eitaa logo
فلسفه ذهن
893 دنبال‌کننده
138 عکس
68 ویدیو
21 فایل
محتوای تخصصی در حوزه #فلسفه_ذهن و فلسفه #علوم_شناختی توسط: مهدی همازاده ابیانه @MHomazadeh عضو هیات علمی موسسه حکمت و فلسفه ایران با همکاری هیئت تحریریه
مشاهده در ایتا
دانلود
از موضوعات محوری در معاصر است. از این معضل به «» (Hard Problem) یاد می‏ کند و می گوید: ما دلایل خوبی برای اعتقاد به اینکه از یک سیستم فیزیکی – مانند مغز – ناشی می شود، در اختیار داریم. ولی ایده‏ های چندان جالبی نداریم که چگونگی این فرآیند و حتّی چرایی آن را توضیح بدهد؛ یعنی این‏که چطور یک سیستم فیزیکی مانند مغز، می تواند یک "تجربه کننده" باشد؟ ( Chalmers, 1995, The Conscious Mind, p.11.) . با اشاره به یافته های در کشف همبسته های عصبی، هیچ‏یک از مفاهیم فیزیولوژیک -‏ عصبی یا محاسباتی که اکنون در دسترس هستند را دارای ظرفیت تبیین چیزی شبیه به یک حالت آگاهانه نمی داند. وی با مفروض گرفتن یافته‏ های مشهور فرانسیس کرِک و کریستوف کوخ که یک نوسان عصبی بین ۳۵ تا ۷۵ هرتز را برای آگاهی پدیداری ضروری می دانند، بر این نکته تأکید می‏ ورزد که: «چرا باید این نوسان، بین ۳۵ تا ۷۵ هرتز باشد؛ و نه ۵ هرتز یا ۱۰۰ هرتز؟ علاوه بر این، چگونه یک نوسان خاص (مثلاً ۴۰ هرتز)، تبیین می‏ کند که چرا یک حالت آگاهانه خاص، به شیوه ای خاص ادراک می شود و نه به گونه ای دیگر؟» (Block, 2007, Consciousness, Function, and Representation, pp. 129-130.) . بسیاری از فیلسوفان ذهن، فاصله بزرگ میان اکتشافات نورولوژیک و بیولوژیک با تبیین را «شکاف تبیینی» می نامند. ، را اینگونه توضیح می دهد که چرا فلان فرآیند فیزیولوژیک، این خصیصه پدیداری خاص را تولید می‏ کنند و نه خصیصه پدیداری دیگری را؟ اما مسئله دشوار، همسایه شکاف تبیینی است. پرسش در این‏جا اینست که اصلاً چرا بطور کلّی، فرآیندهای فیزیکی به خصیصه های پدیداری منجر می‏ شوند؟ چرا همین فرآیندهای فیزیکی که الان در من وجود دارند، نمی‏ توانند بدون هیچ‏گونه تجربه درونی در من حاضر باشند؟ چرا من یک زامبی نیستم؟ (See: Tye, 2009, Consciousness Revisited, pp.31-32.) @MHomazadeh @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذهن و مغز ویدیو با دوبله فارسی، ضمن اشاره به ضروری بودن این همانی ها (سول کریپکی) و (جوزف لوین)، درباره دیدگاه این همانی ذهن و مغز صحبت می کند. لینک آپارات: https://www.aparat.com/v/JB4b0 @MHomazadeh @PhilMind
استدلال یا فقدان ، نسخه‏ های متعدّدی دارد و صورت کلّی برهان‏ های امکان زامبی، از این قرار است: مقدّمه اوّل: (یا جهان زامبی وار) تصوّرپذیر (دارای انسجام منطقی) است. مقدّمه دوّم: هر آن‏چه تصوّرپذیر باشد، بلحاظ متافيزيكي ممکن است. نتیجه اوّل: پس زامبی، امکان متافیزیکی دارد. نتیجه دوّم: پس درست نیست. . منظور از «زامبی» در اینجا، موجودی بلحاظ فیزیکی كاملاً شبیه من است که فاقد است. (همچنين، منظور از جهان زامبي وار، جهاني است كه بلحاظ فيزيكي كاملاً شبيه جهان ماست، ولي موجودات آن پديداري ندارند). امكان زامبي، مستلزم آن است كه بر ويژگي‌هاي فيزيكي مبتني نمي‌شود و اين خود به معناي نادرستي فيزيكاليسم است. . بسياري از فيزيكاليست‌ها مقدمه دوّم استدلال فوق را نمي‌پذيرند. از ديدگاه ايشان، تصوّرپذيري زامبي صرفاً دالّ بر امكان معرفتي است و نمي‌توان