سالم از اینجا بیرون برم...
بعد از اینکه مردا میرن بیرون و آرمین وارد دری که فکر کنم حمومه میشه فوری فیلمو لوکیشنو برای دایی ارسال میکنم تا اگر بلایی سر من اومد حداقل دایی با خبر باشه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوپنجم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
آروم از کمد خارج میشم و راه میفتم میرم بیرون...
حواسم به اطرافم هست که کسی منو نبینه...
خیلی اروم و قدم قدم از پله ها میرم پایین که یهو یکی چادرمو محکم از پشت میکشه و چون یه دفعه ای این کارو میکنه جیغم میره به هوا...
منو محکم میکشه عقب و از پله ها میبره بالا و پرتم میکنه تو راهرو با صورت میخورم زمین و همین باعث میشه زخم صورتم رو زمین کشیده بشه و دوباره خونریزی کنه...
برمیگردم و نگاهش میکنم...
یکی از همون دوستای ارمینه
لبخند چندشی میزنه و دستاشو میکنه تو جیبشو میگه...
-به به...
ظاهرا یه دزد کوچولو که فکر میکنه خیلی زرنگه اینجا داریم...
هیچی نمیگم فقط نگاهش میکنم و تو دلم ایة الکرسی رو میخونم...
خدارو صدا میزنم و ازش کمک میخوام...
بلند میشم و چادرمو مرتب میکنم و تا میام حرفی بزنم یهو صدای ارمین که از پشت سرم میاد میگه
-اینجا چخبره
چشمامو با درد میبندم...
فقط همینم کم بود...
به پشت سرم نگاه نمیکنم که دوست ارمین میاد سمتم تا بازومو بگیره که فوری بازومو میکشم عقب و داد میزنم
+به من دست نزن
بعدم برمیگردم سمت ارمین...
ولی نگاهش نمیکنم...
نمیدونم شاید میترسم از نگاه کردن بهش...
ارمین اول فقط بهم خیره میشه ولی بعد میره سمت دوستشو با عصبانیت هلش میده و میگه
-خجالت نمیکشی رو ناموس دوستت دست بلند میکنی؟
دوستش چشماش گشاد میشه و با تته پته میگه
-چ...چی داری...میگی؟ این...دزده...
ارمین با تحکم و عصبانیت داد میزنه...
-نه...
اون همسر ایندمه و الان هم نامزدمه...
هم من و هم دوستش از تعجب نزدیکه شاخ در بیاریم..
فکر نمیکردم یه همچین برخوردی کنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوششم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
تا دوستش اومد حرفی بزنه ارمین دستشو به نشونه ی سکوت بلند میکنه و بعد رو به من میگه
-ببخشید عزیزم...
من بابت رفتار بردیا واقعا متاسفم...
حرفی نمیزنم که ارمین به سمت اتاقش اشاره میکنه تا همراهش برم...
همینطور که داریم میریم من تو دلم دنبال بهونه چینیم تا تحویل ارمین بدم که یهو فکری به سرم میزنه...
بعد از ورودمون به اتاق ارمین در اتاقو میبنده و تا میاد با اخم حرفی بزنه من پیشی میگیرم و طلبکارانه میگم
+تو منو تعقیب میکنی؟؟؟
به چه حقی اومدی اینجا و منو دنبال کردی؟
ارمین خشکش میزنه از شدت تعجب...
بعد با نیشخندی میگه
-او...
پس دست پیش میگیری پس نیفتی
مثل اینکه تو اومدی تو ملک منا
چشمامو از الکی گشاد میکنمو میگم
+ملک تو؟
ارمین دست به سینه تکیه میده به دیوار و حق به جانب میگه
-بله...
حالا تو تو ملک من چی میخوای دقیقا؟
حالا اینبار منم که دست به سینه میشم
+اینجا محل کار دوست منه و من اومدم دیدنش...
اون اینجا خدمتکاره و تو اشپزخونه کار میکنه...
میخواستم یکم از این طریق بهش توهین کنم و بگم که دوستم راجع به اربابش چیزای خوبی نمیگفت و... که پشیمون میشم...
چون ممکنه اون دختر خدمتکار به خطر بیفته...
ارمین موشکافانه نگاهم میکنه و میگه
-اونوقت چرا صبح نیومدی دیدنش؟
+چون که صبحا سرشون خیلی شلوغه و وقت نداره...
ارمین میره و رو تخت میشینه و میگه عجب بعدم ادامه میده
-میخوام دوستتو ببینم
+خیله خب...
پاشو بیا بریم نشونش بدم
-اسمش چیه؟
از اونجایی که خودمم اسمشو نمیدونم طلبکارانه میغرم
+اونوقت تو اسم همه ی خدمتکاراتو حفظی و من اگر اسمشو بگم میشناسیش؟؟
ارمین چشم غره ای بهم میره و بعدم میگه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
🌱
#پـاࢪتشصتوهفتم✋🏻🍃
#ࢪمـانآیــہ🌸🌱
-قاعدتا اونقدرام بیکار نیستم
چشم غره ای میرم و بعد میرم سمت در که برم بیرون...
ولی میبینم ارمین همونجا وایساده...
+خب بیا دیگه...
-تو همیشه وقتی میری محل کار دوستات به همه جا سرک میکشی و فضولی میکنی؟
چشمامو ریز میکنم و میگم
+منظورت چیه؟
بیخیال سرشو تکون میده و میره سمت درو بازش میکنه و اشاره میکنه برم دنبالش...
-هیچی...
منم که نمیخوام بیشتر از این سوال پیچم کنه بحثو ادامه نمیدم...
باهم میریم سمت اشپزخونه ولی قبل از ورود آرمین یه نقاب با برجستگی های صورت انسان که سیاه رنگه میزنه به صورتش...
تا وارد اشپزخونه میشیم همه فوری دست از کار میکشن و صاف اما سر به زیر وایمیسن...
یه خانومه که لباساش کمی با بقیه فرق داره و معلومه که سرخدمتکاره بدو میاد سمت ما و به ارمین ادای احترام میکنه...
تا نگاهش به من میفته اخمی میکنه و میگه
-ای دختره ی خیره سر
کجا بودی؟
بعدم بر میگرده سمت ارمین و میگه
-اقا کار اشتباهی از این کنیز دست و پا چلفتی سر زده؟
من که از حرفاش سر در نمیارم با تعجب ارمین و نگاه میکنم که با سر به لباسم اشاره میکنه و پوزخند میزنه البته من پوزخندشو از زیر ماسک ندیدم فقط صداشو شنیدم و حسش کردم...
ای داد بیداد...
لباسم از زیر چادر لباس خدمتکاراس...
و قشنگ معلومه و چادر کامل روشو نپوشونده...
ارمین فریاد میزنه
-چطور جرعت میکنی با خانومت اینطوری حرف بزنی؟
این حرفا چیه؟
زن با چشمای گرد شده به من نگاه میکنه...
ادامہ داࢪد...✨🌿
مبتـلا بـہ حࢪم🚶🏻♀
🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱
🌱
🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