تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_631
اشکهای شادی ترلان سرازیر شدن و هومن با لبخند به این صحنه نگاه میکرد.
بلافاصله انگشت ترلان را گرفت و حلقه را توی انگشتش کرد و با عشق پشت دستشو بوسید.
- دیگه واقعی واقعی مال خودم شدی..
ترلان که اصلا قدرت حرف زدن نداشت و فقط با شادی و اشک به این صحنهها نگاه میکرد، الان آماده بود و توانایی اینو داشت که هومن و زیر کتک بگیره و خوب بزنتش ولی مگه میتونست...
هومن برای اینکه از این جو خارجش کنه، گفت:
- خب حالا دیگه باید یه غذای خوشمزه برام درست کنی که اگه هر مشکلی داشته باشه، نظرم عوض میشه
ترلان مونده بود چی بگه فقط با اشک بهش نگاه میکرد.
هومن خنده ای کرد:
- برم آب قند بیارم.. انگار یکی اینجا غش و ضعف کرده
ترلان با حرص و خنده:
- خود شیرین عصا قورت داده، اصلا دلتم بخواد... حالا بگو چی میخوری تا برات درست کنم
هومن با شیطنت نگاهی به ترلان کرد:
- والا دل من که خیلی چیزا خیلی وقته میخواد...
وقتی دید گونههای ترلان سرخ شدن، ادامه داد:
- غذا را ولش کن زنگ زدم از بیرون بیارن، الان دیگه باید برسه..
مکثی کرد و با بدجنسی گفت:
- فعلا خودت از هر خوردنی خوردنیتری
وقتی چشمای گرد شده ترلان را دید، فرار را ترجیح داد و پا به فرار گذاشت.
ترلان پیاز نصف شده را برداشت و دنبال هومن گذاشت:
- تلافی تمام این مدت که اینقدر اذیتم کردی را سرت در میارم خصوصا این یک ساعت آخر...
و همزمان پیاز رو پرت کرد که هومن جا خالی داد و با لبخند گفت:
- تو یخچال میوه داریم، احیانا نمیخوای اونا را هم امتحان کنی
و هر دو با یادآوری روز خواستگاری و میوه پرت کردنهای ترلان، زیر خنده زدند.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_632
***
- سرکار خانم پونه حکیم حالا که دیگه گلاتون رو چیدین و گلابم اوردین، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم هومن هدایت در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟
ترلان هول شده و با صدای جیغی، بدون اجازه گرفتن از کسی گفت:
- بلــه
همه با خنده دست زدن که هومن زیر زیرکی و آهسته گفت:
- آخی عزیزم هول شدی که، نترس من جایی نمیرم..
ترلان با حرص از دست هومن نیشگونی گرفت که هومن خندید.
آراد آروم زد پس کله هومن:
- خجالت بکش هنوز ازدواج نکرده شروع کردی به حرص دادن آبجی من...
هومن با نیش باز که حالا دیگه شده بود جزئی از صورتش جواب داد:
- بیخود برادر زن بازی در نیار
صدای زهره اومد:
- هیس بچهها چه خبرتونه؟ مثلا مجلس عقدهها...
حلقهها رو دست همدیگه کردن و نوبت به عسل رسید.
ترلان انگشتش رو آغشته به عسل کرد و با ناز جلوی دهن هومن گرفت، خندۀ خوشگلی کرد و با بدجنسی رو به هومن گفت:
- عزیزم مخصوص تو قبل اینکه بشینم اینجا، یه دور رفتم دستشویی و دستم رو نشستم
هومن صورتش رو عقب کشید که صدای بهمن خان اومد:
- بدو دیگه پسر زیر لفظی میخوای؟
صدای خندهی جمعیت بلند شد. هومن به ناچار و با حال به هم خوردگی عسل رو خورد.
بعدم انگشت شو عسلی کرد و آهسته رو به ترلان کرد:
- حقش بود همین الان دستم رو میکردم تو دماغم... ولی حیف که آبروم میره
ترلان ریز خندید و با ناز و مکث عسل روی انگشت هومن رو خورد.
پسرا به زور هومن رو برای رقص بلند کردند. ترلان با خنده به مسخره بازیاشون نگاه کرد و به این فکر کرد که بعد از درخواست هومن همه چیز مثل یه خواب گذشت.
حتی حالا هم فکر میکرد داره خواب میبینه، هومن کنارش بود و قرار بود برای همیشه هم کنارش بمونه.
قلبش پر از احساس خوشبختی بود و میتونست به الهام که روبروش با اخمای درهم ایستاده بود، لبخند بزنه.
بعد از همه اتفاقاتی که براش افتاد، داشتن هومن بهترینش بود.
اینکه بود و میخندید و شوخی میکرد و ترلان رو دوست داشت.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
مخصوصِ تو
قبل اینکه بشینم اینجا،
یه دور رفتم دستشویی و دستم رو نشستم😅🙈
این هم لحظهای که همهتون منتظرش بودین
بالاخره هومن هم تو تله افتاد😄
بینوا دلم براش میسوزه
پارتهای پایانی را فردا براتون میذارم🌸
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
فدای تو بشم من...🥰
که اینقدر میخوامت،
که عمرا یه تار موت رو به کسی بدم
عشـق دل خودمی آخــه 💋🤍💍
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_633
هومن با بیقراری به عروس دلبرش نگاه کرد.
ترلان که باز هم با آرایشی ساده و موهای بسته شده زیر تور و لباس سفید و پوشیدهای که هیچ انحنایی از بدنش را نشان نمیداد، او را شگفت زده کرده بود.
به راستی که همه چیز این دختر ساده و زیبا و بکر بود.
و همین او را از تمام دختران اطرافش، متمایز میکرد.
هومن با خنده بالای سرش ایستاد:
- پاشو خانم، گرفتی نشستی لبخند ژکوند میزنی، پاشو یه ذره قِر بده
- من دوست ندارم، اینجا همه مَردن
- من خودم مراقبم، لباست که پوشیده است قرارم نیست کار خاصی انجام بدی... قبلا هم با هم رق*صیدیم یادت که نرفته؟ فقط جان من مثل دفعه قبل نزن بویاییم رو ناقص کن
ترلان از جاش بلند شد و با پروویی خندید:
- حقــت بــود
هومن دستش رو گرفت و برد وسط:
- همه زن دارن ماهم زن داریم... یه ذره خجالت بکش، ناز و عشوه بیا دلمون خوش بشه
- متاسفم عزیزم جنس خریده شده پس گرفته نمیشود. مجبوری تحمل کنی
- والا ما که راضیــم...
ترلان خودشو با آهنگ توی بغل هومن تاب داد که هومن با صدایی سرشار از لذت گفت:
- خوشگل شدی، باربیِ من
- خوشگل بــودم
- بر منکرش لعنت
گونه شو نوازش کرد و زمزمه کرد:
- ترلان خوشبختت میکنم
- من همین الانم خوشبختم، چون تو کنارمی...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_634
هومن لبخندی زد و به این فکر کرد که بالاخره بعد از ده سال، احساس زنده بودن داره. احساس اینکه زندگی خیلی قشنگه...
قشنگ و پر از هیجان، البته کنار ترلان
حالا میتونست از ته دل بخنده، شوخی کنه، نفس بکشه و همه اینا رو مدیون چشمای سبزی بود که با عشق بهش خیره بود.
سرش رو برد نزدیک گوش ترلان و با عشق لب زد:
- خیــلی دوستــت دارم
آخر شب دست گل نصیب آراد شد که از کنار عروس رد میشد و دخترا با لبای آویزون به رقص محشر آراد با خواهرش زل زدن و غصه خوردند.
همه خداحافظی کردن و ترلان با انرژی و خوشحال توی ماشین نشست و رو به هومن کرد:
- بزن بریم... بزن بریم به سرعت برق و باد... بزن بریم از اینجا
هومن سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
- دختر تو الان باید تو بغل مامانت گریه کنی، نه اینکه بشینی اینجا آواز بخونی
- بی خیال بابا بزن بریم
هومن استارت زد و راه افتاد. وسط جاده و وسط یک عالم بوق بوق و نور، ترلان تا نصفه تنهشو از شیشه بیرون برد و با خوشحالی فریاد زد:
- خـــدایـــــــا... چــاکـرتـــــــــــــم....!
هومن با اضطراب سرعتشو کم کرد و داد زد:
- تــــــرلاااان....!!!!!
