eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگ نشوی، خودت را بزرگ نکنی، روزگار بزرگت می کند.. نهال رشد می کند مگر آنکه باغبانش رهایش کند. @salamfereshte
" اتفاق که.. راستش اومدم دم خونتون که ازتون مشورت بگیرم ولی نبودین. بعد نمی دونم چرا رفتم دم خونه خاله. مزاحم نرگس و شما هم شدم. + مشورت برای چه موردی؟ اگه کمکی ازم بر بیاد خوشحال می شم. " ببینین ریحانه خانم، من خیلی می ترسم. دیشب صدای دعواهای پدر و مادرم تا طبقه بالا می یومد. از طرفی شهناز هم خیلی با پسرعموها راحت برخورد می کنه و اون طوری که کتاب دین و زندگی مون نوشته بود این کار حرام هست. برخوردش هم با پدر و مادر خوب نیست. مادر از حرفها و کارهای شهناز خیلی دل شکسته هست. من مثلا میخوام درس بخونم ولی دائم فکرم درگیر این چیزهاست و نمی تونم تمرکز کنم. گفته بودین با رفتار خوب خودم بهش یاد بدم ولی یاد نمی گیره. ریحانه خانم چی کار کنم؟ + خیر باشه. رفتار خوبت رو ادامه بده. بالاخره تاثیر می گیره. زمان می بره. اما در مورد مادر و پدر، باید دید چه چیزهایی مانع نزدیک شدنشون هست و چی اون ها رو از هم دور می کنه، این موانع رو باید برداشت. " مثلا چی مانع نزدیک شدنشان هست؟ + مثلا دیدن ماهواره. وقتی چشمی به دیدن صحنه های نامربوط عادت کرد، دیگه نمی تونه نامربوط بودنش رو تشخیص بده . از طرفی به دیدن آن ها انس گرفته و وقتی این حالت ها را در واقعیت نمی بینه یا اون طور که در تلویزیون و ماهواره جلوه دارن، پر جلوه نمی بینه باعث می شه سرخورده بشه و از افراد دور و برش دورتر می شه. +خیلی ساده بگم سبک ارتباطی ش متناسب با برنامه هایی می شه که می بینه و با دیگران دچار مشکل می شه. شما می تونی خیلی کلی و با احترام همین ها رو به مادر بگی و تشویقشون کنی که پیش یه مشاور خوب و با تجربه برن تا بتونن این شکاف رو پر کنن. این مورد رو فکر می کنم خود مادر باید با پدر صحبت داشته باشن و کارهای مربوط رو انجام بدن. "باشه. همین کار رو می کنم. ولی شهناز رو چی؟ + شهناز جون هم مشکلی نیست که حل نشه. شاید همون طور که شما حکمش رو دقت نکرده بودی، شهناز هم نمی دونه. خیلی با احترام از طریق نامه یا صحبت رو در رو در خلوت مسئله رو باهاش در میون بزار. منتهی نباید احترامش خورد بشه و در نهایت تواضع و فروتنی و دلسوزی که گفته بشه باعث می شه هضم اشکالی که داره براش راحت تر باشه. بالاخره خواهر بزرگ تره. - مثلا چه جوری؟ + مثلا می تونی با حالت درد و دل بهش بگی که : " قبلا فکر می کردم بازی کردن با کامران- اسم پسرعموهاتو باید بگی این جا- اشکالی نداره یا پوشیدن لباسایی که مامان برام خریده بود جلوی اون یا فلانی اشکالی نداره. ولی الان که دارم دوباره کتابهای دبیرستانم رو برای کنکور می خونم دیدم این نوع ارتباط و پوشش اشکال داره. نباید این طور باشه. یه مدت که سعی کردم به بهانه درس این ارتباط ها رو نداشته باشم، حال روحی ام خیلی بهتره. ارامش بیشتری دارم. شهناز ، تو نمی خوای تست کنی ؟ فکر می کنم تو هم دوست داشته باشی .. آخه اون روز تو هیئت خیلی خوشحال بودی. یا اون روزی که خونه خاله داشتیم شکلات بسته بندی می کردیم.." بعد باید یاداوری خاطرات خوب و حس های خوبی رو براش بکنی که در مجالس مذهبی و بدون گناه تجربه کرده. بعدش هم نمونی که بهت جواب بده. خیلی محترمانه ازش عذرخواهی کنی و بری سر درس و مشقت. "باشه. همین کار رو می کنم. ولی اگه جواب داد و عصبانی شد چی؟ + این جا دیگه باید تحمل کنی... 🔹یاد صبر و تحمل های خود ریحانه افتادم. اون موقعی که تصادف کرده بودم و حال روحی خوبی نداشتم و با حرف ها و رفتارهام خیلی اذیتش کرده بودم. نگاهی به مهناز می کنم. صورتش به جای ناراحتی، حالت نوجوان متفکری را دارد که مسئولیت خطیری بر عهده گرفته است. به ریحانه می گویم: - ریحانه، حداقل سنی که در زمان جنگ رزمنده ها می رفتن به جبهه چند سال بوده؟ خیلی هاشون هم کارای بزرگی کرده بودن 🔸ریحانه همان طور که میوه را تعارف مهناز می کند می گوید: + نوجوان بودند. سیزده ساله ها.... هفده ساله ها... یعنی چندین سال کوچک تر از مهناز خانم ما. جدول حل می کنی اون پشت؟ 🔸چون نمی خواستم جوابش را بدهم فقط لبخند می زنم. مهناز نگاهی به من می اندازد و چهره اش بازتر می شود. نقشه ام می گیرد. پس فهمید که وقتی سیزده ساله هایی به جبهه رفتن و کارهای عظیمی کردن، او هم این کارها را خوب می تواند انجام بدهد. هنوز فرزانه مسنجرش را روشن نکرده است و من الکی خودم را مشغول تایپ کردن نشان می دهم. 🔻مهناز عزم رفتن می کند. من هم به بهانه همراهی از پشت سیستم بلند می شوم و از ریحانه خداحافظی می کنم. به تاکسی بانوان زنگ می زنم تا مهناز را به منزل برساند. وقتی خیالم از رفتنش راحت می شود خودم هم راهی خانه می شوم. احمد خانه است و از صدای نیمه بلندشان مشخص است که با فرزانه بحثشان خیلی جدی شده است. من را که می بینند، ساکت می شوند. @salamfereshte
🔹می پرسم: - خب در مورد چی داشتین صحبت می کردین؟ " احمد می خواست بشینه عمرش رو تلف کنه. من اجازه ندادم. = بله. خانم مارپل نمی ذارن بشینم فوتبالم رو بازی کنم. - دوستات مگه نیستن که با هم برین سر زمین و فوتبال بازی کنین احمد؟ بازی واقعی رو که بیشتر دوست داشتی. = نه . نیستن. یعنی هستن. ولی من دیگه باهاشون نمی رم. 🔸من و فرزانه هر دو کپ می کنیم. احمد که سرش برای دوستاش می رفت. می پرسم: - چرا؟ چیزی شده؟ دعواتون شده؟ = دعوا که نه ولی.. دیدم خیلی به هم نمی خوریم. گفتم دیگه کاری به کارشون نداشته باشم. + احمد مادر جان، این آش رو ببر دم خونه حاج آقا مصطفوی.. بلدی که؟ = بله + اگه زحمتت نمی شه این یکی رو هم ببر دم خونه آقای احسانی. یادم رفت بدم نرگس ببره. این هم مال سید محسن و سید رسوله. می شناسیشون؟ = نه. این ها رو نمی شناسم. + دو کوچه اونور تر. آدرس رو برات می نویسم. دو تا از خانم های خوب مسجدی هستن. - وا. مامان. سید محسن و رسول خانم ان؟ + هر دو شون فاطمه خانمن. محسن و رسول اسم پسراشون هست. حالا فعلا این دو تا رو ببر. بعد بیا و مال آن ها رو ببر. 🔹احمد سینی آش را دست می گیرد و از منزل خارج می شود. مادر لبخند رضایتی می زند و می گوید: + غصه دوستاشو نخور. چند روز که بیاد مسجد، دوستای خوبی اون جا پیدا می کنه. الانم با محسن و رسول بیشتر آشنا می شه. فقط امیدوارم خونه باشن. - شما هم خوب نقشه می کشین ها.. آش رو به چه نیتی پختین؟ + نذریه مادر. دعا کن که ان شاالله به حق حضرت ابالفضل مسئله حل بشه. 🔸فرزانه که دیگر هم بحثی ندارد تا مباحثی را که در این مدت از ریحانه یاد گرفته، برایش بیان کند، به طبقه بالا می رود تا بقیه کارهایش را انجام بدهد. چند روزی است وسایلش به طبقه بالا آمده است و هم اتاق شده ایم. به مادر می گویم: - خیلی خوشحالم که هم فرزانه و هم احمد تو این مدت این همه تغییر کردن. + منم خوشحالم که سه تا بچه هام، گل بودن و به مرور خوشبو تر هم می شن. خدا باغبونشون رو خیر بده. - باغبون؟ مادر لبخندی می زند و به آشپزخانه می رود تا بقیه کاسه های اش نذری را تزئین کند. ************* 🔹حال و هوای آخر ماه شعبان و لذت و انتظار ورود به ماه مبارک همه مان را گرفته است. این روزها آخرین کتاب هدیه ای ام را می خوانم و لذت می برم. شهر خدا، رمضان و روزه داری. من هم می خواهم به همراه خانواده ام روزه بگیرم. به شکرانه بهبودی و حال خوشی که با آن وضعیت جسمانی داشته ام نماز شب بخوانم. این را از ریحانه یاد گرفتم. همان شب هایی که درد داشتم و کنار پنجره به حرکت برگ های درختان نگاه می کردم تا بلکه درد یادم برود. روشن شدن چراغ اتاق ریحانه و پنجره سه رنگش ساعتی قبل از اذان صبح. هر چه گشتم در دفتر خاطراتش چیزی ننوشته بود. 🔸یک بار سر مزار شهید گمنام، قسمش دادم که پاسخ سوالی را که از او می پرسم بدهد. و پرسیدم. سرش را پایین انداخت و گفت: ایکاش آن استاد اخلاق، دست بر شانه های من هم می گذاشت و نفس قدسی اش را نثارم می کرد و به من می گفت: ای فرزند، دنیا می خواهی نماز شب بخوان، آخرت می خواهی نماز شب بخوان... و دیگر تا مدتی سکوت بین ما حاکم بود و خیره به قبر شهید گمنام شدیم. در دلش چه می گذشت نمی دانم و نخواهم فهمید اما هر چه بود، قطرات اشک را در چشمانش جمع کرده بود و خلوتی کرده بود که بیا و ببین. صدای فرزانه بلند شد: " نامه داری. بکش بالا. 🔹می خواهم فریاد کنم "خدا بگم چی کارت کنه منو از چه حال خوشی پابرهنه کشیدی بیرون" اما چیزی نگویم. یاد سطل نامه هایش می افتم. از جا برمی خیزم. عصا زیر بغل، دم پنجره می روم. چیزی نیست. روی صندلی می نشینم و بلند می گویم: - پس کو این نامه ی ما خواهر بازیگوش؟ " ایناهاش دیگه. بیا تو راهرو. یه طناب به نرده های لب پله هاست. دیگه باید برای خوندن نامه هات زحمت بکشی راه بیای خانوم خانوما 🔸خنده ام می گیرد. دختر به این بزرگی و این بازی گوشی های بچه گانه. این بار یک سطل تمیز ماست را انتخاب کرده و برگه ای داخل آن گذاشته است. می کشمش بالا. چند بار به نرده ها می خورد و نزدیک است که نامه از داخلش بیافتد. بالاخره می رسد. " می خوایم بریم خونه خاله. حاضر شو. مامان گفت. خونه خاله کودوم وره؟ از این وره یا از اون وره.. اونو دیگه تاکسی می دونه. تاکسی مرسی دم دره. زود اومدی ها. " - الان واقعا حاضر بشم فرزانه؟ " آره دیگه. شوخی نداریم که. مامان داره با ریحانه خانم جانت صحبت می کنه - باشه. اومدم @salamfereshte
🌺امام صادق علیه السّلام فرمودند: إذا صُمتَ فَلیَصُم سَمعُک وَ بَصَرُکَ وَ شَعرُکَ وَ جِلدُکَ؛ 🍀هرگاه روزه گرفتی، پس گوش، چشم، مو و پوستت نیز روزه باشد. 📚فروغ کافی، ج4، ص87 @salamfereshte
