eitaa logo
فلسفه ذهن
892 دنبال‌کننده
138 عکس
68 ویدیو
21 فایل
محتوای تخصصی در حوزه #فلسفه_ذهن و فلسفه #علوم_شناختی توسط: مهدی همازاده ابیانه @MHomazadeh عضو هیات علمی موسسه حکمت و فلسفه ایران با همکاری هیئت تحریریه
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 "آیا می‏توانیم را بدین‌گونه که صفر و یک‏ها را دستکاری می‏کند، ‌لحاظ نماییم؟ چرا که نورون‏ها نیز در یک وضعیت دوگانه هستند: یا شلیک می‏کنند یا نمی‏کنند. اگر مغز در قالب کدهای دوگانه عمل می‏کند،‌ بنابراین مغز هم باید یک دیجیتال باشد." 💠 چند اشکال در این مقایسه وجود دارد،‌ اما مهم‏ترین‏ تفاوت جدّی بین نورون‏ها و نمادهای کامپیوتر اینست که نورون‏ها بنحو علّی و از طریق مکانیسم‏های خاص بیولوژیک موجب می‏شوند؛ حال آن‏که صفر و یک‏ها انتزاعی محض هستند و تنها قدرت علّی آن‏ها، قدرت اجرا و پیاده‏سازی در سخت‏افزار برای تولید مرحله بعدی برنامه است. در حقیقت نورن‏ها می‏توانند بوسیله یک برنامه کامپیوتری تقلید شوند، اما تقلید شلیک‏های نورونی، قدرت نورون‏ها برای ایجاد آگاهی را تضمین نمی‏کند. 💠 پنروز از این هم جلوتر می‌رود و می‌گوید چیزهایی وجود دارد که انسان‏های آگاه می‏توانند انجام دهند و کامپیوترها حتّی نمی‏توانند تقلید کنند. او کتابش را با تمایز بین چهار وضعیت ممکن درباره ارتباط محاسبات با آگاهی، آغاز می‏کند: الف. : آگاهی و سایر پدیده‏های ذهنی، به تمامه متشکّل از فرآیندهای محاسباتی است. ب. : فرآیندهای مغزی، موجب آگاهی می‏شوند و این فرآیندها می‏توانند در یک کامپیوتر تقلید شوند. اما تقلید محاسباتی فی‏نفسه،‌ آگاهی را تضمین نمی‏کند. ج. فرآیندهای مغزی موجب آگاهی می‏شوند، اما این فرآیندها حتّی نمی‏توانند بنحوی درخور،‌ تقلید محاسباتی شوند. د. آگاهی نمی‏تواند بنحوی علمی تبیین شود؛‌ چه در قالب محاسباتی و چه هر قالب علمی دیگر. (Penrose, Roger, 1994, Shadows of the Minds, Oxford University Press, p. 12.) 💠 او مانند من، موضع الف و برخلاف من، موضع ب را نیز ردّ می‏کند و برای موضع ج استدلال می‏آورد. بر اساس دیدگاه وی حتّی ضعیف هم غلط است. موضع د نیز یک موضع غیرعلمی است که پنروز ردّ می‌کند و بین آن با موضع ج تمایز بگذارد. چرا برای او مهم است که موضع ج را تقویت کند؟ 💠 چون می‏گوید علوم یک دیدگاه عملیاتی (Operational Viewpoint) اتّخاذ می‏کنند و در نتیجه اگر شما بتوانید یک کامپیوتر را بگونه‏ای برنامه‏نویسی کنید که رفتار انسانی را دقیقاً تقلید کند، آن‏گاه بلحاظ علمی این وسوسه وجود دارد که گمان کنند آن کامپیوتر نیز مانند انسان دارای حالات ذهنی است. پنروز در صدد آنست که نشان دهد شما نمی‏توانید حتی چنین برنامه‏ای داشته باشید. See: Searle, J., 1997, The Mystery of Consciousness, NY: New York Review of Books, pp. 59-61. @PhilMind
📛 غدّه صنوبری را جایگاه دانسته بود؛ چرا که فکر می‌کرد تأثیر و تأثّر علّی بین ذهن و بدن، دقیقاً در این مکان اتّفاق می‏افتد. هرچند تئوری رسمی او این بود که روح هرگز در مکان قرار نمی‌گیرد. ولی این استراتژی دکارت از نظر جگون کیم، بی‌معناست؛ زیرا هیچ شواهدی وجود ندارد که مکانی منفرد در مغز وجود داشته باشد (نقطه‌ای فاقد بُعد) که تأثیرات علّی ذهن – بدن در آن اتّفاق بیفتد. بلکه تا آنجا که علم تجربی نشان داده، حالات و فعالیت‌های مختلف ذهن، در تمامی بخش‌های و سیستم عصبی توزیع شده‏اند. 📛 به اعتقاد کیم، در اینجا پرسشی دیگر هم خودنمایی می‌کند: «چه چیزی روح را در یک مکان خاص نگه می‌دارد؟ وقتی که من از صندلی مطالعه خود بر می‏خیزم و به اتاق طبقه پایین می‌روم، روح من بگونه‏ای به بدن من ضمیمه می‌شود و دقیقاً همان خط سیر بدنم را طی می‌کند؟ وقتی که من سوار هواپیما هستم و هواپیما شتاب می‌گیرد و بلند می‌شود، روح غیر مادّی من بگونه‌ای مدیریت می‌کند که دقیقاً همان شتاب هواپیما و بدن من را بیابد و با 560 مایل در ساعت، سرعت بگیرد؟! گویی روح بگونه‌ای محکم به بخش‌هایی از مغز من چسبیده شده و همراه آن حرکت می‌کند. ... آیا این عبارات، معنای محصّلی دارند؟» (See: Kim, 2010, Philosophy of Mind, p.33.) 📛 این همان اشکال اساسی است که دیدگاه‏های رئالیستی درباره کلّی‏ها (دیدگاه افلاطونی درباره مثُل) را نیز در کانتکست به چالش کشیده است. آن‏جا هم خلاء تبیینی درباره نحوه وجود و چگونگی حضور ویژگی‌های کلّی در مصادیق جزئی، بنحوی گسترده مورد بحث قرار گرفته است. تبیین حضور در جزئی‌ها، این هزینه را برای دیدگاه تحلیلی دارد که ویژگی کلّی، بعنوان واقعیّتی فرا زمانی – فرامکانی، در مصداق جزئی که زمانی – مکانی است، تحقّق می‌یابد و تبیین چنین ارتباطی، نیازمند یک معنای متافیزیکی جدید برای بخش‌های یک وجود است. 📛 این مسئله را می‏توان به عبارت دیگر، ابهام در «نقطه اتّصال» کلّی با جزئی دانست که به ابهام در رابطه » (Instatiation) می‌انجامد. به بیان آرمسترانگ، شما ویژگی‌هایی کلّی دارید که نمونه‌دار نشده‌اند و نیاز به جایی دارید که آنها را مأوا دهید: "عرش افلاطونی". آنها در جهان عادی زمانی – مکانی یافت نمی‏شوند. پس بنظر می‌رسد که هر ویژگی کلّی نمونه‌دار شده، قبلاً به شکل نمونه‌دار نشده در آن قلمروی فرامادی حضور دارد. 📛 بنابراین ما با دو قلمرو مواجه هستیم: قلمرو کلّی‌ها و قلمرو جزئی‌ها که این دوّمی، مربوط به اشیاء عادی زمانی – مکانی است. در این‌صورت «نمونه‌دار شدن» به یک مسئله بزرگ تبدیل می‌شود؛ رابطه‌ای بین ویژگی‌های کلّی و مصادیق جزئی آنها که از این دو قلمرو عبور می‌کند. (See: Armstrong, 1989, Universals; An Opinionated Introduction, pp.65-76.) @PhilMind
26.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸آنیل سث - استاد دانشگاه Sussex انگلستان - از ایده توهمی‌بودن تمام تجربیات آگاهانه ما (تجربیات‌مان از جهان و حتی از خودمان) سخن می‌گوید. البته از چند نمونه تجربیات اشتباه، تعمیم به کل تجربیات را استنتاج می‌کند. 🔸اما مطابق معمول بین توهمی‌بودن «محتوای» برخی تجربیات (اشتباه در ادراک بصری رنگ در موقعیتی خاص، یا اشتباه در ادراک اعضای بدن‌مان)، توهمی‌بودن اصل آن احساس پدیداری نتیجه‌گیری می‌شود. 🔸نکته مهم دیگر آنست که «حدس‌زدن» بر پایه «باورها» و «توقعات» نسبت به جهان، همگی حالات ذهنی آگاهانه هستند که وی در تبیین تولید توسط ، استفاده می‌کند. این‌ها بکارگیری آگاهی در تبیین آگاهی است! و در واقع یادآور اشکال آدمک ذهنی در مسئله که در ادبیات فلسفه ذهن و در موارد مشابه بحث شده است. نیاز به آدمک ذهنی دارای حالات آگاهانه، برای تبیین حالت آگاهانه. که تبیین حالات آگاهانه آن آدمک ذهنی هم مستلزم آدمکی دیگر در ذهن خود اوست و ... . 🔸بنحوی دیگر هرگونه نظریه مبتنی بر ، می‌تواند بوسیله نسخه‌ای از استدلال جان سرل به چالش کشیده شود؛ اتاقی که یک نفر تمام سیگنال‌های اطلاعاتی را بدون درک آنها دریافت و براساس دفترچه راهنما، پاسخ متناسب را بیرون می‌دهد. اما هیچ درک اول‌شخص از این پاسخ ندارد. فرآیندهای محاسباتی را می‌توان بنحوی که مستلزم آگاهی نباشند، بازسازی کرد. @PhilMind
🔻آزمایشات نشان داده که نوسان 40 هرتز در مغز (visual cortex)، یک نقش کلیدی در بهم پیوستن انواع مختلف اطلاعات در یک قالب واحد دارد. اطلاعات مختلف درباره شکل و رنگ و مکان یک ابژه، می‌توانند بنحوی کاملاً مجزّا بازنمایی شوند، ولی یک فرکانس مشترک در نوسانات‌شان داشته باشند که آن‌ها را قادر می‌سازد در فرآیندهای بعدی به هم پیوند بخورند و در حافظه کاری ذخیره بشوند. بدین ترتیب، دسته‌های متنوّع اطلاعات می‌توانند در محتوای آگاهی، ادغام و مجتمع (integrate) بشوند. 🔻این یافته‌ها و فرضیه‌ها البته بصیرت‌هایی درباره نحوه کارکرد و حافظه کاری و ... در بر دارد و می‌تواند تبیین کند که چطور اطلاعات برای کنترل رفتار، ادغام و مجتمع می‌شوند. اما پرسش اساسی همچنان بدون پاسخ باقی مانده است: چرا به هم پیوستن اطلاعات در این نوسان، باید همراه با تجربه آگاهانه باشد؟ 🔻ما از متد قادر به فهم یکسری اطلاعات مهم ساختاری (اتّصالات نورون‌ها و بیوشیمی مغز) و یکسری اطلاعات مهم کارکردی (داده‌های ورودی و رفتارها و قابلیت‌های خروجی) هستیم. اما هیچ‎کدام از این دو دسته اطلاعات، مسیری جهت پل‌زدن به مفهوم نگشوده و بلحاظ روش‌شناختی بنظر نمی‌رسد که در آینده نیز چنین باشد. بلکه بنظر می‌آید مفهوم آگاهی را باید با واژگان و تعابیری در همان سطح پدیداری توصیف کرد. برخلاف مفاهیمی مانند «حیات» که از طریق ساختاری بیوشیمیایی، یا «حافظه» که از طریق کارکردی قابل تحلیل‌اند. 🔻نه فقط دانش درباره ساختار بیوشیمیایی مغز، بلکه مدل‌های شناختی هم بنحو مشابه با همین ابهام مواجه‌اند؛ این مدل‌ها داینامیک‌های علّی موجود در فرآیندهای شناختی را شبیه‌سازی می‌کنند که از طریق آن‌ها می‌توان مثلاً علیت‌های رفتاری در فرآیندهای شناختی را توضیح داد. در واقع می‎‌تواند "تبیین"‌های ارزشمندی از پدیده‌های روان‌شناختی مانند یادگیری، حافظه، کنترل رفتار، توجّه و ... فراهم آورد. 🔻ولی این‌ پیشرفت‌ها برای تبیین آگاهی کارآمد نبوده است؛ زیرا ما هر مدلی که پیاده کنیم، این پرسش باقی می‌ماند که چرا محقق‌سازی مدل مذکور، باید همراه با تجربه پدیداری باشد؟ مدل‌سازی‌های شناختی می‌توانند آگاهی را صرفاً در قالب برخی مفاهیم و ظرفیت‌های کارکردی - شناختی توضیح دهند؛ مثل گزارش‌پذیری، قابلیت درون‌نگری، و ... . ولی هیچ‌یک از این مفاهیم، چیزی برای پاسخ به این پرسش در اختیار ما نمی‌گذارد که چرا فرآیندها و مدل‌های مذکور، با تجربه درونی همراهند؟ @PhilMind
49.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥قطع کردن دو نیمکره برای درمان صرع، آغازی بر یکی از اکتشافات مهم درباره تقسیم‌پذیری کارکردها و دوئیت افکار و حتی شخصیت‌ یک فرد واحد بود. 🔥این اتفاق مهم - که در ویدیوی فوق توضیح داده شده - چالشی جدی پیش روی دیدگاه تجردانگار درباره انسان می‌گذارد؛ جوهر مجردی که بنا به تعریف بسیاری از نظریه‌پردازان ، ماهیتی بسیط و فاقد اجزاء دارد. 🔥این که - بدلیل قطع ارتباط دو نیمکره مغز - دست چپ شخص کاری انجام می‌دهد که او شفاها اظهار بی‌اطلاعی می‌کند، یا جهان‌بینی متضادی را در اظهار زبانی و سپس در اشاره یدی دارد، یا ...، بنوعی با بساطت روح مجرد که تمام قوا و کارکردهای ذهنی را بنحوی تجزیه‌ناپذیر در وحدت خود مندمج ساخته، در تعارض قرار می‌گیرد و تبیینی سازگار با این یافته‌ها را از اردوگاه طلب می‌کند. 🔥کما اینکه مورد دوقلوهای بهم چسبیده با مغزهای در هم آمیخته - که در ویدیوی فوق آمده - نیز بنحوی دیگر آموزه وحدت و بساطت نفس را با اشتراک و افتراق قوای ذهنی این دوقلوها به چالش می‌کشد. @PhilMind
🎗دیده‌ایم که برخی دلایل سیستماتیک وجود دارد که چرا روش‌های معمول در و برای توضیح تجربه آگاهانه ناکارامدند. رک و راست: این‌ها دسته غلط از روش‌ها هستند. هیچ چیزی در این روش‌ها به ما یک تبیین از نمی‌دهد. برای توضیح تجربه آگاهانه، نیازمند یک «عنصر اضافی» در تبیین هستیم. این یک چالش برای کسانی فراهم می‌آورد که درباره آگاهی جدّی هستند: عنصر اضافی شما چیست و چرا این عنصر اضافه، تجربه آگاهانه را توضیح می‌دهد؟ 🎗البته کم و کسری بابت عناصر اضافی وجود ندارد. برخی‌ها تزریق بی‌نظمی و دینامیک‌های غیرخطی را مطرح می‌کنند. برخی فکر می‌کنند کلید مسئله در پردازش‌های غیر الگوریتمی نهفته است. بعضی‌ها به اکتشافات بیشتر در متوسّل می‌شوند. برخی می‌پندارند کلید راز در سطح قرار دارد. آسان است که ببینیم چرا تمام این پیشنهادات مطرح شده‌اند. هیچ‌کدام از روش‌های قدیمی کار نمی‌کردند؛ بنابراین راه‌حل باید در چیزی جدید نهفته باشد. ولی متأسفانه تمام این پیشنهادات نیز از همان مشکلات قبلی رنج می‌برند. 🎗مثلاً پردازش غیر الگوریتمی که توسط (1989 و 1994) به دلیل نقشی که ممکن است در فهم ریاضیاتی آگاهانه داشته باشد، مطرح شده. استدلال‌ها درباره ریاضیات مناقشه‌برانگیزند، اما حتّی اگر موفقیت‌آمیز باشند و یک تقریر از پردازش غیرالگوریتمی در انسان وجود داشته باشد، همچنان فقط توضیحی از «کارکردها»یی خواهد بود که با استدلال ریاضیاتی و موارد مشابه سروکار دارد. در برابر یک پردازش غیر الگوریتمی به همان میزان این پرسش بدون پاسخ وجود دارد که در برابر پردازش الگوریتمی: چرا این فرآیند باید تجربه را ایجاد نماید؟ در پاسخ به این پرسش خاص، هیچ نقش ویژه‌ای برای پردازش غیر الگوریتمی وجود ندارد. 🎗همین مطلب در مورد دینامیک‌های غیرخطی و نامنظم هم تکرار می‌شود. این‌ها شاید یک تقریر بدیع از دینامیک‌های کارکرد شناختی در اختیار ما بگذارند که با تقریرهای ارائه‌شده توسّط روش‌های استاندارد علوم شناختی متفاوت باشند. اما از دینامیک‌ها فقط دینامیک‌های بیشتر بدست می‌آید. پرسش درباره تجربه در این‌جا به همان رازآمیزی است که قبلاً بود. 🎗این نکته درباره اکتشافات جدید در نوروفیزیولوژی حتّی واضح‌تر است. این اکتشافات شاید به ما کمک کند تا پیشرفت‌های مهمی در فهم کارکرد داشته باشیم، اما برای هر فرآیند نورونی که جدا بکنیم، همین پرسش همواره بروز خواهد کرد. دشوار است تصور کنیم که یک طرفدار نوروفیزیولوژی جدید انتظار دارد چه چیزی بیش از تبیین بیشتر اتفاق بیفتد. این‌طور نیست که ما ناگهان یک جرقه پدیداری درون یک نورون کشف کنیم! Chalmers, D., 2010, The Character of Consciousness, pp. 12-13. @PhilMind
✅ اعتقاد به جسمانیت و حتّی مادیت نفس، پیشینه‌ای مفصل و قابل توجّه در میان عالمان مسلمان دارد. بزرگان اهل‌سنّت مانند نظّام معتزلی، متکلّم قرون 2و3 در کنار ابوبکر باقلانی، از پایه‌گذاران کلام اشعری در قرن 4 ماهیت نفس آدمی را معرفی می‌کردند که در مجموعه اعضاء و جوارح بدن مادّی سریان دارد یا با آن‌ها در آمیخته است (فاضل مقداد، ارشاد الطالبین، ص 388 / ابن‌حزم آندلسی، الفصل فی الملل و الاهواء و النحل، ص47). امام‌الحرمین جوینی، متکلّم و فقیه مشهور شافعی قرن 5 (جوینی، الارشاد الی قواطع الأدلّه، ص151) و ابن‌قیّم جوزی، متکلّم کثیرالتألیف قرن 8 (ابن‌قیّم، الروح، ص257) نیز بر همین دیدگاه تأکید داشته‌اند. ✅ حتی دیدگاه مادّی‌انگارانه‎‌تر هم از سوی شخصیت‌هایی چون ابوبکر الاصم، شیخ معتزله در قرن 2 (قاضی عبدالجبار، المغنی فی ابواب التوحید و العدل، ج11، ص310) و ابوعلی الجبّائی، شیخ معتزله و بزرگ علمای کلام در قرن 3 (فاضل مقداد، ارشاد الطالبین، ص334) و ... اظهار شده که نفس یا روح را همین هیکل مادی و بدن محسوس می‌دانند و چیزی جز آن یا ورای آن را قبول ندارند. قابل توجّه آنست که همگی از مهم‌ترین ادلّه و انگیزه‌هایی که برای دیدگاه‌های مادّی‌انگارانه مذکور ارائه کرده‌اند، علاوه بر براهین عقلی، این است که نظریات فوق را موافق‌ترین آراء با نصوص و آموزه‌های دینی می‌دانند. ✅ در میان عالمان شیعی نیز مشابه همین سنّت فکری شایع بوده است؛ ، فقیه و متکلّم بزرگ شیعی در قرن 4، تفسیر صحیح از نفس آدمی را مجموعه اعضای همین بدن مادی می‌داند و سایر دیدگاه‌ها، از جمله جسم لطیف و فرامادّی را صراحتاً ردّ می‌کند (شریف مرتضی، الذخیره فی علم الکلام، ص114). ابوالصلاح حلبی، از عالمان مطرح شیعی در قرن 4 و 5 نیز به پیروی از اساتید خویش ( و سید مرتضی)، ماهیت نفس را همین اعضای بدن محسوس معرّفی می‌کند (حلبی، تقریب المعارف، صص128و127). همچنین ، فقیه و متکلّم بزرگ شیعی قرن 7، ضمن تقسیم دیدگاه مادّی‌بودن نفس به دو دسته زیر، نظر دوم را به صواب نزدیک‌تر می‌بیند: الف) نفس انسان، مجموعه همین بدن مادّی است. و ب) نفس انسان، اجزای اصلی بدن مادّی است که تغییرناپذیر هستند. (محقق حلّی، المسلک فی اصول الدّین، ص106) ابن‌میثم بحرانی، عالم هم‌عصر محقّق حلّی نیز بر همین دیدگاه تأکید دارد. (بحرانی، قواعد المرام، صص141و140) ✅ از آثار هم چنین بر می‌آید که او مردّد بین دیدگاه فوق و نظریه بوده است. وی در مناهج‌الیقین بر هر دو دیدگاه اشکالاتی وارد کرده (صص200و199)، در کشف‌الفوائد پس از ذکر نظریه تجرّد جوهری نفس، دیدگاهی که از محقّق حلّی نقل کردیم را بر می‌گزیند (ص327). در تسلیک النفس، ادلّه تجرّد نفس را ردّ کرده و دلیلی هم بر محال‌بودن آن نمی‌بیند. لذا می‌گوید جایز است که نفس انسانی، مجرّد باشد و اگر تجرّدش را نپذیریم، عبارت از اجزای اصلی بدن خواهد بود (ص124) و در کشف‌المراد نیز نهایتاً نظر خویش را مردّد بین دو دیدگاه مذکور باقی می‌گذارد. (ص215) ✅ بطور تقریباً موازی اما فیلسوفانی مانند و ، با دلایلی متعدّد به دفاع از تجرّد جوهری نفس و ردّ دیدگاه متکلّمین برخاستند. تجرّدگرایی نفس در سنّت فلسفی توسّط (قرن 6) تشدید شد و حتّی – که قبلاً و نزد فیلسوفان مشّاء، منطبع در و مادّی بود – نیز علاوه بر قوای ادراک معقولات، مجرّد دانسته شد؛ هرچند که تجرّد خیال نزد شیخ اشراق، بنحو تجرّد مثالی و متفاوت از تجرّد تامّ عقلی است. (ن.ک: سهروردی، مجموعه مصنّفات، ج2، صص213-211) ✅ از آن‌جا که براهین عقلی فقهای متقدّم و متکلّمین عمدتاً درباره جسمانیت و بلکه مادّیت نفس از سنخ دلایل اصول فقهی و مثلاً برای تصحیح خطاب و انتساب اعمال و تکالیف به مکلّفین بود، در برابر استدلال‌های وجودشناختی فیلسوفان دوام نیاورد و بتدریج کنار گذاشته شد. استنادات و استشهادات به نصوص دینی هم از سوی هر دو گروه و از عالمان مذکور ارائه شده و همچنان ادامه دارد. @PhilMind
درباره و ۱ 🌕 بنجامین لیبت سال 1984 در آزمایش معروف خود نشان داد که در کسری از ثانیه قبل از تصمیم آگاهانه شخص برای انجام کاری، شلیک مرتبط نورونی در مغز اتفاق می‌افتد. او در واقع یک استدلال عصب‌شناختی علیه اراده آزاد زمینه‌سازی کرد (هرچند خودش چنین قصدی نداشت) و یافته او موجی از بحث در محافل علمی و فلسفی به راه انداخت و بعضا بعنوان مدرکی علمی علیه اختیار و اراده انسان‌ها مطرح گردید. 🌖 برخی محققان البته طراحی آزمایش لیبت را مورد تردید قرار دادند؛ از جمله دقت ابزارهای مورد استفاده برای اندازه‌گیری امواج مغزی و دقتی که افراد می‌توانند زمان تصمیم‌گیری خود را نشان بدهند. تا اینکه در سال 2010، - محقق موسسه ملی تحقیقات پزشکی در پاریس - نوسانات فعالیت عصبی را از طریق نویزهای جنبش‌های صدها هزار نورون به هم پیوسته در اندازه گرفت و نشان داد این نویزهای مداوم الکتروفیزیولوژیکی در جزر و مدی آهسته، بالا و پایین می‌روند. 🌗 تمام این داده‌ها در نگاه اوّل بدون الگو به نظر می‌رسیدند؛ اما شورگر آن‌ها را بر اساس قله‌های فعالیت‌شان مرتب کرد و میانگین آن‌ها را به روش ابتکاری کورنهوبر و دیک معکوس کرد. بازنمایی بصری نتایج، شبیه ترندهای صعودی بودند. 🌘 دو سال بعد، شورگر و همکارانش در مقاله پرارجاع (An Accumulator Model for Spontaneous Neural Activity Prior to Self–Initiated Movement) تبیینی عصب‌شناختی ارائه کردند. دانشمندان می‌دانند که نورون‌های ما برای هر نوع تصمیم، باید شواهدی از هر گزینه جمع‌آوری کنند. تصمیم‌گیری زمانی حاصل می‌شود که یک گروه از نورون‌ها شواهدی را در یک آستانه خاص انباشته کرده باشند. آزمایش لیبت هیچ شواهد بیرونی برای تصمیم‌گیری در مورد گزینه‌های مختلف در اختیار شرکت‌کنندگانش نمی‌گذاشت. 🌒 یافته‌های شورگر و همکارانش بدین معنا بود که فعالیت‌های با نویز بالا در مغز افراد، در صورتی که هیچ گزینه‌ای برای انتخاب وجود نداشته باشد، گاهی اوقات باعث بالا رفتن سطح تراز می‌شود تا ما را از بلاتکلیفی بی‌پایان در هنگام مواجهه آتی با یک گزینه نجات دهد. 🌓 در مطالعه جدیدی که شورگر و دو محقق از پرینستون آزمایش لیبت را تکرار کردند، برای جلوگیری از نویزهای ناخواسته مغز، شرایطی تحت کنترل را بوجود آورند که افراد شرکت‌کننده اصلاً حرکتی انجام نمی‌دادند. نوعی تکنولوژی هوش مصنوعی برای تشخیص فعالیت‌های نورونی به کار گرفته شد. اگر نتایج درست می‌بود، باید 500 میلی‌ثانیه قبل از حرکت، تفاوت الگوی این افراد در مقایسه با کسانی که اقدام به حرکت می‌کنند، تشخیص داده می‌شد. اما این الگوریتم تا حدود 150 میلی‌ثانیه قبل از حرکت نمی‌توانست هیچ تفاوتی را نشان دهد؛ یعنی همان زمانی که شرکت‌کنندگان آزمایش لیبت، لحظه تصمیم‌گیری برای حرکت را گزارش کرده‌اند. 🌔 به عبارت دیگر، تجربه سابجکتیو افراد از تصمیم‌گیری با لحظه‌ای که الگوی فعالیت مغزی برای تصمیم‌گیری نشان می‌دهد، مطابقت داشت. هنگامی که شورگر برای اولین بار تبیین نویزهای عصبی را در سال 2012 ارائه کرد، جنجالی در میان دانشمندان علوم اعصاب برانگیخت و او بابت کنارزدن یک ایده چندین‌ساله، جوایز متعدّدی دریافت کرد. نتایج وی برای ایجاد یک شیفت پارادایمی، با حداقل مقاومت روبرو شد و این‌طور به نظر می‌رسید که شورگر یک اشتباه علمی ظریف و کلاسیک را کشف کرده است. 🌕 پاتریک هاگارد، عصب‌شناس دانشگاه کالج لندن که همکار لیبت بوده و آزمایش‌ اوّلیه لیبت را تکرار کرده بود، یافته‌های شورگر را موجب «باز کردن ذهن» خویش معرفی کرد. – نوروساینتیست و فیلسوف پیشتاز آتئیست – در توئیت 12 سپتامبر 2019 با اشاره به تحقیقات اخیر اذعان کرد که نتایج ازمایش لیبت امروزه دچار فروپاشی شده و – نوروساینتیست و فیلسوف پیشتاز – در پاسخ به وی توئیت کرد که همواره از ارجاع‌دادن به آزمایش لیبت در کتاب‌های خود پشیمان بوده و استدلال علیه اراده آزاد را مستقل از این آزمایش باید پیش برد. @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥این👆بخشی از گفتگوی سبحاش کاک - رییس دپارتمان علوم کامپیوتر دانشگاه اوکلاهاما آمریکا - است که ۱۰ روز قبل منتشر شده و اینجا ترجمه کرده‌ایم. 🔥کاک بعنوان متخصص توضیح می‌دهد که چرا متد محاسباتی (هرچقدر هم حجیم و پیچیده بشود)، نمی‌تواند به تولید بینجامد. او البته را در قالب ماشین‌های بیولوژیک (که احتمالا در آینده جایگزین روش ساخت ماشین‌های غیر بیولوژیک فعلی خواهد شد)، امکان‌پذیر می‌داند. هرچند براساس دیدگاه اعتقاد دارد آگاهی ماشین‌های بیولوژیک (از جمله ) در سطحی غیرفیزیکی از سطح بیولوژیک جهش می‌کند و ظهور می‌یابد. 🔥توضیحاتی که کاک در مورد تعارض دستورالعمل‌های منطقی علوم کامپیوتر با جنبه‌های جمع‌الاضدادی آگاهی می‌دهد، بیانی دیگر از استدلال معروف حس عمومی/ مسئله چارچوب از هیوبرت است که می‌گفت تجربه آگاهانه جنبه‌ای پیشامفهومی دارد که فراچنگ گزاره‌ها و دستورالعمل‌های نمی‌آید. @PhilMind
🔷کوخ در مقاله "یک نظریه پیچیده درباره آگاهی" (2009) و کتاب «آگاهی» (2012)، ادعای اصلی تئوری را این‌طور خلاصه کرده: یک سیستم در صورتی آگاه است که دارای خاصیتی به نام Φ (فی) باشد، که معیاری برای اندازه‌گیری «اطلاعات یکپارچه‌شده»ی سیستم است. 🔶فی مربوط به وابستگی متقابل بین بخش‌های مختلف سیستم است. کوخ در مورد ، فی را معادل «هم افزایی» (Synergy) در سیستم می‌داند؛ یعنی درجه‌ای که یک سیستم «بیش از مجموع اجزای آن»، در آن درجه قرار دارد. (این مفهوم پایه‌ای نظریه : بود). فی می‌تواند ویژگی‌ای از هر نوع - بیولوژیک یا غیر بیولوژیک - باشد. 🔷واژه کلیدی دیگر در نظریه IIT، تعبیر "ساختار مفهومی" است؛ تقریباً یعنی روشی که یک سیستم خاص در یک لحظه خاص، اطلاعات را بدان روش جمع‌بندی و پردازش می‎‌کند. ساختار مفهومی - که می‌تواند بمثابه یک فلوچارت تصور شود - را تعین می‌بخشد؛ بلکه همان تجربه آگاهانه است. کیفیت و محتوای تجربه آگاهانه بوسیله شکل این ساختار مفهومی مشخص می‌شود. این ساختار مفهومی سیستم در هر لحظه، از مقدار ماکسیمم Φ در آن سیستم (در آن لحظه) ناشی می‌شود. 🔶مطابق IIT بسیاری از اجزای – مثل نورون، آمیگدال، قشر بینایی و ... - ممکن است Φ غیر صفر و در نتیجه ذهنی کوچک داشته باشند. اما از آنجایی که Φ کل مغز از Φ هریک از اجزای آن فراتر می‌رود، آگاهی مغز، مینی ذهن‌های اجزای آن را سرکوب یا حذف می کند (Exclusion). این برای رد اشکالی شبیه «مسئله ترکیب» در است که مغز را با مجموعه‌ای آشفته از آگاهی‌ها و ذهن‌های کوچک اجزای آن مواجه نسازد. 🔷ولی این سرکوب یا حذف، هیچ توضیح و تبیینی ندارد و بنحوی معجزه‌وار اتفاق می‌افتد؛ خصوصاً آن‌که نه فقط مجموعه آشفته‌ای از تجربیات اجزای مغز، بلکه مجموعه‌‌ای از فاعل‌های تجربیات کوچک هم مطرح است و معلوم نیست چطور این مجموعه فاعلان و درک‌کنندگان تجربیات در سطح اجزا به یکباره تبدیل به یک فاعل واحد تجربه کلان مغز می‌شوند. تمام این فرآیند ابهام‌آمیز با مفهومی مبهم و بی‌دلیل (حذف: ) رفع و رجوع شده است. 🔶بگذریم که اشکال اساسی – و اساساً هر تئوری فیزیکال درباره تجربه آگاهانه – در این‌جا نیز خودنمایی می‌کند؛ این‌که پردازش پیچیده اطلاعات چرا و چطور به تجربه آگاهی می‌انجامد؟ چرا تمام این فرآیند بدون تجربه آگاهانه قابل انجام نیست؟ بقول جان سرل، نظریات آگاهی مبتنی بر اطلاعات، مبتلا به اشکال دور هستند؛ یعنی بدنبال تبیین آگاهی از طریق مفهومی اطلاعات-محور برمی‌آیند که آگاهی را پیش‌فرض گرفته است. @PhilMind
⭕️ عمدتا با یکسری تکنیک‌ها و یافته‌های تجربی سروکار دارد و فی‌نفسه فارغ از رویکرد متافیزیکی است. بعنوان مثال در بدنبال کشف ساختارهای نورونی و کارکردهای نواحی مختلف هستیم. ⭕️ این‌که شبکه‌های عصبی از چه مواد و ساختاری تشکیل شده و چطور تخلیه انرژی و شلیک‌های الکتریکی در شبکه اتصالات نورونی برقرار می‌شود و کدام پروتئین‌ها به چه نحو انتقال پیام را به سیناپس‌ها انجام می‌دهند و هر ناحیه مغز عهده‌دار کدام کارکرد شناختی است و ... بخودیِ خود نه فیزیکالیستی است و نه دوئالیستی. بلکه این تحلیل‌های پسینی فیلسوفان و دانشمندان است که بر روی یافته‌های فوق سوار می‌شود و هریک در چارچوب پیش‌فرض‌ها و اولویت‌های وجودشناختی ایشان، رنگ و بوی تبیین متافیزیکی می‌گیرد. ⭕️ به نظر می‌رسد این نکته تقریبا درباره تمام علوم تجربی صدق می‌کند. بدین‌ترتیب سخن از الحادی یا الهیاتی بودن چنین دانشی، مقرون به صواب نیست. کما این‌که هدف‌گذاری تحصیل یا تحقیق در علوم شناختی با نگاه فلسفه اسلامی یا فیزیکالیستی، دقیق به نظر نمی‌رسد. ⭕️ دوستانی که تمایل به مطالعات آکادمیک و جدی در علوم شناختی دارند، قاعدتا باید کمر همت به تحصیل روش‌ها و یافته‌های این علم نوظهور و در عین حال پردامنه ببندند و به سطح تخصص کافی در این زمینه دست یابند. این‌که پس از آن با چه رویکرد متافیزیکی و برای چه هدفی، این یافته‌ها را تحلیل و استفاده می‌کنند، خللی به ضرورت فعلی وارد نمی‌آورد. ⭕️ و ذکر این نکته نیز جا دارد که هر تحلیل و تبیین متافیزیکی از یافته‌های تجربی باید محققانه و جامع‌نگر باشد. مع‌الاسف مشاهده می‌شود که برخی استنادات فلسفی به شواهد تجربی در یا یا ...، بصورت ناقص یا گزینشی انجام می‌گیرد تا در تقویت و تأیید آموزه‌ای متافیزیکی (فیزیکالیستی یا دوئالیستی) به کار آید. ⭕️ این نحوه استناد شاید بطور موقت در میان مخاطبان ناآشنا با ادبیات بحث موفق باشد. اما دانش‌پژوهان آشنا با این حوزه تخصصی به خوبی رویکرد غیرعلمی چنین تحلیل‌هایی را تشخیص می‌دهند و سایر مخاطبان نیز به تدریج از آن مطلع خواهند شد. بنابراین هرتلاش فلسفی در زمینه تحلیل دستاوردهای علوم شناختی نیازمند آشنایی کامل با تمام یافته‌های مرتبط با موضوع و ارائه‌ای متواضعانه همراه با دیسیپلین علمی است. @PhilMind
💥آنچه از پردازش اطلاعات متناظر با (اطلاع) در دانسته شده، در واقع آن دسته از محتواهای اطلاعاتی است که برای کنترل سرتاسری در دسترس سیستم است. مستقیما گزارش‌پذیر و در دسترس کنترل رفتار و تصمیم‌گیری و ... . 💥مفهوم awareness بدین‌ترتیب یک مفهوم کاملا کارکردی (functional) است. این در حالی‌ست که (/هشیاری) با حس و حال درونی و تجربه پدیداری سروکار دارد. مثلا شخص در اثر (visual perception) محیط، یکسری اطلاعات درباره ابژه‌های اطراف دریافت می‌کند و نحوه تعاملات و رفتارش را براساس این داده‌های دریافتی تنظیم می‌کند. اما علاوه بر این جنبه‌های کارکردی، او یک حس و حال سابجکتیو هم از مشاهده سبزی چمنزار و آبی آسمان و ... تجربه می‌کند. 💥در همین مثال ادراک بصری، مجموعه‌ای از پردازش اطلاعات مرتبط با شباهت‌ها و تفاوت‌های ادراکات، ساختار هندسی میدان بصری و ابژه روبرو، شدت نسبی ادراک، مکان ادراک و ... در نواحی مختلف اتفاق می‌افتد که در واقع خصیصه‌های ساختاری ادراک بصری است. این اطلاعات بنحوی گسترده در دسترس شخص و قابل گزارش شفاهی توسط اوست. 💥ولی اگر تمام این فرآیندهای در مغز آن شخص و محتواهای گزارش‌پذیر متناظر با آن‌ها در اختیار ما قرار گیرد، نمی‌توانیم ماهیت پدیداری تجربه او را درک کنیم. چراکه تمام ویژگی‌های تجربه ادراک رنگ‌ها، از سنخ ویژگی‌های ساختاری نیستند. به یاد بیاوریم که در نمونه‌های طیف معکوس (شخصی که مثلا رنگ زرد را آبی و آبی را زرد می‌بیند)، تمام این ویژگی‌های ساختاری یکسان است. او موز رسیده را آبی می‌بیند، اما در قیاس با انسان‌های نرمال، همان مکان ادراک و ساختار هندسی ابژه و میدان و شدت نسبی ادراک و ... مشابه را دارد. 💥این در واقع بیان دیگری از آزمایش فکری اتاق مری است که مری - دانشمند خبره نوروساینس - تمام عمرش را در اتاقی سیاه و سفید گذرانده و تمام حقایق نوروفیزیولوژیک درباره ادراک بصری را بخوبی می‌داند. اما پس از بیرون آمدن از این اتاق و اولین مواجهه با چمنزار سبز، درک جدیدی از مشاهده سبزی دارد که از طریق فرآیندهای عصب‌شناختی و مفاهیم ساختاری/کارکردی قابل درک نبود. 💥این البته غیرمنتظره نیست. دانش روزافزون بشر درباره حالات ذهنی، یک معرفت سوم‌شخص و ابجکتیو از یک حقیقت اول‌شخص و سابجکتیو است. متد اساسا راهی فراتر از awareness - که مربوط به جنبه‌های کارکردی و قابل مشاهده سوم‌شخص است - ندارد. این یافته‌ها کاملا سودمند و قابل استفاده در عرصه‌های مختلف انسانی و فنی است. اما در نهایت باید به خاطر داشت که تقلیل Consciousness به awareness یا جایگزین کردن اولی با دومی، کمکی به حل آگاهی نمی‌کند. @PhilMind
فلسفه ذهن
💥ند بلاک – استاد دانشگاه نیویورک و از پیشگامان #فلسفه_ذهن – در برابر دیدگاه #توهم_گرایی امثال #دانیل
🌕 یکی از بحث برانگیزترین موضوعات در و ، تفسیر مشاهده شده برای تبیین آگاهی‌ست. استانیسلاس دهاین، یکی از دانشمندان برجسته در این حوزه، چهار "امضا" برای در تعریف می کند: یک محرک آگاهانه به فعال‌سازی شدید نورونی می انجامد که آن هم باعث جرقه ناگهانی مدارهای آهیانه ای و پیش پیشانی مغز می شود. دوم، در EEG دسترسی آگاهانه با یک موج آهسته به نام موج P3 همراه است که تا یک سوم ثانیه پس از محرک ظهور می یابد. سوم، جرقه آگاهانه همچنین باعث شلیک متأخر و ناگهانی نوسانات با فرکانس بالا می شود. در نهایت، بسیاری از نواحی مغز، پیام‌های دو جهته و همگام را در فواصل طولانی در کورتکس مغز مبادله می‌کنند. بنابراین یک شبکه مغزی سرتاسری شکل می‌گیرد (Dehaene, 2014, Consciousness and the Brain, Viking-Penguin, Ch. 4) 🌕 در پاسخ به دهاین برخی منتقدان اشاره کرده‌اند که چنین همبسته‌های تجربی برای تبیین حضور تجربه آگاهانه کافی نیست. به گفته کوخ، دهاین مشخص نمی کند چه نوع داده ای که در چه سیستمی تبادل می یابد، باعث ایجاد تجربه آگاهانه در موجودات بیولوژیک یا مصنوعی می شود (Koch, "In the Playing Ground of Consciousness", Science, 343 (6170), p. 487. 🌕 همچنین ند بلاک و دیگران استدلال می کنند که می تواند بدون دسترسی شناختی بالفعل وجود داشته باشد و در نتیجه مدل دهاین محدودیت دارد. دهاین در مقابل بر روی (جنبه های کارکردی آگاهی که در دسترس هدایت های رفتاری است: access consciousness) تمرکز می کند و تصور که متمایز از آگاهی دسترسی باشد را بسیار گمراه‌ کننده و نوعی گام نهادن در یک شیب لغزنده به سوی می داند (Dehaene, 2014, Ch. 7). استدلالی که در واقع بر فرضیات پارادایمی و ترجیحات متافیزیکی تکیه دارد. 🌕 قبلاً درباره تفکیک جنبه پدیدارانه آگاهی از جنبه کارکردی و شناختیِ آن مباحثی را منتشر کرده ایم. ند بلاک با تعابیر آگاهی پدیداری در مقابل آگاهی دسترسی از این تمایز یاد می کند و فلاناگان با تعابیر حساسیت تجربه ای در مقابل حساسیت اطلاعاتی و چالمرز نیز با تعابیر آگاهی پدیداری در برابر آگاهی روان شناختی. 🌕 ندبلاک در ویدیویی که ریپلای کرده ام، برخی شواهد از در توضیح این تمایز بیان می دارد. می توان گفت تقلیل جنبه پدیداری آگاهی به جنبه کارکردی، رایج ترین و ساده ترین استراتژی برخی از دانشمندان برای پاک کردن صورت آگاهی است که دیوید چالمرز در مکتوبات خود به تفصیل درباره این مسئله و این استراتژی سخن گفته است. @PhilMind
از یک ایده جذاب در کنفرانس کالج دارموث (۱۹۵۶) آغاز گردید: می‏تواند بمثابه یک پردازشگر اطلاعات لحاظ شود. دیدگاه چشم‏انداز جدیدی را درباره مغز ایجاد کرد و شبکه‏های نورونی را بمثابه دستگاه‏هایی مطرح ساخت که قادر به حفظ و انتقال اطلاعات هستند. ❓در نتیجه پرسش مهندسان هوش مصنوعی این شد که مغزهای زنده به چه نوعی از پردازش اطلاعات نیاز دارند تا رفتارهای هوشمندانه عجیبی که ما معمولاً در ارگانیسم‏ها می‏بینیم را بروز دهند؟ مثلاً چه ساختارها و فرآیندهای اطلاعاتی لازم است تا چهره یک شخص را در کسری از ثانیه بیرون بکشد؟ چه نوعی از پردازش اطلاعات ضرورت دارد تا یک جمله زبان طبیعی را با تمام ابهامات و ساختار نحوی پیچیده‏اش، تجزیه و تفسیر کند؟ طرحی برای دستیابی به یک عملکرد تعاملی پیچیده، چگونه برنامه‏ریزی و چطور اجرا و تنظیم می‏شود؟ ❓در ابتدا این‏گونه تصوّر می‏شد که شاید برخی اصول ساده و عمومی – مانند معادلات نیوتن – وجود داشته باشد که تمامی جنبه‏های هوش را تبیین کند. اما بتدریج آشکار گردید که هوش با حجم سنگینی از اطلاعات بشدت پیچیده و پردازش‏های چندلایه سروکار دارد. ❓البته با این وجود، بسیاری از محقّقان هوش مصنوعی در رشته‏های فلسفه، و روان‏شناسی اعتقاد ندارند که چنین حجمی از پیچیدگی برای دستیابی به هوش مصنوعی، ضرورت داشته باشد. آن‏ها امیدوار به برخی میان‏برها هستند که عملکرد سخت سیستم بینایی امروز – با استفاده از تعداد بسیار زیاد الگوریتم‏ها و محاسبات سنگین جهت فیلتر و بخش‏بندی و جمع‏آوردن جریان‏های ورودی و تنظیم آن‏ها - را دور بزند. یا مثلاً برخی از آن‏ها اعتقاد دارند پردازش‏های زبانی نمی‏توانند پیچیده باشند؛‌ چون توسّط مغزهای ما بدون زحمت و با سرعت عالی انجام می‏گیرد. ❓در مقابل برخی مهندسان هوش مصنوعی بر موضوعیت پردازش‌های پیچیده اصرار دارند و می‌گویند شاید ما به زمان بیشتری نیاز داشته باشیم تا همگان بر این تمرکز کنند که فرآیندهای پیچیده پردازش اطلاعات، چگونه می‏توانند باشند (بجای آن‏که استدلال کنند آیا فرآیند پردازش اطلاعات با مطالعات هوش مرتبط هست یا نه). ❓در برابر دیدگاه‌های اطلاعاتی، جان سرل – فیلسوف شناخته‌شده - یک تمایز مهم بین نیروهای علّی سیستم عصبی برای تولید حالات ذهنی با نیروهای علّی سیستم عصبی برای تولید روابط ورودی – خروجی را برجسته می‌سازد. او اوّلی را نیروهای علّی پایین به بالای مغز می‏نامد و درباره غلط‏بودن این ایده که دومی برای ذهن‏مندی موضوعیت دارد، استدلال می‏آورد. وجود علیّت ورودی – خروجی، را قادر به کارکردهای عملی در جهان می‏گرداند. چنین روباتی می‌تواند یکسری رفتارها و کارکردهای شبیه انسان را از خود به نمایش بگذارد. اما به تعبیر سرل، این‌ها دلالتی بر وجود علیّت پایین به بالا – که حالات ذهنی را ایجاد می‏کند – ندارد. بلکه یک روبات موفّق می‏تواند بکلّی زامبی (فاقد حالات درونی) باشد. ❓بدین‌ترتیب برخلاف نگرش‌های کارکردگرایانه که صرفا بر پردازش اطلاعات ورودی و خروجی تمرکز کرده و ماده سازنده پردازشگر سیستم را فاقد اهمیت می‌داند، نوظهورگرایانی مانند سرل برای بیوشیمی مغز و ساختار شکل‌دهنده آن موضوعیت قائل‌اند که علت بروز در سطحی می‌شود. ❓هرچند که بنظر می‌رسد علاوه بر ساختار نوروبیولوژیک، الگوی پردازش‌های اطلاعاتی نیز در ظهور دخالت دارد و نوظهورگرایان باید بسمت دیدگا‌ه‌هایی بروند که ظهور و جهش آگاهی را بر پایه‌ای مرکب از ساختار پردازشگر و الگوی پردازش تعریف می‌کند؛ چه مانند سرل این آگاهی نوظهوریافته را همچنان پدیده‌ای فیزیکی در نظر بگیریم (نوظهوریافتگی ضعیف) یا پدیده‌ای غیر فیزیکی (نوظهوریافتگی قوی). @PhilMind
💥ادعای C را در نظر بگیرید: C : یک کامپیوتر الکترونیکی دیجیتال نمی‏تواند به هیچ گونه‏ای برنامه‏ریزی شود که آن‏چه مغز ارگانیک انسانی با نیروهای خاص علّی‏اش تولید می‏کند را تولید نماید: کنترل حرکات، هوش، و فعالیت‏های التفاتی که توسط انسان‏های نرمال به نمایش در می‏آید 💥این دیدگاه نمی‌گوید هر ابژه مادی (غیر از مغز ارگانیک)، فاقد نیروی علّی برای تولید پدیده ذهنی است و نمی‌گوید نیروهای علّی ، ربطی به و اجرای آن ندارند. بلکه صرفاً به نحو تجربی و عملی بعید می‌داند که برنامه‏نویسی – هرچقدر هم درست باشد - بتواند بر روی چیزی غیر از مغزهای ارگانیک اجرا شود. 💥این جدید نیست که مغز، شواهد بسیاری به دست می‏دهد که دارای ساختار پردازش موازی سنگین است؛ با میلیون‏ها – اگر نگوییم میلیاردها – کانال که همگی می‏توانند فعالیت‏ همزمان داشته باشند. بنابراین به نظر می‌رسد نیروی علّی‏ای که برای کنترل حرکات و هوش و فعالیت‏های التفاتی لازم است، از طریق یک پردازشگر موازی پرظرفیت (مانند مغز انسانی) قابل دستیابی است. 💥اما طرفداران و رویکردهای رایج در ساخت ، همچنان دلیلی نمی‌بینند که چرا این پردازشگر موازی پرظرفیت باید حتماً از مواد ارگانیک ساخته شده باشد. در نگاه ایشان، سرعت انتقال در سیستم‏های الکترونیکی، بسیار بیشتر از سرعت انتقال در فیبرهای نورونی است؛ بنابراین سیستم الکترونیکی می‏تواند هزاران برابر سریعتر (و قابل اعتمادتر) از سیستم ارگانیکی باشد. 💥ولی شاید این فرضیه‌ها چندان هم درست چیده نشده‌اند. سرعت پردازش مغز، 10 به توان 15 عملیات در ثانیه است که حتی در مقایسه با سرعت عملیاتی هسته‏های پردازشگرهای موازی نوین، قابل توجه است. 💥سجنوسکی گمان می‌کرد ما نیازمند شیفت به محاسبات بصری (Optical Computation) هستیم. در حالی که اگر محاسبات بصری بتواند سرعت عملیاتی چشمگیری را با هزینه معقول برای ما فراهم سازد، باز شاید کافی نباشد. محاسبات سجنوسکی نشان می‏داد که اگر مغز استفاده حداکثری از ظرفیت خویش ببرد، چه بسا تخمین نیازمندی‏ها برای رقابت با سرعت پردازش مغز نادرست از آب درآید. 💥سجنوسکی با در نظر گرفتن فاکتور سرعت پردازش موازی می‌گفت شاید لازم باشد به سمت محاسبات ارگانیک برویم. اما صرفنظر از سرعت پردازش، شاید اصلاً مسئله چیز دیگری است. این احتمال را می‌توان در نظر گرفت که و ساختار مولکولی نورون‏ها نیز در عملیات پردازش اطلاعات و تولید دخیل باشد. 💥 فرض می‏گیرد که یک تمایز واضح بین نیروهای علّی مغز برای تولید «حالات ذهنی» و برای تولید «روابط ورودی – خروجی» وجود دارد. او اوّلی را نیروهای علّی پایین به بالای مغز می‏نامد و درباره غلط‏بودن این ایده که دومی برای ذهن‏مندی موضوعیت دارد، استدلال می‏آورد. وجود علیت ورودی – خروجی، را قادر به کارکرد عملی در جهان می‏گرداند و البته دلالتی بر وجود علیت پایین به بالا – که حالات ذهنی را ایجاد می‏کند – ندارد. یک روبات موفق می‏تواند بکلی باشد. @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥کریستوف (چهره ) در این گفتگو👆 از ایده بنیادی‌بودن (نوعی ) دفاع می‌کند. 🔥دیوید (از لیدرهای پنسایکیزم) هم مانند کوخ نسبت به تئوری یکپارچه‌سازی اطلاعات () سمپاتی دارد و بین پیچیدگی‌های و رخداد ، ارتباط منسجمی برقرار می‌سازد. 🔥کوخ در اینجا از تفاوت بین بخش‌های مختلف در ارتباطشان با آگاهی نتیجه می‌گیرد که فقط تعداد نورون‌ها در پیچیدگی لازم برای ایجاد آگاهی کافی نیست و چیزی بنیادین باید وجود داشته باشد. او به همین دلیل () را درست نمی‌داند. 🔥اما در تاریخ فلسفه هرگاه پس از تلاش‌های بسیار برای تبیین پدیده‌ای به مشکل برخورده‌اند، یک راه‌حل پیشنهادی، بنیادین دانستن آن پدیده بوده تا نیاز به تبیین براساس چیز دیگری نداشته باشد. 🔥چه بسا طرفدار نوظهورگرایی در پاسخ کوخ بگوید آن حد از پیچیدگی که در سطح پایینی برای ظهور آگاهی لازم است، فقط وابسته به تعداد نورون‌ها یا حتی حجم پردازش اطلاعات نیست و عوامل دیگری هم دخالت دارند. چه عواملی؟ نوظهورگرا آن را موکول به پیشرفت دانش تجربی می‌کند و پنسایکیست به امر بنیادین ارجاع می‌دهد. بنظر می‌رسد هر دو ناکامی‌هایی دارند. @PhilMind
📚 📘مبانی بقلم دو متخصص مطرح این حوزه، در سال 2012 توسط انتشارات Elsevier بچاپ رسیده است. ویراست دوم این منبع درسی نیز در سال 2018 و در 511 صفحه منتشر شده است. 📙این راهنمای جامع و مقدماتی تلاش دارد اصول اولیه نحوه عملکرد در هنگام یادگیری، احساسات، تکلم و ... را به دانشجویان و محققان رشته‌های مرتبط آموزش دهد. کتاب گیج و بارز برای دانشجویان و اساتید این رشته‌ها (از جمله فلسفه) که خواهان دانشی مقدماتی از و فیزیولوژی هستند، منبعی مفید و قابل توصیه بشمار می‌آید. 📕البته رویکرد کارکردگرایانه درباره ، در تبیین‌های این کتاب نیز نمود دارد و بناچار باید بین توصیف یافته‌ها و تحلیل آن‌ها تفکیک کرد. 📗مبانی شناختی، برنده جایزه کتاب برجسته انجمن نویسندگان و متون آکادمیک (2013) شده و از بخش‌های مکمل (مانند اخبار جدیدترین یافته‌ها، راهنمای هر فصل، سؤالات مطالعه، تصاویر و نمودارهای رنگی، و ...) برای رویکرد آموزشی خود کمک می‌گیرد. 📒ترجمه ویراست اول این کتاب (۲۰۱۲) بقلم کمال خرازی و توسط انتشارات سمت بچاپ رسیده و چندبار تاکنون تجدید چاپ شده است. @PhilMind
🧠نظریه نوروبیولوژیک که توسط کرک و کوخ (Crick & Koch, 1990 / also see: Crick, 1994) ارائه شده، بر نوسانات معین 35 تا 75 هرتز در نورون‌های تمرکز می‌کند. فرض کرک و کوخ اینست که نوسانات مذکور، پایه آگاهی هستند. تا حدی به این دلیل که بنظر می‌رسد نوسانات فوق با اطلاع‌داشتن (Awareness) در مودالیتی‌های مختلف (مثلاً در سیستم‌های ادراک بصری یا ادراک بویایی) همبسته‌اند، و نیز به این دلیل که آن‌ها فرآیندی را پیش رو می‌گذارند که به هم پیوستن (Binding) اطلاعات می‌تواند بوسیله آن حاصل شود. 🧠به هم پیوستن، فرآیندی است که به موجب آن، بخش‌های مجزای اطلاعات بازنمایی‌کننده یک موجود، جمع آورده می‌شوند تا در فرآیندهای بعدی مورد استفاده قرار گیرند. مثل وقتی که اطلاعات درباره رنگ و شکل یک شیء مورد ادراک، از مسیرهای بصری جداگانه، گردآوری و یکپارچه می‌شوند. کرک و کوخ به تبع دیگران (e.g., Eckhorn et al. 1988) فرض می‌گیرند که به هم پیوستن اطلاعات ممکن است بوسیله نوسانات هماهنگ گروهی از نورون‌ها اتفاق بیفتد که محتواهای مرتبط را بازنمایی می‌کنند. وقتی دو بخش از اطلاعات قرار است جمع آورده و متصل شوند، گروه‌های نورونی متناظر با آن‌ها، نوساناتی با فرکانس و فاز یکسان خواهند داشت. 🧠هنوز فهم اندکی از جزئیات این‌ مسئله وجود دارد که چطور این به هم پیوستن اطلاعات می‌تواند حاصل شود. ولی فرض کنید که می‌توان این مسئله را حل و فصل کرد. نظریه منتج از آن، چه چیزی را تبیین می‌کند؟ نظریه مذکور بوضوح، به هم پیوستن اطلاعات را تبیین می‌کند و شاید تلقی عمومی‌تری از یکپارچه‌سازی () اطلاعات در ارائه نماید. 🧠همچنین کرک و کوخ پیشنهاد می‌دهند که این نوسانات، فرآیندهای را فعال می‌کنند؛ بنحوی که ممکن است تلقی‌ای درباره این حافظه و شاید تمامی انواع حافظه، در حوالی همین نظریه وجود داشته باشد. این تئوری ممکن است سرانجام به یک تلقی عمومی درباره این بینجامد که چطور اطلاعات دریافتی، به هم پیوسته و در حافظه ذخیره می‌شوند تا در فرآیندهای بعدی مورد استفاده قرار گیرند. 🧠چنین نظریه‌ای می‌تواند ارزشمند باشد، ولی چیزی در این‌باره به ما نمی‌گوید که چرا محتواهای مرتبط [شکل و رنگ و ...]، «تجربه» می‌شوند؟ کرک و کوخ پیشنهاد می‌دهند که این نوسانات، باشند. این ادعا البته قابل بحث است – که آیا به هم پیوستن در پردازش اطلاعات غیرآگاهانه نیز اتفاق نمی‌افتد؟ - ولی حتی با فرض پذیرش، همچنان برقرار می‌ماند: چرا این نوسانات، تجربه را به وجود می‌آورند؟ 🧠تنها پایه‌ای که برای یک ارتباط تبیینی وجود دارد، نقشی است که این در به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات ایفا می‌کنند. ولی پرسش از این‌که چرا خود همین به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات، با همراه است، هیچ‌گاه دنبال نشده است. اگر ندانیم چرا به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات به تجربه درونی منجر می‌شود، تشریح نوسانات نورونی نمی‌تواند کمکی به ما برساند. متقابلاً اگر بدانیم چرا به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات به تجربه درونی می‌انجامد، سایر جزئیات نورو فیزیولوژیک تنها مانند خامه روی کیک خواهد بود [نقش محوری ندارند]. 🧠نظریه کرک و کوخ، کارکرد خود را با «فرض گرفتن» یک ارتباط بین به هم پیوستن اطلاعات و تجربه درونی به انجام می‌رساند و بنابراین نمی‌تواند این ارتباط را نماید. ترجمه بخشی از فصل اول کتاب The Character of Consciousness اثر دیوید چالمرز (۲۰۱۰) @PhilMind
🧠 آگاهی حتی وقتی انجام تمام کارکردهای مرتبط را تبیین کردیم، همچنان برقرار است. مثلاً برای تبیین کافیست توضیح بدهید چطور یک سیستم می‌تواند کارکرد تهیه گزارش از حالات درونی خود را انجام دهد. برای تبیین ، نیاز به توضیح این داریم که چطور یک سیستم می‌تواند اطلاعات درباره حالات درونی‌اش را در هدایت رفتارهای بعدی به کار گیرد. برای تبیین و ، لازم است توضیح دهیم که چطور فرآیندهای مرکزی یک سیستم می‌توانند اطلاعات را جمع‌آوری کرده و در تسهیل رفتارهای گوناگون مورد استفاده قرار دهند. 🧠 چطور انجام یک کارکرد را تبیین می‌کنیم؟ با مشخص کردن فرآیندی که آن کارکرد را به انجام می‌رساند. برای انجام این کار، و نوروفیزیولوژیک، کاملاً مکفی است. اگر به دنبال تبیینی با جزئیات عینی هستیم، می‌توانیم فرآیندهای عصبی مسئول انجام این کارکردها را مشخص سازیم. و اگر یک تبیین انتزاعی‌تر نیاز داریم، می‌توانیم فرآیندی در قالب تعابیر محاسباتی ارائه دهیم. در هر صورت یک تبیین کامل و قانع‌کننده به دست خواهد آمد. وقتی آن فرآیند عصبی یا محاسباتی را مشخص کردیم که کارکرد مثلاً گزارش شفاهی را به انجام می‌رساند، عمده کار تبیین گزارش‌پذیری به سرانجام رسیده است. 🧠 اما وقتی رویکرد فوق به می‌رسد، این دست تبیین‌ها هم به شکست می‌انجامد. البته جنبه پدیداری تجربه در بسیاری موارد با و جنبه‌های کارکردی نیز همراه است. مثلاً هنگام ، چرخه‌ای از پردازش اطلاعات و تعاملات کارکردی در و بدن ما وجود دارد. رویکرد برای تبیین ساختارها و کارکردها، حتما در تبیین این جنبه از کارآمدی دارد. ولی علاوه بر این، ما یک جنبه درونی و سابجکتیو هم در ادراک بصری فوق داریم که مثلاً همان کیفیت ادراک سبزی چمنزار و لذت سابجکتیو همراه با این ادراک است. به تعبیر تامس نیگل، چیزی وجود دارد که حس و حال بودن در این حالت آگاهانه است. شناسایی ساختارها و کارکردهای نوروبیولوژیک برای تبیین این جنبه از ادراک حسی، عمیقاً ناکافی و ناامیدکننده به نظر می‌رسد. 🧠 توانایی تمایزگذاری و واکنش به محرک‌های محیطی، یکپارچه‌سازی اطلاعات، گزارش‌پذیری حالات ذهنی، توانایی سیستم برای دسترسی به حالات درونی‌اش، تمرکز توجه، هدایت و کنترل ارادی رفتار، ... این‌ها همگی جنبه‌هایی مرتبط با هستند که با پردازش اطلاعات و شناسایی ساختارها و کارکردها قابل توضیح‌اند. از این‌رو آن‌ها را مسائل آسان آگاهی نامیده‌اند. اما که با جنبه اول‌شخص احساسات و هیجانات و ... سروکار دارد، با این متدولوژی تحقیقاتی رام‌شدنی به نظر نمی‎‌رسد و شاید احاله به پیشرفت‌های آتی هم بی‌معنا باشد. مادام که متدولوژی تحقیقات ما بر روی کشف ساختارهای نورونی مرتبط و کارکردهای مغزی-بدنی تمرکز دارد، دشوار است که تصور کنیم به تبیین راه خواهد یافت. 📚 برگرفته از کتاب The Character of Consciousness نوشته @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ مایکل گرازیانو - استاد و روانشناسی دانشگاه پرینستون - در این گفتگو از دیدگاه دفاع می‌کند👆 ❇️ طبق نظر حذف‌گرایان ( و گرازیانو و ...)، اساسا تجربه پدیداری وجود واقعی ندارد و توهمی بیش نیست. آن‌چه واقعا بعنوان آگاهی وجود دارد، همین جنبه‌های اطلاعاتی و کارکردی است؛ یعنی دریافت و و خروجی‌های زبانی و رفتاری مرتبط با آن. لذا بحث درباره جنبه سابجکتیو و تجربه درونی را باید کنار گذاشت. ❇️ از این منظر هم دارای آگاهی‌ست و می‌توان بزودی به آپلودکردن و انسان‌ها در کامپیوتر هم رسید. نه بدین معنا که روبات‌ها و کامپیوترها دارند یا خواهند داشت؛ بلکه بدین معنا که خود ما هم چنین چیزی نداریم و آگاهی () را باید در حد مطلع بودن () فروکاست؛ در حد پردازش اطلاعات و دسترسی‌پذیری و گزارش‌پذیری و هدایت رفتار و ...؛ به بیان گرازیانو، در حد توجه و توصیفات این توجه. ❇️ دیدگاه حذف‌گرایی البته اقبال چندانی در میان فیلسوفان ندارد؛ چراکه مبتنی بر انکار امر شهودی و همگانی‌ست. ضمن اینکه توهمی‌بودن پدیده سابجکتیو، بسیار چالش برانگیز می‌نماید. توهم در مورد ادراک امر آبجکتیو از لحاظ مثلا تطبیق محتوای ادراک با دنیای خارج، سنجیده می‌شود. اما توهم بمعنای عدم تطابق محتوای تجربه درونی با جهان سابجکتیو عجیب است. و اینکه آیا توهم مختلف، خودش یک حالت ذهنی پدیداری نیست؟ @PhilMind
🔐رویکرد محاسباتی به ذهن، حاصل پیشرفتها و دستاوردهایی بود که از نیمه قرن بیستم در حوزه مهندسی کامپیوتر و هوش مصنوعی اتفاق افتاد و رفته رفته این نگرش را گسترش داد که چه بسا هم دقیقا – و نه بعنوان تشبیه - یک سیستم کامپیوتری باشد. بدین ترتیب ذهن را باید بمثابه نرم‌افزاری که بر روی سخت‌افزار مغز اجرا می‌شود، در نظر گرفت. در نگاه طرفداران این دیدگاه، فرآیندهای مهم ذهنی مانند استدلال‌کردن، تصمیم‌گیری، حل مسئله و ... قابلیت تطبیق بالایی با الگوی محاسباتی‌ای داشتند که در ماشین تورینگی اجرا می‌شد؛ بدین معنا که محاسبات ذهنی با دستکاری نمادها اتفاق می‌افتد و این نمادها در واقع، همان محتوای حالات ذهنی‌اند. 🔐دیدگاه فوق البته بعدها در دهه 70 و 80 توسط جری فودور تکمیل شد. او با تمرکز بر دستکاری نمادها در فرآیند محاسباتی، سیستمی از بازنمایی ذهنی را مطرح کرد که حاوی نمادهای (mentalese) یا زبان تفکر(Language of Thought: LOT) بودند. گرایشات گزاره‌ای (حالات ذهنی مانند باور و میل و تردید و امید و ... که معطوف به یک گزاره هستند)، در نگاه فودور در واقع با این نمادهای زبان ذهن مرتبط‌اند و این نمادها نیز حاصل زنجیره علّی ارتباط با محیط‌اند که درون سیستم عصبی بازنمایی می‌شوند. (Fodor, 1975, The Language of Thought) فودور بدنبال انتقادات فراوانی که به درون‌گرایانه بودن می‌شد، بعدها تلاش کرد (wide content) ذهنی را در قالب محاسبات به شیوه‌ای که شبیه قوانین بازنمایی وسیع باشد، توضیح دهد (Fodor, 1994, The Elm and the Expert)، هرچند قابلیت‌های بازنمایی محلی (local) در نظریه وی برای این هدف کفایت نمی‌کرد و مناقشات در این‌باره را باقی ‌گذاشت. 🔐اما به هرحال تئوری محاسباتی فودور که در واقع تلفیقی از محاسبه‌گرایی () و () است، با استقبال فراوانی در حوزه مواجه شد و بعدها نیز در چارچوب تداوم یافت. در واقع دیدگاه فودور اگرچه فرآیند محاسباتی را منتزع از ساختار بیولوژیک بازنمایی‌کننده لحاظ می‌کرد تا بتواند مدل محاسباتی ماشین تورینگی را فارغ از دستگاه سیلیکونی یا نورونی بازنمایی‌کننده لحاظ نماید، بعدها با اهمیت‌یافتن ساختار نوروبیولوژیک در چارچوب علوم شناختی، به دیدگاه پیوندگرایی () شیفت کرد که فرآیند محاسباتی و بازنمایی محتوای ذهنی را در قالب اتصالات و شلیک‌های شبکه نورونی تبیین کند. هرچند هسته اصلی دیدگاه محاسباتی همچنان برقرار باقی ماند و شلیک‌های نورونی در مسیرهای توزیع‌شده موازی، در جایگاه همان نمادهای زبان ذهن می‌نشستند که توسط سیستم عصبی دستکاری می‌شوند. @PhilMind
فلسفه ذهن
برون‌گرایی تجربه پدیداری 1 🌏 پاتنم در مقاله "معنای معنا"، یک آزمون فکری با استفاده از همزاد زمین مط
برون‌گرایی تجربه پدیداری ۲ 🌕یک راهکار مهم برای درون‏گرا در برابر استدلال‌های فلسفی پاتنم و برج و ... از این قرار بوده که را به دو نوع مختلف تقسیم کنند؛ یک نوع از محتوای بازنمایی که منشاء است، و نوع دیگر از محتوای بازنمایی که در شکل‏گیری خصیصه پدیداری نقش ندارد (مثل محتواهای گزاره‏ای در باورها و قصدها و امیال و ...). براي مثال، خصیصه پدیداری تجربه‌اي كه از آب داريم در حقيقت همان بازنمايي ویژگی‏های حسی و ظاهری مایع درون اقیانوس‌هاست، ويژگي‌هايي چون رنگ، شفافیت، مزه، بو، امواج و ... . 🌕در تجربه بصري اسكار از water (در زمین ما) و نیز در تجربه همزاد او از twater (در زمین دوقلو)، همين ويژگي‌هاي ظاهري يكسان، بازنمايي مي‌شوند. بنابراين، محتواي پديداري تجربيات اسكار و همزاد او يكسان باقي مي‌ماند و به ديگر سخن، ترکیب مولکولی متفاوت water و twater، نقشی در محتوای بازنمایی پدیداری ندارد و بخشی از آن نیست. (See: Block, 2007, Consciousness, Function, and Representation, p.537) 🌕 هم در توضیح استراتژی درون‌گرایانه و در برابر استدلال‏هاي پاتنم و برج، همین پاسخ مبتنی بر تفکیک بین ویژگی‏های بازنمودی را ارائه می‏دهد؛‌ یعنی استدلال‏های مذکور را دلایل خوبی برای این می‏داند که بسیاری از ویژگی‏های بازنمودی، وسیع‏اند؛ ولي اين استدلال‌ها، وسيع بودن همه ويژگي‌هاي بازنمودي را نتیجه نمي‌دهند. وی با تأکید بر این‏که «برخی» ویژگی‏های بازنمودی می‏توانند محدود باشند، ناسازگاریِ ميان درونی‌بودن ويژگي‌هاي پدیداري و بیرونی‌بودن را از همین طریق، برطرف می‏سازد.‌ 🌕طبق این استراتژی اگرچه دو باور مختلف درباره «آب» در زمین و زمین دوقلو متفاوت‏اند، چرا که یکی درباره H2O است و دیگری درباره XYZ، اما همچنان این باورها می‏توانند محتواهایی محدود مشتركي داشته باشند، که این مایع‏ها را در جنبه‏های کیفی و ویژگی‏های ظاهری توصیف می‏کنند. ( Chalmers, 2010, The Character of Consciousness, pp.354-355.) بدین‌ترتیب لااقل بخش مهمی از حالات ذهنی – که شامل باورها و نیت‌ها و امیال و ... و سایر گرایشات گزاره‌ای است – بنحوی برون‌گرایانه و با ابتناء (سوپروین) بر پایه‌ای متشکل از محیط و اجتماع و و تحقق می‌یابد. 🌕اما وضعیت می‌تواند از این هم فراتر رود. چراکه طبق یک استراتژی معقول که برای گرایشات گزاره‌ای نیز قائل به جنبه پدیداری است، تبیین بازنمایی در حالاتی مانند باور و میل و ... بصورت دوگانه‌ی درون‌گرایانه (در جنبه پدیداری باور) و برون‌گرایانه (در جنبه محتوایی آن) ناسازگار و دشوار بنظر می‌رسد. طبق این استراتژی که بر استدلال فیلسوفانی مانند چارلز سیورت و دیوید پیت استوار می‌شود، كيفيت پديداري حالات گزاره‌ای (مانند باور)، تفرد بخش (individuative) است، بدين معنا كه محتواي بازنمودي باور را تقوّم مي‌بخشد (constitute). 🌕مطابق این استدلال، تفکرات آگاهانه با محتواهای بازنمودی متفاوت، پدیدارشناسی‏های متمایز از سنخِ شناختی دارند که همین ، مقوّم محتوای بازنمودی آن‏هاست (See: Pitt, "The Phenomenology of Cognition", 2004, pp.7-8). یعنی آن‌چه که به جنبه پدیداری باور مربوط می‌شود، مقوّم آن‌چیزی است که با جنبه گزاره‌ای آن ارتباط دارد. سیورت پس از ارائه استدلال برای پدیدارانه بودن تمام حالات التفاتی (See: Siewert, 1998, The Significance of Consciousness, pp.275-276)، و را کرانه‏هایی تفکیک ناپذیر می‌داند، نه فقط در تجربیات حسی و تخیلات؛ بلکه همچنین در قلمرو حکم‏کردن، تفکر مفهومی، و ادراک زبانی. 🌕بدین‌ترتیب استراتژی تفکیک بین نحوه بازنمایی در جنبه پدیداری و جنبه محتوایی حالاتی مانند باورها، به مشکل برخواهد خورد و بنظر می‌رسد همان نحوه بازنمایی که درون‌گرایان براساس استدلال پاتنم و برج برای جنبه محتوایی می‌پذیرند، باید برای جنبه پدیداری نیز پذیرا باشند. در نتیجه برون‌گرایی نه فقط در محتوای گزاره‌ای و حالاتی مانند باور و میل و قصد و ...، بلکه در تجربه پدیداری و حالاتی مانند ادراک حسی و غم و شادی و خشم و ... هم قوت می‌یابد. 🌕از مهم‌ترین پیامدهای برون‌گرایی اینست که مطالعه حالات ذهنی صرفا با و براساس فعالیت‌های نورونی، لزوما به نتایج درستی نمی‌انجامد و بلکه می‌تواند گمراه‌کننده باشد. طبق برون‌گرایی، دو شخص S1 و S2 می‌توانند بلحاظ درونی و فعالیت‌های نورونی دقیقا شبیه هم باشند، اما بدلیل تفاوت محیط و تاریخچه، حالات ذهنی متفاوتی را تجربه کنند. چرا که طبق برون‌گرایی، ذهن بر پایه‌ای ترکیب‌یافته از مغز و بدن و‌ محیط و اجتماع و ... سوپروین می‌شود. @PhilMind
فراز و فرود هوش مصنوعی ۱ 🚩 از این ایده جذاب که در کنفرانس دارموث (۱۹۵۶) بیان گردید، آغاز شد: مغز می‏تواند بمثابه یک ، لحاظ شود. کامپیوتر، مثالی از یک پردازشگر اطلاعات است؛ ولی مفهوم پردازشگر اطلاعات، وسیع‏تر است. دیدگاه ، چشم‏انداز جدیدی را درباره ایجاد کرد؛ نورون‏ها یا بعنوان دستگاه‏هایی لحاظ می‏گردند که قادر به حفظ و انتقال اطلاعات هستند. جالب است که شیفت از دیدگاه الکتریکی – بیوشیمیایی به دیدگاه پردازش اطلاعات، همزمان با تغییر در سایر حوزه‏های زیست‏شناسی اتفاق افتاد و بطور خاص زیست‏شناسی ژنتیک و مولکولی کلید خورد که بر اطلاعات تأکید می‌کرد؛ بگونه‏ای که ژنوم را بصورت یک برنامه در نظر می‏گرفت که بوسیله ماشین سلولی تفسیر می‏شود. دیدگاهی که امروزه غالب شده است. 🚩 هوش مصنوعی مستقیماً پرسش از پردازش اطلاعات نورونی را دنبال نمی‏کند؛‌ بلکه در موضع طراحی است. پرسش هوش مصنوعی اینست که: مغزهای زنده به چه نوعی از پردازش اطلاعات نیاز دارند تا رفتارهای هوشمندانه عجیبی که ما معمولاً در ارگانیسم‏های زنده می‏بینیم را بروز دهند؟ مثلاً چه ساختارها و فرآیندهای اطلاعاتی لازم است تا چهره یک شخص را از جریان تصاویر بصری در کسری از ثانیه، بیرون بکشد؟ چه نوعی از پردازش اطلاعات ضرورت دارد تا یک جمله زبان طبیعی را با تمام ابهامات و ساختار نحوی پیچیده‏اش، تجزیه کند و در قالب صحنه ادراک شده، تفسیر نماید؟ طرحی برای دستیابی به یک عملکرد تعاملی پیچیده، چگونه برنامه‏ریزی و چطور اجرا و تنظیم می‏شود؟ 🚩 مشاهدات نورونی و روان‏شناختی – تخیلات مغز،‌ اختلالات مغز، تأثرات از سنّ و سال، و غیره – می‏توانند به ما بگویند که بخش‏های خاصی از مغز، درگیر وظایف شناختی اختصاصی هستند؛ ولی نمی‏توانند بگویند چرا انواع ویژه‏ای از پردازش‏ها نیاز است؟ برای یافتن این پاسخ، باید فرآیندهای جایگزین را امتحان کرد (حتی اگر چنین فرآیند‏هایی در طبیعت اتفاق نمی‏افتند) و تأثیرات آن‏ها را در عمل ببینیم. 🚩 دیدگاه پردازش اطلاعات، یک انقلاب حقیقی در مطالعات ذهن محسوب می‌شد. سال‌های اولیه هوش مصنوعی، سرشار از موفقیت‏ها در یک مسیر محدود بود. از همان ابتدا،‌ محققان هوش مصنوعی از ابراز پیش‏بینی‏ها درباره موفقیت‏های آینده این حوزه، ابایی نداشتند. جملات ذیل که توسط هربرت سیمون در ۱۹۵۷ بیان شده، نمودی از فضای امیدوارانه آن دوره است: «من نمی‏خواهم شما را شوک‏زده یا غافلگیر کنم. ولی به ساده‏ترین روش می‏توانم این‏طور بگویم که الان در جهان،‌ ماشین‏هایی وجود دارند که فکر می‏کنند، یاد می‏گیرند و خلق می‏کنند. علاوه بر این، توانمندی آن‏ها برای انجام چنین کارهایی رو به افزایش است؛ تا این‏که در یک آینده نزدیک، طیف مسائلی که می‏توانند مدیریت کنند، همسطح با طیف مسائلی باشد که ذهن انسانی، قادر به اداره آن‏هاست.» 🚩می‌توان R1 را اولین سیستم کارشناسی موفق دانست که جنبه تجاری پیدا کرد و در شرکت تجهیزات دیجیتالی (Digital Equipment Corporation) بکار گرفته شد که تا ۱۹۸۶، سالیانه حدود ۴۰ میلیون دلار برای این شرکت، کاهش هزینه به همراه داشت. دیگر تقریباً همه شرکت‏های مهم امریکایی،‌ گروه هوش مصنوعی خودشان را داشتند که در حال استفاده از یا تحقیق بر سیستم‏های کارشناسی بودند. صنعت هوش مصنوعی از حجم چند میلیون دلار در سال ۱۹۸۰ به میلیاردها دلار در ۱۹۸۸ رسید که شامل صدها شرکت ساخت سیستم‏های هوشمند،‌ سیستم‏های بینایی، روبات‏ها، و نرم‏افزار و سخت‏افزار مخصوص این اهداف بود. 🚩 اما به زودی پس از آن دوره‏ای فرارسید که «زمستان هوش مصنوعی» خوانده می‏شود؛ دوره‏ای که کمپانی‏ها بدلیل ناکامی در تحقق وعده‏های خارق‏العاده، به سقوط و افول کشیده شدند. ادامه دارد ... @PhilMind
فلسفه ذهن
📚#معرفی_کتاب 📙کتاب «آگاهی درونی؛ یک نظریه بازنمودگرایانه» اثر اریا کریگل در سال ۲۰۰۹ توسط انتشارات
📌موضع رایج دیدگاه مرتبه اول درباره ، قائل به تمایزی در درون نیست؛ اما اریا کریگل را دارای دو خصیصه متفاوت دانسته و برای تأمین و تبیین هر خصیصه، منشاء جداگانه‏ای در نظر گرفته ‏است. به گفته وی مي‌توان ميان دو جنبه مختلف از تجربه‌هاي آگاهانه (مانند تجربه ديدن آسمان) تمايز نهاد: الف) جنبه «آبی‏‌گون بودن» تجربه، که آن را «خصیصه کیفی» تجربه می‏نامد، و ب) جنبه «برای من بودن» که آن را «خصیصه سابجکتیو» تجربه نام‏گذاری می‏کند. آن تجربه نه فقط، آبی‏گون است؛ بلکه براي من است، به اين معنا كه من از آبی‏بودن آن مطلع هستم. آبی‏‌گون‌ بودن آن، خصیصه کیفی‏اش را شکل می‏دهد، در حالی که آگاهی من از آن، خصیصه سابجکتیوش را. 📌خصیصه کیفی یک ، مشخص می‏سازد که آن، چه تجربه آگاهانه‏ای هست، اما این خصیصه سابجکتیو تجربه است که مشخص می‏کند آیا اصلاً آن یک تجربه آگاهانه است (Kriegel, 2005, Naturalizing Subjective Character, pp.24-25.) 📌نكته مهمي كه كريگل ابتدا – در مخالفت با بازنمودگرایی مرتبه بالاتر - مطرح مي‌كند اينست كه بنظر مي‌رسد آگاهي ما از يك رويداد پديداري (كه در حقيقت همان خصيصه سابجكتيو آن رويداد است) چيزي متمايز و مجزا از خود آن رويداد نيست. به ديگر سخن، براي حصول آگاهي به يك تجربه، نيازي به يك حالت ذهني فرا و وراي آن تجربه نداريم. بلكه آگاهي از تجربه، بگونه‌اي درون خود آن تجربه نهفته است و به ديگر تعبير، تجربيات آگاهانه خود-بازنما هستند (Ibid, pp.28-29). 📌حال، چنان‏چه وجود دو مؤلفه يادشده (يعني خصیصه کیفی و خصیصه سابجکتیو) را در هر تجربه آگاهانه بپذيريم، لازم است توضيح دهيم چگونه ممكن است يك حالت ذهني در درون خود، آگاهي به آن حالت را در بر داشته باشد. بسياري از نظرياتي كه درباره ارائه شده، عمدتاً راجع به خصيصه کیفي هستند و به خصيصه سابجكتيو تجربه نپرداخته‌اند. کریگل در تلاش برای طبیعی‏سازی خصیصه سابجکتیو تجربه آگاهانه، بر این مطلب تمرکز می‏کند که چگونه یک حالت نوروفیزیولوژیک در می‏تواند وقوع خودش را بنحوی متناسب کند. 📌البته او اذعان دارد که یک مشکل بسیار اساسی در برابر استراتژی ، این است که فرضیه‏های فیزیکالیستی درباره بازنمایی ذهنی، از مجموعه مفاهيم مربوط به ارتباط علّی بهره می‏گیرند؛ ولی روابط علّی، غیر بازتابی هستند (آن‏ها هیچ‏گاه بین یک شیء و خودش برقرار نمی‏شوند)؛ هیچ حالت ذهنی نمی‏تواند سبب وقوع خودش بشود. در نتیجه یک مشکل بنیادین در برابر طبیعی‏سازی خصیصه سابجکتیو قرار دارد. 📌رویکردی که او برای حل مشکل پیشنهاد می‏کند، این است که محتواهای بازنمایی (شامل هر دو محتوای «گوجه فرنگی قرمز» و «بازنمایی گوجه فرنگی قرمز») بوسیله یکپارچه‏سازی اطلاعاتی که ابتدائاً توسط دو حالت ذهنی جداگانه حمل می‏شوند، تولید می‏گردند. وقتی محتواهای این دو حالت ذهنی جداگانه، بنحوی مناسب یکپارچه‌سازی می‏شوند، یک حالت ذهنی واحد پدید می‏آید که دربردارنده آگاهی درونی از بازنمایی گوجه فرنگی قرمز است. این دو حالت ذهنی (بازنمایی گوجه فرنگی قرمز و بازنماییِ بازنماییِ گوجه فرنگی قرمز) البته هرکدام هیچ خصیصه سابجکتیو ندارند؛ اما وقتی که محتوای بازنمایی‏شان یکپارچه می‏شود، یک حالت ذهنی پدید می‏آید که دارای است. علت این‏که این حالت ذهنی سوم، دارای خصیصه سابجکتیو است، اینست که در درون خودش، بازنمایی از یک ابژه بیرونی و بازنماییِ آن بازنمایی را به هم می‌آمیزد. (See: Ibid, pp.38-47) 📌البته او قبول دارد که ممکن است اعتراض شود آشکارگی تجربه برای شخص (برای من بودن)، بسیار خاص‏تر و منحصر به فردتر از آن است که با مفهوم «اطلاع درونی از آن» توضیح داده شود؛ خصیصه سابجکتیو، چیزی فراتر از اطلاع درونی است. نقد دیدگاه کریگل بزودی خواهد آمد. @PhilMind
🔹بسیاری از دانشمندان بر این اعتقاد بوده و هستند که تعداد و تراکم نورون‌ها در پیدایش دخالت ندارد؛ بلکه الگو و حجم است که به می‌انجامد. این نگرش برپایه یافته‌های تجربی بود که نشان می‌داد نواحی (Cerebral cortex) و که بیشترین پردازش اطلاعات در آن‌ها صورت می‌گیرد، مرتبط با عمده حالات و کارکردهای آگاهانه ما هستند. در حالیکه ناحیه با تراکم حدود ۸۰ درصد کل نورون‌های ، از آنجا که پردازش اطلاعات خاصی در آن صورت نمی‌گیرد، نقش خاصی هم در تجربه آگاهانه ندارد. 🔸کوخ براساس همین داده‌ها را زیر سؤال می‌برد و چالمرز اصل عدم تغییر سازمانی (Organizational Invariance) را مطرح می‌سازد که صرفا بر الگوی اتصالات و پردازش‌ها تأکید دارد و آرایش فیزیکی و ماده سازنده سیستم را از موضوعیت می‌اندازد. بدین معنا که هرجا الگوی علّی تعاملات و پردازش‌ها تکرار شود (ولو در تراشه‌های سیلیکونی)، یکسانی هم بروز خواهد کرد. اساسا تئوری () در و دیدگاه در ، بر همین ایده استوار شده که الگوی انتزاعی محاسباتی و مدل تعاملات علّی بین اجزا اهمیت دارد و نه ساختار مولکولی اجزاء. در نتیجه و و ... نیز در مسیری غیر بیولوژیک قابل پیش‌روی و تحقق است. 🔹اما پژوهشی که کمتر از یکماه پیش (۲۹ نوامبر) در مجله به چاپ رسیده، نشان می‌دهد مخچه و سازمان ژنتیکی سلول‌های پورکنژ در آن، نقشی قابل توجه در گسترش عملکردهای شناختی بالاتر در مغز بالغ دارد. این تحقیق پیشرو که در مرکز دانشگاه هایدلبرگ آلمان به انجام رسیده، پروفایل‌های مولکولی را از حدود ۴۰۰ هزار سلول جداگانه جمع‌آوری کرده و موفق به نقشه‌برداری از این سلول‌ها شده است. همچنین بیش از هزار ژن در مخچه شناسایی کرده که الگوی فعالیت متفاوتی در گونه انسانی دارند و مستقیما به ظرفیت‌های منحصربفرد شناختی انسان مربوط می‌شوند. 🔸پژوهش‌هایی از این‌دست با برجسته‌کردن بیولوژی مغز، تاکید صرف بر الگوهای محاسباتی و پردازش اطلاعات را به چالش می‌کشند و پایه نوروفیزیولوژیک آگاهی را نیز در کنار مدل اتصالات علّی برجسته می‌سازند. در نتیجه نظریه‌هایی مانند نوظهورگرایی () - که سطوحی از پیچیدگی در لایه نوروبیولوژیک را برای ظهور و پیدایش ویژگی آگاهی از آن ضروری می‌دانند - تقویت می‌شوند و رویکردهای محاسباتی و کارکردگرایانه در هوش مصنوعی و ، به چالش کشیده می‌شوند. @PhilMind