پایان
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
اینم از وصال
ترلان شر و بلامون با هودی عصاقورت داده
خوشبخت باشین.... 😅😍❤
ممنون از تمام همراهان گلم
خاله نگاه دوستتون داره،
فایلشو آماده میکنم و براتون فردا میذارم
با رمان جدید ترنج جان شوهر شایسته
همراه باشید
بمونین برام....🌸🌸
اینم فایل
رمان #ترلان که خب البته من اسمش عوض کرده بودم
اگه یادتون باشه مدتی ترنج مشکل داشتن و نتونستن پارت بدن
به پیشنهاد دوستان گپ ترنج
رمانی را شروع به پارت گذاری کردم که به جرات میگم خیلیااااا ازش خوششون اومد
این رمان بود..😍
که من از کانال خصوصی تلگرام میاوردم..
سلام خوشگلا 😍
لطفا برای عکس کانال کمکم کنید.
برای اینکه هربار با تغییر رمان، نخوام عکس کانال رو عوض کنم و همیشه یه عکس ثابت باشه.
یکی از دو گزینه را انتخاب بفرماین
- شماره یک
- شماره دو
https://EitaaBot.ir/poll/u2ho?eitaafly
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
⚜ میانبر پارتهای رمان کامل شده
طنـز تـرلان
شروع رمان 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/2819
پارت ۳ 🌱
https://eitaa.com/11641306/6
پارت ۱۰۰ 🌱
https://eitaa.com/11641306/121
پارت ۱۱۶ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/3466
پارت ۲۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/9864
پارت ۳۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/10928
پارت ۴۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/12230
پارت ۵۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/13454
پارت ۶۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/14743
پارت پایانی 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/15398
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
دوستان عزیز
از امشب رمان شاهدخت به قلم #نجوا را براتون پارتگذاری میکنم.
و ان شاءالله هر روز پارت داریم.🌸
خلاصۀ رمان شاهدخت :
سالها کشورم با کشور همسایه جنگ داشت و من دلباختۀ جذابیت و کمالات ولیعهدش بودم... دوسال تمام از غم عشقش سوختم تا بالاخره نقشهای کشیدم که بهش نزدیک بشم...
پس شدم وجهالمصالحۀ این جنگ نابرابر تا با گروگانگیریِ من، هم جنگ خاتمه پیدا کنه، هم من به مرادِ دلم برسم..
ولی توی اون کشور، هیچکس منتظر ورودم نبود و همه ازم متنفر بودن، حتی ولیعهد سعیدِ زیبا و مغرور که تازه متوجه شدم قبلاً ازدواج کرده و سه فرزند هم داره و من همسر دومم....
این تازه آغاز ماجرا بود، وقتی مصیبت شروع شد که فهمیدم با کل فامیل همسرم در باغی بزرگ و کنار هم زندگی میکنیم. با مادرشوهری ترشرو و مستبد، و فرزندان سعید...
عزیزان نجوا نویسندۀ رمان نخواستند اسم از کشوری بُرده بشه تا از هر لحاظ مشکلی پیش نیاد و برای همین اسامی ایرانی استفاده کردند..
ولی فقط برای تصویرسازی و ذهنیت شما گفتند که خودشون عربستان و یمن رو تو ذهن داشتند و رمان رو نوشتند.
به لحاظ بزرگی، پیشرفت و ثروت عربستان بعنوان کشور مهدخت و به لحاظ جنگ، اعتقادی یمن هم بعنوان کشور سعید درنظر داشتند. 😉
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1
سالن اجلاس شلوغ و تقریبا صندلی خالی برا نشستن نبود.
کنار خانواده دور یک میز نشسته بودیم.
پدرم و برادرام کت و شلوار خاکستری یک رنگ و همشکل پوشیده بودن... با افتخار به مهمانان خوش آمد میگفتن و گرم صحبت بودن.
من و ملکه هم، طبق برنامه لباسی همرنگ به تن داشتیم. پیراهنی بلند و سبزرنگ با آستینهای بلند و پفی و دامن چیندار و یقهی بسته.
و کفشهای پاشنه بلندی که قد کشیدهام رو کشیدهتر نشون میداد.
ولی مادرم به اقتضای سِن و جایگاهش با کت و دامنی سبز و ساده در اجلاس شرکت کرده و به عنوان ملکه کنار شاه ایستاده بود.
هنگام آماده شدن ترمه خدمتکار مخصوصم تو آینه بهم نگاهی انداخت :
- دستمریزاد به خدا بابت این همه خوشگلی و لَوندی... خدا شما رو تو سرحالی و خوشی نقش بسته خانوم.
او درست میگفت چیزی از زیبایی در وجودم کم نبود.
ترمه ماهرانه موهای بلند و یک دست مشکیام را روی سرم جمع کرده بود.
با چشمان عسلی به پدرم چشم دوخته بودم. اخمهای پدرم درهم بود و زیر لب زمزمه میکرد:
- چرا شما دو تا غمبرک زدین و کاری نمیکنید؟ خوب پاشید با اونایی که وسط دارن میچرخن و میرقصن همراهی کنید.
دوست داشت همیشه منو به نمایش بذاره و از قِبَلش به اهدافش برسه.
پدرم این اجلاس رو ترتیب داده بود تا با یه تیر چند نشون بزنه...
اول اینکه به جنگ ۴ ساله با همسایگانش پایان بده (در ظاهر)
دوم با نشان دادن من به تعداد خواستگارام اضافه بشه و بتونه از اونا برای راضی کردن من بابت ازدواج با یکیشون باج بگیره..
و سوم با نشان دادن جلال و جبروت و ثروت کشورش باعث تحقیر همسایگان بشه
و تقریبا به همهی اهدافش هم رسیده بود.
مدام بهم تاکید میکرد پاشو تو سالن با همه خوش و بش کن ببینن چه قدر زیبا و دلفریب هستی....
و تُنِ صداشرو پایین میآورد و زیر گوشم میگفت: من حالا حالاها با تو و اینا کار دارم.
و پشت بندش جامی که در دست داشت را سرکشید و مستانه قهقههای سر داد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_2
مستاصل به سمت مادر برگشتم و وقتی با نگاه درماندهی او مواجه شدم فهمیدم که نباید انتظار کمک داشته باشم.
بلند شدم و لبخندی زورکی به کسانی که اطراف پدرم جمع شده بودند، تحویل دادم و کیف مجلسی همرنگ لباسم را برداشته و کمی از میز دور شدم.
هر کس برای بار اول مرا میدید از نگاه کردن به من سیر نمیشد...
۲۵ سال داشتم و پزشکی را تمام کرده بودم.
پدر به هیچ عنوان راضی به ازدواجم نبود و میگفت کسی باید در تور تلهی تو به دام بیفتد که شاه ماهی باشد و من به هر کسی قانع نمیشوم.
با شناختی که از او داشتم میدونستم که به دنبال شکار بهتری میگردد تا بتواند به اهداف پلیدش برسد و در این میان بیمیلی من به ازدواج هم به او کمک میکرد...
اما اون نمیدونست که تنها دخترش که بعد از چهار پسر به دنیا اومده، خیلی وقته که عاشق شده و دلش رو باخته بود.
بی هدف در سالن بزرگ و مجلل چرخیدم. از کنار هر میزی که گذر میکردم افرادی بودند که برای بوسیدن دستم و هم
صحبتی هر چند کوتاه و در حد دو سه کلمه، از همدیگر سبقت میگرفتند.
هر احمقی با دیدن لبخند ساختگیام میفهمید که به زور اونجام و اون آدمای بوالهوس رو تحمل میکنم...
چشمام به دنبال شخص خاصی میگشت و پیداش نمیکردم، برای همین عصبی بودم و دور و برم رو دید میزدم.
تصمیمم رو گرفته بودم باید باهاش حرف میزدم. از لابهلای جمعیت چشمم به مردی چهارشانه و قد بلند که کت و شلوار مشکی بر تن داشت افتاد.
پشتش به من بود و در انتهای سالن با پیرمردی که حدس زدم پدرش باشه حرف میزد.
زیر لب بسم الهی گفتم و از حلقهی آدمهایی که از دیدن قیافههاشون چندشم میشد به زور بیرون اومدم.
پا تند کردم تا پیش کنار سعید برم که پدرم دستم رو به طرف خودش کشید و منو متوجه سلیمان کرد...
عربی شکمباره و هیز که با فسفس نفس کشیده و خودش رو به من رسوند.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_3
با تعجب به پدر نگاهی انداخته و اخم کردم و آروم لب زدم:
- این مردک اینجا چی کار میکنه؟
پدرم سبیلهای بلندش را با نوک انگشتانش بازی داد و چشمکی حوالهام کرد.
با سلام والاحضرت و شاهدخت خانومی که گفت مجبور شدم به طرفش بچرخم و با او احوالپرسی کنم.
سلیمان با چشمهایش داشت کل وجودم رو میخورد. طوری به اندامم زُل زده بود که حس کردم عریان هستم، کمی خودم رو پشت پدر کشیدم تا از شر نگاه ناپاکش در اَمان باشم.
با صدای ضعیفی سلام و خوش آمدگویی کردم. دستش رو دراز کرد تا باهام دست بده ولی من توجهی نکردم و فقط به گفتن «ببخشید.... باید برم» بسنده کردم و دیگه مجال سخن گفتن به او و پدرم رو ندادم.
از کنارشون به سرعت رد شدم. نگاهم به مادر افتاد، او هم مثل من عروسک خیمه شببازی پدر شده بود و به اجبار با همسران پر فیس و افادهی مقامات هم صحبت.
نامهای رو که از قبل نوشته و خواستهی دلم رو برا سعید لو داده بودم، البته نه به عنوان یک عاشق بلکه به عنوان یک فرد میهن دوستی که مخالف جنگ بین دو کشور هست رو از کیف دستی بیرون کشیدم.
نباید کسی اون نامه و رد و بدل شدنش رو میدید... وقتی کنار میزشون رسیدم سلام کردم.
حاج آقا محمدیان که صورتش به طرف من بود چرخشی به بدنش داد و از پشت میز بیرون اومد و جوابم رو با لبخند مهربانی داد.
چهرهای مهربان و نورانی داشت با ریشی بلند و تقریبا سفید با چشمانی که همیشه لبخند میزدند، سنش تقریباً بالای ۶۰ سال رو نشون میداد...
با نگاه کردن به او و رفتار سنجیداش جذب این پدر و پسر شده بودم. هیچ یک از مردان زندگیام را اینگونه ندیده بودم. بدون هیچ فکر بدی چند لحظهای به صورتم نگاهی کرد و سرش رو پایین انداخت.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_4
تا پدرش متوجه نگاههای من به سعید شد اونو صدا زد: آقا سعید شاهدخت با شما کار دارن.
سعید که داشت با چند نفر دیگه حرف میزد برگشت طرف من.
وای خدا بازم مثل قبل چشماش دنیام رو خراب کرد. آب دهنم رو به زور قورت دادم. قلب من میتونه تپیدن رو فراموش کنه ولی دوست داشتن اونو نه... به هیچ وجه.
تبسمی گذرا رو لباش آمد و نگاهش رو زمین دوخت و بهم سلام کرد.
نمیتونستم زبونم رو تو دهن بچرخونم و ذهنم همچون کویر خشک شده بود و کلمهای برای جواب دادن به سلام او پیدا نمیکردم. به قول ترمه بسوزه پدر عاشقی که هوش از سر آدم میبره.
به زور یه لبخند کمرنگی زدم و با سر بهش جواب دادم. قد بلندش باعث شده بود تا مجبور بشم سرم و برا صحبت کردن باهاش بالا بگیرم.
مثل پدرش ریش و سبیل داشت ولی کم پشت. چشمانش آنقدر زیبا و نافذ بودن که نمیدونم چه قدر بهشون زل زدم.
وقتی به خودم اومدم که اون از رو حُجب و حیا سرشو پایین انداخته بود. از این کار خجالت زده شدم.
نگاهی به اطراف کردم، همه مشغول میگساری و رقص بودن و کسی به انتهای سالن توجهی نداشت.
دستمو به زور بالا آوردم و نامه رو بهش دادم و گفتم منتظر جوابتون هستم. با تعجب به نامه نگاه کرد و با اکراه اونو ازم گرفت و خواست بازش کنه که ادامه دادم: اگر ممکنه تنها شدین نامه رو بخونید!!
رو کردم به پدرش و با چاق سلامتی سر صحبت رو باز کردم. صحبت کردن با این پدر و پسر بهم آرامش میداد.
با دیدن سعید که روی صندلی کنار میزشون نشسته و نامه رو پایین میز گرفته و داره میخونه، صدای تالاب تولوب قلبم رو تو گوشم شنیدم.
با حاجی خداحافظی کردم و چند قدمی ازشون دور شدم که صدام کرد.
- شاهدخت خانوم ببخشید که اینو میگم ولی جواب من منفیه.
آه از نهادم بلند شد. با یه لبخند کمرنگی سرم و تکون دادم، نگاه تیز و بی تفاوت تیلههای مشکی چشمانش رو نتونستم تحمل کنم و زود ازشون دور شدم...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_5
سرگردان تو سالن میگشتم و هر کس بهم میرسید دست رو سینه سلام میکرد ولی من هیچ عکسالعملی نشون نمیدادم.
بالاخره به در خروجی سالن رسیدم و خودمو از اون جهنم انداختم بیرون.
رفتم به خلوتترین قسمت حیاط هتلی که سالن توش بود. به اَشکام اجازه دادم که بیرون بریزن.
صدای خندههای گاه و بیگاه مردان و زنان به گوش میرسید...جایی زیر درختی که اون نزدیکی بود رو نیمکت نشستم، اطراف پرنده پر نمیزد و با فاصلهی زیادی چند نگهبان دور و بر پرسه میزدن.
دستم و گذاشتم رو پیشونیم تا کسی متوجهم نشه..بعد از چند دقیقه صدای پای کسی رو شنیدم که نزدیک میشد.
خودمو جمع و جور کردم و دستی به موهام و لباسم کشیدم و بلند شدم تا ببینم کیه زاغ سیاه منو چوب میزنه...
سعید بود.
آرومقدم برمیداشت و میومد سمتم.
برگشتم سر جام نشستم و تکون نخوردم. اومد و کنارم وایساد... بوی عطرش مستم کرده بود. دلم میخواست تک تک سلولهای بدنم عطر اونو به یاد داشته باشن چون قرار بود چند روز دیگه برگردن کشور خودشون...
با این فکرها نفس عمیقی کشیدم تا بوی عطرش رو تو همهی سلول های بدنم ذخیره کنم.
- اجازه میدین چند لحظه وقتتون رو بگیرم مطلب مهمی هست که باید در موردش حرف بزنیم.
چشم تو چشم شدیم، میدونستم که پشت اون قیافهی مغرورش، قلبی هم از جنس سنگ داره که اجازه ورود هیچ زنی رو بعد از مرگ همسرش نمیده.
کنارم رو نیمکت نشست. چقدر برای این لحظهها تو ذهنم غش و ضعف میرفتم ولی الان دستام یخ کرده بود و نمیدونستم چی کار کنم. دلم میخواست برگردم طرفش و بگم چقدر به بودنش کنار خودم، به عشقش احتیاج دارم ولی حتی نمیتونستم درست نفس بکشم چه برسه سر صحبت رو باهاش باز کنم.
تو این فکرا بودم که شنیدم داره باهام حرف میزنه. ولی هیچی نمیفهمیدم. دیدم داره نگام میکنه و میپرسه نظر شما چیه؟
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
فعلا اوایل رمان هست چند پارت میدم
تا با روالش آشنا بشین.. 😉
نظراتتون رو ناشناس میشنوم.
لینک ناشناس
https://gkite.ir/es/8681149
زاپاس و جواب ناشناسها 👇
https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
تو تمنای منو یار من و جان منی !
پس بمان تا که نمانم
به تمناى کسی . . . 💍♥️
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
هدایت شده از تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
「 بہ نـام آݩ کھ
جانـم در دسـت اوسـت 」
#بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم 🌸
ِ
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_6
منم مثل منگولا فقط نگاش میکردم. به تتهپته افتادم و گفتم در مورد چی؟
نیشخندی زد و سرشو تکون داد:
- خودتون اینجایین و فکرتون اینجا نیست.
خجالت زده سرم و انداختم پایین. میدونستم که به حرکاتم و اون نامه شک داره...
تکیه زد به نیمکت و ادامه داد:
- من به این مهمونی پدرتون و به اهدافش مشکوکم به پدرم هم گفتم... پدر شما از یه طرف میگه بیاین صلح کنیم و از طرفی هی از همسایهها سلاح میخره.
منم فرصت رو مغتنم شمردم.
- بله درست حدس زدین، پدرم یه نقشههایی تو سرش داره که ممکنه به ضرر شما تموم بشه.
