eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_5 نامه باز کردم با همون خط اول اشکم شروع شد
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم الرب الشهدا ساعت شش غروب بود آماده جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسیدن خانم حدودا ۲۹-۳۰ساله با چهره کاملا معمولی ولی یه مهربونی که کاملا مشخص بود تانشستم تو ماشین دستاش باز کرد به آغوشش پناه بردم شاید حدود یک ربع بیست دقیقه فقط تو آغوشش گریه کردم خانم رضایی :آروم شدی عزیزم ؟ فقط با اشک نگاهش کردم خانم رضایی:میبرمت یه جایی که بوی حضور حسین بده بعداز گذشت ۴۵دقیقه روبروی معراج الشهدا نگه داشت وارد که شدیم خیلی داشتن میمودن سمتم ولی بهار مانع شد به سمت حسینه معراج الشهدا راهنماییم کرد حسینه ای هنوز پرچم عزای اباعبدالله الحسین روی دیوارهاش خودنمایی میکرد خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست در دیوارای معراج حسین قبل محرم با بچه ها سیاه پوش کرد 😭 اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه برای بعد 😔 اما فعلا فقط میخام امانتهای دستم بهت بدم به بچه ها گفتم نیان اینجا خودم ی ساعت دیگه بهت سر میزنم این باکس همون امانتهای که حسین چندروز قبل از اعزام بهم داد گفت اگه اتفاقی براش افتاد یک هفته بعد از اعلام خبر بهت بدم خودش از حسینه رفت بیرون باکس باز کردم یه نامه بود یه بسته بود نامه باز کردم بسم رب الشهدا و الصدیقین ما را بنویسید فدای سرِ زینب آماده ترین افسر رزم آورِ زینب باید به مسلمانی خود شک کند آنکه یک لحظه ی کوتاه شود کافرِ زینب کافیست که با گوشه ی ابرو بدهد اذن فرماندهی کل قوا؛ مادرِ زینب از بیخ درآورده و خواهیم درآورد چشمی که چپ افتد به دور و برِ زینب آن کشور سوریه و این کشور ایران مجموع دو کشور بشود کشورِ زینب رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم مرحم به سر زخم دل مضطرِ زینب سلام خواهر گلم زینب قشنگم تو این دو سالی که لیاقت مدافع بی بی جانم بودم تمام نگرانیم تو بودی، خواهرجانم تو انقدر بچه حساسی بودی که هیچوقت نتونستم از سوریه بهت بگم وقتی بعد از شهادت آقاسید محمدحسین اونقدر نگرانت بودم که نمیتونم بیان کنم زینبم این نامه زمانی میخونی اسیر یا شهید شدم که امیدوارم شهید باشه زینبم بعداز رفتنم اونقدر حرف میشنوی دوست دارم زینب وار ادامه بدی و به حرفای خانم رضایی گوش بدی و باهش هم قدم بشی برای شناخت بقیه شهدا امیدوارم تو سوریه چیزای که مد نظرم برات بتونم یادگاری بخرم همراه این نامه یه تابلو هست بزن تو اتاق خوابت دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرارمنو تو هرموقعه دلت گرفت قعطه ۵۰بهشت زهرا مزار شهید میردوستی دوست دارم گل نازم ....فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆..................
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم الرب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_6 ساعت شش غروب بود آماده جلوی در ساختمان م
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا &راوی خانم رضایی& صدای جیغای زینب کل معراج برداشته بود بدو رفتم سمت حسینه تو راه به مهدیه گفتم زنگ بزن آمبولانس بدو در که باز کردم دیدم فقط داد میزنه حســــــــــــــین حسیــــــــــــنم کجا دنبالت برگررررردم وقتی رسیدم بهش فقط برای ارام کردنش زدم زیر گوشش افتاد تو بغلم -مهدیهههه آمبولانس اومد مهدیه :اره بهار خوب میشه مگه نه ؟😭 هیچیش نیست مگه نه ؟😭 -دلدرد باید میگفتم دوتا بلانکارد بیارن هیچیش نیست فقط داغی که دیده بیش تر از حدش بود برو زنگ بزن ب مامانش یهو نگیا اون بنده خدا هم بترسه من باهش میرم بیمارستان وقتی دکتر معاینه اش کرد گفت خیلی شوک شدیدی بهش وارد شده باید امشب بمونه اینجا مامان بابا رسیدن بابا :سلام دخترم خوبی ؟ -ممنون وسایل ک حسین گفته بود بهش دادم شوکه شد مادر:بخدا دارم پیر میشم اون بچه ام شهید شد فدای بی بی اینم که داره جلوی چشام آب میشه -درست میشه اگه اجازه میدید من بمونم پیشش مادر:آخه پدر:اره باباجان تو بمون نیمه های شب داشتم بالای سرش قرآن میخوندم چشماش باز کرد زینب:بهار -جانم جانم عزیزم خوبی عزیزم ؟ زینب:چرا حسین 😭تو رو انتخاب کرد ؟ -یه روز قرار بود ۱۳شهید گمنام بیارن معراج مستقیم از سوریه اومده بود معراج میگفت باهش قهری خیلی حالش بود شهدا شب میموندن معراج حسینم موند وقتی بهش گفتم آقای عطایی فرد مشکلی پیش اومده ؟ حسین :خانم رضایی خواهرم خیلی دعا کنید بعدها فهمیدم توخیلی ضعیفی همه نگرانی حسینی و حسین تو آخرین اعزامش تو سپرد دستم زینب :خیلی مهربونید -زود خوب شو خیلی کارا داریم باهم نام نویسنده:بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_7 &راوی خانم رضایی& صدای جیغای زینب کل م
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 &راوی توسکا& تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فکر میکردم مامان :توسکا بیا ناهار -نمیخورم نشستم روی تخت گفتم مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید ی نشونه واقعه ای بهم نشون بدید تنها کسی که میدونستم خیلی ب شهدا ارادت داره زینبه گوشیم برداشتم پروفایلای زینب باز کردم اولیش با حسین بود تو یه دریاچه مصنوعی نوشته بود بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 😭 بعدش عکس یه آقای بود زیرش نوشته بود ابراهیم هادی مراقب عزیزمن باش در سوریه جا مانده زوم کردم روی قیافش گفتم مگه نمیگن زنده ای بهم نشونه بده 😭 تو همین فکرا بود خوابیدم تو یه بیابون ماسه ای بودم یه آقا اومد گفت این چادر همون نشانه آشکار اسمتون چیه ؟ سلام علی ابراهیم از خواب پریدم فقط جیغ میزدم که با سیلی بابا بی هوش شدم دیگه هیچی نفهمیدم چندساعت بعد که چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 راوی خانم رضایی نیمه های شب که یه دخترنوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونمـ شوک عصبی وارد شده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد،گفت نمیدونم والا چرا این دهه هفتادی ها انقدر عجیبن شوک عصبی اونم تو این سن یه مقداری عجیبه در حالی که موهای زینب ناز میکردم گفتم اون دختر نمیدونم ولی زینب من برادرش گم کرده پرستار:😳😳 کجا گم کرده ؟ -برادرش تو سوریه شهید شده پیکرشم تو همون منطقه جا مونده پرستار:وای بچه طفلک &راوی زینب & مامان:زینبم بهار سرش انداخت پایین و گفت بیا مانتوت بپوش -چیزی شده ؟ بابا:زینبم تو باید قوی باشی ساعت پنج وسایل حسین میارن -نمیریم خونه ؟😔 رفتیم خونه بهار بزور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخاب -بیدارم میکنی ؟ بهار:مطمئن باش بیدارت میکنم نمیدونم چقدر گذشت بود که با نوازش های بهار بیدار شدم بهار:پاشو زینب جان دیگه کم مونده بچه ها برسن به فاصله نیم ساعت بچه ها رسیدن 😔 از برادر شهید من یه چمدون اومد فقط بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم 😭😭😭😭 لباس پاسداریش قرآنش دفترچه اش نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #هادی_دلها #قسمت_8 &راوی توسکا& تو مسیر مدرسه تا خونه فقط ب حرفای خانم مقری فک
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید ک به دوستش سفارش کرده بود به خواهرم بگید این چادر سفید ب نیت عروس شدنش گرفتم 😔 یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو یک ساعت قبل از شهادت داده بود به آقا محسن یه قطره از خون حسین من روی انگشترش بود و چنددونه تسبیح خونی بود چون وقتی حسین خمپاره میخوره پهلوش زخمیش میشه آقا محسن میدوه سمتش ک تسبیح و انگشتر خونی میشن تو اون حال بدش به دوستش میگه انگشتر و تسبیح بده خواهرم دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم اونشب بهار موند من تو بغلش جیغ زدم گریه کردم 😔😔😔😔 بهار وقتی موهام ناز میکرد میگفت یادت نره حسین چه خواسته یاعلی بگو و بشو زینب کربلا فرداش شفیت مون بعدازظهر بود بهار منو اول برد یه انگشتر سازی انگشتر حسین کوچک کردم انداختم دستم تسبیحشم شده بود تمام زندگیم چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود ن تنها اونروز بلکه تا چند روز نیومد مدرسه این بین امتحانای دی ماهمون رسید و من با تلاش فراوان معدلم از ۱۹/۹۸ به ۲۰ رسوندم اما توسکا معدلش افت شدید کرد و معدلش شد ۱۸ امتحاناتمون تموم شد و من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام سر مزار شهید میردوستی گرفتم 😔 امروز ۹۴/۱۰/۲۵ است تصمیم دارم ببینم توسکا چشه انقدر گوشه گیر شده &راوی زینب & نزدیک به ۲۲بهمن وسی سومین سال شهادت ابراهیم هادی بود و ما میخاستیم عطیه (توسکا) و نه نفر دیگه سوپرایز کنیم داشتم روسریم سر میکردم بهار اس داد من نزدیک خونتونما نوشتم من حاضرم بیا بهار:عطیه راه ندازی دنبالتا چادرم سر کردم که دیدم عطیه زنگ زد عطیه :سلام زینب خوبی کجایی؟ -سلام تو خوبی من خونم اما بهار میخایم بریم جایی عطیه :عه منم میشه بیام ؟ -نه نمیشه تو آدم باش ۲۲بهمن میخایم بریم راهپیمایی صدای عطیه (توسکا) بغض الود شد گفت باشه خداحافظ مامان : زینب بدو بهار پایین منتظرته سوار ماشین بهار شدم....... نام نویسنده: بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_9 برای من یه چادر مشکی یه چادر سفید ک به د
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا -سلام عشقم خوبی ؟ بهار:سلام رئیس خوب بگو ببینم برنامه چیه ؟ چقدر پول هست ؟ -من از خانواده شهدا دوستام اینا دومیلیون جمع کردم . الان باید ده تا چادر بخریم مهدیه و زهرا ،معصوم چادرای که بچه ها دوست دارن لیست کردن ده تا هم باید کتاب سلام برابراهیم۱،۲بخریم ده تا باکس شهدایی اگه پولم بمونه روسری ساق ست بهار:پس پیش به سوی بازار الحمدالله با دومیلیون دویست همه چیز خریدیم فقط مونده بود وسایل فرهنگی کل برنامه رسیدیم معراج زهرا:سلام خسته نباشید کاراتون تموم شد ؟ -آره ۲۹بهمنم تولد حسین هست 😭 زهرا:کجا میخای براش تولد بگیرید ؟ بهار:مزار شهید میردوستی زهرا خواهر شهید هادی هماهنگ کردی ؟ زهرا:اره -دستت درد نکنه جوجه خانم بهار:خب بسه بیاید کارا بکنیم باید بریم سر بسته فرهنگی صدای یاالله آقایون مانع از حرف زدنمون شد بینشون آقای لشگری دیدم آقای لشگری همون کسی بود که نامه حسین و وسایلش از سوریه برامون آورد خودش جانباز بود آقای لشگری:خانم رضایی اگه وسایل لازم دارید لیست کنید برادران زحمتش بکشن بهار:خانم عطایی فر لطفا لیست کنید بدید به آقای لشگری میخاستیم لاله چند بعدی درست کنیم وسایل لازم برای ۳۱۳بسته درست کردیم اما چون مطمئنن شلوغ میشد تصمیم به ۳۳۱۳شد این بین من خودم کمتر میرفتم معراج بالاخره ۲۲بهمن رسید &راوی عطیه (توسکا)& صبح ۲۲بهمن همراه زینب ،خانم رضایی دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی ۲۲بهمن خیلی برام جالب بود آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود سی هفتم سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند ایران مبارک بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت : بچه ها من میرم معراج الشهدا مواظب خودتون باشید -عه ما هم بریم خب دیگه زینب زینب :نه ما کار داریم بهار مواظب خودت باش فعلا یاعلی عطیه تو پیتزا میخوری ؟ -واااااای آره عاشق فسفودم زینب:خب پس بزن بریم ک با مترو بریم خیــــــــلی الان شلوغه سر راهمون یه پیتزا خانواده گرفتیم ساعت ۳بود که زینب گفت :عطیه پاشو‌‌ باید بریم جایی -کجا میریم ؟ زینب: جایی که تا حالا نرفتی ولی از این بعد عاشقش میشی -چادرت میدی سر کنم؟ زینب :نه پاشو دیر شد دلم شکست زینب‌‌: ناراحت نشو بدوووو بعداز حدود یک ساعت -ززززززینب داریم میریم بهشت زهرا ؟ زینب:بلی وارد قطعه ۵۰شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جعمیت روبروی شدیم زینب :امروز سی سومین سالگرد شهادت دوست شهیدت ابراهیم هادی تا آخر مراسم شوکه بودم ولی شوک شدیدتر....... و اون .... خواهر شهید هادی :خواهرای عزیزم من اینجام تا با دستای خودم یه گوهر گران بها به ده خواهر ابراهیم تقدیم کنم دهمین اسم اسم من بود وقتی تو باکس چادر دیدم از حال رفتم نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_10 -سلام عشقم خوبی ؟ بهار:سلام رئیس خوب
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم زینب:پاشو دختر لوس خجالت نمیکشه فرت فرت غش میکنه عطیه غشه کار خودش کرد😁 -ها زینب:تا غش کردی آقای علوی دست پاش بد گم کرد دستم بی جون آوردم بالا و کوبیدم به کتف زینب صدای در بلند مامان بابام بودن تو چشماشون اشک حلقه زده بود چند ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم اولین قدمام با چادر برمیداشتم مثل کودکی بودم که اولین روزای راه رفتنشه حال زینب این روزها خیلی بد بود پنجشنبه غروب همراه بچه ها و مدعوین رفتیم مزار شهید میردوستی زینب با اشک بغض فروخورده کیک برید بعد از تولد بهار مارو برد بام تهران شلوغ بود ولی گویا این شلوغی برای زینب مهم نبود رفت جلوتر دستاش از هم باز کرد و شروع کرد به داد زدن حسسسسسین حسسسسسسسین داداشم کجایی ؟ داداش گمنااااااام من کجااااااایی ؟😭 تولددددددت مباااااااااارک گمنامترین سرررررباززززززز بی بی ززززززینب 😭 دویدیم سمتش اگه همینجوری داد میزد حتما حنجره اش زخم میشد بغلش کردم و گفتم بسه زینب زینب :عطیهههههه داداشم نیست تولدش من نمیدونم پیکر عزیزم کجاست 😭 حرمله چ بلای سرش آورد، چادرم لوله کرد تو دستش سرش پنهان کرد تو قفسه سینه ام و گفت :دلم برای عطر تنش تنگ شده 😭 من حتی یه مزار از برادرم ندارم که ناز تمنام اونجا بریزم بهار: پاشید ببریم خونه زینب حالت بد میشها یادت نره حسین چی خواسته ازت &راوی زینب& وقتی رسیدیم خونه حالم خیلی بد بود افتادم روی مبل صدای نامفهوم مامان میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه بهار چادر و روسریم از سرم باز کرد و بلندم کرد :زینب پاشو این شربت بخور یه کم سرحال بشی -نمی....تو.....نم ب...ها....ر بهار:پاشو ببینم یه کم خوردم با کمک بهار و عطیه رفتم تو اتاقم و افتادم روی تختم به دقایقی نرسید خوابم برد وارد یه باغ خیلی سبز شدم کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس سبز پاسداری جلوی یه قسمت جمع شدن یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم ببخشید برادر اون جا چه خبره ؟ شهدا جمع شدن برای زیارت سیدالشهدا -ببخشید برادر شما حسین عطایی فر میشناسید **بله همین جاست چند ثانیه نشد حسینم دیدم رفتم بغلش -داداش واقعا خودتی ؟😭 داداش:زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم ناآرومی نکن الانم باید برم -داااااادااااااش نرو جلو چشام گم شد جیغ زدم داااادااااش مامان :زززززینب پاشوووو خواب بودی -داداش کو 😭 مامان بغلم کرد خواب دیدی عزیزم نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ #رمان #هادی_دلها #قسمت_11 وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم زینب:پاشو دختر لوس
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون آیه است که خداوند میفرماید :((شهدا زنده اند و نزد ما روزی میخورند)) چه روزی بالاتر از زیارت سید و سالار شهیدان -بهار بهار:جانم -دلم میخاد بقیه شهدای صابرین بشناسم دلم میخاد شهدای بیشتری بشناسم بهار':عالیه یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور تو و خانواده مهمان اختصاصی کاروان ما هستید -آه امسال اولین عید بعد از حسین چطوری میشه ؟ بهار:الله اکبر بازم شروع کردی ؟! این سفر برای تو یه نفر واجبه -همچنین میگی واجبه انگار تا حالا جنوب نرفتم 😒 بهار:رفتی ولی انگار باورشون نداری 😒 باور نداری حسین زنده است پیشته چون جسمش نمیبنی نفی میکنی زنده بودنش رو 😡 لعنت کن شیطان نذار همین بشه راه نفوذ شیطان -😔😔😔هیچی ندارم بگم میشه من ی نفرم همراه خودم بیارم ؟ بهار:کی؟🙄 -عطیه 🙈 بهار:عالیه اتفاقا کانال کمیل تو برناممون هم هست از معراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه گرفتم -الو سلام عطیه خوبی ؟کجایی ؟ عطیه :ممنون تو خوبی ؟ خونم داشتم مسائل فیزیک حل میکردم -عه من هنوز حل نکردم وای 😱 عطیه :خخخخ خب زینب چیکار داشتی زنگ زدی؟ -آهان عید کجامیخاید برید؟ عطیه:مامان میگن شمال ولی من دلم یه جایی شهدایی میخاد اصلا هست همچنین جایی ؟ -خب پس چمدونت ببند شهدا دعوت کردن جایی که قدم به قدمش جای پای شهداست و متبرک به خون گوشت شهداست عطیه :زینب 😭😭اینجا کجاست ؟ -مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس ۲۴اسفند میریم تا دوم فروردین خودمم میام اجازت از مامانت میگرم میشنوی عطیه چی میگم ؟ عطیه:زینب من چیکار کردم که شهدا به دادم رسیدن 😭 -توعطیه شدی بخشیده شدی شهداهم هوات دارن من برم کار نداری ؟ عطیه:مراقب خودت باش یاعلی سوار مترو شدم برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار اقاسید هستن مزاحم خلوتشون نشدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک راه افتادم رسیدم ناخودآگاه رفتم سر مزار یه شهید نشستم شروع کردم حرف زدم توام مثل حسین من گمنامی 😔 من باورتون دارم اما من یه خواهرم دلم گاه بی گاه بهانه حضور برادر شهیدم میگره 😭😭 زود بود من داغ برادر بیینم بشکنه دستی حسینم ازمن گرفت حتی جنازه اش بهم ندادن تا نازش کنم مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازش ببوسم سینه نازش لمس کنم 😭 مداحی شهیدگمنام گذاشتم باهش گریه کردم با زنگ گوشی یهو سرم از روی مزار اون شهیدگمنام برداشتم هوا تاریک بود مامان بود الو زینب جان مادر کجایی ؟ -وای مامان بخدا متوجه گذر زمان نشدم من بهشت زهرام سرداران بی پلاک 😭 مامان:گریه نکن مادر فدات بشه بمون همون جا الان بابات میاد دنبال یه ۴۵دقیقه طول کشید تا بابا رسید تا رسید منو بغل کرد دونفری گریه کردیم پدرم زود داغ جوان دید 😔 بابا: پدرت بمیره که بی حسین شدی 😭 -نگو بابا نگو بابا من به جز شما الان کدوم مرد دارم 😭 حسین شما بزرگ کرده بودی 😭 شما عطرحسینی بابا:پس بخند تا منو مادرت بیشتر دق نکنیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو یادگاری حسین افتاد ان الله یجب الصابرین رفتم دست و صورتم شستم رفتم پذیرایی -اقای عطایی فر خانم عطایی فر بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون بنده مامان بابات تعجب کردن ولی همقدم من شدن یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان بابام پیرتر نشن نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ #رمان #هادی_دلها #قسمت_12 بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برا
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 دوست شهید و آرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون شهید گمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز گمشده ام گذاشتم روش حسین روز بیست چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید تایم حرکتمون شش صبح بود عطیه رو مامان و باباش آورده بودن تا ما رسیدیم مادرش اومد سمت ما اول سفارش عطیه به مامان کرد و بعد ب من جلوی اتوبوس وایستاده بودیم چندتا از دخترا دور مامان جمع شده بود و چند تا از آقایون دور بابا منم کنار عطیه بالاخره دور مامان بابا خلوت شد آقای لشگری و علوی ب سمتمون اومدن هردو همرزم حسین بودن و بوی حسین برای بابا میدادن بابا بغلشون کرد بوشون کرد 😔 آقای علوی تا عطیه دید انگار خوشحال شد و درحالی که سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته تا عطیه اومد جواب بده پریدم تو حرفش و گفتم : آخه خانم اسفندیاری نماینده حضرت اقان برای همین براتون سعادته ؟ علوی سرخ شدتا زانو باور کنید آخیش دلم خنک شد تا این باشه اینجا خودشیرینی نکنه آقای لشگری هم خندید اما شادی من زیاد دوام نیاورد صدای توبیح کنده مامان بابا بهار که همزمان گفتن :زینب!!!! بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم منو عطیه پیش هم نشستیم یه مسیری که خوابیدیم وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پام خوابیده آروم از تو کوله پشتیم """سلام بر ابراهیم۱"""" درآوردم و شروع کردم به خوندن یه نیم ساعتی بود داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماش میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد وااااای عشقم سلام بر ابراهیم -خخخخ بیا بخون کتاب از دستم قاپید ☀️☀️☀️☀️ &راوی عطیه جلد کتاب نوازش کردم و شروع کردم به خوندن برگ اول کتاب آشنایی بود ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت. او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد. حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد. اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد. مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند. دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید. او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور. .... نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #رمان #هادی_دلها #قسمت_13 دوست شهید و آرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون شهید گمنام
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت ابراهیم هادی واقعا یه پهلون واقعی بوده میخاستم داستان اذان ابراهیم بخونم که متوجه شدم که بهار زینب بغل کرده کتاب گذاشتم زمین و ب سمتشون رفتم -بهار چی شده ؟ بهار:هیچی پارسال همین سفر با حسین اومده گویا همین جا ناهار خوردن واسه همین داره گریه میکنه بعد آرومتر گفت داداشم صدا کن زینب داشت تو بغل بهار گریه میکرد که داداش بهار (آقا مهدی ) گفت خوبی آبجی ؟ دیدم چشماش بست -وای زینب بهار:زینب زینب وای خاک برسرم بازم از حال رفت داداش ببین اینور امداد جاده ای نیس؟ خداشکر بو، منو بهار بغلش کردیم بردیم اونور خیابون بازم داروی تقویتی وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت :این دختر خانم یه خلا عاطفی بزرگی پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت انقدر شکسته نمیشد از لحاظ روانشناسی دارم میگم یه آقا باید جایگزین برادرش بشه تا حداقل کمی از خلا پر بشه داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید و من رفتم سراغ داستان اذان ابراهیم در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان! با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم. پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!! چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟! جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟! گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟! این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟! اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد: به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا... دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟! هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم که... نام نویسنده : بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #رمان_هادی_دلها #قسمت_15 فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گرد
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 منطقه بعدی که قرار بود ازش بازدید کنیم بود اینجا بویی علمدار حسین را میدهد اینجا همان جایی است که علمدار خمینی دستش جا گذاشت اینجا همون جایی که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسدن متوسل میشن به علمدار حسین وقتی ماشین شروع به کار میکنه ۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلیشون به حضرت عباس مربوط بوده یا توی یه عملیات دستشون جانباز بوده هرمنطقه ک میرفتیم یه کم آروم میشدم شب که برگشتیم اردوگاه با یه گروهی از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن یه کم اونطرف بهار با برادرهاش و زنداداش نشسته بود و کمی دورتر از ما برادران خادم یه آن به خودم اومدم و یه ملخ روی چادر دیدم مکان زمان فراموش کردم و یه جیغ فوق زرشکی دیدم جیغ گریه -واااااای بهار تروخدا برش دار 😭😭 ی ان دیدم ملخ کنده شد از روی چادرم خیلی ترسیده بودم وای ولی آبروم رفتا روز دوم سفرما به فکه ،کانال کمیل ،شرهانی ،جزیره مجنون بود فکه قتلگاه سید اهل قلم شهدان آقا مرتضی آوینی همون اول منطقه کفشامون درآوردیم وقتی رسیدیم به محل روایتگری راوی گفت :بچه ها شما الان با پای برهنه تو این ماسه زار قدم برداشتید اما بچه های ما با پوتین سربازی و مهمات جنگی بوده بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسیدن به طرف (تو همین منطقه همون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن همون جا بیل شروع کرد به کار کردن چنگالهای بیل ب چیزی خورد با کاوش زمین شهیدی پیدا شد که مقدمه پیدا شدن چند شهید دیگر شد &راوی عطیه هربرگ از کتاب سلام بر ابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه یه اسطوره یه الگو یه فرد ویژه ورودمون به کانال کمیل و شنیدن صوت خوشگل اذان ابراهیم موجب شد تا حالم بد بشه ابراهیمی که یک تنه در برابر خط آتیش ایستاد اینجا همون جایی که بچه ها سه روز تشنه لب مقاوت کردن شبیه ابراهیم هادی شدن فوق سخت است 💛💛💛💛💛 &راوی زینب دشت شقایق های تشنه اینجا همون جایی که تو تفحص های منطقه شهیدی پیدا میکنن که بعداز سیزده سال آب تو دبه ها تازه و خنک بوده طوری که باعث تعجب تیم تفحص شده اینجا را باید دید تا فهمید در باتلاقهای مجنون ماندن شهید شدن یعنی چه نام نویسنده:بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #رمان #هادی_دلها #قسمت_16 منطقه بعدی که قرار بود ازش بازدید کنیم #طلائیه بود #معق
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا روز سوم سفر ما قرار بود به و حضور در محلی جای قدمای شهید چمران یه حس فوق العاده ای بود اما هویزه ی چیز دیگه بود محل شهادت و یارانش که مثل سیدالشهدا تشنه لب شهید میشن بعثی ها نامرد با تانک از روشون رد میشن 😔😭 اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یه مشت از خاکمون کم نشد یه بخشی از هویزه معتلق به پیکرای پاک شهدا بود یه شهیدی بود شهید ازدواج -عطیه متوسل شو بلکم زبان آقای علوی بازشد بازم نشد بهش تخم کفتر میدیم 😁🙈 چندتا ردیف پایینتر بود همون شهیدی که خودش یه دخترخانم میطلبه میگه بیا هویزه سر مزارم شهدا واقعا زنده ان وقتی پیکرای کفن پیچ شهدا دیدم ناله ام بالا گرفت وای یا زینب اگه پیکر قشنگ حسین من سالها بعد اینطوری برگرده من چه کنم سفر راهیان نور ما عالی تموم شد من بارها شکستم خرد شدم ساخته شدم و بسم الله گفتیم برای شناخت شهدای بیشتر خیلی سریع فروردین جاش ب اردیبهشت داد درست زمانی ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم یه خبر از سوریه قلب ایران لرزاند آن ...... قرار بود طوری بریم شمال که بعداز مراسم عقد فاطمه بشه اما گویا شهدا حال بی تاب دلمون میدونستن پیکر شهید حسین مشتاقی از شهدای خان طومان برگشت مامان بابا با شنیدن اسمش بی تاب شدن و دو روز قبل از تشیع راهی نکا شدن منم رفته بودم خونه بهار اینا پیش بهار خوابیده بودم بهار: زینب حال مامان بهتره ؟ -نمیدونم مامان خیلی تنهاست من که خونه نیستم یه چیزی چندروزه تو فکرمه ولی از واکنش مامان میترسم بهار:چی -بریم سرپرستی ی بچه قبول کنیم سر مامان هم گرم میشه بهار: خیلی خوبه که خودم بهش میگم بالاخره روز حرکت ما به محل پرورش کمیل رسید کمیل صفری تبار خودش متولد ۶۹بوده و همسرش ۷۲ خانم مریم یونسی یه خانم کاملا صبور وقتی دیدمش به آغوشش پنهان بردم. نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_17 روز سوم سفر ما قرار بود به #دهلاویه #ه
بسم رب الشهدا اولین جایی که با خانم یوسفی رفتیم مزار خود شهید صفری تبار میان مزارشهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهید صفری تبار بود -خانم صفری تبار چرا شهیدتون سنگ مزار نداره ؟ خانم صفری تبار: کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل حضرت زهرا مزارش خاکی باشه -الهی بمیرم فدای دلتون بشم خانم صفری تبار آقا کمیل چطوری شهید شد ؟ خانم صفری تبار:کمیلم تو عملیات مبارزه با پژاک شهید شد اون شب آخر یعنی ساعت ده شب دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعد خداحافظی که قطع کردم چندساعت بعدش یه چنددقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم،گفتم کمیل جان توروخدا مواظب خودت باش،گفت نگران نباش عزیزم رزمایش مختصره نگران نباشین گفت خانم صورتم سوخته بخاطر گرمای اینجا«گفتم اشکال نداره،دلت نسوزه»گفت دل منم سوخته عزیزم، قبل از اینکه پیام آخرش رو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد،که ای کاش..ای کاش..ای کاش خوابم نمیبردو بیشتر باهاش حرف میزدم توی عالم خواب دیدم یه تابوتی هست وتوی تابوت یه جنازه هست که یه پارچه مشکی روش کشیدن هیچ جای این جنازه مشخص نبودو فقط لب های جنازه مشخص بود پیش خودم گفتم این لب ها چقدر آشناست!چندنفر اومدن این جنازه رو تشییع کنن ولی به جای لااله الا الله میگفتن یاامیرالمومنین،یا امیرالمومنین،یاامیرالمومنین یهو این جنازه با صدای بلند گفت یاااااعلیییی!اونقدر باابهت وبلند این جمله رو گفت که از شدت ترس از خواب پریدم،گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم تا باشنیدن صداش دلم آروم بشه دیدم گوشیش خاموشه وساعت رو نگاه کردم دیدم حدودا ساعت چهار یا پنج صبحه دقیقا یادم نمیاد..بعداها که قضیه خوابم به گوش همرزم های کمیل رسید گفتن خیلی جالبه!آخه اون شب عملیات فرمانده کمیل اینا یعنی شهیدجعفرخانی که باکمیل اینها به شهادت رسید اسم عملیات رو گذاشته بود یا علی بن ابی طالب وکمیل هنگام شهادت ذکر یاعلی روی زبانش بود... -😭😭😭الهی بمیرم برای دلتون خانم صفری تبار:خدا نکنه عزیزدلم ان شاالله عمرت سالها ب دنیا باشه میخواهید بریم دریا ؟من اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم -آره عالیههههه وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت : من وکمیل باهم چندروزی میشد که عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که باهم کنار دریا رفته بودیم گفت خانم جان یه رازی رو باید بهت بگم که فقط به یکی از دوستام گفتم با تعجب گفتم چی!؟گفت من چندسال پیش که مجرد بودم شبی یه خواب عجیبی دیدم،خواب دیدم یه آقای قد بلند با محاسن بلند که چهره بسیار نورانی داشت اومد پیشم ودوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیست،بهم گفت سال 89و90 دوتا اتفاق خیلی خوب برات می افته که باعث عاقبت به خیریت میشه، اولیش ازدواجه،دومیش...دومیش رو هرچی فکرمیکرد یادش نمی اومد و دائما فکرش رو مشغول کرده بود بیست وهفت بهمن ماه سال 89 باهم ازدواج کردیم و سیزده شهریور سال 90 به شهادت رسید... نام نویسنده :بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان #هادی_دلها #قسمت_18 بسم رب الشهدا اولین جایی که با خانم یوسفی رفتیم مزار خود شهید صفری تبار
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه پرسید :خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بوده درسته ؟ خانم صفری تبار عطیه گرفت تو دستش گفت : 🌹راوی من حجابم رو با کمک کمیل بهتر کردم،طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم چادر سرم گذاشتم و روی حجابم وعقایدم بیشتر کار کردم با کمک کمیل.. بعد ازدواجمون همیشه بهم میگفت دوست داشت با دختری ازدواج کنه که خودش حجابش رو درست کنه والبته خود دختر هم دوست داشته باشه..منم دوست داشتم که زمانی میخوام ازدواج کنم حجابم رو بهتر کنم..البته خانواده منم مذهبی بودن..بالاخره یکی از فامیلهامون واسطه ازدواجمون شد... من وکمیل نذر امام حسین بودیم..طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام محرم بودو برای آقا امام حسین حلیم درست میکردن ومنم سردیگ آقا امام حسین گفتم یا امام حسین اگه این پسر قسمت من هست اگه به درد من وزندگیم میخوره وصلت رو درست کن واگه نه خودت بهمش بزن،کمیل هم بعد عقدمون به من گفت جالبه!آخه منم همون شب رفته بودم سر دیگ آقا امام حسین وهمین رو از آقا خواستم عطیه :چقدر عاشقانه منم تازه محجبه شدم یعنی شهید هادی محجبه ام کرد خانم صفری تبار : ان شاالله یه همسر الهی نصیبت بشه عزیزم عطیه :ممنون 🙈😍 دیدار ما با خانم صفری تبار کوهی از تجربه ها بود یه بانوی صبور دهه هفتادی تصمیم گرفتیم یه دیداری هم با خانواده داشته باشیم خانواده شهیدی ک پیکر شهید برنگشت و حالا با چهار فرزند هست مقصد قائم شهر بود شهر شهیدی که ‌از چهار فرزندش گذشت میخاستیم با همسر شهید صحبت کنیم ولی خانم بلباسی باردار بودن و این شرایط به حد کافی برای ایشان سخت بود برای همین مزاحم برادر شهید شدیم اولین شهید مدافع حرم قائمشهر بعداز اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد مدرک کاردانی دریافت میکنند خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام برات شهادتش میگرد طوری که پیکر در خان طومان میماند از حاج محمد آقا چهار فرزند ب یادگار مانده است و که پدر ندید زینب بلباسی آخر یادگاری این شهید ۴ماه بعداز شهادت پدر به دنیا آمد، وقتی از آقای بلباسی سراغ یادمان برادرشهیدش گرفتیم گفتن متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستید نیست جای تاسف داشت اولین شهید مدافع حرم قائم شهر کسی که هفت تپه میخاست احیا کنه یادمانی نداشت با دلی از غم از قائم شهر دل کندیم و راهی شهر شهید شدیم نام نویسنده:بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_19 داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه پرسی
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 قرار بود برای دیدار از خانواده به بابلسر بریم اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن قرار بر استقبال از چندین شهید گمنام است برای همین فرصت شناخت این شهید،به زمان دیگه ای واگذر شد با برگشت از سفری که بازهم به وجودم صبوری از جنس صبوری زینب تزریق کرده بود با یه خبر عجب روبه رو شدیم خواستگاری ☹️ آقای لشگری و علوی از طریق خانواده از من و عطیه خواستگاری کرده بودن عطیه بعد از یه هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی بده اما من هنوز پی شناخت مردان از جنس ایثار بودم هنوز دلم آرومم نشده برای برادری که پیکرشم به دستمم نرسیده برای همین گفتم نه با بهار تو معراج الشهدا قرار داشتم عکسای مزار کمیل ریخته بود تو فلش قرار بود به دستش برسونم تصمیم داشتم به بهشت زهرام برم دلم هوایی شهدا کرده بود تا وارد حسینه معراج الشهدا شدم صدای مانع از ادامه حرکتم شد آقای لشگری :خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم -سلام بفرمایید آقای لشگری‌: شرمنده ام میخاستم بپرسم ببینم چرا به خواستگاری من جواب رد دادید ؟ -اقای لشگری شما داداشم تا لحظه آخر دیدید؟ آقای لشگری:بله چطور؟ چه ربطی داره به درخواست من ؟ -‌من هنوز نصف نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی ؟ بهم حق بدید چهار ماه بعد از گم شدن داداشم خیلی زوده تا من یه مرد دیگه کنارم قبول کنم با اجازتون به داخل حسینه رفتم بعد از تموم شدن کار بهار باهم راهی بهشت زهرا شدیم هنوز وارد قطعه ۵۰نشدیم که چشمم به سنگ مزار افتاد انگار زیر پام خالی شد با دیدن چیزی روش نوشته شده بود کدشناسایی :ــــ روی مزار غش کردم وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم نام نویسنده:بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 #رمان #هادی_دلها #قسمت_20 قرار بود برای دیدار از خانواده #شهید_علی_بریری به بابلس
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا &راوی عطیه& وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان بهم یه خبر داد که برام عجیب نبود ولی بیشتر از لیاقت من بود خواستگاری سیدمحمد از من یه چیز شوکه کننده بود به نیت سه ساله امام حسین سه روز روزه گرفتم و سه شب نماز شب خوندم افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان شهید ابراهیم هادی زندگی من تا چهار ماه پیش زمین تا آسمان تغییر کرده بود دختری که حجاب ،شهادت ولایت فقیه براش مسخره بود حالا میفهمید پای هر چادر دختران این سرزمین چند خون شهید هست کنار یادمان نشستم خداشکر خلوت بود در حالی که گلاب روی سنگ یادمان میریختم شروع کردم حرف زدن سلام آقا ابراهیم یا بقول بچه های جبهه داش ابرام تو واسطه عطیه شدنم شدی تو واسطه شدی تا بفهمم ببینم عشق یعنی چی تو بهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی تو دستم گرفتی قدم به قدم کمکم کردی تا بشم محب ائمه و شهدا حالا اومدم کمکم کنی زینب وار کنار هم قدمت وایستادم کمکم کن اگه محمد رفت من زینب وار ادامه دهنده راهش باشم همون شب مامان زنگ زد و برای آخر هفته یه قرار با خانواده علوی گذاشت حالا امروز پنجشنبه است با چادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم با صدای زنگ برای آرامشم یه صلوات زیر لب میفرستم و تو آشپزخونه منتظر میمونم بعداز یک ربع مامان صدام کرد :عطیه دخترم چای بیار وقتی سینی چای مقابل آقاسید گرفتم متوجه رزهای سفید زرد روی میز عسلی اتاق شدم تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید اجازه خاست برای صحبت کردن دونفرمون باهم وقتی توی اتاقم قرار گرفتیم اولین چیزی ک دیدم لبخند تحسین آمیز آقاسید بود آقاسید:اتاقتون همش بوی حضور شهید هادی میده -شهید هادی تموم زندگیم رو تغییرداد یک ساعت یک ساعت نیمی حرف زدیم وقتی آقاسید پرسید :خب با این حساب نظرتون چیه ؟ -قبل جواب من یه چیزی بگم ؟ آقاسید:بفرمایید -من توسکای چندماه قبل نیستم اما راه زیاده تا بشم مثل زینب و بهار آقاسید: خانم عطایی فر ،خانم رضایی عالین شما از عالی هم عالی تری خب حالا جواب -راضیم به رضای خدا آقاسید:پس مبارکه ان شاالله اون شب من با انگشتر نشان به رختخواب رفتم واسه عقد هفته بعد جمعه کنار یادمان شهید هادی انتخاب کردیم .... نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_21 &راوی عطیه& وقتی از سفر جنوب برگشتیم ما
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا این یک هفته خیلی درگیربودم مخصوصا که قصدمون بود عقد کنار یادمان شهید هادی برگزار کنیم اما کم بیش با زینب در ارتباط بودم ازش خواسته بودم فعلا آروم باشه تا بعد از عقد همراهش بشم برای تحقیق درمورد شهید گمنام مدافع حرم اومده بودم معراج تا بهار دعوت کنم تو ورودی حسینه با آقاسید روبرو شدم -سلام 🙊 آقاسید:سلام خانمم 😍🙈 بیرون منتظر میمونم باهم بریم خرید اون سفارشت -ممنونم وارد حسینه شدم بهار دیدم بهار:سلاممممم عروس خانم خوبی؟ -مرسی عزیزدلم بهار عقدم یادت نرها میخایم الانم بریم ۱۰۰تاهم کتاب شهید هادی بخریم بعد از عقد به دخترا و پسرایجوان تو بهشت زهرا بدیم خوبه؟ بهار:عالیه زودتر از تصورم پنجشنبه رسید وقتی بله گفتم متوجه صلوات اطرفیان ولی نگاه سید شیرین تر بود &راوی زینب & چادرم سر کردم از اتاق خارج شدم مامان در حالیکه داشت به مرتضی (داداش کوچولوی که سرپرستیش قبول کردیم ) غذا میداد گفت :زینب هیچ معلوم هست این چهار پنج روز کجا میری که با چشمون گریون برمیگردی خونه ؟ -جای خاصی نمیرم امروز تموم میشه مامان :امیدوارم وقتی تو حیاط رسیدم چشمم ب ماشین حسین خورد زیر لب گفتم :کمکم کن داداش بهار و عطیه تو ماشین منتظرم بودن سوار ماشین شدم بهار فقط جواب سلام داد اما عطیه برگشت رو ب عقب گفت : ان شاالله امروز یه حرفی بشنوی ک آرومت کنه. چهار روز بود کارمون شده بود گشتن تو سپاه،بنیاد شهید ،حفظ آثار امروز قرار بود برای جواب نهایی بریم بنیاد شهید وارد اتاق رئیس بنیاد شدیم به احتراممون بلند شد و گفت :خانم عطایی فر من در خدمتم لطفا بفرمایید مشکل چیه ؟ -حدود دوهفته پیش تو بهشت زهرا یه مزار شهید مدافع حرم گمنام دیدم حالا میخام بدونم چقدر امکانش هست پیکر حسینم گمنام دفن بشه ؟ آقای رئیس :امکانش صفره مطمئن باشید هر زمانی تحفص محل شهادت برادر شما انجام بشه ما بهتون خبر میدیم اون شهدای گمنامی که شما دیدی قالبشون شهدای فاطمیون ،زینبیون هست فقط به نیت جهاد تشریف میارن ایران تو برگه اعزام شماره ای یاداشت نمیشه از اون طرف هنگام شهادت پلاک شناسایی این عزیزان گم میشه یا مشخصه نیست قابل شناسایی باشن اما تو برگه اعزام برادر شما شماره تماس ثبت شده نگران نباشید ما عموما شهید گمنام مدافع حرم ایرانی نداشتیم وقتی از معراج خارج شدیم بهار گفت :دیدی حالا حرف گوش نکن بخدا زینب ،نبودن حسین برای منم سخته صبور باید باشی به فکر قلب مامان باش تو اگه برادرت از دست دادی اون جیگر گوشش از دست داده هربار که این حال میبنمت حال قلبم بدتر میشه خدایا شکرت که داداشم گمنامانه تو مملکت خودش دفن نشده خودت پیکرش بهمون برسون تو همین حال هوای آروم شدم که خبر سفر راهیان غرب رسید و چقدر این سفر آموزنده بود ... نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_22 این یک هفته خیلی درگیربودم مخصوصا که قصد
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا واسه نرفتن به غرب خیلی بهونه آوردم ولی گویا شهدا میخاستن مناطقی ببینم که غربت ازش میباره دلاوری و شجاعت زنان و مردان کرد پیش از حد تصور است ایران تنها کشوری است که ادیان و قبایل مختلف کنار هم داره ترک ،لر،کردو عرب و دشمن همیشه خواسته از اختلاف قبایل استفاده کنه کردستان خیلی سختی در طول دفاع مقدس دیده پاوه ،قصرشیرین ،سرپل ذهاب ،گیلانغرب .... وقتی نیروهای بعثی پاوه رو غصب میکنن یک بانوی غیور کرد برای زراعت خارج از شهر بوده به شهر برمیگرده و با یک سرباز تنومند بعثی روبرو میشه با همون تبر از خودش حفاظت میکنه و سرباز بعثی به درک واصل میکنه این دفعه محل سکونتمون مدرسه بود با بهار تو حیاط مدرسه نشسته بودیم پسرها داشتن فوتبال بازی میکردن یهو عطیه اومد نشست کنارمون -‌آقا عایا تو شوهر نداری همش کنار مایی مهدیه:آخر محمد طلاقش میده 😂 عطیه :گمشید بابا محمد رفت نماز شب بخونه بچه ام بهار:اووووووو بچت زینب چی شد چرا گریه میکنی؟ -حسین وقتی ۱۷-۱۸ساله بود با یه اکیپ اومده بودن غرب شب آخر قرار میگذرن همه نماز شب بخونن هرکسی ک نمازش طولانی تر بشه بقیه باید براش هدیه بخرن 😂😂😂حسین تو سجده آخر نماز مبخوابه همه فکر میکنن سیمش وصل شده صبح که پا میشه قشنگ سرما خورده بوده 😂😭😭😭😭 مهدیه:فدات بشم گریه نکن بهار:پاشید بریم بخابیم صبح میریم بازی دراز عطیه دخترم تو هم پاشو برو پیش شوهرت ... بازی دراز جای قدمهای شهید صیاد شیرازی هست اولین کسی که رهبر انقلاب بر پیکرش نماز خوند و چندروز بعد شهادت درموردش فرمود:دلم برای صیادم تنگ شده است با فاصله از بچه ها نشسته بود و به مسیر سخت بازی دراز نگاه میکردم سرم برگردونم دیدم یه پیکسل دست مهدیه است داره عکس میگره -از ۲۴ساعت بیست شش ساعت سرت تو گوشی باشها مهدیه :ایش از صبح که راه افتادیم به نیابت از محمدرضا اومدم الانم دارم باهم منطقه عکس میندازیم که بفرستم برای دوستام به دور اطرافش نگاه کردم هیچ پسری کنارش نبود -جن و خولی شدی کو محمدرضات ؟ مهدیه :بیا ببینش منظور مهدیه یه شهید بود یه شهید دهه هفتادی دیگه مسئول اتوبوس گفت باید حرکت کنیم توی اتوبوس گوشیم درآوردم و تو گوگل سرچ کردم معرفي مختصر شهيد مدافع حرم ...️محمدرضا دهقان اميري... تاريخ تولد: 26 فروردین 1374 محل تولد: تهران. وضعيت تأهل: مجرد فرزند دوم خانواده ي آقاي علي دهقان اميري. دانش آموخته ي دبيرستان علوم و معارف اسلامي امام صادق عليه السلام. دانشجوي سال سوم فقه و حقوق اسلامي در مدرسه عالي شهيد مطهري. اعزام به سوريه در تاريخ: ١٥ مهرماه سال ١٣٩٤ با عنوان بسيجي تكاور. شهادت در تاريخ: ٢١ آبان ماه سال ١٣٩٤. محل شهادت: سوريه، حلب. محل دفن: امام زاده علي اكبر، چيذر. شهيد مورد علاقه: شهيد مدافع حرم،شهيد رسول(محمدحسن) خليلي. صفات بارز اخلاقي: مؤمن، مهربان، دلسوز، خوش اخلاق، خنده رو، شوخ طبع، متبسم، دست و دلباز، خلوص نيت در انجام وظايف ديني و امور خير، اعتقاد راسخ به اصل نظام جمهوري اسلامي ايران و اصل ولايت فقيه، آگاه و بصير نسبت به امور سياسي جامعه، غيرتمند نسبت به خاندان عصمت و طهارت و همچنين اطرافيان خود، ارادت خاص به شهدا مخصوصاً شهداي مدافع حرم حضرت عقيله بني هاشم سلام الله عليها... علايق: مراسمات مذهبي به خصوص مراسمات هيأت راية العباس و ريحانة النبي، زيارت كربلا و مشهد مقدس، تفريح و گردش، كوهنوردي، پاركور، ورزش هاي هيجاني، موتور سواري، ... انقدر غرق عکسای شهید دهقان بودم که نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_23 واسه نرفتن به غرب خیلی بهونه آوردم ولی گو
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا این بار مقصد قصر شیرین بود سرزمینی که تن رنجورش بارها در جنگ از ایران دفاع کرد اوج جنایت رژیم اشغالگر بعث در قصرشیرین زمانی بود که صحبت قطع نامه میان ایران و عراق بود عراق به گروهک آدمکش مجاهدین خلق کمک میکنه وارد قصر شیرین بشه وحشی گرانی که وقتی پا بهـ بیمارستان قصر شیرین میذاره تمامی بیماران به رگبار میبنده و پایه یه ساختمان با TNT میترکونه اینجا زنان مردان غیور کرد سالها در برابر دشمن ایستادگی کرد نمومه بارز این شیر زنان ،غیور مردان کرد هست دختر ۱۶ساله که با نیروهای پیش مرگان کرد و نیروهای سپاه همکاری میکرد یک روز گروهک ضد انقلاب به نام کومله ناهید را می دزدن مادر ناهید ماهها در روستاهای کردستان دنبال ناهید میگشته اما تا چندماه بعد خبر در کردستان میپیچد که قراراست یک جاسوس خمینی در کوی بزرن رسوا کنند شاید باورش سخت است این جاسوس خمینی ناهید ۱۶ساله داستان بود دخترک طفل معصوم سر تراشیده دست بسته ب جرم اینکه ب امام خمینی توهین نکرده بود بعداز چند وقت پیکر بی جان ناهید را در کوههای سربه فلک رسیده دنا پیدا کردن مادر ناهید برای آرامش ناهید پیکرش به تهران انتقال میدهد و در بهشت زهرا دفن میکنند ایران با فداکاری این شیر زنان ومردان ایران امروزی شد تیر جاش رو به مرداد داد و تولدم رسید سخت بود بدون حسین با دوستام رفتم مزار شهدا کیک بریدم بدون حسین 😔 مرداد جاشو به شهریور داد و عطیه با تعهد باباش و همسرش تو مدرسه ثبت نام شد با اومدن مهر دوباره فعالیت ما تو معراج کم شد تا اینکه تاسوعا اومد رفتیم معراج الشهدا اما چی فهمیدیم 😭 همه بچه ها اسم نوشته بودن برای پیاده روی اربعین اما ما چون کنکورآزمایشی،تست ،درس وامتحان مانع از حضورمون تو این سفر رویایی بود تازه از معراج الشهدا خارج شده بودیم ک گوشی عطیه زنگ خورد -کیه ‌عطیه:سیده خدا کنه دیگه این از سفر اربعین نگه -حالا بگه هم بچه بازی درنیار عطیه:سلام خوبی آقا؟ سید:..... عطیه :باشه همسری من با زینبم پس شب منتظرتم نام نویسنده:بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #رمان_هادی_دلها #قسمت_25 &راوی عطیه & وارد خونه شدم -سلام
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا از گریه های زینب ترسیدم ترسیدم دوباره حالش بد بشه از حال بره هیچکس هم همراهم نبود رفتم جلو سرش بغل کردم -زینب تروخدا بسه حالت بد میشها اصلا پاشو بریم دیروقته زینب :یه کم دیگه همش بمونیم خواهش میکنم😭 عطیه میشه گوشیم بدی -آره وایستا برم از تو کیفت بیارم گوشی خودمم برداشتم گوشی زینب دادم دستش زینب ی مداحی گذاشت منم نتم روشن کردم -عه زینب بیا ببین مهدیه رسیده بین الحرمین هم با محمد رضا عکس انداخته هم ناهار مهمون امام حسینه زینب :خوشبحال لیاقتش داشت رفت من از هم چیز حتی پیکر داداشم جا موندم من انقدر بی لیاقتم که حتی برای وداع پیکر برادرم ندیدم 😭 همش صبوری صبوری چرا منو نطلبید تا توی کربلا آروم بشم -زینب تروخدا ببین داری میلرزی من میترسم حالت اینجا بد بشه دستم جای بند نباشه ترو خدا جان حسین پاشو زینب حالت داره بد میشه لرزش بدن زینب به حدی زیاد بود که مجبور شدم ببرمش دکتر آرامبخش بزنه بعد بریم خونه وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بود زینب تو تختش خوابید خودمم رفتم تو پذیرایی که تلگرامم چک کنم چشمم خورد به عکس حسین رو پذیرایی گوشیم گذاشتم روی میز رفتم سمت عکسش -حسین تو فقط برادر زینب نبودی زینب مرید و مجنون و شاگرد تو بوده خودت آرومش کن همون جا روی مبل گوشی بدست خوابم برد وقتی چشمام باز کردم دیدم زینب داره زیارت عاشورا میخونه اونم با گریه -زینب چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟ 💐💐💐💐💐💐💐💐 &راوی زینب با آرامبخش خوابم برد خواب دیدم کربلام بین الحرمینم حسین با لباس سبز پاسداری وسط بین الحرمین وایستاده یکم اونطرف تر محمدرضا دهقان و مجید قربانخانی ایستاده بودن حسین رفت سمت شهید دهقان یه بلیت گرفت و گفت منتظرتم خواهرجونم وقتی چشمام باز کردم الله اکبر اذان شنیدم نماز و زیارت عاشورام با گریه خوندم عطیه :زینب چی شده ؟ -خواب حسین دیدم تو بخاب من ی چیزی برای ناهار درست کنم قرمه سبزی درست کردم داشتم میرفتم عطیه بیدار کنم که تلفن زنگ خورد -الو بفرمایید :منزل شهید عطایی فرد؟ -بله بفرمایید :ببخشید حاج آقا هستن ؟ -خیر ببخشید شما ؟ **:کریمی هستم از ناحیه مزاحمتون میشم ببخشید میتونم با حاج خانم یا خواهر شهید صحبت کنم -بله خودم عطایی فر هستم خواهر حسین پیکر حسین تفحص شده ؟ کریمی:خیر خانم عطایی فر تماس گرفتم بگم برای عید نوروز همراه سایر خانواده شهدای جاویدالاثر مشرف میشید سوریه زیارت خانم زینب و قتلگاه یک سری از شهدای جاویدالاثر فقط حاج آقا که از کربلا برگشتن مدارکتون بیارید ناحیه اشکام همینطوری میرخت حسین گفت منتظرتم نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_26 از گریه های زینب ترسیدم ترسیدم دوباره
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا سوار مترو شدیم ب مقصد ولنجک (کهف الشهدا) عطیه :باز چرا کلت تو گوشیه ؟ -دارم زندگی نامه شهید قربانخانی سرچ میکنم ببینم چی میگه عطیه حالا اونو ول کن این متنم درمورد داداش مجیده ببین برخی از خصوصیات : تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰ تاریخ شهادت:1394/10/21 🔸فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود بهش میگفتن دلقک گردان😂 🔹خیییییییلی خاکی و مهربون...☺️ 🔸دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک...😇 🔹بااااا ادب🙂 🔸بیشتر از سنش مسایل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت. 🔹خیلی خوشتیپ بود😎از همه نظر میپرسید درباره تیپش براش مهم بود 😁 🔸نترررررس و شجاع 🔹توی رفاقت کم نمیذاشت فوق العاده مشتی و بامعرفت بود 🔸خانواده دوست و عزیزدردونه و تک پسر خونه😊 🔹با همه می جوشید. 🔸خیلی با غیرت بود 🔹خیلی ام راستگو بود.😌 🔸اهل گردش و تفریح😉 🔹اصلاااا آدم آرومی نبود😅 🔸خیییییلی صبور بود. 🔹تو دلش هیچی نبود دل بزرگ بود. 🔹اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود ، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده 🔸عاشق عکس بود 📸 ، "هرجا میرفت عکس مینداخت برای همه رفیقاش میفرستاد و میگف جاتون خیلی خالیه"☺️ 🔹 بدی دیگران رو زود فراموش میکرد ولی خوبی رو به خاطر میسپرد... 🔸عاشق مادرش بود 🔹طاقت نداشت غم کسی رو ببینه سری یه حرکتی میکرد کلا تمام غم و دردت یادت میرف... 🔸 هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد. 🔹اگه حرفی تو دلش بود تا جایی که میشد حرفش رو میزد حتی با خنده و شوخی ولی کسی رو نمیرنجوند از خودش 🔸به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود. 🔹عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان (عج) رو انتخاب کرد ، تا حرف!... و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور... اینارو دوست آشنا درموردش گفتن -عه چقدر قشنگ بود از کجا آوردش عطیه :از کانالش ، تازه چندوقت پیش بهارهم تو گروه شهید میردوستی با مامانش مصاحبه کرد اگه میخای بیشتر بشناسیش خوبه اون مصاحبه ام بخونی لینک کانالشم برات فرستادم .... نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_27 سوار مترو شدیم ب مقصد ولنجک (کهف الشهدا)
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا درحالیکه گوشی دستم بود غرق زندگی شهید قربانخانی بودم اشکهایم میبارید یهو دست عطیه اومد جلو گوشیم گرفت عطیه:یادت باشه چه قولی بهم دادی -عطیه سخته بخدا دلم برای صداش ،دیدنش ،عطر تنش تنگ شده وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسین از ‌کیفم در آوردم صداش پلی کردم : سلام زینب قشنگم سلام عزیزدل داداش دلم برات ی ذره شده همه زندگی برادر داریم میریم عملیات مواظب چادرت باش ان شاالله تو بهشت همدیگه ببینیم با تمام شدن ویس گریه های من بیشتر شد به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستام فشار دادم که گوشی خودمم زنگ خورد -شماره عراقه 😳 عطیه :خب جواب بده -الو بفرمایید مرتضی:‌سلام آبجی جونم خوبی؟ -سلام عزیزدلم خوبی ؟ مرتضی:آجی جونم اومدیم کربلا من رفتم حرم خیلی دعا کردم تا داداش حسین بیاد تو و مامان دیگه گریه نکنید -‌الهی من فدای تو بشم دیگه چیکار کردی؟ مرتضی:اووووم آهان عمو محسنم دیدم -خب مرتضی:عمو محسن گفت رفتی حرم دعاکن اون خاله ای من دوسش دارم بامن ازدواج کنه منم خیلی دعا کردم -عمومحسن گفت اینو ؟😳 مرتضی:اره آجی از بازار برات ی چادر خریدم -اجی فداتو بشه گوشی میدی ب مامان ؟ مرتضی:بله مامان:سلام دختر قشنگم خوبی ؟ -سلام این محسن چرا چرت پرت ب بچه گفته؟ مامان:خخخ حرف دلش زده تو چیکار داری ؟ -خیلی هم ممنون شما هم طرفداری اون میکنی ؟ مامان:من بعنوان داماد قبولش دارم -مامان من برم خداحافظ صدای خنده مامان میمود ک گفت خداحافظ وقتی گوشی قطع کردم عطیه گفت :چرا باز گوجه شدی ؟ -وای محسن روانی رفته ب مرتضی گفته رفتی حرم دعا کن خاله ای که دوسش دارم بامن ازدواج کنه عطیه :پاشو پاشو تا سکته نکردی -این محسن بـاید خفه کرد عطیه :نامحرمها 😁 -کوفت مرگ وارد غار شدیم آرامش وصف نشدنی تمام وجودم گرفت عطیه:زززززینب اینجا این شهید هویت مشخصه دفترچم از کیف دراوردم نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_28 درحالیکه گوشی دستم بود غرق زندگی شهید
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت ب یک سال پیش تغییر کرده یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین رفت حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته عطیه: تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز میشناختی اما من شهید چهارتا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم در حقیقت من مرده بودم شهید هادی بیدارم الان ی مرد واقعی تو زندگیمه شهدا میشناسم خدا برنامه زندگیمون درست سر حساب نوشته ب شرطی اینکه صبور باشیم -ان الله مع الصابرین و ان الله یحب الصابرین وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین گرفتم دستم پیچ اینستاش باز کردم درمیان تمامی نداشته هایت دوست دارم برادرم تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست با هر طلوع،غروب منتظر پیکرت هستم با هرشهید گمنام دنبالت میگردم با هر زنگ میمرم حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به یادت بودم توهم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به یادم باش خواهرت زینب عطیه :زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم ؟ -آره عالیهههه رختخوابها کنار هم پهن کردیم امشب دلم خیلی هوای حسین کرده بود به ماه نگاه کردم گفتم ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود یه دره خیلی سرسبز بود -خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟ خاله:نمیدونم میخای با فاطمه برید ببینید وقتی از پله ها رفتیم یه مزار خیلی خوشگل بود که دور برش پر از گل بود روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود چشمام باز کردم از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم مهدی قاضی خانی نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_29 -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت ب یک سال پیش
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟ درحالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم عطیه:چه دیدی تو خواب -یه مزار شهید گوشیم کوش ؟ عطیه:زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد بیا اینم گوشیت 📱 -سلام بهار خوبی ؟کجاییـ؟ بهار:سلام عزیزدلم خوبی ؟کربلام از معراج چ خبر؟ -خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم بهار:چقدر عالی آفرین خواهر کوچولوی نازم -بهار ی چیزی یادم رفت به مامان بگم چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه باید گذرنامه و...ببریم سپاه بهار:ای جانم عزیزدلم خوش ب سعادتتون حتما ب مامان میگم -بهاااااااار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟ -آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه مامانت برات خریده -اره اسمش چی بود یادم نیست بهار:‌نهال -اره نهال بهار:اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود -اه چطوری بشناسمش؟ بهار:تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست -مرسی خواهرجان بهار: زینبم -جانم بهار:محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد بد نیست بهش ی کم فکر کنی تو این دور زمانه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون -باشه مواظب خودت باش بوس بهار:توهم مواظب خودت باش ❤️ یاعلی عطیه درحالیکه از اتاق خارج میشد گفت :زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم ک تعطیله من ی سر برم خونه مادرشوهرم اینا بعدم برم خونه خودمون جمع جور نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان توهم ی تکونی ب خودت بده اگه میخای ولیمه بدی -واااااای خاک ب سرم وایستا حاضر بشم تا یه مسیری ییام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره عطیه :بدو تروخدا تو مترو نشسته بودیم گوشیم درآوردم پیوی بهار چک کردم ‍ هوالرحيم: قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐 به دلم نمے‌نشست...😕 . اعتقاد و همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌 . دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇 نه بہ ظاهر و حرف..😏 . میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...😊 . شنیده بودم چله خیلی حاجت میده... این چله رو توصیه کرده بودن...✍ با چهل لعـن و چهل سلام...✋ کار سختی بود😕 اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... . ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...🙂 . از اولین سفر که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌 این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... . ✍همسر شهید امین کریمی چنبلو  تا مطلب خوندم تموم شد نیت کردم چهل شب نماز شب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه عطیه:زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب برمیگردم که بریم معراج برای تزئین فضای داخلی فعلا یاعلی -یاعلی تاشب که عطیه بیاد الحمدالله رب العالمین من تونستم ی هتل پیدا کنم نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_30 صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا -الو عطیه کجای؟ عطیه :تا ۴۵دقیقه دیگه خونم توهم بشین زندگی شهید قاضی خانی بخون -باشه با خوندن هر خط از زندگی شهید قاضی خانی میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی ب شغل و مکان و تحصیلات نداره نام :مهدی نام خانوادگی:قاضی خانی نام پدر:جمشید تاریخ تولد:۱۳۶۴/۸/۲۵ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۹/۱۶ محل شهادت :خان طومان حلب محل دفن:قرچک وارمین 💜💜💜 شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار سیصد شصت و چهار در روستای حیدرخان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا امد و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار مایحتاج زندگی را تامین نماید عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب بویژه عضویت در گردان امام علی (علیه السلام)در فتنه ۸۸ و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهداء برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک ارام گرفت. از ایشان سه فرزند به نام های محمد متین ، نهال و محمدیاسین به یادگار مانده. -عطیه ناهار درست کردما میخوری یا یه ساندویج درست کنم ببریم ؟ عطیه :وای قرمه سبزی نه بخوریم بریم -خخه شکموی کی بودی ؟ عطیه :زینب زود باش دیرمون شد داشتیم از خونه در میرفتیم بیرون که گوشیم زنگ خورد -عه از معراج الشهداست عطیه : خب حالا جواب بده الو سلام خانم عطایی فر خوب هستید؟ -الو سلام بفرمایید آقای مقدم مقدم : غرض از مزاحمت معراج الشهدا قراره برای اربعین میزبان ۸شهید گمنام بشه خانم رضایی گفتن زمانی که خودشون نبودن با شما برای پذیرایی از خواهران صحبت کنم -چقدر عالی ان شاالله فردا با خانم اسکندری میایم معراج الشهدا که ان شاالله بریم مادر شهید قربانخانی دعوت کنیم مقدم :منتظرتون هستم خانم عطایی فر -بله بفرمایید مقدم :خبر دارید محسن (منظورش همون لشگری بود) برای حفاظت از زائرین رفته کربلا دلم میخاست از پشت گوشی مقدم خفه کنما -نخیر در جریان نبودم به منم مربوط نیست یاعلی گوشی که قطع کردم عطیه گفت :چته چرا قرمز شدی ؟ اصلا چی گفت ؟ -بزنمش بمیرها احمق ب من میگه خبر دارید محسن رفته کربلا برای حفاظت به من چه آخه چیکار کرده عطیه :خب حالا آروم باش بگو چی گفت ؟ -نمیذارن که اخه مهمان داریم هشت شهید گمنام عطیه :عه چ عالی راستی زینب مگه گوشی بیاری مدرسه ؟ -اره بابام با خانم مافی هماهنگ کرده بعد از مدرسه رفتیم معراج الشهدا از همون جا زنگ زدیم با مامان و خواهر شهید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون شهید قربانخانی یا بهتر است بگم ""حر مدافعین حرم "" شهیدی که از ‌همه مال ثروتش گذاشت و خود حضرت زینب دعوتش کرد وقتی رسیدیم یافت آباد خیلی راحت منزل شهید پیدا کردیم وقتی مامان مجید دیدیم از کلامش دلتنگی برای مجید میبارید مادر شهید:منو مجید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانی کهـ بهش گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت به ما میگفت میخام برم آلمان اما از کاراش رفتاراش مشخص بود دیگه زمینی نیست -حاج خانم اربعین هشت شهید گمنام مهمون داریم خوشحال میشم شما و دختر خانمتون تشریف بیارید خانم قربانخانی :ان شالله میایم عزیزم وقتی از خونه شهید خارج شدیم - عطیه امشب بریم کهف ؟ عطیه : بشرطی ک حالت بد نشه -قول✋ نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_31 -الو عطیه کجای؟ عطیه :تا ۴۵دقیقه دیگه خون
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیزها سد راههاشون نمیشه همسرشون تعریف میکردن : باور کنید دل کندن از مرد جوانم که هنوز 30 سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد. مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه‌ها ابراز علاقه می کرد. رابطه صمیمانه‌ای با بچه‌ها داشت. بچه‌ها همیشه از سر و کول او بالا می‌رفتند. حتی محمدیاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه‌های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می‌آید سریع می‌رود روی دوش او می‌نشیند. اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند، من حال غریبی پیدا کردم. حتی به خاطر اینکه یک‌جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می‌آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته‌ایم دل بکَنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمدیاسین خریده بودیم) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی‌شنید. تصمیم اش را گرفته بود و من همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده‌اش برای رفتن نبود انقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت دستم گذاشتم روی قلبم و ب سمت در رفتم با دیدن تصویر عطیه تو آیفون -بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی عطیه:وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم چادرم سر کردم کیف و گوشیم برداشتم رفتم پایین عطیه:بالا چی میگفتی ؟😒 -داشتم مطالب شهید قاضی خانی میخوندم زنگ زدی ترسیدم عطیه:دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه ؟😁 -هرهر گوله نمک به معراج ک رسیدیم دیدیم آقای مقدم ،آقای محمدی بودن مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه محمدی:آره مخصوصا بااین تهدید داعش درسته نمیتونه احمدی:بچه ها خواهر عطایی فر اومدن -سلام مگه داعش زائرین اربعین تهدید کرده؟ محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت : نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،... -محسن کی ؟ احمدی یهو پرید وسط گفت :منظورمون کربلایی محسن بود بعدمشکوک پرسید شما نگران محسنید یعنی ؟😊 از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم نخیر عطیه وارد شد :سلام بچه ها از عطیه حال محمد میپرسیدن -چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره ی گوشه حسینه ماکت کربلا درست کنیم آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید ؟ مقدم :بله فردا میارم مدرستون فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میام (همه اینارو با یه خنده تو صداش گفت ) اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟ -اربعین ان شاالله میان یه بسته نذری بدیم عطیه :این وسایل تهیه کردید بگید ما بیایم برای تزئین حسینه خانم عطایی فر بریم خواهرجان ؟ -بله از حسینه ک خارج شدیم عطیه:میبنم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده. -😊🙈 عطیه:جان جان این لبخند و خجالت چی میگه یعنی داری بهش فکر میکنی ؟ -نمیدونم شاید روزها از هم گذشتن منو عطیه چندتا از دخترا داشتیم حسینه تزئین میکردیم که صدای مقدم و چندتا پسر میمود صدای مقدم یواش شد:فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه ....... چادرم سر کردم ب سمت مقدم رفتم دستام میلرزید باصدای لرزان گفتم : من چیو نباید بفهمم مقدم :خواهر عطایی فر هیچی نشده بخدا تروخدا آروم باشید خانم علوی تروخدا بیاید عطیه:چی شده چرا زینب این حال روزشه مقدم: محسن ....😔 -شهیدشده ؟😭 مقدم:نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون ببنید مجروح شده نام نویسنده :بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