بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
خبر دادن #امام_رضا(ع ) از آينده
شخصى به نام #مسافر مى گويد: هنگامى كه #هارون_بن_مسيب تصميم گرفت با #محمد_بن_جعفر بجنگد،
امام رضا(ع ) به من فرمود:
(نزد #مسيب برو و بگو:
(فردا براى #جنگ ، بيرون نرو،
كه اگر بيرون رفتى شكست مى خورى و يارانت كشته مى شوند،
اگر پرسيد: از كجا مى دانى
بگو : در خواب ديده ام ).
مسافر مى گويد:
نزد مسيب رفتم و موضوع را به او گفتم ،
گفت : از كجا مى دانى ؟
گفتم : در خواب ديده ام .
مسيب گفت :
( #خواب_ديدن كسى كه با ما تحت نشسته مى خوابد، اعتبار ندارد).
او آن روز به جنگ رفت و شكست خورد و يارانش كشته شدند.
نيز مسافر مى گويد:
در سرزمين منى همراه امام رضا(ع ) بودم ، #يحيى_بن_خالد_برمكى (وزير #هارون ) در حالى كه سرش را پوشيده بود تا گرد و غبار به او نرسد، از جلو ما رد شد،
حضرت رضا(ع ) تا او را ديد، فرمود:
(مساكين لا يدرون ما يحل بهم فى هذه السنة :
اين بيچاره ها نمى دانند كه در همين سال ،چه بر سرشان مى آيد؟ )
(از گرد و غبار، خود را مى پوشانند ولى نمى دانند كه به زودى به خاك سياه مى نشينند)
سپس فرمود:
(و عجبتر از اين ، اينكه من و #هارون اين چنين - و دو انگشتش را بهم چسبانيد - نزديك هم قرار مى گيريم )
(همانگونه كه حضرت فرموده بود، همان سال ، هارون بر (برمكيان ) غضب كرد، و سران آنها كشته شدند و به خاك سياه نشستند)
مسافر مى گويد:
سوگند به خدا، سخن دوم حضرت رضا(ع ) را (در مورد نزديك شدن با هارون ) نفهميدم ،
تا آن وقت كه جنازه امام رضا(ع ) را كنار قبر هارون به خاك سپردند.
کافی مولد ابى الحسن الرضا(ع )،
حديث 9 و 10، ص 491 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
پراكنده شدن مردم و #امام_رضا(ع )
( #فضيل_بن_سهل ، معروف به (#ذو_الرياستين )
(صاحب دو رياست :
1 - نخست وزير #مامون
2 - رئيس ارتش ماءمون )
مجوسى بود و به دست #يحيى_برمكى مسلمان شد
و كم كم دست نشانده برمكيان در دستگاه خلافت #بنى_عباس گرديد،
و در عصر #خلافت ماءمون (هفتمين خليفه عباسى ) هم نخست وزير ماءمون گرديد و هم فرمانده كل قواى ارتش ماءمون شد.
هنگامى كه ماءمون ولايتعهدى را به امام رضا(ع ) سپرد، #فضيل بن سهل به مقام امام (ع ) حسادت مى ورزيد، و در فرصتهاى مختلف ، عداوت خود را به امام (ع ) آشكار مى كرد،
از جمله در جريان #نماز_عيد
همين شخص ، ماءمون را تحريك كرد كه پيام براى امام بفرستد تا نماز را نخواند و برگردد،
سر انجام به مكافات دسيسه هايش رسيد و در شعبان سال 203 در #حمام سرخس ، توسط ( #غالب ) دائى ماءمون كشته شد (۱)
اينك به داستان زير توجه كنيد:
#ياسر_خادم مى گويد:
هنگامى كه ماءمون از خراسان به قصد بغداد بيرون آمد، ( #فضيل ذوالرياستين ) (براى بدرقه ) بيرون آمد،
من نيز همراه حضرت #رضا(ع ) بيرون آمدم ،
در يكى از منزلگاهها، نامه اى از جانب ( #حسن_بن_سهل ) (برادر #فضل ) بدست فضل رسيد،
در آن نوشته بود:
(من از روى حساب نجوم دريافته ام كه تو در روز چهارشنبه فلان ماه ، حرارت آهن و آتش را مى چشى ،
از اين رو عقيده من اين است كه در همان روز، با ماءمون و حضرت رضا(ع ) به حمام برويد،
و تو #حجامت كنى و روى دستت خون بريز، تا نحوست آن (حرارت آهن ) از تو دور گردد).
#حسن بن سهل براى ماءمون نيز، در اين باره نامه نوشت ، و از او خواست كه از حضرت رضا(ع ) تقاضا كند تا باهم به حمام بروند.
ماءمون به حضور حضرت رضا(ع ) نامه نوشت كه فردا به حمام برويم ،
امام رضا(ع ) جواب داد:
(من فردا حمام نمى روم و عقيده ندارم كه تو و فضل نيز به حمام برويد).
ماءمون بار ديگر نامه نوشت و از امام رضا(ع ) در خواست كرد كه فردا به حمام برويم .
امام رضا(ع ) در پاسخ نوشت :
من حمام نمى روم زيرا شب گذشته رسول خدا(ص ) را در #خواب ديدم به من فرمود:
(فردا حمام نرو).
از اين رو به عقيده من تو و فضل نيز فردا به حمام نرويد.
ماءمون براى حضرت نوشت كه راست مى گوئى
و پيامبر(ص ) نيز راست فرمود،
من نيز فردا به حمام نمى روم ،
فضل خودش بهتر مى داند.
#ياسر مى گويد:
وقتى كه شب شد،
امام هشتم (ع ) به ما فرمود:
(آنچه را كه از #حوادث تلخ امشب پديد مى آيد به خدا پناه مى برم ).
ما پيوسته اين سخن را مى گفتيم ، وقتى كه حضرت رضا(ع ) نماز صبح را (در اول وقت ) خواند، به من فرمود:
(برو پشت بام ببين آيا صدائى مى شنوى )
ياسر مى گويد:
به پشت بام رفتم ،
فريادى شنيدم
و كم كم صداى شيون بلند شد،
پائين آمدم
و ديدم ماءمون از آن درى كه از خانه اش به خانه امام رضا(ع ) باز مى شود، به حضور امام رضا(ع ) آمد و به امام گفت :
(خدا به تو در مورد #مرگ فضل ، اجر دهد،
او سخن شما را نپذيرفت و به حمام رفت و بر سرش ريختند و او را كشتند، سه تن از مهاجمين دستگير شده اند كه يكى از آنها پسر خاله او ( #فضل بن #ذى_القلمين ) است .)
ياسر مى گويد:
سرداران و هواخواهان فضل در خانه ماءمون اجتماع كردند و مى گفتند:
ماءمون او را غافلگير كرده و كشته است ،
و ما بايد از او خوانخواهى كنيم ،
و آتش آورده بودند كه خانه او را بسوزانند.
ماءمون به حضرت رضا(ع ) عرض كرد:
(اى سرور من !
اگر صلاح مى دانيد برويد و مردم را پراكنده كنيد.)
ياسر مى گويد:
امام سوار شد و به من فرمود:
تو نيز سوار شو،
با هم از خانه بيرون ، آمديم ،
مردم فشار مى آوردند،
امام رضا(ع ) با دست اشاره كرد و فرمود:
(تفرقوا تفرقوا:
متفرق و پراكنده شويد).
اشاره امام آنچنان اثر كرد، كه مردم به گونه اى شتابان باز مى گشتند و پراكنده مى شدند كه روى هم مى افتادند،
آنحضرت به هر كس اشاره كرد، او با شتاب از آنجا رفت (۲)
-
۱ - بحار، ج 49، ص 139 -
صحيفه البحار، ج 2، ص 492 و 493.
۲ - کافی باب مولد ابى الحسن الرضا(ع )،
حديث 8، ص 490 و 491 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
#نماز نا تمام عيد #امام_رضا(ع )
روز #عيد_قربان فرا رسيد،
ماءمون توسط شخصى ، براى امام رضا(ع ) پيام داد كه براى #نماز_عيد آماده شو، و آن را اقامه كن و خطبه آن را بخوان .