ابروهاشو تو هم کشید و به زمین خیره شد. ساعتی ساده به مچش بسته بود. از آخرین ملاقاتمون دو سال میگذشت و تو این مدت واقعا تغییر کرده بود. لاغر و تکیده و خسته به نظر میرسید مثل پدرش.
و همهی اینها به خاطر محاصره و قحطی وحشتناکی بود که کشورش گریبانگیر اون شده بود و مسبب این فاجعه کسی نبود جز پدرم.
- جناب محمدیان ۴ ساله بیهدف داریم با هم میجنگیم.
حرفمرو قطع کرد و با عتاب جواب داد:
- برای شما شاید بیهدف باشه ولی برای مردم من هدف داره... هدفمون هم رسیدن به پیروزی و اجرای عدالت هست.
آرنجهاشو زانوهاش گذاشت و کمی خم شد و دستهای از چمنهای زیر پاشو کَند و وسط مشتش ریخت و بهشون اشاره کرد و ادامه داد:
- شاید تعجب کنید ولی کشور من زیباترین کشور دنیا بود، جنگلهای سرسبز، مردمی خوشحال، انواع جشنها و شادیها رو داشتیم... هر ماه به یه مناسبتی تو پایتخت به دستور پدرم دور هم جمع میشدیم و جشن میگرفتیم... تا اینکه شیطان از این همه شادی و خوشبختی ما ناراحت شد و ....
چمنای تو مشتش رو با خشم فشار داد و مچاله کرد و با اندوهی که تو صداش بود ادامه داد:
- ولی دیگه خیلی وقته تو کشورم چیزی رشد نمیکنه، درحتی شکوفه نمیده، کسی نمیخنده، شادی نمیکنه... بچههامون غنچه نشده پرپر میشن... اینا همش به خاطر جاهطلبی پدرتون هست و مردم ما به دنبال عدالت و اجرای اون هستن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_7
به چشمام زل زد و گفت:
- میفهمین که چی دارم میگم.
این چند روزی که به اجبار اینجا بودم همه چیز دستم اومد، قدرت اول اینجا پدرتون و بعدش شما هستین شاهدخت... پس بهم حق بدین نخوام بازیچهی شما یا پدرتون بشم.
تبسمی زد و با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:
- شما اینجا همهکاره هستین، سرخوش و بیدغدغه زندگی میکنید، همه جلوتون دولا راست میشن... برای حرف زدن با خانوادهتون سر و دست میشکنن، چه لزومی داره خودتون رو فدا کنید... بهم نگین که به فکر مردم کشورم هستین که باور نمیکنم.
سرمو پایین انداختم و با ناخنهای لاکزدهام وَر رفتم. اون حق داشت به پیشنهادم شک کنه.
پدرم همهی زیر ساختهای کشورش رو از بینبرده بود ولی با این وجود اونا با توکل و غیرتی که داشتن این چهارسال مقابل پدرم و شرکاش کم نیاوردن.
- میفهمم چی میگین... کشته شدن عزیزان آدم جلوی چشماش یکی از بدترین اتفاقایی هست که ممکنه تو زندگی پیش بیاد...
ناخودآگاه متوجه شدم روی گونههام خیس شدن، ولی اعتنایی نکردم و ادامه دادم:
- لطفا با دیدن ظاهر و قیافهی خندان و این مهمونیهای مجلل گول نخورید. لااقل در مورد من و مادرم.
آب دهنم رو قورت دادم و گردن کشیدهام رو با دستم مالیدم:
- من و مادرم بعد از کشته شدن دو تا از برادرام تو جنگ با شما از درون تهی شدیم. مادرم به زور چند جور قرص سر پا هست. ما هم مثل شما به اجبار این جو رو تحمل میکنیم.
- از چهار برادرم دوتاشون تو این جنگ لعنتی کشته شدن بدون اینکه موافق این جنگ باشن... اونا همیشه از پدرم ناراحت بودن که چرا بین دو کشور که زمانی مثل دو برادر کنار هم بودن، جنگراه انداخته.
از جام بلند شدم و چند قدمی رفتم جلو و پشتم رو بهش کردم.
- ولی متاسفانه پدرم تشنهی قدرتِ و این اتفاقات اصلا براش اهمیتی نداره.
اون حاضره همهی مردم کشورش رو فدا کنه ولی به کشورگشاییاش برسه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد