دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی
فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه
غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین.
خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن
و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر
و هدف بلاها و آفات قرار مده
به عزّتت ای عزّت مسلمانان.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان #رمضان
#پارت158
💕اوج نفرت💕
با چشم های پر از اشکم به پروانه نگاه کردم.
چشم های اونم دست کمی از چشم های من نداشت.
_الهی بمیرم برات.
شنیدن این جمله دلیلی شد تا خودم رو به اغوشش بسپرم با گریه گفتم:
_این کابوس چهار ساله داره آزارم میده هر شب خوابش رو میبینم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی فشار داد.
_خیلی شرایط سختی داشتی.
_خیلی پروانه، خیلی.
ازش فاصله گرفتم لیوان اب رو از روی میز برداشت و گرفت سمتم.
_ یکم اب بخور.
لیوان رو ازش گرفتم توی دستم نگه داشتم.
_دیگه نگو برای امشب کافیه.
لبم رو به دندون گرفتم اب بینیم رو بالا کشیدم.
_پروانه من چهار ساله این حرف ها رو به کسی نگفتم توی دلم عقده شده.
_چرا به پدر خوندت نگفتی?
_گفتم. همون اول بهش گفتم.
دستم رو گرفت.
_من دوست دارم بشنوم ولی میترسم اذیت بشی.
تو چشم های مهربونش نگاه کردم.
_وقتی تعریف میکنم سبک میشم.
لبخند ملیحی زد و گفت:
_خب بگو.
_بعد از اینکه از انباری بیرون خارجم کردن هیچی دیگه یادم نیست. چشمم رو باز کردم خودم رو تو بیمارستان دیدم سرم رو پاسنمان کرده بودن تا ساق پام رو هم گچ گرفته بودن سعی کردم کمی جابه جا بشم که درد کل بدنم رو گرفت.
صدای نالم که بلند شد چهره ی اشنایی بالای سرم ایستاد
دیدم تار بود تلاش کردم تا ببینمش ولی فایده نداشت تصویر تارو مبهمی روبروم بود دست گرمی دست یخ زدم رو گرفت و صدای ارامبخشش توی گوشم نشست.
_خوبی نگار?
صدای مهربون و نگران عمو اقا بود.
با شنیدن صداش بغض مهمون گلوم شد و اشک گوشه ی چشمم روی گوشم ریخت به زور لب زدم:
_عمو.. اقا ...من ...
دستش رو روی بینیش گذاشت.
_هیس. الان ساکت باش بعدا حرف میزنیم.
_اقا... کجاست?
_هیچ کس نمیدونه تو اینجایی. خیالت راحت باشه. استراحت کن.
دوست داشتم از خودم دفاع کنم.
_عمو اقا ...به ...خدا ...م...من
نتونستم ادامه بدم فقط گریه کردم.
دو روز تو بیمارستان بودم روزی که میخواستم مرخص بشم یه پرستار با چند تا کیسه ی پلاستیکی وارد شد.
_سلام خانوم کوچولو.
سرم رو که روی بالش بود به طرفش چرخوندم.
_سلام.
سمت تخت اومد کیسه ها رو روی پام گذاشت شصتی کنار تخت رو فشار داد پشت سرم رو تقریبا صاف کرد.
_پاشو ببین بابات برات چیکار کرده.
سوالی گفتم:
_بابام?
جواب سوالم رو نداد لباس هایی که عمو اقا برام خریده بود رو از کیسه ها بیرون اورد.
_لباس هایی که تنت بود بدرد نمیخورد هم خونی بودن هم پاره. برات لباس نو خریده. فقط من جیب هات رو گشتم.
دستش رو توی جیب مانتوش کرد و عکس کوچیک احمد رضا رو سمتم گرفت.
_این تو جیبت بود.
به عکس خیره شدم ازش بدم میاومد.احمد رضا میدونست که وقت هایی که عصبی میشه من میترسم. بار ها گفته بود که روی من شناخت کافی داره و خط قرمز هامون یکیه. نباید باور میکرد نه حرف های مادرش رو نه اون حالت من و رامین رو. چون من رو می شناخت پرستار عکس رو توی دستم گذاشت شروع کرد به پوشوندن لباس هام.
_کی کتکت زده?
دوست نداشتم جوابش رو بدم شلوار گشادی که دستش بود رو از تو کچ پام رد کرد.
_الان خوبی?
عکس رو توی مشتم فشار دادم
_تو چند سالته?
دیگه خبری از بغض و اشک نبود فقط نفرت بود.
پرستار که دید جوابش رو نمیدم بی خیال سوال هاش شد روسریم رو هم روی سرم مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
تمام حرصم رو روی عکس توی مشتم خالی کردم.
با کمک عمو اقا از تخت پایین اومدم.
_بزار برات ویلچر بیارم.
_عمو اقا.
برگشت سمتم:
_جانم.
_کجا میریم?
_تو کجا دوست داری?
با بغض گفتم:
_هر جایی به غیر از اونجا.
جلو اومد و تو چشم هام نگاه کرد.
_میریم فرودگاه.
فهمیدم که میخواد من رو به شیراز ببره، دلم گرفت باید میرفتم از شهری که زادگاهم بود. اشک روی گونم ریخت.
_میشه ... قبلش...بریم بهشت زهرا.
غمگین ترین نگاهش رو به من داد.
_احمد رضا داره دنبالت میگرده. مطمعنه که میری پیش پدر و مادرت، اونجا امن نیست.
درمونده گفتم:
_یعنی بی خداحافظی برم?
_زیاد طول نمیکشه، بر میگردیم.
خودم رو دست عمو اقا و البته سرنوشت سپردم.
روی ولیچر نشستم و سمت ماشین رفتیم
محبت عمو اقا برام قابل درک نبود مثل یک پدر تیمارم میکرد بغلم کرد روی صندلی ماشین نشوندم و در رو بست ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست.
شیشه رو پایین دادم و تو اینه ی ماشین خودم رو نگاه کردم یک جای سالم توی صورتم نمونده بود با وجود گذشت دو روز هنوز صورتم تورم داشت.
به عکسی که توی دستم مچاله شده بود نگاه کردم دستم رو از ماشین در حال حرکت بیرون بردم عکس رو به دست باد سپردم.
احمد رضا برای من تموم شد. روزی که تهران رو به مقصد شیراز ترک کردم روز فراموشی تمام خاطرات خوبم با احمد رضا بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
امروز سالروز ولادت
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه یه
🕊#شهیدمدافعحرمحسینمعزغلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻بهار روزگار خستمون میاد...
#ربیع_الانام
#نوای_انتظار
#پارت159
💕اوج نفرت💕
مدت زمان رسیدن به شیراز تو هواپیما، تمام اتفاقات رو برای عمو اقا تعریف کردم. جز به جز، عمو اقا فقط نگاه کرد به راحتی تمام حرف هام رو باور کرد.
رسیدیم شیراز، از همون اول من رو به خونه ی خودش نبرد.
چند روزی تو
هتل بودیم تا اینجا رو خرید.
من نا امید بودم و قصد هیچ کاری نداشتم ولی عمو اقا تلاش میکرد و سعی داشت من رو از اون حالت بیرون بیاره.
به خاطر اشنایتی که با چند نفر داشت با چند تا تماس خیلی راحت حوزه امتحانی کنکورم رو عوض کرد. من تو شهر شیراز کنکور دادم و قبول هم شدم بعد هم که دانشگاه و قوانین سخت عمو اقا.
تو این چهار سال عمو اقا قول داد تا احمد رضا رو راضی کنه الباقی محرمیت رو ببخشه. ولی هر بار که گفتم گفت که قبول نمیکنه داره دنبالم میگرده.
به پروانه نگاه کردم
_تموم شد.
_فکر نمیکنی فرارت کار اشتباهی بوده?
_من فرار نکردم. عمو اقا نجاتم داد.
سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید.
_نمی تونم قضاوتت کنم چون جای تو نیستم. تو خیلی سختی کشیدی. قضاوتت کار اشتباهیه. هر کس هم که اینکار رو بکنه یا بی انصافه یا نفسش از جای گرم بلند میشه.
صدای پیامک گوشیم بلند شد برش داشتم و بازش کردم .
_بیداری?
یک پیامک از عمو اقا انقدر خوشحالم کرد که پروانه خم شد و گوشیم رو نگاه کرد.
_پدر خوندته?
با لبخند گفتم:
_اره.
_چقدر خوشحال شدی حالا!
جواب پیامش رو دادم.
_بله.
_پروانه من همش میترسم بعد ازدواج با میترا من رو رها کنه.
با خنده گفت:
_بهتر، خودم هر شب میام پیشت...
صدای تلفن خونه بلند شد و حرف پروانه نصفه موند.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
قربونت برم ای سید کریم ها...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#میلاد_امام_حسن #امام_حسن #ماه_رمضان
.
سلام طاعات وعباداتتون قبول باشه
پاشید برید زیر آسمون خدا
آیه ۲۸ سوره هود بنویسید
بزارید داخل کیف پولتون 👜
.
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
#توییت ♥️🇵🇸
شمایی که عکس اون ۵۰نفری که پشت اتوبوس
رونالدو میدوییدن رو وایرال کردی، قربون دستت
عکس همین صدهزار نفری که اومدن آزادی به اسراییل فحش بدن رو هم وایرال کن…
🔻 @seyyedoona
#پارت160
💕اوج نفرت💕
سمت گوشی رفتم و جواب دادم.
_سلام.
_سلام. چرا بیداری?
_با پروانه حرف میزدیم.
_فردا کلاس ندارید?
_چرا داریم.
_زودتر بخوابید تا خواب نمونید.
_چشم ، شما کی میای?
_فردا ظهر میام دانشگاه دنبالت.
_باشه ممنون.
خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم.
به اتاق خواب رفتیم پروانه سوال میپرسید و من جواب میدادم.
هدفم امرزوم برداشتن شماره ی استاد امینی از گوشی پروانه بود که تا الان موفق نشدم.
بعد از کلی پرسش ازپروانه و پاسخ از من، چراغ اتاق رو خاموش کردم پروانه روی تخت من خوابید من هم روی مبل سه نفره اتاقم.
خیلی زود صدای نفس های منظم پروانه خبر از خوابیدنش داد.
به سقف خیره بودم جمله ی استاد امینی رو تو ذهنم مرور کردم.
"دعوتتون کنم تا با هم بیشتر اشنا بشیم"
نا خواسته لبخند روی لب هام ظاهر شد.
من تا قبل از بیمارستان هیچ حسی بهش نداشتم ولی از اون روز تمام فکر و ذکرم شده استاد، یادمه تو کلاس گفته بود سی وچهار سالشه یعنی چهارده سال از من بزرگتره.
این اصلا مهم نیست. برای الباقی محرمیتمون هم به عمو اقا فشار میارم تا بره ازش بخواد که بقیش رو ببخشه.
اگه استاد از ازدواجم چیزی بفهمه بازم میخواد که با من باشه?
اگر هم بهش نگم که در نهایت میفهمه.
به پروانه نگاه کردم اروم خوابیده بود. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و به حالش حسرت خوردم از اینکه انقدر راحت خوابیده.
گوشی موبایلش که کنار بالشتش بود حواسم رو به خودش جلب کرد اصلا دوست ندارم متوجه علاقه ی من به استاد بشه.
چشم هام رو بستم و تلاش کردم تا بخوابم.
با تکون های دست پروانه بیدار شدم.
_نگار نمازت قضا نشه.
کش و قوسی به بدنم دادم و دستم رو روی چشمم کشیدم.
_ساعت چنده?
_هنوز یه ربع وقت داری، بلند شو، منم دیر بلند شدم.
به سختی ایستادم از اتاق بیرون رفتم زیر کتری رو روشن کردم وضو گرفتم و برگشتم پروانه روی تخت دراز کشیده بود نمازم رو خوندم. همونطور که چادرم رو توی سجاده می گذاشتم گفتم :
_پروانه
_بله
_میگم تو که به مهرداد ناصری علاقه داری. کاری هم تا حالا کردی?
ارنجش رو خم کرد و تکیه ی سرش رو به دستش داد.
_مثلا چه کاری?
_مثلا حرفی? ابراز علاقه ای?
قاطع گفت:
_نه. به غیر تو هیچ کس از حسم خبر نداره. من حتی نگاهم رو هم سرکوب میکنم. به چشم هام اجازه نمیدم نگاهش کنن. به خاطر اخلاقش حجب و حیاش اینکه موقع حرف زدن توی صورت خانم ها نگاه نمیکنه ازش خوشم اومده.
وقتی هم که میبینمش یکم هول میشم. همین. وگرنه اصلا به خوذم اجازه نمیدم که بخوام برم جلو باهاش حرف بزنم.
نشست از تخت پایین اومد دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد.
_شیطون چرا میپرسی?