🔹وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. کتاب شهر خدا را در کیف می گذارم و با یک عصا، پایین می روم. ریحانه داخل اتاق، مشغول خوردن شربت آبلیمو است. احوال پرسی گرمی می کند و به همراه مادر، حرکت می کنیم. در راه از برنامه های مسجد در ماه مبارک حرف می زند و شب های احیا و .. که هم هیئت برنامه دارد و هم مسجد. به خانه خاله پری می رسیم. خاله منتظرمان است. داخل می شویم. 🔸از حالت ها و چهره ها می فهمم اتفاقی افتاده. نگاهی به فرزانه می کنم. او هم مانند من گیج شده است. یادم می آید کنکور تمام شده و دیگر نیازی به حضور ریحانه برای تدریس عربی نیست. همه داخل خانه می رویم و خاله پری ریحانه را به اتاق شهناز می برد. ما به همراه مادر به آشپزخانه می رویم. - چیزی شده مامان؟ = چیزی نیست. شهناز یه کم ناراحته. ریحانه رفته باهاش حرف بزنه. ان شاالله که درست می شه. 🔹مهناز و پریناز با لباس های زیبا و نگین داری که مادر برایشان دوخته است به استقبالمان می آیند. حسابی زیبا شده اند. همدیگر را بغل می کنیم. بسیار متین شده بودند و با متنانتشان، از مادرم دلبری می کنند. مادر هم قربان صدقه شان می رود. به هر دویشان می گویم که چه زیبا شده اند و چه و چه. هر دو خجالت می کشند. مهناز کاسه های بستنی ای را که آماده کرده بود، دستمان می دهد و شروع می کند به تعریف از حال و هوای سرجلسه کنکور. امتحانش را خوب داده است اما آنقدرها که باید شاداب نیست. 🔸آمدن خاله و ریحانه، کمی طول می کشد. چهره مادر کمی نگران است. مهناز سراغ هیئت را می گیرد. دیگر وقتش آزادتر شده دلش حال و هوای نیمه شعبان را کرده است. می گویم: - هیئت که سر جاشه. هر وقت، هر کی بره، در به روش بازه. فعلا ماه مبارک رو دریاب که چند روز دیگه شروع می شه. ^ یعنی چی دریابم؟ - خودمم باید دریابم مهناز جان. داشتم فکر می کردم که چطوره یک برنامه ای بریزم. می خوای با هم بریزیم.. مثلا برنامه برای ذکر و دعا و قران و کتاب خواندن هامون و نماز ها و این ها.. ^ چه جالب. برای این چیزها هم برنامه می شه ریخت؟ - آره.. منم از ریحانه خانم یاد گرفتم. مثلا هر روز 100 تا صلوات. چند صفحه قرآن با ترجمه. چند صفحه کتاب و از این ها ^ ی لحظه 🔹سریع از صندلی اش بلند می شود. پله ها را دوتا یکی می کند و نفس زنان برمی گردد. برگه ای آورده است. لبخند می زنم. رو به مادر می گویم: - خب حاج خانم عزیزم.. کمک بدین چه برنامه ای بریزیم؟ 🔻مادر لبخندی می زند. تواضع می کند اما من دست بردار نیستم. تا از مادر کمک نگیرم و از تجربیاتش به ما نگوید، راحتش نمی گذاریم. مهناز هم عجب دست خوبی در یادداشت برداری دارد. این را که به او می گویم خوشحال می شود. اضافه می کنم: - حالا وقتی نوبت یادداشت برداری از کتاب ها رسید، یاد این حرفم می افتی ^ خاله، برنامه هیئت رو تو برنامه مون نداریم؟ = چرا عزیزم.. اونم بنویس.. اما اگه موافق باشین، خودمون هم یک گفت و گوی خانوادگی داشته باشیم. - خیلی خوبه مامان. من قرآن اولش رو می خونم ^ منم یادداشت برداری اش رو می کنم 🔸با این حرف مهناز ، همه می خندیم. می گویم: - پس تو که یادداشت برداری می کنی ی باره ی بورد هم راه بنداز دیگه پریناز با شوق بسیاری می گوید: > بورد رو من درست می کنم. مثل روزنامه دیواری می شه. این کار رو خیلی دوست دارم 🔻مامان نگاه تحسین آمیزش را روی تک تک شان می اندازد و اضافه می کند: = من هم دعاشو می خونم. ولی نرگس خانم، برای شما تلاوت کم نیست؟ ی بحثی ارائه بده. ناسلامتی این همه کتاب خوندی 🔸مهناز که انگار یاد چیزی افتاده است، دستش را طبق عادت جلسات کلاسی شان بالا می آورد و می گوید: ^ منم می تونم نکات جالب کتاب بینش مون رو بگم. فقط فکر کنم تکراری بشه. اخه همه خوندیم. 🔹مادر می گوید: = چطور است یک کتاب انتخاب کنیم و همون رو بخونیم و یکی یکی ارائه بدیم؟ - خیلی خوبه.. بازم مثل همیشه، حاج خانوم برنده می شه.. ماشالله به این فکرهای خوب مامان خودم. ^ حالا چه کتابی باشه؟ 🔻خیلی سریع می گویم: - داستان راستان استاد شهید مطهری پریناز که عاشق داستان و قصه است می گوید: > من که موافقم. 🔹قرار می شود فعلا روی همین کتاب مطالعه کنیم و بعد کتاب های دیگر را بررسی کنیم و در برنامه بگنجانیم. ریحانه و خاله پری، از پله های طبقه بالا به ما ملحق می شوند. به اصطلاح برایشان جا باز می کنیم که بنشینند. خاله پری اعلام می کند که شهناز هم چند دقیقه دیگر می آید. ریحانه کنار خاله پری نشسته است. نگاهش به برگه روی میز است که مهناز آن را جدول بندی کرده. می پرسد: + چه کار می کردین؟ اگه اسم فامیله منم هستما @salamfereshte
🔹همه مان می خندیم. بادی در دهانم می اندازم و می گویم: "داشتیم برنامه ریزی می کردیم این چند روز تا ماه مبارک رو چه کنیم.. " مهناز اضافه می کند: "و البته تو خود ماه رمضون چه کنیم. "پریناز می گوید: "قرار شده هر هفته اینجا جلسه بزاریم. خیلی هیجان انگیز می شه. مثل این جشن تولدها. "خاله پری نگاهی به مادر می کند. مادر حرف بچه ها را این طور کامل می کند:" بله. یک برنامه پیشنهادی است. نظر شما چیه پری جان؟ " و برگه را دست خاله پری می دهد. 🔸خاله نگاه دقیقی می اندازد و می گوید: "پس من چی کار کنم؟ " مادر با لحن فوق العاده محترمانه ای می گوید: "گفتن چندتا نکته های قرآنی، کار خاله پری ست. مگه نه؟ " انگار که خاله را به زمان های بسیار دور و خوشی برده باشند، لحظاتی به چهره پر مهر و خندان مادر خیره می شود. چشمانش به آب می نشیند. برگه را به مهناز برمی گرداند و می گوید: آره. نکته قرآنی هم مال من. 🔻مهناز بلافاصله آن را در برگه می نویسد. فقط می ماند روزش که قرار می شود خاله با آقا جواد صحبت کند و روز و ساعتش را هماهنگ کنیم. صدای پای صندل های شهناز، نگاه همه مان را به سمت او می برد. لباس ساده و راحتی یاسی رنگی پوشیده. صورتش رنگ پریده است. مهناز یک کاسه بستنی برای ریحانه می آورد. ریحانه تشکر کرده و آن را روی دست می گیرد. کاسه بستنی مادر هم هنوز دست نخورده است. به بهانه جمع کردن کاسه ها، از جا بلند می شود. کاسه دست نخورده خودش و مادر را درون سینی گذاشته و کاسه های دیگر را کنارش، داخل هم می گذارد. 🔹مهناز و خاله پری و مادر می خواهند جلوی ریحانه را بگیرند و خودشان این کار را انجام بدهند اما ریحانه با لبخند مهربانانه اش، می گوید فرقی ندارد و اجازه بدهند او هم ثوابی ببرد. با این حرف، همه خلع سلاح می شوند و سرجایشان می نشینند و ریحانه با خیال راحت به آشپزخانه می رود. از وقتی کنکور مهناز تمام شده، دیگر خدمتکار هفته ای یک بار می آید و بقیه کارها را مهناز و پریناز انجام می دهند. این هم از هنرهای دست ریحانه است که از جایگاه کمک به مادر و خدمت در خانه برایشان منبر رفته بود و حالا نتیجه اش این شده که خاله، حالش بهتر است. دخترهایش کنارش هستند و تنهایی اش کمتر شده. انسجام خانواده شان به وضوح پیداست که بهتر شده. نوع نگاه هایشان متفاوت شده. اشکال گیری از همدیگر نمی کنند. بی تفاوت نیستند و همدیگر را تایید و کمک می کنند. این ها را منی می فهمم که آن گسستگی درونی شان را دیده بودم و چقدر برایم زجر آور شده بود. در همین افکار هستم که مادر ندای برخیزیم می دهد. با خود می گویم حتما باید برای تشکر، سری به شهدا بزنم. 🔸به خانه که می رسیم، تصمیم را به ریحانه پیامک می کنم. ریحانه مثل همیشه استقبال می کند. قرارش را برای فردا می گذاریم. از مادر می پرسم: - شهناز حالش خوبه؟ کمکی از من بر نمی یاد؟ = خوب می شه به لطف خدا. دعاش کن. 🔻دلم می خواهد بیشتر بپرسم ولی اگر لازم بود و کمکی از من برمی آمد، خود مادر و ریحانه می گفتند. پس کنجکاوی ام را کنترل می کنم و دیگر چیزی نمی پرسم. سعی می کنم عصایم را کناری بگذارم و بدون آن، راه بروم. خیلی سخت است. نمی دانم چرا ولی هنوز بدون عصا نمی توانم درست قدم بردارم. مادر می گوید: تو برنامه ای که ریختی، یکی دوتا مراسم آش پزی و شله زرد پختن هم بزار. روزهاشو خودم با خاله پری هماهنگ می کنم. از احمد هم باید بخوام که بیاد تا تو پخش آش و شله زرد تو محله شون کمک کنه. 🔹از پیشنهاد مادر خوشم می آید. می پرسم: کمک نیاز ندارین؟ اگه کاری هست بگین مامان جونم. و لبخند پر مهری به چهره مادرم می زنم. مادر پاسخ لبخندم را پر مهرتر می دهد و تشکر می کند. روی پله ها می نشینم. به جای خاصی نگاه نمی کنم اما نگاهم در اطرافم می چرخد: "چرا تا به حال مادر را این طور صدا نزده بودم؟ چرا وقتی می توانم اینقدر مهربان با عزیزانم برخورد کنم، این طور برخورد نمی کردم؟" لحظات قبل از حادثه تصادف و اسباب کشی و داد و بیدادهایم به مادر، جلوی چشمانم رژه می رود. حتی آن حالات عصبانیت و بی قیدی ای که در دانشگاه داشتم . تک تک آن لحظات را جلوی چشمانم می بینم. کمی به جلو خم می شوم. به آشپزخانه نگاه می کنم که مادر در حال کار کردن است. 🔸این همه سال بی منت خدمت مرا کرده. دیگر جوان نیست که بگویم پادرد ندارد. با این حال، همه آن روزها و ماه ها، این پله ها را بالا می آمده و برای من آب و غذا می برده. این همه مدت، مرا تر و خشک می کرد و با وجود آن اخلاق گندی که داشتم، لحظه ای خم به ابرو نیاورد و سرم فریاد نکشید که حتی بگوید بس کن. اعصابم را خورد کردی.. جمله ای که بارها و بارها از زبان من خارج شده بود. @salamfereshte
❤️دلت کجاست؟ 💥سخت است دل کندن. از چه؟ از هر چه که دلت به آن گره خورده. به بچه. به همسر. به مال. به مقام. به شهرت. به محبت دیگران. به امکانات و ابزارها. به لوازمی که داری. لب تابت. گوشی و .. 🌼اما وقتی دقت کنیم، می بینیم آن چیزی که باید سخت باشد، این است که من انسان، مخلوق با عظمتی که خداوند به خود تبارک الله گفته، دل خود را به این چیزهایی که کار راه اندازمان باید باشد، برای رسیدن به هدفی بزرگ تر، گره می زنیم. 🔻نگو دل است دیگر.... دل می بندد. به هر چه که چشم ببیند و فکر و ذهن دنبالش باشد. نه. مگذار این گونه شود. جهت بده. چشمانت را. فکر و ذهنت را. ☘️به جایگاه خودت بیاندیش.. تو، آن مخلوقی هستی که فقط بهشت جای توست. 1 پی نوشت: 1. الإمامُ علیٌّ علیه السلام :إنَّهُ لیسَ لأنْفُسِکُم ثَمَنٌ إلاّ الجَنّةُ ، فلا تَبیعوها إلاّ بِها . امام على علیه السلام : جانْ بهاى شما جز بهشت نیست؛ پس آن را جز به بهشت مفروشید. @salamfereshte
🔹مادر، کتری را زیر شیر می گیرد. به لبه ظرفشویی تکیه داده است. خسته است اما به روی خود نمی آورد. همین طور نگاهش می کنم و تک تک زحمات و بی ادبی ها و ناشکری و کارهای بدم جلوی چشمانم رژه می رود. چقدر از خودم بدم می آید. اشک می ریزم و در دل از خدا عذرخواهی می کنم. 🔸مادر انگار صدایی شنیده باشد، برمی گردد و نگاهش که به من می افتد، سریع کتری را روی اجاق می گذارد و به سمتم می آید. صورتش نگران شده. حتی همین حالا هم که کمی از زحماتش را دیده ام، او را نگران می کنم. می پرسد : چی شده؟ همان طور که نشسته ام، کمرش را در آغوش می گیرم. گریه ام شدت می گیرد. مرا در آغوشش می فشارد و مجدد می پرسد چی شده نرگس جان؟ 🔹سعی می کنم حرف بزنم. چه بگویم. بگویم این همه سال فقط خودم را می دیدم؟ لابه لای هق هق گریه ام می گویم: - مامان منو ببخش. من خیلی اذیتت کردم. خیلی بدی کردم. تو این همه سال اصلا دختر خوبی نبودم. و زار زار گریه می کنم. 🌸دست های پر مهر مادر، سرم را گرم کرده است. مرا نوازش می کند و جملات زیبایی را که اصلا در خور خودم نمی بینم هدیه ام می کند: = تو دختر گل و عزیزمی. اذیتی نکردی عزیزم.. خیلی هم بهت افتخار می کنم. خیلی خدا رو به خاطر داشتنت شکر می کنم. این فکرها رو نکن عزیزم.. 🔹و مرا می بوسد و می بوسد و می بوسد. خودم را در آغوشش رها کرده ام تا مثل کودکی هایم، هر وقت با شیطنت هایم، بلایی سر خودم می آوردم، مرا نوازش کند و ببوسد و ببوسد تا آرام شوم. کمر مادر را شُل می کنم. دستانش را که روی صورتم سُر می خورد می گیرم و با تمام وجود، می بوسم. مادر، مقاومت نمی کند و می گذارد با خیال راحت، از ذره ذره آرامش و مهر مادری اش سیراب شوم. شرم دارم به چهره اش نگاه کنم. اشک هایم را با کف دست هایم پاک می کنم. بینی ام را بالا می کشم و سرم پایین است. مادر، بوسه ای بر چهره ام می زند. خم می شود و صورتش را به موازات صورت و نگاهم می گیرد و می گوید: =خدا را شکر به خاطر این رحمتی که سالهاست نصیبم کرده.. 🌸و مجدد مرا می بوسد. به سختی، به چشمان مادر نگاه می کنم. چشمانش پر از محبت است. دستم را روی لپ های مادر می گذارم و یکی از چشمانش را می بوسم. مادر لبخند روی لبخند می زند. کمر راست می کند. کمی چهره اش در هم می رود اما به روی خود نمی آورد. اصلا حواسم نبود که این همه مدت کمر مادر را فشار دادم و او را در حالت خم شده نگه داشته ام. ببخشید می گویم. مادر، دستم را می گیرد و بلندم می کند و می گوید: = الان پدرت می یاد. دارم براش افطار حاضر می کنم. دوست داری خرما بچینی تو ظرف؟ 🔹خوب بلد است فضا را عوض کند. به این توانایی مادر غبطه می خورم. به کمک عصا به آشپزخانه می روم و در درست کردن افطار، به مادر کمک می کنم. مادر و پدر، این روزهای منتهی به ماه مبارک را روزه می گیرند. می گویم: - اشکالی نداره فردا منم روزه بگیرم؟ = نه. چه اشکالی داره. خیلی هم خوبه. 🔻صدای سلام بلند مهناز ما را از آن خلوت دختر و مادری، بیرون می آورد. مادر، شاداب تر و پر مهرتر از سلام مهناز، جوابش را می دهم. این شادابی دائمی را مادر از کجا می آورد نمی دانم. مهناز، کتابهایی که از کتابخانه مسجد گرفته است را لبه کابینت و چادرش را لبه صندلی می گذارد. دستانش را با آب و صابون مخصوصش می شوید و بو می کند. نفس عمیقی می کشد و می گوید: "روزه تون قبول باشه مامان. می خوام فردا منم باهاتون روزه بگیرم. چطوره؟ مادر نگاه معنا داری به من می کند. می گویم: - اتفاقا منم همین الان همینو به مامان گفتم. 🔸 مهناز، همان طور که یک تکه از گوجه هایی که مادر برای سالاد خرد می کند را داخل دهانش می گذارد می گوید: " ئه. چه جالب. پس فقط می مونه احمد. چطوره اونم بگیم بیاد بگیره . ماه رمضون رو جلو جلو بیاریم خونمون. 🔹کمی پودر نارگیل، روی خرما ها می ریزم و بقیه اش را می دهم به مهناز تا داخل یخچال بگذارد. در جعبه خرما را باز می کند. یک خرما برمی دارد و داخل دهانش می گذارد و جعبه را به یخچال هدایت می کند. رادیو کوچکی که در آشپزخانه است را روشن می کند. مادر می گوید: = هنوز یک ربعی تا اذان مانده. برو بالا خودتو نو نوار کن که سفره رو می خوایم پهن کنیم. 🔻 مهناز، یک پر کاهو از ظرف سالاد برمی دارد و داخل دهانش می گذارد. کیف و چادر و کتابهایش را به دست چپش می دهد و با دست راست، دست مرا می گیرد و می گوید: " تو هم لباس در نیاوردی. بیا با هم بریم نو نوار کنیم. 🔸از این حرفش کمی تعجب می کنم. به مادر نگاهی می اندازم. سر تکان می دهد که برو کاری ندارم @salamfereshte
💎از خدا بخواه 🌸یادش می رفت دعا بخواند. تلاوت قرآن را داشت اما دعا و تعقیبات را فراموش می کرد. برای همین، با خودش قرار گذاشته بود که بنویسد. موقع نوشتن، بعد از دو سه خط اول، شروع می کرد با خدا حرف زدن و دعا کردن. همیشه همین طور می نوشت. نمی توانست جور دیگری بنویسد. هر جا می نوشت آخرش به خدا و حرف زدن با خدا و درخواست کردن از خدا می رسید. 🍃از وقتی به طور منظم شروع کرده بود به نوشتن، حالش بهتر شده بود. زندگی اش نیز. در نوشته هایش با امام زمان عشق بازی می کرد. از خدا تشکر می کرد و خیلی حرفهایی که همیشه دوست داشت به خدا بگوید را می نوشت. ته نوشته، حتما صلوات می نوشت و خدا را شکر می کرد. از خدا می خواست که باز هم او را به صحبت با خود دعوت کند، ولو صحبت نوشتاری. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله يَدخُلُ الجَنَّةَ رَجُلانِ كانا يَعمَلانِ عَمَلاً واحِدا ، فَيَرى أحَدُهُما صاحِبَهُ فَوقَهُ ، فَيَقولُ : يا رَبِّ ، بِما أعطَيتَهُ وكانَ عَمَلُنا واحِدا ؟ فَيَقولُ اللّهُ تَبارَكَ وتَعالى : سَأَلَني ولَم تَسأَلني . دو انسان كه هر دو يكسان عمل كرده اند ، وارد بهشت مى شوند ، امّا يكى از آن دو ، ديگرى را برتر از خود مى بيند . پس مى گويد : پروردگارا ! از چه رو او را برترى دادى ، در حالى كه عمل هر دوى ما يكسان بوده است؟ خداوند ـ تبارك و تعالى ـ مى فرمايد : «او از من درخواست كرد و تو درخواست نكردى». عدّة الداعي : ص 36 @salamfereshte
🔹به کمک عصا و مهناز، سریع تر می توانم راه بروم. چادر و کیفم را از لبه پله ها برمی دارم. مهناز آن ها را می گیرد تا خودش بیاورد. پله ها را با هم بالا می رویم. در اتاق را برایم باز می کند و می گوید: " بفرمایید شاهزاده خانم.. زود لباسهاتو عوض کن که قبل افطاری باهات کار دارم. - من که روزه نبودم دختر خوب. افطار کودومه " بالاخره که می خوای سرسفره بشینی - نمی دونم. بهتر نیست بزاریم مامان و بابا در خلوت با همدیگه افطار کنند؟ " وا. خلوت کودومه. بریم شلوغ بازی در بیاریم نرگس. بدو وقتو تلف نکن با این حرفها. بعد از چند ثانیه می گوید: لباس خوشگلاتو ببوشا. مامان گفت نو نوار. - حالا مامان ی چیزی گفت. تو چرا به خودت گرفتی؟ " می گما. می خوام ی وبلاگ مشترک بزنیم. - یعنی چی؟ " یعنی ی وبلاگ بزنیم که هم من توش مطلب بنویسم هم تو. با همدیگه کارهاشو بکنیم. این طوری باحال تره. زود به زود هم وبلاگ هامون به روز می شه. نظرت؟ 🔸می خواهم بگویم من حوصله این کارها رو ندارم اما یاد حرف ریحانه می افتم. تغییر موضع می دهم و می گویم: - باشه. بزنیم. کارت همین بود؟ این که سی ثانیه هم نشد! " نخیر خانوم خانوما. اسمشو چی بزاریم؟ - ی چیزی بزار دیگه. اصلا چرا همون وبلاگ قبلی ات رو دو نفره نمی کنی؟ این طوری بهتر نیست؟ " می خواستم .. باشه هر چی تو بگی. خیلی فرقی نداره 🔻اینها را با کمی اکراه می گوید. لباس سفیدی که لبه یقه ها و آستین هایش را مادر برایم گلدوزی کرده را می پوشم. می گویم: - من رفتم وضو. برای منم فرقی نداره. ی جدید بزن. فرشته آسمانی خوبه؟ 🌸مشغول وضو گرفتن می شوم. فرزانه سر می رسد و می گوید: " اسم خوشگلیه. دوستش دارم. همین الان می رم می سازم. من رفتم پایین. فعلا و به حالت دو، از آن پله های بلند پایین می رود. صدای مادر بلند می شود: مراقب باش نیافتی. عصایم را از کنار دیوار برمی دارم و من هم آرام و با احتیاط، پله ها را پایین می روم. ************** 🔹چند روزی است وبلاگ مشترک مان را زده ایم و سر مادر را در این سه روز، حسابی به درد آورده ایم. فرزانه جدی و با حوصله می خواهد مرا قانع کند که فقط نوشته های دلی بنویسیم. من هم که دل ندارم، می گویم مستند و علمی می خواهم بنویسم. آخرش با حرف ریحانه که "متنوع بودن مطالب وبلاگ، خوب است"، کوتاه می آید. 🔸حالا امروز آمده و می پرسد چرا زیر مطالب تو اینقدر نظر است و مطالب من نظر ندارد. یک ساعتی است داریم راجع به همین بحث می کنیم. - عزیز من. وب گردی جانم. هزاری هم بگی مطالب من خوبه مطالب تو بده، قبول ندارم. وب گردی. مگه این رو ریحانه خانم بهت یاد نداده؟ " چرا. گفته بودن. ولی بازم هیچ وقت نظر نمی یومد - این مسئله رو به ریحانه خانم نگفتی؟ 🔻با جواب منفی اش، چنان سکوت و نگاه های معناداری بین مان می افتد که مادر از آشپزخانه صدا می زند: - بالاخره به توافق رسیدین ساکت شدین؟ 🔹به همدیگر نگاه مجددی انداخته و می خندیم. از فرزانه می خواهم یکی دو مدل وب گردی ای که انجام می داده را همین الان انجام دهد. در گوگل چیزی را جستجو می کند. سایتی که باز می شود، مطلبش را می خواند و زیرش می نویسد که مطلب خوبی بود. خوشحال می شم به ما هم سر بزنید و آدرس وبلاگ مان را می گذارد. تقریبا شیوه اش همین است. منتظر نمی شوم بپرسد که وب گردی های من چگونه است. بنده خدا یک ساعتی است همین را می خواهد بفهمد. صفحه کیبورد را تحویلم می دهد. می گویم: - اول مطلب خودم را نگاه می کنم ببینم در مورد چیست. مثلا این: در مورد خودباوری. بعد همان روشی که خودت داشتی. این کلیدواژه را جستجو می کنم. وبلاگ ها، نه سایت 🔸فرزانه دقیق و با توجه به صفحه نمایش نگاه می کند. وبلاگ هایی که در این باره مطلب دارند، ردیف می شوند. یکی اش را باز می کنم. محتوای وبلاگ عاشقانه است. دل نوشته اش را می خوانم. نظراتش را باز می کنم و نظراتش را نگاهی می کنم. در قسمت نام نظرات، نام مستعار می نویسم. ادرس خود مطلب را، نه کل وبلاگ مان را، در کادر آدرس می گذارم و شروع می کنم به نظر نوشتن: "از خواندن مطلبتان بهره بردم. زیبایی های جالبی داشت. اینکه به این زیبایی می توانید احساستان را بنویسید، چنین قلب پر محبتی دارید که مهر و عشق را می فهمد برایم دل نشین است. و البته کدام انسانی است که دوست نداشته باشد همه در وصال یار باشند و اینگونه فراق و دلتنگی، آزارشان ندهد. الهی که هر چه زودتر به وصال حقیقی یارتان نایل آیید. لحظات زیبایی را با خواندن مطلبتان داشتم. ممنونم" 🔻 دکمه ارسال نظر را می زنم. به فرزانه و چهره متعجبش نگاهی انداخته، صفحه یادداشتی را باز می کنم. آدرس وبلاگی که در آن نظر گذاشته ام را کپی کرده و صفحه کیبورد را تحویل فرزانه می دهم. صندلی چرخان را به سمت فرزانه می چرخانم و او هم روبروی من، مات، مرا نگاه می کند. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید خدایا، لطف و رحمتت را بر همه مسلمانان و شیعیان به وفور، بباران و دل هایشان را منور به آه و سوز و اشکی پر از معرفت، بگردان 🌸در ثواب انتشار سهیم باشید @salamfereshte
🔹فرزانه چند دقیقه ای سکوت می کند. می دانم می خواهد چه بپرسد. کمی که نظرم را در ذهنش حلاجی می کند می گوید: " این که مطلبش در مورد دوست پسرش بود. چرا اون طور براش نظر گذاشتی؟ - در مورد هر کس. مهم این هست که تو مطلبش، مثبت ها را ببینی. برایش برجسته کنی و در جهت درست نشانش بدهی. دست آخر برایش دعا کنی. قبول داری که با یک نظر چند خطه، هیچ دختر دلتنگی، دست از دوستش ، یارش، حالا هر چی، بر نمی داره.. " خب این مدل نظر گذاشتن چه فایده ای داره؟ - حداقلش اینه که حالش رو کمی خوب می کنه. براش دعا کردیم به وصال حقیقی برسه یعنی خدا و محبوبانش. نه دوست پسرش. ومی دونی که دعا در حق دیگران، مستجابه. "خب؟ - خب چی؟ بازم منبر برم یعنی؟ " نه. منظورم اینه که چطوری می تونی از آن مطلب مزخرفِ... که من حتی چندشم می شد بخونم، این نگاه رو در بیاری و بعد هم این طور مثبت بنویسی.. - این دیگه تمرین می خواد. تمرین کن در همه جا، مثبت ها و زیبایی ها رو ببینی. حتی در زشت ترین چیزها. داستان آن سگ سیاه مرده را خوندی؟ " همون که حضرت عیسی فرمودند چه دندان های سفیدی.. 🔸با لبخند، تاییدش می کنم. از اینکه یک راه وسیع را جلوی پایش می بیند هم خوشحال است هم نگران. همان طور که از روی صندلی بلندمی شوم می گویم: - مطمئن باش تو خیلی بهتر از من می تونی زیبایی ها رو ببینی. من برم کمک مامان برای افطاری. اجازه هست خانم مدیر؟ 🔹هنوز حواسش به حرفهایی است که چند دقیقه قبل شنیده است. لبخندی می زند و من همان را اجازه حساب می کنم و به آشپزخانه می روم. مادر را از پشت در آغوش می گیرم و می بوسم. - خداقوت مادر گلم. = زنده باشی عزیزم. چطور شد؟ ب نتیجه رسیدین؟ - بعله مامان جانم.. ممنون که دعامون می کنین. خیلی خوشگل دعاهاتون رو حس می کنما. چقدر شما خوبین. 🔸و یک بوسه محکم به گونه مادر هدیه می کنم. بعد از کمک به مادر و قبل از افطار، سری به ریحانه می زنم و کاسه سوپی را که مادر برای خانم توانمند داده را به ریحانه می دهم. ریحانه هم ظرف خرمای تزیین شده ای می آورد. چادر سر می کند و با هم به خانه خانم توانمند می رویم. دخترشان از خارج از کشور برگشته و دیگر خیال ریحانه راحت است. سوپ را به دخترشان که خانم جاافتاده ای به نظر می رسد می دهد. تعارف و اصرار زیادی می کند داخل برویم. 🔻 چینش مبلمان و حای تخت خانم توانمند را تغییر داده. پرده های نو آویزان کرده و حال و هوای جدیدی به خانه داده است. از خرماهایی که ریحانه آورده، یکی را برمی دارد. پوستش را جدا می کند. آن را له کرده و ذره ذره در دهان مادر می گذارد. از اینکه خانم توانمند بلعیدنشان کمی بهتر شده خوشحال می شوم. 🔹از خانه خانم توانمند که بیرون می آییم می گویم: - با فرزانه وبلاگ مشترک زدیم. خبر داری که؟ چند روزیه مدام مباحثه می کنیم سر چیزهای مختلف، امروز بحث نظر دادن بود. یادمه می گفتی وقتی به وبلاگ های مختلف می ری نظر مثبتت رو می گی. خب.. حالا اگه منکری دیدی، چطور نهی می کنی؟ + بستگی به مسئله اش داره. برخی منکرها به قول شما، علنی است و در نظرات علنی تذکر علنی می دم اگر چه طرف می تونه نظر رو حذف کنه. ولی عموما به صورت خصوصی براشون نظر می ذارم. و البته می دونی که، وب گردی های من فقط وبلاگ ها و شبکه هایی است که صاحبشون، یا ایدی شون لااقل، خانم باشه. - چرا؟ + چرا محبتم رو نثار خواهران هم وطنم نکنم وقتی می دونم خیلی هاشون از تنهایی و نداشتن دوست خوب و کسی که کمی بهشون محبت بکنه و غیره به فضای مجازی و درد و دل نوشتن در فضای مجازی روی آوردن و سر همین مسئله هم ازشون سواستفاده می شه و تو دام می افتن. 🔸به این قضیه فکر نکرده بودم. راست می گوید. هوا رو به تاریکی است. نزدیک افطار است و ما هم پشت در خانه رسیده ایم. تعارفش می کنم افطار با ما باشد اما می گوید مهمان دارند و باید برود. خداحافظی جانانه ای می کند و می رود. هنوز آغوش پر مهرش را دوست دارم و احساس آرامش می کنم. @salamfereshte
🔳پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله): ☘️مثل خديجه پيدا نخواهد شد. خديجه در آن هنگام كه مردم مرا تكذيب كردند، مرا تصديق نمود، و مرا با ثروت خود براى پيشرفت دين خدا يارى نمود. ✨خدا به من دستور داد خديجه را به قصر زمرّدى كه در بهشت دارد و هيچ رنج و زحمتى در آن نيست بشارت دهم. 📚بحار الأنوار، ج‏۴۳ ، ص۱۳۱ ▪️رحلت بانوی صبر و استقامت، ایثار و گذشت، حضرت خدیجه کبری(سلام الله علیها) تسلیت باد▪️ @salamfereshte
🔹احمد هم آمده است. فرزانه سفره را چیده و فایل ربنا از رادیو پخش می شود. پدر هنوز نیامده. همان جا لب پله ها، چادر و مانتو و روسری ام را در می آورم. تا می کنم تا وقتی به اتاق رفتم، آن ها را ببرم. دستانم را می شویم و به کمک فرزانه می روم. تقریبا همه کارها را کرده است. پارچ شربت گلاب را می خواهد بزارد که من را می بیند: " ئه. سلام. کی اومدی؟ بدو که داره اذون می شه - سلام. یعنی از اون وقت تاحالا نفهمیدی من اومدم؟ " نه. داشتم غذا رو می کشیدم. حتما بی سر و صدا اومدی والا گوشای من خیلی تیزه. 🔸دو تا از لیوان ها را که به سختی در انگشتانش جا داده می گیرم و پشت سرش، داخل اتاق پدر می شوم و آن ها را روی سفره کنار بقیه لیوان هایی که چیده می گذارم. دستش را روی شانه هایم می گذارد و فشار می دهد که بنشینم. کمی مقاومت می کنم اما بیشتر فشار می دهد. ماشاالله زورش هم که زیاد شده. می نشینم. پدر از راه می رسد. جلوی پای پدر بلند می شوم و خداقوتی می گویم. می خواهم پلاستیکی که در دستش است را بگیرم که فرزانه پیش دستی می کند و آن را از دست پدر می قاپد. پدر از شیطنت فرزانه لبخند می زند. دستانش را می شوید و وضو می گیرد. صفایی به موهایش می دهد و به اتاق برمی گردد. 🔹چند ثانیه تا اذان مانده. سجاده اش را گوشه اتاق پهن می کند و می گوید: معطل من نشین بابا. باشه؟ باشدی می گویم که خیالش راحت باشد. من هم چادر اضافه مادر را از کمد برمی دارم. مادر و فرزانه هم از راه می رسند. فرزانه همه وسایلی که چیده را به گوشه سفره جابه جا می کند. لبه سفره را تا می زند. 🔸اذان را می گویند و پدر، قامت می بندد. احمد از پله ها پایین می دود و کمی عقب تر از پدر، اقتدا می کند. مادر عقب تر از احمد، و در طرف راست پدر ایستاده و اقتدا می کند. فرزانه هم کنار مادر می ایستد و قامت می بندد. من هم بین فرزانه و دیوار اتاق، به پدر اقتدا می کنم تا هنگام بلند شدن، بتوانم از دیوار کمک بگیرم. چقدر لذت بخش است نماز خواندن پشت سر پدر. دل به صدای دل نشین پدر می دهم که خدا را حمد می کند... الحمدلله رب العالمین... 🔹از همان شبی که احمد کنار پدر نماز خواند، این رسم هر روزمان شد. قبل تر ها مادر، گاهی من و فرزانه، به پدر اقتدا می کردیم. اما اینکه مقید باشیم نمازمان را قبل از افطارکردن، به امامت پدر بخوانیم، از همان شب شروع شد. 🔻صدای زنگ در بلند می شود و پشت بندش، صدای چرخش کلید داخل قفل. به یک دقیقه نمی کشد که صدای بلند سلام کردن احمد به گوش همه مان می رسد. ما هم همان طور بلند جوابش را می دهیم. با نان داغ و جعبه زولبیا بامیه، جلوی در آشپزخانه ظاهر می شود. مادر نگاه پر مهری می اندازد و حسابی تشکر می کند. می گویم: - نان داغ با کباب داغ. کباب داغشم می خریدی. ی سوال بپرسم راستش رو می گی؟ ^ کبابش دیگه با شما و مامان و دست پخت های ناب تون. بپرس. - چرا هر روز داری زولبا بامیه می خری؟ چاق می شیم ها ^ خب کم بخور چاق نشی خواهرجان - اوه. اوه. خواهر جان هم که شدم. جدی بگو چرا می خری؟ ^ نذر دارم. - نذر زولبیا بامیه؟ ^ آره. اونم برای خانواده ام. منم که جز شما کسی رو ندارم 🔸این جمله آخر را با چنان لحن عمیقی می گوید که مادر در چشمانش خیره می شود. فرزانه از طبقه بالا آمده است. سجاده اش دستش است. می گوید: " آخ جون زولبیا بامیه. امروز چه مدلی خریدی؟ بابا هنوز نیومده؟ منتظر پاسخ نمی شود و در جعبه را باز می کند. دو طرح جدید گوش فیلی و گل مانند هم در جعبه است. جعبه را سر سفره می برد. بقیه لوازم سفره را هم تند تند می چیند و می گوید: " ببخش نرگس جان، کمی دیر شد افتادی تو زحمت. 🔹می خواهم کمی سر به سرش بگذارم اما بااجازه گفتن احمد، نطقم را کور می کند. احمد پله ها را دوتا یکی بالا می رود. لباسش را که عوض می کند، با سجاده ای که هدیه مادر است، پایین می آید. سجاده پدر را پهن می کند. سجاده خودش را. فرزانه هم سجاده خودش را پهن می کند. دیگر نماز جماعت را در سالن پذیرایی که فضای بزرگ تری دارد می خوانیم. برای خودش حسینیه ای شده است. از اول ماه مبارک رمضان، موقع جزء خوانی، مادر رادیو را می آورد و رحل و قرآن می گذاشت و با تلاوتی که پخش می شد، همراهی می کرد. همان روز اول، من و فرزانه هم کنار مادر نشستیم. با رحل و قرآن. فردایش احمد هم آمد. از پس فردایش دیگر احمد رحل ها را می چید و قرآن می گذاشت تا موعدش برسد. این رفتارهای احمد برایم دوست داشتنی است و تازگی دارد. @salamfereshte
🔹همان طور که سر سجاده نشسته ایم و مشغول ذکر گفتن، به احمد می گویم: - داداش خیلی نور بالا می زنی. نکنه شهید بشی ^ شهادت کجا ما کجا. - از مسجد چه خبر؟ بچه ها خوبن؟ دیگه فوتبال بازی نمی کنین؟ ^ چرا. فوتبال که بعد از افطار و مراسم و دعاست. ببین نرگس، اگه مامان چیزی احتیاج داشت حتما بهم بگی ها. چون خیلی خونه نیستم نگرانم. 🔸بعد از نماز و افطار، موقع جمع کردن سفره و شستن ظرفها، از مادر می پرسم: - روزها احمد کجا می ره؟ شما می دونین؟ رفتارش عوض شده. خیلی ساکت و سر به زیر شده. مشکلی داره؟ البته نمی خواهم نگرانتون کنم ولی گفتم شاید .. = آره می دونم. می ره سر کار. شاگردی می کنه. با بچه های بسیج و مسجد هستن بیشتر. حاج آقا مصطفوی و بقیه حواسشون بهشون هست. نگران نباش. من خیالم راحته. خدا رو شکر که بچه هام اهل مسجد و نماز هستند. خدایا به حق این روزها، همه را اهل مسجد و نماز قرار بده 🔹الهی آمینی می گویم و بعد از جمع و جور کردن، به اتاقم می روم. وقت مطالعه است. این ساعت که کمی باید دراز بکشم، مطالعه می کنم. کتاب "مربع های قرمز" را باز می کنم و مشغول خواندن می شوم. فرزانه هم بعد از اینکه کمی پشت سیستم می نشیند و نظرهایش را پاسخ می دهد، می آید و کنارم روی تخت، دراز می کشد و با من شروع می کند به مطالعه همان صفحاتی که می خوانم. 🌸حس خوشی دارم. یک ساعتی که می خوانیم، کتاب را می بندم و فرزانه آماده کردن مطالب فردا می شود. به ریحانه زنگ می زنم تا حال و احوالی بپرسم. انگار نه انگار که همین چند ساعت قبل از افطار، با همدیگر مباحثه کتاب "اندیشه اسلامی " مقام معظم رهبری را در مسجد داشته ایم. وقتی این تجربه خواهرانه مطالعه کتاب را برای ریحانه می گویم، گل از گلش می شکفد و از من می خواهد که این کار را با دختر خاله ها هم انجام دهم. فردا قرار است به خانه خاله پری برویم. جلسه اول قرار خانوادگی مان است و مراسم شله زرد پزی و پخش آن در محله. تصمیم دارم آن روش خانم نوری در بیان زیبایی هایی که در طول دیدارهایمان داشته ایم را در جلسه فردا اجرا کنم. 🔹به دعوت خاله و اصرار ما، ریحانه را هم به جلسه خانه خاله پری بردیم. بردن ریحانه همانا و قرار دیدار فردا همان. ماجرا از این قرار است که پسفردا، اولین جلسه هیات در ماه مبارک رمضان است و قرار گذاشته ایم برویم برای غبارروبی. غبارروبی از مسجد را هم شرکت کرده بودم اما نتوانستم خیلی کار خاصی انجام دهم. فقط یک جا نشسته بودم و قرآن و مفاتیح ها را دستمال می کشیدم و احیانا اگر پارگی ای داشتند، ترمیم می کردم. از قضا دخترخاله ها هم تصمیم گرفتند بیایند و سر همین حرفشان، چقدر چهره خاله پری شاداب شد. مختصر از اتفاقات بسیار امروز را در دفتر خاطراتم نوشته، دفتر را می بندم و به رختخواب می روم. چراغ اتاق را فرزانه نیم ساعت قبل خاموش کرده و خوابیده است. چراغ مطالعه را می چرخانم تا در رختخواب، کتاب بخوانم اما نظرم عوض می شود. آن را خاموش می کنم. 🔸دو دستم را زیر سرم می برم و به نور ضعیفی که از تیرچراغ برق روبروی خانه به اتاق سرک کشیده، نگاه می کنم. یاد خنده ها و خوشی های جلسه امروز خانه خاله پری می شوم. ندیده بودم خاله این طور حرف بزند. همیشه ساده و مهربان و آرام، حال و احوال می کرد و می خندید. اما امروز که بحث قرآنی را ارائه داد، آن روی جدی و پر نور و علمی خاله را دیدم. چقدر این حالتش را دوست داشتم. مادر که قند در دلش آب شده بود. این از چهره شان کاملا پیدا بود. پریناز هم بورد زیبایی درست کرده بود و گوشه سالن، نصب کرده بود. مطالبش را به دقت خواندم. همه نکات را مهناز از کتاب های بینش در آورده بود و با خط زیبایی نوشته بود. به ریحانه پیشنهاد دادم این بورد را به هیات ببریم و او استقبال کرد. بورد پریناز، صندوق عقب ماشین ریحانه است و منتظر. پریناز چقدر از این پیشنهاد و استقبال ریحانه خوشحال شد. در پوست خود نگنجیدن را من آن جا فهمیدم که چطور می خواست پرواز کند. خدا را شکر. 🔹 به پهلوی راست می چرخم و چشمانم را می بندم. یاد مادر بزرگ می افتم. خدا بیامرزدش. صلواتی هدیه همه اموات می کنم و به تقلید از مادربزرگ، مشغول خواندن چهارقل می شوم. بعد از چهارقل، برای سلامتی امام زمان مان صلوات می فرستم و می فرستم و می فرستم و همان لابلای صلوات ها، خوابم می برد. @salamfereshte
🌺امام صادق عليه السلام فرمود: من افطر يوما من شهر رمضان خرج روح الايمان منه؛ 🍀هر كس يك روز ماه رمضان را (بدون عذر)، بخورد - روح ايمان از او جدا مى ‏شود. 📚وسائل الشيعه ج 10 ، ص246_ من لا يحضره الفقيه ج 2 ، ص 118 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹پارچه هایی که مادر نمی خواست را از او می گیرم. فرزانه هم محلول مایع شیشه شور مخصوصش را آماده می کند. همه را داخل پلاستیک، دمِ درِ حیاط می گذاریم. هنوز آفتاب کاملا بالا نیامده که سروصدای دخترخاله ها از پشت در می آید. فرزانه در را باز می کند. متعجب نگاهمان می کنند و داخل می شوند. وقتی می بینند ما هم مثل خودشان حاضر به یراق ایستاده ایم، خنده شان گرفته و نطقشان باز می شود. فرزانه داخل رفته که به پدر بگوید آقا جواد هم آمده اند. پدر یاالله گویان، عرض حیاط را طی می کند و از خانه خارج می شود. 🔸دختر خاله ها داخل نمی روند و همان جا روی روفرشی ای که کنار حیاط پهن کرده ایم می نشینند. شیر آب را می بندم و شلنگ را از داخل باغچه، به میخی که روی دیوار نصب کرده ایم، آویزان کرده و پیچ می دهم. نیم ساعتی همان طور با همدیگر حرف می زنیم و از جلسه دیروزمان صحبت می کنیم. پریناز چشمانش به خواب نشسته اما سعی می کند بیدار بماند. پدر، کلید را در قفل انداخته و آرام، یاالله می گوید. بچه ها مقنعه هایشان را درست می کنند و از حالت درازکش، به نشسته تغییر وضعیت می دهند. معلوم است که آقا جواد نخواسته داخل بیاید و با پدر، همان داخل ماشین صحبت می کردند. 🔹گوشی ام زنگ می خورد. ریحانه پشت در است و برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، زنگ در را نمی زند. سعی می کنیم آرام از خانه خارج شویم اما این جمعیت دختر جوان وقتی با هم بخواهند کاری را انجام بدهند، مگر می توانند ساکت و آرام باشند. با همان شلوغی خاص خودمان سوار ماشین ریحانه می شویم. ریحانه نگاهی از تعجب به همه مان می کند و با حالت خنده داری می گوید: + ماشالله کل محله رو بیدار کردین که. 🔸می خندیم. همزمان که بسم الله می گوید، ماشین را روشن می کند. دنده را جا می اندازد و آرام گاز می دهد و می خواند: سُبْحانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما کنّا لَهُ مُقْرِنِینَ والحمدلله رب العالمین.. کوچه را طی کرده و وارد خیابان اصلی می شویم. دنده را بیشتر کرده و سرعت مان بیشتر می شود. دکمه رادیو را می زند و صدای تلاوت در ماشین می پیچد. صدای دل نشین و آرامش بخشی است. همان پنج دقیقه اول، پریناز خوابش می برد. چشمان مهناز و شهناز خمار شده. به گمانم دیشب از ذوقشان درست نخوابیده اند. مانند نوبت های اولی که قرار بود من به هیات بروم و از شوق و تصور اینکه فردا چه اتفاقی در هیات می افتد، نمی توانستم بخوابم. از صورت های به خواب نشسته شان نگاه برمی دارم و به نیم رخ ریحانه، چشم می دوزم. آرام می گویم: - برنامه شهدا رفتنمون کی هست؟ لبخند زنان پاسخ می دهد: همین الان خوبه؟ 🔹نگاهم به خیابان می رود. نمی توانم تشخیص بدهم که کدام خیابان هستیم. - واقعا الان داریم می ریم شهدا؟ با لبخند دومش، می فهمم که بله. قبل از هیات قرار است سری به شهدا بزنیم .. خوشحال می شوم. دستم را از پنجره بیرون می کنم تا هوای خوش صبحگاهی به صورتم بخورد. فکر می کنم حالا که قرار است برویم، چه به آن ها بگویم؟ و تشکر ها و حرفهایم را یک دور در ذهنم مرور می کنم. 🔸درب بهشت زهرا باز باز است. گل های زیبای ورودی، بوی خوشی را در فضا پخش کرده اند. هر سه دختر خاله ها خواب هستند. فرزانه را نمی توانم ببینم در چه حالی است. آرام صدایش می کنم ببینم خواب است یا بیدار. در گوشم می گوید که بیدار بیدار است. ماشین می ایستد. دختر خاله ها بیدار می شوند و اطراف را نگاه می کنند. می گویم: قبل از هیات، اومدیم ملاقاتی. شما هم می یاین؟ فرزانه که از ماشین پیاده می شود، بقیه هم بدون حرف، پشت سرش پیاده می شوند. برای تجدید وضو، سرویس بهداشتی می رویم و خواب رفته هایمان وضو می گیرند. حال و هوای قطعه شهدا در ماه مبارک رمضان خیلی خوش تر است. صدای جزء خوانی اینجا هم می آید. با خود می گویم حتما آن کسی که پشت میکروفون نشسته، آدم اهل حالی است که این طور با دعا و قرآن، صفای اینجا رو بیشتر می کنه. 🔹ریحانه یکی یکی سر مزار شهدا می نشیند و بلند می شوند. هر کس به حال خودش است. دخترخاله ها مشغول خواندن اسامی و سال تولد شهدا هستند و مدام محاسبه می کنند. سر مزار شهید گمنامی می روم. سلام کرده و از طرفشان هدیه به معصومین علیهم السلام، صلوات می فرستم. اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم. از کمک ها و عنایت هایشان تشکر می کنم. برای برادرم و همه جوان ها دعا می کنم. شهدا را واسطه استجابت دعاهایم قرار می دهم. صلوات دیگری می فرستم و می گویم این صلوات را هدیه ببرید به محضر امام زمان و سلام مخصوص ما را برسانید. 🔸ریحانه بالای سر من می آید و می گوید: + خدا خیرت بده نرگس جان.. از جا برمی خیزم. می گویم برویم؟ دیرمان نشود. با موافقت همه، به سمت ماشین حرکت می کنیم. دخترخاله ها ساکت اند و در فکر. نمی دانم هر کدامشان به چه چیز فکر می کنند. @salamfereshte
💎استفاده حداکثری ☘️فضاى رمضان، فضاى صفا و معنویّت و صدق و اخلاص است. از این فضا سعى کنیم حدّاکثر استفاده را بکنیم؛ 🌸هم در آنچه ارتباط قلبى ما با خدا است، این رابطه‌ى معنوى را، رابطه‌ى شخصى را با خداى متعال در این ایّام تقویت کنیم - که برترین و بزرگ‌ترین فایده و نفع براى هر انسانى، تقویت این رابطه است 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در دیدار اساتید دانشگاه‌ها در تاریخ ۱۳۹۳/۰۴/۱۱ @salamfereshte
🔹به هیات می رسیم. بوی رنگ، از پشت در به مشاممان می خورد. لای در باز است. آن را آرام فشار می دهم. محبوبه، ماسک به صورت زده و مشغول چسباندن موزائیک های کوچک فیروزه ای روی دیوار است. راهروی تنگی که دو طرفش دیوار است و به حیاط کوچکی منتهی می شود و آنگاه، ساختمان اصلی هیات، جلوی رویمان نمایان می شود. ساختمان کوچکی که با روی هم گذاشتن پول بچه ها به مرور، و توسل به امام کاظم علیه السلام، خریداری شده و نام فاطمیه به خود گرفته است. 🌸 احساس خوشی از این اسم دارم. دیگر هر بار قرار است بگویم : مامان، ما می ریم فاطمیه.. خانه حضرت زهرا سلام الله علیها.. بچه ها یکی یکی وارد می شوند و محبوبه خانم یکی یکی سلام داده و تک به تک عذرخواهی می کند که دستش رنگی است و نمی تواند دست بدهد. آن دیوار زشت بدقواره را چه طرحی داده و رویش موزائیک های فیروزه ای چسبانده. خیلی زیبا شده است. آرام از کنار محبوبه رد می شویم و وارد فاطمیه می شویم. چند نفر زودتر از ما آمده اند. آستین هایمان را بالا زده و کارها را تقسیم می کنیم. 🔸شستن موکت ها را بچه ها دو روز قبل شروع کرده اند و الان موکت ها دیگر خشک شده است و منتظر، تا کف فاطمیه تمیز تمیز شود. تا عصر، بکوب کار می کنیم. تمیزکاری و برخی جاها هم مرمت. پرچم ام الائمه سلام الله علیها را نصب می کنیم و با پارچه های ساتن رنگی، تزیین زیبایی را گوشه هیات، برپا می کنیم و لابلایش کمی استراحت. آنقدر بگو و بخند داریم که خستگی را حس نمی کنیم. موکت ها را پهن می کنیم. ریحانه برای افطار چایی دم می کند. یک جعبه خرما از داخل یخچال کوچک هیئت در می آورد و داخل چند نعلبکی می چیند. 🔹با سرو صدای بچه ها می فهمم که قابلمه آش جو هم رسیده است. سفره یک بار مصرف را پهن می کنیم و خرما و چایی و قند و نان را درون سفره می گذاریم. دو کاسه بزرگ آش هم تمام افطارمان است. یکی از بچه ها می گوید: " ان شاالله افطاری اصلی فردا شب. اگر چه که این سفره مون هم کم و کسری ای نداره." صدای قرآن از رادیو پخش می شود. چند نفر برای تجدید وضو رفته اند. دختر خاله ها و چند نفر دیگر سر سفره نشسته اند. ریحانه سر پا است و من هم روی تک صندلی قدیمی هیئت که محل نشستن سخنران است، نشسته ام. 🔸در راه برگشت، هیچ کداممان نای حرف زدن نداریم. پلک هایمان را روی هم گذاشته ایم. صوت قرآن از رادیو در حال پخش است و آرامش عمیقی به همه مان تزریق می کند. همان طور که چشمانم بسته است به ریحانه می گویم: - تو چطوری خوابت نمی بره پشت فرمون؟ حتما لبخند می زند. دستش را روی پایم می گذارد و می گوید: + خداقوت.. خیلی زحمت کشیدید.. اجرتون با خانم حضرت زهرا سلام الله علیها. 🔹دستش را برمی دارد. حتما روی فرمان می گذارد. حال ندارم چشمانم را باز کنم. سرعتش کم می شود. ماشین را که خاموش می کند، به زور چشمانم را باز می کنم. به خانه رسیده ایم. ماشین آقا جواد جلوی خانه پارک شده است. پریناز و مهناز خوابشان برده. آرام بیدارشان می کنم و از ماشین پیاده می شویم. از ریحانه خداحافظی کرده و داخل خانه می شویم. 🔻بوی استمبولی پلو، خون تازه به رگ هایمان تزریق می کند و سرحال می شویم. سفره را جمع نکرده اند. مادر یکی یکی خداقوت می گوید و به سمت سفره داخل اتاق پذیرایی، بفرما می زند. دور سفره که می نشینیم ، خاله پری و مادر، دیس های استمبولی پلو را می آورند. یک دل سیر هم استمبولی می خوریم. پدر و احمد به همراه آقا جواد، در اتاق دیگر هستند. 🔸بلافاصله بعداز شام و جمع کردن دسته جمعی سفره، خاله و دختر خاله ها حاضر می شوند. خاله هم بسیار خسته است. چرایش را نمی دانم. خداحافظی می کنم و آرام آرام از پله ها بالا رفته و روی تخت ولو می شوم. دو دقیقه بعد، فرزانه هم به اتاق می آید. رختخوابش را می اندازد و چراغ را خاموش نکرده، خوابش می برد. حال بلند شدن ندارم. چراغ روشن است. سایه ای می بینم که چراغ را خاموش می کند و در اتاق را می بندد. خیالم راحت می شود و چشمانم را راحت، روی هم می گذارم. @salamfereshte
🔹این روزها سرم خیلی شلوغ است. باید برای جلسه خانه خاله پری مطلب آماده کنم. برای وبلاگ مطلب آماده کنم. نظرات را بخوانم و پاسخ بدهم. به وبلاگ هایی که سر زده ام، مجدد سر بزنم. کتابم را بخوانم. جواب فرزانه را بدهم. حواسم به کمک کردن به مادر باشد. تمرین های روزانه ام را انجام دهم. جزء قرآن هر روزمان را که به صورت خانوادگی می خوانیم و دعاها و تعقیبات و .. . گاهی فکر می کنم چه خوب است که ماه مبارک رمضان در تابستان افتاده و درس و دانشگاه تعطیل است. البته هوا گرم است و روزه گرفتن بسیار سخت. اما خب.. یک شیرینی خاصی دارد که به خاطر اطاعت از امر خدا، له له بزنی ولی لب به آب نزنی. این شیرینی را قبلا هیچ، نمی فهمیدم. برای اینکه در وقتم صرفه جویی کرده باشم، مطلب وبلاگم را از همان مطالبی که برای جلسه خانه خاله می خوانم؛ انتخاب می کنم و می نویسم. نکاتی را برای جلسه، یادداشت برداری می کنم. ناسلامتی قرار است یک ربع، بیست دقیقه، منبر بروم. ریحانه هم قرار است با ما بیاید. 🔸این روزها سرش شلوغ تر شده. یک مهمانی منزلشان است که هنوز وقت نشده بپرسم کیست. پیامکی هم دوست ندارم بپرسم. این شده که هنوز خبر ندارم. فقط می دانم پدرش برگشته چون چند روز پیش، موقع نماز صبح، از پنجره دیدم که به سمت مسجد می روند. 🔻فرزانه گوشی تلفن را می آورد بالا و می دهد دستم: پرینازه. - الو. سلام پریناز جان. جانم.. عزیزم.. چی شده چرا ناراحتی. ای بابا چرا گریه می کنی... خب.. خب.. خب.. خب اینکه ناراحتی نداره. با آژانس .. آهان. بابا اون طور گفتند؟ نگران نباش. نهایتش خودم می یام دنبالتون. شما حاضر باشین. منعتون نکردن که نرین هیات؟ خب پس به دلت بد راه نده. 🔹مادر دم در اتاق ایستاده و منتظر است. تلفن که تمام می شود، مو به مو حرفهای پریناز را برای مادر تعریف می کنم. گوشی را گرفته و به خاله پری زنگ می زند. خاله جواب نمی دهد. صورت همیشه شاد و خندان مادر، غمگین و نگران است. می پرسم: - یعنی چی شده؟ حالا هیات رو چه کنیم؟ " کاری نداره که. به ریحانه خانم زنگ بزن ببین می تونه بیاد بریم دنبال دخترخاله ها. حالا تا بعد ببینیم خاله پری و آقا جواد کجان و چی شده که این طور از خانه زده اند بیرون. 🔸من و مادر هاج و واج، نگاه به فرزانه ای می کنیم که همان طور که سرش روی دفتر است، این حرف عاقلانه را زده. کمی فکر می کنم. به ریحانه پیامک می دهم ببینم فرصت دارد برویم دنبال بچه ها. با اشتیاق، استقبال می کند. کمی از نگرانی مادر کم می شود. حاضر می شوم که با ریحانه به منزل خاله پری برویم. از نگاه های گاه به گاه و لبخندهای ضمنی فرزانه، مشخص است از اینکه پیشنهادش مورد استقبال قرار گرفته؛ احساس شخصیت کرده است. مادر به او نگاه می کند که خیلی خونسرد، مشغول نوشتن است. سنگینی نگاه مادر را که احساس می کند، دست از نوشتن برمی دارد و انگار که ذهن مادر را خوانده باشد، می گوید: "من کمی کار دارم. خودم می رم هیات. اشکالی که نداره؟ = به غروب و تاریکی نخوری، نه. چه اشکالی داره. " باشه حتما. چشم. شما برو نرگس جان. باید چیزی رو بنویسم تحویل بدم. به بچه ها سلام برسون بگو می یام حتما. البته ان شاالله. 🔹از این جمله ای که گفته خنده اش می گیرد. زنگ در به صدا در می آید. از پشت پنجره، ماشین ریحانه را می بینم. به کمک مادر، از پله ها تندتر پایین می روم. به مادر قول می دهم او را بی خبر نگذارم. مادر چیزی زیر لب می خواند و به من فوت می کند. 🔻خیابان ها کمی شلوغ است. از فرصت استفاده می کنم و حرفهای پریناز را به ریحانه می گویم تا در جریان باشد. زبانش به دعای فرج باز می شود و تا خود خانه خاله پری، مدام دعا را می خواند و تکرار می کند. به خانه خاله پری که می رسیم، انگار وارد مجلس عزا شده ایم. پریناز که لب پله ها منتظر ما بود، در را باز می کند. حیاط بزرگ و دل بازشان را رد کرده و وارد ساختمان می شویم. بچه ها دمغ و غمگین، هر کدام گوشه ای نشسته اند. 🔸شهناز خودش را روی مبل ول کرده و کانال های تلویزیون را جابه جا می کند. مهناز روی صندلی ناهار خوری نشسته و همان طور که یک نگاهش به تلویزیون است، به لبه رو میزی ور می رود. پریناز همان طور نزدیک من ایستاده و نمی داند چه کار کند. شهناز سلام خشک و خالی ای می کند. مهناز از جایش بلند شده و سلام می دهد. شهناز همان طور که لم داده می گوید: ^ دیدی ریحانه خانم. ما هم بخوایم خوب باشیم اینا نمی ذارن. از دیشب تاحالا معلوم نیست کجان! با اون اوضاعی که دیشب در آوردن! اَه. از دست این تلویزیون. ماهواره رو روشن کن پریناز. @salamfereshte
🌹میلاد کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد🌹 🌸آن كسانى كه از لحاظ امكانات مالى يك برجستگى‌اى دارند ، بايستى يك اوجى از ايثار نشان بدهند، امام مجتبى عليه‌السّلام یک مرتبه نصف اموالش و يكبار تمام اموالش را بخشید. «خرج من جميع ماله» توى روايت آمده، همه چيز را بخشید. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۶۶/۱۱/۲۷ @salamfereshte
🔹پریناز کنار من ایستاده و حرکتی نمی کند. مهناز با سر، به پریناز اشاره می کند که نمی خواهد. ریحانه می گوید: + خیره. حالا کیا می یاین بریم هیات؟ ما اومدیم شما رو ببریم جشن ها. ناسلامتی امشب شب عیده. ^ من که حوصله ندارم. بیام هیات که چی؟ دِ پریناز روشنش کن اون صاحاب مرده رو. " مامان گفته دست بهش نزنم. چی داره مگه ماهواره؟ ول کن این تلویزیون رو بیا بریم. ^ تو ما رو ول کن مهناز خانم. کنکور دادی آدم شدی ها.. " ببخشید تو رو خدا ریحانه خانم. حالش خوب نیست. فکر می کنه مامان و بابا قراره زبونم لال.. ^ زبونم لال نداره. چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. تخصص دارن تو به هم زدن رابطه! حالا چه رابطه های من. چه رابطه های خودشون. ولمون کن آقا 🔸ریحانه لبخند می زند. چادرش را تا کرده و با کیفش گوشه ای می گذارد. با صدای بلندی که یعنی شما دخترخاله ها باید تعارف کنید، می گویم: - بفرمایید ریحانه خانم. بفرمایید بنشینید. خواهش می کنم. 🔻ریحانه لبخند می زند. مهناز از جایش بلند می شود و مرا در تعارف ریحانه به سمت مبلمان پذیرایی شان، همراهی می کند. حواس ریحانه به پریناز است. دستش را روی شانه اش می گذارد و او را همراه خود می کند. پریناز همزمان که خجالت کشیده و لپ هایش گل انداخته، از این توجه در آن اوضاع بلبشو، خوشحال می شود. 🔹 می نشینیم. شهناز کمی خودش را جمع و جور می کند. لباس راحتی پوشیده و پایش را در دمپایی های خرس عروسکی صورتی رنگ، فرو کرده. مهناز مدام با ناخن و انگشتش بازی می کند. نمی دانم چیزی بگویم یا نه. شهناز، تلویزیون را خاموش کرده و می گوید: ^ اصلا حوصلشو ندارم. بهترین برنامه ها رو هم داشته باشه! 🔸ریحانه تقریبا لبه مبل نشسته و تکیه نداده است. با لحن بسیار آرامی می گوید: + شهناز خانم، تا اینجاشو خوب اومدی. این خوب اومدنه که قدم بعدی ات رو مشخص می کنه. وقتی آدم یک کاری رو شروع می کنه، تو اون کار امتحان می شه که برای خودش مشخص بشه چند مرده حلاجه. چقدر استقامت داره. این ی آزمایش برای تک تک ماهاست. این طور نیست که ی اتفاق باشه که مربوط به مادر و پدر باشه. نه. برای اون ها آزمایشه و من خیالم از بابت مادر و پدرت راحته. برای شما آزمایشه. برای مهناز همین طور. برای پریناز خوشگل و عزیزمون همین طور.. برای من. برای نرگس.. هر کس تو ی حیطه ای آزمایش می شه. 🔹مکث کوتاهی می کند و ادامه می دهد: + حالا چند مرده حلاجی؟ 🔻شهناز، در چشمان ریحانه زل زده است. مهناز در حال فکر کردن است و نگاهش برق می زند. از جایش بلند می شود و می گوید: " من می رم حاضر بشم. پریناز تو هم بیا حاضر شو. 🔸 دست پریناز را می گیرد و هر دو با هم از پله ها بالا می روند. شهناز هنوز تصمیمی نگرفته. خیلی عادت هایش را کنار گذاشته و آخری اش، ارتباطش با آن همکلاسی پسر بوده. مسلم است که برایش سخت است. همین ها را ریحانه به او می گوید: + بالاخره آدم با ی سری چیزها انس می گیره. نمی گم خوبه یا بده. انس می گیره. عادت می کنه. وقتی می ذاردش کنار، اذیت می شه. اما همین انسان، فردا روزی دوباره به چیز دیگه ای انس می گیره. مثلا من اگه عادت کتاب خوندنم رو بزارم کنار، به جاش تلویزیون ببینم، بعده ی مدت، با تلویزیون انس می گیرم و دلم براش تنگ می شه. شما هم اذیت هستی. در این وضعیت، اصطکاک یا چیزی هم باشه، بیشتر اذیت می شی. حق داری. 🔹برای اینکه کمی کمک ریحانه بکنم می گویم: - آره یادمه. منم قبلا با چه چیزهایی انس داشتم. ول کردنش سخت بود اما با چیزی که الان انس گرفتم خیلی خوشحال ترم. حالم بهتره. مثل اینه که ی معتاد بخاد مواد ترک کنه. مواد ی سرخوشی ای به آدم می ده اما وقتی می ذاردش کنار و ی مدت طرفش نمی ره، بعد از این پاکی احساس خوبی بهش دست می ده. ی حس نشاط و قدرتی داره. می یای بریم هیات شهناز؟ ^چقدر تجربه در کشیدن مواد داشتی نرگس؟! باشه. می یام. بالاخره بهتر از اینجا نشستن و حرص خوردنه. 🔸ریحانه لبخندی می زند و من نفس راحتی می کشم که به خیر گذشته و شهناز، عاقلانه برخورد کرد و کلی شقی نکرد. یاد کله شقی های خودم که می افتم، دلم به حال مادر و پدر و ریحانه که در آن زمان چقدر سر من سختی و مصیبت کشید، می سوزد. شهناز با همان بی حالی بلند می شود و می گوید: ^ می رم حاضر بشم. 🔻صدای چرخاندن دستگیره در می آید و بلافاصله خاله پری، از درگاه خانه وارد می شود. شهناز با دیدن مادر، سرجایش می ایستد. سلام می کند و می گوید: ^ کجا بودین دلم هزار را رفت. بابا کجاست؟ @salamfereshte
🔹خاله پری کفش های ما را دم در دیده است و با نگاهش دنبالمان می گردد. من و ریحانه بلند می شویم و جلو رفته، سلام می کنیم. خاله پری خوش آمد می گوید. شهناز می گوید: ^ ریحانه خانم زحمت کشیدن اومدن دنبالمون برای جشن هیات. نگفتین بابا کجاست؟ + بابا رفت سر کار. حالش خوبه. نگران نباش. برو دخترم حاضر شو. دستشون درد نکنه. منم خودمو رسوندم خونه که بچه ها رو بیارم هیات. زحمتتون شد ریحانه خانم. خدا از خواهری کمتون نکنه. + اختیار دارید. انجام وظیفه است خاله خانم جان. شما هم تشریف بیارید هیات. خیلی خوشحال می شیم = خیلی دوست دارم بیام ولی دیشب رو بیدار بودم با آقا جواد صحبت می کردیم. فکر نکنم کشش داشته باشم. برم بخوابم بهتره. شاید ی ساعت دیگه هم جواد بیاد. خونه باشم بهتره. + هر طور صلاح بدونین. شب هم می تونم بچه ها رو برگردونم. 🔸مهناز و پریناز که حاضر و آماده در حال پایین آمدن از پله ها هستند، با شنیدن صدای مادر، صدا بلند کرده و سرعت پایین آمدنشان را بیشتر می کنند. پریناز در آغوش مادرش می پرد و نزدیک است گریه کند. مهناز از دل نگرانی اش می گوید و اینکه چرا گوشی شان خاموش بوده. خاله پری هر دو دخترش را نوازش می کند و تا شهناز برود و حاضر شود، خلاصه ای از آنچه گفته بود را برای بچه ها تعریف می کند. خاله پری، نگاهی به صورت من انداخته و می گوید: = نرگس جان گرمته؟ صورتت قرمز شده. برو ی آبی به سر و صورتت بزن. بچه ها چرا کولر رو روشن نکردین؟ " نمی دونم. حواسمون نبود. الان می رم می زنم. 🔻مهناز کنترل کولرگازی را از روی میز جلوی تلویزیون برداشته و دکمه اش را می زند. دراین فاصله، من به آشپزخانه که همان نزدیکی هاست می روم. آبی به صورتم زده و از زیر روسری ای که مدل لبنانی بسته امش، گردنم را نیز با آب سرد، خنک می کنم. یخچال ساید بای ساید خاله پری، صدایم می کند برای خوردن یک لیوان آب تگری. نگاهی از سر نیاز به آن می کنم. ریحانه هم به اصرار خاله می آید آبی به سر و صورت خود بزند. منتظر می شوم. روی یخچال خاله، عکس دخترها با چند پروانه زیبا، چسبیده شده. یک ورق دیگر هم هست که رویش اعدادی نوشته شده. جلوتر می روم تا بچه ها را بهتر ببینم. عکس شان مال همین حیاط خانه است. چقدر همه شاد هستند. مهناز که جلوی آشپزخانه منتظر ما ایستاده اند می گویند: " عکس مال پارساله. چند وقتیه مامان گذاشته رو در یخچال - آره می گم قبلا ندیده بودمش. 🔹مهناز انگار چیزی یادش آمده باشد جلو می آید. خودکاری را از گوشه کابینت برمی دارد و روی ورق عددی را یادداشت می کند. می گوید: " ی نذر صلواته. هر کی هر چی فرستاد، می یاد می نویسه. 🔸ریحانه مشغول سرکردن روسری است. خاله پری وارد آشپزخانه می شود. نزدیک مهناز می ایستد و به من می گوید: نرگس جان، اون خط شما که نیست؟ ردِّ نگاهش را می گیرم. اشاره به عددی است که روی برگه یادداشت شده. می گویم: - نه خاله جان. من تازه این برگه رو دیدم. " این عدد رو نه من نوشتم نه مامان نه بچه ها. - پس کی نوشته؟ = شاید خواهر نوشته. - مامان؟ نمی دونم. شایدم آقا جواد نوشته باشن. 🔹خاله پری و مهناز به همدیگر نگاه می کنند. مشخص است اصلا به این گزینه فکر هم نکرده اند. لبخند کمرنگی روی صورت خاله می نشیند که نمی دانم به خاطر من و ریحانه است، یا اینکه شاید آقا جواد تعدادی صلوات روی برگه نوشته باشد، یا به خاطر اینکه همان لحظه، شهناز هم حاضر و آماده دمِ در آشپزخانه پیدایش می شود. در هر صورت، با آمدن شهناز، مجوز رفتن مان صادر شده و پیش به سوی جشن افطاری هیئت، حرکت می کنیم. 🔻آنقدر هیات شلوغ است و همه مشغول کار هستند که احساس می کنیم خیلی دیر آمده ایم و افطاری هم تمام شده در حالی که هنوز، دو ساعتی به افطار مانده است. زولبا بامیه ها در بشقاب ها گذاشته شده و گوشه ای ماهرانه چیده شده. سبزی خوردن و پنیر و خرما هم همین طور. پارچ هایی که قالب های یخ، دیواره شان را حسابی بخار انداخته گوشه دیگر قرار دارد. 🔸سر در آشپزخانه، کمی می ایستم تا شاید کاری باشد اما، کاری نیست. ریحانه دستم را می گیرد که یعنی بیا برویم، کاری نیست. می گویم: - حیف شد. نشد کمکی کنیم. + نگران نباش. اصل کمک، موقع سفره انداختنه. 🔻کنار دخترخاله ها می نشینیم و به سخنران گوش می دهیم. برنامه بعدی شان، کلیپ قرآنی است. هم زمان، یکی از بچه ها نکاتی را به صورت ادبی، دکلمه می کند. این ترکیب و شیوه اجرا را در برنامه های قبلی شان هم دیده ام اما برای دخترخاله ها تازگی دارد. @salamfereshte
💎وقت خلوت ☘️مکرّر عرض کرده‌ایم که اگر ماها از سحر استفاده نکنیم، در این دنیای شلوغ، وقت دیگری نداریم برای خلوت با خودمان، با دلمان، با خدای خودمان؛ واقعاً وقتی باقی نمیماند. ما گرفتاریم؛ 🌼 در این ۲۴ ساعت، چند ساعتش که خوابیم، آن ساعتهایی هم که بیدار هستیم، گرفتاریم؛ هر کسی یک مشغولیّتی دارد یا مشغولیّتهای مختلفی دارد. آن فراغتهایی که وجود داشت، امروز وجود ندارد - 🌸[البتّه] نقص زمانه نیست، طبیعت زمانه است- بالاخره امروز وسایلی هست و زندگی، یک زندگی ماشینی است. امروز پدیده‌هایی وجود دارد که این پدیده‌ها در گذشته وجود نداشته؛ [لذا] گرفتاری زیاد است. نمیشود در ایّام روز -چرا، [البتّه] اوحدیّ از مردم، در حال حرکت، در حال معامله، در حال کار فنّی، در حال کار با رایانه، در همه‌ی اوقات با خدای متعال مأنوسند و مشغول ذکرند و ذکر دائم دارند: اَّلَّذینَ هُم عَلی صَلاتِهِم دائِمون؛ 🍃 بعضی‌ها این ‌جور هستند که دائم در نمازند؛ حالا ما که دستمان به دامن آنها نمیرسد و از آنها دوریم، ولی کسانی آن‌جور هستند- فرصت ما فقط سحر است؛ اگر چنانچه سحر را از دست بدهیم، دیگر واقعاً فرصتی باقی نمیماند. خداوند ان‌شاء‌اللّه همه‌تان را محفوظ بدارد. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در جلسه درس خارج فقه در تاریخ ۱۳۹۸/۰۲/۱۰ @salamfereshte
🔹برنامه بعدشان مدیحه خوانی است. مداح روی صندلی می نشیند. پنکه را به سمتش روشن می کنند. دیگر از لیوان آب ولرم خبری نیست. صدایش هم بگیرد باید ادامه دهد. دعا می کنم صدایش نگیرد و گلویش اذیت نشود. شروع به مدیحه خوانی می کند. در وصف امام حسن مجتبی علیه السلام. چه شعر زیبایی است. به ریحانه نگاه می کنم. از سر شوق و محبت، خیره مداح شده و اشک می ریزد. به بقیه نگاه می کنم. برخی ها مشغول حرف زدن اند. آنهایی که گوش می دهند همه در فضای دیگری به سر می برند. برخی اشک ریخته و جانم آقا جانم آقا می کنند. 🔸مداح لابلای مدحش، از جمع صلوات می گیرد. چقدر این جور جمع ها جالب است و روح نواز. به دختر خاله هایم نگاه می کنم. در سکوت، مانند من، به مداح و ریحانه و بقیه خانم ها نگاه می کنند و متعجب اند. مداح به صورت حرفه ای، لحن مدح خوانی اش را به مولودی خوانی تغییر می دهد و شور می دهد. اشاره که می کند، برخی دختر خانم ها از گوشه و کنار، از جا بلند شده و به وسط سالن، روبروی مداح می آیند و می نشینند. ریحانه می گوید: بریم جلو؟ با دخترخاله ها همگی می رویم قاتی آن ها. کف می زنیم و جواب مداح را با تکرار بندها، می دهیم. خانم های پیرتر، روی صندلی و مبل های اطراف نشسته اند و همه جوان تر ها، جلو آمده اند. مداح دست در کاسه شکلات می کند و با همان لحن مولودی ای که می خواند، می گوید: "ماه رمضونه نمی شه بهتون شکلات پرت کنم. و همه می خندیم. " 🔹برنامه ها تقریبا تمام شده و همه بلند شده اند برای تغییر فضا. سفره های یک بار مصرف دست بچه ها می چرخد و دو ردیف سفره را می اندازند. نصف دیگر را برای ادای نماز جماعت، باز نگه می دارند. همه چادر سر کرده و بیشتر خانم ها، در صف های نشسته اند. یاالله حاج آقا با صدای ربنای رادیو مخلوط می شود. خانم ها به گوشه ای می روند که حاج آقا راحت رد شود. حاج آقا از گوشه، به سمت سجاده حرکت می کند. می نشیند و منتظر الله اکبر رادیو است. صف ها دوباره تشکیل شده و به خاطر حضور حاج آقا، سکوت، حاکم می شود. اذان را می دهند. حاج آقا مشغول گفتن اذان است که زودتر از رادیو تمام می شود. قامت می بندد و صف های خانم ها، همه بی حرکت، اقتدا می کنند. من، ته صف به همراه خواهر و دخترخاله و ریحانه، کنار دیوار ایستاده ام. نماز خواندن برایم راحت تر شده اما گاهی موقع برخواستن، کمرم می گیرد و باید دستم به جایی بند باشد. 🔸بعد از نماز، حاج آقا به طبقه بالا رفته و پذیرایی می شود. دو ردیف سفره دیگر، پهن می شود و همزمان خانم ها سر سفره ها می نشینند و عده ای هم مشغول چیدن و پذیرایی می شوند. ریحانه مرا می نشاند و می گوید: از دخترخاله ها خوب پذیرایی کن. حواست به اطرافت هم باشه. من برم کمک کنم به جای جفتمون. از نیتش خوشحال می شوم. من هم با پذیرایی از بچه ها و دادن آب و چایی و نانی که در سفره مان هست به خانم های دیگر، سعی می کنم کمکی کرده باشم و در نیتش، ریحانه و همه را شریک می کنم. بلکه خدا هم از من بپذیرد. 🔹همان طور که مشغول خوردن سوپ هستیم، ریحانه و بقیه خانم ها را نگاه می کنم. معمولا در دیدارهایم با خانم های هیئت، همین کار را می کنم. ازشان برخی چیزها را یاد می گیرم. خیلی سخت کوش و موقع کار، در عین حالی که لطافت و مزاح با یکدیگر دارند، در انجام دادن کارشان جدیت به خرج می دهند. همین ها را مهناز در گوشم زمزمه می کند. لبخند زده و قاشق دیگری از سوپ را می خورم. نیم نگاهی به در دارم. ریحانه مجمع بزرگی را بالای سرم گرفته و معصومه خانم، یکی یکی غذاها را برمی دارد و به تک تک مان با احترام و به سرعت، تعارف می کند. به من دوتا می دهد و می گوید: - این باشه برا فرزانه خانم. 🔸و نفرات بعد از من را می دهد. در سالن باز باز است تا گرمایی که ناشی از ازدحام جمعیت است، خارج شود. کولر و پنکه ها همه روشن اند. فرزانه که از درگاه، وارد می شود، خیالم راحت می شود و همان جا به مادر پیامک می دهم که : - فرزانه اومد. 🔻مادر جواب می دهد: - ممنون خبر دادی. خوش بگذره. با خاله ات هم حرف زدم. سلام برسون. تازه یادم می افتد که قرار بود هر اتفاقی افتاد را به مادر بگویم. شرمنده می شوم و جواب می دهم: - شرمنده مامان. یادم رفت. خوب بود حالشون. بچه ها با ما هستند. تا ی ساعت دیگه ان شاالله می یایم. ببخشید. @salamfereshte
🔹 ریحانه و بچه هایی که مشغول پذیرایی هستند، سر سفره کوچکی می نشینند و هر چه مانده را تقسیم می کنند. نگاه می کنم. سوپی که نمانده. زولبیا بامیه هم هیچ. خانم نوری، ظرف خرمایی را به سمت بچه ها تعارف می کند و بچه ها دست به دست بین خودشان می گردانند. خانم نوری و ریحانه کمی با هم حرف می زنند. افطار خانم نوری که تمام می شود، آرام بلند شده و لیوانی چایی می ریزد. یک لیوان دیگر هم پر می کند و به سمت گوشه سالن، می رود. پریناز، تشنه اش است و پارچ آب جلویمان خالی است. فرزانه بلند می شود که برایش آب بیاورد. به شهناز نگاه می کنم. لیوان چایی دستش است و دو حبه قندی که دست خانم نوری بوده، کف دستش قرار می گیرد. خانم نوری کنارش می نشیند و با هم مشغول صحبت می شوند. ریحانه را نگاه می کنم. انگار انرژی نگاهم را گرفته باشد، به سمت نگاه کرده و لبخند می زند. اشاره به شهناز می کنم. سر تکان می دهد و پلک هایش را می بندد که یعنی خیالت راحت. 🔸دیگر نمی توانم در جمع کردن سفره کمک نکنم. با همان عصا، هر چه در توانم است، جمع کرده و دست به دست می کنم. عده ای چادر به سر کرده و مشغول رفتن اند. عده ای جلوی سینک ظرفشویی در صف انتظار، ایستاده اند تا کمکی کنند. ریحانه، روی فرش دنبال چیزی می گردد. روی نوک پنجه نشسته و وجب به وجب جلو می رود. چیزی برمی دارد و کف دست دیگرش می گذارد. روی صندلی ای می نشینم. فرزانه و مهناز و پریناز با همدیگر مشغول حرف زدن اند. به ریحانه می گویم: - چی کار می کنی؟ کمک می خوای؟ + آره ی کمک بده. صلوات بفرست خرده برنجی نونی این وسط از چشمم در نره. قربونت 🔹پس روی زمین دنبال دانه برنج های ریخته شده می گردد. این دیگر کیست. یادم نمی آید تا به حال این کار را در هیچ سفره جمع کردن یا مهمانی ای انجام داده باشم و حتی دیده باشم. مشغول صلوات فرستادن می شوم. شهناز، چشمانش به اشک نشسته و با صدای آهسته ای، مشغول صحبت است. چند صلواتی را به نیت آرامش دل شهناز و حل مشکلاتش می فرستم و مجدد نیت را به در نرفتن دانه برنج و خرده نان ها از چشم ریحانه برمی گرداند. 🔸از جمعیت، کمتر و کمتر می شود. به ساعت نگاه می کنم. نزدیک ده شب است و دیگر خوب است که برویم. شهناز، آرام تر شده و این بار، خانم نوری در حال صحبت کردن است. در دل، دعایش می کنم که حواسش به دختر خاله ام هست و کمکش می کند. ریحانه از آشپزخانه بیرون می آید و دست روی شانه ام می گذارد. سرش را به موازات گوشم قرار داده و آرام می گوید: بریم نرگس جان؟ دیرشون نشه. گوشی را در می آورم که ساعت را نگاه کنم. پیامک دارم. ساعت از ده شب گذشته است. پیامک از مادر است:" با خاله صحبت کردم بچه ها امشب اینجا بمونن. "پیام را برای ریحانه می خوانم. خوشحال می شود اما باز هم می گوید: + کار اینجا نهایت یک ربع دیگه تموم می شه اما اگه ما یک ربع هم زودتر برسیم بهتره. به نظرم بریم. بچه ها هستند. درست نیست شم اینجا معطل من بشین. 🔹و خودش شروع می کند به حاضر شدن. به فرزانه اشاره می کنم که حاضر شوند. از جا بلند می شوند و به سمت مانتو و چادرهایشان می روند. شهناز هم صحبتش تمام شده و اگرچه هنوز غمگین است اما با لبخند، تشکر می کند و به سمت وسایلش می رود. حرفی نمی زند و لباس هایش را می پوشد. در این فاصله، به سمت خانم نوری رفته و از ایشان تشکر و خداحافظی می کنم. از بقیه خانم ها هم خداحافظی کرده و به سمت در خروجی می رویم. 🔸از ریحانه دعوت می کنم که فردا به خانه مان بیاید که جمعمان جمع است. عذرخواهی می کند و موضوع مهمانشان را پیش می کشد. فضا را مناسب می بینم که بپرسم: - راستی چند وقته هی می خوام بپرسم. مهمونتون کیه؟ + عموم و خانواده شون هستن. - همون که حالشون بد بود؟ + بله. پدر تونستن بیارنشون. خیلی سخت. حالشون هم خیلی خوب نیست. گاهی وسط روز می بریمشون بیمارستان. 🔻چهره ام غمگین می شود. بچه ها داخل رفته اند و لای در را باز گذاشته اند. ریحانه پیشانی ام را می بوسد و می گوید: + خیلی خوش گذشت. ممنونم که مراقب خودت و همه هستی.. تو خیلی گلی.. ما رو هم دعا کن نرگس جان 🔹پاسخ محبت هایش را می دهم. سوار ماشین شده و انتهای کوچه، ماشین را سر جای همیشگی اش، پارک می کند و داخل خانه می رود. من هم داخل شده و یکراست پیش مادر می روم. از اینکه چهره اش غبار غم ندارد، کمی خیالم از بابت خاله راحت می شود. مادر کمک می کند به اتاقم بروم. همان جا لباس هایم را روی صندلی می گذارم و روی تخت دراز می کشم. عجیب خوابم می آید. بعد از ظهر هم نتوانستم چرتی بزنم. در افکار اینکه دیشب بین خاله و آقا جواد چه اتفاقی روی داده، خوابم می برد. @salamfereshte
▪️امام علی علیه السلام: الدُّنيا دارُ بَلاءٍ ، وَالآخِرَةُ دارُ الجَزاءِ ودارُ البَقاءِ ؛ فَاعمَل لِما يَبقى ، وَاعدِل عَمّا يَفنى ، ولا تَنسَ نَصيبَكَ مِنَ الدُّنيا . 🔻دنيا سراى آزمايش [و عمل] است و آخرت، سراى سزا ديدن و خانه ماندگارى است. پس براى آنچه ماندگار است، كار كن و از آنچه نابود مى شود، روى بگردان و [در عين حال ،] بهره ات از دنيا را فراموش مكن. 📚الأمالي للمفيد : ص 268 ح 3 @salamfereshte
🔹نصف شب از خواب بیدار می شوم. یادم می آید دختر خاله ها قرار بود امشب را اینجا بخوابند. از خودم شرمنده می شوم. حتی نمی دانم چه کردند. از بس خسته بودم بیهوش شدم. از جا برمی خیزم. فرزانه در اتاقش نیست. پایین می روم. مادر بیدار است و سحری درست می کند. دخترخاله ها و فرزانه در اتاق پذیرایی خوابیده اند. خیالم راحت می شود. به آشپزخانه می روم: - سلام مامان. خداقوت. ببخشین دیشب بیهوش شدم نفهمیدم چی به چی شد = سلام عزیزم. خیلی خسته بودی. خداقوت به شما. خیالت راحت. فرزانه کمک کرد رختخوابا رو انداختیم و ی کم سر به سر هم گذاشتن و خوابیدن. - بابا هست؟ بابا چطوره؟ دلم براش تنگ شده = بابا هم خوبه. خوابه. احمد هم خوبه. تا یکی دو روز دیگه قراره برن اردوی جهادی- تبلیغی. - واقعا؟ بارک الله احمدآقا.. چه تند تند پله های ترقی رو طی می کنه 🔸فاصله ای که تا سحر مانده است را با مادر، به حیاط می رویم. روی سکویی که مادر هر روز جلویش را آب پاشی می کند می نشینم. هوای سحرگاهی، همان ذره خوابی که در سرم مانده بود را می پراند. مادر هر روز قبل از سحری، آنجا مشغول تلاوت و دعاست. می پرسم: - الان چه دعایی می خواین بخونین ؟ = ابوحمزه ثمالی - چی؟ = دعایی که ابوحمزه ثمالی از امام سجاد شنیده و تو مفاتیح آورده شده. بدم بخونی؟ - باشه بدین. 🔹مفاتیح را از مادر می گیرم. کمی می خوانم. چند وقتی است عادت کرده ام اول ترجمه را می خوانم و بعد، آن فراز از دعا را که بالای ترجمه نوشته شده. همان جملات اولش، می فهمم که چرا مادر این دعا را آنقدر خوانده که ورق های این مفاتیح، این طور کهنه شده. به خواندن ترجمه ادامه می دهم: " سپاس خدای را که غیر او را نمی‌خوانم که اگر غیر او را می‌خواندم دعایم را مستجاب نمی‌کرد و سپاس خدای را که به غیر او امید نبندم که اگر جز به او امید می‌بستم ناامیدم می‌نمود و سپاس خدای را که مرا بخویش وا‌گذاشت، ازاین‌رو اکرامم نمود و به مردم وا‌نگذاشت تا مرا خوار کنند و سپاس خدای را که با من دوستی ورزید، درحالی‌که از من بی‌نیاز است و سپاس خدای را که بر من بردباری می‌کند تا آنجا که گویی مرا گناهی نیست! " 🔸برایم جالب است و به دلم می نشیند. مجدد همین بخش را می خوانم و با خود حرف می زنم" خدای بی نیاز، با من دوستی کرده. آن هم منم گنهکار.. و در این دوستی اش آنقدر حلیم و مهربان با من رفتار می کند که انگار مرا هیچ خطایی نیست. و این ها را امام سجاد علیه السلام می گوید؟ خدایا پس من چه بگویم؟ " عجیب به دلم می نشیند و چشمانم به اشک، گرم می شود. به مادر نگاه می کنم. رو به قبله، در حال خوش دعاست. من هم بدنم را به سمت قبله می چرخانم. مجدد از اول، دعا را اول با ترجمه، سپس متن عربی می خوانم. نمی فهمم چرا ولی دلم می شکند. گریه ام می گیرد. دلم می خواهد همیشه با چنین خدایی باشم و مدام در خلوت، با او صحبت کنم و عشقبازی کنم. نمی فهمم چه مدتی است مشغول خواندن و حرف زدن با خدا هستم. مادر، دست روی شانه ام گذاشته و می گوید: = نزدیک اذان است نرگس جان. بیا سحری بخور. 🔹اصلا نفهمیدم مادر کی بلند شد و رفت و کی آمد و .. مفاتیح را می بندم. اشک هایم را پاک می کنم و پشت سر مادر، به آشپزخانه می روم. سفره انداخته شده، مادر دو دیس غذا آماده کرده. فرزانه خواب آلود، یکی را به اتاق پدر می برد و از پایین پله ها، خیلی مستاصل، احمد را صدا می زند: " احمد، جان من خودت بیا؛ این همه پله رو بالا نیام. خوابم می یاد. احمد.. 🔸با دیدنش خوشحال شده و به اتاق پذیرایی می رود تا مشغول خوردن سحری با دخترخاله ها شود. من هم بعد از اینکه آبی به صورتم می زنم، به جمعشان می پیوندم. سحری خوردن، آن هم با دختر خاله های خوابالو، صفای خاص خودش را دارد. لابه لای خوردن چشمانشان را می بندند. سرهایشان به زور روی گردنشان ایستاده و مدام چپ و راست می شوند. یکی شان حتی حال ندارد کمرش را محکم نگهدارد، وزنش را روی یک دستش تکیه داده است. پریناز نصف غذایش را که می خورد، می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم: - بشین بخور پرینازجان. آبم بخور. روزا بلنده اذیت می شی ها ^ خوابم می یاد آخه نرگس - حالا پنج دقیقه اون ورتر.. بخور.. بخور داره اذون می شه ها 🔻مهناز سحری اش را خورده و گوشه ای چمباتمه زده. شهناز با غذایش بازی می کند. - بخور شهناز جان. الان اذون می شه ها : برای چی بخورم نرگس. من که نمی خام روزه بگیرم. و می زند زیر گریه. قاشق را رها می کنم و خودم را به او می رسانم: - عزیزمم. درست می شه. خودتو اذیت نکن.. درست می شه 🔹این کلمات و جملات را به او می گفتم اما مگر می شود کسی را که شاهد دعوای شدید پدر و مادرش بوده، آن هم نه یک بار و دوبار، با این کلمات آرام کرد. @salamfereshte
🌙شب قدر، معراج مومن است. ✨کاری کنیم، عروج کنیم. @salamfereshte
🔹چند ساعتی است مهناز به مادرش پیامک داده و منتظر جواب است. نگران و عصبی است. از همان سحر منتظر است دنبالشان بیایند. تلاش های من و فرزانه و مادر برای آرام کردن پریناز و شهناز کمی جواب داده اما مهناز، نه. هنوز آن اضطراب و فشاری که از کنکور درونش رخنه کرده بیرون نرفته و دعوای والدینش هم حالش را خراب تر می کند. مادر به خاله پری زنگ می زند و کمی حرف می زند، گوشی را به مهناز می دهد بلکه با شنیدن صدای مادرش آرام شود. از مادر حال خاله پری را می پرسم. می گوید: = درست می شه ان شاالله. ازشون خواستم ی چند روزی بچه ها پیش ما بمونن. انگار همین حرفها را خاله پری به مهناز گفته، اشک می ریزد و می خواهد به خانه برگردد. 🔸از ته دل آرزو می کردم ایکاش این روزها ریحانه وقت بیشتری داشت تا بتوانیم دخترخاله ها را به مزار شهدا ببریم تا کمتر فکر و خیال کنند. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که اتاقم را رها کردم و با دخترخاله ها، در پذیرایی زندگی کردم. بندگان خدا خیلی ناراحت پدر و مادرشان اند. با اینکه خاله پری هر روز زنگ می زند اما آنها نگران اند. شب ها با مادر و دخترخاله ها، به مسجد می رویم. روزها تلاوت های دسته جمعی قرآن داریم. ریحانه سعی می کند هر روز بهمان سر بزند اما خیلی نمی تواند بماند. هنوز نتوانسته ام دقیق اوضاعش را بپرسم که چرا اینقدر کم می تواند از خانه شان دور باشد. بارها هم عذرخواهی کرده و ماشین را تقدیم کرده اما من که رانندگی بلد نیستم. احمد هم که رفته است اردوی جهادی. آن هم در ماه مبارک. از این کار بچه های مسجدی تعجب می کنم که چطور با زبان روزه می روند اردوی جهادی، اما مادر راضی است. مطمئن است حواس مسئول بسیج به بچه ها و روزه شان هست. 🔹دلم می خواست من هم در جمع صمیمی بچه های بسیج باشم. وقتی یاد روحیه ها و صفای بچه های رزمنده دوران دفاع مقدس می افتم، همان ها که در کتاب ها بیش از هشت ماهی است با آن ها زندگی می کنم، دلم می خواهد من هم در کنار احمد می بودم. با خود می گویم: تو که پسر نیستی. به جز ریحانه و بچه های هیئت هم کسی رو این مدلی نداری. پس خودت این مدلی بشو برای بقیه. نگاهی به دخترخاله هایم می اندازم و ادامه می دهم: بسیجی باش با دخترخاله هات. با مامان. با فرزانه. تو این مدلی بشو. از این فکر، لذت و شوق خاصی در وجودم سرازیر می شود. 🔻بعد از چند دقیقه، به دخترخاله ها می گویم: - کی می یاد افطاری رو بریم گلزار شهدا؟ مثلا زولبیا بامیه پخش کنیم.. چطوره؟ 🔸همه نگاه ها به سمت من می چرخد. برق کوچکی در چشمان خمار و ناامید تک تک شان می افتد. کسی جواب نمی دهد. با شوق و بلند می گویم: - من که رفتم حاضر بشم. بدوید که به افطار برسیم 🔹به اتاق پدر می روم که چادر و مانتو ام را از کمد مادر بیاورم. وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. به پذیرایی که برمی گردم می بینم همه شان در حال حاضر شدن اند. لبخند می زنم. قلبم به تپش می افتد. این ها جز از لطف خدا نیست. این را می فهمم. چشمانم پر آب می شود. جلوی خودم را می گیرم که گریه نکنم. تلفن را برداشته و به تاکسی تلفنی زنگ می زنم. نمی خواهم مزاحم پدر باشم. به ریحانه پیامک می دهم: "می رویم گلزار شهدا.. دعام کن.." پیام می دهد: "دل من را هم با خود ببر... تو ما را دعا کن نرگس جانم.. " @salamfereshte