eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
652 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
404 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی وارد خانه شهید می شویم، پدر و مادر شهید به گرمی از ما پذیرایی وبارها خوشحالی خود را ازاینکه به یاد فرزندشان بوده ایم،ابراز می کنند.از خانه به این بزرگی و با حضور دو عزیز سالخورده ،انتظار سکوت بیشتری داشتیم اما صدای همهمه ی فروشنده های بازار،آنقدر بلند است که احساس می کنیم به جای خانه در وسط بازار نشسته و صحبت می کنیم. مادر شهید به رقم كهولت سن،حافظه خوبی دارد و از تولد فرزند افتخارآفرينش با غرور صحبت می كند و می گويد:«داود،بيست و دوم اسفند ماه سال 1344 در روستای حافظ از توابع بستان آباد آذربايجان شرقی متولد شد.او اولين فرزند پسر،پس از 3 دختر به دنیا آمد و برای من و پدرش خيلی عزيز بود.» «فاطمه قلعه کوب» درادامه می گوید:«6سال ازسن او درروستای حافظ  گذشت.بعد به تهران مهاجرت كرديم ودر محله خزانه ی فلاح ساكن شديم.چند سالی در آنجا بوديم تا اينكه خانه ای در محله عبدل آباد خريديم.من خیلی راضی به آمدن به این محل نبودم ،زیرا تمام فامیل و آشنا در محله فلاح سکونت داشتند و من ترجیح می دادم کنار آنها باشم.یک روز که داوود متوجه اختلاف من و پدرش درباره آمدن به این محله شد،به سراغم آمد و با شیرین زبانی گفت:"مادرجان ،اگر تو راضی به آمدن به این محله بشوی ،خودم قول می دهم که هر وقت دلت خواست برای دیدن خواهر و مادرت تو را به این محله بیاورم."داوود آن زمان یک موتور گازی داشت و هر چند روز یکبار مرا به خانه مادر و خواهرانم می آورد و پای قولی که داده بود ماند.» سربازکوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
مادرهنگام تعریف کردن خاطره از داوود،لبخندی بر لبانش نقش می بندد و خاطره شیرین دیگری از پسرش تعریف می کند ومی گوید:«داوود هرپنج شنبه  مرا با موتور گازی اش به حرم شاه عبدالعظیم می برد و من از اینکه پسرم مردی شده و می تواند مرا با خود به این اماکن زیارتی بیاورد،خیلی ذوق می کردم و احساس می کردم کوه بزرگی برای تکیه پیدا کردم.وقتی پشت موتور گازی او می نشستم ،حس زیبایی داشتم و به خود می بالیدم.یک بار موتور او خراب شد و به شوخی به من گفت:"مادر از بس تو را با این وزن زیاد ،این طرف و آن طرف بردم،موتورم خراب شده است.با گفتن این جمله همه خانواده زدیم زیر خنده و من به شوخی در جواب او گفتم:"خوب است ،حالا خراب شدن موتورت را سر من و وزن زیاد من انداختی تا خرج تعمیرش را از من بگیری؟»تعریف کردن این خاطره و نشستن لبخند بر لبان این پیرمرد و پیرزن برای لحظاتی فضای خانه را گرم و فرح بخش می کند. مادر در ادامه می گوید:«پدرش طبقه اول اين خانه را تبديل به كارگاه نجاری كرد و داود كه قدری بزرگ تر شده بود،در كنار درس به کمک پدرش می رفت  وكمک حال او بود.گاهی به نجاری مشغول می شد وبعضی اوقات دستی برسر و وضع كارگاه می کشید.» سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
«ازسن نوجوانی جذب پایگاه بسيج محله شد.وظایف زیادی برعهده گرفته بود وكمتردر خانه حضور داشت.خصلت اعضای بسيج هم بر او تاثیر گذاشته بود وهمین عامل باعث می شد اطرافیان از کارها ورفتار او لذت ببرند.» هنوز صحبت های مادر تمام نشده که حاج عزيز پدرشهید  پس ازگفتن اين جملات سکوت کوتاهی کرده و ادامه می دهد:«برای حفظ امنیت محله بعد از انقلاب،يک گروه 5 نفره شده بودند.داود درکنارعباس كارگر،عباس آقايی،علی وكيلی و يكی از آنها كه در حال حاضر نامش در خاطرم نيست،درمحله نگهبانی می دادند و نزديک سحر برای استراحتی كوتاه به خانه های خود می رفتند.هر دو عباس مثل داود من شهيد شدند وهیچ وقت آنها را فراموش نمی کنم.» در همین لحظه مادر به خاطره دادن نفت برای گرم نگه داشتن پایگاه بچه ها اشاره می کند ومی گوید:«داوود و دوستانش تا پاسی از شب درجایی شبیه زیر پله می ماندند و به نوبت نگهبانی می دادند.زمستان های آن سال ها خیلی سرد بود و آنها نفت زیادی برای روشن نگه داشتن آن فضا نداشتند.یک شب آمد و به دور از چشم پدر به بند انگشت خود اشاره کرد و گفت یه کم به من نفت می دهی.گاهی وقت ها احساس می کنم داوود از همان در وارد می شود ویواشکی مثل آن روز با من صحبت می کند.» سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
در ادامه حاجیه خانم قلعه کوب آهی کشیده ودرحالی که لبخندتلخی به لب دارد می گوید:«يک شب پس از گشت شبانه داوود به خانه آمد. چشمانش به خاطر بی خوابی سرخ شده بود وخستگی تمام وجودش راگرفته بود.هواخيلی سرد بود. كنار كرسی دراز كشيده و سفارش كرد نمازصبح بيدارش كنم.می دانستم پس از نماز بازهم برای گشت خواهد رفت.وقتی خوابيد،دلم نيامد بيدارش كنم.آنقدرمعصوم و زيبا خوابيده بود كه بالای سرش نشستم و او را تماشا كردم.موقعی بيدار شد که آفتاب زده واز وقت نماز گذشته بود.ازاينكه برای خواندن نماز صبح بيدارش نكردم و نمازش قضا شده بود،خيلی ناراحت شد.» پدرشهید هم در ادامه صحبت های همسرش می گويد:«يكی از دامادهايم كه اهل كرمانشاه بود و در ورآورد كرج زندگی می كرد،در پايگاه بسيج آن منطقه فعاليت داشت.داود هم به اوپيوست و به صورت شبانه روزی در پايگاه بسیج فعاليت داشت.حتی چند خانه تيمی ازمنافقان هم كشف كردند كه اقدام مهمی درآن سال ها بود.» سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
حاج عزيز احسانی درباره اعزام فرزندش به مناطق جنگی می گويد:«هنگام غروب،همراه 4تن از دوستانش به مغازه من آمدند.دور هم چایی خوردیم و شروع به صحبت کردیم.آن ها حرف ازاعزام به جبهه زدند وآنگاه متوجه نیت اوشدم.زمان اعزام راپرسیدم که گفت:زمان دقيق اعزام مشخص نيست.قرار است خدمت امام خمینی (ره) برویم و پس ازآن زمان اعزام ما مشخص می شود.» پدرشهید ادامه می دهد:«خداحافظی كردند ورفتند. من مخالفتی با رفتن داوود نداشتم و مادرش را هم راضی کردم.بعد از آن دیدارچند روزازآنها بی خبر بودیم.چون همیشه با بچه های بسیج و دامادم بود سراغش را ازپايگاه بسیج محله گرفتم ومتوجه اعزام آنها به اهواز شدم.دعای سلامتی را بدرقه راهشان كردم وهرروز درانتظار بازگشت آنها چشم به خیابان می دوختم.»  مادر شهيد رشته کلام را دردست گرفته ومی گويد:«داود ودوستانش اواخر آبان ماه یا اوایل آذر ماه سال60 به مناطق عملیاتی اعزام شدند.» وی ادامه می دهد:«درهمان زمان عمليات فتح المبين آغاز شد.داود هم همراه دوستانش در اين عمليات شركت کرد.» سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
سفره هفت سين سال61 بدون حضور داود پهن شد.مادر، لحظه تحويل سال دلهره عجيبی داشت. چشم به در خانه داشت تا فرزندش وارد شده و او رادرآغوش بگیرد.دلشوره عجیبی هم به سراغش آمده بود ولحظه ای دست از سر او برنمی داشت.مادر شهيد از آن نوروز بی داود برايمان می گويد:« نوروز آن سال حس عجيبی داشتنم.بعدا متوجه شدم آن دلهره های سال تحويل برای چه بوده است.» اما امسال چند روز پیش از آمدن نوروز،مادر سفره هفت سینش را مختصر و ساده چیده است.قرآن کریم ،آجیل مختصری همراه شکلات و میوه و ظروف پذیرایی را ساده و صمیمی کنار هم گذاشته  است.در کنار هفت سین ساده اش قاب عکس داوود را هم جا می دهد و آن طرف هم عکس جوان دیگری را می گذارد.وقتی از او درباره عکس دوم می پرسیم مادربا تاسفم و ناراحتی سری تکان می دهد ومی گوید:«جز داوود ،یک پسر دیگر به نام رحمان هم داشتم و البته بعد از شهادت داوود ،خداوند پسر دیگری هم به من عطا کرد که نامش رابه یاد شهیدم ،داوود گذاشتم.رحمان 6 سال پیش در سانحه تصادف ناکام از دنیا رفت و درد و رنج دیگری در دلم نشاند.مادری با دو داغ جوان دیگر دل و دماغ هفت سین چیدن ندارد.البته راستش را بگویم کمتر برای داوود غصه می خورم چون او خودش راه شهادت را انتخاب کرد و از من می خواست تا دعا کنم که به شهادت برسد.البته با شهادتش همه ما را سربلند کرد.اما رحمان در شرف ازدواج بود و خیلی آرزوها در سر داشت.بازهم راضی ام به رضای خدا.حالا 5 دختر و تنها پسرم داوود کنارم هستند و نمی گذارند من و پدرشان تنها بمانیم.» سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
مادر که هنوز دلخوش به دلخوشی های پسر نوجوان اش است می گوید:«داوود عاشق سیب سرخ و به ویژه بوی سیب سرخ سفره نوروز بود.حالا هر وقت سیب سرخ می بینم ،یاد داوود می افتم.»با گفتن این جملات بغضی گلوی مادر را می فشارد،طاقت نمی آورد و آرام آرام اشک می ریزد.هم زمان با پاک کردن اشک ها با گوشه روسری اش ادامه می دهد:« هر وقت بخواهم برای او خیرات کنم ،چند کیلو سیب سرخ می گیرم و در محله پخش می کنم.داوود پسر قانعی بود و هر غذایی که می پختم می خورد اما باقالی پلو را از همه غذاها بیشتر دوست داشت و به همین خاطر روز اول عید هر سال سعی می کنم به یادش باقالی پلو بپزم.» تمام عیدی هایش را به من می داد.مادر با خنده این جمله را می گوید وادامه می دهد:«آن زمان مثل حالا نبود که به بچه ها اسکناس های ده هزارتومانی عیدی بدهند.عیدی آن وقت بیشتر جوراب و تخم مرغ رنگی و...بود.کمتر پیش می آمد که کسی پول عیدی بدهد.داوود مسئول رساندن عیدی دختران فامیل بود.زیرا ما آذری زبان ها رسم داریم به دختران ازدواج کرده عمه ، خاله ، دایی و عمو عیدی بفرستیم.وقتی داوود عیدی ها را تحویل می داد،به او جوراب و مقداری پول می دادند.او هرچه جمع می کرد به من می داد.وقتی خرید نوروز هم ،خیلی دنبال خرید لباس و کفش نو نبود و همیشه می گفت:" باید خودمان را نو کنیم نه ظاهرمان را." سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
پدرشهيد در ادامه از شهادت فرزندش برای ما صحبت می کند و می  گويد:«نوروز سال 61 حس غریبی داشتم و احساس بی حوصلگی می کردم.کرکره کارگاه نجاری را بالا کشیده وسعی کردم خود را مشغول کنم. چند روزاز سال تحویل گذشته بود.مشغول کار در كارگاه بودم که دو نفر آمدند و خبر شهادت داوود را به من دادند.من در وهله اول سعی می کردم این موضوع را از مادرش پنهان کنم و وقتی مطمئن شدم به آرامی این موضوع را به او بگوییم.» اشك از گوشه چشمان پدر جاری می شود.پس ازکمی مكث می گوید:«وقتی پيكر داود را در پزشكی قانونی ديدم،شوكه شدم. چشم هايم جايی را نمی ديد.به علت جراحات زیاد بر اثر انفجار بمب، به سختی توانستم صورت او را تشخيص دهم.اين وضعيت تا زمان خاكسپاری او با من بود. با اين حال،خوشحالم كه فرزندم با سن و سال كم راه درستی در زندگی اش انتخاب كرد.ياد او هميشه در اول فروردين ماه و آغاز سال جديد با ماست و شهادت اوعیدی از سوی خدا بود. داود دوم فروردين ماه سال 61 در منطقه شوش دانيال براثر انفجار مين به شهادت رسيده بود.» هم اکنون در زادگاه شهيد داود احسانی یک دفتر مخابراتی به همت پدر شهيد  ساخته و فعاليت می كند که نام شهید بر روی آن نصب شده است. پدر شهيد دراین باره می گويد:«می خواستم كمكی هم به اهالی اين روستا كرده باشم وازسوی دیگر نام فرزندم در زادگاه او زنده بماند.دفتر مخابراتی روستا را با هزينه شخصی  خودم احداث کرده و در اختيار اهالی ده قرار داده ام.» سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
اهالی از شهید داوود احسانی می گویند: ۱۹ سربازکوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝ 👇👇👇
خرید از این بازار را به  تمام بازارهای تهران ترجیح می دهم زیرا با توجه به تنوع کالا و کیفیت خوب آن ،قیمت مناسبی دارد.ما سال هاست که این بازار را به نام بازار احسانی می شناسیم.یکی از اقوام ما که به سفرحج رفته بود ،هنگام خرید پارچه از بازارهای مکه ،متوجه می شود که حتی فروشنده های عربستانی هم بازار پارچه ایران را به نام بازار احسانی می شناسد.خوش به حال خانواده شان که شهیدشان این چنین افتخار آفرین است و نامش بر سر زبان ها افتاده است. سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
من از محله دیگر به این خیابان آمدم و شناختی از شهید احسانی ندارم.اززبان شما شنیده ام که جوان کم سن و سالی بوده و روز اول عید به شهادت رسیده است.چه خوب است این موضوع را به اطلاع همه مراجعه کنندگان بازار برسانند تا ضمن انجام خرید و فروش ،یک کار فرهنگی و مذهبی هم صورت بگیرد.بی حکمت نیست این شهیدی که روز اول عید به شهادت رسیده ،این چنین در آستانه نوروز همه ساله نامش بر سر زبان ها باشد. سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
هر روز صد ها و شاید هزاران نفر از کوچه ها و خیابان های به نام شهدا بی تفاوت عبور می کنند و هیچ کس هم از خود نمی پرسد این کسی که نامش بر سر در خیابان یا کوچه نوشته شده است ،چه بوده و چه کرده است.حتی تصویری از او هم در ذهن ندارد.البته در چند سال اخیر شهرداری دست به اقدام ارزشمندی کرده و تصویر و مشخصات مختصری از شهید را کنار نام کوچه یا خیابان نصب کرده است که واقعا قابل قدردانی است. سرباز کوچک ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