eitaa logo
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
616 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
290 ویدیو
11 فایل
مرکز تولید،توزیع و ترویج کتاب و محصولات جبهه فرهنگی و انقلاب اسلامی در استان خوزستان 🚩پادادشهر خ۱۷غربی پ۱۳۶ حسینیه هنر ارتباط با ادمین: @Elnaz_Hbi
مشاهده در ایتا
دانلود
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
به بهانه ۱۷ مرداد روز خبرنگار 🔰 تاریخ شفاهی را با "خبر" که سال‌هاست اهل آنم تلفیق می کنم. تاریخ شفاهی یک اهل رسانه. او که با دوربینش خون‌نگار لحظات بوده است. او را با حسی متفاوت‌تر از دیگران شناختم. البته که شاید آشنایی اول من هم به چند خط نوشته روزنامه‌ای و گزارشی خلاصه می‌شد. در گلزار شهدا، زمانی که نوشته‌ی مزار هر شهید را می خواندم و با آن‌ها حرف می‌زدم، ناگهان نگاهم بر مزاری ایستاد که روی آن نوشته‌بود شهید احمد رستگار "تصویربردار صداوسیما". چرا انگار بار اول است که اینجاهستم و مزار این شهید را می بینم؟! اما می شد فرقش را فهمید. انگاری که الان خود او صدایم می‌زد. در دقایقی از مصاحبه‌هایم حس می‌کردم اگر شهید رستگار الان حضور داشت، از ابتدا تا وقتی وارد بخش خبر شود با همان تبسم همیشگی‌اش که در هر لحظه روی صورتش حک شده‌بود، با همه سلام و احوال‌پرسی می‌کرد. در زمان‌های استراحت و جلسات برای ما که سال‌ها بعد از انقلاب و جنگ به دنیا آمدیم، از آرمان‌ها و ارزش‌ها حرف می‌زد. از قایم کردن اعلامیه و مراحل پخش آن‌ها و خاطراتش در اردوها و دوستی‌اش با بچه های مسجد حجازی می‌گفت. حرف از ذوق و هنر در کار می شد.ازکارش در رادیو می گفت .جان بخشیدن به اشیاء و ذوق درست کردن ماه و ستاره با وسایل دور ریختنی در خانه،ساختن دکور و دوره ای که برای دکور سازی را هم دید، تعریف می‌کرد اگر از بالا پایین های کار و چالش‌های تجهیزات گله‌ای داشتیم از رسالت و تعهد حرف می‌زد.روزهایی را برایمان تعریف می‌کرد که تصویر را با به جان خریدن خطر می‌گرفت. روزهایی که لباس ش‌.م‌.ر‌ بر تن ضبطش می‌کرد که گرما و سرما کمتر به جانِ دستگاه‌های بی جان بیفتد. از جان رزمنده‌ای می‌گفت که برای ما رفته است و او تصویرش را گرفته. می‌گفت که باید حواسمان به جان و مال مردم باشد و خبر حق را بنویسم و باز‌گو کنیم. دوباره همان چند خط گزارش روزنامه و سایت را می‌بینم و می‌خوانم. چقدر کم گفته‌اند و کم نوشته‌اند. از او که در اسفند ۱۳۶۴ در حین تصویربرداری، در انتشار حق و ثبت رشادت به شهادت رسید. ✍فرزانه مطیعی 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
🔰برگزاری دوره آموزشی تاریخ شفاهی 🗓 زمان پنجشنبه ۱۹ مرداد ⏰️ ساعت ۹ صبح 🚩 مکان شهرستان باغملک رستم آباد ساختمان سازمان تبلیغات
💠 حجت خدا شونزده مرداد 1396، فیلمی در فضای مجازی وایرال می‌شد. فیلم را باز کردم. هر لحظه که از فیلم می‌گذشت مضطرب‌تر می‌شدم. من پشت گوشی ترسان، او در آغوش داعشی آرام. به چشمانش که نگاه می‌کردی جز مظلومیت و حقانیت و شجاعت چیزی نمی‌دیدی. کاش کاری از دستم بر می‌آمد. برنیامد. ولی از دست او برآمد که برای آرامش من و امثال من برود. دو روز گذشت، برای ما دو روز بود برای مادر و همسرش دو قرن. آه از این صبر و انتظار که دمار از جان آدمی در می‌آورد. هجده مرداد 1396 دوباره فیلم و خبر بود که از او پخش می‌شد. اسارت در سوریه. شهادت در عراق. به مانند اربابش سرش را بریدند. غوغا شد. ایران برای محسن حججی عزادار شد. رفیقم، شهیدم، هنوز پس از شش سال برایم سوال است در آن لحظات آخر به چه فکر می‌کردی؟ چه خواستی که اربابت این‌چنین خریدارت شد؟ چه گفتی که این چنین به او مانند شدی؟ پیکرش آمد، اما کی؟ هفت شهریور 1396 مصادف با هفت محرم 1438، این نسبت و تناسب‌ها در ظرف محاسبات این عالم نمی‌گنجد. من از مفصل این نکته مجملی گفتم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل رهبر معظم انقلاب: شهید حججی عزیز، حجت خداوند در مقابل چشم همگان شد. ✍🏼سحر همه‌کسی 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
🔰 دوره آموزشی تاریخ شفاهی ویژه علاقمندان و فعالان فرهنگی توسط آقای علی هاجری در باغملک برگزار شد‌. 🔻در این جلسه علاقمندان با چیستی، چرایی، چگونگی و سرفصل‌های تاریخ شفاهی آشنا شدند. سپس ضمن آشنا شدن با وضعیت چاپ آثار تاریخ شفاهی در خوزستان به تماشای مستند خط شکن به عنوان یک خروجی از تاریخ شفاهی نشستند. 🔻قرار است دوره دوم آموزش تاریخ شفاهی باغملک پس از شناسایی و رصد اولیه سوژه‌های شهرستان توسط علاقه‌مندان همراه با آموزش چگونگی انجام مصاحبه ادامه یابد. 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
46.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜️ همه را زیر خیمه اباعبدالله جمع کرد و حالا او در جوار مولایِ عالَمیان است... عَلَم بزنید... 🏴🏴🏴 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
📚 برپایی میزِ کتاب 🔻 امروز در مصلای امام خمینی(ره) میزکتاب برپاشد. در این میزکتاب، کتب دفتر تاریخ شفاهی اهواز و انتشارات راه‌یار به علاقمندان عرضه شد. 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
51.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 هفت سال اسیر عراقی‌ها بودم حالا چرا باید به آن‌ها خدمت کنم؟ 🎙 روایت مصطفی طاهری‌نیا آزاده‌ای که از چهاده‌سالگی اسیر شده بود... 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
46.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 انقلاب شده جنگ است امام فرمان داده که مملکت را آباد کنید می‌خواهی به وظیفه‌ات عمل کنی و یادت می رود روزگاری از خون بَدَت می‌آمد... 🎞 روایت دکتر محمد فکور پزشک تلاشگر اهوازی به بهانه روز پزشک 🩺✌️🇮🇷 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
📺 پخش کلیپ روایت دکتر محمد فکور به مناسبت روز پزشک از صداوسیمای خوزستان 🗓 امروز چهارشنبه ۱ شهریور ⏰️ ساعت ١٢:٤٨ و ١٨:١٦ 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
💢 خواندن این کتاب برای من غبطه‌انگیز است. این گلهای سرسبد به چه مقاماتی رسیدند، و من و امثال من چگونه در این مسیر، ‌پای در گل ماندیم. 📌 بخشی از تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «سرباز روز نهم» ♦️سفارش با تخفیف15درصد و ارسال رایگان(بالای 200هزار تومان): raheyarpub.ir @raheyar97 02142795454 💠 انتشارات راه‌یار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی ✅ @Raheyarpub 📚 تهیه کتاب از کتابفروشی‌های اهواز: رسانه بیداری، کتابشهراهواز، پاتوق کتاب و اسوه 🆔️@resanebidaripv 🆔️@ketabshahr_ad
🔹️بین جمعیت روی زمین داغ نشسته بود. وقتی صحبت را با یک جوان شروع کردم که چطور به اینجا رسیدید حرف جوان را برید تا از شرایط گلایه نکند. سریع گفت : همه چی خوبه. مشکل از خودمونه که ویزا نگرفتیم و اینجا موندیم. صحبت را با خودش ادامه دادم. تا حالا بین زائران پاکستانی کسی را دیدید که هزینه سفر کربلا را به سختی جور کند؟ دستش را روی سینه اش زد و گفت: خودم. موتورم رو فروختم و اومدم زیارت حسین، دیگه هزینه ای نداشتم تا ویزا بگیرم. 🔹️شرایط خیلی سخت است. هوا گرم، ازدحام جمعیت. از بلندگوها مدام کسی حرف میزند تا زائران را آرام کند. آقا محمد عمران صحنه ای یا اتفاقی از نزدیک شدن ملت ها یا مسلمانان به خاطر امام حسین دیدید؟ بغض گلویش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد. با صدای لرزانش جوابم را داد: من خودم از اهل سنتم. از بچگی مادرم برای حسین روضه میخوند،منم محبت اهل بیت رو از بچگی با خودم دارم. این اولین باره میخوام برم کربلا. ✍️ مصطفی شالباف 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
48.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیر خیمه‌اش همه یک خانواده‌ایم... 💠از راه دوری آمده‌اند و راه طولانی در پیش دارند. حداقل یک هفته از پاکستان به ایران در مسیر بوده اند و حالا منتظر هستند تا از مرز ایران به سمت عراق خارج شوند. از هر کدامشان درمورد ایران و سختی‌های راه می‌پرسیم فقط یک‌جواب می‌شنویم. با لهجه شیرین فارسی دست و پا شکسته می‌گویند:《 به عشگِ مولا حسین، ایران برای ما عزیز... ما گَدرِ ایران می‌دانیم. ایران ایمام خامنا‌ای دارد...》 ✍️ فرانک صف‌آرا 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قافله زائرین 🔹️زن و شوهر چهره‌های شکسته و به شدت آفتاب سوخته‌ای دارند. به نظر می آید ۵۰ سال را رد کرده باشند اما ۳۰ و چند ساله هستند. سه بچه به همراه دارند. یک پسر تقریبا ۱۰ ساله و دو دختر ۲ ساله که دوقلو هستند. لباس های ساده و کهنه‌ای به تن دارند. فقر و تنگدستی شان مشخص است. به کمک خانم موسوی که طلبه پاکستانی جامعة المصطفی است  چند جمله‌ای با آنها صحبت می‌کنم. بار پنجم است که اربعین می‌آیند و معمولاً ۱۰، ۱۱ روز در راه هستند تا به عراق برسند. _در طول این سالها که به کربلا می‌آمدید چه مشکلاتی داشتید؟ +مشکلی نبوده خوب بوده. _بدون مشکل که نمی شود بالأخره این همه راه می‌آیید. +هر سفری سختی دارد مسیر ما هم طولانی است اما برای امام حسین است اشکالی ندارد. _کارتان چیست؟ خرج سفر را چگونه تهیه می کنید؟ +ما شیر گاو می دوشیم و آن را می فروشیم. کم کم پولمان را پس انداز می کنیم برای کربلا. در ذهنم از این کارشان لجم می گیرد می گویم آخر آدم عاقل بهتر نیست پولت را خرج این بچه های زبان بسته کنی؟ لباس مرتب تری برایشان بگیری. غذای درست و درمانی بهشان بدهی؟ سوالم را با صدای بلند تکرار می کنم البته آن عبارت آدم عاقل را حذف می کنم. خیلی مختصر جواب می دهدند: نه! امام حسین(ع) از همه چیز مهمتر است. ✍️ زینب حزباوی 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
روز وصال 🔹️حسین داد و فاطمه، اسمشان همانقدر جذاب بود که دیدنشان کنار هم. روی گاری میبردنشان که طعنه به قالیچه سلیمانی میزد. عاشق و معشوقی که عشقشان از آن قدیمی هاست. حسابی عشق را بلد بودند و راه و رسمش را میدانستند. یعقوب وار در هجر یوسفی چشمشان کم سو شده بود. اسم حسین می آمد، حرف نمیزدند، فقط اشکشان جاری میشد. حالا حسین داد در ۹۰ سالگی و فاطمه در ۸۲ سالگی دارند با تمام سختی ها به وصل یارشان میرسند. پسر ارشدشان میگفت: از وقتی که یادمه پدر و مادرم دلشون میخواست کربلا رو ببینن. یا راه ها نا امن بود، یا مجوز نداشتند، یا هزینه جور نمیشد. خودم ۵ میلیون در ایران جور کردم و برادرم و خواهرهایم ۱۰ میلیون از افغانستان فرستادند. دلم میخواهد یک ذره مانند حسین داد و فاطمه عاشق باشم. خنده ی شیرین و مادرانه فاطمه هیچ وقت از یادم نمیرود وقتی بهش گفتم: مادرجون، دعامون کن. ✍️ مصطفی شالباف 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
🔹️ _قدم، قدم با یه علم ان‌شاء‌الله اربعین میایم سمت حرم... _ تزرونی اعاهدکم، تروحونی شفیعلکم... مداحی‌ها چند قدم به چند قدم عوض می‌شوند و شور لبیک‌های یا حسین بین جوان‌ها بلند می‌شود. می‌‌خواهیم برویم موکب افغانستانی‌های مقیم استان مرکزی. گرم ازمان پذیرایی می‌کنند و خوشامد می‌گویند. وارد موکب جمع و جورشان می‌شویم و با کادرشان صحبت می‌کنیم. از خانم جوان خواهش می‌کنم از موکب خارج شویم و در یک جای کم سر و صدا مصاحبه را شروع کنیم. می‌گوید اجدادش به خاطر اعتقاداتشان و زندگی در یک‌کشور شیعه، کشورشان را ترک می‌کنند و ساکن ایران می‌شود. می‌گوید ایران زادگاه من است و من ایران و افغانستان را وطن خودم می‌دانم. از خاطراتش در سال‌های موکب‌داری می‌پرسم. می‌گوید:《 ما افغانستانی‌ها اوضاع مالی خوبی نداریم. هزینه‌های موکب همه مردمی هستند. آقایی با خانواده آمدند موکب و شبانه‌روزی همه کار‌های موکب، آشپزی و پذیرایی را انجام دادند. بعد از چند روز خستگی خداحافظی کردند و رفتند. بچه‌ها تعریف کردند این آقا گفته من چیزی ندارم برای اباعبدالله خرج کنم. همه داراییم خودمو زن و بچه‌م هستن که اوردمشون این‌جا نوکر زوار امام حسین بشن...》 ✍️فرانک صف‌آرا 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🔹️روی ویلچر به قدم زوار خیره بود. دلشوره جاماندن از آرامش چهره‌اش کم نمی‌کرد. در نوجوانی‌، جنگ او را مجبور به ترک وطن کرد. اما تقدیرش اینگونه بود که حضورش در ایران با جنگ تحمیلی مقارن باشد. ماندن را ترجیح داد و بیست و هشت سال در قم زندگی کرد. وقتی جنگ تمام و راه کربلا باز شد، برای اولین بار، به زیارت امام حسین(ع) مشرف شد. می‌گفت آن زمان پول ایران خیلی ارزش داشت. همه برای یک هزار خمینی جان می‌دادند. بعد از سال‌ها به کابل برگشت اما هنوز آشوب کشورش را رها نمیکرد. می‌گفت آن ایام انتحاری‌ها شروع شد. دوره‌ای که نمی‌دانستی انفجار بعدی قرار است کنار تو باشد یا چند متر آن‌طرف‌تر. چه کسی می‌توانست بگوید شب حتما به خانه برمی‌گردم؟ با آمدن طالبان، باز هم زندگی سخت تر شد. سختِ این آدم با سخت ما خیلی متفاوت است. می‌گفت دخترانمان حق حضور در مکتب را ندارند و در هیچ کجا اثری از زنان و دختران دیده نمی‌شود. زمین کشاورزان را غصب می‌کنند و حیواناتشان را می‌گیرند. اصلاً همین که شیعه بودیم اوضاع را برای ما وخیم تر میکرد. طالبان اندک تحملی که مهر وطن برای او باقی گذاشته بود را گرفت و برای همیشه میهن را ترک کرد. یک سالی می‌شود که برای زندگی بهتر با خانواده به تهران مهاجرت کرده‌اند اما زندگی در ایران مثل گذشته ساده نیست. دستمزد کارشان غروب به کدام شماره حساب واریز شود؟ بدون کارت بانکی حتی نان هم نمیشود خرید. حالا بدون مدارک شناسایی، برای دومین بار می‌خواست به کربلا برود و به هر قیمتی خودش را به موج زوّار برساند. اضطراب داشت که نتواند بدون پاسپورت از مرز عبور کند. با امید و حسرت به عبور زائران نگاه می‌کرد. انتحاری دیده بود.جنگ دیده بود. مرگ دیده بود. خون دیده بود. در وطن خویش غریب بود اما کربلا نرفتن را مصیبت می‌دانست. رنج جاماندن برایش عظیم‌تر از همه‌ی این‌ها بود. ✍️ سجاد ترک 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
۲۸ سالش بود و اصالتا افغانستانی‌. چشم‌های زیبا و مشکی داشت. سال گذشته به دنبال شغل با همسرش به پاکستان سفر کرده است اما در بمب گزاری نماز جمعه پاکستان، شوهرش را به شهادت رسانده‌اند. چون خودش بیوه شده دیگر نمی‌تواند به افغانستان برگردد و با پنج فرزند کوچک در پاکستان مانده. می‌گوید پسر کوچکم مشکل حرکتی دارد و راه نمی‌رود. هرچه پول داشتم جمع کردم تا اربعین بیایم و شفای پسرم را از مولا حسین بگیرم. می‌گوید: شوهرم قاسم سلیمانی را دوست داشت و حالا ما عکس حاج قاسم را با خودمان آورده‌ایم. ✍️ فرانک صف‌آرا 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قافله زائرین/۲ 🔹️هوا گرمِ گرم است. محوطه پایانه چذابه مدام از جمعیت زائرین پاکستانی پروخالی می‌شود. پسرجوان همراه با مادرو دوخواهرش درصف انتظار رد شدن از گیت هستند. ماننداغلب پاکستانی‌هایی که این مدت دیدیم سر و وضع ساده‌ای دارند. پسر با مادر شوخی و خوش و بش می‌کند. مادر روی ویلچر نشسته،حجم زیادی کیف وچمدان روی پایش گذاشته‌اند، طوری‌که از روبرو چهره‌اش مشخص نیست. پاکستانی‌ها سفرشان طولانی است واسبابشان از یک کوله‌پشتی که مابرای اربعین می‌بریم بیشتر است. 🔸️می‌پرسم بار چندم است می‌آیید؟ پسرمی‌گوید: باردوم. مادر حرفش را قطع می‌کند: نه بارسوم! می‌پرسم بالاخره بار دوم است یا سوم؟ مادر می‌گوید: پارسال هم آمدیم ده روز درشلمچه ماندیم اما سالارِقافله‌مان(چیزی شبیه مدیرکاروان) ویزا به ما نرساند.پول‌ها را گرفت و دیگر خبری ازاو نشد. سالار قافله! نمی‌دانم چرا از این عبارت غمی در وجودم می‌آید. شاید چون این کلمات را بیشتردر روضه‌ها شنیدیم. قافله سالار ستـم که مـرا می‌بری از سر نعش پدرم به کجا می پ‌بری؟ تند، ای قافله سالار، مران محمل را که به دنبال تو، وامانده کسی می‌آید 🔹️مادر با بغض و اشک می‌گوید:کربلا را ندیدیم و برگشتیم پاکستان. اما امام حسین را زیارت کردیم حتما صدای ما را شنیده. _یعنی شما پارسال آمدید و سه هفته توی مسیر بودیدو معطل شدیدو آخر به اربعین نرسیدید و باز هم امسال آمدید؟! چرا؟ کرامتی از امام حسین(ع) دیده‌اید؟ +بله هر غذایی که می‌خوریم کرامت امام حسین است هر نعمتی که داریم از امام حسین است. ✍️ زینب حزباوی 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
از مزار شریف تا حما کنار موکب بچه های افغانستان بین جمعیت میچرخیدم بلکه کسی را برای صحبت پیدا کنم. چشمم خورد به مرد میانسال و جا افتاده ای که گوشه موکب بود. وقتی کارم را توضیح دادم با لبخندی پذیرفت که چند دقیقه ای هم صحبت شویم. _اسم من سید علی حسینیه از منطقه مزار شریف. آقا سید چی شد کی به ایران آمدید و ساکن ایران شدید؟ _سال 95. وقتی پسرم شهید شد، از افغانستان به اینجا اومدیم. حسابی جا خوردم، فکرش را نمیکردم مردی که اینقدر ساکت، یک گوشه داشت بطری های آب را داخل ظرف پر از یخ میگذاشت پدر شهید فاطمیون باشد. با همان چشمان خیره جوابش را تکرار کردم: پسرتون شهید شد، اومدید ایران؟ _بله، ما خانوادگی اهل جهادیم. پدرم در جنگ شوروی با افغانستان جلوی چشم خودم شهید شد،وقتی داشتیم از روستامون دفاع میکردیم. با لبخندی حرفش را ادامه داد: _یادته طالبان به کنسولگری ایران در مزار شریف حمله کرد؟ پسر بزرگم جزو حلقه اول درگیری بود و شهید شد. بعد از دوماه برگشتیم مزار شریف، ولی مزار پسرم رو پیدا نکردم. هیچ اثری ازش نبود. غیر از صدا و چهره سید علی هیچ چیز نه میشنیدم، نه میدیم. حالا نوبت ماجرای پسر کوچکش بود. _درگیری های سوریه که شروع شد، سید جاوید گفت: میخوام برم سوریه برای دفاع از حرم. اولش اجازه ندادم، ولی وقتی گفت جواب حضرت زینب را خودت بده، نتونستم جلوشو بگیرم. خبر شهادتش رو که اوردن چند وقت بعد گفتن باید بیایید ایران، در افغانستان دیگه امنیت ندارید. داشتم به خاطرات عجیب و زندگی جهادی خانواده حسینی فکر میکردم که سید علی دست مرا گرفت و در دست آقا خاوری گذاشت. _آقای خاوری هم پدر شهیدن. ماجرای مسابقه ای که آقای خاوری با پسرش کاظم گذاشته بود هم آنقدر عجیب بود که روبروی هم اشک میریختیم از کاظم میگفتیم. این داستان ادامه دارد. *از راست آقای حسینی و خاوری ✍️مصطفی شالباف 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🔹️ بین زوّار پاکستانی می‌گشتیم و دنبال یک نفر بودیم که فارسی بلد باشد؛ اما سمت هر کس می‌رفتیم زل‌زل نگاهمان می‌کرد و فقط می‌گفت پاکستان! خیلی خسته بودیم. نشستیم روی زمین. گوگل ترنسلیت را باز کردم و نوشتم «فارسی بلدید؟» و ترجمه به اردو می‌شد«کی آپ فارسی جانتی هه؟» با نمک بود.نمی‌دانستم با این جمله چه کنم. به شوخی داد زدم«کی آپ فارسی جانتی هه؟» و همانجا در کمال تعجب یک پاکستانی نزدیک شد و به فارسی گفت:" کمکی لازم دارید؟" اینگونه صحبتمان با علی جوهری شروع شد. با او از آمیتاب باچان تا عمران خان را بررسی کردیم و هرچه لغت هندی بلد بودیم، در فضای عملی به کار بردیم. برایمان از زیبایی کشمیر گفت و دعوتمان کرد که به آنجا سفر کنیم. در تمام طول صحبت، رفیقش که فارسی بلد نبود نگاهمان می‌کرد و دهنش از تعجب نیمه‌باز بود. علی جوهری، طلبه سطح سه در جامعه المصطفی قم. با همسرش به سفر اربعین آمده بود و مقیّد بود هرسال حتماً بیاید. چه زمانی که از پاکستان می آمد، چه حالا که ساکن ایران بود و سفرش ساده تر. می‌گفت سفر از سند و پنجاب کمی راحت‌تر است؛ اما بعضی از این پاکستانی‌ها از لب مرز چین به اینجا می‌آیند و سفری سخت و طولانی دارند. مثل خانواده‌ی خودم که از کشمیر شش هفت روز در راه بودند. پاکستانی‌ها شخصی را به عنوان سالار انتخاب می‌کنند و او مسئول انتقال افراد است .سالارِ قافله، یا همان قافله‌سالار. مامور مرز صدا می‌زد سالارِ اتباع پاکستانی؟ اما سالار فارسی بلد نبود. باید طلبه‌های فارسی‌بلد دنبالش می‌گشتند تا بگویند جناب بیا برایمان سالاری کن! علی جوهری از وضع اقتصادی گلایه داشت؛ اما ما را دلداری می‌داد و می‌گفت پاکستان از اینجا بدتر است. وضع مالی خوبی نداشت. به شوخی می‌گفت هر آنکس که دندان دهد چند وقتیست نان ندهد. پول نداشت اما دل دریایی داشت. با توکل بر خدا آمده بود زیارت. طایفه هم که از پاکستان مهمان او بودند، تا مهمان امام حسین (ع) بشوند، خرجی به دوشش اضافه کرده بودند. اما اخم نمی‌کرد. می‌خندید و شوخی می‌کرد. آهنگ فیلم شعله را می‌خواندیم و او کمی شرم داشت. فکر کنم او نسخه‌ی سانسور نشده را دیده بود. وگرنه من شرمی در شعله ندیده بودم. خدا به همراه علی جوهری خوش قلب! ✍️ سجاد ترک 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
از کربلا برگشته‌بود و داشت باقی‌مانده‌ی دینارش را نقد می‌کرد. با لبخند و سلام گرمش تمام قضاوت‌های ناخواسته‌ای که از شلوار جین سندبادی و سبیل لاتی‌اش کرده‌بودم بر باد رفت‌. امسال نهمین سال متوالی راه‌پیمایی اربعینش بود. یک ماه دیگر از کارگری کارخانه چادرملو بازنشسته می‌شد و این را مساوی با کار تمام وقت برای امام حسین(ع) می‌دانست. با خادمان عراقی یک کلمه هم نمی‌توانست صحبت کند. تلاشی هم نمی‌کرد! هر جا می‌شد می‌خوابید، هرچه بود می‌خورد و هر طور می‌توانست قدردانی می‌کرد. معتقد بود فقط وقت خرید، حرف‌ و چانه‌زدن نیاز است و در این مواقع کسی که پول می‌خواهد خودش فارسی بلد است. این را گفت و زد زیر خنده. نذر و نیازی نداشت ولی هر سال می‌آمد. حتی کرونا هم نتوانسته بود اشتیاقش را کم کند. نجف تا کربلا را قدم به قدم طی می‌کرد. می‌گفت فقط به عشق آقا! من و زنم هر دو عاشق امام حسینیم. یکی از دیگری بیشتر. همیشه تنها راهی سفر می‌شد. همسرش نمی‌توانست پیاده بیاید؛ اما کاروان زنانه‌ی کربلا راه می‌انداخت و هیئت زنانه در خانه برپا می‌کرد. هر سال محرم جلوی خانه‌شان در اردکان منقل و چای می‌گذارند برای رهگذران. کربلایی علی بارمال، عاشق بی ادا اطوار امام حسین(ع)، نرسیده دلتنگ حرم شده بود. می‌خواست در مسیر بازگشت، به حرم حضرت معصومه هم سری بزند. چقدر ساده و زلال و چقدر بامرام! ✍️ سجاد ترک 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz