فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_65
همه لبخند میزدن و شاد بودن ولی من مثل بز زل زده بودم به محسنی که حتما نمیفهمید داره چی میگه!
وقتی متوجه نگاه پر سوالم شد بیخیال شونه ای بالا انداخت و رو به همه ادامه داد:
_الان که داشتیم با الناز خانم حرف میزدیم به من گفتن که وقتی ما انقدر از هم خوشمون اومده حیفه که وقت تلف کنیم، بهتره فعلا موقتا محرم شیم و بعد عقد دائم!
چشمام از شدت عصبانیت و تعجب گشاد شده بود و دیگه نمیتونستم خودم و نگهدارم که قبل از هر حرف دیگه ای گفتم:
_من؟ من گفتم؟
و خواستم ادامه بدم که مامان با فشار دادن دستم بهم فهموند بیشتر از این گند نزنم و پدر محسن گفت:
_خجالت نکش دخترم، شماها قراره باهم زندگیتون و بسازید ماهم اومدیم واسه کمک چون تجربیاتمون بالاست!
و با آرامش سری واسم تکون داد که بابا جواب داد:
_پس منم حرفی ندارم.
حاج صبری با همون آرامش ادامه داد:
_فرداشب که تشریف آوردید منزل ما، خودم عقدشون میکنم
و مبارک مبارک باشه های همه شروع شد،
اون هم خطاب به من و محسن...
محسن با کمال آرامش به همه لبخند ژکوند تحویل میداد و اما من که حالا فهمیده بودم این مردتیکه واسه گرفتن حالم و به سبب حرفایی که بهش زده بودم داره تلافی میکنه و به خیال خودش میخواد من و آدم کنه، کز کرده بودم رو مبل و همزمان با فکر به انتقام چشم از دوماد اجباری روبه روم برنمیداشتم که مامان با لگد زد به پام و آروم گفت:
_چشماش دراومد، یه کم حیا داشته باش!
و سری به نشونه تاسف واسم تکون داد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🍀🌷】
#مھدوۍ_استورۍ
براۍدیدننشونتو
چهڪنم؟!
منگمشدهبدونتو
چهڪنم؟!
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_66
طبق دستور مامان دیگه حتی نمیتونستم نفرت بار به محسن زل بزنم و تا رفتنشون فقط خودخوری میکردم که بالاخره حرفها و پذیرایی ها ته کشید و خواستگاری تموم شد.
با رفتنشون مامان و بابا که حسابی خوشحال خواستگاری پسر حاج صبری بودن در پوست خود نمیگنجیدن و شاد و خندان باهم حرف میزدن که راهم و کشیدم و رفتم سمت اتاق،
اندازه یه دنیا خسته بودم و داغون...
با رسیدن به اتاق باهمون لباسها خودم و انداختم رو تخت و واسه چند لحظه چشمام و بستم تا یه کمی آروم بگیرم و در همین حین تو فکرم شروع کردم به نثار کردن فحش های جون داری به محسن که یهو با شنیدن صدای پیام گوشیم از فکر خوشم بیرون اومدم و زل زدم به صفحه گوشی ای که کنار خودم روی تخت افتاده بود،
با دیدن اسم و شماره محسن انگار که خودش و دیده باشم نگاه سردی به صفحه گوشی انداختم و با حرص پیامش و باز کردم که نوشته بود:
'این اولین قدم واسه جبران حرفای امشبت بود، یاد بگیر درست حرف بزنی!'
دندونام روهم چفت شده بود و نفسم درنمیومد،
مردتیکه آشغال به خیال خودش داشت من و آدم میکرد؟
حتی نمیدونستم چی باید بنویسم،
چند بار نوشتم و پاک کردم تا بالاخره پیامی تحویلش دادم:
'مطمئن باش کار امشبت و بی جواب نمیزارم'
این و فرستادم و نشستم تو جام،
باید کاری میکردم باید فرداشب طوفانی به پا میکردم که حتی از به دنیا اومدنش پشیمون بشه!
تو همین فکر و خیال بودم که در اتاق بعد از چند بار زده شدن باز شد و مامان که خوش خوشانش بود وارد اتاق شد:
_هنوز نخوابیدی عروس؟
بی اختیار تموم حرصم و سر مامان خالی کردم:
_عروس چی؟ کشک چی؟
و رو ازش گرفتم که با لب و لوچه آویزون روبه روم وایساد:
_تو چته؟
دوباره دراز کشیدم:
_هیچی فقط خسته امشبم
آروم خندید:
_نکنه بخاطر اون چادر سر کردنته؟ نکنه محسن بهت گفته که دیگه نمیتونی از این جلف بازیا دراری؟
و رفت سمت میز آرایش و چشم چرخوند رو لوازم آرایشیا و ادامه داد:
_نکنه گفته دیگه خبری از لاک و رژ قرمز نیست؟
نفسم و عمیق فوت کردم بیرون و جواب دادم:
_آقا محسن خیلی غلط کرده!
و این حرف واسه به راه شدن خنده های مامان کافی بود که گفت:
_زن باید مطیع شوهرش باشه!
هرچی من حالم ناخوش بود مامان انگار حسابی توپ توپ بود که میگفت و میگفت:
_الان بلبل زبونی کن عیبی نداره، فرداتم میبینم!
و بی هوا اومد سمتم و لپم و کشید:
_شبت بخیر عزیزم!
و راهی خروج از اتاق شد و من میموندم و سردردی که هرلحظه بیشتر از قبل میشد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_67
نفهمیدم کی خوابم برد اما لنگ ظهر بود که بیدار شدم،
اون هم با چه قیافه ای!
صورتم و دیشب نشسته بودم و ته مونده آرایش رو صورتم مونده بود و یه جوش درست حسابی هم دقیقا وسط دوتا ابروم زده بودم و حسابی واسه رفتن به خونه محسن صبری اینا خوشگل و دلبر شده بودم!
هرچند کلافه بودم اما با دیدن قیافم خنده ام گرفت و همینطور که میرفتم پایین تا صبحونه ای دست و پا کنم شماره سوگند و گرفتم و خیلی هم طول نکشید تا صدای گرفته و خواب آلوی سوگند تو گوشی پیچید:
_بر خروس بی محل لعنت!
با خنده گفتم:
_پاشو لنگ ظهره
خمیازه ای کشید:
_سپرده بودم بیدارم کنی؟
متقابلا خمیازه ای کشیدم:
_کم چرت و پرت بگو، شب دعوتیم خونه محسن صبری یه جوش زدم اندازه هلو اونم وسط ابرو هام چیکار کنم؟
خواب از سرش پرید و زد زیر خنده:
_دیشب که نگفتی الان بگو ببینم چیشد؟
با رسیدن به آشپزخونه جواب دادم:
_همینقدر بدون که دارن سفره عقد و میندازن!
با تعجب هینی کشید:
_دروغ میگی!
نفس عمیقی کشیدم:
_به خیالش بااینکارش میخواد روی من و کم کنه ولی منم براش نقشه دارم!
سریع پرسید:
_نقشه؟ دوباره چی؟
همزمان با برداشتن بطری شیر از تو یخچال گفتم:
_ببین اون میخواد اینجوری من و بترسونه و باهام تلافی کنه چون دیشب حسابی قهوه ایش کردم
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_68
داشت میخندید:
_باز چی بستی بهش؟
حوصله توضیح نداشتم که گفتم:
_حالا ولش کن خلاصه میخوام پابه پاش پیش برم اونم با همین سر و وضع ببینم کی کم میاره!
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
_حالا لطف کن بگو واسه این جوش بی صاحب چیکار کنم؟ هیچ دلم نمیخواد بااین صورت برم خونه همسر!
و هرهر خندیدیم که لابه لای خنده هاش جواب داد:
_چند وقت پیش یه جا خوندم نوشته بود تخم مرغ و فلفل و ماست ترش و باهم قاطی کنید بعد بزنید رو جوش، آنی پاکش میکنه!
موادی که گفت و از نظر گذروندم و گفتم:
_مطمئنی؟
قاطعانه جواب داد:
_آره بابا، بزن پوستت میشه برگ گل!
خیالم راحت شده بود که گفتم:
_خب پس فعلا برو بخواب منم صبحونه بخورم و دست به کار شم، فعلا!
خمیازه آخر و کشید:
_خداحافظ!
و تماس قطع شد.
سریع یه لیوان شیر و چند تا دونه بیسکوییت خوردم و بعد وسایلی که سوگند گفته بود و باهم ترکیب کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون.
مامان مطابق هرروز صبح رفته بود واسه ورزش صبحگاهی و باباهم سرکار بود و جز خودم کسی تو خونه نبود که جلو آینه وایسادم و شروع کردم به مالیدن ماسک تجویزی دکتر سوگند روی جوش باقلوام،
هرچقدر بیشتر ماده رو روش میمالیدم احساس سوزش بیشتری میکردم و کم کم داشت اخمام میرفت توهم از شدت سوزش اما سعی کردم اهمیت ندم،
مهم محو شدن این جوش لعنتی بود!
مواد و کامل روش مالیدم و نگاهی به ساعت انداختم باید 10 دقیقه ای میموند تا اثر گذار باشه اما سوزش دردناکی هرلحظه بیشتر از قبل داشت اذیتم میکرد و یه دفعه به نقطه ای رسوندم که جیغ فرابنفشی کشیدم و بدو بدو رفتم سمت آشپزخونه و شیر آب
انگار داشتن سیخ داغ میکردن تو پوستم!
صورتم و گرفتم زیر آب یخ و ثانیه ها به شستن صورتم ادامه داد اما مگه این سوزش کم میشد؟
همینطور که صورتم زیر شیر آب سرد بود با شنیدن صدای باز شدن در و بعد هم شنیدن مامان موقتا شیر آب و بستم:
_تو آشپزخونه داری دوش میگیری؟
چرخ زدم سمت اوپن و جایی که مامان قرار داشت و جواب دادم:
_نه داشتم صورتم و میشستم!
که یهو نمیدونم چیشد اما مامان جیغ بلندی زد:
_صورتت... صورتت چیشده؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_69
حرف مامان و اینطور پس افتادنش برام گیج کننده بود که با قیافه متعجب راه افتادم سمت آینه:
_مگه چیشد...
با رسیدن به آینه و دیدن خودم تو آینه زبونم بند اومد،
بین دوتا آبروم تا محوطه پیشونیم سرخ شده بود،
انگار پوستم سوخته بود
اون هم وسط عالمی از آتش!
همینطور زل زده بودم به خودم که صدای داد و فریاد مامان تو خونه پیچید:
_چه بلایی سر خودت آوردی؟ چی داشتی میمالیدی به صورتت؟
مات و مبهوت بی اینکه جواب این حرف مامان و بدم دو دستی کوبیدم تو سرم:
_واسه امشب چه غلطی کنم؟
و البته ضربه ای که از پشت خورد تو سرم و هنر دست مامان بود به کل فکرم و از شب به حال برگردوند:
_میگم چیکار کردی با خودت؟
خودم کم مصیبت داشتم حالا باید جواب مامان روهم میدادم،
با حرص نفسی کشیدم:
_میخواستم جوشی که زدم محو شه یه کم فلفل و ماست و اینا قاطی کردم مالیدم روش!
ضربه دوم و محکم تر از قبلس زد تو سرم:
_فلفل واسه جوش؟
تو به کی رفتی انقدر احمقی؟
دیگه داشت تا بی نهایت ها پیش میرفت که بهم برخورد و گفتم:
_حالا درست میشه، شما انقدر ناراحت نباش
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_آره خوب میشه ولی امشب آبرومون میره، فکر میکنن یه مشکلی داری نمیدونن عقل کل بازیت گل کرده!
میگفت و تو خونه رژه میرفت که دوباره فکرم درگیر شب و دیدن محسن و خانوادش شد،
تا جایی که ممکن بود تو دلم سوگند و فحش دادم و لعنت بار یادش کردم که مامان هوار زد:
_با توعم شب میخوای چجوری بیای؟ با آرایش درست میشه؟
چرخیدم سمت آینه و یه بار دیگه به خودم نگاه کردم،
پوستم سوخته بود و محال بود کاری از دست لوازم آرایشیم بر بیاد که سری به نشونه رد حرف مامان تکون دادم:
_فکر نکنم!
بیش تر از قبل حرصی شد:
_من نمیدونم واسه شب باید همه چی درست باشه وگرنه خودت باید جواب بابات و بدی، اون از دیشب که دستت و سوزوندی اینم از حالا!
چشمام و باز و بسته کردم،
شمار گند زدنام هیچی نشده بالا زده بود و مامان غر زدناش تمومی نداشت که لب زدم:
_میگی چیکار کنم؟
وسط خونه وایساد از همونجا تو آینه پیدا بود،
زل زد بهم و جدی و قاطع لب زد:
_واسه امشب روسریت و تا رو پیشونیت میکشی جلو، واسه اینکه طبیعی جلوه کنه هم یه چادر میندازی سرت و عین دختر خوب میای اونجا!
صدای نفس کشیدنام بلند شده بود،
خیره تو چشمای مامان جواب دادم:
_عمرا!
سری تکون داد:
_حتما!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌱🌼】
#مھدوۍ_استورۍ
#سلام_امام_زمانم ❤️
عمرم به لب رسید و ندیدم بهار را 🌸
دیدم تمام خلق و ندیدم نگار را🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_70
بحث داشت بالا میگرفت که راه افتادم سمت اتاق، اون هم با کوله باری از غم
ناحیه پیشونیم به سرخی لبو بود و رویایی تر از هر وقتی شده بودم!
هرکاری که به ذهنم میرسید کردم،
اما مگه این سوختگی تر و تازه به این زودیا مداوا میشد؟
همه چی بی فایده بود...
نشستم رو تخت و عاجز به یه نقطه نامعلوم خیره شدم،
بی اختیار صورتم داشت خیس میشد از اشکی که به سبب خریت مشترکم با سوگند بود که یهو با شنیدن صدای زنگ موبایلم دماغم و بالا کشیدم و چشم دوختم به صفحه گوشی و اسم لعنتی محسن!
تو ابن اوضاع فقط ایشون کم بود که خداروشکر مهیا شد!
صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
سلام علیکی کرد و ادامه داد:
_کی تشریف میارید؟
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک 7 عصر بود و من تموم امروز و به درگیری بااین سوختگی گذرونده بودم.
جواب دادم:
_داریم آماده میشیم که بیایم
بلافاصله گفت:
_خیلی خب، فعلا!
با حرص گوشی و کوبیدم رو تخت،
قرار بود امشب حالش و بگیرم قرار بود از کار دیشبش پشیمونش کنم اما حالا بی روحیه نشسته بودم و حتی به فکر حاضر شدنم نبودم!
کلافه از رو تخت پاشدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم حالا علاوه بر سوختگی پیشونیم چشمامم کاسه خونی بود برای خودش!
یه برگ دستمال کاغذی برداشتم و زیر چشمام کشیدم و ناچار مشغول حاضر شدن شدم،
چهره ماتم گرفتم پشت هیچ آرایشی مخفی شدنی نبود اما باید میرفتم،
به خونه کوفتیشون...
به ادامه این بازی!
تا جایی که ممکن بود خودم و با آرایش خفه کردم،
بهتر شدم اما حرف، حرف مامان شد و واسه پوشوندن این سوختگی لازم بود روسریم و حسابی جلو بکشم!
لباس هایی که هیچوقت به دلم ننشسته بودن و تنم کردم،
یه مانتو بلند و گشاد نخودی رنگ که با ساپورت همچین بدک هم نبود همراه با روسری ساتن بزرگی که ترکیبی از طلایی و مشکی بود.
روسری و کاملا باحجاب پوشیدم و همزمان صدای مامان به گوشم رسید:
_آماده ای؟
نگاه آخر و به خودم انداختم،
هرچند الی همیشگی نبودم اما این سبک جدید اونقدرهاهم بد نبود که جواب دادم:
_آره
و کیف مشکی چرمم و از تو کمد بیرون آوردم و بعد از اتاق خارج شدم....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【❤️✨】
عزَّت دست #خداست
و بدانیداگر گمنامترین هم باشید ولۍ نیَّت شما👌یاری مردم باشد،
می بینید خداوند چقدر با عزَّت و عظمت
شما را در آغوش می گیرد.😊
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_71
خیلی طول نکشید تا رسیدیم به خونشون،
خونه که نه قصر جمع و جوری بود واسه خودش!
انقدر توپ و خفن که چندباری با خودم تکرار کردم این خونه حیف نیست واسه زیستن این موجود بیشعور؟
و البته حیف بود، اون هم بدجوری!
قدم برداشتن تو حیاط 200 متریشون که تموم شد بالاخره رسیدیم به داخل خونه،
با دیدن خونه همه چیز یادم رفته بود،
حتی سلام و علیک با اهالی منزل و تموم سعیم بر این بود که فکم نیفته رو زمین!
مامان با دیدن نگاه هاج و واجم و بی جوابی سلام و احوالپرسی ها با آرنج زد تو شکمم:
_آبروریزی جدید راه ننداز!
به خودم اومدم و با لبخند نگاهم و بین همشون چرخوندم و بلند گفتم:
_سلام!
انقدر بلند که یه لحظه همشون رفتن تو شوک و بعد واسه اینکه خیلی خیط نشم جواب سلامم و دادن و خواهرش واسه گرفتن حالم دوباره شروع به زهر ریختن کرد:
_عزیزم، چقدر با حجاب زیبا شدی!
لبخندی تحویلش دادم و نگاهی به صورت بی رنگ و فاقد آرایشش کردم:
_نه به زیبایی شما!
محسن که حالا دیگه من و میشناخت و میدونست این حرفم به چه معناست با لبخند خودش و انداخت وسط:
_بفرمایید، بفرمایید بشینید
و به مبل های کرم رنگ سلطنتی اون سمت خونه اشاره کرد و کم کم همه راهی اون سمت شدن،
خانواده ها جلوتر از ما راهی بودن و من و محسن مونده بودیم ته که آروم گفت:
_چه خوشگل شدی امشب!
چپ چپ نگاهش کردم:
_حرفی که به خواهرت زدم و تکرار کنم؟
سوراخای دماغش گشاد شد:
_یه مورفینی چیزی میزدی بعد میومدی اینجا، انگار حالت خوب نیست!
تمسخر بار جواب دادم:
_عمت مورفین لازمه!
و بی عار و بیخیال ازش جدا شدم و رو مبلی وسط مامان و بابا نشستم،
اما محسن همچنان گیج حرفم بود و حتما داشت با خودش فکر میکرد من چه پرروی بی ادبی هستم!
فکرش برام اهمیتی نداشت که لبخند ژکوندی بهش زدم و بعد رو ازش گرفتم و صحبتا شروع شد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🔰 اهمیت شب قدر
🔸 حضرت امام علی علیه السلام فرمودند :
🔹 فاطمه سلام الله علیها نمی گذاشت کسی از اهل خانه در شبهای قدر به خواب رود به آنان غذای کم می داد و از روز قبل برای احیای #شب_قدر آماده می شد و می فرمود : محروم کسی است که از برکات این شب محروم باشد.
📚 دعائم الاسلام، ج ۱، ص ۲۸۲
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_72
حاج اقا صبری متقابلا لبخندی به لبخند ژکوندم زد و روی به صحبت با من آورد:
_دخترم شما نظرت چیه؟
تموم این مدت فکرم پی تاول سوزان بین دو ابروم و محسنی که حالش و بگیرم بود که نمیدونستم چی جواب بدم و فقط لبخندم و پررنگ تر کردم:
_هرچی بابا بگن!
حتی خود باباهم توقع همچین حرفی از من نداشت که ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد:
_من مخالف تصمیم شما نیستم حاجی، اگه میگید محرم شن موقتا منم حرفی ندارم
تازه دو هزاریم افتاد که دارن راجع به عقد موقت حرف میزنن و همین باعث شد تا لبخند از رو لب من محو اما به رو لبهای محسن بیاد!
مردک موزمار دلم میخواست بزنم دندوناش و بریزم تو حلقش اما بااین وجود خودم و آروم نشون دادم و مخالفتی نکردم،
اگه اون 40 بود من 42 بودم و هیچ جوره جلوش کم نمیاوردم!
حرفای بابا و حاج آقا ادامه داشت که حاجی گلویی صاف کرد:
_خب پس من همین الان صیغه رو جاری میکنم
محسن نگاهش و بین من و پدرش چرخوند،
انگار بدجوری منتظر بود تا من حرفی بزنم و مخالفت کنم اما من قصد داشتم دقیقا بلایی و سرش بیارم که اون دیشب سرم آورده بود واسه همین تو سکوت چشم دوخته بودم بهش و عکس العملی نشون نمیدادم و اون با چشم و ابرو اومدن فقط داشت خودش و نشون میداد و من لام تا کام حرف نمیزدم که حاجی ادامه داد:
_پاشو دخترم، کنار محسن جان بشین من صیغه رو جاری کنم!
با همون حال خوب و خوش از سرجام بلند شدم و خواستم برم سمتش که عین برق گرفته ها از جا پرید:
_صبر کن آقا جون، ما یه چند دقیقه ای حرف داریم!
