eitaa logo
زینبی ها
3.9هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانوم سه‌ ساله . . ما هنوز حرمت‌‌ رو‌ ندیدیم . . مددی‌ کن‌ بی‌ بی‌ جان . . 💔
💕اوج نفرت💕 _علت اینکه من چند سال در برابر رفتارهای نادرست شکوه سکوت کردم و حرفی نزدم یا اقدامی نکردم این بود که از رفتارهای پدرم باهاش که سرچشمه این نفرت عمیق تو دلش بود با خبر بودم. خیلی با شکوه بد رفتاری می‌کرد من اینها رو جسته و گریخته از اردلان و ارسلان می‌شنیدم. یکبار تازه ازدواج کرده بودیم نیم نگاهی به میترا انداخت و معلوم بود از آوردن اسم همسر سابقش جلوی میترا اذیت میشه. _ با مهین رفته بودیم خونشون. شکوه اومد به ما چایی تعارف کنه یه مقدار از چایی ریخته بود توی سینی. وقتی که سینی رو جلوی پدرم گرفت پدرم نگاهی بهش انداخت و با دست محکم زد زیر سینی چایی ریخت روی شکم شکوه. باردار بود. نه فکر کنی احمدرضا یا مرجان. نه، مابین احمدرضا مرجان شکوه باردار بود. اما انقدر پدرم باهاش بد رفتاری کرد.اون بچه رو سقط کرد و نتونست به دنیا بیاره. _به خاطر چایی _نه. اون رو چون دیدم تعریف کردم. اردلان جوونی هاش ادم دهن بینی بود برای راضی نگه داشتن پدرم شکوه رو اذیت میکرد. بی خود و بی جهت کتکش میزد. خیلی دوسش داشت بعدش پشیمون میشد ولی دیگه کار از کار گذشته بود متاسفانه بدی از هر جایی شروع بشه دیگه پایانی نداره وقتی که ایمان نباشه. پدرم بدی رو که توی اون خونه شروع کرد باعث شد پسر بزرگش که خیلی دوستش داشت از دسا بده. با رفتارهای اشتباهش آسیبی به زندگیش بزنه که چند سال ارسلان دور ازش تو کشور غربت زندگی کنه. بعد از از دست دادن تو آرزو دیگه ارزوی سابق نبود. افسردگی گرفته بود و حالش جا نمی اومد. گاهی پدرت زنگ می زد و برای من درد دل میکرد از وضعیت مادرت شکایت میکرد. توی چشم هام نگاه کرد _ نگار شکوه بد نبود رفتارهای پدر من باعث بدیش شد. نفرتی که از شکوه توی وجودم بود قصد کنار رفتن نداشت _این دلیل میشه یکی به یکی ظلم کنه اون یکی سر یه بچه بیگناه و معصوم خالی کنه. من نمیدونم رفتارهای پدرتون باشکوه چقدر بد بوده بود اما اگر واقعاً اینطور که میگید بوده باید الان به خدا پاسخگو باشه . شکوه هم یکی از بندهای خداست. اما این بدی چقدر بوده واقعا برام جا نمیافته چطور یک نفر میتونه باعث مرگ یک نوزاد بشه به من گفت که مادرم را از بالای پله ها پرت کرده پایین گفت خوشحال بوده از اینکه با اون کارش مادرم دیگه باردار نمیشه. اون از اول هم با نقشه وارد این خانواده شده. می خواست تمام ارث و میراث رو برای خودش بکنه. اون روز که اومد اینجا با من صحبت کنه گفت اجازه میدم با احمدرضا ازدواج کنی تا مال و اموالی که حق بچه‌های منه با این ازدواج بهشون برگرده. همین. پشیمونی تو چشم هاش نبود به زبونش هم نبود الان هم مخالف ازدواج من و احمدرضا بوده. محمدرضا خودش دوست داشته و اومده اینجا. عمیق نگاهم کرد و گفت _احمدرضا خودش گفته که مخالف بوده _ گفت که با وجود مخالفت های اون اومده اینجا. نفس عمیقی کشید _ نمیدونم شاید حق با تو باشه اما من احساس می‌کنم مقصر اصلی پدر منِ. خدا از سر تقصیرات همه بگذره. ولی از این مطمعنم که نیتش اینی که تو میگی نبوده. یادم اون روز ها شکوه خیلی خاستگار داشت و اردلان با دعوا همه ی خاستگار هاش رو رد کرده بوده که خودم میخوام با شکوه ازدواج کنم. بعد که با تمام مخالفت های پدرم باهاش ازدواج میکنه. چتر حمایت و پشتیبانش رو ازش بر میداره تا پدرم رو راضی نگه داره. شکوه باید نهارو شام رو اماده میکرد ولی حق نداشت خودش با اونها غذا بخوره. اگر حاج خانم پنهانی بهش غذا نمیداد از گرسنگی میمرد. تو هیچ مهمونی با خودشون نمیبردنش مهمون هم که می اومد باید تو اتاق خودشون میموند. اینا همش تو دل شکوه انقدر جمع شد تا تبدیل شد به این گناه بزرگ تمام این رفتار ها رو سر من خالی کرد. اما هیچ کدوم اینا باعث نمیشه که من بخوام ببخشمش. _عمو اینا رو چرا به من میگید _چون قراره بری تهران _نه قرار نیست سرش رو پایین انداخت _احمدرضا گفت زوری نمیبرمت به ساعت نگاه کردم بود صحبت های عمو آقا برام طولانی بود. ایستادم _ من دیگه برم _کجا؟ _قراره احمدرضا بیاد بعد با هم میایم بالا میترا از آشپزخونه گفت _نگار جان نهار بیاید بالا _باشه چشم . فقط برم پایین که آماده بشم با هم بیایم . خداحافظی کردم. از در بیرون رفتم کلید آسانسور رو فشار دادم. چند دقیقه منتظر موندم تا بیاد انگار قصد پایین اومدن نداشت. به راه پله نگاه کردم چاره ای نبود باید از راه پله میرفتم پله ها رو یکی یکی پایین رفتم پام رو روی اخرین پله گذاشتم که با دیدن احمدرضا و مرجان سر جام خشکم زد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 دلخور به احمدرضا نگاه کردم تپش قلبم بالا رفت. یک قدم جلو اومد _سلام عزیزم نگاه دلخورم روش ادامه دار شد نیم نگاهی به مرجان انداخت _من مرجان رو نیاوردم خودش اصرار داشت نفس سنگینی کشیدم بدون نگاه کردن به مرجان سمت در رفتم در رو باز کردم و وارد خونه شدم. با صدای بسته شدن در خونه نیم نگاهی بهشون انداختم روی مبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. _سلام. نگار...من...اومدم تا شاید بتونم یکم برات توضیح بدم. مرجان بارداره و نباید هر حرفی رو بهش بزنم. احمدرضا با تشر به مرجان گفت _برو بشین اونجا پاهای مرجان رو دیدم که جلو اومد و روبروم نشست. احمدرضا هم کنارم نشست _نگار تیز نگاهش کردم بهش حق ندادم که با اوردن مرجان عیدم رو خراب کنه. دیدن مرجان برای من تداعی کننده ی خاطره ی بد اون روزه. _حرف نزن احمدرضا نیم نگاهی به مرجان انداخت و با نگاهش بهم فهموند که جلوی اون حرفی نزنم با صدای لرزونی لب زدم _ازت دلگیر شدم. سرش رو پایین انداخت و لحظه ای بعد به مرجان گفت _بلند شو بریم بالا مرجان پر بغض گفت _نگار من اومدم باهات حرف بزنم. اگر بخوای برم میرم ولی ... احمدرضا تن صداش رو بالا برد _مگه به تو نمیگم بلند شو بریم بالا نگاهی پر از ترس به برادرش انداخت به خاطر شکم بالا اومدمش به سختی بلند شد. من چقدر باید بیرحم باشم که اجازه بدم زن بارداری به خاطر من اشک بریزه. نگاهم روی شکنش ثابت موند چشمم پر اشک شد _بمون لبخند پراسترسی روی لب هاش نشست و به احمدرضا نگاه کرد. احمدرضا آهسته گفت _نمیخوام اذیت بشی _اذیت نمیشم احمدرضا با نگاه به مرجان فهموند که میتونه بشینه مرجان به سختی دوباره نشست. سکوت خونه رو گرفته بود در نهایت مرجان لب باز کرد _اون روز من فکر نمیکردم... نگاهم به مشت گره کرده ی احمدرضا افتاد شنیدن نفس های عصبی و پر از مکثش خبر از حال خرابش برای شنیدن حرف های مرجان میداد. از طرفی دوست دارم تا حرف های مرجان رو بشنوم دستم رو به علامت سکوت بالا اوردم و مرجان تو چشم هام نگاه کرد. نگاهم رو به میز دادم و گفتم _احمدرضا میشه تنهامون بزاری متوجه نگاه سنگینش روی خودم شدم. _من برم! با تردید تو چشم هاش نگاه کردم . نگاه دلخورش رو از چشم هام برداشت و ایستاد رو به مرجان تهدید وار گفت _فقط حواست باشه بدون اینکه نگاهم کنه از خونه بیرون رفت 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
♦️‌ ❤️ 🔹‌ دیدن روی تو چشم دگری می خواهد. منظر حسن تو صاحب نظری می خواهد.. 🔹‌ باید از هر دو جهان بی خبرش گردانند هر که از کویِ وصالت خبری می خواهد. به نیت سلامتی و فرج امام زمان پنج صلوات 🦋اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋
💕اوج نفرت💕 اب دهنم خشک شده و گلوم میسوزه ایستادم مرجان پر استرس نگاهم کرد _آب میخوری؟ سرش رو به نشونه مثبت تکون داد دو تا لیوان آب پر کردم یکیش رو جلوی مرجان گذاشتم با دست های لرزونش لیوان رو برداشت و کمی خورد. تو چشم هام نگاه کرد. پر بغض گفت _روزگار خیلی برام سخت شده. چهار سال جهنمی داشتم. هر چند تو هم وضعت بهتر از من نبوده. من چهار سال عذاب وجدان داشتم تو بار تهمت رو روی دوش میکشیدی. اشک روی گونش ریخت _تو تمام این چهار سال همش دنبال یه چی میگردم که بگم به خاطر اون کارم دارم تنبیه میشم. هیچی پیدا نمیکنم. حرفش رو قطع کردم _از اون شب بگو سرش رو پایین انداخت _نگار من مقصر هیچی نبودم. اصلا نمیدونستم قصد رامین چیه. چونش شروع به لرزیدن کرد _اومد تو اتاقم گفت میخواد باهات حرف بزنه. مامان تهدیدم کرده بود که با تو حرف نزنم بهم کلی وعده وعید داده بود. یکمم به خاطر گریه های مامانم ازت دلخور بودم. بهش گفتم دایی نگار دیگه زن احمدرضاست گفت باید یه سری حرف بهت بزنه گفت اگه نذارم بهت بگه بعدا احمدرضا بفهمه برای تو بد میشه. نفسش رو با صدای آه بیرون داد گفتم پس بزار بهش بگم. اومدم پشت کمد هر چی صدات کردم جواب ندادی مطمعن بودم تو اتاقی گفتم حتما باهام قهری جواب نمیدی. کمدرو کشید کنار وارد اتاقت شد. کمد رو که برگردوند سر جاش فهمیدم نیتی داره اخه قرار بود منم باهاش بیام. فوری رفتم پیش مامان که بهش بگم رامین میخواد چی کار کنه. ولی وقتی شنیدم مامان تلفنی چی به احمدرضا میگه از ناراحتی لال شدم _چی میگفت؟ _گفت احمدرضا کلاهت رو بزار بالاتر. زود بیا که نگار و رامین با هم خلوت کردن.رفتن تو اتاق در رو هم بستن. همزمان صدای کلید در اتاق تو و احمدرضا تو خونه پیچید. چند دقیقه بعد صدای تو ... دستش رو روی صورتش گذاشت و هق هق گریه کرد. از شنیدن حرف هاش انگار کل بدنم توی یخ بود. دستش رو برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت _مامان برگشت دید من پشت سرشم محکم زد تو صورتم که چرا گوش ایستادی. بعدش پشیمون شد و گفت رامین نگار رو میخواد بزار از چشم احمدرضا بیافته. ببرش از این خونه. نمیدونم احمدرضا کجا بود که انقدر زود اومد خونه. در اتاق رو که باز کرد نتونستم طاقت بیارم امدم جلو. نگاه پر از حرفت آتیش به قلبم زد. اما از ترس نتوستم به احمدرضا حرف بزنم. دویدم تو حیاط با تمام صدام رامین رو صدا کردم. گفتم شاید برگرده و بگه که چی شده اما دایی دایی گفتن هام بی فایده بود. احمد رضا وقتی بی تو برگشت خونه گفتم الان بهش میگم ولی انقدر عصبی بود که نتونستم حرف بزنم تمام دکوری های خونه رو پرت کرد شکست. اینه شمعون مامانم رو شکست کف خونه اصلا نمیشد پا بذاری تو خونه. همه جا خورده شیشه بود. بعد هم رفت تو اتاقتون در رو بست. گفتم بزار اروم شه میرم بهش میگم. صبح بیدار شدم عزمم رو جزم کردم که بهش بگم که صدای داد و بیدادش بلند شد. مامان خوشحال بود بهم گفت تو با رامین فرار کردی. این وسط دلم برای احمدرضا خیلی سوخت. _کی فهمیدی من با رامین نرفته بودم. _سه سال بعدش یه روز زنگ زد خونه ازش پرسیدم گفت که تو باهاش نرفتی. داغون شدن احمدرضا رو با چشم میدیدم ولی میترسیدم بهش حرف بزنم. همش با خودم کلنجار میرفتم که بگم تا اون روز . صدای گریش خونه رو برداشته بود. رفتم اتاقش سرش رو سجده بود نشستم روبروش تا سر از سجده برداره
💕اوج نفرت💕 در رو باز کردم میترا خوشحال وارد شد _مرجان کجاست سر چرخوند به مرجان که ایستاده بود نگاه کرد مرجان اهسته سلام کرد _سلام عزیز دلم. خوش اومدی با روی باز جلو رفت و مرجان رو در آغوش گرفت دستی به شکمش کشید با خنده گفت _خاله رورو. چند ماهته مرجان خجالت زده لب زد _آخرای هشتم _عزیزم. یعنی اردیبهشت میاد این نی نی خوشگل ما؟ _بله _اسمش چیه؟ _حلما _چه اسم قشنگی. ان شالله سالم و صالح باشه دوباره صورت مرجان رو بوسید. _چرا نیومدی بالا. اخم نمایشی کرد و ادامه داد _عمو نزدیک تره یا دختر عمو؟ نیم نگاهی به من انداخت و با خنده گفت _ببخشید زن داداش نزدیک تره نگاهش بین من و مرجان جابجا شد _شما چرا انقدر وا رفته اید. جمع کنید بریم بالا اهسته جلو رفتم و نفس سنگینی کشیدم روی مبل نشستم. _یکم با هم حرف بزنیم میایم _بلند شید بریم بالا سه تایی حرف بزنیم. مرجان مضطرب گفت _زن عمو احمدرضا چی کار میکرد؟ _یکم بدخلق بود ولی نشسته پیش اردشیر حرف میزنن. رو به من گفت _ بلند شو دیگه به مرجان نگاه کردم _دوست داری بریم بالا؟ سرش رو تکون داد _حرفی ندارم. فقط بالا من یکم معذبم میترا دلخور گفت _این چه حرفیه! مثلا خونه ی عموته _جسارت نشه زن عمو. به خاطر احمدرضا میگم. وگرنه عمو پدری رو در حق من تموم کرده. صدای تلفن خونه بلند شد میترا سمتش رفت با دیدن شماره رو به مرجان گفت گفت _اردشیره. با تو کار داره مرجان به سختی ایستاد و سمت تلفن رفت و گوشی رو از میترا گرفت دکمه ی سبز رو فشار داد و کنار گوشش گذاشت _سلام عمو _ممنون. عید شما هم مبارک _چشم الان میام _باشه چشم. خداحافظ گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به من گفت بریم بالا فقط نگار تگه قرار بوده با احمدرضا جایی برید دوست ندارم مزاحمتون باشم. کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم _نمی زارم اوضاع اینجوری بمونه. خودم همه چی رو به احمدرضا میگم. لبخند بی جونی زد _حرف تو رو گوش میکنه امید وارم باور کنه. هر سه به طبقه ی بالا رفتیم. دلم میخواد سوال های زیادی از مرجان بپرسم ولی مطمعنن با وجود احمدرضا نمیشه پچ پچ کرد. وارد خونه شویم عمو اقا از حضور مرجان حسابی خوشحال شد. و چند دقیقه ای مرجان رو تو آغوشش نگه داشت. نگاه مضطرب احمدرضا روی من ثابت مونده بود. لبخند بی جونی زدم. میترا مرجان رو که حسابی رنگ و روش پریده بود به اتاق بچش برد تا کمی استراحت کنه. کنار احمدرضا نشستم اهسته گفت _خوبی؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم _چی بهت گفت ؟ نفس سنگینی کشیدم _از اتفاق های اون شب گفت دندون هاش رو بهم فشار داد و نفس حرصی کشید _کدوم شب؟ خیره نگاهش کردم _میشه بهم استرس ندی. تن صدام برعکس احمدرضا آهسته نبود و عمو اقا صدام رو شنید احمدرضا سرش رو پایین انداخت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
از خلوتیِ راه ، نهراسید! _صراط‌مستقیم،امام‌علی‌علیه‌السلام نهج‌البلاغه،خطبه۲۰۱
💕اوج نفرت💕 عمو نفس سنگینی کشید و ایستاد و سمت اشپرخونه رفت _من دارم با تو اروم حرف میزنم تو چرا بلند جواب میدی. چشم هام رو بستم و نفس عمیقس کشیدم _نگار دلم شور میزنه چی بهت گفته تو چشم هاش نگاه کردم _مراعات قلبت رو بکنم یا جواب سوالت رو بدم _مگه...چی گفته که...قرار حال قلبم خراب بشه _از بی گناهیش گفت. از بی تقصیریش، که قانع هم شدم. ولی هر روز داره برام روشن تر میشه که تو برای اینکه گناه مادرت رو کم کنی همه تقصیر ها رو گردن این و اون میندازی هنوز اسم مادرش میاد میشه عصبامیت رو تو چشم هاش دید _مادرت رو دوست داری. آفرین. بهش احترام میزاری احسنت. شاید با بد اخلاقی به یه زن حامله و چشم غره رفتن به زن خودت بتونی خودت رو راضی نگه داری. ولی نمیتونی با زور و قلدری در برابر خدا بایستی و بگی بی گناهه. تمام تقصیر اون شب گردن شکوهه اونه که باید ... حرفم رو با عصبانیت قطع کرد _خب بسه. نگاه از نگاهم برداشت و کمی روی مبل جابجا شد. _حرفم همینه احمدرضا شاید من رو ساکت کنی ولی کار شکوه ... تیز نگاهم کرد ته دلم خالی شد ولی عصبانیت طرفداری بی جای احمدرصا از شکوه باعت شد تا خونم به جوش بیاد کمی تن صدام رو بالا بردم. _به من اونجوری نگاه نکن. دیگه تموم شد اون روز هایی که با یه نگاه چپت لال میشدم حرف نمیزدم. تو نمیتونی با زور و قلدری دید من رو نسبت به شکوه عوض کنی. _چتونه شما دو تا هر دو به عمو اقا نگاه کردیم. با تشر به من گفت _بلند شو یه سینی چایی بیار رو به احمدرضا هم با همون لحن گفت _تو هم جمع کن خودت رو از جام تکون نخوردم و از شدت حرص قفسه ی سینم بالا پایین میشد با صدای دوباره ی عمو آقا ایستادم _نگار _چشم. سمت آشپزخونه رفتم _این همه راه از تهران بلند شدی اومدی اینجا که ناراحتش کی احمدرضا حق به جانب گفت _من که حرفی نزدم. _اگه حرف نزدی چرا صدای این بی صدا رو دراوردی. نگار اصلا دختری نیست که بخواد اینطوری جواب بده. هر چی بهش بگی سرش رو میندازه پایین میگه چشم. سینی چایی رو جلوی عمو اقا گذاشتم پا کج کردم سمت اتاقی که مرجان و میترا داخلش بودن که عمو اقا گفت _نگار بشین همینجا کلافه برگشتم و با کمی فاصله از احمدرضا نشستم. _گیریم که احمدرضا یه نگاه چپ هم بهت انداخت، باید صدات رو بالا ببری؟ اگه قرار باشه اینجوری همدیگرو بی حرمت کنید که زندگیتون روی آبِ. احمدرضا گفت _عمو من معدرت میخوام. دیگه تکرار نمیشه. چرخید سمت من _عزیزم اگه با نگاهم باعث ناراحتید شدم معذرت میخوام. _ولی من بابت حرف هام ازت عذر خواهی نمیکنم هنوزم پاش ایستادم. نمیتونی با زور کار های مادرت رو از یاد ها پاک کنی _ببین روز اول عیدی چه اعصابی از من خورد کردن به عمو اقا که نگاه تیزش رو ازم بر نمیداشت نیم نگاهی کردم. هیچ وقت زیر این نگاهش نتونستم مقاومت کنم. اروم لب زدم _ببخشید _از من نه. از احمدرضا باید عذر خواهی کنی. احمدرضا سکوتم رو که دید گفت _نیازی نیست عمو حق با نگار بود _این نیاز رو الان من تشخیص دادم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
از خلوتیِ راه ، نهراسید! _صراط‌مستقیم،امام‌علی‌علیه‌السلام نهج‌البلاغه،خطبه۲۰۱
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه شب زیارتی اباعبدالله دعوت شدید به زیارت حضرت رقیه نبین توی خرابه‌هام آسمونا جای منه
💕اوج نفرت💕 با تشر اسمم رو صدا کرد _نگار نفس سنگینی کشیدم _عمو من فقط گفتم... حزفم رو قطع کرد تن صداش رو کمی بالا برد و کش دار دوباره اسمم رو صدا کرد _نگااار در اتاق باز شد و میترا اومد بیرون و نگران گفت _چی شده؟ عمو آقا قصد کوتاه اومدن نداشت _من منتظرم اصلا دلم نمیخواد کوتاه بیام گفتن کلمه ی معدرت میخوام الان حق من نیست ولی با رفتار عموآقا دیگه چاره ای نیست _معذرت میخوام. میترا کنار عمو اقا ایستاد و نگاه نگرانش تو جمع چرخید _اردشیر به لحظه میای تو اتاق. عمو آقا نگاه حرصیش رو از روی من برداشت و همراه با میترا به اتق مشترکشون رفت. خواستم بلند شم که مچ دستم اسیر دست مردونه ی احمدرضا شد. با لبخند گفت _بشین کارت دارم. _الان حوصله ندارم بزار برای بعد بی هواد دستم رو کشید نتونستم تعادلم رو حفظ کنم افتادم رو پاش فوری خودن رو جمع و جور کردم متوجه لبخند دنددن نمای روی لب هاش شدم با خنده گفت _بودی حالا. به مچ دستم نگاه کردم. تلاشم برای آزاد کردنش بی فایده بود. _ول کن دستم رو. _اگه میتونی خودت ازادش کن نمیتونی چاره ای نداری باید تحمل کنی. نفسم رو حرصی بیرون دادم. دستم رو بالا اورد و بوسید و رها کرد تو چشم هاش نگاه کردم. _من نمیخوام به قول خودت با قلدری حرفم رو به کرسی بشونم. نمیگمم مادرم بی گناهه. ولی اعصابم بهم میریزه وقتی با اسم کوچیک صداش میکنی. من در رابطه باهاش حرف نمیزنم تو هم نزن. وقتی هم داریم با هم حرف میزنیم یه کاری نکن دیگران بفهمن که هر دو اینجوری مجبور به عذر خواهی بشیم. اره تو راست میگی اون نگار سابق نیستی منم این نگار رو بیشتر دوست دارم تو برای منی نگار. با تمام بدخلقی ها و بد قلقی هات میخوامت. خیلی برای رسیدن به تو سختی کشیدم. نمیزارم هیچی این وصال رو خراب کنه. _حرف های مرجان رو بشنو بدون اینکه فریاد بزنی بهش مهلت بده حرف هایی که اون روز نذاشتی کامل کنه رو بزنه. لبخند پر از آرامشی زد _اگه تو بخوای چشم اصلا در حضور خودت گوش میکنم که خیالت راحت باشه. چقدر زود با ارامشش اروم شدم. لبخند بی جونی زدم و بهش نگاه کردم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم آقاجان ما در تلاطم موج‌ها گرفتار شدیم ... خودت کشتی نجات ما باش ...
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
تصمیم گرفتیم با کمک شما دوستان برای این عزیزان قدمی برداریم می‌خواهید در ثواب آن لحظه شریک باشید؟ از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فدای لطف و کرمت که راهم دادی توی حرمت آقـــــافـدات شــــم
هدایت شده از  حضرت مادر
السلام‌علیک‌‌یاغَايَةَ آمَالِ الْمُحِبِّينَ❤️✨ _سلام بر تو ای نهایت آرزوی عاشقان؛
💕اوج نفرت💕 ایستادم و دستم رو سمتش دراز کردم. _ الان باید حرفهاش رو گوش کنی نیم نگاهی به اتاق انداخت بی میل گفت _بزار برای فردا _یا امروز یا هیچ وقت کلافه سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت _ باشه هرچی تو بگی . ایستاد و سمت اتاق احمدرصا رفتیم از در نیمه باز اتاق نگاه به مرجان نگاه کردم. انگشت کوچیکش توی دست های احمدرضا اسیر بود. بالا و پایین می کرد و با لبخند بهش نگاه می کرد داخل رفتم با دیدن من لبخند به لبش اومد. اما وقتی متوجه حضور احمدرضا پشت سرم شد لبخند کم کم از روی لبش محو شد. نگاهش تبدیل به نگاه هراسون و پر از ترس شد. احمدرضا اومد داخل در رو پشت سرش بست. از بالای چشم نگاهی به مرجان انداخت. مرجان نگاهش رو به زمین داد. رو به احمدرضا گفتم _ بشین کنار مرجان. دلخور نگاهم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد. معلومِ عصبانیتش از خواهرش به قدری زیاده که فقط به خاطر من قبول کرده که تا اینجا بیاد و حرف هاش رو بشنوه. با فاصله کنارش نشست. مرجان هم کمی خودش رو جمع کرد. به دیوار اتاق تکیه دادم رو به مرجان گفتم _ حرف هایی رو که پایین به من زدی به خودش هم بگو آب دهنش رو قورت داد و دوباره سعی کرد نامحسوس کمی با برادرش فاصله بگیره. لب زد _ لازم نیست. احمدرضا پوزخندی زد و به من نگاه کرد. دلخور نگاهم رو ازش برداشت و رو به مرجان گفتم _ خواهش می کنم بگو نیم نگاهی به برادرش انداخت و سر به زیر شروع به صحبت کرد . حرف هاش به مزاج احمدرضا خوش نمی اومد و من نمیدونم با این داستان تا کی باید با غیرت معامله کنه و هر بار از زبون افراد مختلف بشنوه. رگ های گردنش بیرون زده بود. و دندون هاش رو بهم فشار میداد. براش سخت بود شنیدن اتفاق‌هایی که اون شب شکوه و رامین با هم اجرا کرده بودن. کم کم به بیگناهی مرجان رسیدیم رنگ چهره احمدرضا هر لحظه بیشتر از قبل تغییر می‌کرد کامل سمت خواهرش که با گریه و اشک حرفهاش رو در حالی که به زمین نگاه می کرد می زد، چرخید. مرجان فقط حرف می زد و گریه میکرد. شدت گریش به قدری زیاد شد که ترسیدم _صبر کن برم برات اب بیارم دستش رو روی صورتش گذاشت فوری از اتاق بیرون رفتم لیوان اب رو پر کردم و سمت اتاق برگشتم .با دیدن صحنه ی روبروم تر جیح دادم وارد اتاق نشم مرجان تو آغوش احمدرضا بود هر دو گریه میکردن. چقدر دلم براشون میسوزه. این مادر زندگی برادرش، بچه هاش، همسرش و اطرافیاش رو قربانی خواسته‌هاش و طمعش کرده. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وفات حضرت ام البنین(س) 🖤🖤 باز بیا تو پای حرفام بشین تو رو صدا میزنم...
هدایت شده از دُرنـجف
Jazbeh_eshgh.pdf
78.5K
زیارت نامه حضرت ام البنین سلام الله علیها🖤
💕اوج نفرت💕 سمت مبل رفتم و روش نشستم شاید باید کمی تنها باشن. اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. روسریم رو درآوردم و روی دسته ی مبل انداختم چی در رابطه با امروز و حضور و احمدرضا فکر میکردم و چی شد. کمی از آب لیوانی که دستم بود رو خوردم. با صدای عمو اقا چرخیدم سمتش. _احمدرضا کجاست. _تو اتاق پیش مرجان. نفس سنگینی کشید و روبروم نشست. _بد کردن در حق احمدرضا _مرجان هم قربانی شده. امروز برام تعریف کرد. عمو اقا چهار سال اشتباه فکر کردیم. خیلی خلاصه براش توضیح دادم. متحیر بهم چشم دوخته بود. _بعد شما میگید شکوه رو ببخشم. اون به هیچ کس رحم نکرده چطور میتونم ازش بگذرم _من نگفتم ببخش. گفتم کوتاه بیا. احمدرضا پسری نیست که از مادرش دست بکشه حالا که قبول کردی باهاش ازدواج کنی باید با یه سری از مسائل کنار بیای سر یه چیز های هم کوتاه بیای. _من هیچ جوره نمیتونم با شکوه کنار بیام. با خودم عهد کردم جایی که اون هست نباشم. اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست و با تردید گفت _مگه میشه! خیره نگاهم کرد و ادامه داد _نگار تو در رابطه با بعد از ازدواجتون با احمدرضا اصلا حرف زدی؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم. _نه، فقط گفت که به زور نمیبرمت. همین. منم نمیخوام برم باید بیاد شیراز _علیرضا هم باهات حرف نزده _نه نگران پرسیدم _چیزی شده؟ لب هاش رو پایین داد _نه. شاید با علیرضا به نتیجه رسیدن. با صدای احمدرضا سر چرخوندم و بهش نگاه کردم _نگار پس آب چی شد. لیوان رو برداشتم و ایستادم. تنها چیری که تو اون لحظه خود نمایی میکرد چشم های قرمزش بود جلو رفتم و لیوان رو سمتش گرفتم _دیدم خلوت کردید نیومدم داخل با سر به داخل اتاق اشاره کرد _انگار حالش خوب نیست. لیوان رو دستش دادم و وارد اتاق شدم به پهلو خوابیده بود روی زمین کنارش نشستم دستش رو که روی سرش بود گرفتم. _خوبی مرجان؟ _پهلوم گرفته. _مبخوای بریم دکتر _نه خوبم بچه تکون میخوره خیالم راحته. صدای نگران میترا باعث شد تا دست مرجان رو رها کنم بهش نگاه کنم _چی شده؟ _میگه پهلوم گرفته. با صدای ارومی گفت: _چرا گریه کردن. لب زدم _میگم بهت رو به مرجان گفت _چیزی میخوای برات بیارم سرش رو بالا داد _نه یکم بخوابم خوب میشم. به قامت مردونه ی احمدرضا تو چهار چوب در نگاه کردم. نگران به خواهر باردارش خیره بود میترا گفت: _بلند شو بریم بیرون استراحت کنه بچه رو از رو تخت برداشت و سمت در رفتیم. احمدرضا کنار رفت و وارد حال شدیم. عمو اقا تلفن رو سر جاش گذاشت و رو به میترا گفت _خائف بود. خواهرت داره میاد بالا رو به من گفت _تو هم یه چی سرت کن با شوهرش میاد روسریم رو که روی دسته ی مبل گذاشته بودم رو روی سرم انداختم و منتظر ورود خواهر و شوهر خواهر میترا شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
با روزی ۱ ساعت کار کردن با گوشی میتونی ماهی ۴۰ میلیون دربیاری💰نه خبری از دوره هست نه کانال VIPجاهای دیگه ماهی ۴ و ۵ میلیون پول میگیرن ولی بیا تو کانال من رایگان و راحت درآمد دلاری بدست بیار👇 https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
یه کارمند با روزی ۸ ساعت کار کردن ماهی ۱۲ میلیون درآمد داره ولی کسایی که تو این کانال عضون با روزی ۱ ساعت کار کردن ماهی بالای ۵۰ میلیون درآمد دارن 😎 خودشونم بهت میگن باید چیکار کنی و نیازی نیست هزار تومنم پول بدی چون کلا رایگانه 😍 توضیحات این کار تو کانال داده شده. جوین شو و شرایط رو ببین و شروع کن👇 https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
هدایت شده از دُرنـجف
اما خوشبخت ترين، همانی است که، لذّت گذرا را، به خاطر لذت ، ترك كند. _ازهدالزاهدین‌ امام علی‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۳۲۱۸
عزیزان یه هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)