eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
حرفی، حدیثی، سخنی...👇🏻👇🏻 www.6w9.ir/msg/8113423
🔰از ایشان سؤال شد: فرّار است، چه باید کرد؟ فرمودند: شما هم کرّار باشید، یعنی زیاد دنبال کنید. 📚در محضر ارباب معرفت، ص۳۹۹ (ره) 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ به مادر و مهرناز کمک کرد تا کارهایشان را زودتر تمام کنند. فاطمه خانم بیشتر خودش را سرگرم می کرد تا جای خالی چند ساعته‌ی حنانه را نبیند. مهرناز سعی می کرد کمی سر به سرش بگذارد تا از حال و هوای دلتنگی بیرون بیاید؛ اما نتوانست. هر چند خوشحالی چشم هایش حس می شد؛ ولی کاملا مشخص بود در دلش غلغله است، از اینکه دخترکش را بدون پدر عروس کرده دلتنگ است. شب، بعد از نماز فامیل و دوستان نزدیکشان به آنجا آمده بودند. خانم ها توی خانه بودند و آقایان برای راحتی خانم ها توی حیاط مستقر شده بودند. با وجود سرمای هوا کسی اعتراض نمی کرد و همه مشغول بگو بخند بودند. سجاد توی خانه کنار عروسش بود. احساس محسن قابل درک نبود. خوشحال بود که خواهرش سر و سامان گرفته است. می دانست سجاد آنقدر خوب است که مواظبش باشد؛ اما با این وجود دلش گرفته بود. از اینکه چندی دیگر از این خانه می رود و چراغ اتاقش خاموش می ماند. به حرف سجاد فکر می کرد که می گفت: - از پا قدم توعه محسن! تو که اومدی خیلی چیزا حل شد. حنانه هم گفته بود، اگر او واقعا مرده بود و هیچگاه باز نمی‌گشت، قید ازدواج را می زد؛ گفته بود اصلا دلش نمی خواسته بدون بودن یک مرد در کنارش ازدواج کند. ترس داشت از اینکه حتی اگر همسرش بهترین مرد عالم باشد و با نبودن یک مرد از او سوءاستفاده ‌ای شود. تمام این ها را خودش گفته و محسن برای ترس‌هایش شرمنده شده بود 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 در همین فکر ها بود که سجاد با صورت عرق کرده و سرخ از خانه بیرون آمد و خودش را به حوض رساند و چند مشت آب به صورتش پاشید. کنارش ایستاد و گفت: - نکن پسر سرما می خوری! به محسن نگاه کرد و گفت: - گرمه محسن خیلی! محسن بلند خندید. سر تکان داد و دستش را به سمت سجاد دراز کرد: - پاشو پسر! کم خجالت بکش! چی شده مگه! دست محسن را گرفت و بلند شد و با چشم های درشت شده نگاهش کرد. نفسش را پر سر و صدا بیرون فرستاد و گفت: - هیچی نشده تا حالا زیر نگاه یه جمع خانومانه نبودم که زل بزنن بهم در گوش هم پچ پچ کنن! و اظهار نظر کنن که کدوم سرتره! سخت بود. محسن دوباره خندید. رفیقش خجالتی و باحیای بود. سجاد که از التهابش کم شده بود گفت: - بخند نوبت خودتم می رسه! محسن باز خندید. او این همه خجالتی نبود که نتواند چند نگاه زنانه را توی بیاورد. شاید خیلی زود او هم همین احساس را تجربه ی کرد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌹فرزند شهید صیاد خدایی در مراسم تشییع پیکر پدرش اونایی که میگن مدافعان حرم برای پول میرن سوریه، بگن، قیمت این لحظه چند ... ؟! 🖤🖤🖤🖤 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. کلاس های موسسه فعلا تعطیل اعلام شده بود تا دوره بعد شروع شود. عارفه فعلا کار خاصی نداشت و خودش را با کار خانه مشغول کرده بود. همیشه دوست داشت کنار فعالیت اجتماعی، توی خانه هم فعال باشد و به مسائل خانه هم برسد. هیچ وقت کار بیرون خانه را ترجیح نداده بود و حالا که فعلا موسسه تعطیل بود سعی داشت فنون خانه داری را بهتر یاد بگیرد. داشت آخرین سری کوکوهای سرخ شده را از روغن در می آورد که موبایلش زنگ خورد. به کارش سرعت داد. از بس عجله کرد آخرین تکه کوکو روی اجاق گاز افتاد. شعله را خاموش کرد و به سمت موبایلش رفت: - سلام جانم حنا؟! حنانه با مهربانی گفت: - سلام خوبی عزیزم؟ عارفه به طرف گاز برگشت و کوکوی حیف شده را توی سطل انداخت و دستمالی برداشت و مشغول تمیز کردن گاز شد - خوبم عروس خانم! تو خوبی؟! آقا سجاد خوبن؟ حنانه گفت: - شکر خدا... یه خبر خوب! - جان؟ حنانه با شیطنت گفت: - داریم میایم مشهد! واسه عید. عارفه با اینکه خیلی خوشحال شده بود معمولی گفت: - چه خوب! به سلامتی خوش بیاید! حنانه از صدای بی ذوق عارفه ناراحت شد. با صدایش فروکش کرده پرسید: - خوشحال نشدی؟ عارفه خندید. گاهی خیلی بد توی ذوق آدم ها می زد. گفت: - چرا عزیزم! خیلی خوشحال شدم! خونه ماهم باید بیاین! حنانه اینبار ذوق عارفه را تشخیص داد. - اون که حتما! اصلا من بخاطر تو دارم میام... می بینمت پس! چیزی نمی خوای بیارم برات؟ عارفه لبخندی زد و گفت: - قربون دستت خودت میای کافیه! - پس می بینمت! خداحافظ! تماس را قطع کرد و دستش را شست. ظرف کوکو ها را روی سماور گذاشت تا گرم بماند. سفره را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. باید روی خودش کار می کرد که از این همه بی احساس بودن در می آمد. البته فقط گاهی نمی توانست خوشحالی اش را نشان دهد. این بار هم باز بی احساس شده بود. سفره را چید و کنار مادرش رفت و روی پایش دراز کشید. باید تدارک مهمانی را از حالا می دیدند. بعد عید و شروع دید و بازدید وقت خرید نمی کردند. مادر به موهایش دست کشید و گفت: - کی بود؟ سرش را بالا گرفت و گفت: - حنانه، گفت میان قم! مادر دوباره موهایش را نوازش کرد. - اومدن دعوتشون کن یادت نره! چشمی گفت و چشم هایش را بست. مادر تکانی به پایش داد و گفت: - پاشو سفره بندازیم غذا بخوریم. با چشم بسته گفت: - پهنه! سمیه خانم دوباره به پایش تکان داد و گفت: - پس پاشو! از روی پای مادرش بلند شد و به سمت اتاق محمد رفت و او را صدا زد. به اشپزخانه رفت و ظرف غدا را از روی سماور آورد. سه نفری ناهار را خوردند. کاظم آقا سرکار بود و عصر به خانه برمی گشت. برای او ناهار را روی سماور گذاشت تا عصر که بر می گردد گرم مانده باشد. بعد ناهار سفره را جمع کرد و به اتاقش رفت. می خواست کمی بخوابد. عصر قرار بود برای خرید بروند و دلش می خواست سرحال باشد. اگر نمی خوابید و بی حوصله می بود خریدش خراب می شد و بی حوصله می ماند. بعد از ظهر که پدر آمد او هم سرحال شده بود. ناهار پدر را آماده کرد و خودش برای آماده شدن به اتاق رفت. پدر با آن ها نمی رفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 یک هفته با سرعت گذشت و ایام عید شروع شد. توی این مدت خانه را برای آمدن بهار گرد گیری کرده بودند و حسابی خود را خسته کردند. روز عید بود و خانواده حنانه سال تحویل حرم بودند و عارفه و خانواده‌اش هم آن ها را همراهی می کردند. حنانه از بعد عقد حالی عوض شده بود و عارفه او را در بر خورد اول نشناخته بود. دو نفری کنار هم رو به روی گنبد ایستاده و به پرچم خیره شده بودند. حرم غلغله بود. همین که شروع سال جدید از بلند گو ها اعلام شد. حنانه که تا آن موقع اشک می ریخت به طرف عارفه چرخید و محکم به آغوشش کشید. - مبارک باشه عزیزم! عاقبت به خیر بشی! عارفه چشمش را خشک کرد و دستش را دور حنانه انداخت. - تو هم همینطور خوشگل خانم! هر دو با فاطمه خانم و سمیه خانم روبوسی کردند و تبریک گفتند. بعد از اینکه زیارتنامه و نماز خواندند به سمت برایشان با آقایان که بیرون حرم بود رفتند. دست پدر و برادرش را فشرد و تبریک گفت. آقا کاظم خم شده و سرش را بوسید. جمع که آرام گرفت آقا کاظم گفت: - موافقید شام بریم بیرون! فاطمه خانم گفت: - زحمتتون نمی دیم، ان شاءالله یه وقت دیگه! انقدر به آن ها اصرار کردند که راضی شدند و به رستوران رفتند. شب خوبی بود. این باهم بودن را هر دو خانواده دوست داشتند. عجیب بود باهم این همه صمیمی شده بودند. حنانه به پهلوی عارفه کوبید و گفت: - عارفه؟! عارفه نگاهش کرد و حنانه گفت: - باید خونتون هم بیایم ها! عارفه خندید و دستش را فشرد. - حتما حتما باید بیاین! به خانه برگشتند و آقا کاظم یکسره از محسن تعریف می کرد. آن دو هم علاوه بر خانم ها حسابی باهم دوست شده بودند. روز سوم عید بود و عارفه کتاب به دست مطالعه می کرد. تلفن زنگ خورد و مادر تلفن را جواب داد. کمی به احوال پرسی و صحبت گذشت. فرد پشت خط چیزی گفت و مادر لبخند زد: - اجازه بدید با آقا کاظم صحبت کنم. فرد پشت خط چیزی گفت و مادر جوابش را داد: - نیم ساعت دیگه، بله! خداحافظ. تلفن را قطع کرد. عارفه از کتاب سر بلند کرد و پرسید: - کی بود؟ شانه بالا انداخت و گفت: - می گم بهت! به طرف اتاقش رفت. لبش را برگرداند. و کتاب را روی میز گذاشت به جایش کنترل را براشت مشغول عوض کردن کانال شد تا برنامه ای چشمش را بگیرد. یکی از کانال ها فیلم تلویزیونی نشانه می داد. مشغول تماشا شد. نیم ساعت گذشته بود و آگهی وسط فیلم بود که مادر از اتاق بیرون آمد و کنارش نشست. - تلوزیون رو خاموش کن! دکمه قرمز کنترل را فشرد و کنترل را روی پایش گذاشت مادر لبخندی زد و گفت: - نظرت راجع به ازدواج چیه؟! خندید و گفت: - چیز خوبیه! ضربه‌ای به پایش زد و گفت: - جدی گفتم! چشم بست و گفت: - واسه چی؟ سمیه خانم نفس عمیقی کشید و گفت: - الان مامان حنانه زنگ زد، گفت می خوان بیان برات خواستگاری! اجازه می خواستن! بابات می گه موردی نداره اگه تو راضی باشید! گر گرفت و سرش را پایین انداخت. فکر می کرد لباسش به تنش چسبیده. سکوت او را که دید گفت: - چی بگم؟ بیان؟! - شما چی می گید؟ دست عارفه را گرفت و گفت: - بیان! ضرر که نداره! سر تکان داد: - باشه! حس می کرد، چیز سنگینی روی سینه‌اش قرار گرفته است. پوفی کشید. لباسش را از تنم فاصله داد. تلفن خانه زنگ خورد و مادر برای جواب دادنش بلند شد. خیلی سریع قرار برای فردا گذاشته شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 مهمان ها آمده بودند. سترس داشت او از پا می انداخت. هیچ وقت تا این اندازه مضطرب نبود. چادرش را روی سرش کشید. مادربزرگ این چادر را برایش از کربلا آورده و گفته بود به همه جا تبرکش کرده است. همان موقع هم از او قول گرفت برای اولین بار شب خواستگاری‌اش ان را روی سرش بیندازد تا به یاری ائمه بخت خوبی نصیبش شود. با اینکه عاشق چادر شده بود، دلش را نداشت حرف مادربزرگش را نادید بگیرد و بر خلاف کشش قلبی‌اش تا امروز صبر کرده بود. چادر بوی عطر حرم می داد. نفس عمیقی میان پره های چادر کشید و آرام شد. پدر صدایش زد. سینی شربت را برداشت و به پذیرایی رفت. اولی کسی که دید حنانه بود سر کج کرد و لبخند مهربانی زد. بلند سلام کرد. جلوتر رفت و سینی را مقابل فاطمه خانم گرفت. مادر هم لبخند مهربانی به رویش زد و تشکر کرد. - دستت درد نکنه! آهسته گفت: - نوش جان! حنانه هم که شربت را برداشت چشمکی زد و جوری که فقط عارفه بشنود گفت: - ممنون زن داداش جونم! خنده‌اش گرفته بود. سرخ شد و شانه‌اش لرزید. صدایش را صاف کرد و سر تکان داد. عقب کشید و چون به ترتیب نشسته بودند نفر سوم برادر حنانه بود. سینی را مقابلش گرفت. محسن لیوان شربت را برداشت و تشکر ریزی کرد. شنیدن صدایش عارفه را به شرم انداخته بود. جوابش را داده نداده به سمت مادر و پدر رفت و کنار سمیه خانم نشست. چیزی از حرف های پدر و مادر با آنها متوجه نمی شد. پوفی کشید و سعی کرد حواسش را متمرکز کند و بفهمد درباره چه حرف می‌زنند. فاطمه خانم داشت درباره شغل و کار پسرش می گفت. برای لحظه‌ای عارفه شوکه شد. یعنی می توانست با او کنار بیاید. محسن چند کلمه‌ای از خودش هم صحبت کرد. فاطمه خانم نگاهی به صورت عارفه انداخت و گفت: - آقای محمدی، اجازه هست برن باهم صحبت کنن؟! آقا کاظم سر بالا انداخت و با لبخند گفت: - خانم اول اجازه بدید ما تحقیقاتمون رو تکمیل کنیم بعد بهتون خبرش رو می دیم! اول باید مطمئن بشم! البته شرمنده ها... محض اطمینان! فاطمه خانم از احتیاط پدر خوشش آمده بود. صورتش خندان شد. معلوم بود که دختر این مرد برای پسرش ملکه می شود. - ایرادی نداره! دوهفته کافیه؟ پدر پلک زد و با آرامش گفت: - بله! فاطمه خانم رو به پسرش کرد و با لبخند گفت: - محسن جان، آدرس هایی که می تونن از اونجا تحقیق کنن رو بنویس برای آقای محمدی! محسن چشمی گفت و دفترچه‌اش را از جیبش بیرون کشید و مشغول یادداشت شد. آدرس محل قدیمیشان، آدرس دوستان و همکارانش را نوشت و ایستاد. با دو قدم خودش را به آقا کاظم رساند و برگه را با احترام به سمت او گرفت: - ممنون پسرم! محسن لبخند محجوبی زد و عقب کشید. خیال عارفه هم راحت شده بود و توی این دو هفته می توانست فکرش را مرتب کند. و خواسته هایش را لیست کند. لحظه‌ای بعد مهمان ها عزم رفتن کردند. آن ها به مشهد می رفتند و اگر قسمت بود دو هفته دیگر بر می گشتند. مادر اصرار داشت تا برای شام بمانند، اما قبول نکردند. عارفه هنوز ترس داشت به صورت محسن نگاه کند و چشمش را بالا تر از حد معمول نمی آورد. از نگاه مستقیم به صورت یک مرد جوان خاطره بد داشت. مهمان ها که رفتند. دخترک لمس و سر روی مبل نشست. محمد از اتاق بیرون آمد و روی مبل دور از عارفه نشست و اصلا به او نگاه نمی کرد. از جا بلند شد و کنارش نشست. - چیه داداش؟! نیم نگاهی به عارفه انداخت. چشمش غمزده بود این عارفه را متعجب کرد. بی حال پرسید: - جواب مثبت دادی؟ خنده‌اش گرفت. آنقدر به عارفه وابسته بود که این موضوع ناراحتش کند. سرش را بالا انداخت و گفت: - نه! - می خوای ازدواج کنی!؟ به مادر که تازه از حیاط وارد پذیرایی شده بود نگاه کرد و سر تکان داد. چه باید می گفت؟ سمیه لبخندی زد و کنارشان نشست و از محمد پرسید: - تو ناراحتی؟ شانه بالا انداخت و گفت: - نمی دونم! مادر باز لبخندی زد و شانه اش را فشرد: - بابا با عموت صحبت می کنه تا بره تحقیق؛ اگه خوب باشن... صحبت می کنند و اگه بهم بخورن اگه خدا بخواد ازدواج می کنه! تو که نباید از سر و سامون گرفتن خواهرت ناراحت باشی! ها؟! محمد سر تکان داد و تایید کرد. هرچند تنها می شد اما خوشبختی خواهر بزرگش مهم تر بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 دو هفته‌ای گذشت و بخاطر تایید محکم و قاطع عموصادق بابت اینکه خانواده‌‌ی خوب هستند، پدر دوباره با آن ها قرار گذاشت. اینبار پدر اجازه داد تا محسن با دخترش صحبت کند. عارفه ایستاد و محسن را به حیاط راهنمایی کرد و روی صندلی‌های که سمیه خانم آمده کرده بود نشستند. عارفه تمام جرئتش را جمع کرد و به صورتش نگاه انداخت، باید می دید و صورت او را می پسندید. همین که نگاهش به چهره‌ی او افتاد قلبش تند ضربان گرفت. چهره معصوم و آرامی که داشت. حالت خاص محسن به دلش نشست. نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه حواسش به سوالات و پاسخ های باشد. منطقی و دور از رویا بافی های دخترانه. نمی خواست افت او را بزند و زندگی اش همین ابتدا خراب شده باشد. هر دو کاملا منطقی بودند و وسط حرف هم نمی پریدند. عاقلانه جواب هم را می داند. تقریبا باهم کنار آمده بودند و ایده‌ال هم بودند. عارفه کمی فکر کرد تا ببیند چه چیز را نگفته زبانش را گزید و گفت: - من دوست دارم بیرون خونه هم فعال باشم! محسن لبخند زد و گفت: - چی بهتر از این! من دوست دارم همسرم فعال اجتماعی باشه... یه فعالیت سالم! نه کار خونه باید به فعالیت اجتماعی یه زن لطمه بزنه نه فعالیت اجتماعی به حق همسر و بچه ها رو ضایع کنه... عارفه لبخند زد و گفت: - درسته! فقط من اینو تو سند ازدواج ذکر می کنم! محسن دستش را از هم باز کرد و دوباره آن هارا گره زد: - بله حق شماست! بعد نفس عمیقی کشید و گفت: - من یک نکته برام خیلی مهمه، اونم احترام به مادرمه! اصلا اصلا حاضر نیستم کوچکترین بی احترامی بهش بشه... حتی می تونم بگم دلم نمی خواد کسی بهش تو بگه! آن قدر قاطع، صریح و روشن حرفش را زده بود که عارفه متوجه شود مادر برای او یعنی زندگی! سری تکان داد و لب زد: - می فهمم! سر بلند کرد، میان ابرو هایش خط انداخته بود. عارفه همیشه دوست داشت همسرش مادرش را دوست داشته باشد، عقیده داشت مرد وقتی احترام مادرش را نگه دارد و او را دوست بدارد حتما و یقینا وقتی همسری انتخاب کرد او را هم مانند شاهزاده ها حفظ می کند. محسن گفت: - هیچ از لفظ مامان من؛ مامان تو، خوشم نمیاد! به نظرم وقتی دونفر زوج می شن دیگه این الفاظ معنا نداره مادر همسرم مادر منه، بی نهایت احترامش رو دارم و جای قدمش رو چشمامه و دوست دارم بلاعکس هم همینطور باشه! لب زدم: - بله شما درست می گید! - شما مشکلی ندارید با صحبت من؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم گفتم: - نه با صحبت هاتون موافقم! منم دوست ندارم مامانم، مامانت کنم! صحبتشان که تمام شد و به خانه برگشتند، نگاه های تحسین بار به سمتشان چرخید. فاطمه خانم پرسید: - خب چی شد؟ محسن سرش را تکان داد و گفت: - فکر می کنم نیازه که ایشون فکر کنند! از این حرفش دل همه مخصوصا عارفه ضعف رفت و این اولین توجه محسن به همسرش بود. لبخند رضایت روی لب پدر نشست. به محض رفتنشان آقا کاظم گفت: - خانواده خوبین عارفه جان! خوب فکر کن! عارفه لبخندی زد و گفت: - چشم! سه روز گذشته بود و درست نبود زیاد آن ها را سر دواند. فاطمه خانم تماس گرفت. آقا کاظم دوباره آن ها را دعوت کرد. فامیل هم خانه آقای محمد جمع شدند. همان شب بعد صحبت مجدد محسن و عارفه جواب مثبت هم اعلام شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
.. حرفی، حدیثی، سخنی...👇🏻👇🏻 www.6w9.ir/msg/8113423
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 دو روز از مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم گذشته بود و ساعت یازده قرار عقد را توی اتاق عقد حرم حضرت معصومه گذاشته بود. همه صبح زود از خواب بیدار شده بودند. باور کردنی نبود که به این زودی همه چیز درست شده بود. عارفه لباس های سفیدش را پوشید. قلبش تند تند می زد. تا ساعتی دیگر متاهل می شد. چشمش را بست و لبخند زد. از اتاقش که بیرون رفت، خاله‌اش شروع به کل کشیدن کرد. لبخندش را با گزیدن لب پنهان کرد. می دانست بعد برایش دست می گیرند که چقدر ذوق زده شده بودی! مادر بزرگ روی سرش شکلات پاشید. یکی از شکلات ها محکم به فرق سرش خورد اینبار دست خودش نبود، از درد بلند شروع به خندیدن کرد. دستش را روی سرش گرفت و همانطور که می خندید روی زمین نشست. نفس زنان سرش را بالا آورد و نگاهی به مادر بزرگ انداخت و با ته خنده گفت: - داغون شدم مامانی! همه توی خنده همراهیش کردند. سمیه خانم نزدیکش شد و دستش را دراز کرد و گفت: - پاشو! دست مادر را گرفت و ایستاد. آقا کاظم کمی به آن ها نزدیک شد و گفت: - بریم؟ دایی عارفه گفت: - مگه نمیان دنبال عارفه!؟ مادر به طرف برادرش چرخید و گفت: - نه، خودمون گفتیم برن حرم، ما خودمون بریم! خاله چشم درشت کرد و گفت: - وا چه کارایه؟ باید می اومدن ها... نکه ما دو دستی بچه‌مون ببریم! پدر گفت: - مهم نیست بریم دیگه، دیر میشه! با اعتراض های دایی و خاله راه افتادند و به طرف حرم رفتند. وقتی رسیدند، خانواده داماد آنجا بودند و خیلی زود به اتاق عقد رفتند. با اضطراب کنار محسن سر سفره عقد نشست. وقتی جمع آرام گرفتند عاقد اول صلوات فرستاد و کمی صحبت کرد تا عروس و داماد به فضا عادت کنند و بعد از گرفتن وکالت شروع به خواندن خطبه عقد کرد. هم محسن هم عارفه چشم بسته بودند و دعا کردند بودند. مهریه‌اش کنار یک جلد کلام‌الله، سفر کربلا بود و ۱۴ سکه بهار آزادی. مهریه اش را دوست داشت و همه تاییدش کرده بودند. با "مبارک است" عاقد هر دو چشم باز کردند. لبخند محوی روی لب های هر دو جا خوش کرده بود. سینی کوچک حلقه ها را حنانه مقابلشان گرفت. آن ها را که برداشتند بهم نگاه کردند. لبخند محسن عمیق شد و حلقه را بالا آورد. دست عارفه را گرفت و حلقه را توی انگشتش انداخت و لب زد: - مبارکه خانم! عارفه هم همان حرکت را تکرار کرد و لب زد: - همینطور برای شما! از اتاق عقد بیرون آمدند. آقا کاظم رو به محسن گفت: - دست خانم بگیر ناهار ببرش بیرون! بعد شام بیاید! محسن انگشتان عارفه را گرفت و لب زد: - چشم! از خانواده ها که جدا شدند دست عارفه را رها کرد و کنارش قدم برداشت. دوش به دوش هم توی صحن پا گذاشتند عارفه متعجب شد. توقع داشت مثل همه تازه عروس ها دست در دست شوهرش راه برود؛ ولی مرد فقط شانه به شانه او قدم بر می داشت. میان حلقه خانواده انگشتانش را گرفته بود بعد که از آنان جدا شده بودند دستش را رها کرد. مبهوت مانده بود که با صدای شوهرش به خود آمد: - شبیه تصورت نیستم؟ فقط یک کلمه از دهانش بیرون پرید: - چی؟! محسن تکخندی زد و نرم و مهربان گفت: - من یه عقیده های خاصی دارم! کم کم کنار می‌آید باهاش! مطمئنم اگه دلایلمو بشنوید شما هم با من موافق میشید! رک گفت: - بهتر نبود این عقیده هاتون رو زمان خواستگاری می گفتید؟ شاید من باهاش کنار نیام! محسن این بار طولانی خندید. خنده‌اش برای عارفه دلنشین بود: - این خیلی خوبه که راحت حرفت رو می زنی می گم برات... اگه کنار نیومدی... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - با دل شما راه میایم! عارفه منتظر نگاهش کرد و محسن گفت: - خودمونیم عارفه! من سعی می کردم به ازدواج فکر نکنم. مخالفش نبودم؛ ولی همیشه سعی می کردم که توجهی نداشتم باشم به این مسائل... ولی شده بود که گاهی دلم بخواد همسر داشته باشم، این یه نیاز تو فطرت آدمه و نمیشه انکارش کرد! خودت تو چند بار با دیدن محبت یه زوج بهم دلت لرزیده و خواستی که کسب رو داشته باشی!؟ حالا به هر دلیلی موقعیتش نبوده که ازدواج کنی! یک چیز طبیعی بود. برای هر دختر یا پسری ممکن بود با دیدن مهر یک زوج بخواهد که ازدواج کند و شرایطش را نداشته باشد. - شده... مخصوصا... بعضی از عکس ها ذهنم رو بهم می ریخت! محسن گفت: - پدرم بهم محبت کردن رو یاد داده اما به جا! اصلا می گیم که دل هیچ جوونی از نداشت موقعیت خوب برای ازدواج نمی لرزه؛ ولی خانم چشم زخم واقعیت داره، نمی خوام چشمی به زندگی‌مون باشه! برای شما باید کلی "و ان یکاد" بخونم! عارفه لبخند عمیقی زد. این پچ زدن کنار گوشش با این همه مهربانی معلوم بود که محبت بلد است! معلوم بود قرار نیست برای عارفه کم بگذارد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰────────────
🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 توی اتاق روی تخت نشسته بود و محسن روی صندلی میز تحریر عارفه با موبایلش مشغول بود. تقریبا توجهی به عارفه نداشت، جز اینکه هر از گاهی سر بلند می کرد و لبخند نصفه نیمه‌ای به او می زد. عارفه بغ کرده اخم کرد. حنانه و فاطمه خانم دو روزی بود که رفته بودند؛ اما محسن مانده بود و چند روز دیگر می رفت. موبایلش را برداشت و به حنانه پیام زد: - تو هم با این داداشت! جواب آمد. معلوم بود بهت زده است: - دیوونه شدی؟ چیه؟! ور دلشی که چیکار کرده؟! نوشت: - سرش کرده تو گوشی بیرون نمیاره! سریع تر از بار قبل جواب داد: - آها کمبود محبت گرفتی! باش عب نداره، حتما مرتبط با کارشه! حرصش گرفته بود: - کار و غیر کار داره؟ دو روز دیگه پا میشه می‌ره بعد من می مونم و من! جواب داد: - آها خب بگو نرفته دلم براش تنگ شده! چند شکلک خنده و چشمک چاشینی پیامش کرده بود. خواست جوابش را بدهد که پیام بعدیش آمد: - تو هم یکم سرت تو گوشی باشه، میاد سمتت! - اگه نیومد! سریع جواب داد: - اگه اومد شرط چی؟! تک خندی زد؛ مطمئن نبود که نمی آید: - شرط بندی حرامه! شکلک خنده فرستاد و در ادامه اش نوشته بود: - دیدی! مطمئن نیستی! اگه بودی رو هوا می زدی... - آره تو راست می گی! روی تخت دراز کشید و به موبایل خیره شد. - معلومه راست می گم! می گم چه خبر؟ کجاها رفتید؟! بی حس نوشت: - امامزاده! جواب داد: - دیگه؟ شوخیش گرفت و شیطنت کرد. سر به سر حنانه گذاشت: - امامزاده! جواب داد: - و؟ لبش را بهم فشرد تا لبخند نزند: - امامزاده! حنانه فرستاد: - مسخره کردی؟ ده بار گفتی امامزاده رو دیگه کجا رفتید؟! نتوانست خودش را کنترل کند و بلند خندید جواب داد: - دیدم داداشت حاجتمنده گفتم ببرمش همه امامزاده رو تا حاجت روا بشه! شکلک عصبانی‌ای که حنانه فرستاد خنده‌اش را بیشتر کرد. - باشه بابا! رفتیم پلنگ دره، کوه خضر و حرم! - همین؟ - توقع داری تو دو روز کل قم گشته باشیم!؟ - تکراری نشده داداشم؟ به محسن نگاه کرد. تکراری که نشده بود! در عوض هرچه می گذشته برایش جدید و جذاب تر به نظر می رسید! با لبخند گفت: - نه! داره جدیدتر میشه! - عه چه باحال! جدیدتر میشه! رنگ عوض می کنه؟ یا چی؟ صدای خنده‌اش دوباره بلند شد. این بار نمی توانست کنترلش کند. البته شاید بیشتر به این خاطر بود حرص محسن را در بیاورد. گوشی‌اش لرزید و سایه ای روی سر افتاد. سر بلند کرد. محسن بالای سرش ایستاده و خم کمرنگی روی صورتش نشسته بود. دستش را روی سینه اش قلاب کرد و خیره خیره به چشمش نگاه کرد. نگاهش را از او گرفت و خواست پیام حنانه را باز کند که موبایل از دستش کشیده شد. قبل اینکه موبایل را از دستش بیرون بکشد، روی دکمه خاموش موبایل فشرد و گوشی قفل شد. موبایل را به سختی از دستش کشید و با آن مشغول شد. گفت: - پشت من حرف می زدید؟! روی تخت نشست و دست به سینه زد و با اخم گفت: - رمز گوشی منو بلدی؟ محسن به لبش زبان کشید و گفت: - بله بلدم! عارفه حرکتش را تکرار کرد و گفت: - بله پشت سر شما حرف می زدیم! گوشی را خاموش کرد و آن را توی جیبش انداخت و گفت: - دیدم! شانه بالا انداخت و گفت: - منم دیدم بلدی! محسن دستش را به کمرش زد و گفت: - کارت خیلی زشت بود پشت من حرف زدی! اخم کرد و گفت: - کار خودتم زشت بود! ابروهایش بالا رفت و گفت: - چی؟ اینکه رمزت رو بلدم؟ سرش را به نشانه نه بالا انداخت و تخس گفت: - اینکه سرت تو گوشیه! دو روز دیگه می خوای بری بعد تنها میشم من! این انصافه؟ لبخندی زد و گفت: - آها پس مشکل اینه؟ سرش را تکان داد و گفت: - بله! مشکل اینه... سر تکان داد و کنار عارفه روی تخت نشست. گره دستش را از سینه‌اش باز کرد و پنجه های را میان انگشتانش قفل کرد. نفس عمیقی کشید و به چشم عارفه خیره شد. دل عارفه لرزید و تکان خورد. چشم را بر هم زد و سرش را پایین انداخت. از ترس فکری که به ذهنش می آمد گونه‌اش را از داخل گزید و نفس عمیقی کشید. صدایش فکرش را تشدید می کرد. حالش کم کم بهم می ریخت. بغض گلویش را چسبید. چرا آن تصویر لعنتی از ذهنش نمی رفت؟ - زود میام دنبالت... خب؟ - ب‍... باشه! دست زیر چانه‌اش گذاشت و سرش را بلند کرد: - نبینم غصه بخوری ها؟! خب؟ - نمی تونم... صادقانه گفت. من درد داشت و نمی توانست به کسی بگوید. محسن دستش را دورش حلقه کرد و او را محکم میان بازو هایش فشرد. نفسش رفت. اولین باری بود که اینگونه او را به آغوش می کشید. همین که محسن در برش گرفت تصویر مقابل چشمش محو شد و فقط تصویر محسن ماند و عشق او - باشه... چی می خوای ها؟! حرف بزن باهام... لباسش را میان مشتش گرفت و سکوت کرد. دستش را روی موهایش کشید و زیر گوشش صحبت می کرد. آرامشش را تامین می کرد؛ برای همین بود وقتی به رفتنش فکر می کرد بهش می ریخت در همین مدت کوتاه چند روزه به او وابسته شده بود. درست بود هنوز خجالت می کشید؛ اما وابسته شدن به او را با تمام وجود حس می‌کرد