و تو اوج تعجب و نگاه های زوم شده همه راه افتاد سمت پله هایی که به طبقه بالا منتهی میشد و من ناچار دنبالش رفتم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_73
از با هر قدم که پشت سرش میرفتم بیشتر میفهمیدم چقدر این خونه لاکچری و خفنه!
هرچند بهشون نمیخورد اما از وسایل شیک تجملاتی نه تنها چیزی کم نداشتن بلکه اضافه هم داشتن!
تو حال و هوای خونشون بودم که همزمان با رسیدن به انتهای راهرو و جلوی در اتاقی ایستاد و برگشت سمتم:
_پس چرا حرف نمیزنی؟
از فکر بیرون اومدم و طلبکار نگاهش کردم:
_ترسیدم!
این بار اون کلافه بود،
چشماش و باز و بسته کرد:
_بابام میخواد صیغه محرمیت بخونه، میفهمی؟
انقدر خودم و خونسرد و آروم نشون دادم که برای خودمم باور کردنی نبود و گفتم:
_خب بخونه!
و رو پاشنه پا چرخی زدم و ادامه دادم:
_خونه خوشگلی دارید، خوشم اومد!
و خواستم راهی شم و تو راهرو قدمی بزنم که عصبی جواب داد:
_تو عقلت و از دست دادی!نمیفهمی داری چیکار میکنی نمیفهمی...
سریع برگشتم و گفتم:
_من خیلیم روبه راهم،فقط دارم بازی ای که تو شروع کردی و ادامه میدم!
پوزخندی زد:
_جدا؟
لبخندی تحویلش دادم و بعد سری به نشونه تایید تکون دادم که بهم نزدیک تر شد:
_تو من و نمیشناسی، به نظرم اگه همین الان بریم پایین و بگیم این عقد عقب بیفته فرصت خوبیه که توهم سر عقد بیای!
حالت مظلومانه ای به خودم گرفتم:
_وای ترسیدم برادر!
و با صدای بلند زدم زیر خنده که یهو عین وحشیا از چونم گرفت و سرم و بالا نگهداشت:
_وقتی دارم باهات جدی حرف میزنم،بفهم و هرهر کرکر راه ننداز!
حرفاش به درک یه جوری چونم و قفل کرده بود که از درد رو پاهام بند نبودم و چهرم گرفته شده بود:
_ولم کن
و تموم زورم و زدم یباره سرم و کشیدم عقبکه انگار متوجه چیزی شد!
نگاهش رنگ تعجب گرفت،
هنوز نمیدونستم چی باعث متعجب شدنشه که خیزه بهم لب زد:
_پیشونیت چیشده؟
تازه دو هزاریم افتاد که روسری لعنتیم عقب رفته و با عصبانیت جلو کشیدمش:
_چیزی نیست!
اما واسه اون خوب اتویی بود که پوزخند زد:
_پس بخاطر همینه رو سری و تا رو چشمات کشیدی جلو؟ پیشونیت به خوشگلیت اضافه کرده!
و پوزخندش به قهقهه تبدیل شد که حرصم گرفت، انقدر که صدای نفس هام بلند شده بود،
اون حق نداشت من و مسخره کنه!
یه قدم خودم و بهش نزدیک تر کردم و جدی و عصبی گفتم:
_به تو هیچ ربطی نداره!
بی اختیار چونم هم شروع به لرزش کرده بود و بغض سنگینی گلوم و گرفته بود
حرفش بد به غرورم لطمه زده بود،
با اینطور دیدنم لبخند کجی کنج لب هاش نشست:
_باشه حالا گریه نداره که!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تنها چیزی که آرومم میکرد گرفتن حالش بود که جواب دادم:
_اگه میخواستم این عقد و بهم بزنم، حالا دیگه مصمم واسه بهم نزدنش!
گفتم و عقب گرد کردم، بی اینکه منتظر بمونم، فقط میخواستم برم پایین و با جواب بله و نقشه هایی که واسه بعدش داشتم حسابی حالش و بگیرم،
همزمان با رسیدنم به پله اول کنارم ظاهر شد:
_با این کارت قبر خودت و میکنی!
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_یه قبر و دوتا آدم، نگران نباش!
و سرانجام رسیدیم به پایین،
اول از همه حاجی متوجه حضورمون شد و با لبخند نگاهش و بین هر دومون چرخوند:
_چیشد؟
لبخند ظاهری ای زدم:
_ما آماده ایم!
و نگاه مهربون و اما در حقیقت پر نفرتی به محسن انداختم و بین تبریکهای هر دو خانواده راه افتادم به سمتشون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
4_5902105450702178710.mp3
5.84M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
خسته ام بی رمقم بی جونم دارم میرم
زهرام منتظر مهمونم دارم میرم
🎤 #محمود_کریمی
#فزٺ_و_رب_الڪعبہ🥀🏴
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
●➼┅═❧═┅┅───┄
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_74
همه چی فراموشم شده بود الا حال گیری از آدمی که هم دیشب ناراحتم کرده بود و هم امشب،
میخواستم تن به این محرم شدن بدم،
کاری کنم عاشقم شه و بعد تیر خلاص!
برنامه ها واسش داشتم،
کاری میکردم روزی 100 بار بابت این دو شب و این دوبار که ناراحتم کرده بود به غلط کردن بیفته!
نشستم رو مبل سه نفره خالی و منتظر چشم دوختم به محسن که با قیافه گرفته اومد سمتم و کلافه خودش و انداخت رو مبل،
هیچکس حتی فکرش رو هم نمیکرد که محسن ناراحت باشه یا ناراضی چون مثلا خودش من و انتخاب کرده بود و حالا دلیلی بر ناراحتی نبود!
حالا همه چی آماده بود و حاجی هم قصد وقت تلف کردن نداشت که شروع کرد به خوندن خطبه
گوشه چشمی نگاهی به محسن انداختم با اخم زل زده بود به یه نقطه نامعلوم اما انگار متوجه نگاهم شد که زیر لب گفت:
_بله رو بگو!
تازه به خودم اومدم و بی توجه به لحن محسن که در عین سرد بودن ترسی هم به جونم انداخت رو کردم سمت حاج آقا صبری و وقتی نگاه منتظرش و دیدم با جواب بله خودم و محسن و وارد بازی ای که بابد برندش میشدم کردم!
همه خوشحال از این وصلیت گرم بگو بخند و خوردن شیرینی بودن و فقط من و محسن بودیم که مثل برج زهرمار بین خانواده ها نشسته بودیم که کرمم گرفت و آروم گفتم:
_واسه من که کاری نداره بهم زدن این نامزدی و محرمیت موقتی، ولی تو چی نگران حرف مردم نیستی؟
و زل زدم تو چشماش:
_نگرانی آبروت، بچه بسیجی!
نفرت و تو عمق چشماش میخوندم،
جواب داد:
_بد واست گرون تموم میشه!
و با پوزخند رو ازم گرفت و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا اواخر این مهمونی،
با رسیدن به آخر شب بابا نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم
حاج آقا با لبخند جواب داد:
_حالا که سر شبه، ولی هر طور مایلید
و بساط خداحافظی داشت ردیف میشد و بلند شده بودیم واسه رفتن که یهو محسن گلویی صاف کرد و گفت:
_اگه اجازه بدید الناز خانم امشب بمونن اینجا، فردا صبح زود یه مراسم داریم، دلم میخواد ایشون و به دوستان اون مراسم معرفی کنم
بااین حرف محسن چشمام چهارتا شد و زل زدم به بابا،
با چشمام داشتم التماسش میکردم که قبول نکنه گفت:
_چی بگم والا، الناز غزیزم اگه دوست داری بمون!
و همه چی و انداخت گردن خودم و البته منم کسی نبودم که بخوام تعارف کنم واسه همین دهن باز کردم تا محسن و تو این مسئله ناکام بزارم که پیش دستی کرد و یه قدم بهم نزدیک تر شد:
_فکر نمیکنم الناز خانم مخالف باشن
و مهربون نگاهم کرد:
_خودشون هم مشتاقن واسه مراسم صبح!
بدنم گر گرفته بود و تو بد وضعیتی گیر کرده بودم،
نه راه پیش داشتم و نه راه پس که بابا حرف محسن و تایید کرد:
_خیلی خب، پس ما میریم
و این رفتن و خداحافظی بابا یعنی موندن من تو این قصر و کنار این خولی که معلوم نبود چه نقشه ای واسم داشت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
مداحی_آنلاین_گلهای_باغچه_پژمرده_حمید_علیمی.mp3
6.91M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
گلهای باغچه پژمرده
نگاه خونه افسرده
🎤 #حمید_علیمی
#اللهم_العن_قتلة_امیرالمؤمنین_من_الاولین_والاخرین
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
•┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•