﷽؛ 🍒 دنبال حور العین 🍒
💛 نمی توانستیم نفس بکشیم. سریع زدیم از مسجد بیرون اما قربان علی باز هم نیامد. دوستم که تازه وارد گردان شده بود، با تعجب پرسید: «ما توی این هوای گرم خوزستان نمی تونیم نفس بکشیم، اون وقت این پسره چطوری نیم ساعت سجده می ره؟»
💛 خندیدم و گفتم: «دنبال حورالعینه». اما می دانستم که قربانعلی دنبال شهادته.
وقتی شب عملیات آب قربان علی را برد و دیگر نیاورد، فهمیدم که دعای سجده های طولانی او مستجاب شده.
📚 فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص72،
#شهید_قربان_علی_ابک
#نماز_شهیدان
#سجده
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
💥روایتگری شهدا
┏━━━🕊🏴🕊━━━┓
🏴 @shahidabad313
┗━━━🏴🕊🏴━━━┛
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#وصیت_شهید
✍کسی که به خدا توکل داشته باشد به آمریکا #سجده نخواهد کرد ؛
کسی می تواند از سیم های خاردار دشمن عبور کند که در میان سیم خاردارهای #نفس گیر نکرده باشد...
#سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
﷽
🌹 #سجده بر آب ! 🌹
💧 در عملیات كربلا سه، وقتی دچار مد و امواج متلاطم آب شده بودیم، نگران و متحیر، ستون در حال حركت در آب را كنترل می كردم.
💧 وقتی دیدم كه یكی از بچه ها سرش را بدون حركت در آب قرار داده است، بیشتر نگران شدم. شانه ایشان را گرفتم و تكان دادم، سرش را بلند كرد و با نگرانی و تعجب پرسیدم : چی شده؟ چرا تكان نمی خوری؟
💧 خیلی خونسرد و بدون نگرانی گفت: مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقیه را همراهی می كردم. اطمینان و آرامش خاطر این نوجوان بسیجی #شهید #غلامرضا_تنها زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشكالی نداره، ادامه بده! التماس دعا»
💧 صبح روز بعد، روی سكوی «اَلاُمیه» اولین شهیدی بود كه به دیدار معشوق نایل آمد.
📚 #نماز_شب شهیدان ؛ محمد محمدی ؛ نشر دارخوئین ؛ ص ۱۰
#نماز_شهیدان #داستان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سی_و_یک
💚محب و شیعه واقعی❤️
🍃 #یا_حسین(ع) ✨
👈مي گويند اگر مي خواهي شيعه ي واقعي آقا🌷#اباعبدالله (علیه السلام) را بشناسي سه بار در مقابل او نام #مقدس🌷#حسين (علیه السلام) را بر زبان جاري كنيد.خواهيد ديد كه #محب و شيعه ي واقعي حالتش تغيير كرده و💧#اشك در چشمانش حلقه مي زند.
🌷@shahidabad313
🔹️شدت علاقه و محبت🌷#هادي به🌷#امام_حسين (علیه السلام) وصف ناشدني بود. او از زماني كه خود را شناخت در راه سيد و سالار🌷#شهيدان قدم بر مي داشت.
⚘@pmsh313
🌷#هادي از بچگي در هيئت ها کمک مي کرد. او در کنار ذکرهايي که هميشه بر لب داشت، نام🌷#يا_حسين (علیه السلام) را #تکرار ميکرد واقعاً نمي شود ميزان#محبت او را توصيف كرد. اين سال هاي آخر وقتي در برنامه هاي#هيئت شركت مي كرد، حال و هواي همه #تغيير مي كرد.
⚘@pmsh313
♨️يادم هست چند نفر از كوچك ترهاي #هيئت مي پرسيدند: چرا وقتي آقا🌷#هادي در جلسات#هيئت شركت مي كند، حال و هواي #مجلس ما تغيير مي كند؟
🍂ما هم مي گفتيم به خاطر اينكه او تازه از#كربلا و #نجف برگشته.
⏺اما واقعيت چيز ديگري بود. #محبت آقا🌷#اباعبدالله (علیه السلام) با گوشت و پوست و خون او آميخته شده بود. او تا حدودي🌷#امام_حسين (علیه السلام) را شناخته بود. براي همين وقتي نام مبارك#آقا را در مقابل او مي بردند اختيار از كف مي داد.
⚘@pmsh313
🍂وقتي صبح ها براي#نماز به🕌#مسجد مي آمد. بعد از#نماز_صبح در گوشه اي از🕌#مسجد به #سجده مي رفت و در #سجده كل#زيارت_عاشورا را قرائت مي كرد.
🌷#هادي هر جا مي رفت براي#هيئت🌷#امام_حسين (علیه السلام) #هزينه مي كرد. درباره ي #هيئت_رهروان_شهدا كه نوجوانان🕌#مسجد بودند نيز هميشه جزء بانيان هزينه هاي #هيئت بود.
⚘@pmsh313
🍂زماني که🌷#هادي ساکن#نجف بود، هر#شب_جمعه به#کربلا مي رفت. در مدت حضور در #کربلا از دوستانش جدا مي شد و#خلوت عجيبي با مولای خود داشت.
📍خوب به ياد دارم که🌷#هادي از ميان همه ي شهداي#كربلا به يك🌷#شهيد علاقه ي ويژه داشت. بعضي وقت ها خودش را مثل آن🌷#شهيد مي دانست و جمله ي آن🌷#شهيد را #تكرار مي كرد.
🌷@shahidabad313
🌷#هادي مي گفت: من#عاشق_جُون، #غلام آقا🌷#اباعبدالله (علیه السلام) ، هستم. جون در روز 🌷#عاشورا به آقا حرف هايي زد كه حرف دل من به #مولا است.
⚘@pmsh313
📍او از سياه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و اينكه #لياقت ندارد كه خونش در رديف خون پاكان قرار گيرد. من هم همين گونه ام. نه آدم درستي هستم. نه...
💥در اين آخرين سفر🌷#هادي مطلبي را براي من گفت كه خيلي عجيب بود!🌷#هادي مي گفت: يك بار در #نجف تصميم گرفتم كه سه روز آب و غذا كمتر بخورم يا اصلاً نخورم تا ببينم مولاي ما🌷#امام_حسين (علیه السلام) در روز🌷#عاشورا چه حالی داشت.
⚘@pmsh313
🍂اين كار را شروع كردم. #روز_سوم حال و روز من خيلي خراب شد. وقتي خواستم از #خانه بيرون بيايم ديدم چشمانم سياهي مي رود.
💎من همه جا را مثل#دود مي ديدم. آنقدر حال من بد شد كه نمي توانستم روي پاي خودم بايستم. از آن روز بيشتر از قبل مفهوم🌷#كربلا و💧#تشنگي و🌷#امام_حسين (علیه السلام) را مي فهمم.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهل_و_یک
💚احسان به خلق❤️
✨ #دوست🍃
✔️راوی:حاج باقر شیرازی
👈حدود پنجاه سال اختلاف سني داشتيم. اما#رفاقت من با🌷#هادي حتي همين حالا كه🌷#شهيد شده بسيار زياد است! روزي نيست كه من و خانواده ام براي🌷#هادي#فاتحه نخوانيم. از بس كه اين#جوان در#حق ما و بيشتر خانواده هاي اين محل#احسان كرد.
🌷@shahidabad313
☘من كنار🕌#مسجد هندي🏛#مغازه دارم.#رفاقت ما از آنجا آغاز شد كه مي ديدم يك#جوان در انتهاي🕌#مسجد مشغول#عبادت و#سجده شده و#چفيه اي روي سرش مي كشد!موقعي كه#نماز آغاز مي شد، اين#جوان بلند مي شد و به صف#جماعت ملحق مي شد.نمازهاي اين#جوان هم بسيار#عارفانه بود.
