مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت67 همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت68
چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم گریه میکرد.
سرش را بلند کردم و گفتم:
_پاشو..
باتعجب و با چشمان سرخ نگاهم کرد..ادامه دادم:
_پاشو برو دعای توسل بخون!
مگه به من نمیگفتی جواب میده؟
حتی اگر نامزدت شهید شده باشه حداقل دلت رو آروم میکنه..
برو خونتون و کاری به من و عقد من نداشته باش..
لحظه ای وقف کردم و خیره به زمین گفتم:
_میدونی امروزحسین چی به من گفت؟!
_چی؟!
_گفت ما باید انقدر قوی باشیم که مثل حضرت زینب
هرسختی ای که دیدیم بگیم مارأیت الا جمیلا..
ما که هرچی سختی ببینیم به پای خانم حضرت زینب نمیرسه..
پس حداقل توی این سختی های کوچیک به ایشون اقتدا کنیم.
من درحدی نیستم که بخوام چیزی از دین بهت یاد بدم ریحانه
اما اینارو خودتون به من یاد دادین.
پس عمل کنید بهش!
ریحانه سکوت کرد و بعد بلند و شد و گفت:
_ممنون که انقدر خوبی..به دوستی باهات افتخار میکنم.
لبخندی زدم بلند شدم و درآغوشش گرفتم.
زیر لب گفتم:
_اونی که بیشتر افتخار میکنه به این قضیه منم!
ریحانه را بدرقه کردم و رفت..
وقتی خواستم برگردم داخل حسین را دیدم که جلوی
در ایستاده بود!
رفتم نزدیک و با لبخند گفتم:
_حالش خوب نبود فرستادمش بره..
_کار خوبی کردی..داشتم نگران میشدم،بریم داخل..
_بریم..
میان جمع بودم، کنار حسین بودم اما آرام و قرار نداشتم
مدام با ناخن دستم ور میرفتم و داشتم ناخودآگاه دستم
را زخم میکردم!
ناگهان حسین گفت:
_چت شده سمیرا؟! حالت خوب نیست..
_حسین؟
_جونم؟
_نامزد ریحانه چیشده؟
نگاه و لبخندش را گرفت و سرش را برد یک طرف دیگر..
سکوت را به جواب ترجیح داده بود.
استرسم بیشتر شد و داشت اشکم در می آمد..
با التماس گفتم:
_توروخدا بگو چیشده..
_هیییس قسم نده.میگم ولی الان وقتش نیست!
به ناچار سکوت کردم.
شب بود و هوا سرد شده بود..سفره شام را پهن کردند
میلی نداشتم! تمام فکر و ذکرم ریحانه شده بود..
حالش را درک میکردم،،،درست مثل خود من بود
وقتی که از حسین خبر نداشتم!
به سختی لبخند میزدم که کسی حال درونم را نفهمد
هرچند حسین کاملا میدانست!
بعد از شام چند دقیقه ای من و حسین رفتیم توی اتاقم.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک هایم ریخت!
حسین سریع سرم را روی شانه اش گذاشت و
سعی در آرام کردنم داشت:
_سمیرا جان؟
خانمم؟
سمیرا...؟!
گریه نکن حالم بد میشه...
بخدا نامزد ریحانه حالش خوبه!
نگاهش کردم و گفتم:
_پس کجاست؟!
_بیمارستان!
_خب چرا اینو همون اول نگفتی که به ریحانه بگم
و از دلشوره درش بیارم؟؟
_آخه...
_آخه چی؟
_یکم وضعیتش ناجوره...
با تعجب نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و گفت:
_پاهاش قطع شدن...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۹ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت68 چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت69
وا رفته و خیره خیره به حسین نگاه کردم..
نه میتوانستم بیخیال باشم و نه میتوانستم در این زمان به هیچ چیز جز حسین که الان سهم من است فکر نکنم!
بلند شدم کمی قدم زدم...
بعد از چند دقیقه سکوتی که بینمان بود رو به حسین گفتم:
_بلند شو بریم..
_کجاااا؟!
_بریم ریحانه رو ببریم توی بیمارستان ملاقات نامزدش.
الان حتی دیدن نامزدش بدون پا هم آرومش میکنه...
_با این سر و وضع؟!
نگاهی به خودم انداختم و آهی کشیدم!
_خب صورتمو میشورم و لباسمم عوض میکنم.
به خانواده هاهم میگیم میخوایم بریم بیرون دیگه...
حسین کلافه دست بر سرش گذاشت و سکوت کرد.
رفتم روبرویش نشستم،دستانش را گرفتم و گفتم:
_میدونم شب خوشیت رو خراب کردم ببخشید...
جبران میکنم برات خواهش میکنم ناراحت نباش.
بوسه ای روی دستانم زد و گفت:
_ناراحت نیستم،،نگران دوستت هستم
که نامزدشو با اون وضع ببینه...
_بهتر از بیخبریه.
نفس بلندی کشید و بلند شد. لباس هایمان را عوض کردیم
و تا من مشغول پاک کردن آرایش روی صورتم بودم او هم
رفت و به خانواده ها توضیح داد که میخواهیم برویم بیرون!
بالاخره حاضر شدم و چادر مشکی ام را سر کردم و راه افتادیم سمت خانه ی ریحانه...
توی راه که بودیم با ریحانه گرفتم:
_الو سلام ریحانه جانم خوبی؟!
_سلام عروس خانم..الحمدلله.توخوبی؟!
_منم خوبم..ریحانه؟ آماده شو الان دارم میام دنبالت..
_الان؟ این وقت شب؟؟ خنگ شدی دختررر..تو الان باید با شوهرت باشی!
_دارم با حسین میام دنبالت.میخوام ببرمت یه جایی..
مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی!
_خیرباشه..
_خیره ان شاءالله فقط زود تند سریع آماده شو که اومدم..
بعد از گذشت یک ربع به خانه شان رسیدیم و ریحانه
بیرون منتظر ایستاده بود..
سوار شد و راه افتادیم. ترس عجیبی داشت و مدام میپرسید:
_سمیرا میشه بگی داریم کجا میریم؟!
_نه چون یه شگفتانه است!
کلافه شد و خیره به پنجره و خیابان شد تا که نزدیک
به بیمارستان رسیدیم..باتعجب گفت:
_سمیررررااا؟؟ چرا داریم میریم بیمارستان؟!
چیزی شده؟! کسی حالش بد شده؟
_ای وای عجله نکن دختر الان میریم تو میفهمی!
به اجبار سکوت میکرد ولی مشخص
بود دارد از استرس اذیت میشود..
پیاده شدم و دستان یخ زده اش را گرفتم
و همراه حسین رفتیم داخل..
حسین کمی جلوتر رفت تا آدرس اتاق امیرعلی را بپرسد..
ریحانه انگار که چیزی حدس بزند پاهایش شل میشود
و خیلی آرام میگوید:
_سمیرا نمیتونم راه برم..واسه امیرم اتفاقی افتاده آره؟!
نمیتوانستم از او مخفی کنم ولی نمیخواستم به او بگویم چه شده تا خودش ببیند و درک کند!
کلافه سکوت کردم و به زمین نشستم!
ریحانه هم با من به زمین افتاد و گریه کرد:
_سمیرا توروخدا بگو چی میدونی از امیرعلی؟!
_حالش خوبه ریحانه انقدر گریه نکن. فقط...
_فقط چییی؟! سمیرا جون به لبم کردی..
در همین حال حسین نزدیک آمد و
اشاره کرد ببرمش داخل اتاق.
_بلند شوخودت ببینش اصلا..
به سختی بلندش کردم و رفتیم داخل
اتاق که ظاهرا همان اطرافمان بود.
ریحانه تا نامزدش را روی تخت دید دوید سمتش و گریه کرد:
_وااااییییی امیرعلی خدامرگم بده روتخت بیمارستان نبینمت
خداروشکر که هنوز دارمت خداروشکر که سالمی..
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با گریه از اتاق بیرون زدم
ریحانه ی بیچاره که نمیدانست شوهرش دیگر "پا" ندارد..
چند دقیقه ای بود که پشت در نشسته بودم که یک لحظه
با صدای فریاد ریحانه و درخواست کمک امیرعلی ازجا برخواستم..
پرستار و پزشک سریع وارد اتاق شدند..
خدای من خودت رحم کن! چه شده است؟
بعد از چند دقیقه پرستاران را دیدم مریضی را روی تخت روان ازتاق بیرون می آورند..خوب دقت کردم!
یا حسین! این که ریحانه است..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۰ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت69 وا رفته و خیره خیره به حسین نگاه کرد
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت70
ریحانه بیهوش روی تخت خوابیده بود و من گریه کنان
به دنبالش بودم تا اورا داخل یک اتاق بردند.
سرمی به او وصل کردند و درنهایت رفتم بالای سرش
و اشک میریختم..
حسین آمد کنارم و گفت:
_عجب شب عقدی داشتیم!
با حالت شرمندگی نگاهش کردم و گفتم:
_میدونم مقصرش منم اما اگر تو این شرایط
به فریاد دوستم نرسم کی برسم؟
ریحانه برای من از یه دوست بیشتره..
ریحانه کسیه که باعث شد اعتقادات مذهبی
توی ذهن من جرقه بخوره.
کسیه که همیشه کمکم کرد و به این که
من اصلا شبیهش نبودم کاری نداشت...
حسین لبخند زد و دستانش را بالا برد و گفت:
_ما تسلیم فرمانده..هرچی شما بخوای!
در میان اشک هایم خنده ای زدم.
بعد از چند دقیقه حسین گفت:
_من میرم بیرون یه کیکی چیزی بگیرم بیارم واست
ضعف کردی کامل مشخصه!
_دستت درد نکنه من خوبم..
_خوب که نیستی لازم نیست قایمش کنی.
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم.
او رفت و بعد از چند دقیقه ریحانه بهوش آمد.
با صدایی که انگار ازته چاه شنیده میشد گفت:
_سمیرا بدبخت شدم..
اخمی کردم و گفتم:
_خدانکنه..تو الان خیلیم خوشبختی فقط داری الکی خودتو اذیت میکنی. حرف مفت نزن دیگه!
_شوهرم پا نداره دیگه سمیرا..
_ریحانه خجالت بکش!
اصلا ازت انتظار نداشتم اینجور باشی!
تو که میگفتی ما عقیده مون اینه و در راه خدا میدیم
و با خدا معامله میکنیم، پس چیشد؟!
به این زودی از حرفت پا پس کشیدی؟!
انقدر اعتقادات ضعیف بود؟
تو که ازخدات بود شوهرت شهید بشه..
ریحانه سکوت کرده بود و حرفی برای گفتن نداشت..
بعد از چند دقیقه گفت:
_منظورم این نبود..
_منظورت هرچی بود! تو الان کفر نعمت کردی..
سرشب هم بهت گفتم من در حدی نیستم که
بخوام بهت درس اخلاق بدم..من همه اینا رو
از خودشخص تو یاد گرفتم!
چیزی که ازت انتظار داشتم این نبود..
میدانم کمی با رفیقم تند برخورد کردم اما لازم بود!
باید تلنگر میخورد تا شوهرش را بدون پا بازهم بپذیرد!
ریحانه کلافه و ناراحت گفت:
_ببخشید اشتباه کردم حق باتوعه.
_ازمن معذرت خواهی نکن.
برو خداروشکر کن که همسر یک جانبازی..
شوهرتو که دلش نخواسته از عمد پاهاشو از دست بده
برای دفاع از حضرت زینب داد.
افتخار کن که شوهرت یک #عباس برای حضرت زینبه.
_چقدر قشنگ حرف میزنی سمیرا..
خوشبحال حسین که تورو داره!
و در همین حال حسین وارد اتاق شد و باخنده گفت:
_به انتخاب من شک داشتین؟!
و سه تایی خندیدیم و حسین کیک و آبمیوه ای
که برای من و ریحانه خریده بود را به دستم داد..
در حین خوردن کیک و آبمیوه انگار که اتفاقی افتاده باشد هین بلندی کشیدم و رو به ریحانه گفتم:
_راستییییییی، زود خوب شو که فردا داریم میریم مشهد!
_من نمیام..
_بیخود!
_شوهرم اینجاست نمیتونم ولش کنم.
اون الان ببشتر از هرچیز به من نیاز داره..
_آره درست میگی..خوشم اومد دختر عاقلی شدی!
_عاقل بودیم شما مارو از بالا نگاه میکردی متوجه نمیشدی!
_سرم بهت زدن انگار حالت خوب شده باز شیطنتت گل کرده
و هردو باهم خندیدیم..
حدود ساعت یک و نیم بود که سرم ریحانه
تمام شد و او رفت داخل اتاق کنار نامزدش
و زنگ زد به خانواده اش تا بیایند کنارش...
و ماهم خداحافظی کردیم و رفتیم..
چه صبحی بشود فردا!
باخودم گفتم:
اے امامی که میگن رئوفی دارم میام..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۱ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت70 ریحانه بیهوش روی تخت خوابیده بود و م
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت71
شب را تا صبح بیدار بودم و با کمک حسین
مشغول آماده کردن وسایلمان و لیست کردن
خریدهایمان بودم و باهم حرف میزدیم..
ناگهان دست از کار کشیدم و رو به حسین گفتم:
_حسین؟!
_جون دلم؟
_جونت سلامت حضرت یار...
میگم که واسه زیارت اعمال خاصی باید انجام بدیم؟
_یه سری اعمال هستن که اکثرا مستحبی ان.
_یعنی چی؟
_یعنی بهتر که انجام بدی.
مثل غسل زیارت پیش از رفتن به حرم.
بعدش اونجا زیارت مخصوص امام رضا رو میخونیم.
نماز زیارت داریم که دو رکعته و به هرتعداد
و به نیت هرکسی خواستی میتونی بخونی
یعنی میشه زیارت به نیابت!
_آها..
باید اونجا کمکم کنی من تاحالا زیارت نرفتم.
_چشم خانم.
تا اذان صبح بیدار بودیم..
اذان را که گفتند دوتایی باهم نماز خواندیم و بعد
حسین رفت خانه ی خاله اش تا مادرش و زهرا و ملیحه را
بیاورد اینجا تا باهم برویم سمت حسینیه که حرکت از آنجاست..
در این فاصله من لباسم را پوشیدم و روسری نو
و چادر را سر کردم و منتظر آمدنش ماندم.
حدود ساعت 6 صبح بود که حسین آمد ولی تنها!
با نگرانی جلو رفتم و گفتم:
_چرا تنهایی؟ پس بقیه کو؟
_مادرم گفت نمیاد..
_چرررررااااا؟؟؟
_میخواد با خاله و دخترخاله برن شهرستان
خونه رو برای برگشت ما آماده کنن.
_ای بابا..خب خودمون میرفتیم باهم دیگه درستش میکردیم
چرا گذاشتی اونا به زحمت بیوفتن؟
_والا منم بهشون همینو گفتم اما قبول نکردن..
_پس زهرا کو؟!
_اونم گفت میخواد بره شهرستان
انگار خبر دادن داداش رضا داره میاد..
_آها خب بسلامتی..
چه یهویی تنها شدیم واسه مشهد!
_خب الان دیگه واقعا میشه شبیه یه ماه عسل دونفره!
_بله انگار..
حالا این حرفا رو ول کن بیا یه صبحونه بخوریم
توی راه حالمون بد نشه..
_چشم فرمانده..مادرت کجا هستن؟!
_هرصبح واسه نماز میره امامزاده و بعدشم
همونجا چندتا خانم دورهم قرآن میخونن..
کلا هرصبح میره تا ده نمیاد!
_دمشون گرم..چه لیاقتی دارن مادرت.
_اوهوم..خوشبحالش.
و رفتم داخل آشپزخانه و یک چیزی سرهم کردیم
همراه با چای خوردیم و رفتیم سمت حسینیه..
حرکت ساعت 9 بود و ما نیم ساعت قبل از حرکت رسیدیم..
اتوبوس ها آماده بودند و مسؤلین طبق لیست
مسافرین را سوار میکردند..
مسؤلینی که همه دوست و رفیق حسین بودند
و با دیدن ما جلو آمدند و تبریک گفتند.
یک ربع بعد سوار شدیم و حسین رفت چمدان هارا
در صندوق اتوبوس بگذارد و اتیکت دریافت کند.
چقدر هیجان داشتم برای این سفر دونفره..
حسین که آمد نشست کنارم و گفت:
_حاضری یه آیة الکرسی بخونیم؟!
_آیة الکرسی؟! بلد نیستم..
_من میخونم تو تکرار کن باشه؟
_چشم..
با شوق آیة الکرسی راهمراهش خواندم
و اتوبوس به راه افتاد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۲ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت71 شب را تا صبح بیدار بودم و با کمک حسی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت72
توی راه من و حسین مشغول حرف زدن شدیم
سعی میکردم تا هست از او استفاده کنم و چیزی یاد بگیرم.
هرچه شک و شبهه داشتم بایدبرطرف میکردم!
شبهه ی دلیل نماز خواندن..
شبهه ی حجاب داشتن..
احکام دینی..
بهشت و جهنم..
همه و همه را حسین کامل و با حوصله توضیح داد.
خداروشکر که داشتمش..
تا شب مشغول حرف زدن بودیم
اتوبوس هم فقط ظهر برای نماز و ناهار ایستاده بود
و حالا هم وقت نماز شب و شام بود.
شاگرد راننده فریاد زد:
_خانما آقایون ۲۰ دقیقه بیشتر نمیمونیم
سریعتر نماز بخونید و اگر میخواید شام بخورید
منتظر نمیمونیم باید تا آخر شب برسیم هتل.
یاعلی زود باشید...
رفتیم نماز خواندیم و حسین دوتا ساندویچ گرفت
تا اتوبوس حرکت کند آن را بخوریم..
تازه احساس میکردم چقدر خسته ام!
_حسین؟!
_جونِ حسین؟
_من خیلی خستم سرگیجه دارم..
_بگیر بخواب سمیرا. وقتی رسیدیم بیدارت میکنم..
_تو نمیخوای بخوابی؟! از دیروز بیداری..
_نه میخوام تماشات کنم!
از خجالت گونه هایم سرخ شد و سرم را پایین انداختم و گفتم:
_تماشایی نیستم...
_هستی که خانم منی!
_لطف داری آقا.
_لطف نیست حقیقته..
_لوسم نکن دیگه!
_لوسم بشی میخوامت خیالت راحت..
و دوتایی خندیدیم و سرانجام از شدت خستگی خوابم برد..
......
صداهای نامفهومی میشنیدم..
خوب دقت کردم صدای حسین بود
اما دارد چیزی به عربی میگوید!
یکی از چشمانم را به سختی باز کردم و نگاهش کردم
دستش روی سینه اش بود و نگاهش به یک چیزی در بیرون
و داشت چیزی میگفت!
بیحال گفتم:
_داری چی میگی؟!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_بیدارت کردم؟! ببخشید ...
_مشکلی نیست.
نگفتی داشتی چی میگفتیا!؟
_این بیرون رو ببین..اون گنبد طلایی رو میبینی؟!
_خب...
_این گنبد حرم امام رضاست داشتم سلام میدادم.
محو گنبد طلایی پر نور و زیبای حرم شدم..
چه ابهتی!
انقدر محو شده بودم که حسین چندباری صدایم کرد
تا متوجه اش شدم!
_سمیرا؟!...سمیرا جان؟...کجایی سمیرا؟!
_جآن؟! چیشده؟!
_خوب محو شده بودی...
_خب اولین بارم بود دیدمش.
_خوشبحالت..
_چرررررااااا؟؟
_چون دعای زیارت اولی ها قبوله بی برو برگشت!
_واقعاااا؟؟
_آره..یادت نره منو خیلی دعا کنی!
_هرکیو یادم بره شمارو یادم نمیره..
حالا میشه اون سلام رو به منم یاد بدی؟!
_بله حتما..بامن تکرار کن:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۳ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت72 توی راه من و حسین مشغول حرف زدن شدیم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت73
ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد..
چه عظمتی داشت حرم.
راست میگفتند هرکس برود حال و هوایش عوض میشود.
اتوبوس جلوی هتل ایستاد و وسایلمان را گرفتیم
و رفتیم داخل اتاق رزرویمان!
اول دوش گرفتیم و غسل زیارت کردیم
بعد حاضر شدیم تا برای نماز صبح برویم حرم..
خیلی مشتاق دیدن داخلش بودم اما چون تنها بودم
کمی دلشوره داشتم که نتوانم اعمال را به درستی انجام بدهم ..نشستم روی تخت و رو به حسین گفتم:
_من اونجا چجوری پیدات کنم که کمکم کنی اعمال رو انجام بدم؟ من گه چیزی بلد نیستم..
_میریم توی رواق امام خمینی..اونجا خانوادگیه.
همو اونجا پیدا میکنیم و من بهت میگم چیکار کنی
فقط یه چیز..ممکنه شلوغ باشه نتونی بری نزدیک ضریح
نمیخواد خودتو اذیت کنی همین که ببینیش و سلام بدی هم کافیه..همون صلوات خاصه و یک کتاب اونجا هست بردار و زیارت مخصوص امام رضا رو از اون کتاب رو به ضریح بخون.
_آها باشه...
حسین نزدیک آمد و دستانم را گرفت و گفت:
_منو خیلی دعا کن سمیرا.. خودت میدونی چی میخوام
خواهش میکنم دعا کن به آرزوم برسم و لایق بشم.
چشمانش پر از اشک شد ولی خودش را گرفت گریه نکند!
نمیدانستم چه بگویم..الان دلم نمیخواست شهید بشود
ولی دلم نمی آید به او بگویم برای شهادتت دعا نمیکنم!
بعد از چند ثانیه گفتم:
_دعات میکنم هرچی صلاحته بشه..
هرچند نمیتونم به این زودی شهید بشی و نداشته باشمت
اما اگر قسمتت شهادت باشه ..
ادامه ندادم و اشک هایم ریخت..
با دستش اشک را از صورتم گرفت و گفت:
_یادته قول دادیم مانع پیشرفت هم نشیم؟!
سمیرا من پیشرفتم توی همین شهادته
این دنیا هیچی نیست بخدا
همه چی اون وره..
_کاش میتونستم مثل تو انقدر اون ور رو درک کنم..
_میتونی سمیرا باید بخوای..
سمیرا؟ دل ببند اما وابسته نشو..
اگر وابسته بشی نمیتونی اون دنیا رو درک کنی..
حتی به منم وابسته نشو..
_نمیشه..
تو به من خدارو نشون دادی..
کلافه بلند شد و دستی بر روی سرش کشید و گفت:
_سمیرا وابستگی خوب نیست..
من شهید نشم بالاخره یه روزی میمیرم
تو نباید وابسته باشی..
گریه هایم شدت گرفت و بین هق هق هایم گفتم:
_اما من دوستت دارم حسین..
نزدیک آمد و دستش را روی سرم گذاشت و سرم را روی شانه اش و آرام گفت:
_منم دوستت دارم سمیرا..
اما اینو بدون با شهید شدنم تو منو ازدست نمیدی.
من همیشه کنارتم همیشههههه..
تازه قول میدم اون دنیا هم خودت رو برای همسرم انتخاب کنم!
خندید! درست وسط حال بدم سعی میکرد مرا به خنده بیاورد و شوخی کند..حتی با آن دنیاهم شوخی میکرد!
_من سعیمو میکنم اما باید بهم فرصت بدی..
انتظار نداشته باش به این راحتی بتونم دلبسته ات نباشم!
انتظار هم نداشته باش الان دعا کنم شهید بشی..
نگاهش را به جلو انداخت و خیره به همانجا گفت:
_باشه.. اما اگر میخوای من به معراج برسم
باید تو منو برسونی...
شرمنده سرم را پایین انداختم وگفتم:
_زمان میخوام برای این قضیه..
تنها کسی هم که میتونه کمکم کنه خود تویی!
_من همیشه کنارتم و کمکت میکنم.
_ممنون..
_حالا پاشو بریم حرم نماز بخونیم که دیر شد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۴ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت73 ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد..
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت74
چادر مشکی ام را سر کردم و همراه با حسین رفتم به حرم.
خدای من چقدر اینجا زیباست..چقدر آدم آرامش دارد..
رفتیم جلوی ایوان طلا ایستادیم. نگاهی به حرم با ابهت
امام رضا انداختم و مثل حسین صلوات خاصه را فرستادم..
همانجا توی حیاط فرش بود و جانماز برای نمازگزاران.
یک جایی پیدا کردم و نشستم، حسین هم رفت صف آقایان.
جمعیت زیادی آنجا بودند و این برای من جالب بود
که این وقت از صبح انقدر حرم شلوغ باشد!
نمازمان را که به جماعت خواندیم یک گوشه نشستم تا
حسین آمد سمتم:
_بریم داخل زیارت کنیم خانمم؟
_بریم اما قبلش بیا بهم یاد بده باید چیکار کنم؟
آداب صحیح زیارت را از حسین یاد گرفتم
معلم اخلاق خوبی است!
انقدر خوب و باحوصله جواب میداد و حرف میزد
که گاهی اوقات دلم میخواست خودم را به خنگی بزنم
و بازهم از او سؤال بپرسم!!
خداروشکر که او را دارم..
راه افتادیم برویم داخل و زیارت بکنیم..
توی راه گفتم:
_همسرجان؟!
_چه دلبر♥️ ...یه بار دیگه بگو!!!
خندیدم و گفتم:
_نه دیگه الان حسش نیست!
_خب برو توی حسش توروخدا..خواهش میکنم
یه بار دیگه بگو..
لحظه ای مغزم را سفید کردم و نفس عمیقی کشیدم
و دوباره با همان لحن گفتم:
_همسرجان؟!
_جانِ همسر؟
_جانت سلامت خب..
میگم نماز شکر چجوریه؟!
_دو رکعته مثل نماز صبح فقط نیت فرق میکنه
_یعنی چی؟
_یعنی اگر نماز صبح نیست میکنی دورکعت نماز واجب صبح قربة الی الله بخونی حالا اینجا نیت میکنی دو رکعت نماز مستحبی شکر میخونی قربة الی الله!
لازم هم نیست نیت رو به زبون بیاری..
همین که به نیت همین نماز اقامه کنی و الله اکبر بگی کافیه.
_آها..ممنون معلم اخلاق!
_خواهش میکنم..حالا چرا میخوای نماز شکر بخونی کلک؟!
نکنه بخاطر اینکه منو داری؟؟؟!!
با خنده ضربه ی آرامی به بازویش زدم و گفتم:
_ای نامرد پررو!
با خنده رفتیم داخل..او سمت آقایان و من از سمت خانم ها.
چشمم که از دور به ضریح افتاد ناخودآگاه بلند بلند گریه کردم!اطرافیانم باتعجب نگاهم میکردند!!
اما من حالا احساس سبکی میکردم!
کمی نزدیکتر رفتم اما بدلیل شلوغی ترسیدم
جلوتر بروم..همانجا نشستم و زیارتنامه را باز کردم
و طبق گفته حسین شروع کردم به خواندن.
گاهی عربی برایم سخت بود و فقط نگاه میکردم
و ترجمه را میخواندم..
زیارت نامه را که خواندم رو به ضریح کردم
و با گریه و اشک گفتم:
_امام رضا ممنون که منِ نالایق رو صدا زدی بیام حرمت..
من شنیدم تو رئوفی حتی شنیدم خیلی خوب حاجت میدی
کمکم کن امام رضا..اول از همه کمکم کن خودمو بشناسم
و بتونم حقایق رو درک کنم..
بتونم گناهانمو جبران کنم..من آدم خوبی نبودم....
کمکم کن لایق همسری حسین باشم تا ابد..
گریه ام شدت گرفت:
کمکم کن بتونم با نبودنش کنار بیام..
نمیگم نمیخوام به آرزوش برسه اما
حالا زوده شهید بشه..
من باید هنوز ازش خیلی چیزا یاد بگیرم..
قول میدم حاجتمو که بدی پسردار که
شدم اسمشو بزارم رضا..
و سکوت کردم و فقط اشک میریختم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۵ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت74 چادر مشکی ام را سر کردم و همراه با ح
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت75
طبق هماهنگی هایی که از قبل کرده بودیم با هرسختی که بود رواق امام خمینی را پیدا کردم و یکجا نشستم تا حسین بیاید و مرا پیدا کند..
همانطور خیره به اطراف وجمعیت زیادی که آنجا حضور داشتند بودم و به این فکر میکردم که چقدر خوشبختم
که باهمسرم اینجا هستم که چشمم به دختر بچه ای افتاد
که گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد..
رفتم نزدیکش و با زبان بچگانه گفتم:
_خانم کوچولوی خوشگل ما چرا داره گریه میکنه؟!
اوهم با هق هق و معصومانه گفت:
_مامانمو گم کردم نیستش...
_عزیزم خب باید همینجا بشینی تا بتونه پیدات کنه.
_نه من میترسم!
_چرررررااااا؟! از چی میترسی؟
_بابام میگفت اگر مامانو گم کردی میدزدنت!
خنده ای زدم و دخترک را درآغوش گرفتم،،،طفلکی!
چه ترس بدی به بچه داده بودند..
این حرف از بچه مراقبت نخواهد کرد
و فقط اورا ترسو و ضعیف بار می آورد!
رو به بچه کردم و گفتم:
_اسمتو به من میگی؟!
_من اسمم زینبه..
_به به چه اسم قشنگی..زینب خانم بلدی قرآن بخونی؟!
با شوق اشک هایش را پاک کرد و گفت:
_آره اتفاقا کلاس قرآن میرم و دارم سوره ها رو حفظ میکنم.
_به به! بخون ببینم چی بلدی..
و شروع کرد به خواندن..از سوره توحید خواند و بعد ناس
و....تا ده سوره ی کوتاه را خواند و گفت:
_فعلا همینا رو حفظ کردم.ولی من میخوام
همه ی کتاب قرآن رو حفظ کنم
_آفرین دختر خوب ماشاءالله بهت..
در همین حال مادری با قربان صدقه و اشک نزدیکمان شد:
_الهی مادر فدات بشه کجا بودی تو؟
دورت بگردم دختر قشنگم..مادر برات بمیره..
زینب کوچولو به حرف آمد:
_مامااان..این خانم خیلی خوبه نذاشت بترسم و گریه کنم.
مراقبم بود و باهم کلی حرف زدیم و منم براش قرآن خوندم.
_آفرین عزیزدلم..
و رو به من کرد و گفت:
_الهی خیر جوونیت رو ببینی دخترجان.
الهی هرچی که میخوای امام رضا بهت بده
_ممنون خانم. خدا دخترتون رو حفظ کنه.
_ممنون عزیزم ان شاءالله مادر بشی..
تشکر کردم و بلند شدم بروم سرجایم بنشینم
که متوجه آمدن حسین از دور شدم.
برایش دست تکان دادم تا متوجه من شد و آمد نزدیک من:
_سلام خانم خانما زیارت قبول.
_سلام آقا ممنون زیارت شماهم قبول باشه.
_خوب بود؟؟؟
_اوهوم..
بعد از چند ثانیه گفتم؛
_حسین؟؟
_جونم؟
_من دلم بچه میخواد!!
با تعجب و همراه با خنده نگاهم کرد و گفت:
_بزار نگات کنم ببینم سرت ضربه نخورده!؟
حالت خوبه سمیرا؟
_اوهوم خوبم..ببین اون دختر بچه رو..
_خب..
_مامانشو گم کرده بود و من رفتم باهاش حرف زدم
حسین اینقدر قشنگ قرآن خوند که از ته دلم بچه خواستم!
لبخندی زد و گفت:
_ان شاءالله شماهم مادر میشی بچه ات برات قرآن میخونه.
_ان شاءالله ..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۶ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت75 طبق هماهنگی هایی که از قبل کرده بودی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت76
کمی با همدیگر قرآن و زیارت خواندیم
و نماز شکر به جا آوردیم و بعد رفتیم بازار..
قرار شد که خریدهای لازم را برای خانه مان
انجام دهیم که ان شاءالله سه روز دیگر
میرویم خانه خودمان!!!
منی که هیچوقت فکرش را نمیکردم
روزی چنین آدمی بشوم و بعد
باید خانه داری کنم و آشپزی،،،
حالا مشتاق اینکار بودم شاید چون طرفم حسین است!
دربازار گشت میزدیم و وسایل را نگاه میکردیم
تک و توکی وسایل میخردیم که چشمم به یک
لباس نوزادی دخترانه افتاد..با ذوق گفتم:
_وایییی حسین اینوووو..
خدایا چقدر جذابه این!!
حسین لبخندی زد و گفت:
_میخوای بخریمش؟!
_نه!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چرا؟؟؟
_آخه ما که معلوم نیست بچمون دختر باشه یا پسر
به وقتش میخریم..
_باشه هرچی تو بگی.
و دوباره شروع کردم به گشت خوردن در بازار..
تا حدود ظهر و قبل از اذان بازار بودیم.
چادر رنگی برای نمازم خریدم و
یک چادر لبنانی زیپ دار برای بیرون رفتنم..
یک دست لباس برای حسین و وسایل ضروری برای خانه..
کم کم وقت اذان داشت میرسید.
حسین گوشه ای ایستاد و رو به من گفت:
_خانمی بریم نماز جماعت بخونیم؟!
_چشم حتما..
اتفاقا منم دیگه خریدی ندارم.. بعد از نماز
هم بریم هتل و ناهار بخوریم و استراحت کنیم.
_چشم..بریم.
راه افتادیم سمت حرم و از صحن جامع رضوی
وارد شدیم و رفتیم برای نماز..
خوب که دقت کردم ظهر شلوغتر شده بود
و این همه جمعیت برایم جذاب بود..
کاش میشد همیشه بیایم اینجا،،آرامش عجیبی دارم.
و چقدر نماز جماعت پیش امام رضا میچسبد!
میخواستیم برویم در صف های نماز بایستیم که حسین گفت:
_راستی سمیرا؟ نمازمون شکسته است
برو آخر صف و فرادے بخون..
یا اینکه به جماعت بخون اما نیت شکسته کن
و با تشهد سلام بده و تمام..
_یعنی چی؟! نماز شکسته چجوریه دیگه؟
_اینجوریه که مثلا نماز ظهر که چهار رکعته میشه دو رکعت.
نماز عصر هم میشه دو رکعت ..نماز مغرب همون سه رکعته
و نماز عشا هم میشه دو رکعت.
_آهااا باشه..ممنون که گفتی.
_التماس دعا حاج خانم.
_محتاج دعا معلم اخلاق!
خندید و رفتیم توی صف نماز..
نمازمان را که خواندیم و یک صفحه قرآن خواندیم
و بعد منتظر شدم تا حسین بیاید و برویم هتل..
رفتم کنار سقاخانه ایستادم تا حسین بیاید..
ناگهان با صدای آشنایی به پشت برگشتم:
_سمیرای جدید مشهد چیکار میکنه؟!
آرمین بود! آینه ی دق و مایه ی ترس من..
با لرز گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
_ورژن جدید چطوره؟! بهت میسازه؟..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۷ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت76 کمی با همدیگر قرآن و زیارت خواندیم و
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت77
خواستم دهان باز کنم و جوابش را بدهم که صدای حسین را از پشت سرم شنیدم:
_ورژن جدیدش خیلیا رو اذیت کرده و منو خوشبخت..
برگشتم سمتش و دستان یخ زده ام را در دستش قرار دادم.
تپش قلبم به وضوح دیده میشد و این را حسین کاملا فهمید
سپس رو به آرمین کرد و حرفش را ادامه داد:
_ورژن جدید دخترخاله تون سازگار با همسرشه
و نیازی نیست به کسی بخاطرش جواب پس بده.
آرمین رو کرد به من و گفت:
_وکیل مدافع خوبی برای خودت گرفتی
سفت بچسب بهش و ولش نکن..
یه وقت شهید نشه بیوه بشی!
حسین را دیدم که داشت از عصبانیت گر میگرفت..
دستم که در دستش بود را از شدت عصبانیت
محکم فشار داد و زیر لب گفت: لا اله الا الله..
خدایا رحم کن..
رو به آرمین کردم و گفتم:
_مراقب حرف زدنت باش..اگر چیزی نمیگم فکر نکن
ازت میترسم،، نه اینجوریام نیست
تو هیچییی نیستی آرمین اینو کی میخوای بفهمی؟!
همون طور که برای مراسم عقدم نبودی
لطفا دیگه هیچوقت نباش!
هرچند که تو برای من وجود نداشتی اصلا...
اما از این به بعدم تو زندگیم نباش!
حسین دستم را کشید و مرا به عقب برد و با عصبانیت گفت:
_لازم نکرده باهاش همکلام بشی
بار آخرت باشه باهاش اینقدر راحت حرف میزنی
فهمیدییییی؟!
با تعجب به حسین نگاه کردم
چشمان قهوه ای زیبایش سرخ شده بود
صورت جذابش پر از اخم و چروک بود
و انگشت اشاره اش که جلوی چشمانم بود..
قطره اشکی از چشمانم ریخت و زیر لب باشه ای گفتم..
نگاهم را از چشمانش گرفتم و به ایوان طلا خیره شدم.
امام رضا جانم چرا اینجوری شد؟؟؟
تا بحال حسین را اینطور ندیده بودم.
چقدر ته دلم خالی شد از این حسین..
سرم رابرگرداندم اما حسین نبود!
کلافه و دستپاچه اطرافم را نگاه کردم..
آرمین هم نبود!
با دست به سرم ضربه ی آرامی زدم و گفتم:
_یا امام رضا خودت رحم کن..
نکنه اتفاقی بیوفته..یا حسین!
دستپاچه داخل حیاط میچرخیدم..
کلافه به مردها نگاه میکردم تا حسین را پیدا کنم..
گریه ام گرفت و دیگر نمیتوانستم
خودم را کنترل کنم..
با صورتی پر از اشک و هق هق نامش را صدا میزدم
و دنبالش میگشتم..
_حسیییین؟ .... حسین من؟...
حسین...کجایی؟؟؟
یا امام رضا حسینم کووو؟!
از شدت نگرانی و گریه همانجا روی زمین افتادم..
همه دورم را گرفتند اما من حالم خوب نبود..
سرگیجه داشتم و همه چیز را دوتایی و چهارتایی میدیدم..
دستانم را روی سرم گذاشتم و اسمش را فریاد زدم:
_حسیییییین؟؟؟
نمیدانم چه شد..
فقط در عالم تیره و تاریکی دیدگانم
کسی را دیدم که دوید سمتم...
پ.ن: سورپرایز داریم براتون😍😍
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۷ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت77 خواستم دهان باز کنم و جوابش را بدهم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت78
با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی که
به سرم میخورد چشمانم را باز کردم.
اینجا کجاست؟؟
سقف سفید و و پنجره و تخت خواب..
چقدر شبیه هتلمان است!
خوب نگاه کردم دیدم آری..
من داخل اتاقم توی هتل هستم!
سرم را به سمت دستی که روی دستانم
حرکت میکرد چرخاندم..
قطره اشکی از گوشه ی چشمم بالشت را خیس کرد..
آرام و با بغض گفتم:
_فکر کردم برای همیشه ازدستت دادم و رفتی..
حسین دستم را گرفت و گفت:
_من شکر بخورم خانمم رو تنهاش بزارم.
لبخندی زدم و گفتم:
_دور از جونت..
کجا رفته بودی؟!
_رفته بودم جلوی ایوان طلا تا یکم آروم بشم
کاش نرفته بودم و تورو اذیت نمیکردم..
نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدمت رو زمینی..
صدات میکردم نگام میکردی اما
انگار نه میدیدی و نه میشنیدی!
خدا منو نبخشه..حلالم کن سمیرا.
دستش را فشار دادم و گفتم:
_این حرفا رو نزن.. من حالم خوبه میبینی که.
اتفاقی نیوفتاده اصلا درسته؟!
لبخند و چشمکی برایش زدم تا حال و هوایش خوب شود..
بوسه ای روی دستم زد و گفت:
_خدا برام حفظت کنه خانوم مهربونم.
_ان شاءالله !!!!
لبخند خانه خراب کنی زد و باز هم مرا دیووانه کرد!
ناگهان نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد
و با تعجب رو به حسین گفتم:
_الآن دو و نیم ظهره یا شب؟؟؟
_دیگه داره صبح میشه خانوووم!
چهارده ساعته مارو نگران خودتون کردین و
چشم به راهمون گذاشتین!
چشمانم از تعجب گرد و باز شد!
چهارده ساعت بیهوووووش!!
حسین_چیه؟ چرا چشماتو گرد کردی؟
_من چیشدم؟
_حالت خوبه نگران نباش..یه سرم بهت زدن
بعدش من آوردمت اینجا و منتظر نشستم تا چشماتو واکنی.
_حسین جانم؟
_جانم؟
_تنهام نزار خب؟
_قول نمیدم!
_اذیت نکن دیگه..
_خب من چند روز دیگه اعزامم باز
چجوری قول بدم تنهات نزارم؟
خیره به سقف شدم و گفتم:
_اعزاااام..به این زودی زمانش رسید؟!
_خب آره دیگه..این ماه کامل نموندم حالا باید برم
بیشتر بمونم!!
_اوهوم درست میگی..
البته من منتظورم از تنها نگذاشتنم این نبود..
بیخیال اصلا..
میخوام برگردیم تهران..
_چرررررااااا؟؟
_بریم سر خونه زندگیمون دیگه..
یه روزم باتو بیشتو توی خونمون باشم جای شکر داره!
_عجب! که اینطور..
_بله..لطفا همین صبح برگردیم!
_چشم.
پس با خیال راحت میخوابم تا صبح...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۸ آذر ۱۳۹۸
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت78 با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت79
صبح شد و راه افتادیم سمت تهران..
به اصرار خودم به خانواده ها خبر ندادیم
تا با دیدنمان شگفت زده شوند!
هرچند که خانه ما شهرستان بود و بعد باید
از تهران به شهرستان میرفتیم اما..
همین که داشتیم میرفتیم به سمت خانه عشقمان(!)
برایم بسیار دلپذیر بود..
..........
شب شد و به تهران رسیدیم..
حسین با همان خستگی اش چمدانمان را برداشت و دربست گرفت و راه افتادیم سمت خانه ی مادرم...
همانطور که انتظار داشتم کسی منتظر ما نبود
و دیدن ما در این وقت شب برایش بسیار عجیب بود!
آیفون را که زدیم مادرم با کلی ترس آمد جلوی در:
_خیر باشه این وقت شب شما اینجا چیکار میکنید؟
مگه نباید الان مشهد باشید؟
توروخدا بگید چیشده؟
من و حسین به همدیگر با لبخند نگاهی کردیم
و بعد حسین گفت:
_نگران نباش مادرخانم چیزی نشده..
فقط این دخترخانمتون دستور دادن بریم خونه خودمون!
و من با یک خنده ی ریز ادامه دادم:
_الآنم اومدیم اینجا بخوابیم تا صبح با ماشینمون راه بیوفتیم سمت شهرستان و بریم سرخونه زندگیمون..
مادرم با دست روی آن یکی دستش زد و رو به من گفت:
_آخ آخ چرا سفرتون رو خراب کردی دختر؟
خب دو روز دیگه سفرتون تموم میشد میرفتین سر خونه و زندگیتون دیگه..این چه کاری بود کردی؟
نمیخواستم از به زودی رفتن حسین و دلتنگی ام
چیزی برایش بگویم..لحظه ای سکوت کردم و خنده
از روی لبانم محو شد..
اما بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و گفتم:
_نمیخوای بزاری بیایم تو؟؟
یخ زدیم ما...
مادرم لبخندی زد و مارا به داخل خانه دعوت کرد!!!
چقدر دلم برایم اتاقم تنگ شده بود!
و چقدر بعدها دلم تنگ خواهد شد..
دیگر حسین کشش بیدار ماندن نداشت و سریع
رفت داخل اتاق و خوابید!!
من هم لباس هایم را عوض کردم و شانه ای به موهایم زدم
و رفتم کنار مادرم که توی آشپزخانه داشت شام را برای ما آماده میکرد!
_مامان جان نمیخواد شام حاضر کنی حسین خوابید!
_عه..طفلکی چقدر خسته بوده که گشنه خوابش برده
نباید اذیتش میکردی خب دو روز دیگه هم تحمل میکردی!
چقدر هولی تو دختر!
با لبخند اخمی کردم و دست به سینه گفتم:
_مامااان کمتر از دومادت طرفداری کن!
یکم منو ببین..
و خندیدم!
مادرم جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
_خوشحالم برات سمیرا.
خداکنه خوشبخت بمونی تا آخر...
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
_من تا همیشه کنار حسین خوشبختم..خیالت راحت.
_حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو بخواب که صبح
باز باید برید توی جاده..
چشمی گفتم و همانطور شد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
۱۸ آذر ۱۳۹۸