#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستوهفت🌺
ولی ای کاش حداقل یک بار امتحان می کردم و تو رو با خودم می آوردم اینجا و حرف های همسایه ها و فامیل هاشون رو می شنیدی گفتم آقا جون بزار دستاتو بوس کنم بدنتو بوکنم..چندساله که من تورو ندیدم... وای چطور تونستم تحمل کنم؟ گفت دخترم پاشو بریم خونه ی خودت..گفتم من الان بچه دارم چطور بیام؟؟گفت اشکال نداره بچه ات رو چشم من جا داره همونطور که بقیه ی بچه هامو بزرگ کردم اونو هم بزرگ میکنم گفتم آقا جون قبول می کنی که من طلاق بگیرم؟؟گفت من خیلی وقته قبول کردم که تو طلاق بگیری و برگردی ولی تو بر نمی گشتی گفتم چرا جهیزیمو نفرستادی گفت دخترم حرف خیلی زیاده و مفصل نمیخوام اینجا برای سلطان خانم مشکلی پیش بیاد ..همین که تا همین جا مراقبت بوده برام خیلی ارزشمنده منم صد درصد از خجالتش در میام گفتم من نمیتونم پاشم و لباسامو جمع کنم آقاجونم گفت هر چی که داری بذار همین جا بمونه فقط بچه رو بردار ..من همه چی براتون میخرم.باورم نمیشد که واقعاً آقاجونم اومده دنبالم میگفت منتظر بوده که من برگردم ولی وقتی دیده من برنگشتم باز خودش غرورش رو شکسته و اومده به پای دخترش افتاده که برگرده ..
گفت سالها بود صبر کرده بودم که برگردی ولی برنمیگشتی.گفت نمی خواستم غرورمو بشکنم و خودم بیام می گفتم بذار خودش برگرده اگر من برگردونمش ممکنه که دوباره بگه دوست دارم با حشمت زندگی کنم..
نگاهم به سلطان افتاد که داشت گریه می کرد گفت آقا امشب اینجا بمونید یکم حالش خوب بشه فردا ببریش اینطوری من دل نگران میشم ..گفت نه دخترم نگران نباش من می برم پیش دکتر و حالش خوب میشه زخم عفونت کرده چیز خاصی نیست خلاصه با هر زحمتی که بود آقا جونم به کمک سلطان منو بلند کردن و از اتاق خارجم کردن...پسرم تو حیاط داشت بازی میکرد سلطان رفت آوردش هیچ کس نیومدتوحیاط تاببینه منوکجامیبرن ..من نمی تونستم تو ماشین بشینم من و تو عقب ماشین به حالت دراز قرار دادن پسرموجلو ..خلاصه با هر زحمتی که بود از روستا رفتیم به سمت خونمون با اینکه اصلا حالم خوب نبود و نمیتونستم حتی حرف بزنم ولی وقتی فهمیدم که دارم میرم به سمت خونه از شادی تمام دردام خوب میشد...خلاصه رسیدیم به خونمون تا آقاجونم در زد مادرم اومد جلوی در از چشماش معلوم بود که دو سه روزه فقط گریه کرده وقتی هم منو دید زد به سرش و گفت مادرت بمیره ...پروین تو چرا به این روز افتادی و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن همسایه ی دیوار به دیوارمون آمد کمکش کرد و گفت چرا گریه می کنی خدا رو شکر کن که انتظار به پایان رسیده و اونی که سالها بود منتظرش بودی و به خاطرش شب و روز گریه می کردی الان اومده و دم در خونته الان دیگه وقت گریه نیست وقت شادیه..
مادرم گفت نمیبینی دخترم رو چطور آوردن این نشون میده که این سالها تواون خونه چی کشیده ...همسایهمون گفت خودش انتخاب کرده بود حالا هرچی که بوده تموم شده باهم خوب باشین کمکش کن حالش خوب بشه ...
مادرم منو برد توخونه بادیدن خونمون گریه ام گرفت نشستم توحیاطو هق هق گریه کردم..آقام ومادرمم باهام گریه میکردن بعدازچنددقیه رفتیم توخونه..
مادرم از قبل برام رختخواب آماده کرده بود تمام زخم هامو ضدعفونی کرد و گریه کرد...زخم هامو بستم پدرم به خونه پزشک آورد پزشک تا زخمهامو دید گفت خانم این خیلی حالش بد بوده خداروشکر که رفتین و اوردینش،ولی معلوم نبود اگر این عفونت وارد خون میشد چه اتفاقی براش میافتاد..خلاصه برام دارو و درمان نوشت ورفت. دو سه روز بعد بود که درمون رو به شدت میزدن مادرم رفت جلوی در وقتی در رو باز کرد و حشمت رو پشت در دید زود درو بست ..ولی حشمت با تمام زورش درو باز کرد و اومد تو داد زد روی مادرم که چته انگار دشمن دیدی اینطوری درو میبندی...من و مادرم تو خونه تنها بودیم بی بی رو آفاجونم فرستاده بود مشهد .
من داشتم از ترس سکته میکردم وقتی مادرم اومد تو ازترس رنگش سفید شده بود معلوم بود که اونم خیلی ترسیده ولی هی به من میگفت نگران نباش من نمیذارم بلایی سرت بیاره ..
حشمت توحیاط ایستاده بودو داد میزد میگفت زن منو دزدیدید..
بعد که دید جواب نمیدیم دروبالگد باز کرد و اومد تو گفت پاشو ببینم پاشو بریم خونه مگه تو شوهر نداری که بدون اجازه اومدی مهمانی؟؟مامانم گفت انگار شما حرف حساب حالیت نیست این مهمونی نیومده اومده قهر و تا قیام قیامت همین جا میمونه تو برو هر کاری دلت میخواد انجام بده بیچاره پسرم با وحشت به من و پدرش و مادربزرگش نگاه می کرد تنها کسی که این وسط خیلی آسیب می دید پسرم بود..مادرم گفت شما راحت بازه برو به جهنم ما از تو مهریه هم نمی خواهیم فقط پا تو از زندگی دختر من بکش بیرون.
حشمت گفت نه مثل اینکه شما زیاده از حد پررو شدی من حالیت می کنم من کی هستم پسرمو بغلش گرفت من شروع کردم به داد زدن.
ادامه دارد ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
28.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠ایجاد شخصیت با مسئولیت
#دکتر_سعید_عزیزی
#مسئولیت
#شخصیت
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
☯️خانم معلم مدرسه ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت اما ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ چهره زیبا ﻭ ﺍﺧﻼق خوبی ﻫﺴﺘﯽ ازدواج نمیکنی؟»معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بيآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ گهگاهی خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭ ﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ: پروردگار میداند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.
ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنی🙏
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرم مرتفع ترین قله عزت نفس ((استغتا)) است...👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
25.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه موسیقی زیبا ودلنشین تقدیم به نگاه زیباتون 😊❤️🌱
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرغ سماقی ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💑 به همسـرتان نشـان دهیـد که دوستش دارید😍
🔸هنگامی که با همسر خود بیرون منزلید نشان دهید که از بودن کنــار او خوشحال هستید.
🔸گاه به دور از چشــم دیگران دست او را بگیرید، به او لبخند یا چشمک بزنید و هیچ گاه در جمع، همسرتان را تحقیر نکنید.
🔸بعداً از اینکه همسرتان در مهمانی، فلان توجّه خاص و شیرین را به شما داشت از او تشکّر ویژه کنید تا برای تکرار آن در دفعات بعدی انرژی داشــته باشــد.
#همسرداری
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙هفت تا نشونه از آدم های بیشعوری که ممکنه تو زندگی همه ی ما باشن...
#روانشناسی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
☯️مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ...
عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟
می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ...مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد.طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند.
و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !
چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است .اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد.پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند "
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدترین پدر،بدترین مادر،بدترین خواهر برادر، بهتر از بهترین رفیقته...✔️❤️
🌻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی،،
کاروانیست زودگذر..
آهنگی نیمه تمام..
تابلویی زیبا و فریبنده
که میسوزد و میسوازند..
و هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمیگیرد، جز مهربانی!
#ظهرتون_بخیر 🌹
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون خوشبختی میگه:
در لحظه زندگی کن...🥰
#عصرتون_شاد ❤️😍
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
الهی تا جهان باشد
به شادی درجهان باشی....
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم آموزش یک سالاد فصل خوشمزه و خوشرنگ 😍😋
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌼🤍
#پندانه 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
میخوای قدرتمند و پر ابهت به نظر برسی؟ میخوای بقیه رو کنترل کنی؟ :
1- وقتی کسی بهت میگه ببخشید :
نگو عیبی نداره.
بگو ممنونم.
2- اگه کسی برات قلدری کرد :
بهش بخند، اینطوری خجالت میکشه.
3- وقتی کسی سرت داد زد :
بگو روز بدی داشتی؟
4- اگه میخوای توجه همه رو جلب کنی :
با تعجب به آسمون نگاه کن.
5- اگه کسی ازت پرسید میدونی ساعت چنده ؟
بگو آره میدونم.
6- اگه میخوای یکی حرفشو قطع کنه :
یه چیزیو بنداز زمین و همین طوری که میخوای برش داری بحثو عوض کن.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ زیبا و دلنشین 🌹🌸
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بییستوهشت🌺
مادرم گفت اجازه نداری به پسر این دست بزنی..گفت این پسر کیه... این پسر منه فامیلی من پشت اسمشه و من هم صاحبشم پسرم رو برداشت ،مادرم هر چقدر تقلا کرد نتونست بچه رو بگیره آخر سر پاشو گرفته بودکه ازش بچه رو بگیره حشمت با یک لگد مادرم و انداخته بود زمین و بعد با بچه فرار کرده بود اون زمان تلفن نبود که ما به پدرم یا داداشم خبر بدیم که بیاد. مادرم شروع کرد به گریه کردن من با صدای بلند داد می زدم من پسرمو می خوام مامان من بدون پسرم میمیرم سماور پسر منو میکشه من خودم تو خونه بودم پسرم را اذیت میکرد چه برسه به اینکه من نباشم مادرم میگفت بمون آقات بیاد ببینم چه بلایی سرمون اومده گفتم من پا میشم میرم من بدون پسرم نمیتونم مادرم از دستم گرفت و گفت تو رو خدا بشین بابات حتماً میدونه چیکار کنه تو منتظر باش بزار بیاد.
باگریه خوابم گرفت.توخواب میشنیدم که پسرم صدام میکنه باگریه ازخواب پریدم آقام اومده بود گفت چرا درو نپرسیده باز کردین باگریه رفتم پیش آقام گفتم آقاجون من بدون پسرم میمیرم تروخدا یکاری کن..گفتم آقا جون تورو به هر چیزی که میپرستی برو پسرم رو بیار من بدون پسرم میمیرم..آقاجون گفت من همین عصر راه میافتم میرم به سمت روستا شون هر طور که بخوان هر چقدر پول بخوان بهشون میدم ولی بچه رو برمیگردونم..غم عجیبی تو صورت آقاجونم بود اون روز ناهارهم نخورد و حتی یک چایی هم نخورد..سوار اتوبوس شد و رفت به سمت روستا شون،تا بره و برگرده من اونقدر تو اتاق راه رفته بودم که مادرم سرگیجه گرفته بود میگفت پروین توروخدا کمتر منو اذیت کن بیا بشین غم تو آخر منو میکشه ..
ولی من فقط به فکر پسرم بودم حتی حاضر بودم دوباره به این زندگی نکبتی برگردم ولی فقط پیش پسرم باشم آقاجون شب خیلی دیر اومد ..
رفتم دم در ولی وقتی با دست خالی دیدمش دودستی زدم به سرم گفتم آقا جون بچرو ندادند؟؟ گفت دخترم حشمت خونشون نرفته مادرش و حتی اهالی اون خونه خبر ندارند که حشمت بچه رو کجا برده صدای گریه ام بلند تر شد گفتم..الان طفلک کجاست، گرسنه است.. کجا خوابیده اصلا بدون من چیکار میکنه... اون شب اونقدر گریه کردم که آقا جون و مادرمم همراه با من گریه کردن و هیچی نخوردیم..من دوتا خواهر کوچکتر از خودم داشتم که اون روزها برای یکیشون خواستگار میومد..آقاجونم به مامانم گفت فعلا خواستگار راه نده تا تکلیف پروین مشخص بشه ..یک هفته بعد دوباره آقاجون رفت به سمت روستا شون نگم براتون که توی یک هفته چه اتفاق هایی برای من افتاد از غم دوری پسرم هزیان میگفتم شعر می خوندم به سرم می زدم بلند بلند گریه میکردم ولی هیچ چیزی دلمو آروم نمیکرد.. بعد از یک هفته آقاجونم رفت به سمت روستا شون دوباره من دلواپسی گرفتم و کل اتاق راه رفتم وقتی آقاجونم برگشت باز دست خالی بود شروع کردم به گریه کردن و گفتم آقا جون چرا به من قولی دادی ولی نمیتونی عملیش بکنی؟؟گفت دخترم با قومی طرف هستیم که باید کل زندگیمونو بهش بدیم تا بچه رو به ما بدن ولی میدونی که من این کارو نمی تونم بکنم چون بجز تو بچه های دیگه ای هم دارم..در ثانی چرا من باید به اونا اینهمه پول بدم اگه تو بخوای طلاق بگیری تا هفت سالگی بچه پیش تو میمونه..
گفتم بابا هفت سالگی به بعد رو چیکار کنم من حتی یک لحظه نمیتونم بدون پسرم زندگی کنم گفت دخترم من با حشمت صحبت کردم حشمت میگه یا برگرده یا پول زیادی ازم میخواد که من واقعا نمیتونم اونو بدم..
گفتم آقاجون پس من برمیگردم،گفت عجله نکن من یه فکرایی دارم..
بعد من رفتم تواتاق ولی شنیدم که آقاجونم یواشکی به مادرم میگفت بچه تو یک هفته حسابی لاغرشده..تااینو شنیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم..
مادرم گفتم آقا چه فکری؟؟ حتماً که صلاح کار ما تو همون فکر های شماست..
خلاصه یک هفته دیگه گذشت من دیگه واقعا داشتم میمردم اصلا تحمل نداشتم هیچی نمی خوردم بعد از دو هفته بود که یه روز که نشسته بودم دیدم کل پاهام خونی شد..من تا به این لحظه به مادرم نگفته بودم که من برای بار دوم حامله هستم ..به حساب خودم شاید سه ماهم بود وقتی اونهمه خون رو یک جا دیدم شروع کردم به جیغ زدن مادرم اومد چون نمی دونست که باردار هستم از دیدن اون همون خون وحشت زده شد گفت دخترم چی شده زود بلند شود حاضر شو بریم بیمارستان ..گفتم مادر نترس من حامله هستم شاید بعد از اینهمه کتک هایی که به من زدن بچه افتاده گفت هر چی بالاخره باید بریم بیمارستان و بفهمیم که چی شده وقتی رفتیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه گفت بچه ایست قلبی کرده و هر چه زودتر باید از بدن خارج بشه..گفت تا الان هم که مونده برین خدا رو شکر کنید عفونت نکرده و باعث مرگ دخترتون نشده ...خلاصه بهم یک قرص دادن گفتن اینو بخور خودش میاد میافته ولی اگر نیفتاد دو سه روز بعد بیا خودمون درش بیاریم
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکار دکتر عزیزی برای رفع مشکلات و باز شدن گره ها در زندگی...
#دکتر_سعید_عزیزی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌱🌱🌱
📗 #داستانضربالمثلها
▫️اصطلاح«یک آشی برایت بپزم یک وجب روغن داشته باشد»از کجا آمده؟
▪️ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد.
رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع میشدند و هر یک کاری انجام میدادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود.
خود شاه هم بالای ایوان مینشست و قلیان میکشید و از بالا نظاره گر کارها بود.
▫️سرآشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور میداد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده میشد و او میبایست کاسه آنرا از اشرفی پرکند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی میخواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری میریختند.
واضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده میشد کمتر ضرر میکرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت میکرد حسابی بدبخت میشد.
▪️به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش میشد به او میگفت :
بسیار خوب، کاری میکنم که بفهمی دنیا دست کیست، آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورش آلو اسفناج گیلانی ....
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند جذاب تازه نگه داشتن میوه ها😍
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند کاربردی
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستونه🌺
بعد از مصرف قرص اونقدر درد داشتم که فقط جیغ و داد می زدم و از آقاجونم وداداشام واقعا خجالت می کشیدم..
درکمتر از دو روز بچه افتاد اصلاً هیچ اهمیتی برام نداشت شاید بگم خوشحالم بودم ..فقط نبودن پسرم بود که منو اذیت می کردخلاصه من به آقاجونم پیشنهاد دادم که اجازه بده من برم پیش پسرم آقاجون با فرید گفت این اجازه رو نمیده و اگر این دفعه برم واقعا دیگه هیچ کاری برام انجام نمیده...بین دوراهی خیلی بدی مونده بودم یک طرف پسرم بود که می دونستم سماور هر بلایی که دلش می خواست سرش میاره و گناه من و هم پای اون میریزه..از یک طرفم دلم یکم خوش بود که سلطان اونجاست و شاید اجازه نده زیاد اذیتش کنه ولی وقتی یاد حرف آقاجونم می افتادم که میگفت بچه خیلی ضعیف شده دلم میلرزید..حدود دو هفته بعد یک روز کامل ازآقام خبر نداشتیم مادرم دلشوره ی بدی گرفته بود می گفت امکان نداره آقات بدون خبر دادن جایی بره من چون فقط به فکر پسرم بودم دیگه اصلا برام مهم نبود که تو خونه کی هست کی نیست..در نبود من خواهرم و داداشم عروسی کرده بودند و هر کدوم رفته بودن سر خونه زندگیشون..مادرم برای اینکه من راحت باشم و زیاد غصه نخورم از دیدن زندگی اونا بهشون گفته بود که فعلا اون طرفا نیان...توی خونه فقط داداش و خواهر های مجردم بودن گاهی می شد که روزها با هبچ کدومشون حرف نمیزدم با هیچکس خوش رفتاری نمیکردم...
بی بی ازمشهد برگشته بود وبادیدن من یک ساعت تمام گریه کرد وگفت ازامام رضا خواستم نجاتت بده..
یک روز بود که ازآقاجونم خبری نبودگم شده بود..آقاجون بیخبر گذاشته بود رفته بود معلوم نبود کجاست برادرام کاملا عصبی بودند..میگفتند تا حالا نشده که آقا جون جایی بره به طور غیرمستقیم به من می فهموندن که همه ی اینها زیر سرتوهست..ولی من واقعا نمیدونستم گم شدن آقا جون چه ربطی به من داره ..مادرم که خیلی عاشق آقاجان بود داشت از ترس سکته میکرد می گفت خدایا اگر برنگرده چی اگه بلایی سرش اومده باشه چی.. دوسه روز از آقاجونم هیچ خبری نبود بی بی و مادرم هیچ غذایی نمی خوردن..منم اونقدردل نگران پسرم بودم که حتی آقاجونمم به حساب نمیاوردم..خلاصه چندروز تمام ما از آقاجونم بی خبر بودیم تا اینکه یک شب نصفه های شب آقام رسید مادرم رفت و شروع کرد به گریه کردن،گفت نگفتی که من میمیرم و زنده میشم آقاجونم در تاریکی کوچه واستاده بود وقتی اومد جلوتر و در نور چراغ دیده شد دیدیم که پسرم بغلشه..من تواتاق بودم که شنیدم مادرم میگه این بچه روازکجاآوردی..تااسم بچه شنیدم بدو بدو رفتم به سمت در وقتی آقاجونمو باپسرم دیدم کم مونده بود سکته کنم..داد زدم پسرم قربونت برم
رفتیم تو مادرم علاالدین روشن کرده بود
وقتی قشنگ پسرمو دیدم میخواستم ازغصه سکته کنم اونقدر لاغر شده بود که دنده های سینه اش مشخص بود..
داد زدم سماور خدا ذلیلت کنه به زمین گرم بخوری اونقدر گریه کردم که دوست داشتم اون شب بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم..مادرم با آقاجونم داشتن صحبت میکردن غذای خوشمزه ای برای آقاجونم تدارک دیده بود..مادرم گفت من این چند روز مردم و زنده شدم کجا رفته بودی ؟؟
آقاجونم گفت رفته بودم دنبال این پسر نمیتونستم ببینم که بچه ام داره جلوی چشمم پرپر میشه..حشمت راضی نمی شد که بده، من سه روزخونه سلطان بودم تا اینکه امروز تونستم با هر زحمتی که بود راضیش کنم..مادرم گفت چه قولی دادی؟؟ پدرم گفت حشمت دوست داره که پروین برگرده حشمت برام خط و نشان کشید که حتی اگر الان هم پسرمو بهتون بدم هفت سالگی حتماً ازمون میگیره ...
من میدونم که اونموقع دختر من نمیتونه دوام بیاره حشمت گفته یه بار دیگه پروین برگرده من قول میدم که جبران کنم..
ولی من گفتم به شرطی پروین برمیگرده که بیایی تهران نزدیک خونه ما خونه بگیری و تا ابد پروین مادر تورو نبینه...آقا جونم به مادرم گفت باید با پروین صحبت کنم اگر قبول کنه بیان اینجا زندگی کنن من حرفی ندارم به هر حال طلاق گرفتنم به این آسانی ها نیست حرف وحدیث زیادی توشه من دیدم حشمت پسر بدجنسی نیست ولی ذات مادرش پلیده تااونجا باشن همین آش وهمین کاسه ست..این حشمتی هم که من دیدم تا بچه رو نگیره دست بردار نیست از یک طرفم اگر مادرش نباشه فکر نکنم که خودش به پروین آسیب برسونه..کاش از اول هم پسره رو صدا می کردم و می گفتم اگر این دختر رو می خوای بیا کنار ما زندگی کن،ولی حیف که پروین پیش اونا گفت که با روستا رفتن مشکلی نداره اگر می اومدن پیش خودمون خیلی راحت تر میتونستن زندگی کنن.. مادرم برای پسرم غذاهای مقوی درست می کرد آن زمان ما آبگوشت خیلی میخوردیم هر روز برای پسرم آبگوشت درست میکرد میدادیم می خورد ...
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌
بزرگ ترین چیزی که تو زندگی یاد گرفتم این بوده که
هیچی موندگار نیست ، نه خوبی نه بـ..ـدی
نه غـ.ـم و نه شادی ..
همه چیز میگذره فقط تو یاد میگیری که بپذیری ..
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💚🌷قویترین عامل زندگی طولانی و شاد چیست؟
همیشه پاسخهایی مانند ورزش یا رژیم غذایی مدنظر هستند و اگرچه این موارد بسیار مهم هستند اما قویترین عامل زندگی طولانی و شاد در واقع «هدفمندی» و «حس معناست».
به همین دلیل وقتی معنای زندگی افراد از آنها گرفته شود، به سرعت رو به تباهی میروند!
براساس آمار پژوهشها، بازنشستگی احتمال ابتلا به افسردگی را تا حدود ۴۰درصد و احتمال درگیری با حداقل یک بیماری فیزیکی را تا حدود ۶۰ درصد افزایش میدهد.
با اینکه امکان دارد عوامل دیگری مانند خستگی و تنهایی نیز بر این شرایط تأثیرگذار باشند، حتی این عوامل هم به نبود معنا ربط دارند!
اگر فرد هدف مشخصی داشته باشد،
احتمال رنج بردن از خستگی، تنهایی و استرس حاد برای او بسیار پایینتر خواهد بود.💚🌱
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشیاء ومحیط در اختیار منن نه من در اختیار اشیاء ها.....👍✔️
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان رو گوش بده تا بدونی چرا نباید غر بزنیم !؟
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ اگر توی خونه دختر دارید این ویدیو رو از دست ندید!
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️بیایید امشب
✨برای هم دعا کنیم
⭐️صبور باشیم
✨از روزگار و
⭐️سختی هاش
✨نترسیم
⭐️همه سالم و
✨سلامت بمانند
⭐️و در نهایت
✨عاقبتمان ختم
⭐️به خیر شود
✨شبتون در پناه حـق💖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---