تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_627
هومن با سرخوشی و بدجنسی تمام گفت:
- گفتم که ناهار میخوام
- مگه من آشپزتم...؟
هومن خندهی شیطونی کرد:
- از این به بعد آره
ترلان با حرص خم شد و دست هومن را یه گاز محکم گرفت که هومن دادی زد و دستش رو ول کرد.
ترلان دوید سمت در، که هومن دنبالش کرد و بهش رسید. از پشت کمرش رو گرفت، بلندش کرد و به سمت خونه رفت.
ترلان دست و پا زد و فریاد کشید:
- ولـــم کن.. بی شعـور.. بی شعـــور...
هومن با خونسردی وارد ساختمان شد و در رو پشت سرش بست.
ترلان رو روی زمین گذاشت و گفت:
- همه این حرفات یادم میمونه، بعدا تلافی میکنم
- کدوم بعـــدا..؟ چرا چرت میگی..؟
- حرف نزن خانوم سگه، برو غذا درست کن گشنمه
ترلان با جیغ داد زد:
- سگ عمتــه احمـق
- خدا رو شکر عمه ندارم
- اگه غذا درست کنم ولم میکنی دیگه؟
بعدم با حرص و پاکوبان رفت سمت آشپزخونه و همونطور پشت به در با صدای بلندی پرسید:
- چی میخوای کوفت کنی؟
صدای هومن از کنار گوشش بلند شد:
- بــی ادب...
ترلان پرید بالا و برگشت و با عصبانیت یه مشت زد به بازوی هومن که دست خودش درد گرفت.
هومن با حالت حرص دراری نشست پشت میز :
- زن هم زنای قدیم.. جز چشم گفتن کاری نمیکردن، حالا آدم رو گاز میگیرن، کتک میزنن، فحش میدن
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_628
ترلان دهنش و کج کرد:
- آخی دلم برات کبابه.. همینه که هست. من اینجوریم، ایشالا الهام خانوم اینجوری نباشه
هومن با شنگولی جواب داد:
- من خود آزارم، همینجوری دوست دارم
ترلان پیاز و گذاشت جلوی هومن:
- دفعه قبلی دیدم سوپ درست کردی برام، پس قبل ترش فیلم اومدی واسم که بلد نیستی پیاز خُرد کنی.. حالا هنرتو نشون بده
- دفعه قبلی تنها کاری که کردم این بود که سوپ یخ زده رو از تو فریزر در اوردم و گذاشتم گرم بشه همین...
ترلان دستشو زد به کمرش:
- منو بگو که فکر کردم یه چیزی بارته، خیلی خب پس پاشو برو از آشپزخونه بیرون.. تو دست و پام نباش
- به به چه ادبیات قشنگی!!! تو دست و پام نباش، به به! به به..!!
- هومن قاطی کردیها... پاشو برو بیـــرون
هومن نیش شو باز کرد:
- نــه... میخوام نگاه کنم از این به بعد چه جوری میخوای برام غذا درست کنی
- آخه هومن چته؟ از این به بعد من قرار نیست برات غذا درست کنم
- خب چــرا...؟
ترلان با بیچارگی تمام نالید:
- چرا اینجوری میکنی؟ چرا دوباره داری اذیتم میکنی؟
هومن لبخند مهربونی زد:
- من غلط بکنم اذیتت کنم عزیز دلــم
تو چشمای ترلان اشک جمع شد و با عجز نالید:
- اینجوری نکن
- چه جوری نکنم عزیــزکم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ایوووول ترلان
خوب گازش گرفتی😁
هومنِ خودآزار😁
حالا هی بگو عزیزکم....😉😂
گلیا بازم میگم
ترلان جمعه تمام هست،
بخاطر همین اصلا تقاضای پارت اضافه نکنید.
بعد فایل کاملشو براتون میفرستم..
همانطور که بارها گفتم این رمان برای من نیست،
فقط بنا به تقاضای دوستان گپ، پارتگذاری شد...
و بعد از اون رمان شوهر شایسته
که نویسندهاش ترنج عزیز هست را براتون میذارم.
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_629
ترلان کلافه و عصبی گفت:
- همینجوری دیگه... لبخند نزن، قربون صدقم نرو، آخه چرا نمیفهمی نباید اینجوری کنی
- من که توش اشکالی نمیبینم. همه نامزدا اینجورین، تازه بدترم هستن، کارهای دیگه هم میکنن
ترلان سعی کرد به شیطنت و لبخند هومن محل نده، پس بیتفاوت گفت:
- تو میگی نامزدا... ما قرار نیست باهم بمونیم
هومن مثلا با تعجب جواب داد:
- چــرا ؟ تو خودت گفتی باشه
- چی میگی ؟
– نظرت رو که درباره ازدواج خواستم، گفتی باشه
- من کی گفتم؟ اصلا برا چی گفتم؟
- فراموشی گرفتی عزیزم؟ من گفتم میخوام ازدواج کنم، تو هم گفتی باشه... این یعنی اینکه ما قراره با هم بمونیم
ترلان مبهوت به هومن زل زد:
- منظــورت چیـه...؟
- واضح نبــود؟ بذار واضحش کنم
روبروی ترلان ایستاد.
صورتش رو بهش نزدیک کرد و با شیطنتی که تو چشماش پیدا بود گفت:
- یعنی قراره هی از این کارا بکنیــم
قبل اینکه لب ترلان رو لمس کنه.
ترلان عقب کشید و بلند گفت:
- گفتم بهت واضح حـرف بــزن
- آخه چی شو نمیفهمی؟ من ازت درخواست ازدواج کردم، تو هم گفتی باشه... این یعنی چی؟
- نخیرم تو از من درخواست ازدواج نکردی، تو گفتی میخوای با الهام ازدواج کنی!!
- من کی گفتم؟ تو خودت همچین حرفی زدی
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_630
ترلان متعجب پرسید:
- پس جاوید چی؟ چرا گفتی من با جاوید خوشبخت بشم؟
- میخواستم ببینم جاوید برات چه جایگاهی داره که فهمیدم اصلا وجود نداره
- پس... پس...
- پس من ازت درخواست ازدواج کردم و تو هم گفتی باشه
- پس چرا اینجوری؟ چــرا...
- چون می خواستم جلوی هر ناز کردن احتمالی رو بگیرم. حالا هم قبل از اینکه بذارم هر چیزی رو به رخم بکشی، میگم بخاطر تمام حرفا و کارای گذشته متاسفم....
بعدم قیافهی مظلومی گرفت و به آرومی و خواهش گفت:
- پس لطفا منو ببخش و بدون ناز و زود جوابمو بده
ترلان گیج و منگ مونده بود:
- نه... اینجوری قبول نیست، اینجوری...
- خیله خب اگه این جوری دوست نداری، دوباره درخواستمو تکرار میکنم.
به اطرافش نگاه کرد و در آخر با لبخندی شیطون، پیازی که ترلان بهش داده بود را نصف کرد.
از توی جیبش یه حلقه دراورد و روی پیاز قرار داد.
دست چپش رو گذاشت روی قلبش و پیاز رو جلوی ترلان گرفت:
- با من ازدواج میکنی؟
ترلان از سر شوق و تعجب اشک میریخت.
که این بار هومن با همون حالت روی دو زانو نشست و پیاز رو جلوی ترلان گرفت و با شیطنت و لبخند گفت:
- سرکار خانم ترلان حکیم... آیا بنده وکیلــم...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
ای خدا بگم چکارت کنه هومن😄
کشتی ما را تا حرف بزنی و خواستگاری کنی
همه به خونت تشنه هستن بخدا 🔪🔪
با این خواستگاری کردنت.. 😂
گلیا بازم میگم
ترلان جمعه تمام هست،
بخاطر همین اصلا تقاضای پارت اضافه نکنید.
بعد فایل کاملشو براتون میفرستم..
همانطور که بارها گفتم این رمان برای من نیست،
فقط بنا به تقاضای دوستان گپ، پارتگذاری شد...
و بعد از اون رمان شوهر شایسته
که نویسندهاش ترنج عزیز هست را براتون میذارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
قول میدم تا آخر عمــر
به اذیت کردنت ادامه بـدم...😂💜•
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_631
اشکهای شادی ترلان سرازیر شدن و هومن با لبخند به این صحنه نگاه میکرد.
بلافاصله انگشت ترلان را گرفت و حلقه را توی انگشتش کرد و با عشق پشت دستشو بوسید.
- دیگه واقعی واقعی مال خودم شدی..
ترلان که اصلا قدرت حرف زدن نداشت و فقط با شادی و اشک به این صحنهها نگاه میکرد، الان آماده بود و توانایی اینو داشت که هومن و زیر کتک بگیره و خوب بزنتش ولی مگه میتونست...
هومن برای اینکه از این جو خارجش کنه، گفت:
- خب حالا دیگه باید یه غذای خوشمزه برام درست کنی که اگه هر مشکلی داشته باشه، نظرم عوض میشه
ترلان مونده بود چی بگه فقط با اشک بهش نگاه میکرد.
هومن خنده ای کرد:
- برم آب قند بیارم.. انگار یکی اینجا غش و ضعف کرده
ترلان با حرص و خنده:
- خود شیرین عصا قورت داده، اصلا دلتم بخواد... حالا بگو چی میخوری تا برات درست کنم
هومن با شیطنت نگاهی به ترلان کرد:
- والا دل من که خیلی چیزا خیلی وقته میخواد...
وقتی دید گونههای ترلان سرخ شدن، ادامه داد:
- غذا را ولش کن زنگ زدم از بیرون بیارن، الان دیگه باید برسه..
مکثی کرد و با بدجنسی گفت:
- فعلا خودت از هر خوردنی خوردنیتری
وقتی چشمای گرد شده ترلان را دید، فرار را ترجیح داد و پا به فرار گذاشت.
ترلان پیاز نصف شده را برداشت و دنبال هومن گذاشت:
- تلافی تمام این مدت که اینقدر اذیتم کردی را سرت در میارم خصوصا این یک ساعت آخر...
و همزمان پیاز رو پرت کرد که هومن جا خالی داد و با لبخند گفت:
- تو یخچال میوه داریم، احیانا نمیخوای اونا را هم امتحان کنی
و هر دو با یادآوری روز خواستگاری و میوه پرت کردنهای ترلان، زیر خنده زدند.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_632
***
- سرکار خانم پونه حکیم حالا که دیگه گلاتون رو چیدین و گلابم اوردین، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم هومن هدایت در آورم؟ آیا بنده وکیلم؟
ترلان هول شده و با صدای جیغی، بدون اجازه گرفتن از کسی گفت:
- بلــه
همه با خنده دست زدن که هومن زیر زیرکی و آهسته گفت:
- آخی عزیزم هول شدی که، نترس من جایی نمیرم..
ترلان با حرص از دست هومن نیشگونی گرفت که هومن خندید.
آراد آروم زد پس کله هومن:
- خجالت بکش هنوز ازدواج نکرده شروع کردی به حرص دادن آبجی من...
هومن با نیش باز که حالا دیگه شده بود جزئی از صورتش جواب داد:
- بیخود برادر زن بازی در نیار
صدای زهره اومد:
- هیس بچهها چه خبرتونه؟ مثلا مجلس عقدهها...
حلقهها رو دست همدیگه کردن و نوبت به عسل رسید.
ترلان انگشتش رو آغشته به عسل کرد و با ناز جلوی دهن هومن گرفت، خندۀ خوشگلی کرد و با بدجنسی رو به هومن گفت:
- عزیزم مخصوص تو قبل اینکه بشینم اینجا، یه دور رفتم دستشویی و دستم رو نشستم
هومن صورتش رو عقب کشید که صدای بهمن خان اومد:
- بدو دیگه پسر زیر لفظی میخوای؟
صدای خندهی جمعیت بلند شد. هومن به ناچار و با حال به هم خوردگی عسل رو خورد.
بعدم انگشت شو عسلی کرد و آهسته رو به ترلان کرد:
- حقش بود همین الان دستم رو میکردم تو دماغم... ولی حیف که آبروم میره
ترلان ریز خندید و با ناز و مکث عسل روی انگشت هومن رو خورد.
پسرا به زور هومن رو برای رقص بلند کردند. ترلان با خنده به مسخره بازیاشون نگاه کرد و به این فکر کرد که بعد از درخواست هومن همه چیز مثل یه خواب گذشت.
حتی حالا هم فکر میکرد داره خواب میبینه، هومن کنارش بود و قرار بود برای همیشه هم کنارش بمونه.
قلبش پر از احساس خوشبختی بود و میتونست به الهام که روبروش با اخمای درهم ایستاده بود، لبخند بزنه.
بعد از همه اتفاقاتی که براش افتاد، داشتن هومن بهترینش بود.
اینکه بود و میخندید و شوخی میکرد و ترلان رو دوست داشت.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
مخصوصِ تو
قبل اینکه بشینم اینجا،
یه دور رفتم دستشویی و دستم رو نشستم😅🙈
این هم لحظهای که همهتون منتظرش بودین
بالاخره هومن هم تو تله افتاد😄
بینوا دلم براش میسوزه
پارتهای پایانی را فردا براتون میذارم🌸
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
فدای تو بشم من...🥰
که اینقدر میخوامت،
که عمرا یه تار موت رو به کسی بدم
عشـق دل خودمی آخــه 💋🤍💍
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_633
هومن با بیقراری به عروس دلبرش نگاه کرد.
ترلان که باز هم با آرایشی ساده و موهای بسته شده زیر تور و لباس سفید و پوشیدهای که هیچ انحنایی از بدنش را نشان نمیداد، او را شگفت زده کرده بود.
به راستی که همه چیز این دختر ساده و زیبا و بکر بود.
و همین او را از تمام دختران اطرافش، متمایز میکرد.
هومن با خنده بالای سرش ایستاد:
- پاشو خانم، گرفتی نشستی لبخند ژکوند میزنی، پاشو یه ذره قِر بده
- من دوست ندارم، اینجا همه مَردن
- من خودم مراقبم، لباست که پوشیده است قرارم نیست کار خاصی انجام بدی... قبلا هم با هم رق*صیدیم یادت که نرفته؟ فقط جان من مثل دفعه قبل نزن بویاییم رو ناقص کن
ترلان از جاش بلند شد و با پروویی خندید:
- حقــت بــود
هومن دستش رو گرفت و برد وسط:
- همه زن دارن ماهم زن داریم... یه ذره خجالت بکش، ناز و عشوه بیا دلمون خوش بشه
- متاسفم عزیزم جنس خریده شده پس گرفته نمیشود. مجبوری تحمل کنی
- والا ما که راضیــم...
ترلان خودشو با آهنگ توی بغل هومن تاب داد که هومن با صدایی سرشار از لذت گفت:
- خوشگل شدی، باربیِ من
- خوشگل بــودم
- بر منکرش لعنت
گونه شو نوازش کرد و زمزمه کرد:
- ترلان خوشبختت میکنم
- من همین الانم خوشبختم، چون تو کنارمی...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_634
هومن لبخندی زد و به این فکر کرد که بالاخره بعد از ده سال، احساس زنده بودن داره. احساس اینکه زندگی خیلی قشنگه...
قشنگ و پر از هیجان، البته کنار ترلان
حالا میتونست از ته دل بخنده، شوخی کنه، نفس بکشه و همه اینا رو مدیون چشمای سبزی بود که با عشق بهش خیره بود.
سرش رو برد نزدیک گوش ترلان و با عشق لب زد:
- خیــلی دوستــت دارم
آخر شب دست گل نصیب آراد شد که از کنار عروس رد میشد و دخترا با لبای آویزون به رقص محشر آراد با خواهرش زل زدن و غصه خوردند.
همه خداحافظی کردن و ترلان با انرژی و خوشحال توی ماشین نشست و رو به هومن کرد:
- بزن بریم... بزن بریم به سرعت برق و باد... بزن بریم از اینجا
هومن سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
- دختر تو الان باید تو بغل مامانت گریه کنی، نه اینکه بشینی اینجا آواز بخونی
- بی خیال بابا بزن بریم
هومن استارت زد و راه افتاد. وسط جاده و وسط یک عالم بوق بوق و نور، ترلان تا نصفه تنهشو از شیشه بیرون برد و با خوشحالی فریاد زد:
- خـــدایـــــــا... چــاکـرتـــــــــــــم....!
هومن با اضطراب سرعتشو کم کرد و داد زد:
- تــــــرلاااان....!!!!!
پایان
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
اینم از وصال
ترلان شر و بلامون با هودی عصاقورت داده
خوشبخت باشین.... 😅😍❤
ممنون از تمام همراهان گلم
خاله نگاه دوستتون داره،
فایلشو آماده میکنم و براتون فردا میذارم
با رمان جدید ترنج جان شوهر شایسته
همراه باشید
بمونین برام....🌸🌸
اینم فایل
رمان #ترلان که خب البته من اسمش عوض کرده بودم
اگه یادتون باشه مدتی ترنج مشکل داشتن و نتونستن پارت بدن
به پیشنهاد دوستان گپ ترنج
رمانی را شروع به پارت گذاری کردم که به جرات میگم خیلیااااا ازش خوششون اومد
این رمان بود..😍
که من از کانال خصوصی تلگرام میاوردم..
سلام خوشگلا 😍
لطفا برای عکس کانال کمکم کنید.
برای اینکه هربار با تغییر رمان، نخوام عکس کانال رو عوض کنم و همیشه یه عکس ثابت باشه.
یکی از دو گزینه را انتخاب بفرماین
- شماره یک
- شماره دو
https://EitaaBot.ir/poll/u2ho?eitaafly
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
⚜ میانبر پارتهای رمان کامل شده
طنـز تـرلان
شروع رمان 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/2819
پارت ۳ 🌱
https://eitaa.com/11641306/6
پارت ۱۰۰ 🌱
https://eitaa.com/11641306/121
پارت ۱۱۶ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/3466
پارت ۲۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/9864
پارت ۳۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/10928
پارت ۴۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/12230
پارت ۵۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/13454
پارت ۶۰۰ 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/14743
پارت پایانی 🌱
https://eitaa.com/toranj_novel/15398
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
دوستان عزیز
از امشب رمان شاهدخت به قلم #نجوا را براتون پارتگذاری میکنم.
و ان شاءالله هر روز پارت داریم.🌸
خلاصۀ رمان شاهدخت :
سالها کشورم با کشور همسایه جنگ داشت و من دلباختۀ جذابیت و کمالات ولیعهدش بودم... دوسال تمام از غم عشقش سوختم تا بالاخره نقشهای کشیدم که بهش نزدیک بشم...
پس شدم وجهالمصالحۀ این جنگ نابرابر تا با گروگانگیریِ من، هم جنگ خاتمه پیدا کنه، هم من به مرادِ دلم برسم..
ولی توی اون کشور، هیچکس منتظر ورودم نبود و همه ازم متنفر بودن، حتی ولیعهد سعیدِ زیبا و مغرور که تازه متوجه شدم قبلاً ازدواج کرده و سه فرزند هم داره و من همسر دومم....
این تازه آغاز ماجرا بود، وقتی مصیبت شروع شد که فهمیدم با کل فامیل همسرم در باغی بزرگ و کنار هم زندگی میکنیم. با مادرشوهری ترشرو و مستبد، و فرزندان سعید...
عزیزان نجوا نویسندۀ رمان نخواستند اسم از کشوری بُرده بشه تا از هر لحاظ مشکلی پیش نیاد و برای همین اسامی ایرانی استفاده کردند..
ولی فقط برای تصویرسازی و ذهنیت شما گفتند که خودشون عربستان و یمن رو تو ذهن داشتند و رمان رو نوشتند.
به لحاظ بزرگی، پیشرفت و ثروت عربستان بعنوان کشور مهدخت و به لحاظ جنگ، اعتقادی یمن هم بعنوان کشور سعید درنظر داشتند. 😉
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_1
سالن اجلاس شلوغ و تقریبا صندلی خالی برا نشستن نبود.
کنار خانواده دور یک میز نشسته بودیم.
پدرم و برادرام کت و شلوار خاکستری یک رنگ و همشکل پوشیده بودن... با افتخار به مهمانان خوش آمد میگفتن و گرم صحبت بودن.
من و ملکه هم، طبق برنامه لباسی همرنگ به تن داشتیم. پیراهنی بلند و سبزرنگ با آستینهای بلند و پفی و دامن چیندار و یقهی بسته.
و کفشهای پاشنه بلندی که قد کشیدهام رو کشیدهتر نشون میداد.
ولی مادرم به اقتضای سِن و جایگاهش با کت و دامنی سبز و ساده در اجلاس شرکت کرده و به عنوان ملکه کنار شاه ایستاده بود.
هنگام آماده شدن ترمه خدمتکار مخصوصم تو آینه بهم نگاهی انداخت :
- دستمریزاد به خدا بابت این همه خوشگلی و لَوندی... خدا شما رو تو سرحالی و خوشی نقش بسته خانوم.
او درست میگفت چیزی از زیبایی در وجودم کم نبود.
ترمه ماهرانه موهای بلند و یک دست مشکیام را روی سرم جمع کرده بود.
با چشمان عسلی به پدرم چشم دوخته بودم. اخمهای پدرم درهم بود و زیر لب زمزمه میکرد:
- چرا شما دو تا غمبرک زدین و کاری نمیکنید؟ خوب پاشید با اونایی که وسط دارن میچرخن و میرقصن همراهی کنید.
دوست داشت همیشه منو به نمایش بذاره و از قِبَلش به اهدافش برسه.
پدرم این اجلاس رو ترتیب داده بود تا با یه تیر چند نشون بزنه...
اول اینکه به جنگ ۴ ساله با همسایگانش پایان بده (در ظاهر)
دوم با نشان دادن من به تعداد خواستگارام اضافه بشه و بتونه از اونا برای راضی کردن من بابت ازدواج با یکیشون باج بگیره..
و سوم با نشان دادن جلال و جبروت و ثروت کشورش باعث تحقیر همسایگان بشه
و تقریبا به همهی اهدافش هم رسیده بود.
مدام بهم تاکید میکرد پاشو تو سالن با همه خوش و بش کن ببینن چه قدر زیبا و دلفریب هستی....
و تُنِ صداشرو پایین میآورد و زیر گوشم میگفت: من حالا حالاها با تو و اینا کار دارم.
و پشت بندش جامی که در دست داشت را سرکشید و مستانه قهقههای سر داد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_2
مستاصل به سمت مادر برگشتم و وقتی با نگاه درماندهی او مواجه شدم فهمیدم که نباید انتظار کمک داشته باشم.
بلند شدم و لبخندی زورکی به کسانی که اطراف پدرم جمع شده بودند، تحویل دادم و کیف مجلسی همرنگ لباسم را برداشته و کمی از میز دور شدم.
هر کس برای بار اول مرا میدید از نگاه کردن به من سیر نمیشد...
۲۵ سال داشتم و پزشکی را تمام کرده بودم.
پدر به هیچ عنوان راضی به ازدواجم نبود و میگفت کسی باید در تور تلهی تو به دام بیفتد که شاه ماهی باشد و من به هر کسی قانع نمیشوم.
با شناختی که از او داشتم میدونستم که به دنبال شکار بهتری میگردد تا بتواند به اهداف پلیدش برسد و در این میان بیمیلی من به ازدواج هم به او کمک میکرد...
اما اون نمیدونست که تنها دخترش که بعد از چهار پسر به دنیا اومده، خیلی وقته که عاشق شده و دلش رو باخته بود.
بی هدف در سالن بزرگ و مجلل چرخیدم. از کنار هر میزی که گذر میکردم افرادی بودند که برای بوسیدن دستم و هم
صحبتی هر چند کوتاه و در حد دو سه کلمه، از همدیگر سبقت میگرفتند.
هر احمقی با دیدن لبخند ساختگیام میفهمید که به زور اونجام و اون آدمای بوالهوس رو تحمل میکنم...
چشمام به دنبال شخص خاصی میگشت و پیداش نمیکردم، برای همین عصبی بودم و دور و برم رو دید میزدم.
تصمیمم رو گرفته بودم باید باهاش حرف میزدم. از لابهلای جمعیت چشمم به مردی چهارشانه و قد بلند که کت و شلوار مشکی بر تن داشت افتاد.
پشتش به من بود و در انتهای سالن با پیرمردی که حدس زدم پدرش باشه حرف میزد.
زیر لب بسم الهی گفتم و از حلقهی آدمهایی که از دیدن قیافههاشون چندشم میشد به زور بیرون اومدم.
پا تند کردم تا پیش کنار سعید برم که پدرم دستم رو به طرف خودش کشید و منو متوجه سلیمان کرد...
عربی شکمباره و هیز که با فسفس نفس کشیده و خودش رو به من رسوند.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد