🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_193⚡️
#سراب_م✍🏻
- آقای رحیمی... از خودتون بگید؟!
با صدای مادر سجاد به آن سمت چرخید:
- آقا محسن شما که...
میان حرفش پرید. به خوبی می دانست که چه قصدی دارد. می دانست که مادر سجاد می خواهد بگوید:
"تو که سجادم را کامل میشناسی"
به نشانه احترام کمی سر خم کرد و با مهربانی و نرمش گفت:
- بله حاج خانم! ببخشید؛ اجازه بدید خودشون جواب بدن!
مادر سجاد متعجب شد. البته دلخور هم بود. برخلاف همیشه که خاله صدایش میزد، گفته بود حاج خانم! دیگر نتوانست چیزی بگوید. تکان متعجبی به سرش داد نگاه دلخورش را از محسن به سجاد داد. محسن هم دوباره به سجاد خیره شد. او هم بی نهایت متعجب و بهت زده بود. این از ابروهای چسبیده به موهایش فهمیده می شد. شاید برای بار صدم بود که توی این ده دقیقه نفس عمیق و لرزانی می کشید که به گوش همه می رسید:
- جواب می دم، بفرمایید سوالاتتون رو!
محسن پرسید:
- بفرمایید، شما کارتون چیه؟
پدر سجاد دستمال کاغذی سمتش گرفت. کف دستش را پاک کرد و آب دهانش را فرو برد و نگاه را به محسن دوخت.
- خب من م...
نگذاشت حرفش را کامل کند. پرسید:
- برنامه تون برای آینده چیه؟!
چشم ریز کرد و محسن را نگاه کرد. سعی کرد، حتی گوشه چشمش چین نخورد. متوجه شده بود، حتی مادر از رفتارش جا خورده؛ اما سجاد بو برد که قصد محسن چیست. معمولی گفت:
- منظورتون از برنامه چیه؟!
از این شاخه با آن شاخه پریدن را دوست داشت. دلش می خواست گیجش کند. بعد حتما به این قضایا می خندیدند.
- چرا می خواید ازدواج کنید؟!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_194⚡️
#سراب_م✍🏻
نامحسوس نفسش را بیرون فرستاد و خیلی جدی گفت:
- هر کس تو زندگیش به یه جایی می رسه که یه سری نیاز ها تو خودش می بینه! یه چیزایی هست که ما هر روز بهشون نیاز داریم؛ مثل آب و غذا! منم به این حس و نیاز رسیدم که باید کسی رو کنار خودم داشته باشم که بتونه آرامش من رو تامین کنه و اینکه منو به جلو هدایت کنه!
ابرو بالا انداخت و کنایه زد:
- شما خودتون به جایی رسیدید که نیازهای روحی یه نفر رو؛ مثلا نیازش به آرامش و آسایش رو تامین کنید؟
با غرور سرش را بالا گرفت و به چشم محسن زل زد:
- این توانایی رو تو خودم می بینم!
محسن لبخند کجی زد و مثل او با غرور گفت گفت:
- به چه پشتوانهای می خواید ازدواج کنید؟
سجاد روی مبل جا به جا شد و گفت:
- اول توکل به خدا... دوم خدا... سوم... خدا و اراده خودم و اراده محکم خودم!
آهانی گفت. بحث داشت جالب می شد:
- یعنی شما می خواید بشنید تو خونه و...
میان حرفش پرید و گفت:
- توکل به خدا وقتی جواب می ده که آدم به خودش تکون بده؛ تا خدا اراده نکنه اراده من تحقق پیدا نمی کنه. منظور من از توکل اینه.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_195⚡️
#سراب_م✍🏻
- چرا خواهر منو انتخاب کردید؟
تک سرفهای کرد و گفت:
- باید بگم!
به نشانه بله سر تکان داد و سجاد خیلی جدی گفت:
- بهشون علاقه دارم و رفتار و منش ایشون رو می پسندم!
برو بالا انداخت و لبخندی را مخفی کرد. اما گوشه چشمش جمع شد.
- چی دارید از خودتون؟
کمی فکر کرد. محسن که همه چیز را می دانست. چه باید می گفت؟ چشمش را بست و به ذهن آورد:
- فکر کن اومدی خونهی یه غریبه نه دوستت!
بلند گفت:
- یه خونه! یه ماشین، من مدیر یه شرکت ساختمان سازیم درآمدش خوبه! دستم به دهنم می رسه!
دست بر دار نبود. کمر بسته بود به اذیت کردن سجاد. خیره و نافذ به او چشم دوخت:
- از خصوصیات اخلاقیتون بگید!
لحنش پر کنایه شد. یخش آب شده بود. انگار با محسن سر جنگ داشت. جلسه تقابل دوطرف بود به جای جلسه خواستگاری. البته که محسن حق داشت:
- اگه از دوستان نزدیکم بپرسید، بهتون می گن. من ذات آرومی دارم، دنبال دردسر نیستم. می گن مهربونم هستم!
خندید.
- خوبه! موقع عصبانیت چیکار می کنید؟!
مات شد و چپ چپ نگاهش کرد. محسن اخم درهم کشید و سجاد تقریبا کاملا کلافه گفت:
- خیلی خیلی کم پیش میاد عصبانی بشم ولی اگه بشم سعی می کنم خودمو کنترل کنم! مادر/ پدرم تو این سال ها فقط یکی دوبار عصبانی شدن منو دیدن.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_196⚡️
#سراب_م✍🏻
فقط دو بار عصبانیت منو دیدن!
محسن سر تکان داد و با شیطنت نهفته پرسید:
- چی عصبیتون می کنه!
بیشتر به چشمان محسن خیره شد ته نگاهش یک چشم غره عمیق دیده می شد. گفت:
- اینکه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینکه سرمو کلاه بذارن! دروغ بگن... خیلی ناراحتم می کنه!
خواست چیزی بگوید که پدر سجاد مداخله کرد:
- آقا محسن! اجازه هست دختر و پسر بقیه حرف ها. رو خودشون بزنند و به نتیجه برسن؟! فکر کنم یه بار دیگه مفصل با آقا سجاد صحبت کردید! حق دارید نگران خواهرتون باشید؛ هر تضمینی هم بخواید من بهتون می دم! فعلا اجازه بدید برن خودشون یک نوبت صحبت کنند!
محسن لبخند زد. بزرگتر بود و احترامش واجب. از این مهم تر پدر بود روی حرف بزرگتر و پدر که حرف نمی زد. رسمی حرف زدنش هم حاکی از این بود که به محسن حق داده. پس دیگر نباید کشش می داد. سر خم کرد و با تواضع گفت:
- اجازه مجلس دست شماست! حنانه جان، آبجی، آقای رحیمی رو راهنمایی کن!
سجاد باز رنگ عوض کرد و بلند شد. همراه حنانه از پذیرایی خارج شدند. نگاه ها سمت محسن چرخید و متعجب به او را زدند رفتار او جدی و بدون نرمش بود. انگار نه انگار که سجاد دوستش است. محسن سر زندگی خواهرش با احدی شوخی نداشت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_197⚡️
#سراب_م✍🏻
پشت سر حنانه و سجاد دو زانو نشسته و دست هایم را به حالت دعا روی زانو گذاشته بود. حاج آقا داشت برای خوشبختیشان دعا می کرد و حاضران آمین می گفتند. عاقد که روحانی با اخلاص و نورانی بود؛ مبارک باشدی گفت. لبخند زد برای تبرک دستی به صورتش کشید. مادر حلقه ها را مقابلشان گرفت و هر دو نشانه تاهل به دست هم کردند. اینبار همه برای روبوسی بلند شدند. فاطمه خانم به سمت سجاد رفت و پیشانی اش را بوسید و سجاد خم شد تا دست مادر را ببوسد. محسن درسکوت نگاهشان می کرد و جواب تبریک های حضار را با لبخند و گاه فشردن دستشان می داد.
وقتی بقیه کنار رفتند، جلو رفت و اول حنانه را به آغوش کشید. بغضش توی آغوش برادر شکست. ده روز مراسم خواستگاری گذشته بود و آن دو برای هم شده بودند. حنانه را محکم تر به فشرد سرش را بوسید. دیشب صدای ریز گریه هایش را شنیده و دلش خون شده بود.
- هیش... آبجی! گریه نکن!
میان هق های کوتاهش گفت:
- داداش؟!
صورتش را محکم به شانهی محسن فشرد. برادرش حسش را به خوبی درک می کرد. جای پدرشان خالی تر از خالی بود و حنانه حتما این را بهتر از محسن می فهمید.
- چقدر خوبه هستی!
چیزی نگفت؛ اما حنانه ادامه داد:
- می ترسیدم... خیلی زیاد! از اینکه تو نبودی بابا نبود و من تو این روز باید تنهایی چیکار می کردم؟! خیلی خیلی خوبه که هستی...
باز هم کمی آغوشش را تنگ تر کرد و گفت:
- گریه نکن آبجی! خوشبخت شو...
از او جدا شد و پیشانیاش را بوسید. به طرف سجاد رفت و همدیگر را به آغوش کشیدند. چند ضربه ای به کتفش زد. سجاد که تپش محسن را حس کرده بود گفت:
- خیالت راحت رفیق... رو چشمم جا داره!
لحن به خشم نشسته و خصمانه اش اصلا دست خودش نبود:
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_198⚡️
#سراب_م✍🏻
- بهتره جاش رو چشمت باشه سجاد! کاری ندارم! بلا زمینی، آسمونی، دریایی، بپبچه به دست و پای خواهرم تو مقصری! کافیه خار به پاش بره تا زمین و آسمونت رو جا به جا کنم... آخ بگه، اشک بریزه، شکایت کنه من می دونم تو!
یکه خوردنش را به وضوح حس کرد و صدایش جا خورده بود:
- چشم محسن! منو اینجوری شناختی؟! آزار و اذیتی دیدی؟! اصلا من ایشون رو دستم راه می برم!
باز هم جدی گفت:
- خوبه... خوشحالم که تو دامادمون شدی!
شانه همدیگر را همزمان بوسیدند و از هم جدا شدند. جمعیتی که نگاهشان می کرد با جدا شدنشان صلوات فرستادند. پدر سجاد از محسن خواست تا دستشان را به دست هم بگذارد؛ فاطمه خانم هم به تایید با لبخند سر تکان داد. با آرزوی خوشبختی دستشان را به دست هم داد و شقیقه هر دو را بوسید. سجاد و حنانه بهم همراه شدند، تا بهم عادت کنند
محسن وقتی رفتنشان را دید، احساس بغض و ناراحتی را کرد. از مادر جدا شد و گفت برای شام عقد به خانه میرود.
خودش را به مقابل گنبد رساند و مشغول خواندن زیارت نامه شد. عقیده داشت هیچ چیز مانند زیارت و نماز باعث آرامش نمی شود. آن جا اجازه داد تا بغض و اشک راه باز کنند؛ تا بتواند با زیباترین حالت برای تنها خواهرش دعا کند و از خدا بخواهد خوشبختترین باشد.
آرام که گرفت به خانه رفتم. فاطمه به کمک مهرناز تدارک شام میدیدند. حنانه هنوز نیامده بود و خانه بوی دلتنگی میداد. لبخندی به آن ها زد و برای عوض کردن لباس به اتاق رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🔰از ایشان سؤال شد:
#مراقبه فرّار است، چه باید کرد؟
فرمودند:
شما هم کرّار باشید، یعنی زیاد دنبال کنید.
📚در محضر ارباب معرفت، ص۳۹۹
#علامه_طباطبایی (ره)
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#تلنگر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_199⚡️
#سراب_م
به مادر و مهرناز کمک کرد تا کارهایشان را زودتر تمام کنند. فاطمه خانم بیشتر خودش را سرگرم می کرد تا جای خالی چند ساعتهی حنانه را نبیند. مهرناز سعی می کرد کمی سر به سرش بگذارد تا از حال و هوای دلتنگی بیرون بیاید؛ اما نتوانست. هر چند خوشحالی چشم هایش حس می شد؛ ولی کاملا مشخص بود در دلش غلغله است، از اینکه دخترکش را بدون پدر عروس کرده دلتنگ است.
شب، بعد از نماز فامیل و دوستان نزدیکشان به آنجا آمده بودند. خانم ها توی خانه بودند و آقایان برای راحتی خانم ها توی حیاط مستقر شده بودند. با وجود سرمای هوا کسی اعتراض نمی کرد و همه مشغول بگو بخند بودند. سجاد توی خانه کنار عروسش بود. احساس محسن قابل درک نبود. خوشحال بود که خواهرش سر و سامان گرفته است. می دانست سجاد آنقدر خوب است که مواظبش باشد؛ اما با این وجود دلش گرفته بود. از اینکه چندی دیگر از این خانه می رود و چراغ اتاقش خاموش می ماند. به حرف سجاد فکر می کرد که می گفت:
- از پا قدم توعه محسن! تو که اومدی خیلی چیزا حل شد.
حنانه هم گفته بود، اگر او واقعا مرده بود و هیچگاه باز نمیگشت، قید ازدواج را می زد؛ گفته بود اصلا دلش نمی خواسته بدون بودن یک مرد در کنارش ازدواج کند. ترس داشت از اینکه حتی اگر همسرش بهترین مرد عالم باشد و با نبودن یک مرد از او سوءاستفاده ای شود. تمام این ها را خودش گفته و محسن برای ترسهایش شرمنده شده بود
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_200⚡️
#سراب_م✍🏻
در همین فکر ها بود که سجاد با صورت عرق کرده و سرخ از خانه بیرون آمد و خودش را به حوض رساند و چند مشت آب به صورتش پاشید. کنارش ایستاد و گفت:
- نکن پسر سرما می خوری!
به محسن نگاه کرد و گفت:
- گرمه محسن خیلی!
محسن بلند خندید. سر تکان داد و دستش را به سمت سجاد دراز کرد:
- پاشو پسر! کم خجالت بکش! چی شده مگه!
دست محسن را گرفت و بلند شد و با چشم های درشت شده نگاهش کرد. نفسش را پر سر و صدا بیرون فرستاد و گفت:
- هیچی نشده تا حالا زیر نگاه یه جمع خانومانه نبودم که زل بزنن بهم در گوش هم پچ پچ کنن! و اظهار نظر کنن که کدوم سرتره! سخت بود.
محسن دوباره خندید. رفیقش خجالتی و باحیای بود. سجاد که از التهابش کم شده بود گفت:
- بخند نوبت خودتم می رسه!
محسن باز خندید. او این همه خجالتی نبود که نتواند چند نگاه زنانه را توی بیاورد. شاید خیلی زود او هم همین احساس را تجربه ی کرد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌹فرزند شهید صیاد خدایی در مراسم تشییع پیکر پدرش
اونایی که میگن مدافعان حرم برای پول میرن سوریه، بگن،
قیمت این لحظه چند ... ؟!
#_شهید_صیاد_خدایی
🖤🖤🖤🖤
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#شهیدانه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_201⚡️
#سراب_م✍🏻
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. کلاس های موسسه فعلا تعطیل اعلام شده بود تا دوره بعد شروع شود. عارفه فعلا کار خاصی نداشت و خودش را با کار خانه مشغول کرده بود. همیشه دوست داشت کنار فعالیت اجتماعی، توی خانه هم فعال باشد و به مسائل خانه هم برسد. هیچ وقت کار بیرون خانه را ترجیح نداده بود و حالا که فعلا موسسه تعطیل بود سعی داشت فنون خانه داری را بهتر یاد بگیرد.
داشت آخرین سری کوکوهای سرخ شده را از روغن در می آورد که موبایلش زنگ خورد. به کارش سرعت داد. از بس عجله کرد آخرین تکه کوکو روی اجاق گاز افتاد. شعله را خاموش کرد و به سمت موبایلش رفت:
- سلام جانم حنا؟!
حنانه با مهربانی گفت:
- سلام خوبی عزیزم؟
عارفه به طرف گاز برگشت و کوکوی حیف شده را توی سطل انداخت و دستمالی برداشت و مشغول تمیز کردن گاز شد
- خوبم عروس خانم! تو خوبی؟! آقا سجاد خوبن؟
حنانه گفت:
- شکر خدا... یه خبر خوب!
- جان؟
حنانه با شیطنت گفت:
- داریم میایم مشهد! واسه عید.
عارفه با اینکه خیلی خوشحال شده بود معمولی گفت:
- چه خوب! به سلامتی خوش بیاید!
حنانه از صدای بی ذوق عارفه ناراحت شد. با صدایش فروکش کرده پرسید:
- خوشحال نشدی؟
عارفه خندید. گاهی خیلی بد توی ذوق آدم ها می زد. گفت:
- چرا عزیزم! خیلی خوشحال شدم! خونه ماهم باید بیاین!
حنانه اینبار ذوق عارفه را تشخیص داد.
- اون که حتما! اصلا من بخاطر تو دارم میام...
می بینمت پس! چیزی نمی خوای بیارم برات؟
عارفه لبخندی زد و گفت:
- قربون دستت خودت میای کافیه!
- پس می بینمت! خداحافظ!
تماس را قطع کرد و دستش را شست. ظرف کوکو ها را روی سماور گذاشت تا گرم بماند. سفره را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. باید روی خودش کار می کرد که از این همه بی احساس بودن در می آمد. البته فقط گاهی نمی توانست خوشحالی اش را نشان دهد. این بار هم باز بی احساس شده بود. سفره را چید و کنار مادرش رفت و روی پایش دراز کشید. باید تدارک مهمانی را از حالا می دیدند. بعد عید و شروع دید و بازدید وقت خرید نمی کردند. مادر به موهایش دست کشید و گفت:
- کی بود؟
سرش را بالا گرفت و گفت:
- حنانه، گفت میان قم!
مادر دوباره موهایش را نوازش کرد.
- اومدن دعوتشون کن یادت نره!
چشمی گفت و چشم هایش را بست. مادر تکانی به پایش داد و گفت:
- پاشو سفره بندازیم غذا بخوریم.
با چشم بسته گفت:
- پهنه!
سمیه خانم دوباره به پایش تکان داد و گفت:
- پس پاشو!
از روی پای مادرش بلند شد و به سمت اتاق محمد رفت و او را صدا زد. به اشپزخانه رفت و ظرف غدا را از روی سماور آورد. سه نفری ناهار را خوردند. کاظم آقا سرکار بود و عصر به خانه برمی گشت. برای او ناهار را روی سماور گذاشت تا عصر که بر می گردد گرم مانده باشد.
بعد ناهار سفره را جمع کرد و به اتاقش رفت. می خواست کمی بخوابد. عصر قرار بود برای خرید بروند و دلش می خواست سرحال باشد. اگر نمی خوابید و بی حوصله می بود خریدش خراب می شد و بی حوصله می ماند.
بعد از ظهر که پدر آمد او هم سرحال شده بود. ناهار پدر را آماده کرد و خودش برای آماده شدن به اتاق رفت. پدر با آن ها نمی رفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