💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_433
یه چند وقت دیگه یه عروسی حسابی میگیریم!
شونه بالا انداختم:
_البته اگه از پس بابام بر بیای،
خیلی از دستت ناراحته!
سرش و کمی به جلو و روبه من متمایل کرد:
_مطمئنم آقای علیزاده هم با شنیدن حقیقت قبول میکنه،مطمئنم...
و انگار که چیزی یادش افتاده باشه ادامه داد:
_راستی…
نگاه منتظرم وکه دید ادامه داد:
_یه تماس از آلمان داشتم،
باید یه سفر بریم آلمان وجوانه خانم یه سری آزمایش وباید انجام بده فکر میکنم عمل پیوندش به زودی انجام میشه!
با شنیدن این خبر از معین صدای نفس کشیدنم بالا رفت:
_جدی؟
جدی میگی؟
و اون با لبخند سر تکون داد:
_بعد از عقد میریم آلمان!
…
راضی کردن بابا سخت تر از اونی بود که فکر میکردم ،با یه بار گفتوگو نه،با چند بار گفتوگو و بالاخره اصرار من به اینکه میخوام با معین ازدواج کنم راضی شد اما این بار شرایط فرق میکرد!
این بار معین حدس زده بود رویا یا رضا به تنهایی این همه آتیش نسوزوندن،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_434
حدس میزد دارن باهم همکاری میکنن وگرنه رضا از کجا ماجرای دبی و فهمیده بود و چرا تو مراسم حضور نداشت و چرا اصلا اونقدر آروم بود و بهم تبریک گفت؟
یا رویا...
آدرس تالار و از کجا پیدا کرده بود؟
همه این ها باعث شک معین شده بود و به همین خاطر از بابا خواسته بودیم که از عقد چیزی به کسی نگه،حتی به راضیه!
این عقد قرار بود بی سر و صدا باشه و جز مامان و بابا کسی ازش باخبر نبود و معین محض احتیاط حتی به پگاه هم چیزی نگفته بود و قصد هم نداشت بگه!
میخواست از همه چیز سر دربیاره،از همه اتفاقات عجیبی که برامون افتاده بود و من هم موافقش بودم،بعدا میتونستیم همه چیز و
علنی کنیم و حالا تنها چیزی که مهم بود این بود که بعد از عقد جمع و جور کنیم و بریم آلمان و این سفر هم قرار بود محرمانه باشه!
با شنیدن صدای معین به خودم اومدم:
_همین بار اولی که عاقد ازت جواب خواست بله رو بگو!
نگاهم به سمتش چرخید،کنارم نشسته بود و عاقد هنوز خطبه رو نخونده بود ،مهمونهای مختصرمون که بابا و مامان و عمران و البته
آقای رسولی بودن هم همگی مثل ما منتظر بودن و عاقد بالاخره بعد از بررسی کردن همه مدارک شروع کرد به جاری کردن خطبه عقد و در ادامه گفت:
_...بنده وکیلم شمارا با مهریه معین شده،
به عقد دائمی و همیشگی جناب آقای معین شریف درآورم؟
بنده وکیلم؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_435
نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نمیشد اما انگار همه چیز داشت ختم به خیر میشد،بالاخره این عقد و ازدواج داشت سر میگرفت و من قرار بود خلاص شم،
از همه نگرانی هام راجع به مامان و راجع به این رابطه خلاص شم و با شنیدن صدای عاقد اونهم برای سومین بار بیشتر از این نتونستم سکوت کنم و دیگه باید جواب میدادم ،
نگاهم بین مامان و بابا و معین چرخید،
از ته دل آرزو کردم...
آرزو کردم همه چیز خوب و خوش رقم بخوره آرزو کردم سرنوشتمون پر شه از روزهای قشنگ و جواب عاقد و دادم:
_با اجازه پدر و مادرم بله...
صدای دست زدن ها بلند شد،
لبخند روی لبهامون عمیق تر شد،
معین هم حسابی سرحال بود و حالا نوبت به اون رسیده بود و با بله ای که تحویل عاقد داد ما بهم محرم شدیم،با مهریه ای که روش اصراری نداشتم اما بابا معین کرده بود.
یه جلد قرآن و صدتا سکه و شاخه و نبات و باقی چیزهایی که برای مهریه مرسوم بود،
شد مهرم و ما باهم ازدواج کردیم...
مامان که حسابی خوشحال بود تبریک مفصلی به جفتمون گفت،دست معین و به گرمی فشرد و من و محکم بغل کرد،
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_435 نگاهی به مامان و بابا انداختم،بااینکه باورم نم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_436
باباهم همینطور و تبریک اون دوتا مهمون دیگه مختصر بود و حالا بعد از تموم شدن عقد جمع و جور و تقریبا مخفیانمون از محضر خارج شدیم.
هوا پاییزی و خنک بود که نفس عمیقی سر دادم و همزمان صدای معین و پشت سرم شنیدم:
_بریم ، بریم که امروز قراره حسابی بهت خوش بگذره!
سرم به سمتش چرخید:
_چقدر دلم میخواست عین تو فیلما بعد از عقد یه راست بریم شمال!
قهقهه ای سر داد:
_الانم میتونیم بریم فقط این همه تلاش برای اینکه کسی نفهمه باهم ازدواج کردیم به باد میره!
محو خنده هاش شدم،هیچوقت فکر نمیکردم با رئیسم به اینجایی که الان هستم برسم،
با رئیس برج زهرمار و مغرورم اما حالا مردی که به شاید کارمندهاش سالی یکبار لبخندش و میدیدن داشت اینطور قهقهه میزد و از چشم هاش میخوندم،
شادی این وصال از چشم هاش پیدا بود!
قبل از اینکه چیزی بگم دستم و تو دستش گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت که صدام دراومد:
_این دیگه چه طرزشه؟
کی عروسش و اینجوری دنبال خودش راه میندازه؟
همچنان میخندید:
_دیدم عروس بدجوری غرقه تو فکر و خیال،
هواهم داره سرد میشه این شد که مجبور شدم اینجوری به ماشین برسونمت!
و همزمان با رسیدن به ماشین دستم و رها کرد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_437
_بفرمایید حالا میتونی سوار شی و هرچقدر دلت خواست بری تو فکر و خیال!
مرموز نگاهش کردم:
_الانم مثل همون شب که اعتراف کردی بهم علاقه مندی نگران سرما خوردنمی؟
ابرو بالا انداخت:
_صدات ضعیفه،بشین تو ماشین!
و من میدونستم که صدام ضعیف نبود و معین خان خودش و به نشنیدن زده بود که سری تکون دادم و سوار ماشین شدم و طولی نکشید که راه افتادیم:
_شمال که نمیتونم ببرمت،
کجای تهران و دوست داری ؟
بریم همونجا!
شونه بالا انداختم:
_تو یکی دوساعت که نمیشه جایی رفت،
شب باید برگردم خونه دیدی که مامانم با آژانس و تنهایی رفت،نمیخوام خیلی تنها بمونه!
سری به نشونه تایید تکون داد:
_پس یه چرخی تو شهر میزنیم بعدش هم میریم باهم شام میخورم و میرسونمت خونه
و برنامه همین شد...
نگاهی به دسته گل رز سفید رنگ همرنگ مانتو و شال سفیدم انداختم،حتی این دسته گل هم ساده بود درست مثل عقد امروز،
مثل لباس هام،مثل آرایش صورتم که کار خودم بودو اما همه چیز برام خوب و قشنگ بود،دیگه برام اهمیتی نداشت اگه اون مراسم که تدارک دیده بودیم خراب شده بود،
دروغهای رویاهم مهم نبود و دلم خوش بود به اوضاع روبه راه الان...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_438
نگاهی به چمدون جمع و جور معین انداختم،
برخلاف من که دوتا چمدون بزرگ پر کرده بودم از خرت و پرت،اون فقط یه چمدون کوچیک تو ماشین داشت که با تعجب گفتم:
_همین؟
برای یه هفته و شاید هم بیشتر همینقدر وسایل داری؟
بعد از مامان از در بیرون اومد و جواب داد:
_وسایل های شما یه کمی زیاده خانم!
مامان خندید و من جواب دادم:
_تقصیر خودته،تو این دو هفته کلی لباس خریدم چون دست روی هرچی گذاشتم گفتی بخریم لازمت میشه منم همه رو آوردم!
در و برای مامان باز کرد تا بشینه تو ماشین و جواب داد:
_یعنی واقعا از هر لباسی چندتا آوردی؟
سر تکون دادم:
_خودت گفتی لازم میشه!
ریز ریز خندید:
_من دوست داشتم از هرچیزی که خوشت اومده داشته باشی و با انگشت اشاره اش ضربه ای به پیشونیم زد:
_توی ساده هم باور کردی که همشون برای سفر لازمه انگار که اونور نمیشه لباس خرید!
دستش و پس زدم:
_اصلا دلم خواست،دوست داشتم همش و بیارم!
و نگاه چپ چپم و بهش دوختم که تسلیم شد:
_حرفی نیست،سوار شو که به پروازمون برسیم فردا باید جوانه خانم و بستری کنیم و خیلی کار داریم
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_438 نگاهی به چمدون جمع و جور معین انداختم، برخلا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_439
مامان تو ماشین بود و صدامون و نمیشنید که گفتم:
_یه کمی نگرانم،نگران اینکه آزمایش هاش...
نزاشت حرفم تموم شه:
_نگرانیت بی مورده،تو آلمان با خیال راحت عمل پیوند و انجام میدن و دکتری هم که قراره این کار و بکنه از سرشناس ترینهای پزشکی آلمانه،نگران هیچی نباش،
فقط سوار شو که بریم!
با حال بهتری سوار شدم و خیلی طول نکشید که معین پشت فرمون نشست و راه افتادیم به سمت فرودگاه...
قرار بود با یه پرواز مستقیم به فرانکفورت و از اونجا به برلین بریم و دل تو دلم نبود،
هم ذوق داشتم برای این سفر و هم خدا خدا میکردم برای خوب پیش رفتن وضعیت مامان و این فکر مشغولی حتی تا بعد از رسیدن به فرودگاه و سوار هواپیما شدن هم همراهم بود،
مثل دفعه قبل و سفر به دوبی ذوق و شوق پرواز نداشتم و آروم کنار مامان نشسته بودم،
مامانی که کمی میترسید و البته سعی در کنترل خودش داشت و معین که اصلا عین خیالش هم نبود!
...
همینکه وارد خونه شدیم،از شدن خستگی حتی نای ایستادن روی پاهامم نداشتم،
بعد از اون دوتا پرواز طولانی از تهران به فرانکفورت واز اونجا به برلین حالا فقط با یه
خواب و استراحت درست و حسابی حال همگیمون جا میومد که بعد از یه استراحت کوتاه جا به جا شدیم،مامان تو یکی از اتاق خواب ها امشب و سر میکرد و این آپارتمان دوتا اتاق خواب دیگه هم داشت و منی که هنوز نمیدونستم قراره کجا بخوابم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_440
خمیازه کشون از اتاق مامان بیرون اومدم،
خبری از معین نبود که شروع کردم به خاروندن سرم و با صدای خسته ای گفتم:
_کجایی؟
من باید کجا بخوابم؟
سر و کله اش پیدا شد،با صدای آرومی که به گوش مامان نرسه جواب داد:
_کنار من،رو اون تخت!
و با دست به اتاقی که روبه رومون قرار داشت و درش هم باز بود اشاره کرد که کمی خواب از سرم پرید،تو این مدت که از عقدمون گذشته بود هیچ شبی و باهم نگذرونده بودیم و این حرفش باعث خجالتم شده بود و از چشم معین هم دور نموند:
_چیه؟
میخوای تنها بخوابی؟
و قبل از اینکه من چیزی بگم شونه ای بالا انداخت:
_هرچند من فکر میکنم کار درستی نیست وقتی من اینجام تنها بخوابی!
با تردید نگاهش کردم:
_فقط میخوام بخوابم و انقدر خوابم میاد که رو سرم و روی سنگ هم بزارم خوابم میبره!
و جلوتر از معین راه افتادم،خجالت و کنار گذاشتم و وارد اتاق شدم،یه اتاق بزرگ با وسایل کامل و این خونه خونه شخصی معین تو این کشور بود و چیزی هم کم نداشت،
یه آپارتمان لوکس و بزرگ!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_441
لباس هام و از قبل عوض کرده بودم که روی تخت دراز کشیدم و خطاب به معینی که هنوز به تخت نیومده بود گفتم:
_مثل قبل از اینکه تختت و با کسی شریک شی ناراحت نیستی؟
رو لبه تخت نشست،نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
_ناراحت که هستم ولی چاره ای ندارم !
چشم گرد کردم:
_من که راضی بودم به تنها خوابیدنم تو اون اتاق!
سری به اطراف تکون داد:
_اشتباه نکن ،اون اتاق یه سری رمز و راز داره و خوابیدن تو اونجا یه کمی ترسناکه!
به خیال خودش داشت بچه گول میزد و من اصلا قرار نبود گول بخورم:
_قانع شدم!
زل زد تو چشمام:
_امیدوارم من هم کم کم قانع بشم و بااین موضوع کنار بیام،چرا یادم انداختی که تختم و باهات شریک شدم؟
با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم،
خودش ازم خواسته بود تو این اتاق و کنارش بخوابم و خودش هم داشت سربه سرم میزاشت که نفس عمیقی کشیدم:
_شب بخیر!
گفتم و خواستم کمی لوس بازی درارم،
خواستم کمی ناز کنم و معین نازکشم باشه اما این چیزها اصلا با من سازگاری نداشت،
اصلا به گروه خونیم نمیخورد که همینکه محکم برگشتم و خواستم پشت بهش بخوابم و منتظر نازکشیدن هاش باشم از شانس گندم
و از جایی که نزدیک به لبه تخت خوابیده بودم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_442
با صدای جیغ ناهنجاری از روی تخت افتادم زمین و روبه شکم چسبیدم به کف اتاق و صدای جیغم قطع شد و همزمان حضور معین و بالا سرم حس کردم:
_جانا...
میخواستم بگم جانا بی جانا...
میخواستم بگم همه اینها تقصیر اونه و وقتی میدونه من آدم سربه سر گذاشتن و لوس بازی نیستم نباید بامن همچین بازی کثیفی رو راه بندازه اما قبل از اینکه من چیزی بگم یا معین بخواد حرفی بزنه صدای سرفه بلند مامان به گوش رسید،نه از اون سرفه های همیشگی!
از اون سرفه ساختگیا که داشت میگفت من بیدارم و پشت بندش صداش و هم شنیدیم:
_شب بخیر!
و این یعنی چه فکرهایی که نکرده...
این یعنی صدای جیغم و پای چه کارهایی که ننوشته و حالا دیگه دلم نمیخواست از رو زمین پاشم که صدای نفس عمیق معین به گوشم رسید،
از اون نفس های عمیق و پر معنی و پشت بندش صدای بسته شدن در و شنیدم،
در اتاق و بست و گفت:
_دیدی؟
دیدی چیکار کردی؟
حالا مامانت فکر میکنه من دارم تو این اتاق باهات...
نزاشتم حرفش و ادامه بده،نشستم و انگشت اشاره ام و تهدید وار به سمتش گرفتم:
_هیچی نگو که هرچی میکشم از تو میکشم!
و تو کسری از ثانیه قیافم زار شد:
_وای مامانم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_443
و معین که حسابی حرف گوش کن شده بود بی هیچ حرفی و عین یه پسر بچه مودب روی تخت دراز کشید:
_بهش فکر نکن،بگیر بخواب!
سرم به سمتش چرخید،به پشت خوابیده بود و ساعدش روی چشم هاش بود که کمی اداش و درآوردم و تو دلم بهش چشم گفتم و انگار نه ادا درآوردنم و نه چشم گفتن الکیم از چشم های معینی که حتی با این شرایط هم حسابی بینا بودن دور نموند که دوباره صداش و شنیدم:
_ادای منم درنیار...
و من که گند زده بودم هم جلوی مامان و هم جلوی معین لب هام تو دهنم جمع شد و تا چند دقیقه همینجا روی زمین نشستم...
....
از صبح برای پیگیری کارهای مامان بیمارستان بودیم وحالا مامان باید بستری میشد…
باید تحت نظر دکترهای اینجا میموند و ما هنوز پیشش بودیم که با صدای آرومی صدام زد:
_جانا…
بهش نزدیکتر شدم،
کنار تخت ایستادم وجواب دادم:
_جانم؟
و مامان که حالش خوب بود و بااینطور دیدنش امیدم داشت بیشتر و بیشتر میشد که همه چیز واسه یه عمل پیوند موفقیت آمیز ،خوب پیش میره لبخندی زد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_444
_شما دیگه برید خونه من هم میخوام بگیرم بخوابم سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_میمونم و…
بین حرفم پرید:
_آقا معین که برام یه پرستار خصوصی گرفته وهمش اینجاست ومراقبمه،الانم که میخوام بگیرم بخوابم بمونی که چی؟
دوروز اومدی مسافرت برو خوش بگذرون،
منم که حالم خوبه و فردا مرخص میشم پس از اینجا بودنت لذت ببر!
دلم نمیومد برم ومامان اینجا بمونه که بازهم اصرار کردم واون انگار هیچ جوره نمیخواست قبول کنه،میخواست با همین پرستار خصوصی امشب وبه صبح برسونه وفردا دوباره همدیگه رو ببینیم و در آخر هم من تسلیمش شدم…
نزاشت بمونم وهمراه معین از بیمارستان بیرون زدیم.
تا رسیدن به ماشین معین،ماشینی که توپارکینگ همون خونه بود وفهمیده بودم متعلق به معینه کمی قدم زدیم وحالا همزمان با رسیدن به ماشین صدای معین وشنیدم:
_من هوس غذای ایرونی کردم اونم نه یه غذای معمولی،غذایی که دستپخت تو باشه،
آشپزی بلدی؟
میخواستم بگم حالا این موقع؟
الان که اومدیم مسافرت ومیخوام یه کمی ریلکس کنم؟
اما فقط لبخند زدم واون تکرار کرد:
_بلدی؟
جواب دادم:
_دیروز از ایران اومدیم اینجا به همین زودی هوس غذای ایرونی کردی؟