امكان متافيزيكي را از آن نتيجه گرفت. (Byrne, "Intentionalism Defended", 2001, p.219.) . طرفداران امكان زامبي نیز بر امكان متافيزيكي زامبي تأکید دارند و نه امكان قانوني آن. به گفته آن‏ها، پيدايش حالات پديداري در جهان واقعی، بواسطه قوانين طبيعي رخ مي‌دهند. ولي اين قوانين (مانند ديگر قوانين طبيعي) ضرورت متافيزيكي ندارند و در همه جهان‌های ممکن (از جمله جهان زامبي وار) برقرار نيستند. از اين روست كه گرچه جهان زامبي وار بلحاظ فيزيكي (يعني هم بلحاظ توزيع ويژگي‌هاي فيزيكي و هم قوانين فيزيكي-فيزيكي) دقيقاً مشابه جهان ماست، ولي قوانین فیزیکی_پدیداری متفاوتی دارد. بنابراين، حتّي طرفداران امكان متافيزيكي زامبي نيز مي‌توانند ابتناي قانوني خصيصه پديداري بر ويژگي‌هاي فيزيكي را بپذيرند، به اين معنا كه در هر جهان ممكني كه هم بلحاظ فيزيكي و هم بلحاظ قوانين طبيعت مشابه جهان بالفعل باشد، حالات پديداري نيز همانند همین جهان خواهد بود. اما ابتناي قانونيِ خصيصه پديداري بر ويژگي‌هاي فيزيكي، نسبت به ابتناي متافيزيكي خصيصه پديداري بر ويژگي‌هاي فيزيكي ضعیف تر است و آن‏چه براي فيزيكاليسم لازم به شمار می رود، آموزه دوّم است که استدلال زامبي چالشي مهم فراروي آن پديد مي‌آورد. . شایان ذکر است دقّت در اشکال امکان زامبی، ما را به همان اشکال معروف باز می‏ گرداند؛ این‏که چرا و چگونه یک ویژگی فیزیکی خاص، می‏ تواند تأمین کننده یک ویژگی پدیداری خاص باشد؟ وقتی زامبی امکان متافیزیکی داشته باشد، بدان معناست که ویژگی فیزیکی مي‌تواند وجود داشته باشد، بدون آن‏كه ویژگی پدیداری برقرار باشد. در این صورت، همچنان پرسش از چگونگی تأمین خصیصه پدیداری تجربه توسّط ویژگی فیزیکال – که در واقع تکرار همان شکاف تبیینی است – برقرار می‏ ماند. @MHomazadeh @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔒 کریپکی در بخشی از سخنرانی مشهور خود که با عنوان «نامگذاری و ضرورت» (Naming and Necessity) منتشر شده، می‌گفت این‌همانی (یکی بودن) آب و ساختار مولکولی H2O یک رابطه ضروری است که در هر جهان ممکنی برقرار است. اما این‌همانی حالت ذهنی درد با مثلا شلیک عصب C اینچنین نیست؛ در شرایطی دیگر (ولو در یک جهان ممکن مفروض)، می‌تواند حالت پدیداری درد از طریق/طرق دیگری ایجاد شود و حالت مغزی شلیک عصب C هم می‌تواند متناظر با حالت ذهنی دیگر (غیر از درد) یا اصلا متناظر با هیچ حالت ذهنی دیگر باشد. بنابراین رابطه این‌همانی بین آنها برقرار نیست. 🔒 دیوید چالمرز نیز با استناد به میان حالات مغزی و حالات ذهنی پدیداری، توضیح () در قالب واژگان نورو-فیزیولوژیک را ناممکن دانسته و از آن به عنوان یاد می‌کند. 🔒 دنیل دنت - فیلسوف مادی‌انگار دانشگاه تافتس آمریکا - و کیث وارد - فیلسوف الهیاتی بریتیش آکادمی - در این بخش از گفتگوی خود (سال ۲۰۱۸) درباره و امکان/عدم امکان تبیین آن براساس و بیولوژی صحبت می‌کنند. مهمترین مباحث فلسفی درباره ذهن و علوم شناختی را اینجا ببینید: @PhilMind
🔔 تبیین پدیده‌هایی مانند کنترل رفتار و گزارش‌پذیری حالات درونی و تصمیم‌گیری و ... فقط با تشریح کارکردها سر و کار دارند؛ کما این‌که خود این پدیده‌ها اساساً بنحوی کارکردی تعریف می‌شوند. 🔔 در سرتاسر ، تبیین‌های تحویل‌گرا به همین شیوه عمل می‌کنند. بعنوان مثال برای تبیین ، ما باید مکانیسمی که اطلاعات وراثتی را ذخیره و از نسلی به نسل دیگر انتقال می‌دهد، مشخّص کنیم. و معلوم می‌شود که DNA این کارکرد را به انجام می‌رساند. هنگامی که نحوه این کارکرد را توضیح دهیم، ژن را هم تبیین کرده‌ایم. 🔔 یا برای تبیین ، در نهایت باید توضیح دهیم چطور یک سیستم می‌تواند تکثیر یا تولید مثل کند، سازگاری با محیطش داشته باشد، متابولیسم را انجام دهد، و از این قبیل. تمامی این‌ها پرسش‌هایی درباره به انجام رساندن کارکردها هستند و بخوبی با تبیین‌های تحویل‌گرایانه تناسب دارند. 🔔 همین نکته درباره اکثر مسائل در هم دیده می‌شود. برای تبیین باید شیوه‌ای که طی آن، ظرفیت‌های رفتاری در پرتو اطلاعات محیطی بهبود می‌یابد و اطلاعات جدید برای انطباق عملکردها با محیط اطراف بکار گرفته می‌شود، تبیین گردد. اگر نشان دهیم که چطور یک فرآیند محاسباتی یا نورونی این کار را به انجام می‌رساند، آن‌گاه یادگیری را تبیین کرده‌ایم. 🔔 شبیه همین را می‌توان برای دیگر پدیده‌های شناختی مانند ، ، و زبان بگوییم. اما وقتی رویکرد فوق به تجربه‌های آگاهانه می‌رسد، این دست تبیین‌ها هم به شکست می‌انجامد. 🔔 آن‌چه را دشوار و غالباً منحصر به فرد می‌سازد، اینست که فراتر از مسائلی درباره به انجام رساندن کارکردها می‌رود. برای تأیید این نکته، توجّه داشته باشید که وقتی انجام تمام کارکردهای رفتاری و شناختی در همسایگی تجربه را تبیین کنیم – تمایز ادراکی، دسته‌بندی کردن، دسترسی درونی، گزارش شفاهی – ممکن است یک پرسش بعلاوه و بی‌پاسخ باقی بماند: "چرا انجام این کارکردها با تجربه همراه است"؟ 🔔 پرسش مشابهی در تبیین ژن یا حیات بی‌پاسخ باقی نمی‌ماند. اگر کسی بگوید: «شما توضیح داده‌اید چطور DNA اطلاعات وراثتی را ذخیره و از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌کند، اما هنوز تبیین نکرده‌اید که آن چطور یک ژن است»، دچار یک اشتباه مفهومی شده است. تمام آن‌چه بمعنای ژن بودن است، موجودی است که کارکردهای ذخیره‌سازی و انتقال مرتبط اطلاعات را به انجام می‌رساند. اما اگر کسی بگوید: «شما توضیح داده‌اید چگونه اطلاعات، متمایز و گردآوری و گزارش می‌شود، ولی هنوز تبیین نکرده‌اید که چرا و چگونه بدان حس خاص، تجربه می‌گردد»، دچار اشتباه مفهومی نیست. این یک پرسش بعلاوه و قابل اعتناست. 🔔 این پرسش باقیمانده، سؤال کلیدی در مسئله است. چرا تمام این پردازش‌های اطلاعات در تاریکی و فاقد هیچ احساسی درونی انجام نمی‌شود؟ چرا این‌طور است که وقتی امواج الکترومغناطیس با شبکیه چشم برخورد می‌کند و بوسیله یک سیستم بصری، متمایز و دسته‌بندی می‌شود، این تمایز و دسته‌بندی بمثابه قرمزی روشن احساس می‌شود؟ 🔔 یک (اصطلاح لوین در 1983) بین کارکردها و تجربه وجود دارد و ما به یک برای عبور از آن احتیاج داریم. یک تقریر صرفاً کارکردی، در یک سوی این شکاف باقی می‌ماند و بنابراین، مواد سازنده پل باید جایی دیگر پیدا شود. روش‌های تبیینی رایج در علوم شناختی و برای این توسعه یافته‌اند که انجام کارکردهای شناختی را تبیین نمایند، و از پس این هدف نیز بخوبی بر می‌آیند. ولی وقتی به مسئله دشوار می‌رسند، این رویکرد استاندارد چیزی برای گفتن ندارد. برگرفته از فصل اول کتاب The Character of Consciousness نوشته دیوید چالمرز (2010) @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔐 ند بلاک یافته‌های در کشف همبسته‌های نورونی را برای تبیین کافی نمی‌داند. چرا که بنظر وی هیچیک از مفاهیم نورولوژیک یا محاسباتی که اکنون در دسترس ماست، ظرفیت تبیین (مانند درد داشتن یا لذت تماشای دریا) را ندارند. 🔐 ‌وی درباره یافته‏های عصب‌شناختی فرانسیس کرِک و کریستوف کوخ می‌گوید هیچکس قادر نیست پیش‏‌نویسی برای تبیین چگونگی ارتباط این نوسانات عصبی با آگاهی پدیداری ارائه دهد: «چرا باید نوسان آگاهی پدیداری، بین ۳۵ تا ۷۵ هرتز باشد؛ و نه ۵ هرتز یا ۱۰۰ هرتز؟ بعلاوه، چگونه یک نوسان خاص (مثلاً ۴۰ هرتز)، تبیین می‏‌کند که چرا یک حالت آگاهانه خاص، به شیوه‌ای خاص ادراک می‌شود و نه به گونه‌ای دیگر؟ فعلاً در علم عصب – فیزیولوژی چیزی در دست نیست تا کلیدی برای پاسخ‏گویی به این سؤالات باشد.» (Block, 2007, Consciousness, Function, and Representation, MIT Press, pp. 129-130.) 🔐 او همانند بسیاری دیگر، از این فاصله بزرگ میان اکتشافات با تبیین حالات پدیداری، به یاد می‌کند. 🔐 کریپکی برای توضیح تفاوت اینهمانی "آب و ساختار H2O" با "حالات پدیداری و همبسته نورونی" می‌گوید: اگر حالت ذهنی M (مثلاً درد) = حالت نورونی N (مثلاً شلیک عصب c)، این رابطه ضرورتاً (در تمام جهان‌های ممکن) صادق است. ولی جهان‌های ممکنی (با قوانین طبیعی متفاوت) تصورپذیر است که درد با حالت عصبی دیگری همبسته باشد. در حالی‌که مایع سیراب‌کننده با ساختار مولکولی XYZ در آن جهان ممکن، دیگر آب نیست و آب همواره با H2O اینهمان است. پس درد همان شلیک عصب c نیست. @PhilMind
📚 📙 «آگاهی، کارکرد و بازنمایی» نام مجموعه مقالاتی از نِد بلاک - فیلسوف ذهن شناخته‌شده دانشگاه نیویورک - است که در ۶۱۷ صفحه توسط انتشارات MIT و در سال ۲۰۰۷ بچاپ رسیده است. 📕 این مجموعه در ۵ فصل (مشتمل بر ۲۷ مقاله) گردآوری شده که در فصل اول به تبیین نظریه و نقد آن می‌پردازد. فصل دوم به تعریف و تفکیک مفاهیم اختصاص دارد که نقد تئوری در باب آگاهی را نیز شامل می‌شود. در فصل سوم رویکردهای تجربی به آگاهی مورد بررسی قرار می‌گیرند و در پس اکتشاف همبسته‌های نورونی در به بحث گذاشته می‌شود. فصل چهارم، امکان فقدان () را به بحث می‌گذارد و از «مسئله دشوارتر» آگاهی می‌گوید. و بالاخره فصل پنجم دیدگاه (رایج‌ترین رویکرد تقلیل‌گرای دو‌ دهه اخیر به آگاهی) را از جنبه‌های مختلف نقد می‌کند. 📗 بلاک با این‌که خود فیزیکالیست تقلیل‌گراست، اما در این مجموعه مقالات، انتقادات مختلفی به سایر دیدگاه‌های فیزیکالیستی (مانند کارکردگرایی و بازنمودگرایی) مطرح کرده است. اشکالات فیلسوفانی مانند دیوید چالمرز و ندبلاک همواره مورد توجه و ارجاعات گسترده در ادبیات بوده است. @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻ویدیو درباره خصوصی‌بودن صحبت می‌کند و به نمونه‌های هم ارجاع می‌دهد که مثلا قرمز را سبز می‌بینند و بالعکس. طیف معکوس عموما بعنوان مثالی علیه استفاده می‌شود که ورودی‌ دیتاها از محیط و خروجی رفتاری و گفتاری یکسان است، اما همچنان تجربه درونی از رنگ متفاوت باقی می‌ماند. 🔻توضیحاتی که ویدیو درباره غیرمفهومی‌بودن رنگ‌ها یا تجربه درد ارائه می‌کند، بمعنای دسترسی‌ناپذیری تجربه پدیداری برای گزارشات شفاهی است. برخی فیزیکالیستهای تقلیل‌گرا مانند خصیصه غیرمفهومی‌بودن را دلیل ویژگی‌هایی از این‌دست دانسته‌اند. هرچند بین غیرمفهومی‌بودن ویژگی و پدیداری‌بودنِ بازنمایی آن همچنان برقرار مانده که: چرا و چطور اولی به دومی منجر می‌شود؟ 🔻برخی دیگر مانند ویژگی‌های پدیداری را هم مفاهیمی توصیف‌پذیر و قابل انتقال به یکدیگر می‌دانند. به اعتقاد ایشان ناتوانی زبانی ما مانع تحقق چنین هدفی‌ست و یک زبان قدرتمند و توصیف کافی و وافی (ولو در حد میلیون‌ها کلمه) خواهد توانست حتی یک شخص کورمادرزاد را از کیفیت ادراک بصری رنگ‌های مختلف آگاه سازد. دیدگاهی که البته بنظر می‌رسد ناشی از نادیده‌گرفتن ماهیت تجربه پدیداری‌ست. @PhilMind
🧠نظریه نوروبیولوژیک که توسط کرک و کوخ (Crick & Koch, 1990 / also see: Crick, 1994) ارائه شده، بر نوسانات معین 35 تا 75 هرتز در نورون‌های تمرکز می‌کند. فرض کرک و کوخ اینست که نوسانات مذکور، پایه آگاهی هستند. تا حدی به این دلیل که بنظر می‌رسد نوسانات فوق با اطلاع‌داشتن (Awareness) در مودالیتی‌های مختلف (مثلاً در سیستم‌های ادراک بصری یا ادراک بویایی) همبسته‌اند، و نیز به این دلیل که آن‌ها فرآیندی را پیش رو می‌گذارند که به هم پیوستن (Binding) اطلاعات می‌تواند بوسیله آن حاصل شود. 🧠به هم پیوستن، فرآیندی است که به موجب آن، بخش‌های مجزای اطلاعات بازنمایی‌کننده یک موجود، جمع آورده می‌شوند تا در فرآیندهای بعدی مورد استفاده قرار گیرند. مثل وقتی که اطلاعات درباره رنگ و شکل یک شیء مورد ادراک، از مسیرهای بصری جداگانه، گردآوری و یکپارچه می‌شوند. کرک و کوخ به تبع دیگران (e.g., Eckhorn et al. 1988) فرض می‌گیرند که به هم پیوستن اطلاعات ممکن است بوسیله نوسانات هماهنگ گروهی از نورون‌ها اتفاق بیفتد که محتواهای مرتبط را بازنمایی می‌کنند. وقتی دو بخش از اطلاعات قرار است جمع آورده و متصل شوند، گروه‌های نورونی متناظر با آن‌ها، نوساناتی با فرکانس و فاز یکسان خواهند داشت. 🧠هنوز فهم اندکی از جزئیات این‌ مسئله وجود دارد که چطور این به هم پیوستن اطلاعات می‌تواند حاصل شود. ولی فرض کنید که می‌توان این مسئله را حل و فصل کرد. نظریه منتج از آن، چه چیزی را تبیین می‌کند؟ نظریه مذکور بوضوح، به هم پیوستن اطلاعات را تبیین می‌کند و شاید تلقی عمومی‌تری از یکپارچه‌سازی () اطلاعات در ارائه نماید. 🧠همچنین کرک و کوخ پیشنهاد می‌دهند که این نوسانات، فرآیندهای را فعال می‌کنند؛ بنحوی که ممکن است تلقی‌ای درباره این حافظه و شاید تمامی انواع حافظه، در حوالی همین نظریه وجود داشته باشد. این تئوری ممکن است سرانجام به یک تلقی عمومی درباره این بینجامد که چطور اطلاعات دریافتی، به هم پیوسته و در حافظه ذخیره می‌شوند تا در فرآیندهای بعدی مورد استفاده قرار گیرند. 🧠چنین نظریه‌ای می‌تواند ارزشمند باشد، ولی چیزی در این‌باره به ما نمی‌گوید که چرا محتواهای مرتبط [شکل و رنگ و ...]، «تجربه» می‌شوند؟ کرک و کوخ پیشنهاد می‌دهند که این نوسانات، باشند. این ادعا البته قابل بحث است – که آیا به هم پیوستن در پردازش اطلاعات غیرآگاهانه نیز اتفاق نمی‌افتد؟ - ولی حتی با فرض پذیرش، همچنان برقرار می‌ماند: چرا این نوسانات، تجربه را به وجود می‌آورند؟ 🧠تنها پایه‌ای که برای یک ارتباط تبیینی وجود دارد، نقشی است که این در به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات ایفا می‌کنند. ولی پرسش از این‌که چرا خود همین به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات، با همراه است، هیچ‌گاه دنبال نشده است. اگر ندانیم چرا به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات به تجربه درونی منجر می‌شود، تشریح نوسانات نورونی نمی‌تواند کمکی به ما برساند. متقابلاً اگر بدانیم چرا به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات به تجربه درونی می‌انجامد، سایر جزئیات نورو فیزیولوژیک تنها مانند خامه روی کیک خواهد بود [نقش محوری ندارند]. 🧠نظریه کرک و کوخ، کارکرد خود را با «فرض گرفتن» یک ارتباط بین به هم پیوستن اطلاعات و تجربه درونی به انجام می‌رساند و بنابراین نمی‌تواند این ارتباط را نماید. ترجمه بخشی از فصل اول کتاب The Character of Consciousness اثر دیوید چالمرز (۲۰۱۰) @PhilMind
28.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥همراف و در این گفتگوها👆 دیدگاه خود در مورد را توضیح می‌دهند. 💥ولی همان‌طور که دیوید توضیح داده، دیدگاه مبتنی بر فرآیندهای کوانتومی در همان دسته‌ای قرار می‌گیرد که سایر نظریات فیزیکی قرار دارند و پرسش از اینکه چرا این فرآیندهای خاص فیزیکی باید به تجربه آگاهانه بینجامد را کاملا بی‌پاسخ می‌گذارد. 💥این‌که آگاهی نقشی فعال در فروپاشی تابع موج کوانتومی ایفا می‌کند یا از آن ناشی می‌شود، هیچ امیدی برای «تبیین» در قالب فرآیندهای کوانتومی، پیش روی ما نمی‌گذارد و مشخصا چیزی درباره این نمی‌گوید که "چرا" آگاهی از برهم‌نهی‌ها (در هنگام فروپاشی توابع کوانتوم) و هماهنگ‌سازی آن‌ها توسط میکروتوبل‌های مغز به وجود می‌آید؟ 💥در واقع به بیان چالمرز، انتقادی مشابه علیه هر تقریر صرفا فیزیکی از آگاهی قابل طرح است. در مورد هر فرآیند فیزیکی، یک پرسش بی‌پاسخ وجود دارد: چرا این فرآیند فیزیکی خاص باید به ایجاد آن تجربه آگاهانه خاص منجر شود؟ چیزی که با نام می‌شناسیم. و اساسا چرا فرآیندهای فیزیکی باید منجر به هرگونه تجربه آگاهانه‌ای بشوند؟ () هرکدام از این فرآیندهای فیزیکی را که در نظر بگیرید، بلحاظ مفهومی کاملا سازگار است که در غیاب تجربه آگاهانه نیز تحقق یابند. @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♠️ کریستوف کوخ در کنفرانس سال ۱۹۹۸ با دیوید چالمرز شرط بسته بود که طی ۲۵ سال آینده، پرسش از تبیین تجربی حل خواهد شد. حال کوخ پس از گذشت ۲۵ سال قبول دارد که شکست خورده، اما شرط‌بندی را برای ۲۵ سال دیگر (تا سال ۲۰۴۸) تکرار می‌کند. ♣️ تکه کلام دانشمندانی که وعده تبیین علمی و تجربی آگاهی را در آینده‌ی می‌دهند، بر پیشرفت‌های روزافزون این علم و جوانی و‌ نوپایی آن تکیه دارد. مسئله اما بر سر این علم است و نه پیشرفت تکنیک‌های آن. ♦️دانش تجربی بطور عام و بطور خاص، از منظر سوم‌شخص به مطالعه موضوعات می‌پردازند؛ حتی اگر این موضوع از سنخ سابجکتیو و منظر اول‌شخص باشد. آن‌چه از متد نوروساینس برمی‌آید، مطالعه و شناسایی ساختارهای نوروفیزیولوژیک از یکسو، و کارکردهای این ساختار از سوی دیگر است. ♥️ ما در این دانش مدام به همبسته‌های عصبی حالات مختلف آگاهانه پی می‌بریم، کارکردهای هر ناحیه مغز و هر همبسته نورونی را دقیق‌تر بررسی می‌کنیم، و ساختار بیوشیمیایی سیستم عصبی را بهتر و بیشتر می‌شناسیم. این‌ها - با تمام فوایدی که برای بشریت دارند - اما هیچ‌کدام به کار تبیین جنبه اول‌شخص و تجربه سابجکتیو نمی‌آیند. 📣 در واقع بین یافته‌های علوم اعصاب شناختی از یکسو، و از سوی دیگر بنحوی علی‌الاصول (و‌ نه فقط فعلا) برقرار است. بنظر می‌رسد برای رسیدن به علم تجربی آگاهی - اگر چنین علمی ممکن باشد - نیازمند متدولوژی متفاوتی هستیم که چیزی بیش از ساختارها و کارکردها در اختیار ما بگذارد و اصول پل‌زننده بین منظر سوم‌شخص و اول‌شخص را برقرار سازد. @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧠کریستوف کوخ - از چهره‌های نوروساینس - در گفتگویی که 3 روز پیش منتشر شده👆، از رد دیدگاه اینهمانی و () می‌گوید و بدنبال تقویت است. 🧬البته پنسایکیزم () هم مانند ایمرجنتیزم، می‌تواند خوانشی ماتریالیستی و نیز خوانشی غیر فیزیکال داشته باشد. همانطور که در ایمرجنتیزم ضعیف، لایه ذهنی و روان‌شناختی برآمده از لایه‌های زیرین (بیولوژیک و شیمی و ...) همچنان در سطح عالم فیزیکی قرار دارد، در پنسایکیزم مادی‌انگار نیز ویژگی بنیادین آگاهی همچون سایر ویژگی‌های بنیادین فیزیک (جرم و بار و فضا زمان و ...) در ردیف حقایق بنیادین مادی جهان قرار می‌گیرد. گلن استراوسون در ویدیوی قبلی و کوخ نیز در این‌جا از این نسخه پنسایکیزم دفاع می‌کنند. 🎈ولی پنسایکیزم غیر مادی‌انگار (به لیدری چالمرز) در عین این‌که ویژگی آگاهی را بنیادین و تقلیل‌ناپذیر می‌داند، اما آن را در لایه غیرفیزیکی جهان تعریف می‌کند. کما این‌که ایمرجنتیزم قوی در مورد ویژگی اعتقاد دارد برخلاف سایر ویژگی‌های ایمرج‌یافته و برآمده در لایه‌های بیولوژیک (از لایه شیمی) و در لایه شیمیایی (از لایه فیزیک)، مادی نیست. 💥کوخ البته در این‌جا برای توضیح دیدگاه خود، گاه بین تبیین نوظهورگرایانه و پنسایکیستی نیز خلط می‌کند و در ارائه استدلال، ناامیدکننده ظاهر می‌شود. پنسایکیزم مادی‌انگار همانطور که استراوسون توضیح داد، به اینهمانی مغز و ذهن بازگشت می‌کند و برخلاف تلاش کوخ و داعیه استراوسون، رافع نیست. در این‌باره بیشتر خواهیم گفت. @PhilMind
فلسفه ذهن
📌موضع رایج دیدگاه #بازنمودگرایی مرتبه اول درباره #آگاهی، قائل به تمایزی در درون #تجربه_پدیداری نیست؛
اشکال اوّل 🔴 تئوری کریگل به یکپارچه‏سازی دو بخش متمایز پردازش نورونی در قالب یک حالت متحد، تعهد دارد تا هر دو بخش محقق‏ساز «خصیصه کیفی» و «خصیصه سابجکتیو» را توضیح دهد. بدین ترتیب، همان‏طور که ون گولیک نیز اشاره کرده، پاسخ متناسب دارای دو بخش نورونی متباین است و تنها دلیلی که آن‏ها را بصورت یک ویژگی واحد در می‏آورد، این است که امکان تولید نتیجه درست را (با توجه به خصیصه کیفی هر تجربه)، فراهم می‏آورد. 🟠 ون گولیک به نحوی قابل درک، از این توضیحات قانع نمی‏شود و اعتقاد دارد تبیین مذکور، دربردارنده تمسک ضمنی به تجربه است که خود به تقلیل ناپذیری آن می‏انجامد؛ چرا که اتصال و اتحاد دو بخش نورونی مجزا، بر اساس « متناسب با هر تجربه»، تبیین شده است. کریگل در پاسخ به این اشکال، ابتدا می‏پذیرد که چنین ناخوشایندی‏هایی در نظریه او احساس می‏شود. ولی مدعی‌ست که این مطلب، نظریه‏اش را تقلیل‏ناپذیر نکرده است. ‌زیرا به بیان وی، در نهایت می‏توان لیستی از تحریکات منفصل نورونی متناظر با حالات مختلف پدیداری را در قالب واژگانی صرفاً عصبی تهیه کرد. 🟡 البته گذشته از اینکه ما نیازمند یکسری آزمایشات مفصل خواهیم بود تا همبسته‏های تحریکات نورونی برای هر خصیصه پدیداری را دقیقاً‌ شناسایی نماییم، ولی نهایتاً به اذعان خود کریگل، مشکل دلبخواهی بودن برقرار خواهد ماند. چه این که معلوم نیست چرا ترکیب الف از تحریکات نورونی، ویژگی کیفی ب را بازنمایی می‏کند؟ این تناظر و تناسب از کجا آمده است؟ با این حساب، به نظر می‏رسد همچنان پر نشده باشد. 🟢 کریگل تصریح دارد که این مشکلی نیست که بتوان براحتی از آن عبور کرد و خود او نیز بوضوح نارضایتی‏اش را از این مسئله ابراز کرده است. با این حال دلیلی که باعث می‏شود نظریه فوق را بپذیرد، این است که تمامی تئوری‏های جایگزین، وضعیتی ناخوشایندتر و ناکارآمدتر دارند. (See: Kriegel, 2009, Subjective Consciousness; A Self-Representational Theory, pp.480-481) اشکال دوم 🔵 بنظر می‏رسد عمده اشکالاتی که در برابر اقامه شده، در این‏جا هم قابل طرح هستند؛ مثل اشکال مربوط به ضروری بودن رابطه این‏همانی که توسط کریپکی، تشریح شده است. وقتی جهان ممکنی قابل تصور باشد که دقیقاً همین حالات نوروفیزیولوژیک وجود داشته باشند، اما هیچ خصیصه پدیداری‏ای وجود نداشته باشد (اشکال )، تبیین خصیصه کیفی براساس محقق‏ساز نورونی با بن‏بست مواجه می‏شود. ضمن این‏که اساساً شکاف معروف تبیینی بین یک وضعیت نورونی تا یک ، همچنان برقرار است. 🟣 اعتراض بروگارد به نظریه کریگل، بر همین اساس اقامه شده که می‏گوید به هرحال، جاندارانی قابل تصور هستند که دارای و فاقد خصیصه پدیداری باشند. از آن‏جا که تئوری خودبازنمایی برای توضیح فرآیند بازنمایی به متوسل می‏شود، تصورپذیری زامبی‏های فلسفی که خودبازنمایی – به شیوه مذکور – دارند، با مانعی مواجه نیست. 🟤 کریگل در مورد این اشکال هم قبول می‏کند که شواهدی علیه تئوری‏اش فراهم آمده؛ او داده‏های امکان متافیزیکی زامبی را مشروع و درست و «یک ضربه علیه تئوری» به شمار می‏آورد، اما بدون هیچ توضیحی اعتقاد دارد مواردی که در مجموع به سود تئوری وجود دارد، فائق بر این مشکلات است. (Ibid, p.483) @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اینکه علم برای تبیین هویات و رویدادهای سطح بنیادین ذرات بکار گرفته می‌شود، و اینکه علم برای تبیین سطح مولکولی کاربرد دارد، و اینکه علم در سطح سلولی جواب می‌دهد، برخی دانشمندان و فیلسوفان را واداشته تا درباره بیندیشند و اینکه آیا می‌تواند به علمی تجربی برای تبیین تجربه‌های آگاهانه منجر شود؟ ♦️البته فرمولیزه‌کردن فاکتورهای تاثیرگذار در پدیده آگاهی و ارائه دانشی شبیه سایر علوم تجربی در سطح ذهن، بسیار دشوار بنظر می‌رسد. چراکه در یافتن ساختار و کارکرد نواحی مختلف مغز خلاصه می‌شود و دانش ما را نسبت به ساختار شبکه نورونی و همبسته‌های عصبی کارکردهای ذهنی افزایش می‌دهد. ♦️اما همانطور که توضیح می‌دهد، این یک خلاء متدولوژیک در نوروساینس بشمار می‌رود که اساسا به تبیین آگاهی نمی‌انجامد. کشف ساختارها و کارکردهای مغز از آنجا که تمام قابلیت علم تجربی است (که از منظر سوم‌شخص و آبجکتیو به مطالعه سوژه می‌پردازد)، در نهایت آگاهی را (که پدیده‌ای اول‌شخص و سابجکتیو است) باقی می‌گذارد. ♦️در نتیجه بنظر می‌رسد تغییر روش‌شناسی نوروساینس برای تبیین آگاهی بدلیل محدوده قابلیت علم تجربی ممکن نیست، اما آیا دستیابی به برخی اصول تبیینی هم از این طریق امکان ندارد؟ و آیا افزودن برخی اصول و فرضیه‌های فلسفی به یافته‌های آزمایشگاهی نمی‌تواند به شکل‌گیری چارچوبی برای علم آگاهی بینجامد؟ این‌ها پرسش‌هایی اساسی است که علوم مختلف از تا بیولوژی و نوروساینس را با درگیر می‌کند. @PhilMind