هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت20🎬 با شنیدن این جمله در جایش میخ شد. صدای تپشهای محکم قلبش شنیده میشد. صورتش سرخ ش
#بروبیا🐾
#قسمت21🎬
پدر هاشم پیاده شد خورشید همان جا ماند.
او در ماشین را باز کرد.
_رولکم پیاده شو بریم از عزیزیکم خداحافظی کنیم! و هایهای گریست.
خورشید بی هیچ حرفی، نظارهگر قبری بود که داشت کنده میشد. انگشت اشارهاش را گرفت جلوی دماغش و خیلی جدی گفت:
هیس! چیزی نکو بابا، هاشم خوابه. خیلی خستهس. یادت نیست؟ هر وقت از ماموریت میومد چند ساعت میخوابید؟ یادته یبار سیزده ساعت خوابید! نگرانش شده بودم، به شما زنگ زدم؟!
لبخند زد:
_خجالت نمیکشه خرس قطبی، به این کاراش عادت کردم بابا.
دونفر با لباس ایزوله پیکر هاشم را میان قبر نهادند. کفن از صورت هاشم باز کرده و گفتند لطفا با فاصله وداع کنید ما باید بریم.
شهاب با چشمان سرخ و خیس رو به میترا گفت:
_خورشید خانوم نمیاد؟ میخوایم دفن کنیم.
_نه بق کرده نشسته نه حرفی میزنه نه پیاده میشه!
پدر هاشم ذکری گفت و درد و دلی کرد و زار زد. میترا کنجکاو خم شد تا دقیق داخل قبر را ببیند. خاک زیر پایش خالی شد، سُر خورد و با کله رفت روی جنازه! از ترس و شرم جیغ کشید. شهاب سرخ شد و سریع دست میترا را گرفت و کمکش کرد تا از قبر بیرون بیاید. با حرص نفسش را بیرون داد و نجواکنان در گوشش گفت: عین بچهها باید مراقبت باشم دسته گل به آب ندی!
میترا سرتا پاک خاکی شده بود. از ناراحتی و خجالت عین لبوی شب یلدا سرخ شد.
شهاب با ناراحتی گفت: برو ماسکتو عوض کن خاک شده، بمون پیش بچه تا بیام.
میترا بی هیچ حرفی به طرف ماشین راه افتاد.
نگاه خورشید به تپهی خاکی کوچکی بود که هر لحظه داشت از ارتفاعش کم میشد.
قلبش شروع کرد به تپیدن. سریع از ماشین پیاده شد و دست روی شانههای میترا گذاشت و هراسان پرسید:
_هاشم کجاست؟
میترا جا خورد. سرش را به سمت قبر برگرداند و با لکنت گفت:
_دَ... دفن شد.
چهره اش سرخ شد. نفسهایش کوتاه و تند شدند. چنگ کشید به شانهی میترا و جیغ زد:
_غلط کردن دفنش کردن.
دوید به سمت مزار هاشم.
میترا هم بلند شد که دنبالش برود. چند قدمی نرفته بود که صدای گریهی پسرش به گوشش خورد. برگشت دست بچه را گرفت و با عجله خود را به خورشید رساند.
شهاب با دیدنش به سمتش آمد و گفت: بچه رو چرا آوردی؟
_بیدار شده نمیتونم که تنهاش بذارم.
شهاب که میدانست بحث با میترا بیفایده است پفی کشید و سکوت کرد.
خورشید بی اختیار روی خاک افتاد و با دست های لرزانش، ذرات سنگین را کنار زد و در همین حال نگاه خشمناک و اعتراض آلودش را به چشمهای مصیب زدهی پدر هاشم داد.
این بار اشکهایش اجازه سقوط گرفته بودند. صدایش را بلند کرد:
_مگه نگفته بودم هاشم خوابیده؟ چرا خاکش کردین؟ مگه این پسرتون نیست؟
زانوهایش شل شد و افتاد کنار عروسش.
گردِ سفید پیری و غبار مزار، روی موهایش نشسته بود. در سکوت گریه میکرد و اشک میریخت. فقط گاهی روله روله میگفت.
میترا سعی کرد جلوی خورشید را بگیرد.
_نکن عزیزم، خدا قهرش میاد. خاکها رو نریز کنار.... بذار آقا هاشم تو آرامش باشه. به خدا این طوری فقط اذیتش میکنی.
خورشید با شنیدن حرف میترا دستهای بی جانش را از حرکت گرفت.
بغضش شکست. خود را در بغل میترا انداخت و هق هق گریه کرد.
مداح شروع به نوحه خوانی کرد، در همان لحظه پسر میترا شروع کرد به رقصیدن. شهاب با حرص بچه را بغل گرفت و با قدمهایی تند به طرف ماشین رفت.
خورشید نگاهی به ساعت هاشم که در دستش انداخته بود کرد.
کمی خاک را کنار زد و ساعت را بر روی مزار گذاشت و رویش را پوشاند. سر آستینش را روی گونهاش کشید و گفت:
_این جوری... هدیهام تا ابد کنارته نمیذاره فراموشم کنی.
مراسم تمام شد و همه راه افتادند.
میترا برگشت، شهاب با نگاهش میترا را تعقیب کرد. به قبر هاشم که رسید خاکها را کنار زد، ساعت را برداشت و با سرعت به کنار خورشید برگشت. شهاب نجواکنان گفت: من هر لحظه منتظرم دسته گلی به آب بدی؟ دیگه دارم از دستت عصبانی میشم. این چه کاریه میکنی آخه!؟
میترا جواب داد: الان داغ حالیش نیست دو روز دیگه حالیش میشه دیگه فایده نداره! حقوق چند ماهشو داده بالای خرید این ساعت!
شهاب با حرص نفسش را بیرون داد و سکوت کرد...!
#پایان_قسمت21✅
📆 #14040603
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت21🎬 پدر هاشم پیاده شد خورشید همان جا ماند. او در ماشین را باز کرد. _رولکم پیاده شو
#بروبیا🐾
#قسمت22🎬
وارد قسمت گروههای شاد شد.
بعد از چند روز سکوت گروه، آمدن سیصدوسی و سه پیام جدید، غافلگیرش کرد.
علامت را زد تا آخرین پیام باز شود.
هموطن نوروز تو پیروز باد / ای وطن هر روز تو نوروز باد
بعد از این هر روز بهتر روز ما / جاودانه تا ابد نوروز ما...
سال ۱۳۹۹ بر شما مبارک
پوزخندی زد.
_ولی تنها مناسبت الان برای من اینه که پونزده روزه دارم طعم بیکسی و میچشم.
***
راهی که آفتاب از پشت پردههای ضخیم هال خانه تا این طرفشان باید طی میکرد، مثل گذر از هفت خان رستم بود و در خان آخر، دست کم، دست و پای نود درصد پرتوها میشکست تا میرسیدند به این ور پنجره. شاید هفت خان رستم را از روی همین پرتوها نوشته بودند.
دست روی دلش گذاشت. نه اینکه کسی دست روی دل خونش گذاشته باشد. دست روی شکمش گذاشت تا کمی از حس گرسنگی را کمتر کند اما فایدهای نداشت.
سمت یخچال رفت. درش را باز کرد اما نه تنها پرنده تویش پر نمیزد بلکه شپش هم خاله بازی میکرد.
با دیدن وضعیت موجودی انبار غذای خانه، خواست بیخیال شلنگ، تخته انداختن روده و معدهاش شود اما آنها زورشان بیشتر بود.
آماده شد و رفت بیرون. مغازه محلهشان بسته بود.
رفت دو تا کوچه پایین تر.
از سرمای هوا لرز افتاد به جانش.
_این وقت سال هوا اینقدر سرد ندونستم یه لباس گرم بپوشم.
قدمهایش را تندتر کرد تا زودتر برسد به جایی گرم.
با دیدن تابلوی برقی نئون چشمک زن خوشحال شد.
سریع خودش را انداخت داخل مغازه.
فروشنده پشت به او داشت کنسروها را روی قفسهها میچید.
_بفرمایید.
_نون میخواستم.
_همونجا جلوی در، کنار صندوقهای میوهست.
خورشید یکی از بسته ها را برداشت. چشم چرخاند تا چیز دیگری برای خوردن پیدا کند.
در یخچال را باز کرد.
سوسیسی را برداشت و تاریخش را نگاه کرد.
اما خیلی پیدا نبود.
_ببخشید این سوسیسها تاریخ مصرفشون نگذشته؟
پسر که از بی همکلامی آن روز خسته شده بود، قریحهی طنزش فوران کرد و گفت:
_تاریخشون که نه، ولی یکمی حوصلهشون سر رفته.
خورشید اخم کرد.
سوسیس را برداشت و به طرف میز فروشنده رفت.
وسایل را روی میز گذاشت تا فروشنده حساب کند.
مردی با کلاه پشمی و عینکی آفتابی در حالی که دکمهی کتش را باز میکرد وارد مغازه شد.
کمی عینکش را پایین داد دور تا دور مغازه را برانداز کرد.
دوباره عینکش را روی چشمهایش زد و گفت:
_میخواهم نانی! از خوردنش بگیرم جانی! کز بویش مست شوم! شاد و سرمست شوم.
در حالی که فروشنده به سمت دخل برمیگشت، یک ابرویش را بالا داده و با تعجب به تازه وارد نگاه کرد.
_داداش مطمئنی نون میخوای؟
مرد هوا را به ریههایش هل داد. چند ثانیه ای همان جا معطلشان کرد و بعد با تیپّا افتاد به جانشان.
_آری هموطن. آری.
فروشنده که حس کرد سوژهی مناسبی برای دست انداختن پیدا کرده، سریع برای خورشید کارت کشید و رفت پیش مرد. دستی دور گردنش انداخت و او را به سمت قفسههای کنسرو برد.
خورشید که در را میبست، صدای فروشنده را شنید که گفت:
_نون که هیچی، این کنسروها یه هفته است که به در و پنجره خیره شدن و آه میکشن از تنهایی!
قربون دستت بیا بخرشون ثواب داره.
خورشید، پوزخندی زد. با یک دست آزادش، مانتو را بیشتر به خود چسباند و زیر لب غر زد:
_معلوم نیست سوسیسها حوصلهشون سر رفته یا خودشون...؟!
#پایان_قسمت22✅
📆 #14040603
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_نامهی عاشقانهی من به خدا_
نویسنده: زینب جعفری
گوینده: زینب جعفری
تدوین: نیان.ع
●•تقدیم نگاه زیباتون✨️
#پادکست
کاری از درختان سبز و زیبای باغ یاقوت
@anarstory
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت دوم _ آیات 16 تا 20 سوره فتح
شما شاهد تلفیق هنر هستید.
هنرِ اعضای باغ انار.
زیبا میشود اگر هنر، تقدیم به خالق خودش شود.
سپاسگزارم از تمامی عواملی که دراین طرح مارا یاری نمودند.
اول از همه استاد واقفی بزرگوار
و بعد تشکر ویژه از آقای تهوری هم بابت قرائت زیباشون هم شرکت در نوشتن آيه ها
و
آقای حسنوند
ناهید خانم
آقای یاد
خانم دخت زهرا
آقا سید
آقای مهندس
کاربر صالحی gh
محیصا
کوثر
آقای علی عابدی
کاربر میم
هانیه سادات
کاربر صلوات
خانم عسکر نوه
خانم نجاتی
کاربر t.h
کاربر وطن
رآیا بانو
کاربر zahra
کاربر گل نرگس
آقای رضا کرمی
خانم صوفی
باغ انار | @ANARSTORY
Khamenei.ir249512636136627969_47136090691600.mp3
زمان:
حجم:
14.7M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام. ۱۴۰۴/۶/۲
۱۴۰۴۰۶۰۲_بیانات_رهبر_انقلاب_در_مراسم_عزاداری_شهادت_امام_رضا_علیهالسلام.pdf
حجم:
1.8M
📣 #جزوه | متن کامل بیانات رهبر انقلاب در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام. ۱۴۰۴/۰۶/۰۲
🔹️صوت کامل بیانات | فیلم کامل بیانات
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت22🎬 وارد قسمت گروههای شاد شد. بعد از چند روز سکوت گروه، آمدن سیصدوسی و سه پیام جدی
#بروبیا🐾
#قسمت23🎬
روی ساعت هفت و چهل و هشت دقیقه صدای هشدار موبایل بلند شد.
از خواب بیدار شد و در یک حرکت غافگیر کننده، با پلکهای نیمه باز متمایل به بسته،
صدای هشدار را در نطفه خفه کرد.
شاید به حسب ظاهر در ده دقیقه اتفاق خاصی نیفتد اما خورشید، نصف عالم را در خواب شیرین صبحگاهیاش پرواز کرد و درست زمانی که داشت میرسید به نوک اورست و چیزی نمانده بود که پرچمش را برای یادگاری آن جا بگذارد، با هشدار بعدی، سقوط کرد.
از خواب پرید.
چشمهایش را مالید و گوشی را برداشت.
چند بار پلک زد تا صفحه را به درستی ببیند.
بعضی از دانشآموزان، سلام صبح بخیر فرستاده بودند و بعضیها اگر خورشید دیرتر میرسید، همان جا گیس و گیس کشی راه میانداختند.
( آخه دیشب چی خوردین، کله صبحی دارین پاچه همدیگه رو میگیرین.)
پوفی کشید و سلام صبح به خیر را به همراه فرم حضور و غیاب در کلاس فرستاد.
حجم جدیدی از جوابها به دنبال پیامهای خورشید در گروه ارسال شد.
مطالبی را که از قبل آماده کرده بود، فرستاد.
تینا:
_کسی تو کلاس هست؟
تارا:
_خانم فیلم باز نمیشه.
فاطمه:
_ایموجی خنده و گریه پشت سر هم به تعداد نوزده تا
کیانا:
_بچهها الان کلاسه؟
خورشید:
_دخترا این فیلم درستون هست که اول کلاس فرستادم.
شراره:
_پریسا دیدی گفتم پسره نمیاد؟
_خانوم قبل عید سعیدی، کتابمو پاره کرد. نمیدونم کجا رو درس دادین.
ضُحای به قول بچهها خرخوان کلاس:
_خانوم این فیلمه از نصفه سیاهه.
آرام:
_به درک که نیومد. پسرهی بیشعور.
خورشید:
_دخترا چه خبرتونه؟ سر کلاسیدا . رعایت کنید لطفا.
کیا فیلم براشون باز شده؟
خورشید که دید انگار فایده ندارد، علامت میکروفون کنار پیامها را زد و شروع کرد به توضیح دادن کلاس.
_نان خشک میخریم. ضایعات میخریم، سماور، یخچال، تلویزیون.
لبهایش را به یک طرف کشید و دستش را برد روی سطل آشغالی قرمز وسط کادر.
دوباره شروع کرد به گرفتن صوت. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که صدای ممتد زنگ خانه، توضیحاتش را نیمه تمام گذاشت.
صوت را فرستاد و در را باز کرد.
با دیدنش جا خورد. قرار نبود بیاید. میدانست که دوست ندارد کسی سر زده تلِپ شود، در خانهاش.
_خواهش میکنم میدونم خوش اومدم. خونه خودمه.
چشمان خورشید مثل میخی در دیوار فرو رفته بود در چشمان دوستش.
میترا خورشید را کنار زد و وارد خانه شد.
پلاستیکها را گذاشت روی اپن.
_خریده یک ماهتو برات گرفتم.
خورشید هنوز دست به سینه و با اخم چشمش به حرکات فرفرهوار میترا دور آشپزخانه بود.
(جدا میدونستی که الان فقط میخوام این جا نباشی)
_چیه؟ تا حالا خوشگل ندیدی؟ اینقدر خیره شدی به من!
خورشید پوفی کشید و نشست روی مبل راحتی. سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را بست.
میترا زیر چشمی خورشید را دید میزد. تمام زورش را در بازویش ریخت تا با شیرین کاریهایش که بیشتر حکم مزاحمت را برای خورشید داشت، حال و هوایش را عوض کند.
بعد از اینکه خریدها شست، خشک کرد و در یخچال و کابینت جا داد، در کابینت را کمی محکم به هم زد.
خورشید کمی سرش را به طرف صدا چرخاند و بیتفاوت برگشت.
_یارو میره مغازه میپرسه: آقا خیارشور دارین؟ طرف میگه: آره داریم. یه کیسه خیار میذاره رو میز، میگه: لطف میکنین خیارهای منم بشورین!
منتظر واکنش خورشید ماند.
( نه مثل اینکه کاری نبود). دومی را بلند گفت:
_میدونی وقتی حالت تهوع بهت دست میده باید چیکار کنی؟ ادب حکم میکنه تو هم باهاش دست بدی.
_ول کن تو رو خدا حالمو به هم زدی.
_آها. پس هنوز زندهای و کر نیستی! دستم درد نکنه، این همه خرید کردم آوردم و جابه جا کردم.
خورشید هینی کشید و مثل آپولویی که تازه ولش داده باشند به هوا، از جایش پرید.
رفت سراغ موبایلش.
_ای وای کلاسم...!
#پایان_قسمت23✅
📆 #14040604
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت23🎬 روی ساعت هفت و چهل و هشت دقیقه صدای هشدار موبایل بلند شد. از خواب بیدار شد و در
#بروبیا🐾
#قسمت24🎬
_یه جوری گرخیدی انگار غذایی که برای صد و پنجاه نفر بار گذاشتی رو سوزوندی.
سرش را از پشت اُپن این طرفتر آورد و گفت:
_چت شد یه هو؟
_ببین چی کار کردی!
خورشید آرام، چنگی به گونهاش کشید و رمز موبایلش را زد.
تک ستاره آسمون
_خانووووووووووووووم کجایین؟
مهدیس
_فکر کنم کلاس تموم شده.
مرادی
_من که رفتم.
زینب
_شاید اینترنت قطع شده.
_برو بچ این بار معلم کلاس و پیچونده. تا دیدار بعدی بای
هستی خدا بخشی
_ادب هم خوب چیزیه که تو نداری.
_نکشی مون با ااااادببببببب.
خورشید تمام سعیش را کرد تا دوباره دانش آموزان را جمع کند اما موفق نشد.
به جز دو سه نفر، بقیه آفلاین شده بودند.
ناچار ادامهی درس را فرستاد و گروه را بست.
میترا دو تا سیب توی بشقاب مربعی گل نقرهای گذاشت و آمد کنار خورشید نشست.
_خسته نباشی خانوم معلم. اولین روز تدریس تو شاد چه طور بود؟
خورشید نگاهی به او انداخت. یک ور لبش را کش داد و گفت:
_مگه تو گذاشتی که ببینم چی به چیه؟ اول صبحی عین خروس بی محل هلک هلک پاشودی اومدی اینجا که چی؟
میترا نگاهی به اطراف انداخت:
_کی؟ من؟ داری شوخی میکنی!
بعد هم یک قاچ از سیب قرمز و تپلی پوست گرفته بود را به سر کارد زد و تعارف کرد:
_بخور هلاک شدی، از بس فک زدی و آخرشم صوتهات ارسال نشد.
و زد زیر خنده. خورشید ضربهی آرامی به بازوی میترا زد و به یاد قهرهای یکی دو دقیقهای کودکیشان، رو برگرداند.
_اشتها ندارم.
میترا که عادتش کاه، کوه کردن بود دوباره شروع کرد:
_آی آی آی. آخه از دست این برنامهی شاد و خوشحال، ناراحتی چرا سر من خالی میکنی؟ نخور.
بعد هم سیب را به نیش کشید و با ملچ مولوچ به توان سه، در حالی که لپهایش از هر دو طرف به صورت نامتقارنی زده بودند بیرون، گفت:
_خودم میخورم.
خورشید بلند شد. روی تخت افتاد و گوشی هاشم را از شارژ کشید بیرون.
گالری را باز کرد. عکسها را رد کرد تا رسید به سفرشان در عید پارسال. شروع کرد به حرف زدن با هاشم.
اشکی که داشت سر میخورد روی صورتش را قبل از رسیدن به تونل گوشهایش پاک کرد.
گوشی را گذاشت روی قلبش و با ساعدش، پناهگاهی برای چشمهای خیسش درست کرد.
میترا گوشی را از دستش کشید:
_بده من ببینم خودتو میکشی. بس کن دیگه دختر بلند شو به زندگیت برس، هاشم با مویههای تو زنده نمیشه، رفت تموم شد. روحش شاد. یه صلوات بفرست براش، یه یاعلی بگو! پاشو زندگی کن!
خورشید در تلاش بود گوشی را از میترا بگیرد که صدای پیامکی جدل بین آندو را به سکوت مبدل کرد. میترا موبایل را به خورشید داد، پیام را باز کرد...!
#پایان_قسمت24✅
📆 #14040604
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت24🎬 _یه جوری گرخیدی انگار غذایی که برای صد و پنجاه نفر بار گذاشتی رو سوزوندی. سرش را
#بروبیا🐾
#قسمت25🎬
پیام از شمارهای ناشناس.
_سلام. خوبی عزیزم؟
آدرس جدید رو خیلی وقته برات فرستادم. منتظرتم. چرا نیومدی؟ گوشیت چرا مدتیه خاموش؟
_یعنی کیه که خبر نداره هاشم...
خواست ببیند آدرس کجاست، اما جز همان پیام، حرف دیگری بینشان رد و بدل نشده بود.
حتما مخاطب اشتباهی ارسال کرده. شاید از همکاراش باشه!
ولی همهی اونا از رفتن هاشم خبر دارند.
میترا آمد کنارش روی تخت نشست.
_من دارم میرم. ناهارتو بار گذاشتم. بیخیال بازی در نیاری مثل دفعه قبل بیام قابلمه سوخته هاتو بسابما.
خورشید غرق در افکارش، به میخ جاجورابی پر از لنگه جورابهای از یار به جامانده خیره شده بود و واکنشی به حرفهای میترا نشان نمیداد.
میترا دستش را جلوی چشمان خورشید تکان داد.
_نه، از همین حالا دارم بوی برنج سوخته رو حس میکنم.
با حرص بازوی خورشید را نیشگونی گرفت.
خورشید از جایش پرید. اخم کرد و گفت:
_چته تو؟!
میترا ابرو را بالا انداخت. گفت:
_کجایی تو هر چی صدات میزنم نمیشنوی؟
خورشید متفکر به میترا چشم دوخت. سرعت جنگ در بگم و نگم به میترا کسری از ثانیه صفر تا صد ذهنش را پر کرد. در اوج هیجان، میترا، بشکنی جلوی صورت خورشید زد و گفت:
_به خودت فشار نیار میترکی.
و از روی تخت، بلند شد. کیف مشکی طلاییش را انداخت روی شانه.
_من دارم میرم، این فسقل قابلمههای رو گازو به تو میسپارم. خواهش میکنم به فناش نده. به من که رحم نمیکنی به شکم خودت رحم کن.
خداحافظی کرد. چند قدم رفت دوباره برگشت.
_لطفا چهار تا لقمه هم میل کن خانم. زیر چشات گود افتاده. رنگ روت به زردچوبه میگه زرشک. یکی ندونه فکر میکنه خدا نکرده مرض پَرض گرفتی.
سرش را به صورت خورشید نزدیک کرد، خیلی جدی چشم در چشم خورشید شد و بدون تغییر در ماهیچههای صورت، دست راستش را به نشانهی خداحافظی تکان داد.
خورشید لبخندی زد و سری تکان داد.
_قول نمیدم ولی سعیمو میکنم. میترا ازت ممنونم.
_خدانگهدار.
خورشید با نگاهش میترا را بدرقه کرد. با صدای بسته شدن در، دوباره فکرش رفت سمت پیام روی گوشی هاشم. آن را روشن کرد.
روی شماره زد و سابقهی تماسها را دید.
حدود چهل و هفت تماس از چهار ماه و ماه نیم گذشته ثبت شده بود. بعضی روزها چند بار مکالمه بیشتر از چند دقیقه ثبت شده بود. دلش آشوب شد.
افکار مختلف مثل انواع و اقسام خورندهها و جوندهها و خزندهها، افتاده بودند به جانش.
یعنی این شمارهی ناشناس کیه که این همه تماس با هاشم داشته...؟!
#پایان_قسمت25✅
📆 #14040605
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344