🔴 شاید برای شما هم سوال باشه...
=======================
⁉️ امام خمینی از چه سالی به فکر انقلاب بود؟ (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9700
چرا رهبری نامه تکراری برای اجلاس نماز فرستادن؟! (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9716
⁉️ رئیس سازمان سیا از چه چیزی در نیروهای ایرانی تعجب کرد؟ (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9723
⁉️ حاج قاسم برای تصمیمگیری هاش چه معیاری داشت؟ (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9694
⁉️ واقعا با گفتن این جملات، به پامون «قتل» نوشته میشه؟! (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9717
⁉️ حاج قاسم به حجاب نامناسب مهماندار هواپیما چه واکنشی نشون داد؟ (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9708
⁉️ ماجرای ساخت اسکله رایگان توسط انگلیس چی بود؟! (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9737
⁉️ چرا دشمن اینقدر راحت دروغ میگه و جنگ روانی ایجاد میکنه؟! (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9740
⁉️ آیا مخارج فرزند، از روزی پدر و مادر کم میکنه؟! (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9711
⁉️ بهترین چیزی که خدا اراده کرده به یک بندهش بده چیه؟! (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9720
⁉️ آمار سقط جنین در ایران بیشتره یا قتل؟؟ (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9722
⁉️ چه کنیم که در دام نفاق نیفتیم؟! (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9728
⁉️ جنگهای پیامبر سختتر بود یا امیرالمؤمنین؟ (پاسخ👇)
https://eitaa.com/soada_ir/9729
=======================
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت12🎬 مامورِ زن، دست و پا میزد و سعی میکرد پارچهی سفیدی که صورتش را پوشانده بود، ک
#بازمانده☠
#قسمت13🎬
انگار توهم زدهام.
انتظارم برای رد شدن ماشین از این جاده، خوش خیالیست!
فکر اینکه هوا تاریک شود و من هنوز وسط این جهنم دره گیر کرده باشم، تمام تنم را به لرزه میاندازد.
کف دستم را تکیهگاه تنم میکنم و بلند میشوم.
دستم را روی شلوارم میکشم و خاکاش را در هوا میتکانم.
میخواهم قدمی بردارم که دوباره صدایی توجهم را جلب میکند.
اینبار مطمئنم که اشتباه نشنیدهام.
صدا صدای بوق اتوبوس است.
بعد از چندبار بیهدف چرخاندن سرم، نگاهم به سمت تپههایی که کنار هم ردیف شده بودند میرود.
صدا، درست از پشت همانجا بود.
امید زیر پوستم جوانه میزند!
با لبخندی که نمیدانم کی روی لبم نشست، شروع به دویدن میکنم.
با هر جان کندنی بود خودم را به بالای تپه میرسانم.
با دیدن صحنه روبرو از خوشحالی جیغی میکشم و با احتیاط از تپه پایین میروم.
باورم نمیشود به همین سرعت جادهی اصلی را پیدا کرده باشم.
با احتیاط از جاده عبور میکنم و خودم را به مجتمع بین راهی میرسانم.
اتوبوسها یکی یکی به موازات هم پارک شده بودند و فضای اطرافشان، پر بود از مسافرانی که منتظر حرکت بودند.
-بیست دقیقه توقف! فقط بیست دقیقه!
از کنار مرد گذر میکنم و از پلهها بالا میروم. نگاهم به نوشتهی بالای در میخورد که از فرط تابش نور، رنگ و رویش پریده بود و جملاتش از بین گرد و غباری که رویش نشسته بود، به سختی خوانده میشد. "رستوران، صنایع دستی، بازارچه، سرویس بهداشتی"
وارد مجتمع میشوم.
یک لحظه گرمای فضای داخل با سرمای صورتم تلاقی میکند و بدنم مورمور میشود.
صدای آهنگ ملایمی در فضا پخش میشد.
با بویی که زیر دماغم میپیچد، نگاهم به سمت مردی که به طرفم میآمد کشیده میشود.کاغذ را جلویم میگیرد.
-بفرمایید خانم. گرمی فقط ۱۵ تومن!
بی توجه به حرفش میپرسم:
-ببخشید اینجا دقیقا کجاست؟
چقدر با تهران فاصله داره.
مرد کمی فکر میکند:
-دقیق نمیدونم، ولی گمونم یه ۱۵، ۲۰ کیلومتری راه باشه تا اونجا.
-اگه عطر نمیخواید، بفرمایید غذا امادهست.
دستش را به سمت محوطهای که گوشهی سالن چیده شده بود دراز میکند.
صندلی های سیاه و قرمزی که دور تادور میزهای مشکی چیده شده بود و مردی که پشت باجه، پشت سر هم سفارش میگرفت و فاکتور میکرد.
یک لحظه دلم ضعف میرود.
گیریم این یک قلم را بتوانم حل کنم؛ با کدام پول به تهران برگردم؟!
با چیزی که یادم میآید، نگاهم روی زنی که ساک به دست، کنار بوفه ایستاده بود ثابت میماند.
فاصلهی بینمان را با چند قدم پر میکنم.
-سلام خانم!
ببخشید میتونم با تلفنتون یه زنگ بزنم؟
زن کمی خیرهام میشود و بعد رو میکند به پسربچهای که کنارش ایستاده بود.
تلفن را از دستش میکشد:
-وِللَ بو بِصاحابی!کُور اولدون اوقدر سَحردَن باشین گوشودادی، اه!
(( ولکن این بیصاحابو! کور شدی از بس یه سره از صبح سرت تو گوشیه، اه!))
سرش را به سمتم میچرخاند و لبخند شیرینی جای اخمش مینشاند.
گوشی را به سمتم میگیرد:
-ببخشید خانِم شرمندَه! از دیشب تو راهیم، این بچههم دیوونم چرده، نمیذاره دو دَیقَه گوشیم دستم باشه چه!
لهجهاش شیرین است!
لبخند بیجانی تحویلش میدهم و گوشی را میگیرم.
میخواهم شماره مادرم را بگیرم، اما یک لحظه حرف سرباز یادم میآید.
بیخیال میشوم و سعی میکنم در پستوهای ذهنم شمارهی دیگری پیدا کنم.
-آها بهاره!
زن چپچپ نگاهم میکند:
-چیزی گفتید خانِم؟
احتمالا با صدای بلند فکر کرده بودم:
-نه هیچی، یعنی دوستمو میگم، اسمش بهارهاست!
فقط شمارهی آخرشو نمیدونم یک بود یا سه.
هرچقدر بیشتر فکر میکردم، انگار بیشتر شک میکردم که شاید هیچکدام از این دو نباشد!
-ایَ میخوای دوتاشِ امتحان کُن!
-ایرادی نداره؟
-نه. ایشکالیش چیه؟!
آرام روی شانهام میزند و ریز میخندد:
-از شوما چه پنهون بهم مُکالمه نامحدود دادن، منم چند روزه این چَشممو میبندم، هی این دفترچَه تیلیفونو باز میکنم یَکییَکی زنگ میزنم.
اصلا یِچَم دیگه پیش برم به فامیلایی چه رفتن تو گور میرسم.
با خندهای که میکند باعث میشود گوشهی لبم کش بیاید!
اولین شماره را میگیرم.
چند لحظه بوق میخورد و بعد صدای مردانهای توی گوشم میپیچد...!
#پایان_قسمت13✅
📆 #14031012
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت13🎬 انگار توهم زدهام. انتظارم برای رد شدن ماشین از این جاده، خوش خیالیست! فکر ا
#بازمانده☠
#قسمت14🎬
-بله. بفرمایید.
-ببخشید اشتباه گرفتم. خدانگهدار.
فرصت نمیدهم که مرد حرفی بزند و تماس را قطع میکنم.
-نبود؟
نگاهم یک لحظه بین زن و گوشی جا به جا میشود.
-نه اشتباه بود.
شمارهی دیگری میگیرم.
بعد از چند بوق تماس وصل میشود و صدای بهاره توی گوشی میپیچد:
-الو سلام، بفرمایید؟
آهسته زمزمه میکنم.
-الو!
-بفرمایید؟
-سلام!
-شما؟
نفس عمیقی میکشم.
-منم رها!
یک لحظه سکوت عجیبی حاکم میشود.
-رها تویی؟! از زندان داری زنگ میزنی؟
با حرفی که میزند، نگاه مضطرب و ترسیدهام روی زنی که کنارم ایستاده بود، ثابت میشود. انگار حرف بهاره را نشنیده بود که هنوز تسبیح میان دستش جابهجا میشد و مهرههای فیروزهاش، یکییکی بههم میخوردند.
صدای تلفن را کم میکنم و یک قدم از زن فاصله میگیرم:
-نه!
با خوشحالی داد میزند:
-آزادت کردن؟
آبدهانم را قورت میدهم.
-نه!
-پس، پس چطوری زنگ زدی؟
-ببین باور کن خودمم دقیقا نمیدونم چه اتفاقی افتاده.
میخواهد حرفی بزند که نمیگذارم:
-هیچی نگو فقط یه لحظه گوش بده. ببین من الان تو شرایطی نیست که برات توضیح بدم.
میتونی بیای دنبالم؟
-رها من باید بدونم. بگو چی شده؟!
دستم را روی پیشانیام فشار میدهم و نفس عمیقی میکشم.
-فرار کردم!
چند لحظه سکوت میکند.
-الو بهاره؟
بلاخره سکوت را میشکند:
-تو چیکار کردی دختر؟
فرار کردی؟! چطوری؟
سوالهایش خستهام میکنند.
-ببین بهاره من نمیتونم زیاد باهات صحبت کنم فقط خواهش میکنم بیا دنبالم. قول میدم جبران کنم.
سکوت دوبارهاش، مثل خوره به جانم میافتد.
اینبار التماس میکنم.
-خواهش میکنم!
صدای نفسهایش توی گوشم میپیچد:
-لوکیشن بفرست.
-بهاره؟
-بله؟
-خیلی با معرفتی! جبران میکنم.
معطل نمیکنم و تماس را قطع میکنم و لوکیشن را برایش میفرستم.
-تموم شد کارت خانِم جان؟
رویم را برمیگردانم و لبخندی میزنم.
-بله ممنون.
تلفن را به سمتش دراز میکنم.
-نگفتی تنهایی؟ وِسایلت کوجاست؟
از سوال بیمقدمهاش جا میخورم.
کمی من من میکنم:
_اِ راستش...
نمیدانستم چه بگویم.
یک لحظه نگاهم، خیرهی زنی میشود که از راهروی سرویس بهداشتی میدوید و پشت بندش، دست دختر بچهای را میکشید و به سمت اتوبوس ها میبرد.
بوق اتوبوس که میخورد با صدای بلند داد میزند"صبر کنید صبر کنید!"
-خانِم!
یک لحظه به خودم میآیم.
- را...راستش از اتوبوس جا موندم.
از خودم بدم میآید. از این که اینقدر راحت دروغ گفتم. شاید هم نه! بیشتر از دروغ، از فاش شدن حقیقت میترسیدم! از اینکه روزی میفهمید، دروغ گفته بودم! اما او را که هیچ وقت نمیخواستم ببینم.
-اَی دادَ بیداد! اولِیدیم( بمیرم )! الان زنگ زدی بیان دونبالت؟ ساکت هنوز تو اتوبوسه لابد، هَن؟!
-مامان مامان!
پسر بچه ناجیام میشود که زن، دست از سوالهای بیسر و تهاش میکشد و رویش را به طرف کودک میکند.
پسربچه قلک سفالی را از ویترین برداشته و به این سمت میآورد.
-مامان اینو برام بخرش!
همان لحظه صدای مغازه دار که به این سمت میآمد بلند میشود:
-بچه، اونو بزار سر جاش!
زن قلک را از دستش میکشد:
-راحات دور اوشاخ! مَیه من گنج اوسدَه اوتوموشام هی دیسَن بونو آل اونو آل؟
یِتیشدیخ شَهرَه دَدَوه دِنَه آلسین!
((بشین بچه! مگه سر گنج نشستم هی میگی اینو بخر برام، اونو بخر برام؟
رسیدیم شهر برو بگو بابات برات بخره!))
فرصت را غنیمت میشمارم و آهسته از کنارشان عبور میکنم.
-با اجازه.
میخواهد حرفی بزند که به قدمهایم سرعت میبخشم.
از مجتمع خارج میشوم. از بین شلوغی کنار میکشم و به سمت پلههایی که آنسوی محوطه قرار داشت، میروم.
یک لحظه اتوبوسی حرکت میکند و دود اگزوزش در هوا میچرخد.
دستم را محکم روی صورتم میگذارم و چندبار سرفه میکنم.
به پلهها که میرسم روی پلهی دوم مینشینم.
آرنجم را روی زانو قرار میدهم و با کف دست، سرم را فشار میدهم.
با برخورد چیزی به بازویم، نگاهم روی صورت پسربچه مینشیند...!
#پایان_قسمت14✅
📆 #14031013
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت14🎬 -بله. بفرمایید. -ببخشید اشتباه گرفتم. خدانگهدار. فرصت نمیدهم که مرد حرفی بزند
#بازمانده☠
#قسمت15🎬
هاج و واج نگاهش میکنم.
ساندویچ سردی مقابلم گرفته است.
چشم از او برمیدارم و به پشت سرش خیره میشوم.
زن با همان ساک و تسبیح فیروزهاش کنار اتوبوس ایستاده است و میخواهد سوار شود.
دوباره به ساندویچ نگاه میکنم.
آخرین غذایی که خورده بودم، غذای بازداشگاه بود.
انگار تازه صدای شکمم را میشنیدم.
مُردَد ساندویچ را از دستش میگیرم و تشکر میکنم.
پسر میدَود و پشت سر مادرش، وارد اتوبوس میشود.
احساس میکنم بغض سنگینی، درست وسط حنجرهام نشسته و راه نفسکشیدنم را گرفته است.
چقدر ترحم برانگیز شدهام. محتاج یک لقمه غذا، که از این و آن به من برسد!
منی که سوگولی خانه بودم!
منی که همیشه بهترین مارکها و برندها را به تن میکردم و زیباترینِ هرچیز را در کنج کمدم انبار کرده بودم!
نایلون ساندویچ را پاره میکنم و تکهای از آن را گاز میگیرم.
دهانم خشک است و همین باعث میشود، لقمه حلقم را چنگ بزند و راهش را از میان بغضهای تلنبار شده پیدا کند.
بغضهایی که دیگر اجازه نمیخواستند.
بی مهابا، بی وقت و زمان، اشک میشدند و دانهدانه روی گونهام میغلطیدند و به سخرهام میگرفتند.
***
نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدایی، چشمانم باز میشوند.
سرم را بالا میگیرم و به اطراف نگاه میکنم.
دوباره ماشین بوقی میزند و صدای آشنایی میان همهمهی مسافران، گم میشود.
بلند میشوم. نایلون ساندویچ، از پاهایم سر میخورد و کنار میافتد.
نگاهم دوباره اطراف را میپاید.
-رها!
دوباره صدای بوق ممتد.
رد صدا را دنبال میکنم و نگاهم میخورد به پراید سفیدِ رنگورو رفتهای که آنطرف جاده، چراغ میزد.
تازه حالا متوجه تاریکی هوا میشوم.
خورشید غروب کرده بود و ریسههای لامپ اطراف مجتمع، روشن شده بود.
-رها...رها!
زیر لب زمزمه میکنم" بهاره"
با سرعت میدوم و خودم را به جاده میرسانم.
ماشین ها با سرعت، رد میشدند و مجال عبور نمیدادند.
منتظر میمانم تریلی که نزدیک میشود رد شود و بعد با سرعت میدوم و خودم را به ماشین میرسانم.
مجال نمیدهم و محکم، خودم را در آغوشش پرت میکنم.
چند قدم عقب عقب میرود و دستش را به ماشین تکیه میدهد.
-نزدیک بود بندازیم دختر!
حتی زبانم به سلام نمیچرخد.
دستش را روی کمرم بالا و پایین میکند.
-رها خوبی؟!
این چند روز برایم گران تمام شده بود، به اندازهی ماه ها و شاید سالها.
دیدن یک آشنا تنها چیزی بود که میتوانست کمی از آتش درونم را خاکستر کند.
از آغوشش که بیرون میآیم، تازه متوجه دختری میشوم که از ماشین پیاده شده بود و کنارمان ایستاده بود.
خودش پیش قدم میشود و مرا در آغوش میکشد.
-مارو نصف جون کردی تو رها!
بگو ببینم چیکار کردی؟
دستهای مائده از بازوهایم سر میخورد و یک قدم عقب میرود.
نگاهم را بالا میکشم. دقیقا روی همان رختهای سیاهشان.
دوباره چهرهی نسیم روبرویم نقش میبندد.
لرزش صدایم نمیگذارد حرف بزنم.
-بچهها؟
سرم خم میشود و نگاهم به زمین دوخته میشود.
-من نسیم و نکشتم. قسم میخورم من نکشتمش. کار من نبود. به جون مادرم قسم میخورم.
بهاره بازوهایم را محکم میگیرد و تکان میدهد.
-اِ این چه حرفیه میزنی؟ دیوونه شدی؟
اینقدر احمق نیستیم که یه صدم هم فکر کنیم کار تو بوده.
سوز سرما که به صورتم میخورد. اشکهایم یخ میشوند و تنم را میلرزاندند.
جای خالی نسیم، میان حلقهی رفاقتمان، دیواری شده است که هرلحظه روی سرم آوار میشود.
اصلا شاید هم حق با پلیس باشد؟!
نکند واقعا من نسیم را کشته باشم؟
نکند تعلل من باعث مرگش شده باشد؟
-رها واقعا مارو اینطور شناختی؟
با صدای بهاره افکارم به هم میریزند.
-چرا ما باید همچین فکری بکنیم؟
غیر اینه که خودمون فرستادیمت پی نسیم؟
این را که میگوید نگاهش را به مائده میدهد و منتظر میشود که او هم حرفش را تایید کند.
مائده کمی من من میکند و همانطور که با انگشت هایش ور میرود میگوید:
-آ...آره حق با بهاره است.
بعد هم سمت ماشین میرود و در صندلی جلو را باز میکند.
-قبل اینکه هوا خیلی تاریک بشه بیاید بریم.
رفتارش مثل همیشه نیست. انگار از دیدنم خوشحال نشده!
در صندلی عقب را باز میکنم و مینشینم.
آفتاب غروب کرده بود اما هنوز، باریکهای نور از پشتکوه ها بیرون زده بودند.
****
ماشین، با سرعت حرکت میکرد و باد تندی که از پنجره داخل میشد، روی گونهام تازیانه میزد.
-نسیم رو خاک کردن؟!
مائده نگاهی از آینه به جلو میاندازد و پشت بندش بهاره، رویش را به سمتم بر میگرداند.
انگار از سوال بی مقدمهام جا خورده...!
#پایان_قسمت15✅
📆 #14031014
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت15🎬 هاج و واج نگاهش میکنم. ساندویچ سردی مقابلم گرفته است. چشم از او برمیدارم و به
#بازمانده☠
#قسمت16🎬
به جلو نگاه میکند و میگوید:
-نه هنوز. فعلا کالبد شکافیش کردن.
-به باباش گفتن؟
کلافه نفسش را بیرون میدهد:
-خبری ازش ندارن.
خانوادهی دیگهای هم نداره.
یه خاله و دایی داره که اونم ایران نیست.
میخواهم سوال بعدی را بپرسم که یکدفعه ماشین با سرعت، لایی میکشد و صدای بوق ممتد ماشین سنگینی که از روبرو میآمد، بلند میشود. بعد از چند متر زیگزاکی رفتن بالاخره، فرمان زیر دستش محکم میشود.
بهاره جیغی میزند و باعصبانیت ضربهای به شانهی مائده میزند.
-معلومه چه مرگته؟ نزدیک بود مارو به کشتن بدی؟
با فریاد بهاره، دست لرزانش را از روی فرمان بلند میکند و روی شلوارش میکشد.
صدای نفسهایش که آرام میگیرد، میگوید:
-نمیدونم! نفهمیدم کی رفتم تو لاین مخالف. یه...یهلحظه حواسم پرت شد!
-این بدبخت تازه از زیر بار زندان فرار کرده، بزار دو روز نفس راحت بکشه بعد بندازش زیر تریلی!
بعد سرش را به سمتم برمیگرداند.
اما با دیدن چهرهام، لبخندش جمع میشود و ببخشید ریزی میگوید.
نمیدانم کجای این بلا خنده دار بود!
**
چند دقیقهای میشد که وارد شهر شده بودیم.
ماشین آرامآرام سرعت کم میکند و کنار جدول میایستد.
-چرا نگه داشتی؟
-بریم یه چیزی بخوریم بعد میریم.
به بیرون نگاه میکنم. تابلوی بزرگ رستوران، میان تاریکی هوا چراغ میزد و جلب توجه میکرد.
پیاده میشویم.
-تو نمیای؟
با حرف بهاره نگاهم به مائده گره میخورد که هنوز پشت فرمان نشسته بود.
-شما برید من الان میام.
بهاره شانهای بالا میاندازد و دستی به کمرم میکشد.
-بریم.
هوا ابری است و بوی نم تمام شهر را گرفته.
نگاهم روی رستوران ثابت میشود.
درهای شیشهای و قالیچهی قرمز خاک گرفتهای که جلوی در پهن بود، باعث میشود مدرن تر جلوه کند.
داخل میشویم.
فضای نسبتا بزرگی دارد و دیوارهای سنگیاش با ریسههای برگ، رنگ و رو گرفته است.
-اونجا خوبه؟
رد اشارهاش را میگیرم. نگاهم میخورد به میز چهار نفرهای که کنار آکواریوم بود.
پشت میز که مینشینیم تازه یاد دستهای خاکیام میافتم.
-من میرم دستامو بشورم. زود برمیگردم.
آهسته از پشت میز بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی که داخل راهروی انتهای رستوران بود میروم.
شیر آب را باز میکنم. هجوم قطرات آب که به روشویی میخورد، باعث میشود دوباره تصویر حمام جلوی چشمم بنشیند.
انگار پرت شدهام در آن گذشتهی لعنتی! شیر باز بود و آب توی وان میریخت.
با خون که ترکیب میشد سرریز میکرد و راهش را به سمت کف حمام باز میکرد.
بوی قهوه دوباره در هوا پخش میشود و معدهام را میسوزاند!
چشمانم را محکم میبندم.
چندبار مشتم را پر از آب میکنم و روی صورتم میپاشم.
از آینه به خودم نگاه میکنم؛ زیر چشمانم گود رفته و سیاه شدهاست.
آنقدر شکستهام که دلم به حال زارم میسوزد!
شیر آب را دوباره باز میکنم و مشتم را از آب پر میکنم.
چند جرعه مینوشم تا آتش بغضم را مهار کنم؛ اما شدنی نیست!
نفس عمیقی میکشم و بیرون میروم.
چند قدم جلوتر میروم که نگاهم روی میز شماره پنج ثابت میشود.
بهاره ایستاده است و با نگرانی با دو مرد دیگر، بحث میکند.
میخواهم جلو بروم اما یکلحظه نفسم حبس میشود.
دقیق تر نگاه میکنم. حالا واضحتر میتوانم بیسیم را در دستشان ببینم.
مغزم یک لحظه قفل میکند!
من که پابند الکترونیکی ندارم!
چطور به این سرعت ردیابی شدم؟!
در این چند دقیقه کلا یادم رفته بود چه کسی هستم!
آنقدر که به خود جرعت دهم پا به چنین مکانهایی بگذارم.
من یک مجرم فراریام که برای آن مامورها حکم شکار دارد!
چندقدم عقب میروم.
دستهای لرزانم را درجیب مانتو قایم میکنم.
انگار بختک افتاده به جانم که تنم به زور حرکت میکند.
سرم را پایین میاندازم و شالم را جلو میکشم.
از کنار سرویس بهداشتی رد میشوم.
در فلزی خروج اضطراری را فشار میدهم.
آرام باز میشود.
میخواهم خارج شوم که یک لحظه دستم کشیده میشود.
بادیدنش نگاهم میلرزد.
زمزمه میکنم:
-مائده.
خیال میکنم میخواهد کمکم کند اما با حرفی که میزند یک لحظه دنیا دور سرم میچرخد:
-منو ببخش رها؛ این کارو فقط بخاطر تو کردم.
اشکهایش راه باز میکند.
-تو با فرارت فقط جرمتو قبول کردی.
بیا و تمومش کن. بزار خود پلیس حقیقتو میفهمه.
نه امکان نداشت. نه!
باور نمیکنم!
یعنی واقعا این فردی که مقابلم ایستاده خود مائده است؟!
انگار کسی چنگ میزند و قلبم را تکه تکه میکند.
نمیخواهم باور کنم.
نگاهم به نگاه بهاره تلاقی میکند که به من اشاره میکند و پشت بندش مردی که کنارش ایستاده است و درحالی که به چهرهام زل زده، بیسیمش را بالا میآورد.
یک لحظه دنیا دور سرم میچرخد...!
#پایان_قسمت16✅
📆 #14031015
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت16🎬 به جلو نگاه میکند و میگوید: -نه هنوز. فعلا کالبد شکافیش کردن. -به باباش گفتن؟
#بازمانده☠
#قسمت17🎬
حتی...حتی یادم میرود نفس بکشم.
چشمانم را میبندم.
مائده را کنار میزنم و فقط میدوم.
طبقات فوقانی راهپله، مسکونی بود و به پشت بام ختم میشد.
با اولین پلهای که پایین میروم لامپ بالای سرم روشن میشود.
دو تا یکی پله هارا به سمت پارکینگ میدوم.
یک لحظه پایم پیچ میخورد و درنگ نمیکنم و دوباره سرپا میشوم.
صدای کوبیده شدن کتونیهایم با پلهها به سرامیک های سرد و تیرهی راهرو میخورد و دوباره پخش میشود.
به در شیشهای پارکینگ که میرسم صدای قدمهای دیگری از راهپله بلند میشود.
قدمهایی محکمتر و تندتر.
با دیدن ماشینی که به سمت بالا میرود پشت سرش میدوم.
کرکره هر لحظه بالاتر میرفت و نور مهتاب، فضای رنگ و رو رفتهی پارکینگ را بیشتر پر میکرد.
-وایسا!
سرم میچرخد.
مامور کنار در راهپله رسیده بود.
"برو بالا لعنتی برو دیگه! اَه"
ناچار خم میشوم و از زیر کرکرهای که فقط چند سانت بالا رفته است، رد میشوم.
باران نم نم شروع به باریدن کرده بود.
یک لحظه سوز سرما تا مغز استخوانم را میلرزاند.
بی توجه به مسیر فقط میدوم.
انگار کوچهی پشتی رستوران بود.
به ابتدای کوچه که میرسم با دیدنش پاهایم میخِ زمین میشود و حرفهایش دوباره در مغزم تکرار میشود:
-پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پروندهی شما.
دستش را بالا میگیرد و آرام آرام جلو میآید:
_بزار کمکت کنم.
مستاصل به اطراف نگاه میکنم و چند قدم عقب میروم.
نمیدانم از کی اشکهایم با باران تلاقی کرده بود.
به عقب نگاه میکنم.
چه در ذهنم گذشت که بی اراده عقب گرد میکنم و به انتهای کوچه میدوم.
یکلحظه با کشیده شدن دستم روی زمین پرت میشوم.
چشمانم از درد جمع میشوند.
روی زمین زانو میزند و دستبندش را از جیب کتش بیرون میکشد.
زمزمه میکند:
-تو صورتم خاک بپاش یالا!
نمیفهمم؛ چه میگوید؟!
به چشمانش خیره میشوم.
-یالا بجنب از کنارت یه مشت خاک وردار پرت کن تو صورتم.
بدو الان میرسن!
با فریادی که میزند، روی زمین مرطوب چنگ میزنم و مشتی از خاک را با حرکتی در صورتش پرت میکنم.
اهی میکشد و آستین دستم را ول میکند. دستبند از دستش رها میشود.
_بدو به سمت چپ.
از روی زمین بلند میشوم. چند بار سکندری میخورم.
فقط میدوم. بی آنکه حتی به عقب نگاهی کنم.
میان سیاهی شب بی هدف میدوم؛ آنقدر که حتی نفسهایم، نای بیرون آمدن ندارند.
مکان و زمان!
همه چیز برایم بعد از آن مهمانسرا متوقف شده بود.
فقط من بودم و پاهایی که به دنبال تن رنجورم روی زمین کشیده میشدند!
قلبم مثل حیوانی وحشی به سینه میکوبد. انگار که میخواهد قفسه سینهام را بشکافد و بیرون بپرد!
آنقدر دور شدهام که کسی نتواند مرا پیدا کند.
بالاخره میایستم.
کمرم را به دیوار کوچهای قدیمی و باریک تکیه میدهم.
پاهایم میلرزند.
آرام آرام کمرم لیز میخورد، تا جایی که روی زمین میافتم.
زمین از باران خیس شده بود و کمرم را خیس میکرد.
حلقه دستهایم دور تنم میپیچند.
از سرما میلرزم؛مثل کبوتری که زیر باران افتاده باشد.
باید باور میکردم؟!
واقعا باید باور میکردم که بهاره و مائده به همین سادگی با پلیس تماس گرفته بودند؟
به چه قیمتی؟!
همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت نکردم به سرنوشت بعد از فرارم فکر کنم!
به اینکه قرار است چه کنم؟ کجا بروم؟ اصلا کجا را داشتم که بروم؟
وقتی بهترین دوستم، با من چنین کاری کرده بود، به چه کسی میتوانستم اعتماد کنم؟
از ضعف و گرسنگی به خود میپیچم.
با صدای جارویی که روی آسفالت کشیده میشود، متوجه پاکبانی که چندمتر آن طرف تر مشغول جارو کردن است میشوم.
انگار او هم تازه متوجه من شده است که دست از جارو کردن میکشد و نگاهم میکند.
چند ثانیه خیرهام میشود و بعد، دوباره به جارو کردن ادامه میدهد.
نگاههای زیر چشمیاش از زیر پلاستیکی که روی سرش کشیده بود عذابم میدهد.
دستم را تکیهگاه تنم میکنم و بلند میشوم.
سنگریرههای آسفالتی که به دستم چسبیده است را میتکانم.
از کوچه خارج میشوم و وارد خیابان اصلی میشوم.
به مرور باران شدت میگرفت.
پیادهرو ها تقریبا خالی بود و تنها، صدای باران بود که با بوق ماشین ها تلاقی میکرد.
نفس عمیقی میکشم. سرما به استخوانم زده بود و کمرم خشک شده بود...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14031016
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344