❤️ #سردار_خندان ؛ #شهید_غلامرضا_قربانی_مطلق ❤️
◼ برادر #احمد از دست یکی از نیروها شدیدا عصبانی شده بود😠 و در حالی که زیر لب می غرید ،سوار خودرو 🚗 شد تا خودش را به محل استقرار او برساند .من و غلامرضا هم نشستیم کنارش،غلامرضا در حالی که سیگارش را آتش می زد سرش را به گوش من نزدیک کرد و زیر لب ،خونسرد گفت :قبل از اینکه کاری دست خودش یا آن بنده خدا بده باید یه فکری بکنیم !😏
من هم نگران بودم چهره برادر #احمد از غضب سرخ شده بود😠 .در این جور مواقع ما جرات نزدیک شدن به او را نداشتیم😱 ،اما غلامرضا عین خیالش نبود و در حالی که نیشش مثل همیشه تا بنا گوش باز بود😄 با زیرکی به صورتی که برادر #احمد متوجه نشد ،کلت کمری او را از غلافش خارج کرد و گذاشت تو جیب اورکت خودش بعد در حالی که نفس عمیقی می کشید به من چشمکی زد و آهسته گفت :این طوری خیالمان راحت تر است .😄😄
🔻
به مقر مورد نظر که رسیدیم برادر #احمد مثل فشنگ از ماشین پرید پایین . من هم نگران در پی او 😱 . اما غلامرضا خیلی راحت در حالی که به سیگارش پک می زد ،پیاده شد .کلاه لبه دار ارتشی اش را روی سرش جا بجا کرد و قدم زنان به طرف ما آمد ،برادر #احمد داشت ،با عصبانیت ،سر نیروی خاطی ،داد وهوار می کرد😬 .البته این را هم گفته باشم ،حق به جانب #احمد بود ،آخر آن نیروی سهل انگار ،با بی توجهی به اوامر برادر احمد ،حسابی کلافه اش کرده بود ومن و #رضا_دستواره هم که آنجا بود ، جرات دخالت نداشتیم .ناغافل برادر #احمد دست برد به طرف کمرش تا کلتش را بیرون بکشد که با جای خالی اسلحه مواجه شد !حسابی جا خورد .دیگر آتش غضب از چشمانش زبانه می کشید 😠که دیدم غلامرضا دستی به شانه او زد و سیگار نصفه ای را که بین انگشتانش بود به طرف برادر #احمد گرفت و با بی خیالی کامل ،گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است ،گفت:
😅
😅
برادر #احمد ،سیگار می کشی جانم ؟اعصابت راحت می شه ها !...
🔻
برادر #احمد علی رغم اینکه از سیگار بیزار بود ناگهان لبانش به خنده باز شد.
😃
😃
آتش خشمش فرو کش کرده بود و در حالی که سر خود را تکان می داد گفت :لا اله الا الله تو اینجا هم دست از شوخی بر نمی داری ؟😏😃😏
.
.
به دنبال او همه ما شروع کردیم به خندیدن😄 .غلامرضا ، همان طور جدی ایستاده بود و وانمود می کرد که از رفتار ما متعجب شده است و بعد از آنکه پکی به سیگارش زد آن را دور انداخت و به ما ملحق شد.😃
.
.
.
⭕✅⭕ منابع:"ستارگان آسمان گمنامی"نوشته ی محمد علی صمدی،نشر فرهنگسرای اندیشه،تهران-1378 - "سردار خندان" ششمین کتاب از سری کتب مردستان، نویسنده : محمد علی صمدی ،نشر آوینی
https://sapp.ir/yousof_e_moghavemat
https://gap.im/yousof_e_moghavemat
http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
😅 #مرخصی_می_خواستی_نه ؟؟!!!! 😂
😛
😜
😩
زمانی که #تیپ_محمد_رسول_الله (ص) تشکیل شد، #رضا_دستواره با توجه به استعدادی که داشت٬ به عنوان #مسئول_پرسنلی شروع به کار کرد. محل کار او در یک #کانکس بود که در آن یک پنجره تعبیه شده بود و این کانکس در سطح بالاتری از زمین قرار داشت. این طوری #رضا بر رزمنده های مراجعه کننده تسلط داشت؛ از طرفی بچه های #رزمنده باید بر روی بلوکی می رفتند.
یک روز که آماده می شدیم برای #عملیات_بیت_المقدس ٬ یک #بسیجی رزمنده پشت پنجره قرار گرفت و گفت: "مرخصی می خوام." #رضا گفت: "طبق دستور #فرمانده_تیپ ، چون #عملیات نزدیک است نمی توانیم #مرخصی بدهیم." #بسیجی خیلی اصرار کرد.
#رضا گفت : "آقا، #فرمانده_تیپ گفته است مرخصی ندهید. چرا اینقدر اصرار می کنید؟"
ولی وقتی #رضا دید این #بسیجی همچنان پافشاری می کند٬ یه #پارچ_آب بغل دست #رضا بود.
گفت: "وایسا الان بهت مرخصی می دم". تقریباً سر و صورت #بسیجی مقابل پنجره بود. پارچ آب را روی سر #بسیجی خالی کرد گفت: "حالا متوجه شدی...مرخصی نمی دیم". 😂😂😂
😖
😞
👤 راوی: سردار «نصرت الله قریب»
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🍃 #وقتی_حاجی_تنها_شد 🌸
💫
✅
👈 خدایی بخونید کپشن ها رو! خیلی واسه نوشتنش زحمت کشیده میشه!!😞
👇
↘
🔶 حسین بهشتی؛ جانشین واحد مخابرات #لشکر۲۷ ؛ که طی عملیات، #بیسیمچی همراه فرماندهی لشکر هم بوده است، در بیان روحیات #محمد_ابراهیم_همت در نبرد #خیبر ، به خصوص در جزیرۀ جنوبی مجنون می گوید:
«...یکی از وقایع منحصر به فردی که واقعاً تا آن موقع از جنگ اتفاق نیافتاده بود، جنگیدن داخل #جزایر_مجنون بود. طی #عملیات_خیبر ، رزمنده هایی که وارد #جزیره_مجنون می شدند، چون هیچ عقبه و پشتیبانی نداشتند، تنها اتکایشان به خداوند متعال بود. این حالت جداافتادگی از پشتیبانی ها، حمایت ها، رفاقت ها و محرومیت از هر گونه امکانات مادی، بچه های داخل جزیره را به خدا نزدیک تر می کرد. احساس می کردیم وارد دنیای دیگری شده ایم که با دنیای بیرون از جزیره، زمین تا آسمان تفاوت دارد. البته این حالت در #حاج_همت بیشتر نمایان بود.
خُب؛ من به عنوان بی_سیم_چی فرماندهی لشکر، همه جا در کنار #حاجی بودم. با کمال شگفتی، می دیدم که #همت از آن همه تنهایی و غُربت، واقعاً لذت می بَرَد. در ذهن امثال من، این توهمات خطور می کرد که هر آن نیروهای دشمن وارد جزیره می شوند و همه ما را یا می کشند و یا به اسارت می برند؛ اما #حاج_همت ، اصلاً چنین فکری در ذهنش نبود. این را ما از حرکات و تصمیم های او می فهمیدیم. تصمیم هایی که واقعاً بوی خون می دادند و از همان #تفکر_عاشورایی این مرد سرچشمه می گرفتند.
با توجه به آن که نیرویی دور و برش نمانده بود، اما به همان چند نفر از مسئولین لشکر که در اطرافش مانده بودند، خیلی وابستگی پیدا کرده بود. به #عباس_کریمی ، #رضا_دستواره ، #اکبر_زجاجی ، #سعید_سلیمانی و از همۀ این ها بیشتر به #سعید_مهتدی .
یادم هست یک روز، چند ساعتی بود که صدای مهتدی از پشت بیسیم ما شنیده نمی شد. #همت که دستپاچه شده بود، به من گفت: «سریع #سعید را به گوش کن، ببین او کجاست؟ چرا با من حرف نمی زند؟ وقتی #سعید پشت بی سیم آمد، #همت با لحنی پر از دلواپسی به او گفت: «کجایی برادر #سعید ؟ چرا اذیتمان می کنی؟» ✔
📄
🌸
👈 منبع کپشن: کتاب خواندنی و باشکوه #شراره_های_خورشید ، نوشته آقایان «گلعلی بابایی و حسین بهزاد» - صفحات ۷۱۸ و ۷۱۹ 🔶
🍃
✅
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#شهید_همت
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#دفاع_مقدس
#شهدای_خیبر
#شهدای_اسفند
http://Eitta.com/yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🍁 #زندگینامه_احمد_متوسلیان 🌸
✔
🔸️قسمت شانزدهم🔸️
💠
💎
⚪ اخلاق منحصر به فرد #متوسلیان سبب شده بود تا نیروهای تحت امر او با عشق و علاقه با وی کار کنند. سیف الله منتظری یکی از یاران نزدیک #متوسلیان در این رابطه گفته است:
"...در چهره حاجی حالتی بود که دل کندن از او را سخت می کرد. حرف زدن و نوع برخوردش تاثیر زیادی روی آدم می گذاشت. مثلا #رضا_دستواره ، #حسن_زمانی ، احمد ملا سلیمانی، قدبیگی و طالبی به عنوان نیروی کمکی از #سپاه_روانسر ماموریت گرفته بودند برای #پاوه تا دو شب عملیات را با ما انجام بدهند و برگردند، اما تا آخر عمرشان پیش #احمد ماندند.
شاخصه ای که در چهره، گفتار و رفتار #احمد بود که هر کسی را جذب می کرد. ممکن بود، حرفی بزند که مثلاً سیف الله منتظری بدش بیاید، اما بچه ها می گذشتند و می رفتند. من زمان جنگ یک مکانیک بودم و بچه های ما هم، به شوخی می گفتند؛ 《قوم بنی هندل》. یعنی هر صحبتی که به ذهنشان میآمد، بیان میکردند.امّا چطور شد که ما در این جمع بودیم، ولی هیچ حرف رکیکی از دهانمان خارج نمیشد؟ آیا این غیر از تاثیر اخلاق خوب برادر #احمد در ما بوده است؟!"
✔
🌸
📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی #در_هاله_ای_از_غبار ، به قلم سردار گلعلی بابایی، صفحات ۴۵ و ۴۶
📸 معرفی تصویر: اواخر پاییز ۱۳۶۰، دفتر فرماندهی سپاه منطقه ۷ ، #کرمانشاه
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#حاج_احمد
#دفاع_مقدس
#کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم
#دفاع_مقدس
#لشکر_27_محمد_رسول_الله
#لشکر_27
🆔 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🍃 #وقتی_حاجی_تنها_شد 🌸
💫
✅
👈 خدایی بخونید کپشن ها رو! خیلی واسه نوشتنش زحمت کشیده میشه!!😞
👇
↘
🔶 حسین بهشتی؛ جانشین واحد مخابرات #لشکر۲۷ ؛ که طی عملیات، #بیسیمچی همراه فرماندهی لشکر هم بوده است، در بیان روحیات #محمد_ابراهیم_همت در نبرد #خیبر ، به خصوص در جزیرۀ جنوبی مجنون می گوید:
«...یکی از وقایع منحصر به فردی که واقعاً تا آن موقع از جنگ اتفاق نیافتاده بود، جنگیدن داخل #جزایر_مجنون بود. طی #عملیات_خیبر ، رزمنده هایی که وارد #جزیره_مجنون می شدند، چون هیچ عقبه و پشتیبانی نداشتند، تنها اتکایشان به خداوند متعال بود. این حالت جداافتادگی از پشتیبانی ها، حمایت ها، رفاقت ها و محرومیت از هر گونه امکانات مادی، بچه های داخل جزیره را به خدا نزدیک تر می کرد. احساس می کردیم وارد دنیای دیگری شده ایم که با دنیای بیرون از جزیره، زمین تا آسمان تفاوت دارد. البته این حالت در #حاج_همت بیشتر نمایان بود.
خُب؛ من به عنوان بی_سیم_چی فرماندهی لشکر، همه جا در کنار #حاجی بودم. با کمال شگفتی، می دیدم که #همت از آن همه تنهایی و غُربت، واقعاً لذت می بَرَد. در ذهن امثال من، این توهمات خطور می کرد که هر آن نیروهای دشمن وارد جزیره می شوند و همه ما را یا می کشند و یا به اسارت می برند؛ اما #حاج_همت ، اصلاً چنین فکری در ذهنش نبود. این را ما از حرکات و تصمیم های او می فهمیدیم. تصمیم هایی که واقعاً بوی خون می دادند و از همان #تفکر_عاشورایی این مرد سرچشمه می گرفتند.
با توجه به آن که نیرویی دور و برش نمانده بود، اما به همان چند نفر از مسئولین لشکر که در اطرافش مانده بودند، خیلی وابستگی پیدا کرده بود. به #عباس_کریمی ، #رضا_دستواره ، #اکبر_زجاجی ، #سعید_سلیمانی و از همۀ این ها بیشتر به #سعید_مهتدی .
یادم هست یک روز، چند ساعتی بود که صدای مهتدی از پشت بیسیم ما شنیده نمی شد. #همت که دستپاچه شده بود، به من گفت: «سریع #سعید را به گوش کن، ببین او کجاست؟ چرا با من حرف نمی زند؟ وقتی #سعید پشت بی سیم آمد، #همت با لحنی پر از دلواپسی به او گفت: «کجایی برادر #سعید ؟ چرا اذیتمان می کنی؟» ✔
📄
🌸
👈 منبع کپشن: کتاب خواندنی و باشکوه #شراره_های_خورشید ، نوشته آقایان «گلعلی بابایی و حسین بهزاد» - صفحات ۷۱۸ و ۷۱۹ 🔶
🍃
✅
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#شهید_همت
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#دفاع_مقدس
#شهدای_خیبر
#شهدای_اسفند
@yousof_e_moghavemat
↩ #بازنشر ↪
😅 #مرخصی_می_خواستی_نه ؟؟!!!! 😂
🤪
🤤
↘️
🏷 زمانی که #تیپ_محمد_رسول_الله (ص) تشکیل شد، #رضا_دستواره با توجه به استعدادی که داشت، به عنوان #مسئول_پرسنلی شروع به کار کرد. محل کار او در یک کانکس بود که در آن یک پنجره تعبیه شده بود و این کانکس در سطح بالاتری از زمین قرار داشت. این طوری رضا بر رزمنده های مراجعه کننده تسلط داشت؛ از طرفی بچه های رزمنده باید بر روی بلوکی می رفتند.
🤭
یک روز که آماده می شدیم برای #عملیات_بیت_المقدس ، یک بسیجی رزمنده پشت پنجره قرار گرفت و گفت: "مرخصی می خوام."
رضا گفت: "طبق دستور فرمانده تیپ ، چون عملیات نزدیک است نمی توانیم #مرخصی بدهیم."
بسیجی خیلی اصرار کرد.
رضا گفت : "آقا، #فرمانده_تیپ گفته است مرخصی ندهید. چرا اینقدر اصرار می کنید؟"
ولی وقتی رضا دید این بسیجی همچنان پافشاری می کند، یه #پارچ_آب بغل دست رضا بود. گفت: "وایسا الان بهت مرخصی می دم".
تقریباً سر و صورت بسیجی مقابل پنجره بود. پارچ آب را روی سر بسیجی خالی کرد گفت: "حالا متوجه شدی...مرخصی نمی دیم". 😂😂
👤 راوی: سردار «نصرت الله قریب»
📸 شناسنامه عکس: #انتشار_برای_اولین_بار - بُستان، سال ۱۳۶۳ ، حمیدرضا فرزاد در کنار سردار #شهید_سید_محمدرضا_دستواره 🤗
#پست_ویژه_شب_جمعه
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شهدای_لشکر_27_محمد_رسول_اللهﷺ
#خاطرات_طنز_جبهه
@yousof_e_moghavemat
😅 #مرخصی_می_خواستی_نه ؟؟!!!! 😂
🤪
🤤
↘️
🏷 زمانی که #تیپ_محمد_رسول_الله (ص) تشکیل شد، #رضا_دستواره با توجه به استعدادی که داشت، به عنوان #مسئول_پرسنلی شروع به کار کرد. محل کار او در یک کانکس بود که در آن یک پنجره تعبیه شده بود و این کانکس در سطح بالاتری از زمین قرار داشت. این طوری رضا بر رزمنده های مراجعه کننده تسلط داشت؛ از طرفی بچه های رزمنده باید بر روی بلوکی می رفتند.
🤭
یک روز که آماده می شدیم برای #عملیات_بیت_المقدس ، یک بسیجی رزمنده پشت پنجره قرار گرفت و گفت: "مرخصی می خوام."
رضا گفت: "طبق دستور فرمانده تیپ ، چون عملیات نزدیک است نمی توانیم #مرخصی بدهیم."
بسیجی خیلی اصرار کرد.
رضا گفت : "آقا، #فرمانده_تیپ گفته است مرخصی ندهید. چرا اینقدر اصرار می کنید؟"
ولی وقتی رضا دید این بسیجی همچنان پافشاری می کند، یه #پارچ_آب بغل دست رضا بود. گفت: "وایسا الان بهت مرخصی می دم".
تقریباً سر و صورت بسیجی مقابل پنجره بود. پارچ آب را روی سر بسیجی خالی کرد گفت: "حالا متوجه شدی...مرخصی نمی دیم". 😂😂
👤 راوی: سردار «نصرت الله قریب»
📸 سردار #شهید_سید_محمدرضا_دستواره و سردار نصرت الله قریب. 🤗
☆
♡
☆
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شهدای_لشکر_27_محمد_رسول_اللهﷺ
#خاطرات_طنز_جبهه
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#ویژگی_فرماندهانی_مثل_کریمی_و_همت 🚩
💠 حجّتالاسلام والمسلمین شیخ حسین انصاریان در بیان گوشههایی از خاطراتش پیرامون دوران حضورش در #قلاجه و همنشینی با #حاج_همت و #حاج_عباس_کریمی و دیگر فرماندهان #لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ فرموده است:
«...به اعتقاد بنده؛ فرماندهان جوان ما، آدمهایی مثل #حاج_همت ، #اکبر_حاجی_پور ، #عباس_کریمی و #رضا_دستواره سه ویژگی داشتند که مسئلهی کمسن و سالی آنها به عنوان فرماندهان میدان جنگ را، به خوبی حل و فصل کرده بود.
ویژگی یکم؛ باورشان نسبت به خدا و قیامت بود. یعنی باورشان به خدا و معاد به قدری بالا بود، که مسئلهی حضور شبانهروزی در میدانهای سراسر خطر جنگ و دغدغهی مرگ، برایشان کاملاً حل شده بود.
ویژگی دوم؛ اخلاصشان بود. همین اخلاص سبب میشد هیچ سندی نتواند حرکتشان را متوقف کند.
ویژگی سوم؛ تعبّدشان نسبت به اوامر حضرتامام بود. واقعاً باور کرده بودند که امامخمینی؛ نائب عام امامزمان(ع) است و حکماش، حکم ولیالله است. برخورداری از همین سه ویژگی، آنها را به صورت یک موجود شجاع و نترس درآورده بود و با علم به اینکه هر لحظه ممکن است #شهید بشوند و عمرشان خاتمه یابد، باز مرگ را به بازی میگرفتند. چنین انسانهایی؛ چیزی برای از دست دادن ندارند. انسانی هم که جز خدا به هیچ موجود زنده و غیرزندهی دیگری وابستگی نداشته باشد، در شرایط خطیر قادر است بهترین تدبیرها را اتّخاذ کند و برترین تصمیمها را اجرا کند. آدمهایی مثل #همت ، #کریمی ، #دستواره و امثالهم؛ از کسی جز خدا فرمان نمیبردند. نفسشان را کشته بودند. سر همین؛ فرمان دل بچّهبسیجیها در دستشان بود. فرماندهی دلها بودند. اینها شده بودند مصداق آیه کریمهی ((وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ)). یعنی پروردگار عالم، خیلی زود رسم و راه جنگیدن با دشمن و ابتکارهای نظامی را، به قلب آنها الهام می کرد....»
📙 برگرفته از کتاب ارزشمند و درخشان #کوهستان_آتش به قلم بابرکت نویسندهی توانا و ارزشی انقلاب اسلامی سردار #گلعلی_بابایی که از درگاه خداوند متعال عاجزانه مسئلت داریم به حق این روز عزیز - روز اربعین امام حسین علیه السلام - هرچه سریعتر به ایشان شِفای عاجل عنایت بفرماید.
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_عباس_کریمی
@yousof_e_moghavemat
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat