eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 حرفش و زد بی هیچ معطلی نمایشگاه رو ترک کرد. با رفتنش دستی تو صورتم کشیدم،نمیدونستم باید چیکار کنم، نمیدونستم تا کجا میخوام به این بازی ادامه بدم، تا کجا میخوام به دوستداشتن الی ادامه بدم... الی ای که حتی بعد از جداییش هم راضی به ازدواج با من نبود... زنی که هیچ علاقه ای بهم نداشت اما انقدر تو قلبم نفوذ داشت که چشم هام بسته شده بود رو هستی و علاقه صادقانه اش! نگاهی به ساعت انداختم، از 1 میگذشت و من فقط چند ساعت تا خواستگاری اجباریم وقت داشتم! تو خودم بودم، درگیر احساسی بودم که واسه هرکسی جز خودم خنده دار بود... هیچکس باور نمیکرد من بخاطر یه علاقه یه طرفه، اول گند زدم به زندگی الی و حالا دارم گند میزنم به زندگی خودم! روزها بود که ازش خبری نداشتم روزها بود که اون سیمکارت لعنتیش خاموش بود اما دلم روشن! دلم به این علاقه یه طرفه روشن بود بااینکه بارها توسط الی پس زده شده بود، بااینکه اون من و نمیخواست! انقدر با خودم فکر کردم که این روز کوتاه زمستونی به پایان رسید، هوا تاریک شده بود و باید میرفتم خونه... مطمئن بودم این خواستگاری سرانجامی نداره اما نمیخواستم حرمتی هم شکسته بشه شاید بهتر بود حرفهام و فقط با هستی میزدم و بهش میگفتم، همه چیز و بهش میگفتم و ازش میخواستم که به همه بگه اون مخالف ازدواجه و هردومون خلاص شیم! هستی بره پی زندگیش و من تو همین انتظار عمرم و بگذرونم... با رسیدن به خونه مامان جلوی در ورودی به انتظارم ایستاده بود که زیر لب سلامی گفتم و از کنارش رد شدم و همزمان صداش و شنیدم: _با هزار بدبختی خالت و راضی کردم که امشب بیان اینجا واسه تموم کردن حرفهامون پس اون اخمات و باز کن بعدش هم دوش بگیر و یه دست لباس مرتب واسه امشب بپوش! جوابی ندادم و به سمت اتاق رفتم، آماده شدم اما نه واسه خواستگاری، واسه حرف زدن با هستی و وقتی از اومدنشون با خبر شدم رفتم پایین... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 بعد از خوردن شام روبه روی هستی نشستم، بزرگترها مشغول حرف زدن بودن و هردوی ما سکوت کرده بودیم، هستی و از نظر گذروندم، تو بلیز بافت صورتی روشنی که براش خریده بودم خوشگل شده بود اما این خوشگلی تو دلم راه به جایی نمیبرد، قلبم ناخواسته متعلق به الی شده بود، تموم قلبم! نگاهم و که روی خودش احساس کرد، لبخندی بهم زد و تا چند ثانیه نگاهم کرد که مامان گفت: _حالا که ما داریم حرف میزنیم، شماهم بیکار نمونید پاشید برید حرفهاتون و بزنید و نگاهش و بین من و هستی چرخوند که مطابق حرف مامان بلند شدم که هستی پالتوش و تنش کرد و گفت: _میریم گلخونه! مخالفتی نکردم و کاپشنم و پوشیدم و راهی گلخونه بزرگ تو حیاط شدیم، همینطور که قدم میزدیم پرسیدم: _حالا چرا گلخونه اونم تو این سرما؟ نفسش و فوت کرد بیرون و خیره به بخاری که تو هوا مشهود بود گفت: _دلم میخواست اونجا باهم حرف بزنیم سری تکون دادم و همزمان با رسیدن به گلخونه در و باز کردم و بعد از هستی وارد گلخونه شدم، با آرامشی که تا حالا نظیرش و تو وجودش ندیده بودم لبخند میزد و گلهارو نگاه میکرد که نشستم رو صندلی گوشه گلخونه و گفتم: _نمیدونستم عاشق گل و گیاهی سرچرخوند سمتم: _خیلی چیزها هست که تو نمیدونستی، خیلی چیزهاهم هست که من نمیدونستم! با تعجب ابرویی بالا انداختم: _چه فلسفی! گلخونه رو دور زد، ظاهرا تموم حواسش پی اینجا و زیبایی هاش بود اما ما واسه حرف زدن اومده بودیم! زیپ کاپشنم و بالا کشیدم و گفتم: _بیا بشین باهم حرف بزنیم به حرفم گوش کرد و رو صندلی ای که یه کم باهام فاصله داشت نشست: _خب حرف بزنیم نگاه گذرایی بهش انداختم: _میخوام امشب راجع به مسئله مهمی باهات حرف بزنم، تو باید یه سری چیزهارو بدونی! تو سکوت منتظر ادامه حرفم موند که گفتم: _هستی من... من نمیتونم... گفتنش برام سخت بود، بعد از گذشت چند ماه سخت بود حرف از لرزیدن دل زد! حرفم نصفه نیمه مونده بود و داشتم با خودم کلنجار میرفتم واسه چجوری گفتنش که لبخندی زد: _تو نمیتونی با من ازدواج کنی... با چشم های گرد شده نگاهش کردم که بلند شد و روبه روم ایستاد: _چون عاشق اون دختره ای.. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 ناباورانه نگاهش کردم: _چی داری میگی؟ تا الان بازی درآورده بود که لبخند از رو لبش محو شد و پوزخندی تحویلم داد: _مگه نمیخواستی همینارو بگی؟ من خودم همه چی و میدونم. بلند شدم و روبه روش وایسادم: _هستی من نمیخواستم اینطوری بشه ،نمیخواستم... حرفم و قطع کرد: _تموم این مدت بازیم دادی، تموم این مدت فکرت پیش اون بود حتی وقتی که ازدواج کرده بود، هیچوقت نمیبخشمت! نگاهش و ازم گرفت و به سرعت از گلخونه رفت بیرون... تموم احساساتم به بازی گرفته شده بود، بخاطرش از همه چی گذشته بودم، عاشقانه دوستش داشتم اما اون تموم این مدت به فکر یکی دیگه بود، حتی وقتی من و میبوسید حتی وقتی تو آغوشش بودم! خوب میفهمیدم از همون روز که تو کافه اون دختر و دید عوض شده بود، قبلا فکر مشغولی داشت اما بعد از اون دیدار همه فکرش مشغول اون شد، شک بهش وقتی که تعقیبش کردم و تو رستوران باهم دیدمشون به یقین تبدیل شد... حالا من مونده بودم و دلی که شکسته بود، من مونده بودم و کلافگی از دست خودم که چرا به همین سادگی بهش تن داده بودم و حالا هیچ آینده ای باهم نداشتیم! مسیر حیاط تا خونه انگار چندبرابر قبل شده بود که هرچی میرفتم نمیرسیدم، پشت سرهم با آستین لباسم اشک هام و پاک میکردم و اشک های بعدی سریع جایگزین قبلی ها میشدن، احمقانه براش گریه میکردم... برای مردی که خائنی بیش نبود! تو حال خودم بودم که صداش و پشت سرم شنیدم: _هستی.. نمیخواستم بیش تر از این جلوش خورد شم که تو همون قدم ایستادم اما برنگشتم سمتش و سیاوش ادامه داد: _من دنبال بازی دادن تو نبودم...اصلا همچین قصدی نداشتم. تو دلم به حرفش خندیدم، داشت همه چی و انکار میکرد! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 صدایی ازم نشنید اما من صدای قدم هاش و شنیدم و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که روبه روم ایستاد: _من تکلیفم با خودم روشن نیست، حالم خوب نیست... نمیخوام توروهم پاسوز خودم کنم! زل زدم بهش، خیس بودن چشم هام دیگه مهم نبود... انقدر نگاهش کردم که سرش و انداخت پایین: _اینطوری نگاهم نکن هستی همزمان با سر خوردن قطره اشکی از گوشه چشمام با صدایی که میلرزید گفتم: _اگه تکلیفت با خودت روشن نبود بیخود کردی تو گوشم از آینده خوندی، بیخود کردی وقتی حرف ازدواجمون شد سکوت کردی... نفس های کوتاه و از سر حرص قاطی صدام شد و ادامه دادم: _غلط کردی بهم دست زدی! هر دو دستش و بالا آورد: _آره تو راست میگی...من اشتباه کردم حالاهم ازت معذرت میخوام بابت همه چی لب زدم: _دیگه نمیخوام ببینمت،هیچوقت! و بی اینکه منتظر جوابش بمونم سریع رفتم تو خونه، قبل از همه نگاه مامان هاله به سمتم کشیده شد و با دیدنم درحالی که قیافم زار بود لبخند رو لبش ماسید و از رو مبل بلند شد: _هستی...چیشده؟ رفتم به سمتشون، عمو،زن عمو و خاله هنگامه و آقا حسام همه متعجب بودن که این بار خاله گفت: _عزیزم،چیزی شده؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم و کیفم و از رو مبل برداشتم: _بریم عمو با صدای نسبتا بلندی گفت: _ما نباید بفهمیم اینجا چه خبره؟ نگاهم به سیاوش افتاد، جلوی در ایستاده بود و سکوت کرده بود که خطاب به عمو گفتم: _ما پشیمون شدیم...نمیخوایم باهم ازدواج کنیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 🔴 شماره 1⃣ 🌸🍃 ✨امام رضا علیه السلام فرمودند: تبلیغ غدیر واجب است. کسی که عیدغدیر را گرامی بدارد، خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود ، در زمره‌ی شهدا خواهد بود.✨ (ع)
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 2⃣ ✨خدا داند که حیدر کل دین است میان خلق، او حَقّ‌ُالیقین است تمام عالم امکان بداند فقط حیدر امیرالمؤمنین است✨ 🌸🍃 (ع)
❤️ 😍 جلوتر از بقیه راه افتادم، سیاوش حتی نگاهمم نمیکرد و حق هم داشت، با چه رویی میخواست نگاهم کنه؟ از کنارش رد شدم و تو حیاط منتظر اومدن مامان اینا شدم که خاله دستم و گرفت و گفت: _سیاوش حرفی زده؟کاری کرده؟ لبخند تلخی تحویلش دادم: _نه... بلافاصله جواب داد: _من میدونم که سیاوش یه غلطی کرده و با صدای بلند سیاوش و صدا زد: _تو بگو چه خبره؟ سیاوش به من و من افتاده بود که گفتم: _همه چی تموم شد خاله...خداحافظ و دیگه صبر نکردم وهمراه بقیه راه خروج از این خونه رو در پیش گرفتم... لم داده بودم رو مبل جلوی تلویزیون و داشتم تخمه میخوردم که سوگند از آشپزخونه اومد بیرون و با دیدن من تقریبا جیغ زد: _مامانم برگرده سکته میکنه از دست من و تو! نگاهی به سر تا سر خونه انداختم فقط دو روز قرار بود تو نبود پدر و مادر سوگند من اینجا باشم و حالا هیچی تو خونه سرجاش نبود که نشستم و گفتم: _باباتم همینطور! چپ چپ نگاهم کرد: _پاشو جمع و جور کن...تو که مهمون نیستی فاز مهمونی گرفتی تلویزیون و خاموش کردم: _باز تو یادت رفت من یه دختر افسرده ام که... حرفم و قطع کرد: _که از شوهرش جدا شده بعد از دو ماه زندگی! قشنگ داشت با لحن خودم اجرا میکرد که چشمهام گرد شد: _داری من و مسخره میکنی؟ نشست کنارم و سری به نشونه تایید تکون داد: _همه افسرده ها مثل تو باشن! نفس عمیقی کشیدم: _یه کم خل و چل بازی درآوردم باورت شد که حالم خوبه؟ سر چرخوند سمتم: _حتما حالت خوبه که از اونور سیاوش و میپرونی از اینور محسن و پس میزنی! قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم: _سیاوش که تکلیفش معلومه هزار بار هم گفتم،ولی در مورد محسن... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
20.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 3⃣ ❤️✨حل شود 🌼✨صد مشگلم با گفتن یک یا علی ❤️✨قلب من 🌼✨خورده گَره از روز اول با علی ❤️✨محرم میقات 🌼✨را گَفتم چه گَویی زیر لب ؟ ❤️✨عاشقانه یک 🌼✨تبسم كرد و گَفتا یا علی 🌸🍃 (ع)
❤️ 😍 حرفم و ادامه ندادم که چشم ریز کرد: _ولی در مورد محسن؟ بالشت رو مبل و بغل کردم و گفتم: _هیچی...محسن هم عین سیاوش! یه تای ابروش و بالا انداخت: _عین سیاوش؟من که بعید میدونم،مطمئنم هنوز دوستش داری! با یه کم مکث جواب دادم: _دوست داشتن که همه چی نیست... انتخاب دوباره محسن یعنی دست و پا زدن تو مرداب! خندید: _فکر نکنم انقدرهاهم که میگی ترسناک باشه، اصلا به قیافه محسن میخوره؟ منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _یه لحظه لباسهاش و فاکتور بگیر و فقط تصورش کن تو یه دست لباس میزون! چشم هاش و بست : _موهاشم شونه بزنه روبه بالا... لعنتی هیچی کم نداره...خیلی جنتلمنه! از این که داشت تو رویای محسن خودش و خفه میکرد بی اختیار حرصم گرفت و محکم زدم به بازوش: _بس کن! چشم باز کرد و متعجب گفت: _غیرتی شدی؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم! شونه ای بالا انداخت: _حالا تو هی بزن زیرش...ولی منکه میدونم دلت حتی واسه وحشی بازی هاشم تنگ شده! گفت و خندید که بلند شدم و واسه بستن دهن سوگند هم که شده شروع کردم به جمع و جور کردن خونه که گوشیش زنگ خورد و نیشش تا بنا گوش باز شد، قطعا ارسلان پشت خط بود که گوشی رو برداشت وچپید تو اتاقش، با رفتنش همینطور که ظرف های کثیف شام و از رو میز جمع میکردم یاد محسن افتادم، اون حتی بعد از اون حرفهام توی فرودگاه سعی کرد دوباره راضیم کنه، باهام تماس گرفت و یه بار هم که رفتم بیرون جلو روم سبز شد و من هربار پسش زدم.. هربار ناامیدش کردم انقدر که چند روزی میشد که ازش خبری نبود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 4⃣ 💖 ✨شكفته در غـدير است علی 🌿✨باران بهار در كوير است علی 🌸✨بر مسند عاشقی شهی بی همتاست ✨🌸 🌸✨بر ملک محمدی امير است علی ✨🌸 🌸🍃 (ع)
❤️ 😍 با شنیدن صدای سوگند به خودم اومدم: _آقامون بود زیر لب اوهومی گفتم: _میدونم! اومد سمتم و ادامه داد: _یه خبر نسبتا مهم هم داشت صاف ایستادم و نگاهش کردم: _چه خبری؟ یه دونه زیتون انداخت تو دهنش و گفت: _آقا سیاوش به سبب عشق سوزانی که نسبت به تو داره دختر خاله رو رد کرده و ازدواجش و بهم زده! قیافم گرفته شد و عصبی لب زدم: _چیکار کرده؟ نفس عمیقی کشید: _همش کار عشقه! و خواست یه زیتون دیگه برداره که ظرفش و از جلو دستش برداشتم و گفتم: _چرت و پرت نگو...ارسلان بهت چی گفت؟ چپ چپ نگاهم کرد: _کر شدی؟ پوفی کشیدم: _واسه یه بارهم که شده تو زندگیت جدی باش یه صندلی کشید عقب و روش نشست: _ارسلان گفت که از سیاوش شنیده ازدواجش با دختر خالش هستی منتفی شده! صدایی تو گلو صاف کرد: _وی همچنین افزود سیاوش عاشقانه در انتظار دوباره به دست آوردن شماست! و با دست به من اشاره کرد که زیر لب گفتم: _دیگه نمیدونم چجوری باید بهش بفهمونم که علاقه ای بهش ندارم آه پرافسوسی کشید: _بیچاره دختره...فکر کنم خیلی سیاوش و دوست داشت! سر دردهای خودم کم بود حالا باید با عذاب وجدان هم کنار میومدم که گفتم: _شماره سیاوش و بگیر بعدش هم گوشی و بده به من چشماش داشت از حدقه بیرون میزد: _چیکار کنم؟ گوشی و از دستش کشیدم و شماره سیاوش و گرفتم... انقدر از دستش عصبی بودم که راه گرفته بودم تو خونه و صدای بوق انتظار برای جواب دادنش هم حسابی رو مخم بود که بالاخره جواب داد: _بله بی سلام و احوالپرسی گفتم: _میخوام ببینمت! صداش تو گوشی پیچید: _الی...تو... حرفش و بریدم: _پاشو بیا به آدرسی که میگم...باهات حرف دارم! و گوشی و قطع کردم و آدرس خونه رو براش فرستادم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 این بار باید حالیش میکردم، باید بهش میفهموندم که حق نداره بخاطر یه عشق پوچ گند بزنه به احساسات یه دختر دیگه... اون باید میفهمید که انتظارش کاملا بیهودست! سوگند هاج و واج داشت نگاهم میکرد که پریدم بهش: _چیه؟ با صدای پر تعجبی گفت: _یعنی الان میخوای باسیاوش قرار بزاری؟ نوچی گفتم: _میخوام آدمش کنم! منظورم و متوجه نمیشد که گفت: _من برم ظرفهارو بشورم! و رفت تو آشپزخونه. رو مبل به انتظار اومدن سیاوش نشسته بودم، نمیخواستم اینطور بشه اما اون چاره ای برام نزاشته بود و جواب منفی من و جدی نمیگرفت فقط بخاطر گذشته ای که باهم داشتیم! با شندن صدای زنگ گوشی سوگند از رو مبل بلند شدم، سیاوش پشت خط بود که جواب دادم: _بله؟ حسابی توپ توپ بود که با انرژی گفت: _جلوی درم! باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم و رفتم لب پنجره آشپزخونه... از ماشینش پیاده شده بود و خیره به ساختمون منتظر من بود... همینطور که حواسم بهش بود زنگ زدم به 110 و خبر مزاحمتهاش و دادم! سوگند این بار داشت پس میفتاد که هینی کشید: _داری چیکار میکنی؟ بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _کاری که خیلی وقت پیش باید میکردم... میخوام بخاطر تموم مزاحمتهاش ازش شکایت کنم! جواب سوگند و که دادم دوباره صدای گوشی بلند شد، سیاوش گوشی به دست داشت باهام تماس میگرفت اما این تماس خیلی زود با رسیدن پلیس لغو شد.. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