eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
872 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت19🎬 نمازش را توی اتاق خواند. سر به مهر گذاشت و لب زد: - خدایا خودت امروز رو به خیر
🎬 در را با پشت پایش بست. نفسش را بیرون پرت کرد. نگاهی به خریدهای توی دستش انداخت. همه چیز خریده بود. سه روز دیگر باید برمی‌گشت شهری که برای تحصیل انتخاب کرده، این خریدها تا یک مدت از دغدغه مادر کم می‌کرد. رسیده بود وسط حیاط که صدای بلند بهرام چهار ستون بدنش را لرزاند: - دیگه چی می‌خواستی بشه مادر من؟ دوباره یه گند جدید بالا آورده، صد بار بهتون گفتم نذارید تو مهمونی و جمع‌ها باشه. آخرش می‌شه این. فقط می‌خواد آبروی ما رو ببره... می‌دونم.. می‌دونم از حرص من این کار رو کرده! به قدم‌هایش شتاب داد. صندل‌هایش را در آورد و دوید وسط پذیرایی. چشمش دودو می‌زد. این حال بهرام بخاطر او بود؟! - چی شده؟ قبل از اینکه مادر چیزی بگوید، بهرام دوید مقابلش. با ضربه‌ی دستش خریدها پخش زمین شد. جیغ مادر روی سینه‌اش زخمی عمیق انداخت. دست بهرام بالا آمد. سینا سریع مچ دستش را گرفت و زل زد به چشمانش. صورتش درهم شده بود. مردمک چشمش می‌لرزید. سعی کرد صدای آرامش نلرزد. - خواهش می‌کنم... مامان اینجاست... بریم تو اتاق... بریم بیرون، هر چی می‌خوای بگی، هر کار می‌خوای بکنی، این‌جا نه فقط... می‌خوای دوباره سکته کنه؟ - سری قبل مگه من سکته‌ش دادم؟.. این دفه هم سکته کنه بازم مقصر تویی.. می‌فهمی؟! سینا فشاری به مچ برادرش آورد. لب‌های خشکیده‌اش را تر کرد: - باشه... مقصر تموم اتفاقات عالم من، تو مراعات مامان رو کن. نبض شاهرگ بهرام، با ضربان قلبش هر دو را حس می‌کرد. هر دو محکم می‌کوبیدند. خشم زیر پوست بهرام و وحشت توی قلب خودش، هر دو را لمس می‌کرد. بهرام دستش را با شدت از دستش بیرون کشید. چندبار نفس عمیق کشید و دست برد بین موهایش. پشت کرد به سینا و با دیدن صورت زرد و لب‌های سفید مادرش چشمش را محکم بهم فشرد. مادر با صدای لرزان گفت: - می‌خوای بگی چی شده بهرام؟ سینا سرش را به چپ و راست تکان داد. خم شد و خریدها را از کف پذیرایی برداشت و برد توی آشپزخانه. دو لیوان را پر از آب سرد کرد و برد توی پذیرایی. بهرام نشسته بود روی مبل و دست به سینه، عصبی پایش را تکان می‌داد. لیوان سینی را روی میز گذاشت و یکی از لیوان‌ها را برداشت: - بیا مامان جان... رو کرد به بهرام و گفت: - تو هم بردار بخور تا حرف بزنیم. متهمم تفهیم اتهام می‌کنن بعد بهش حکم میدن. بهرام نیشخند زد و گفت: - خب من مثل تو از این اصول با خبر نیستم. سینا دندان بهم سایید. دستش را مشت کرد و حرفی نزد. به جای مادر گفت: - بس کن بهرام، بگو چی شده که مثل ببر زخم خورده به اینو اون می‌پری. بهرام دو دستش را محکم کوبید به ران پایش و با صدای بلند و مرتعش گفت: - دیگه می‌خواستی چی بشه؟!.. رفته به خواهر سمانه وعده وعید داده، دختره‌ی ساده هم فکر کرده برادر من آدمه قلبش رو باخته...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت20🎬 در را با پشت پایش بست. نفسش را بیرون پرت کرد. نگاهی به خریدهای توی دستش انداخت.
🎬 مادر هین بلندی کشید. ابروهای سینا بالا پریدند. نگاهش بین مادر و بهرام گشت. انگشتانش به دسته مبلی که مادر رویش نشسته بود، فشرده شد. زانوهایش را کنترل کرد تا خم نشود. تا ضعیف نشود. ابروهایش بهم گره خورد: - من؟!.. من اصلاً با اون هم‌کلام هم نشدم. چی داری می‌گی برای خودت؟! می‌فهمی چی داره به دهنت میاد؟! بهرام ایستاد، درست مقابلش. چشمان پر آتش و سرخ بهرام حکایت از حقیقت حرفش داشت. - بله تو... خودت رو به موش مردگی نزن سینا.. برای اینکه منو حرص بدی و منو پیش خانواده سمانه خراب کنی دست زدی به این کثافت کاری؟! هوم؟.. اون دختر بدبخت باید تاوان دشمنی تو با من رو بده؟ شرف داری تو؟ به خودت می‌گی مرد؟ تا کجا می‌خوای بشی باعث رسوایی.. دختر مردم مگه اسباب بازیه با روح و روانش بازی کنی بعد بشینی تو خلوت خود با خودت بخندی و کیف کنی؟!.. جمله‌ی مادر شاید در ظاهر برای حمایت از سینا بود، ولی حال سینا را خوب نکرد. سنگینی نگاهش انگار همراه شماتت بود که این‌گونه سینا درد کشید: - چی می‌گی بهرام.. سینا؟!.. بهش میاد؟! لب‌هایش لرزید. نه!.. تک‌تک تاروپود بدنش لرزید. چشم‌هایش تار شد و تصویر صورت سرخ بهرام رفت پشت پرده اشک. قلبش دیگر توی سینه نبود. صورتش از هجوم خون می‌سوخت و تنش می‌لرزید. صدای بهرام لرزش تنش را بیشتر کرد. خون با سرعت بیشتری دوید به صورتش. اصلاً انگار قلبش توی عضلات صورتش می‌کوبید. - بله مادر من!.. پسر دردونه‌ت اون‌قدری که تو فکرته ساده و پاک نیست. ببین چقدر تن و بدن دختر بیچاره رو لرزونده که دختره کار یه هفته‌ش فقط شده گریه... تیر نگاهش دوباره رفت توی جان سینا: - چیه؟! فکر نمی‌کردی دستت رو بشه؟ قصدت چی بود؟ اینکه دختر رو عاشق خودت کنی ولش کنی بری که چی بشه؟ چیو ثابت کنی؟! اینکه این‌قدر خوبی که دخترا برات سرودست می‌شکنن؟ برای اینکه خودت ثابت کنی یکی رو نابود کنی بعدش تهدیدش کنی یا چی؟.. اون دختر چرا باید بین ما خورد بشه؟ سینا روی زمين نبود. سرش داغ کرده بود و اختیاری روی حرکاتش نداشت. دستش را کوبید تخت سینه بهرام. برادرش قدمی عقب رفت. - دِ ببند دهنت رو بهرام... بفهم چی داری می‌گی... حالیته چه انگی داری می‌چسبونی به برادرت؟!..من هرچی باشم، اون‌قدر شرف دارم که بفهمم نباید با ناموس مردم بازی کنم. من خودم خواهر دارم! من یه بارم باهاش تنها نبودم..میگم اصلاً باهاش حرف نزدم..دِ من برادرتم... نه دشمنی که کمر ببنده برای نابود کردنت! برای رنج دادنت. ابروهای بهرام بالا پرید. دهانش کج شد: - هه!... برادر... آره خب تو خیلی خوبی... خیلی هم ناموس برات مهمه... دست سینا مشت شد. رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زده بودند. از هرچه می‌گذشت، از این تهمت نمی‌توانست بگذرد. اصلاً جایی برای گذشت نبود. قبل هر حرکتی و حرفی از جانب او مادر میان دو برادر قرار گرفت: - د بس کنید دیگه... چرا انقدر تو روی هم در میاید... حرمت منو نگه‌ دارید حداقل. نگاهی به صورت بهرام انداخت: - برو منشأ این حرفا رو پیدا کن جای اینکه یقه برادرت و بچسبی... نمی‌فهمم دشمنی این خانواده با سینا سر چیه؟ برو... برو یه وقت دیگه بیا... - برم؟ فکر می‌کنی من دروغ می‌گم؟! نه شایدم فکر می‌کنی این حرفا رو سمانه ساخته هوم؟ باشه..باشه مامان.. می‌رم، ولی امروز یادت باشه بخاطر کی از خونه بیرونم کردی! یه روز به حرفم می‌رسی... ببین کِی گفتم.. بهرام رفت. رفتنش جان و انرژی باقی مانده در بدن سینا را هم برد. زانوهایش خم شد و افتاد روی پای مادر. اشک سر خورد روی گونه‌اش، این درد را دیگر چطور تاب می‌آورد...؟ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #ننه_گلی👵🏻 تابستان داغی بود، شیشه کشکی که ننه سفارش داده بودرا خریدم. عطر
💥 📃 🦋 بوی الکل و خون و بتادین توی فضای سبز اتاق پیچیده بود. سرما، لرز به تن مریم می‌انداخت. درد توی تمام جانش می‌پیچید. انگار استخوان‌ها را گذاشته بودند توی چرخ گوشت بزرگ. دندان‌ها را به هم فشار داد. سعی کرد فریادی را که عمق وجود بلند می‌شد، خفه کند. به لباس صورتی‌ چنگ زد. این درد ناآشنا نبود اما از آخرین تجربه‌اش بیست سال می‌گذشت. صدای مامای همراه را شنید:« نفس عمیق بکش! به این فکر کن که باباش وقتی فرشته کوچولوتو ببینه، چقدر ذوق می‌کنه.» مریم چشم‌ها را بست. ذوق؟ حاج احمد سر سه‌تا دختر قبلی با دسته گل بزرگی آمده بود بیمارستان و همه‌ی بخش را شیرینی داده بود. هر چند پشت همه‌ی حرفهایش، حسرت نداشتن یک پسر پنهان بود؛ اما الان؟ قطره اشکی از گوشه‌ی پلک سُر خورد روی چروک‌های ظریف چانه. مریم چند وقت بود که سرگیجه داشت. چشم‌هایش سیاهی می‌رفت. مدام خوابش می‌آمد. نای هیچ کاری نداشت. یک روز که همه خانه‌شان جمع بودند، توی آشپزخانه، سعیده، دختر بزرگش همانطور که به سیب‌زمینی‌های سرخ شده، ناخنک می‌زد رو کرد بهش:« مامان! به نظر خوب نمیای. رنگ و روت طعنه می‌زنه به زردچوبه. شکمت ورم کرده. می‌خوای از دکتر برات وقت بگیرم؟» مریم با کفگیر آرام زد پشت دست سعیده:« فکر کنم قرصای فشارم دیگه جواب نمی‌ده. لازم باشه خودم می‌رم.» از فردا افتاد دنبال دوا و دکتر. اکو و آزمایش و سونوگرافی. وقتی خانم دکتر دسته‌ی لزج را چرخاند روی پوست شکمش، صدای گرومپ‌گرومپ بلندی پیچید توی اتاق تاریک:« تصویر جنین پنج ماهه با ...» چشم‌های مریم گرد شد. چین پیشانی، ابروها را بالا کشید. ناباور گفت:« جنین؟» دکتر همان‌طور که صورت را جمع می‌کرد پرسید:« چند ماه دیگه زایمان می‌کنی. نمی‌دونستی حامله‌ای؟ بچه‌ی چندمته؟» مریم نمی‌توانست کلمه‌ی زایمان را هضم کند. بعد از سه تا دختر و پنج تا نوه، این چه مصیبتی بود؟ دکتر همان‌طور پشت سر هم شلیک می‌کرد:« نمی‌دونم این زنا چقدر پوست کلفتند. فرت و فرت می‌زان. تو الان باید ...» مریم میان صدای کشیدن دستمال کاغذی‌ها، نالید:« خانم دکتر یه بار دیگه نگاه کنید. مطمینید که حامله‌ام؟» دکتر همان‌طور که دستمال را می‌انداخت روی شکم گفت:« پاشو خانم. تاریخ تقریبی زایمانو تو برگه نوشتم. مریض بعدی!» مریم فرو ریخت. درد دوباره مستاصلش کرد. ماما دست کشید روی شکمش:« نفس عمیق بکش. هنوز وقت داری. انرژیتو هدر نده. سعی کن به چیزای خوب فکر کنی.» چیزهای خوب؟ حاج احمد وقتی شنید پا توی یک کفش کرد:« فقط سقط. زنگوله‌ی پای تابوت نمی‌خوام. چطور تو روی دامادا نگاه کنم؟ همین فردا برو داروخانه.» گوشی را برداشت: «خودم اسم قرص رو از اینترنت پیدا می‌کنم.» ماما دستگاه را گذاشت روی شکم مریم. صدای قلب نوزاد پیچید توی اتاق با کاشی‌های سبز:« این کوچولو هم خسته شده از اون تو. مامانش باید یک کمی تلاش کنه.» تلاش؟ مریم کاغذ مچاله را گذاشت روی پیشخوان داروخانه. رو کرد به خانمی که روپوش سفید پوشیده بود و روسری یاسی رنگ، صورتش را ملیح نشان می‌داد. صدای لرزانش را انگار فقط خودش می‌شنید:« این قرصو دارید؟» یک لحظه ابروهای دکتر درهم فرو رفت:« برای کی می‌خوای مادرجان؟» مریم نفس را با آهی بیرون داد:« خودم.» دکتر دست سرد او را گرفت توی دست:« می‌خوای با هم صحبت کنیم؟» مریم مثل کودکی که مشق‌ها را ننوشته، بی‌پناه بود:« فقط قرصو بهم بدین. همین!» خانم دکتر همان‌طور که دست مریم را گرفته بود او را هدایت کرد به سمت نیمکت. خودش کنارش نشست. پارچه مخمل تو رفت:« چند سالته مادرجان؟» مریم گارد گرفت:« به سن من چکار داری؟» دکتر روسری بلندش را مرتب کرد:« می‌دونی این قرص خیلی عارضه داره که یکیش مرگه؟» غم صدای مریم، جان را می‌سوزاند:« آخه زندگیم بهم می‌خوره. چطور به دختر و دامادا بگم که یه نوزاد داره میاد تو خونمون؟ حاجی رو چیکارش کنم؟» - ببین! من برات قرصو تهیه می‌کنم. اما بیا از یه منظر دیگه به این قضیه نگاه کنیم. رانندگی بلدی؟ ـ آره. چطور مگه؟ با دست پسرک نوجوانی که دوچرخه‌اش را به ستون برق کنار داروخانه قفل می‌زد، نشان داد: ـ اون پسر رو می‌بینی. ازت می‌خوام با ماشین زیرش بگیری. مریم غرید:« ازم می‌خوای آدم بکشم؟» دکتر دست سرد او را فشار داد:« چیزی که ازم می‌خوای ازون بدتره.» دست گذاشت روی شکم مریم:« این هدیه‌ای که خدا بهت داده، مثل همین پسر حق زندگی داره.» مریم نالید:« آخه شوهرم!...» دکتر مهربان لبخند زد:« با هم اونو راضی می‌کنیم. دوستای من تو موسسه نفس کارشون همینه. به خدا بسپار!» تو چندماه بعد دخترها رفت و آمد را کم کرده بودند. حاج احمد غرغر نمی‌کرد اما سرسنگین بود. با وجودی که برایش اتاق خصوصی و مامای همراه گرفته بود اما با اخم بدرقه‌اش کرد. وقتی مریم از ماشین پیاده شد، پا را گذاشت روی گاز و با سرعت دور شد. مریم توی بیمارستان با موسسه‌ی نفس تماس گرفت.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #بوی_بهشت🦋 بوی الکل و خون و بتادین توی فضای سبز اتاق پیچیده بود. سرما، لر
دیگر توانی برای جنگیدن نداشت. درد مثل زهر، تمام تنش را مسموم کرد. چشم‌ها را بست. متوسل شد به مادر سادات:« خانم! خودت قلب این مردو نرم کن. من نتونستم.» چطور با نوزاد به بغل برمی‌گشت به خانه؟ موج اشک از چشم‌هایش سرریز شد روی گونه‌ی زردش. درد دوباره نفس مریم را عقب انداخت. تیز بود و برنده. داد زد:« خدااااا!» صدای گریه نوزاد پیچید توی اتاق. مریم میان گریه خندید. ماما نوزاد پتوپیچ شده را گذاشت کنارش:« خدا قوت خانم! اینم شازده پسرت. شیرینی من یادت نره.» در باز شد. سعیده آمد تو:« قربونت برم مامان. چقدر رنگ و روت پریده!» ملافه را کشید روی تن مریم. مریم چشم چرخاند به طرف در. قامت حاج احمد تمام چارچوب را پر کرده بود، پشت دسته‌گلی بزرگ از رزهای سفید و صورتی. هنوز نفس‌ نفس می‌زد؛ انگار تمام پله‌ها را دویده باشد. نگاهش بین مریم و نوزاد جابجا شد. شمرده و آرام به سمت تخت قدم برداشت. دسته‌گل را گذاشت روی میز کناری. صورتش رنگ پریده بود، اما چشمانش برق عجیبی داشت. _مریم... صدایش گرفته بود:« خوبی؟» به کودک خیره شد. دستان مردانه‌اش لرزید. به آرامی پتو را کنار زد تا صورت نوزاد را ببیند. زمزمه کرد:« می‌گن پسره...» مریم پلک‌ها را باز و بسته کرد. اشک از گوشه چشمان حاجی سرازیر شد. با آستین اشک‌ها را گرفت. رو کرد به مریم: «بِبَخ... » سر تکان داد:« نمی‌دونم چی بگم...» دست دراز کرد تا دست مریم را بگیرد، اما در میانه راه متوقف شد، گویی حق ندارد. مریم مهربان به او نگاه کرد. دست را پیش برد و گذاشت روی انگشتان مردانه‌ی او. حاج احمد چشم‌ها را بست و آهی عمیق کشید. _ اسمش رو چی بذاریم خانم؟ _هر چی تو بگی حاجی. حاج احمد نگاهش را به نوزاد دوخت: « محمد... این پسر برکت خونه ما می‌شه.» رو کرد به دخترش: _ سعیده! برو شیرینی‌ بخر! پرستارخانم، لطف کنین به همه بخش بگین این شیرینی پسر حاج احمده! وقتی از اتاق بیرون می‌رفت، یک بار دیگر برگشت و نگاهی به مریم و نوزاد انداخت. توی نگاهش چیزی بود که سال‌ها دیده نشده بود - غرور و شرمندگی، شادی و عذاب وجدان، همه توی یک قاب. در را که پشت سر بست، مریم محمد کوچولو را به سینه چسباند. بوی بهشت می‌داد. ✍ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاه‌های هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را یاد کنیم به ذکر صلوات. خردسال‌ترین شهید دانش‌آموز و رزمنده دفاع مقدس کیه؟ اگر گفتید؟
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیر کن ما را خدایا در عزای فاطمه سلام الله علیها.🌸
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا