eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
679 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 سریع کوبید روی دهنش و ساکت شد ولی دیگه فایده نداشت. اینقدر هومن عصبیش کرده بود که سوتی رو داده بود. - خیــال..؟ یعنی میگی جاوید یه خیاله؟ ترلان سرش رو پایین انداخت. چه فایده داشت به این دروغ ادامه می‌داد؟ مخصوصا الان که گندش دراومده بود هومن باز پرسید: - ولی این درست نیست مگه نه؟ من خودم اون روز توی پارک دیدمش - اون کسی بود که بهش خورده بودم و گوشیش از دستش افتاده و شکسته بود - ولی این چطور ممکنه؟ از همون اول گفتی که جاوید رو دوست داری - با اون حرفات... می‌خواستم پیشت کم نیارم - پس من اون موقع درست فکر کرده بودم - حالا می تونی بهم بخندی، مشکلی نیست - چرا بهت بخندم؟ فقط اینکه خیلی خوب گولم زدی ترلان با بی حوصلگی تمام گفت: - من می‌خوام برم خونه، می‌رسونیم یا خودم برم؟ و قبل اینکه هومن حرفی بزنه از جاش بلند شد و به سمت درب خروج کافی‌شاپ رفت. ******* وقتی هومن ترمز دستی رو کشید. چشماش رو باز کرد ولی با دیدن خونه‌ی هومن، از جاش پرید و پرسید: - چرا من رو اوردی اینجا ؟ - هنوز حرفام تموم نشده... - من دیگه نمی‌خوام حرفات رو بشنوم هومن از ماشین پیاده شد. ترلان هم به دنبالش پایین رفت و در حالی که پاشو به زمین می کوبید گفت: - میگم منو ببر خونـــه - ترلان من می خوام باهات حرف بزنم - نمی‌خوام بشنومش، اصلا خودم میرم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و به سمت در باغ رفت که هومن دستش رو گرفت: - صبــر کن ترلان با بغض و صدایی لرزون جواب داد: - نمی خوام... نمی‌خوام... ولم کن... - هیش ترلان... اینقدر بیقراری نکن ترلان اشکش چکید: - من بیقرار نیستم فقط می‌خوام برم خونمون. می‌خوام برم پیش مامانم، می‌خوام برم... برم... هومن، ترلان رو کشید توی بغلش: - آروم باش عزیــزم ترلان به شدت هولش داد و با نفس نفس توی دو سه قدمیش ایستاد: - اینقدر منو بغل نکن... اینقدر منو اذیت نکن... - من اذیتت می‌کنــم؟ ترلان با پشت دست اشکش رو پاک کرد: - آره تو اذیتم می‌کنی، تو.. تو مدام اذیتم می‌کنی، هی بوسم می‌کنی، بغلم می‌کنی، حرفای قشنگ می‌زنی بعد.. بعد... نمی‌خوام جلوت گریه کنم، اصلا ازت بدم میاد، تقصیر توئه که من اینقدر ضعیف شدم، تقصیر توئه همش... هومن با ملایمت و مهربونی گفت: - می دونم همه اینا تقصیرِ منه - نه تو هیچی نمی‌دونی... تو فقط یه آدم بدجنسی که مراعات هیچ چیز و هیچ کس رو نمی‌کنی. با حرفات با کارات آزارم میدی و عین خیالتم نیست، داری دیوونم می‌کنی روانی... - من همه اینا رو می‌دونم، ولی بذار الان من حرفامو بزنم، خب...؟ - چه حرفی؟ دوباره می‌خوای بسوزونیم دیگه آره... باشه.. بسوزون.. بسوزون.. و نشست روی زمین و دست به سینه گفت: - بگو دیــگه - من می‌خوام ازدواج کنم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان با عصبانیت پرخاش کرد: - دیدی گفتم... تو کلا کارت همینه، هی می‌خوای لج منو در بیاری از جاش بلند شد و به سمت در خروجی رفت که هومن جلوش رو گرفت: - نظرت در این باره چیه؟ - الان لنگ نظر من موندی آره؟ باشــه آقــا.. باشــه، خوبــه؟ هومن لبخند گشادی زد: - واقعـــا...؟ - تو یه چیزیت می‌شه‌هاااا.. خیلی خوشحالی انگار - معلومه که خوشحالم، دارم راحت می‌شم ترلان با ناراحتی جواب داد: - آره دیگه داری از شر من راحت می‌شی - چی میگی تازه قراره شر تو دامنگیرم بشه - جدا دیوونه شدی، حتمی خودتو به یه روانپزشک نشون بده و راه افتاد سمت در که هومن مچ دستش رو گرفت و با سرخوشی ادامه داد: - هی خانـــوم کجـا کجـــا...؟ - هومن... جان هرکی دوست داری ولم کن برم، نظرم هم که گفتم، توی روزای آینده هم منتظرم که به خانواده‌ام اطلاع بدی همه چیز تموم شده - چرا باید همچین حرفی بزنم؟ - نه انگار واقعا امروز قصد کردی اعصاب منو داغون کنی - یه جورایــی... - ای خـدا هومن دست ترلان رو گرفت و کشید سمت خونه : - بیا بریم خونه یه ناهار خوشمزه برای من درست کن. یه چرتی بزن، عصری خودم می‌رسونمت ترلان جیغ زد: - ولم کن دیگه روانی، چیکارم داری دیگه؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن با سرخوشی و بدجنسی تمام گفت: - گفتم که ناهار می‌خوام - مگه من آشپزتم...؟ هومن خنده‌ی شیطونی کرد: - از این به بعد آره ترلان با حرص خم شد و دست هومن را یه گاز محکم گرفت که هومن دادی زد و دستش رو ول کرد. ترلان دوید سمت در، که هومن دنبالش کرد و بهش رسید. از پشت کمرش رو گرفت، بلندش کرد و به سمت خونه رفت. ترلان دست و پا زد و فریاد کشید: - ولـــم کن.. بی شعـور.. بی شعـــور... هومن با خونسردی وارد ساختمان شد و در رو پشت سرش بست. ترلان رو روی زمین گذاشت و گفت: - همه این حرفات یادم می‌مونه، بعدا تلافی می‌کنم - کدوم بعـــدا..؟ چرا چرت میگی..؟ - حرف نزن خانوم سگه، برو غذا درست کن گشنمه ترلان با جیغ داد زد: - سگ عمتــه احمـق - خدا رو شکر عمه ندارم - اگه غذا درست کنم ولم می‌کنی دیگه؟ بعدم با حرص و پاکوبان رفت سمت آشپزخونه و همونطور پشت به در با صدای بلندی پرسید: - چی می‌خوای کوفت کنی؟ صدای هومن از کنار گوشش بلند شد: - بــی ادب... ترلان پرید بالا و برگشت و با عصبانیت یه مشت زد به بازوی هومن که دست خودش درد گرفت. هومن با حالت حرص دراری نشست پشت میز : - زن هم زنای قدیم.. جز چشم گفتن کاری نمی‌کردن، حالا آدم رو گاز می‌گیرن، کتک می‌زنن، فحش میدن ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان دهنش و کج کرد: - آخی دلم برات کبابه.. همینه که هست. من اینجوریم، ایشالا الهام خانوم اینجوری نباشه هومن با شنگولی جواب داد: - من خود آزارم، همینجوری دوست دارم ترلان پیاز و گذاشت جلوی هومن: - دفعه قبلی دیدم سوپ درست کردی برام، پس قبل ترش فیلم اومدی واسم که بلد نیستی پیاز خُرد کنی.. حالا هنرتو نشون بده - دفعه قبلی تنها کاری که کردم این بود که سوپ یخ زده رو از تو فریزر در اوردم و گذاشتم گرم بشه همین... ترلان دستشو زد به کمرش: - منو بگو که فکر کردم یه چیزی بارته، خیلی خب پس پاشو برو از آشپزخونه بیرون.. تو دست و پام نباش - به به چه ادبیات قشنگی!!! تو دست و پام نباش، به به! به به..!! - هومن قاطی کردی‌ها... پاشو برو بیـــرون هومن نیش شو باز کرد: - نــه... می‌خوام نگاه کنم از این به بعد چه جوری می‌خوای برام غذا درست کنی - آخه هومن چته؟ از این به بعد من قرار نیست برات غذا درست کنم - خب چــرا...؟ ترلان با بیچارگی تمام نالید: - چرا اینجوری می‌کنی؟ چرا دوباره داری اذیتم می‌کنی؟ هومن لبخند مهربونی زد: - من غلط بکنم اذیتت کنم عزیز دلــم تو چشمای ترلان اشک جمع شد و با عجز نالید: - اینجوری نکن - چه جوری نکنم عزیــزکم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان کلافه و عصبی گفت: - همینجوری دیگه... لبخند نزن، قربون صدقم نرو، آخه چرا نمی‌فهمی نباید اینجوری کنی - من که توش اشکالی نمی‌بینم. همه نامزدا اینجورین، تازه بدترم هستن، کارهای دیگه هم می‌کنن ترلان سعی کرد به شیطنت و لبخند هومن محل نده، پس بی‌تفاوت گفت: - تو می‌گی نامزدا... ما قرار نیست باهم بمونیم هومن مثلا با تعجب جواب داد: - چــرا ؟ تو خودت گفتی باشه - چی می‌گی ؟ – نظرت رو که درباره ازدواج خواستم، گفتی باشه - من کی گفتم؟ اصلا برا چی گفتم؟ - فراموشی گرفتی عزیزم؟ من گفتم می‌خوام ازدواج کنم، تو هم گفتی باشه... این یعنی اینکه ما قراره با هم بمونیم ترلان مبهوت به هومن زل زد: - منظــورت چیـه...؟ - واضح نبــود؟ بذار واضحش کنم روبروی ترلان ایستاد. صورتش رو بهش نزدیک کرد و با شیطنتی که تو چشماش پیدا بود گفت: - یعنی قراره هی از این کارا بکنیــم قبل اینکه لب ترلان رو لمس کنه. ترلان عقب کشید و بلند گفت: - گفتم بهت واضح حـرف بــزن - آخه چی شو نمی‌فهمی؟ من ازت درخواست ازدواج کردم، تو هم گفتی باشه... این یعنی چی؟ - نخیرم تو از من درخواست ازدواج نکردی، تو گفتی می‌خوای با الهام ازدواج کنی!! - من کی گفتم؟ تو خودت همچین حرفی زدی ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان متعجب پرسید: - پس جاوید چی؟ چرا گفتی من با جاوید خوشبخت بشم؟ - می‌خواستم ببینم جاوید برات چه جایگاهی داره که فهمیدم اصلا وجود نداره - پس... پس... - پس من ازت درخواست ازدواج کردم و تو هم گفتی باشه - پس چرا اینجوری؟ چــرا... - چون می خواستم جلوی هر ناز کردن احتمالی رو بگیرم. حالا هم قبل از اینکه بذارم هر چیزی رو به رخم بکشی، میگم بخاطر تمام حرفا و کارای گذشته متاسفم.... بعدم قیافه‌ی مظلومی گرفت و به آرومی و خواهش گفت: - پس لطفا منو ببخش و بدون ناز و زود جوابمو بده ترلان گیج و منگ مونده بود: - نه... اینجوری قبول نیست، اینجوری... - خیله خب اگه این جوری دوست نداری، دوباره درخواست‌مو تکرار می‌کنم. به اطرافش نگاه کرد و در آخر با لبخندی شیطون، پیازی که ترلان بهش داده بود را نصف کرد. از توی جیبش یه حلقه دراورد و روی پیاز قرار داد. دست چپش رو گذاشت روی قلبش و پیاز رو جلوی ترلان گرفت: - با من ازدواج می‌کنی؟ ترلان از سر شوق و تعجب اشک می‌ریخت. که این بار هومن با همون حالت روی دو زانو نشست و پیاز رو جلوی ترلان گرفت و با شیطنت و لبخند گفت: - سرکار خانم ترلان حکیم... آیا بنده وکیلــم... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 اشک‌های شادی ترلان سرازیر شدن و هومن با لبخند به این صحنه نگاه می‌کرد. بلافاصله انگشت ترلان را گرفت و حلقه را توی انگشتش کرد و با عشق پشت دست‌شو بوسید. - دیگه واقعی واقعی مال خودم شدی.. ترلان که اصلا قدرت حرف زدن نداشت و فقط با شادی و اشک به این صحنه‌ها نگاه می‌کرد، الان آماده بود و توانایی اینو داشت که هومن و زیر کتک بگیره و خوب بزنتش ولی مگه می‌تونست... هومن برای اینکه از این جو خارجش کنه، گفت: - خب حالا دیگه باید یه غذای خوشمزه برام درست کنی که اگه هر مشکلی داشته باشه، نظرم عوض میشه ترلان مونده بود چی بگه فقط با اشک بهش نگاه می‌کرد. هومن خنده ای کرد: - برم آب قند بیارم.. انگار یکی اینجا غش و ضعف کرده ترلان با حرص و خنده: - خود شیرین عصا قورت داده، اصلا دلتم بخواد... حالا بگو چی میخوری تا برات درست کنم هومن با شیطنت نگاهی به ترلان کرد: - والا دل من که خیلی چیزا خیلی وقته می‌خواد... وقتی دید گونه‌های ترلان سرخ شدن، ادامه داد: - غذا را ولش کن زنگ زدم از بیرون بیارن، الان دیگه باید برسه.. مکثی کرد و با بدجنسی گفت: - فعلا خودت از هر خوردنی خوردنی‌تری وقتی چشمای گرد شده ترلان را دید، فرار را ترجیح داد و پا به فرار گذاشت. ترلان پیاز نصف شده را برداشت و دنبال هومن گذاشت: - تلافی تمام این مدت که اینقدر اذیتم کردی را سرت در میارم خصوصا این یک ساعت آخر... و همزمان پیاز رو پرت کرد که هومن جا خالی داد و با لبخند گفت: - تو یخچال میوه داریم، احیانا نمی‌خوای اونا را هم امتحان کنی و هر دو با یادآوری روز خواستگاری و میوه پرت کردن‌های ترلان، زیر خنده زدند. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 *** - سرکار خانم پونه حکیم حالا که دیگه گلاتون رو چیدین و گلابم اوردین، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم هومن هدایت در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟ ترلان هول شده و با صدای جیغی، بدون اجازه گرفتن از کسی گفت: - بلــه همه با خنده دست زدن که هومن زیر زیرکی و آهسته گفت: - آخی عزیزم هول شدی که، نترس من جایی نمیرم.. ترلان با حرص از دست هومن نیشگونی گرفت که هومن خندید. آراد آروم زد پس کله هومن: - خجالت بکش هنوز ازدواج نکرده شروع کردی به حرص دادن آبجی من... هومن با نیش باز که حالا دیگه شده بود جزئی از صورتش جواب داد: - بیخود برادر زن بازی در نیار صدای زهره اومد: - هیس بچه‌ها چه خبرتونه؟ مثلا مجلس عقده‌ها... حلقه‌ها رو دست همدیگه کردن و نوبت به عسل رسید. ترلان انگشتش رو آغشته به عسل کرد و با ناز جلوی دهن هومن گرفت، خندۀ خوشگلی کرد و با بدجنسی رو به هومن گفت: - عزیزم مخصوص تو قبل اینکه بشینم اینجا، یه دور رفتم دستشویی و دستم رو نشستم هومن صورتش رو عقب کشید که صدای بهمن خان اومد: - بدو دیگه پسر زیر لفظی می‌خوای؟ صدای خنده‌ی جمعیت بلند شد. هومن به ناچار و با حال به هم خوردگی عسل رو خورد. بعدم انگشت شو عسلی کرد و آهسته رو به ترلان کرد: - حقش بود همین الان دستم رو می‌کردم تو دماغم... ولی حیف که آبروم میره ترلان ریز خندید و با ناز و مکث عسل روی انگشت هومن رو خورد. پسرا به زور هومن رو برای رقص بلند کردند. ترلان با خنده به مسخره بازیاشون نگاه کرد و به این فکر کرد که بعد از درخواست هومن همه چیز مثل یه خواب گذشت. حتی حالا هم فکر می‌کرد داره خواب می‌بینه، هومن کنارش بود و قرار بود برای همیشه هم کنارش بمونه. قلبش پر از احساس خوشبختی بود و می‌تونست به الهام که روبروش با اخمای درهم ایستاده بود، لبخند بزنه. بعد از همه اتفاقاتی که براش افتاد، داشتن هومن بهترینش بود. اینکه بود و می‌خندید و شوخی می‌کرد و ترلان رو دوست داشت. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن با بی‌قراری به عروس دلبرش نگاه کرد. ترلان که باز هم با آرایشی ساده و موهای بسته شده زیر تور و لباس سفید و پوشیده‌ای که هیچ انحنایی از بدنش را نشان نمی‌داد، او را شگفت زده کرده بود. به راستی که همه چیز این دختر ساده و زیبا و بکر بود. و همین او را از تمام دختران اطرافش، متمایز می‌کرد. هومن با خنده بالای سرش ایستاد: - پاشو خانم، گرفتی نشستی لبخند ژکوند می‌زنی، پاشو یه ذره قِر بده - من دوست ندارم، اینجا همه مَردن - من خودم مراقبم، لباست که پوشیده است قرارم نیست کار خاصی انجام بدی... قبلا هم با هم رق*صیدیم یادت که نرفته؟ فقط جان من مثل دفعه قبل نزن بویاییم رو ناقص کن ترلان از جاش بلند شد و با پروویی خندید: - حقــت بــود هومن دستش رو گرفت و برد وسط: - همه زن دارن ماهم زن داریم... یه ذره خجالت بکش، ناز و عشوه بیا دلمون خوش بشه - متاسفم عزیزم جنس خریده شده پس گرفته نمی‌شود. مجبوری تحمل کنی - والا ما که راضیــم... ترلان خودشو با آهنگ توی بغل هومن تاب داد که هومن با صدایی سرشار از لذت گفت: - خوشگل شدی، باربیِ من - خوشگل بــودم - بر منکرش لعنت گونه شو نوازش کرد و زمزمه کرد: - ترلان خوشبختت می‌کنم - من همین الانم خوشبختم، چون تو کنارمی... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن لبخندی زد و به این فکر کرد که بالاخره بعد از ده سال، احساس زنده بودن داره. احساس اینکه زندگی خیلی قشنگه... قشنگ و پر از هیجان، البته کنار ترلان حالا می‌تونست از ته دل بخنده، شوخی کنه، نفس بکشه و همه اینا رو مدیون چشمای سبزی بود که با عشق بهش خیره بود. سرش رو برد نزدیک گوش ترلان و با عشق لب زد: - خیــلی دوستــت دارم آخر شب دست گل نصیب آراد شد که از کنار عروس رد می‌شد و دخترا با لبای آویزون به رقص محشر آراد با خواهرش زل زدن و غصه خوردند. همه خداحافظی کردن و ترلان با انرژی و خوشحال توی ماشین نشست و رو به هومن کرد: - بزن بریم... بزن بریم به سرعت برق و باد... بزن بریم از اینجا هومن سرشو به تاسف تکون داد و گفت: - دختر تو الان باید تو بغل مامانت گریه کنی، نه اینکه بشینی اینجا آواز بخونی - بی خیال بابا بزن بریم هومن استارت زد و راه افتاد. وسط جاده و وسط یک عالم بوق بوق و نور، ترلان تا نصفه تنه‌شو از شیشه بیرون برد و با خوشحالی فریاد زد: - خـــدایـــــــا... چــاکـرتـــــــــــــم....! هومن با اضطراب سرعت‌شو کم کرد و داد زد: - تــــــرلاااان....!!!!! ‌‌ پایان ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
‌ فایل رمان به اسم آواز چکاوک هست. اگه یادتون باشه مدتی ترنج مشکل داشتن و نتونستن پارت بدن به پیشنهاد دوستان گپ ترنج رمانی را شروع به پارت گذاری کردم که به جرات میگم خیلیااااا ازش خوششون اومد این رمان بود..‌‌😍 که من از کانال خصوصی تلگرام میاوردم.. و اونجا اسم‌شو تغییر داده بودین و من بعدا فهمیدم. ‌