امام رضا(ع ) به ماءمون پيام داد، :
به شرطى كه در مورد #ولايت عهدى بين من و تو بود، آگاه هستى
(بنابراين مرا از خواندن نماز عيد و خطبه كه از شئون #حكومت است ، معاف بدار)
ماءمون ، من مى خواهم با انجام اين كار، احساسات مردم آرام گردد، و آنها فضائل و كمالات تو را بشناسند.
حضرت رضا(ع ) كرارا از #مامون خواست كه مرا معاف بدار،
ولى ماءمون با اصرار و پافشارى مى گفت :
(بايد نماز عيد را شما اقامه كنيد)
سرانجام حضرت رضا(ع ) به ماءمون پيغام داد كه :
اگر بنا است من نماز را بخوانم ،
من مانند روش پيامبر(ص ) و امير مؤ منان (ع ) نماز را مى خوانم
(نه مانند روش خلفاء)
ماءمون گفت :
(هر گونه مى خواهى بخوان )
، آنگاه ماءمون دستور داد تمام مردم صبح زود به در خانه امام رضا(ع ) اجتماع كنند.
#ياسر_خادم مى گويد:
سرداران و سپاهيان در خانه امام ، و اطراف آن اجتماع كردند،
مردم از بزرگ و كوچك و زن و مرد و كودك سر راه امام ، صف كشيدند، عده اى در پشت بام ها رفتند
(شكوه ملكوتى خاصى همه جا را فرا گرفت )
هنگامى كه خورشيد طلوع كرد،
امام رضا(ع ) غسل نمود
و عمامه سفيدى كه از پنبه بود بر سر نهاد،
يك سرش را روى سينه و سر ديگرش را ميان دو شانه انداخت ،
و دامن به كمر زد، و به همه پيروانش دستور داد چنان كنند.
سپس عصاى پيكان دارى را بدست گرفت و بيرون آمد،
ما در پيشاپيش آن حضرت حركت مى كرديم ،
او پا برهنه بود،
وقتى كه حركت كرد و سر به سوى آسمان بلند كرد و چهار بار تكبير گفت (آنچنان تكبيرهاى او پرجاذبه و ملكوتى بود كه ) ما گمان كرديم آسمان و در و ديوار، همه با او هماهنگ و همنوا مى گويند:
اللّه اكبر...
ارتشيان و كشوريان ، با شكوه ويژه اى ، صف در صف ايستاده بودند،
امام رضا(ع ) از خانه بيرون آمد و دم در ايستاد و فرمود:
(اللّه اكبر،
اللّه اكبر،
(اللّه اكبر) على ما هدانا،
اللّه اكبر على ما رزقنا
من بهمه الانعام
و الحمد لله على ما ابلانا.)
همه جمعيت ، صداى خود را به اين تكبير بلند كردند
(آنچنان آواى ملكوتى تكبير در فضاى ملكوتى محضر امام ، پيچيد و اثر بخش بود) كه سراسر شهر ( #مرو) يكپارچه به گريه و شيون و فرياد تبديل گرديد،
هنگامى كه سرداران و رؤ سا، ديدند، امام رضا(ع ) با كمال سادگى با پاى برهنه از خانه بيرون آمده ،
از مركبها پياده شدند
و پا برهنه گشتند
و همراه امام حركت نمودند،
حضرت در هر ده قدمى مى ايستاد
و سه تكبير مى گفت ،
زمين و زمان با احساسات پرشورى در حالى كه گويا اشك مى ريزند، با غرش تكبير، همنوا شده بودند.
وضع آن صحنه عظيم ملكوتى را به ماءمون گزارش دادند،
#فضيل_بن_سهل ذوالرياستين (نخست وزير و رئيس ارتش ) در نزد ماءمون بود،
به ماءمون گفت :
اى امير مؤ منان !
اگر امام رضا(ع ) با اين شكوه به مصلى برسد، مردم شيفته مقام او گردند
(و آنگاه براى مقام شما خطر خواهد شد)،
صلاح اين است كه از او بخواهى باز گردد.
ماءمون ، شخصى را نزد امام رضا(ع ) فرستاد و توسط او در خواست باز كشت كرد.
امام رضا(ع ) بى درنگ كفش خود را طلبيد و سوار مركب شد و باز گشت .