با این حرف ها که الان زد صد در صد مطمعن شدن تا چیزی بهش نگم.
_هیچی اخه من تا حالا به کسی علاقه نداشتم. یعنی یه مدت کوتاه بود ولی بعدش فهمیدم که فریبم داده.
ایستاد وسمت در رفت.
_بلند شو که امروز ساعت اول با تو مخی ترین ادم دنیا کلاس داریم.
_تو مخی نیست . قانونمنده.
قیافش رو مشمعز کرد.
_خوبه خوبه. ازش دفاع نکن.
خودم رو به نشنیدن زدم و ایستادم. صبحانه رو هم در کنار پروانه خوردم و به دانشگاه رفتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت161
💕اوج نفرت💕
برای دیدن استاد دل تو دلم نبود.
تپش های قلبم بالا رفته بود و کنترلش غیر قابل ممکن.
چرا انقدر این علاقه سریع اتفاق افتاد. دلم میخواد به همه بگم.
این چه حسیه که من رو ناچار به اعتراف کرده. وارد کلاس شدیم. برای اولین بار از اینکه پروانه سر این کلاس کنارم نمیشینه خوشحال شدم.
کتابم رو روبروم گذاشتم متوجه لرزش شدید دستم شدم دستم رو زیر میز بردم تا پنهانشون کنم.
تمام دانشجوها حاضر بودند و مثل من چشم به در دوخته بودند اما چشم انتظاری من کجا و نگاه های پر استرس اونها کجا.
در کلاس باز شد گردنم رو خم کردم تا از لحظه ی ورودش ببینمش.
مثل همیشه با قدم های بلند وارد کلاس شد بدون نگاه به کسی سلام بلندی گفت. با ورودش تمام وجودم پایین ریخت انگار حضورش مثل ابی بود روی اتیش. ارامش بهم برگشت. با نگاهم دنبالش کردم کتش رو دراورد و روی دسته ی صندلیش انداخت. استین های لباسش رو باز کرد نگاهش تو کل کلاس چرخید روی من ثابت موند.
_خانم صولتی برنامه ی امروز چیه?
اروم بلند شدم و بر عکس همیشه تو چشم هاش خیره شدم با لبخند گفتم:
_سلام استاد.
اون اروم تر از من بود با لبخندی که تعجب همه ی دانشجو ها رو در برداشت گفت:
_سلام.
صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنیدم. تلاش کردم تا این ذوق زدگیم تو صورتم معلوم نشه.
_استاد قرار بود درس بدید.
ابرو هاش رو بالا داد.
_حالا دوست دارم امتحان بگیرم.
لبخندم پهن تر شد.
_ من همیشه سر کلاس شما آمادم.
لبخند رضایت بخشش عمیق تر شد اروم پلک زد.
_میتونید بشینید.
_خیلی ممنون .
سر خوش روی صندلی نشستم. این اولین باری بود که من سر کلاس سلام کردم و استاد بهم گفت میتونم بشینم. همیشه هم من رسمی جواب میدادم هم خبری از بفرمایید استاد نبود.
ناخواسته به پروانه نگاه کردم متعجب تر از همه نگاهم میکرد. نگاه معنی دار و پر از حرف های ازار دهنده که تا قبل از علاقم به استاد بهشون پایبند بودم اما الان ترجیح میدادم. به داد دلم برسم. دلی که چهار سال بار تهمت رو به دوش میکشه و تنهاست. دلی که بار ها شکسته و الان به خودش حق میده تا خودش انتخاب کنه، خودش بخواد و خودش جلو بره.
نگاهم رو ازش گرفتم و به استاد خیره شدم. باید تمام افکار منفی رو از خودم دور کنم.
این حس چیزی بالا تر از عشقه و برای من مقدس.
حس عذاب وجدان اون محرمیت لعنتی رو پس زدم.
من برای رسیدن به این عشق از همه چیز رد میشم. شده باشه برمیگردم تهران خودم ازش میخوام.
تو چهره ی استاد جز زیبایی نمی بینم. دیوانه وار هر لحظه علاقم بهش شدید تر میشه. علاقه ای که نمیدونم از کجا و کی شروع شده، ولی هست و من دوست دارم بمونه
متوجه نگاه های خاص من به خودش شد ولی تمرکزش رو از دست نداد.
من تا قبل از این معنی عشق رو نمیدونستم.