⚘@pmsh313
🔹️چند بار او را ديدم. فهميدم از طلبه هاي با#اخلاص☀️#نجف است. يك بار موقعي كه مي خواست#مُهر بردارد با هم مواجه شديم و من#سلام كردم.اين#جوان خيلي با#ادب جواب داد.روز بعد دوباره#سلام_و_عليك كرديم.
🌷@shahidabad313
♦️يكي دو روز بعد ايشان را دوباره ديدم. فهميدم#ايراني است. گفتم: چطوريد،#اسم شما چيست؟ اينجا چه#كار مي كنيد؟نگاهي به چهره ي من انداخت و گفت: يك بنده ي#خدا هستم كه مي خوام در كنار☀️#امير_المؤمنين (علیه السلام)#درس بخوانم.
⚘@pmsh313
🍂كمي به من برخورد.او جواب درستي به من نداد، گفتم:من هم مثل شما#ايراني هستم، اهل#شيراز و پدرم از علماي اين شهر بوده،مي خواستم با شما كه هم#وطن من هستي#آشنا بشم.
🌷@shahidabad313
🍂لبخندي زد و گفت: من رو🌷#ابراهيم صدا كنيد. تو اين #شهر هم مشغول #درس هستم. بعد خداحافظي كرد و رفت.اين اولين #ديدار ما بود. شايد خيلي برخورد جالبي نبود اما بعدها آنقدر رابطه ي ما نزديك شد كه🌷#آقا_هادي رازهايش را به من مي گفت.
🌷@shahidabad313
🍁مدتي بعد به مغازه ي ما رفت و آمد پيدا كرد. دوستانش مي گفتند اين#جوان طلبه ي سخت كوشي است، اما#شهريه نمي گيرد.يك بار گفتم: آخه براي چي#شهريه نمي گيري؟گفت: من هنوز به اون#درجه نرسيدم كه از#پول☀️#امام_زمان (عج) استفاده كنم. گفتم: خُب#خرجي چي كار مي كني؟ خنديد و گفت: مي گذرونيم...
⚘@pmsh313
💎يك روز🌷#هادي آمد و گفت: اگه كسي كار#لوله_كشي داشت بگو من انجام مي دم، بدون#هزينه. فقط تو روزهاي آخر#هفته.گفتم: مگه بلدي!؟ گفت: ياد گرفتم، وسايل لازم براي اين كار رو هم تهيه كردم. فقط#پول لوله را بايد بپردازند.گفتم: خيلي خوبه، براي#اولين_كار بيا خونه ي ما!
🌷@shahidabad313
⭐ساعتي بعد🌷#هادي با يك گاري آمد! وسايل#لوله_كشي را با خودش آورده بود.خوب يادم هست كه چهار شب در#منزل ما كار كرد و كار#لوله_كشي براي آشپزخانه و حمام را به پايان رساند. در اين مدت جز چند ليوان#آب هيچ چيزي نخورد.
🔮هر چه به او#اصرار كرديم بي فايده بود. البته بيشتر مواقع#روزه بود.اما🌷#هادي يا همان كه ما او را به اسم🌷#ابراهيم مي شناختيم هيچ مزدي براي#لوله_كشي خانه ي مردم☀️#نجف نمي گرفت و هيچ چيزي هم در#منزل آنها نمي خورد!#رفاقت ما با ايشان بعد از ماجراي#لوله_كشي بيشتر شد ...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔶 #آیتالله_شهید_صدوقی ، از آب حوض وضو میگرفت. محاسنش را عطر و شانه میزد. کفشهای واکس خوردهاش را میپوشید و راهی مسجد میشد. از توی بازار که رد میشد مردم میگفتند: ما آخوندی به #خوش_تیپی و تمیزی #صدوقی ندیدیم.
.
🔶دکتر به آیتالله صدوقی گفته بود از تخت پایین نیاید و نمازش را هم روی تخت بخواند. نماز شبش که تمام شد گفت: اگر میدانستم باید به خاطر جراحی چشم شبی بدون #سجده در برابر خدا سپری کنم؛ هرگز حاضر نمیشدم عمل کنم.
.
🔶دختر آیت الله صدوقی در خصوص خاطرات خود از پدرش میگوید: وقتی #شهید_دستغیب به شهادت رسیده بود پدرم با ناراحتی گفت: نوبت من بود چرا ایشان از من پیشی گرفت.
🔶پدرم یکی دو هفته قبل از شهادت به #ترور تهدید شده بود و #منافقین از مردم خواسته بودند که به نماز جمعه نروند ولی پدرم با آن همه تهدیدات می گفت من نماز را ترک نمی کنم و آن جمله معروف که” #مرغابی_را_از_آب_نترسانید” در خطبه نماز جمعه خطاب به منافقان گفته بود.
.
🔶سال ۱۳۶۱ بود، آن سال ۱۱ رمضان و ۱۱ تیر مصادف شده بود، یکی از روزهای گرم #تابستان اما این گرما و روزهداری مردم باعث نشد که صف #نمازجمعه یزد آن هم به امامت آیتالله محمد صدوقی خلوت باشد، مردم حتی تا پشتبامها هم #سجاده و جانماز پهن کرده بودند.
🔶نمازجمعه که تمام شد حوالی ساعت یک و ۲۰ دقیقه ظهر بود، مسجد ملااسماعیل مملو از جمعیت بود، امام جمعه خیلی نگران گرمایی بود که مردم را آزار میداد حتی اجازه نداد بین دو خطبه اطلاعیهای که آماده شده بود را بخوانند حتی از مردم درخواست کرد که همراه موذن #اذان را تکرار نکنند تا نماز سریعتر تمام شود.
.
🔶وقتی عرقریزان از گرما نماز را به پایان رساند، از #محراب به سمت خودرو حرکت کرد، صحن قدیم مسجد ملااسماعیل را که ترک کرد، وارد صحن جدید شد و ایستاد تا کفشهایش را بپوشد.
.
🔶نحوه #شهادت شهید محراب، آیتالله صدوقی :
از پشت سر جوانی محکم آیتالله صدوقی را در آغوش گرفت و گفت میخواهد پیشانی او را ببوسد. چون حرکاتش شکبرانگیز بود، پاسدارها و حتی خود آیتالله تلاش کردند تا او را دور کنند اما موفق نشدند.
.
🔶آن جوان که نامش رضا ابراهیمزاده و از اعضای #سازمان_مجاهدین_خلق و از منافقان بود، همانطور محکم آیتالله را در آغوش گرفته بود و او را رها نمیکرد تا اینکه ناگهان صدای انفجاری، دست پلید او را رو کرد.
.
🔶آیتالله از ناحیه کمر و ستون فقرات و شکم به شدت #مصدوم شد و در راه انتقال به بیمارستان افشار یزد به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید.
🔶جمعیت آن روز در مسجد ملااسماعیل غوغا میکرد، دختران آیتالله و خانواده او نیز در نمازجمعه حضور داشتند و صدای #انفجار بیش از همه آنها را متلاطم کرده بود...
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅ @shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_پنج
💢فتح المبين ص ۱۵۴
✔جمعي از دوستان شهيد
💚گم شدن در میان مواضع دشمن❤️
💢...نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچه ها هم او را سريع به عقب منتقل كردند.
🍁@shahidabad313
💢صبح مي خواســتند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند. اما با اصرار از هواپيما خارج شد. با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره
به خط و به جمع بچه ها برگشت.
💢در حملــه شــب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شــدند. براي همين علي موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد.
💢همان روز جلســه اي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله#محسن_وزوايي برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطلاع فرماندهان رسيد.
🍁@pmsh313
💢كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود. بچه هاي اطلاعات سپاه مدتها بود كه روي اين طرح كار مي كردند. پيروزي
در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود.
💢شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها حركت مي كرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند.
🍁@pmsh313
💢هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي شش كيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم.
علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن#گم شده بوديم!
💢با اين حال، آرامش عجيبي بين بچه ها موج مي زد. به طوري كه تقريبًا همه بچه ها نيم ساعتي به خواب رفتند. ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقلاب شــماره فروردين 1361مي گويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف مي رفتيم چيزي جز دشت نمي ديديم.
🍁@shahidabad313
💢لذا در همان جا به#سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدا را به حق حضرت زهرا(س)وائمه معصومين(ع)قسم مي داديم.
💢او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان)عج( فقط آقا را صدا مي زديم و از او كمك مي خواســتيم. اصلا ً نمي دانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به ذهن ما مي رسيد#توسل به ايشان بود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
#نماز_آزادگان
🕯 شهید نماز 🕯
❇️ بعد از عملیات والفجر 8 ما را اسیر کردند. دوازده نفر بودیم که در یک زیرزمین کوچک زندانی شدیم. همراهان من که بسیجی و پاسدار بودند، زخم های عمیقی بر بدنشان وجود داشت.
❇️ بعثی ها به جراحات آن ها هیچ توجهی نمی کردند و از شکنجه ی آن ها ابایی نداشتند. دست هایمان را با سیم تلفن طوری محکم بسته بودند که سیم در گوشت مچ دست ها فرو رفته بود.
❇️ چهار روز گرسنه و تشنه به سر بردیم. #نماز را در حالت اضطرار می خواندیم.
روز چهارم نزدیک ساعت ده شب چند افسر عراقی درون زیرزمین آمدند.
❇️ از این که تعادل نداشتند، فهمیدیم که مست هستند.
همان لحظه یک برادری در #سجده بود. آن ها با دیدن او به سویش حمله بردند.
❇️ یکی از آن ها با شقاوت و دیوانگی با هر دو پا بر سر آن برادر نمازگزار پرید و دیگران هم با مشت و لگد به جانش افتادند. آن مؤمن ساجد، بی هوش شد.
❇️ افسران بعثی او را بالای پله ها بردند و به طرف پایین رهایش کردند. آن مؤمن خداپرست آرام آرام به #شهادت رسید.
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 58، خاطرهی محمدحسن شیخ محمدی.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠#خاکریز_اسارت(۱۶۵)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت صد و شصت و پنجم:امید به آزادی
🍂نهایتا عراق در تاریخ ۲۹ تیرماه ۱۳۶۷ آتش بس رو پذیرفت و به دنبالش مذاکرات مستقیم بین ایران و عراق آغاز شد. با شروع مذاکرات، دوباره امیدواری به بچه ها برگشت و وضعیت جدیدی در اردوگاه تکریت ۱۱ بوجود اومد. با برقراری آتش بس و شروع مذاکرات مستقیم بین ایران و عراق همه تصور می کردیم چند روز دیگه تبادل اسرا شروع میشه و ما برمی گردیم ایران. خیلیها خودشونو برای ایران و اینکه چجوری با خونواده هاشون مواجه بشن آماده می کردن. حرف و حدیثها همه درباره آزادی و وطن بود. اینکه هوایی برمی گردیم
یا زمینی!
روزی چند نفر تبادل میشن
و الان وضع و اوضاع ایران چجوریه.
📌هر کسی تو ذهنش نقشه ها می کشید. عده ای به فکر ازدواج بودن و عده ای ادامه تحصیل تو دانشگاه و حوزه و اونهایی که بیکار بودن دنبال شغل مناسب برای خودشون می گشتن و خلاصه فکر و ذکر فقط آزادی بود و ایران.