کافی باب مولد ابى الحسن الرضا(ع ) حديث 7، ص 489 و 490 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
كرامتى از حضرت رضا(ع )
#عبدالله_بن_مغيره عراقى مى گويد: من به مذهب ( #واقفيه ) اعتقاد داشتم ،
(و مى گفتم بعد از امام هفتم ، امامى نيست )
براى انجام مراسم #حج به مكه رفتم در آنجا در مورد مذهبم ، شك و ترديد نمودم ،
كنار كعبه خود را به ملتزم (ديوار مقابل در خانه كعبه ) چسباندم
و گفتم :
(خدايا! تو خواسته مرا مى دانى ، مرا به بهترين دين ارشاد فرما).
همانجا به قلبم افتاد كه به محضر حضرت #امام_رضا(ع ) بروم ،
به مدينه رفته و به خانه آن حضرت شتافتم ، و به خادم خانه گفتم :
(به مولايت بگو يك مرد عراقى به در خانه آمده است ).
هماندم صداى امام رضا(ع ) را از درون خانه شنيدم دوبار فرمود:
(اى #عبدالله_بن_مغيرة !
وارد خانه شو).
وارد خانه شدم ،
هنگامى كه آن حضرت ، به چهره من نگاه كرد، فرمود:
(خداوند دعايت را به استجابت رسانيد، و تو را به #دين خودش ، هدايت نمود).
گفتم :
(اشهد انك حجة الله و امينه على خلقه :
گواهى مى دهم كه البته تو حجت خدا، و امين خدا در ميان مخلوقاتش هستى ).
کافی باب ما يفصل به دعوى المحق و المبطل ...
حديث 13، ص 355 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
#ولايت_عهدى حضرت رضا(ع )
هنگامى كه حكومت #امين (ششمين خليفه #عباسى ) سقوط كرد،
و حكومت سراسر قلمرو اسلام ، براى ماءمون (هفتمين #طاغوت عباسى ) استقرار يافت ، #مامون نامه اى براى #امام_رضا(ع ) (كه در آن روز در مدينه بود) نوشت
و در آن نامه ، آن حضرت را به خراسان دعوت كرد.
حضرت رضا(ع ) به عللى از رفتن به خراسان ، خوددارى كرد و عذر خواهى نمود،
ولى ماءمون پيوسته براى آن حضرت #نامه مى نوشت و اصرار مى كرد كه بايد به خراسان بيائى ،
سرانجام آن حضرت در يافت كه چاره اى جز رفتن به خراسان نيست
بناچار مدينه را به قصد خراسان ترك كرد،
و در آن روز پسرش #امام_جواد(ع ) هفت سال داشت .
ماءمون در نامه اش دستور داده بود كه حضرت رضا(ع ) از راه كوهستان (باختران و همدان ) و قم نيايد،
بلكه از راه اهواز و بصره بيايد (و اين دستور به خاطر وجود شيعيان در مسير راه اول بود كه ماءمون براى خود احساس خطر از شيعيان مى كرد).
حضرت رضا(ع ) به راه خود ادامه داد تا به سرزمين خراسان رسيد
و در آنجا به شهر (مرو) كه ماءمون در آنجا بود، وارد گرديد.
ماءمون به حضرت رضا(ع ) پيشنهاد كرد كه :
مى خواهم امر #خلافت را به تو واگذار كنم ، آن را بر عهده بگير.
حضرت رضا(ع ) (كه مى دانست نقشه اى در كار است ) آن پيشنهاد را با قاطعيت رد كرد.
سر انجام ماءمون (مساءله ولى عهدى ) را مطرح نمود و به حضرت عرض كرد:
(بايد مقام #ولايتعهدى را بر عهده بگيرى ).
پس از گفتگوى بسيار، امام رضا(ع ) فرمود:
(مشروط به شروطى كه از تو مى خواهم )
ماءمون : هرچه خواهى بخواه .
امام رضا(ع ):
(من مقام ولايتعهدى را به عهده مى گيرم ، به شرط آنكه :
امر و نهى نكنم
و حكم و فتوى ندهم
و كسى را نسب و عزل ننمايم ،
و هيچ امرى را كه پا برجاست تغيير ندهم ،
و از همه امور مرا معذور بدارى )
کافی باب مولد ابى الحسن الرضا(ع ) قسمت اول حديث 6، ص 489 - ج 1
(به اين ترتيب ، امام رضا(ع ) ولايت عهدى را پذيرفت ، كه در حقيقت نامش بود، و اين پيشنهاد را نيز رد كرد
زيرا معنى دخالت نكردن در هيچ يك از امور، بيانگر آن است كه آن حضرت ، ولايتعهدى ماءمون ظالم را نپذيرفته است ).
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
خبر از دو چيز پنهانى
(#حسن_بن_على_بن_زياد، معروف به ( #وشاء ) پارچه فروش بود
و مدت كوتاهى به مذاهب #واقفى اعتقاد داشت (كه طبق اين مذهب ، امام كاظم (ع ) آخرين امام است )،
بعدا بر اثر ديدن معجزاتى از حضرت #رضا(ع )، آن مذهب را ترك كرد و شيعه دوازده امامى گرديد)
#وشا مى گويد:
در سفرى به خراسان رفتم
و طرفدار مذهب #واقفيه بودم ، همراه خودم متاعى بود،
در ميان آن پارچه گلدار در يكى از بغچه ها وجود داشت ، كه خودم از آن اطلاعى نداشتم ،
هنگامى كه وارد شهر (مرو) شدم ، و در منزلى سكونت نمودم ، يك نفر مدنى (كه در مدينه متولد شده بود) بدون سابقه نزد من آمد و گفت :
حضرت رضا(ع ) مى فرمايد:
(آن جامه گلدار را كه در نزدت است براى من بفرست ).
من گفتم :
چه كسى ورود مرا به (مرو)، به حضرت رضا(ع ) اطلاع داد،
من همين لحظه وارد مرو شدم ، وانگهى نزد من پارچه گلدار نيست .
آن مرد مدنى رفت ، و سپس بازگشت و گفت :
حضرت رضا(ع ) مى فرمايد:
آن پارچه گلدار در فلان جا و در ميان فلان بغچه است ،
و بغچه اش چنين و چنان مى باشد.
آنگاه من آن بغچه را پيدا كردم و گشودم و در زير آن ، پارچه گلدار را يافتم و براى آن حضرت فرستادم .
کافی باب ما يفصل به دعوى المحق و المبطل ...،
حديث 12، ص 354 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
#معجزه
#ابراهيم_بن_موسى مى گويد:
از #امام_رضا(ع ) طلب داشتم
و اسرار و پافشارى مى كردم كه طلب مرا بدهد،
و آن حضرت از من مهلت مى خواست و وعده مى داد.
روزى آن حضرت به استقبال والى مدينه مى رفت ،
من همراهش بودم ،
وقتى كه نزديك قصر فلان رسيد، در آنجا در سايه درختها فرود آمد،
من هم در آنجا پياده شدم ، و غير از ما كسى در آنجا نبود،
به امام رضا(ع ) عرض كردم : (قربانت گردم ، #عيد نزديك است
و به خدا كه من پولم ته كشيده ، طلب مرا بده ).
حضرت رضا(ع ) با تازيانه اش ، محكم زمين را خراش و شيار داد،
سپس دست برد و از لاى آن شيار، شمش طلائى را در آورد و به من داد و فرمود:
(اين را ببر و از آن بهره بردارى كن ، و آنچه كه ديدى مخفى كن ).
کافی باب مولد ابى الحسن الرضا(ع )، حديث 6، ص 488 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
#كرامت از #امام_رضا(ع )
عصر حضرت رضا(ع ) بود،
( #حسين_بن_عمر) مى گويد:
من قبلا در مذهب #واقفى بودم (يعنى معتقد بودم كه امام كاظم (ع ) زنده است ، و امام #قائم (ع ) مى باشد و بعد از او ديگر امامى نيست )
در همان زمان به حضرت رضا(ع ) رسيدم ،
قبلا پدرم از پدر او (امام كاظم ) هفت مساءله پرسيده بود كه امام كاظم شش مساءله را جواب داده بود، و به هفتمين مساءله جواب نداده بود،
من با خودم گفتم :
(به خدا همان هفت مساءله را بايد از حضرت رضا(ع ) بپرسم ،
اگر پاسخ گفت ، دلالت بر صدق امامتش مى كند).
من مسائل را از امام #رضا(ع ) پرسيدم ،
آن حضرت نيز جواب شش سؤ ال را همانند جواب پدرش بدون كم و كاست داد، ولى از جواب سؤ ال هفتم ، خوددارى كرد،
(هفتمين سؤ ال اين بود كه ) :
پدرم به پدر حضرت رضا(ع ) گفته بود:
(من در روز #قيامت در پيشگاه خدا شكايت و احتجاج مى كنم كه تو مى گويى (برادر بزرگت ) #عبدالله_افطح امام نيست .
آن حضرت دستش را بر گردنش نهاد و فرمود:
(آرى در قيامت در پيشگاه خدا در اين مورد بر ضد من #احتجاج كن ،
هر گناهى داشت آن را به گردن مى گيرم ).
هنگامى كه با حضرت رضا(ع ) خداحافظى كردم ، آن حضرت به من فرمود:
(هر كس كه #شيعه ما است هنگام #بلا و بيمارى ، #صبر و #استقامت كند، پاداش هزار #شهيد براى او نوشته مى شود.)
من با خود گفتم ، يعنى چه ؟
سخنى درباره بيمارى و بلا در ميان نبود تا آن حضرت چنين بفرمايد،
ولى وقتى كه رفتم در بين راه به بيمارى (عرق المدينى ) مبتلا شدم (يعنى ريشه اى در پاى من بيرون آمد)
درد شديد اين بيمارى ، بسيار طاقت فرسا بود،
سال بعد در سفر حج ، به حضور امام رضا(ع ) رسيدم و جريان را گفتم ، هنوز اندكى از درد پا باقى مانده بود، به حضرت رضا(ع ) عرض كردم :
(قربانت گردم ، دعاى دفع بلا بخوانيد)
من پايم را دراز كردم ،
فرمود:
(اين پايت باكى ندارد،
پاى سالمت را نشان من بده ).
من پاى ديگرم را به حضرت نشان دادم ، آن بزرگوار دعاى #تعويذ خواند، وقتى بيرون رفتم ، طولى نكشيد كه آن ريشه بيرون آمد و دردش اندك گرديد.
کافی باب ما يفصل به دعوى المحق و المبطل ...،
حديث 10، ص 354 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
خبر از #حوادث آينده
يكى از اصحاب حضرت #رضا(ع ) مى گويد:
در آن سالى كه #هارون به مكه رفت ، حضرت رضا(ع ) نيز به قصد حج از مدينه خارج شد،
در مسير راه در جانب چپ جاده ، به كوهى رسيد، كه نام آن كوه ( #فارع ) بود،
حضرت رضا(ع ) فرمود:
(بنا كننده ساختمان در اين كوه و ويران كننده آن كشته مى شود و قطعه قطعه مى گردد).
ما نفهميديم كه منظور حضرت رضا(ع ) چيست ،
هنگامى كه حضرت رضا(ع ) از آنجا به سوى مكه رفت ، كاروان #هارون به آنجا رسيد، و در آنجا بار انداخت ، ( #جعفر_برمكى ) (شخصيت برجسته دربار هارون ) كه در آن كاروان بود، بالاى كوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانى بنا كنند.
سپس كاروان به سوى مكه رهسپار شدند، پس از مراسم حج هنگام مراجعت ، وقتى كه كاروان هارون به پاى كوه (فارع ) رسيدند، جعفر برمكى بالاى آن كوه رفت و ديد طبق دستور قبلى ، ساختمان ساخته شده است ، دستور داد آن را ويران نمودند.
هنگامى كه كاروان هارون به بغداد بازگشت (بر اثر خشم هارون بر برمكيان ، زندگى برمكيان تارومار شد، عده اى از آنها كشته و عده اى دربدر شدند)
جعفر برمكى كشته شد و بدنش را قطعه قطعه نمودند
به اين ترتيب خبر امام رضا(ع ) از حوادث آينده تحقق يافت .
کافی باب مولد ابى الحسن الرضا(ع )، حديث 5، ص 488 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
#مادر امام رضا(ع )
#هشام€بن_احمر مى گويد:
امام كاظم (ع ) به من فرمود:
آيا مى دانى كه از اهل مغرب ، كسى به مدينه آمده باشد؟
گفتم : نه .
فرمود: چرا،
مردى آمده ،
بيا باهم نزد او برويم ،
پس سوار بر مركب شد،
و من نيز سوار شدم و رفتيم نزد آن مرد مغربى ،
در آنجا ديدم يك نفر از اهالى مدينه ، بردگانى دارد و آنها را مى فروشد،
من به او گفتم :
(بردگانت را به ما نشان بده ).
او هفت كنيز را آورد و نشان داد،
امام كاظم (ع ) درباره همه آنها فرمود: (آنها را نمى خواهم )
سپس فرمود: (باز بياور)
#برده_فروش : من جز يك دختر برده بيمار، برده ديگرى ندارم .
امام كاظم :
چرا او را به ما نشان نمى دهى ؟
برده فروش از نشان دادن او امتنا نمود، و امام كاظم (ع ) منصرف گرديد و با هم باز گشتيم .
هشام بن احمر مى گويد:
فرداى آن روز، امام كاظم (ع ) مرا نزد برده فروش فرستاد و فرمود:
(به او بگو:
بهاى آن دختر چقدر است ،
هر چه گفت ، بگو از آن من باشد).
من نزد برده فروش رفتم و تقاضاى خريد آن دختر را كردم ،
گفت :
(قيمت آن فلان مقدار است )
گفتم :قبول است ، او از آن من باشد.
برده فروش : آن دختر را به تو فروختم ، ولى بگو بدانم ديروز آن شخص كه با تو بود چه كسى بود؟
گفتم : مردى از #بنى_هاشم بود.
گفت : از كدام بنى هاشم ؟
گفتم : بيش از اين نمى دانم .
برده فروش گفت :
ولى من او را مى شناسم .
گفتم : چطور؟
گفت : اين دختر، داستانى دارد
و آن اينكه :
او را از دورترين نقطه مغرب خريدم ، بانوئى از #اهل_كتاب با من ملاقات كرد و گفت :
(اين دختر همراه تو چكار مى كند؟)
گفتم : او را براى خود خريده ام .
بانوى اهل كتاب گفت :
(سزاوار نيست كه او همراه فردى مانند تو باشد،
او داراى پسرى شود كه مانند او در مشرق و مغرب ، به دنيا نيامده است .)
#هشام مى گويد:
من آن دختر را نزد امام كاظم (ع ) بردم ، و او همسر امام كاظم گرديد،
و طولى نكشيد كه از او حضرت #رضا(ع ) متولد شد (297)
(نام مادر امام رضا(ع ) #نجمه بود
و به او #ام_البنين مى گفتند)
کافی باب مولد ابى الحسن الرضا(ع )، حديث 1 ص 486 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
تصريح به #امامت خود
#صفوان_بن_يحيى مى گويد:
پس از شهادت امام كاظم (ع )، حضرت #رضا(ع ) درباره امامت خود صريحا سخن گفت ،
ما از آشكار شدن اين امر، بر جان حضرت ترسيديم (كه مبادا #هارون به او آسيب برساند)
شخصى به #امام_رضا(ع ) عرض كرد: (شما امر بسيار مهمى را آشكار نموديد، و ما ترس آن داريم كه از ناحيه اين #طاغوت (هارون ) به شما گزندى برسد)
امام رضا(ع ) فرمود:
(او (هارون ) هرچه مى خواهد تلاش كند، ولى براى من راهى ندارد)
کافی باب مولد ابى الحسن الرضا(ع )
ج 1 حديث 2، ص 487
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b
بسماللهالرحمنالرحیم
﷽🕊♥️ 🕊﷽
السلام علیک یا امیرالمومنین و یا صاحب الزمان علیهما السلام
سلام علیکم
كرم امام رضا(ع ) به مؤ من درمانده :
#غفارى مى گويد:
مردى از خاندان ابورافع #غلام پيامبر(ص )، كه نامش ( #طيس ) بود، از من طلبى داشت ، و آن را مطالبه مى كرد، و اصرار مى ورزيد، مردم نيز او را كمك مى كردند،
چون خود را درمانده يافتم و ديدم او دست بردار نيست (و دست من نيز خالى است و نمى توانم طلب او را بپردازم ) نماز صبح را در مسجد مدينه خواندم و تصميم گرفتم به #امام_رضا(ع ) كه در آن وقت در #عريض (روستايى نزديك مدينه ) بود، پناه ببرم ،
به عريض رفتم ،
وقتى كه به نزديك خانه آن حضرت رسيدم ، ديدم آن حضرت بر الاغى سوار است ، و خجالت كشيدم به محضرش بروم ،
حضرت به طرف من آمد
وقتى كه به من رسيد ايستاد و نگاه كرد،
سلام كردم ،
ماه رمضان بود،
عرض كردم :
(قربانت گردم
غلام شما طيس از من طلبى دارد
و در دريافت آن پافشارى مى كند
و مرا رسوا كرده است ).
من پيش خود گفتم ، حضرت رضا(ع ) به طيس مى گويد، :
به غفارى مهلت بده ،
و اصلا نگفتم كه طيس چقدر پول از من مى خواهد.
امام رضا(ع ) به من فرمود:
بنشين تا برگردم ،
نماز مغرب را خواندم
و روزه هم بودم كه هنوز افطار هم نكرده بودم ،
سينه ام تنگ شده بود،
خواستم برگردم كه ديدم امام رضا(ع ) در حالى كه مردم در گردش بودند و گداها سر راهش نشسته بودند آمد،
او به آنها #انفاق مى كرد،
تا اينكه از آنها گذشت
و وارد خانه شد
و سپس بيرون آمد،
مرا طلبيد،
به حضورش رفتم ،
با هم وارد خانه شديم ،
و كنار هم نشستيم
و درباره اين #مسيب امير مدينه كه بسيارى اوقات درباره او با آن حضرت سخن مى گفتم گفتگو كرديم ،
سپس فرمود:
(گمان ندارم كه هنوز افطار كرده باشى ؟)
گفتم ،
نه ،
افطار نكرده ام ،
برايم غذا طلبيد و نزدم گذارد و همراه غلامش از آن غذا خورديم ،
بعد از غذا، به من فرمود:
تشك را بلند كن
و زير تشك هر چه هست براى خود بردار.
تشك را بلند كردم ،
دينارهائى در آنجا بود،
همه آنها را برداشتم و در آستينم نهادم .
آنگاه امام رضا(ع ) دستور داد :
تا چهار نفر از غلامانش بيايند و مرا تا خانه ام برسانند،
عرض كردم :
نيازى به آمده غلامان نيست ، شبگردهاى اين مسيب ، در گردش هستند و من تنها به خانه ام مى روم ، و دوست ندارم شبگردها مرا همراه غلامان شما بنگرند.
فرمود:
راست گفتى ،
خدا تو را هدايت كند،
به غلامان دستور داد، هرگاه من گفتم برگردند.
غلامان تا نزديك خانه ام آمدند،
در آنجا دلم آرام گرفت و به آنها گفتم برگرديد،
آنها برگشتند،
من به خانه ام رفتم و چراغ را روشن كردم ،
ديدم پولى كه از زير تشك برداشته ام 48 دينار است ،
و طلب طيس 28 دينار بود،
در ميان آن دينارها يكى از آنها نظرم را جلب كرد،
ديدم بسيار زبيا و خوشرنگ است ،
آن را برداشتم و كنار نور چراغ بردم ، ديدم به طور آشكار روى آن نوشته شده :
(28 دينار طلب آن مرد است و بقيه مال خودت باشد).
سوگند به خدا، به امام رضا(ع ) نگفته بودم كه طلب طيس چقدر است ،
حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه به ولى خود عزت بخشد.
آرى
حضرت رضا(ع ) اين گونه نسبت به من مهربانى كرد و 20 دينار بيش از بدهكاريم به من داد،
علاوه بر اينكه بدهكاريم را ادا كرد.
کافی باب مولد ابى الحسن الرضا(ع )، حديث 4، ص 487 - 488 - ج 1
الحمدللهربالعالمین🌹
@nashrekhobyhakashan
گل های مهدوی عجل الله تعالی فرجه
https://eitaa.com/joinchat/1471611628Cc2ba09a45b