عاشق محتاج لبخنده، محتاج نگاهه. این عشقه ولی نیاز نیست، هوس نیست، فقط یه حسه،
حسی قوی که ادم رو میکشه سمت خودش. حسی دوست داشتی و اعتیاد اور. چرا قبل این حس نبود تو بیمارستان چی شد که انقدر بهش علاقه پیدا کردم .
اصلا از درس هیچی نفهمیدم و فقط نگاه کردم تا شاید لبخندش آبی باشه روی اتیش دلم .
استاد هم این لبخند رو دریغ نکرد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
1_4112923892.mp3
511K
🎙 صوت دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان 🌙
🌹بسم الله الرحمن الرحیم. اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ و جَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةَ الأشْرارِ و أوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الی دارِ القَرارِ بالهِیَّتِکَ یا إلَهَ العالَمین
خدایا، مرا در این ماه به همراهی و همسویی با نیکان توفیق ده و از همنشینی با بدان دور بدار و به حق رحمتت به خانه آرامش جایم ده، به خدایی خودت ای معبـود جهانیان🌹
التماس دعا 🌺🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
ببین و اگر ویران نشدی...
تو چند سالته؟؟ جبههات کجاست؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمنتنگاذاننجفاست
#پارت162
💕اوج نفرت💕
پایان کلاس رو اعلام کرد. خودش زودتر از همه، از کلاس خارج شد.
پروانه سرگرم صحبت با چند نفر بود.
اصلا حوصله ی حرف هایی که با نگاه بهم زد رو ندارم. طوری که متوجه نشه از کلاس خارج شدم.
طبق برنامه کلاس استاد شکیبا هم برگزار شد. ولی من تو کلاس حاضر نشدم. اصلا تمرکز نداشتم روی نیم کت چوبی گوشه ی حیاط نشستم.
حس لعنتی عذاب وجدان رهام نمیکرد. مدام تو ذهنم حرف میزد.
نگار چیکار میکنی تو انقدر بی پروا به نامحرمی نگاه نمیکردی. هیچ کس هم ندونه تو چه گذشته ای داری، خدا که میدونه.
_خانم صولتی!
به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم.
_س...سلام استاد.
از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره.
_خوبید شما.
_بله استاد خیلی ممنون.
به ساختمون دانشگاه نگاه کرد.
_شما چرا سر کلاس نیستید?
برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه.
_استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه.
عمیق نگاهم کرد.
_در رابطه با پیشنهادم فکر کردید?
انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود.
_ب..بله
لبخند کمرنگی زد.
_پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید?
نمیتونم نهار رو قبول کنم چون عمو اقا قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم.
_نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
_باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید.
این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم.
_استاد من شماره ی شما رو ندارم.
ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد.
_پس یاداشت کنید.
_چشم استاد.
گوشیم رو دراوردم استاد شمارش رو گفت و من با شادی وصف ناپذیر درونی توی گوشیم ذخیره کردم. تک زنگی زدم تا شمارم توی گوشیش ذخیره بشه.
خداحافظی کرد و من رفتنش رو با نگاه بدرقه کردم.
همین که وارد ساختمان دانشگاه شد شماره رو توی گوشیم ذخیره کردم فوری وارد پیام رسانی که عکسش روتو گوشی پروانه دیده بودم شدم. بین مخاطبین پیداش کردم روی صفحه ی پروفایلش زدم.
عکسی با لبخند دلنشین دندون نمایی که روی لب هاش بود، اولین عکس پروفایلش بود عکس رو تو گالریم ذخیره کردم انگشتم رو روی صفحه کشیدم تا عکس های دیگش رو ببینم دو تا عکس دیگه از خودش بود که اونها رو هم ذخیره کردم. بقیه عکس منظره که روی همشون یاداشت هایی از دلتنگی بود که خبر از دل پر دردی میداد.
نمیدونم واقعا انقدر غمگینه یا صرفا از این متن ها خوشش میاد.
به صفحه ی گوشی خیره شدم و منتظر پیامش موندم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ
لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ
الی التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ علی محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین.
خدایا، مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته
و اعمال نیک هدایت فرما
و حاجت ها و آرزوهایم را برآور
ای آن که نیاز به روشنگری و پرسش ندارد
ای آگاه به آنچه در سینه جهانیان است
بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
#پارت163
💕اوج نفرت💕
انتظارم زیاد طول نکشید. صدای پیامک گوشیم بلند شد.
"لطفا بیاید کافی شاپ پشت دانشگاه"
پیامش رو چند بار با دقت خوندم بدون در نظر گرفتن صدای درونم سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم.
مطمعنم اگه عمو اقا بفهمه دیگه نمیزاره بیام دانشگاه، ولی از کجا میخواد بفهمه.
جلوی در کافی شاپ ایستادم هر وقت و هر جا از اشناییمون بفهمه که من متاهل بودم رهام میکنه اما قرار نیست بفهمه. من قبل از اینکه بفهمه بر میگردم تهران ازش میخوام که الباقی محرمیت رو بهم ببخشه.
دستم رو دراز کردم دستگیره ی کاملا متفاوت کافی شاپ رو پایین دادم. به محض ورودم صدای زنگوله ای که بالای در بود بر اثر برخورد مستقیم در باهاش بلند شد.
این اولین باری بود که بعد از دانشگاه اومدنم به یه همچین جایی میام.
به سمت تنها مشتری کافی شاپ که به احترامم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد رفتم.
_سلام.
جلو اومد و صندلی رو برام عقب کشید.
_بفرمایید.
کیفم رو روی میز گذاشتم نشستم.
_خیلی ممنون.
فوری سر جاش برگشت و روبروم نشست.
_خوبید شما?
استاد هم مثل من معذبه.
سرم رو پایین انداختم.
_خیلی ممنون.
_راستش من...
حضور مردی که برای گرفتن سفارش کنار میزمون ایستاد باعث شد تا استاد ساکت بشه.
بعد از گرفتن سفارش و نوشتنشون تو برگه ی کوچیک توی دستش رفت. استاد بدون مقدمه گفت:
_قبل از اینکه هر حرفی بزنم یه چیزی رو براتون مشخص کنم. قصد من از صحبت امروزمون ازدواجه، نه چیزه دیگه.
سعی کردم خوشحالی درونم رو کنترل کنم تا استاد متوجه نشه.
_علت اینکه الان اینجام و ازتون خواستم بر خلاف میلم اینجا باهاتون حرف بزنم فقط به خاطر عدم حضور خانوادم تو ایرانه، گفتم با شما صحبت های اولیه رو بکنم اگر شما هم راضی بودید و به نتیجه رسیدیم به صورت رسمی با خانواده مزاحمتون بشیم.
نمیدونم تو این شرایط باید چی بگم پس ترجیح دادم سکوت کنم.
_موافقید?
با استرس نگاهش کردم
_هان ...یعنی چیزه.
نفس عمیقی کشیدم توی ذهنم دنبال حرف میگشم که در نهایت گفتم:
_نمیدونم چی باید بگم اخه اولین باره تو این شرایط هستم.
لبخند ریز رضایت بخشی خیلی نامحسوس روی لب هاش ظاهر شد و فوری جمعش کرد.
_بزارید من بگم. من از تقریبا یک سالگی به همراه پدرو مادرم خارج از ایران زندگی کردیم. ولی همیشه تمایلاتم به سمت کشور خودم بوده. کلا زندگی تو ایران رو بیشتر دوست دارم. هر چند مدت کوتاهیه که برگشتم. خانوادم اسرار به برگشتم دارن. ولی من ایران کار مهمی دارم که تا نتیجه نگیرم بر نمیگردم.
صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد و رشته ی کلام استاد رو برید.
به کیفم نگاه کردم انقدر هول شدم که یه لحظه فکر کردم گوشیم سر کلاسش زنگ خورده.
_استاد ببخشید یادم رفت بزارم رو حالت سکوت.
خندش رو جمع جور کرد.
_خواهش میکنم. راحت باشید.
گوشی رو برداشتم با دیدن اسم عمو اقا چهار ستون بدنم لرزید از بالای گوشی ساعت رو چک کردم وقتم تموم شده بود احتمالا عمو اقا الان جلوی در دانشگاه ایستاده. ولی امکان داره این فرصت دیگه برام پیش نیاد گوشی رو از بغل ساکت کردم توی کیفم انداختم.
_جواب نمیدید?
با حفظ خونسردی گفتم.
_دوستمه. حالا بعدا باهاش حرف میزنم.
_چاییتون رو بفرمایید تا یخ نکرده.
تو زمان کوتاهی که گوشیم رو رو حالت سکوت گذاشتم سفارشتمون رو اورده بودن و من اصلا متوجه نشدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت164
💕اوج نفرت💕
_خیلی ممنون من چاییم رو سرد می خورم.
بخار کم چاییم توی صورتم میزد .
به حرف استاد قبل از تماس عمو اقا فکر کردم.
_یعنی شما بعد از ازدواج از ایران میرید?
_گفتم که یه کار مهمی دارم بستگی به اون داره.
_میتونم بپرسم کار مهمتون چیه?
سرش رو پایین انداخت.
_شاید یه روز بهتون بگم.
تو چشم هام نگاه کرد که فوری نگاهم رو به میز دادم.
_شما نمیگید?
یکم هول شدم.
_چی بگم استاد.
دستش رو سمت قندون روی میز برد و گفت:
_از خودتون.
اصلا باید بگم یا نه. خدایا من چرا باید پایبند باشم به محرمیتی که اون طوری تو زندگیم شروع شده. اگه احمدرضا قبول نکنه باید چی کار کنم.
با صدای استاد از فکر بیرون اومدم
_خانم صولتی خوبید?
_بله استاد.
_اینکه شما دوست ندارید از خودتون بگید بهتون حق میدم چون شناختی رو من ندارید. این سخت گیری از طرف یه خانم لازمه و این رفتار شما من رو برای انتخابم مسر تر میکنه.
دلم نمیخواد دروغ بگم راستش رو هم فعلا نمیتونم بگم. حدس اشتباه استاد کمک میکنه تا بتونم سکوت کنم لبخند بی جونی زدم ادامه داد:
_من میتونم یه بار دیگه هم شما رو ببینم ?
نمیشد ولی دوست ندارم از دستش بدم.
_بله استاد حتما.
_حرف برای ازدواج زیاده ولی من تمایل دارم به صورت سنتی با خانوادم بیام و در حضور خانوادتون صحبت کنیم. فقط نیاز دارم در موردتون یکم بدونم تا خانوادم رو متقاعد کنم که به ایران بیان.
ایستاد و کیف پولش رو از جیب داخل کتش دراورد بلافاصله منم ایستادم.
_منتظر پیام من باشید.
_چشم استاد.
کیفش رو که کنار پایه ی صندلی گذاشته بود برداشت و به طرف صندوق کافی شاپ رفت جلوی در ایستادم تا بیاد.
در رو باز کرد رو به من گفت:
_بفرمایید.
رفتار هاش من رو یاد احمدرضا مینداخت ولی تلاش کردم این افکار رو از خودم دور کنم.
ازش خداحافظی کردم ترجیح دادم یکم پیاده روی کنم.
پام رو روی سنگفرش پیاده رو میزاشتم.
خدایا این چه زندگی من دارم حکمت این همه بدبختی و تنهایی برای من چیه?
گاهی فکر میکنم من تنها بندات هستم که...
اشک روی گونم ریخت.
نباید این حرف ها رو بزنم ولی حس غریبی دارم. حسی که باید خفه بشه. دوست ندارم سرکوبش کنم. دلم میخواد اجازه ی رشد بهش بدم.
منم حق دارم که عاشق باشم. که از اول شروع کنم. ای کاش نود و نه ساله بودن صیغه رو قبول نمیکردم. ای کاش حق فسخ صیغه رو میگرفتم. ای کاش توی اون لحظه فقط یکم بیشتر میفهمیدم.
روی صندلی کنار پیاده رو نشستم با نوک انگشتم اشک رو از روی صورتم برداشتم به اطراف نگاه کردم چشم هام ازشدت گرمی اشک که قصد پایین اومدن داشت و من اجازه پایین اومدون رو بهش نمیدادم میسوخت.
در نهایت من تو جنگ با چشم هام پرچم سفید رو بالا گرفتم و تسلیم شدم به اسمون نگاه کردم چقدر دلم بارون میخواد کاش فقط کمی بارون می اومد و روی صورتم میریخت.
من خستم خدا، خستم. زندگیم رو کمی شیرین کن. خواهش میکنم. استاد رو برای همیشه به من بده. جوری که هیچ وقت نتونیم از هم جدا بشیم.
برای اینکه جلب توجه نکنم لبم رو به دندون گرفتم تا هق هق گریم رو توی گلو خفه کنم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین گرفتم نفس عمیقی کشیدم با شنیدن صدای اشنایی سرم رو بالا گرفتم.
_نگار!
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم با آه و گریه💔