😥لبها همه خندون و چهره ها بشاش و منتظر. غلغله و شور عجیبی بین بچه ها بوجود اومده بود. یه عده هم می گفتن همینکه سوار هواپیما شدیم جاسوسها و خائنها رو از پنجره هواپیما پرت می کنیم پایین. راستش تا اون روز سوار هواپیما نشده بودیم و تصور دیگه ای از هواپیما داشتیم. چیزی شبیه هلی کوپترهای نظامی بود که تو جبهه ها سوار شده بودیم. آزادی رو تو چند قدمی خودمون می دیدیم و می گفتیم همینکه پامون به خاک ایران رسید همه به#سجده بیفتیم و خاک وطن رو ببوسیم. امیدوار بودیم با ورودمون به ایران، اتفاق بدی برای خونواده مون نیفتاده باشه و همه سالم و سلامت تو جشن آزادیمون شرکت کنن.
💥هر روز تلویزیون عراق با آب و تاب جلسات مذاکرات مستقیم بین هیئت های ایرانی و عراقی رو نشون می داد و اوایل جلسات در سطح معاونین وزرای خارجه بود و از طرف ایران محمد جواد لاریجانی تو مذاکرات به عنوان نماینده ایران شرکت می کرد. بعدا سطح مذاکرات رو به وزرای خارجه ارتقا دادن و آقای دکتر ولایتی با یه هیات و از طرف عراق هم طارق عزیز وزیر خارجه با یه هیات روبرو هم می نشستن و مذاکره می کردن. طارق عزیز هم مغرورانه همیشه یه سیگار برگ گوشه لبش بود و پوک می زد. ولایتی هم دائم لبخند می زد .مذاکرات طولانی شد و هر روز یه مشت حرف بی نتیجه رد و بدل می شد و هیچ نتیجه محسوسی مشاهده نمی شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠#خاکریز_اسارت(۲۹۴)
✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی
💢قسمت دویست و نود و چهارم:در آغوش مامِ وطن
🍂غروب روز شنبه ۲۴ شهریور سال ۱۳۶۹ بعنوان آخرین گروه اسرای ایران از زمان شروع تبادل رسمی که از ۲۶ مرداد شروع شده بود، وارد مرز خسروی شدیم. صحنههای بدیع و زیبایی خلق میشد. به محض اینکه هر نفر از اتوبوس پیاده میشد، ناخوداگاه به#سجده می افتاد و خاک پاک وطن رو می بوسید. حتی بعضی از بچه ها از خوشحالی خاک روی سرشون می ریختن و گریه میکردن. پاسدارها و یگانهای حفاظت یه وقتایی ناچار بودن که زیر کتف بچهها رو بگیرن و از زمین بلند کنن. به هیچ زبونی نمیشه خوشحالی دو طرفه بچه ها و استقبال کننده ها رو توصیف کرد. همه کسانی که اونجا بودن تکتک بچه ها رو در آغوش می کشیدن و می بوسیدن.
📌دیدن چهره زیبای پاسدارهایی که با لباس سبز و آرم سپاه تا روحانیونی که عاشقانه بچهها رو بغل می کردن و تعدادی از خونواده شهدا و اسرا همه و همه دیدنی و جلوههایی از عشق و عاطفه ناب ایرانی و محبت اسلامی رو به نمایش میذاشت.
⚡بعد از بوسیدن خاک وطن و استقبال اولیه پاسدارها و یگانهای حفاظت، تعداد زیادی از مردم عادی منتظر استقبال از بچهها بودن. دو صف طویل مردمی که اکثرا خونواده شهدا و آزادهها بودن، در مقابل هم چشمانتظار ورود فرزندان ایران زمین بودن. اینجا هم تونلی شکل گرفته بود اما نه تونل مرگ و وحشت، بلکه تونلی از رحمت و مهربانی. اینجا دیگه خبری از کابل و چوب و سیم خاردار نبود. گل و لبخند و اشک شوق در هم آمیخته بود. خدا رو#شکر، اینجا ایرانه. اینجا سرزمین رحمت و محبته.
🔸️از داخل این تونل طولانی که عبور میکردم ناخودآگاه یاد تونل های مرگ اسارت میافتادم که بعثیها با کمال بیرحمی و شقاوت بچه ها رو میزدن و لت و پار میکردند. باورم نمیشد بعد از چهار سال مفقودی و آن همه درد، الان در میون این همه عاشق دلداه قرار گرفتهام. عشاقی که پروانه وار دور شمعهای سوخته و آب شده از محنت سالها غربت جمع شده و از هر طرف اونها رو گلباران میکردند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#چند_خاطره
🔸چند روایت از زندگی شهید علی رفیقدوست
🌼 #جواببینظیرِپدر|علی وقتی رفت جبهه، توی یه نامه خطاب به خانوادهاش، نوشت: این اولین نامهای است که به طور جدی دارم برای شما مینویسم... پدر هم در جوابش گفت: پسرم! تو مدتهاست داری جدی مینویسی، ولی توی پروندهی اعمال خودت...
🌼 #خودسازی|هر شب قبل از خواب، با دقت خاصی دعاهای مربوط به خواب رو میخواند. به نمازش و دیگر عبادات هم خیلی اهمیت میداد. مادرش میگفت: علی از ۶ سالگی نماز واجبش ترک نشد و از ۱۲ سالگی مقید به انجام مستحبات بود...
🌼 #کمکبهدیگران|توی ۹ تا مسجدِ محلههای اطراف، کار فرهنگی و دینی میکرد. جالبه که دوستانش میگفتند که علیآقا وقتی شبها توی بسیج کارش تموم میشد، میرفت سراغ همسایههایی که سالمند بودند، براشون نفت میخرید.
🌼 #سجده| همیشه میگفت: دوست دارم سر به سجده شهید بشم... قرار بود برای خطِ مقدم آب ببریم. علی جلو بود و من هم پشت سرش. کمی که رفتیم خمپاره آمد و ترکشهاش اول به علی خورد؛ بعد هم من افتادم. وقتی به خودم اومدم و از جا بلند شدم، دیدم علی در حال سجده به شهادت رسیده...
📚منبع: مستند زندگی شهید
#شهدا
#مذاکره
#شهید
#غزه_تحت_القصف
#آمریکا
#ایران
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🏷#زندگینامه_شهيد_چمران
✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر)
✫⇠قسمت : سی و یکم
🍃و آخر رضایتم را گرفت ، من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم ، نامه ای داد که وصیتش بود و گفت: تا فردا باز نکنید ، بعد دو#سفارش به من کرد ،گفت: اول اینکه ایران بمانید.گفتم: ایران بمانم چکار؟ این جا کسی را ندارم ، مصطفی گفت: نه ! تقرب بعد از هجرت نمی شود ، ما این جا#دولت_اسلامی داریم و شما#تابعیت_ایران دارید ، نمی توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد.
🍃گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار میکنند؟گفت: آن ها اشتباه می کنند شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید ، هیچ وقت !
🍃دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم .گفتم: نه مصطفی ، زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم.گفت: این را نگویید این ، بدعت است من رسول نیستم گفتم: می دانم می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم
🍃غاده همیشه دوست داشت به مصطفی#اقتدا کند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به#سجده می رود ،صورتش را به خاک می مالد ،#گریه می کند ، چقدر طول می کشید این سجده ها !
🍃وسط شب که مصطفی برای#نماز_شب بیدار می شد ،غاده تحمل نمی آورد می گفت: بس است دیگر استراحت کن ، خسته شدی و مصطفی جواب می داد:#تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید#سود در بیاورد که زندگیش بگذرد ، ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم ...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