فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آفرین به هنرمندش👏👏👏
خیلی جالبه😔
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستپنجم
✨﷽✨
هاشم ول کن نبود بعد از اون شب باز هم به سراغم میومد و از من جواب میخواست خودم هم مردد بودم چه کنم و دلم نمیخواست پرورشگاه رو رها کنم به بهانه ی خرید برای پرورشگاه و بچه ها اومد دنبالم و باز خواهش کرد که با خاله حرف بزنم و یه روزی رو برای خواستگاری مشخص کنم..انگار یکی بهم نهیب زد گفت قبول کن تا کی میخوای تو برزخ دوست داشتن هاشم و مخالف های مادرش بمونی سکوت کردم ...
دیگه دلم نمی خواست بهش جواب رد بدم ... دلم راضی نمی شد حرفی بزنم که اونو از خودم برونم ...
احساس می کردم قدرت مبارزه با انیس خانم رو هم دارم , حتی اگر با من مخالف باشه می خواستم هاشم رو برای خودم نگه دارم ...
اونقدر هیجان وجودم رو گرفته بود که مثل یک گوله آتیش داغ بودم و وقتی دوباره پرسید چرا جواب نمیدی , از جام پریدم ...
با خودم گفتم لیلا چه مرگت شده ؟ به خودت بیا ... یک چیزی بگو , مثل آدم های احمق رفتار نکن ...
ولی بازم سکوت کردم ...
دست هام به هم گره خورده بود و بی اختیار به هم فشار می دادم ...
احساس کردم هاشم هم خیلی استرس داره چون بد رانندگی می کرد ...
مرتب ترمز می گرفت و دنده عوض می کرد ... دوباره پرسید : چی میگی ؟ ... با من ازدواج می کنی که تا آخر عمر کنار هم باشیم ؟ ...
از خجالت زبونم بند اومده بود ... نمی دونستم چه جوابی بهش بدم که درست باشه ؟
هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم ...
تازه اون زمان , من تو عالم خودم هاشم رو مرد بزرگی می دونستم و فکر می کردم در مقابل اون یک بچه ام ... در حالی که اون زمان هاشم فقط بیست و چهار سال داشت ...
با یک لحن خاص و متفاوت با همیشه گفت : کجا می ری بانو ؟ خونه یا پرورشگاه ؟
گفتم : اول می رم پرورشگاه , اونجا رو سر و سامون بدم ... بعد می رم خونه , خانجانم هنوز پیش منه و نمی تونم شب تنهاش بذارم ، ناراحت میشه ...
گفت : من خانجانت رو خیلی دوست دارم , زن ساده و مهربونیه .. تو بیمارستان که بودیم چند بار با هم حرف زدیم ...
تو رو خیلی دوست داره , همش گریه می کرد ...
وای لیلا نمی دونی چه روزای سختی بود ؛ پر از نگرانی ... فکر اینکه تو رو از دست بدم , دیوونه ام می کرد ...
با صدایی لرزون و آهسته پرسیدم : انیس خانم چیزی نمی گفت شما میومدی بیمارستان ؟
گفت : مگه کسی می تونست با من حرف بزنه ؟ جرات نمی کرد ... می دونست که حریفم نمی شه ..
جلوی در پرورشگاه نگه داشت ...
گفتم : ممنون , دست شما درد نکنه ...
گفت : برو کارت رو انجام بده برگرد , خودم می رسونمت ...
گفتم : نه , خواهش می کنم ... ممکنه کارم طول بکشه , شما برو ...
گفت : من هنوز جوابم رو نگرفتم , امشب باید منو خوشحال کنی ... فکر کنم دیگه بسه , تو این مدت خیلی اذیتم کردی ... وقتشه جبران کنی , حالا پاداشم رو می خوام ...
نمی دونم چرا دلم می خواست بمونه ؟ ...
در حالی که قلبم داشت به شدت می تپید و دست هام سرد و گوشم داغ بود , بدون اینکه حرفی بزنم رفتم توی پرورشگاه ...
حواس درستی نداشتم ... تند تند همه چیز رو چک کردم و با شوقی وصف نشدنی دوباره برگشتم ...
در حالی که بار گناهی سنگین رو روی شونه هام احساس می کردم ...
ای خدا , من که کاری نکردم ... خطایی ازم سر نزده ... پس چرا فکر می کنم دارم کار اشتباهی رو انجام می دم ؟ ...
نمی دونم از کجا و کی تو گوش ما خونده شده که زن حقی برای ابراز عشق و علاقه نداره ؟ ... چه کسی این قانون رو گذاشته که زن باید مطیع و فرمانبردار مرد باشه ؟ ...
چرا اونا وقتی دوست دارن باید بگن و ما وقتی عاشق می شیم احساس گناه داشته باشیم ؟ ...
خوب در واقع , زنی بودم آزاده و اعتقادی به این حرفا نداشتم ... ولی شاید به خاطر اونچه که جامعه از من می خواست , این احساس احمقانه به من دست داده بود . ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستششم
✨﷽✨
این بار بی پروا سوار ماشین هاشم شدم ...
بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : باعث زحمت شما شدم ...
گفت : وای چی داری میگی لیلا ؟ بهترین ساعات عمرم رو دارم می گذرونم , پس با این حرفا خرابش نکن ...
راه افتاد ...
هاشم طوری رانندگی می کرد که می فهمیدم حال و روزش از من بهتر نیست ...
و وقتی ازم پرسید : لیلا تا بهم نگی جوابت چیه , تو رو نمی رسونم خونه ...
صداش می لرزید ...
و این از نجابتش بود یا می ترسید من عصبانی بشم , نمی دونم ...
ولی دل منو نرم کرد و بهم جرات داد تا حرفم رو بزنم ...
گفتم : آقا هاشم شما با مادرتون حرف زدین ؟ من فکر می کنم باید اول نظر ایشون رو بپرسین ... من تا انیس خانم رضا نباشه , هیچ جوابی به شما نمی دم ...
گفت : بله , حتما ... اون با من , شما نگران چیزی نباشین ... همین دیشب با هم صحبت کردیم , مشکلی نیست ...
گفتم : حتما تا حالا منو شناختین , آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ...
گفت : بله , بلهههه ... یک چیزی بگم ؟ شاید باور نکنین , شما تنها کسی هستین که من در مقابلش کم میارم و دست و پامو گم می کنم ... همش می ترسم باعث رنجش شما بشم ...
نگران نباشین , من خیلی وقته شما رو شناختم ... وقتی مریض بودین و حالتون خیلی بد بود , ندیدم یک ناله بکنین یا شکایتی داشته باشین ...
هر وقت به هوش میومدین سراغ دخترا رو می گرفتین ...
خیلی برای من عجیب و غریبه , زنی مثل شما ندیدم ...
گفتم : ندیدین ؟ مادرتون ... خاله ی من ...
گفت : نه نه , هیچ کدوم مثل تو نیستن ...
اون منو جلوی خونه پیاده کرد و در حالی که گاهی منو تو و گاهی شما خطاب می کرد , خیلی با ادب خداحافظی کردیم و من غرق در رویای جوونی و آرزوی خوشبختی ازش جدا شدم ...
از درِ حیاط رفتم تو ...
یکم تو حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم ...
و یک نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد ، بعد با خانجان روبرو بشم ...
منم تو این مدت کاملا با موضوع کنار اومده بودم و ترجیح می دادم به گذشته فکر نکنم ...
مرور بدبختی ها و ناکامی ها , کاری بود که من دوست نداشتم ...
بهم یک حس کوچیکی و درموندگی می داد که اصلا خوب نبود ...
من از ضعف نشون دادن بدم می اومد و هر بار که این کارو کرده بودم , از خودم متنفر می شدم ...
وقتی رسیدم , خانجانم کنار یک سینی که بساط شام رو گذاشته بود و بوی کوکو که تو فضای اتاق غوغا می کرد , نشسته بود ...
ولی باز چشم هاش گریون بود ... اولش ترسیدم اتفاقی افتاده باشه , پرسیدم : چی شده خانجان ؟ ...
با گوشه ی دامنش اشک چشمش رو پاک کرد و گفت : هیچی مادر , بدبختی منه دیگه ...
کنارش نشستم و در حالی که به صورتش خیره شده بودم , پرسیدم : بهم بگو ببینم کدوم بدبختی ؟ ...
آه جانسوزی کشید و گفت : ولش کن مادر ... تو از راه رسیدی , خسته ای ... چیزی نیست , برو دست و صورتو بشور و بیا شام بخوریم ...
گفتم : خانجان , اگر چیزی نیست چرا گریه می کنی ؟ نگرانم کردی , تا نگی شام نمی خورم ...
گفت : آخه این شد زندگی ؟ از صبح تا شب تو این اتاق نشستم , تو می ری این وقت شب میای خونه ... نمی دونم کجا می ری ؟ چیکار می کنی ؟
گفتم : آخه این گریه داره ؟ من شما رو می شناسم خانجان , دلت برای حسین تنگ شده ...
باز شروع کرد به گریه کردن که : دیدی نیومد دنبالم ؟ دیدی از خداخواسته منو از اون خونه بیرون کرد ؟
گفتم : خانجان , عزیزم , اون خونه مال شماست ... چرا حسین باید بیاد دنبالتون ؟ هر وقت دلتون می خواد , برین ... خودتون اجازه می دین که حسین این کارو بکنه ...
اگر یک بار با قدرت بهش حالی می کردین این اونه که تو خونه ی شما نشسته , می ترسید و هوای شما رو داشت ...
گفت : چی میگی مادر ؟ نمی دونی اون و زنش چی به روزم میارن ... از صبح تا شب کار می کنم و زحمت می کشم , بعد میاد خونه و یکراست می ره پیش زنش ... یک احوال از من نمی پرسه ...
زنش نمی ذاره لای در اتاق منو باز کنه ...
گفتم : خانجان شما که زن مومنی هستی چرا تهمت می زنی ؟ از کجا می دونی پسرت بی عاطفه نیست ؟ ...
شما هر وقت دلت خواست به من بگو , خودم می برمتون ...
در باز شد و خاله اومد تو و گفت : اومدی لیلا ؟
از جام بلند شدم و گفتم : سلام خاله , خوبین ؟
گفت : رفتی ؟
گفتم بله خاله ...
پرسید : پس چرا اینقدر دیر اومدی ؟
گفتم : برگشتم پرورشگاه , کار داشتم ...
در حالی که سعی می کرد با اشاره به من به فهمونه که می خواد تنهایی با من حرف بزنه , گفت : خوب پس , من می رم دیگه ... کار دارم ...
و یک چشمک هم زد و رفت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر عیدتون مبارک از اینکه امروز به علت یه سری مشکلات نبودم عذرخواهی منو بپذیرید🌺🙈
موضوع انشاء: خوش بختی …
به نام خدا
خوش بختی یعنی قلب مادرت بتپد …
پایان !!!
#ولادت_حضرت_زهرا_س 💖
#روز_مادر 💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مهدی_جان
گاهى گریهام میگیرد
از اینکه مردم شهر چقدر راحت بدون تو
میخندند
و گاهے میخندم به گریههایی که آنان به
پاى غیر تو میکنند
#سلام ای دلیل
محکم خندهها و گریههایمان...!!
#سلام_امام_زمانم
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستهفتم
✨﷽✨
بلافاصله دنبالش رفتم ...
منو کشوند تو اتاق خودش که روبروی اتاق من بود ... گفت : اول بگو از هاشم خبر داری یا نه ؟
گفتم : راستش امشب که رفتم کلاس , اونم اونجا بود ... بعدم منو رسوند ...
گفت : دیگه نرو باهاش , خاله جون یک چیزی می دونم که می گم ...
امشب انیس بدون مقدمه زنگ زده بود , کلی حاشیه رفت و بعدم گفت می خواد بره برای هاشم خواستگاری دختر وزیر ...
نمی دونی با چه آب و تابی برای من تعریف می کرد , الاغ فکر می کنه ما آرزوی پسر اونو داریم ...
منم گفتم به سلامتی , الهی خوشبخت بشه ...
می دونی ؛ از ماجرای بیمارستان و بسط نشینی هاشم اونجا , دوباره کک افتاده تو پاچه ی انیس ...
گفتم : نه خاله , از اون نیست ... دیشب هاشم با مادرش حرف زده و امشب هم اومده بود ازم خواستگاری کنه ...
خاله حیرت زده گفت : نه ؟؟ تو رو خدا ؟ مرگ من راست میگی ؟ ای دل غافل ... که اینطور ؟ خوب تو چی گفتی ؟ ...
سری تکون دادم و گفتم : جوابی که بهش ندادم ... ولی گفتم تا انیس خانم راضی نباشه من جوابی ندارم ...
گفت : وای خاله , بمیرم برات ... نکنه دل بستی به هاشم ؟ ...
گفتم : نه خاله جون , یاد گرفتم تو زندگی نه می شه به کسی دل بست نه می شه نبست ... آدم ها با احساس خودشون زندگی می کنن , ولی باید یک افسار گردن اون احساس بندازن تا هر کجا می خواد آدم رو نبره ...
شما هم بهش فکر نکنین , برای من مهم نیست ...
شد , شد ... نشد , می شه مثل حالا ...
راستش حس و حال کلنجار رفتن با انیس خانم رو ندارم ...
کارای مهم تری پیش رو دارم که سرم با اونا گرمه , خدا رو شکر ...
بذار هر کاری می خوان مادر و پسر بکنن ...
گفت : الهی فدات بشم که دختر خودمی ... خوشم اومد , آفرین به تو ... دیگه دارم جلوت کم میارم ...
من اینو گفتم ولی دوباره دلم گندم زار می خواست ... و این نشون می داد که چه آشوبی درونم به پا شده ...
دو روزی گذشت و از هاشم خبری نبود ...
با اینکه سعی می کردم منطقی با موضوع کنار بیام , ولی نمی شد و نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم و منتظر خبری از اون نباشم ...
گاهی هم فکر می کردم به زودی خبر عروسی هاشم هم به دستم می رسه ...
تا یکشنبه بیست و دوم شهریور ؛ اون روزی که نتیجه ی امتحان بچه ها اومد ...
خوب اون همه ماجرا باعث شده بود که تو امتحان شهریور فقط هفت تا دیگه از بچه ها که اونم خودشون به درس علاقه داشتن , قبول بشن ...
من شکست رو دوست نداشتم ... از همون لحظه ای که این خبر به دستم رسید , با خودم عهد کردم که اون بچه ها رو به مدرسه بفرستم ...
فرصت زیادی نداشتم و باید هر چی زودتر دست به کار می شدم ...
کیفم رو برداشتم ، پرورشگاه رو سپردم به زبیده و رفتم پیش آقای مدیر , شاید بتونه کمکم کنه ...
اون روز نتونستم آقای مدیر رو پیدا کنم ... یکم منتظر شدم تا برگرده ولی خبری نشد ...
تصمیم گرفتم خودم برم اداره آموزش و پرورش ...
و سراغ رئیس اداره رو گرفتم ... در زدم و رفتم داخل اتاق ...
یک مرد لاغر اندام سبزه رو پشت میز نشسته بود ...
گفتم : آقای رئیس ازتون یک خواهش بیجا دارم ...
سرش که پایین بود بلند کرد و گفت : اگر بیجاست مطرح نکنین و وقت من نگیرید , من خارج از عرف کاری نمی کنم ... رفوزه شدین ؟
گفتم : نه , موضوع شخصی نیست ... من مسئول پرورشگاه ... هستم , می خوام بچه هام تو مدرسه درس بخونن ...
سال گذشته خودم بهشون درس دادم و متفرقه امتحان دادن و بیست و یک نفر قبول شدن ولی این کار خیلی سختی بود و من تجربه ی کافی ندارم ...
اون دخترا به جرم نداشتن پدر و مادر , بی سواد بار میان و آینده ای ندارن ... در صورتی که خیلی هاشون با استعداد و باهوش هستن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستهشتم
✨﷽✨
بدون اینکه سرشو بلند کنه , لابلای کاغذ هاش دنبال چیزی می گشت ...
یکم منتظر شدم ولی اون انگار حرف منو نشنیده بود ...
دوباره گفتم : آقای رئیس توجه کردین ؟ خواهش می کنم به من کمک کنین تا بچه ها بتونن برن مدرسه ... این دخترها گناه دارن ، به خدا ثواب می کنین ...
وقتی بزرگ می شن بدون سواد و یاد گرفتن هنری باید پرورشگاه رو ترک کنن ... خدا رو خوش نمیاد کمکشون نکنیم ...
ولی اون بازم داشت دنبال یک کاغذ می گشت ...
نا امید شده بودم , انگار این کارو می کرد که از اتاقش برم بیرون ...
تصمیم دیگه ای گرفتم ... نمی خواستم دست از این اصرارم بردارم ...
روی یک صندلی نشستم و گفتم : از این جا نمی رم تا جواب منو بدین ...
گفت : صبر کن خواهر , چقدر عجولی ... بذار اون نامه رو پیدا کنم ...
ما یک تقاضا داشتیم و باهاش موافقت کردیم , قراره امسال تو چهار تا مدرسه نزدیک اون پرورشگاه ثبت نام بشن ... بذار ببینم مال کجاست ؟
اگر تقاضا مال پرورشگاه شما باشه , دیگه مشکلی نیست ...
آهان , اینجاست ... درسته , مال شماست ... خانم انیس الدوله , درست میگم ؟
خانمی به این اسم پیگیر کارش بوده و دستور از بالا اومده ... با این تقاضای ایشون , بنیاد تصمیم گرفته همه ی پرورشگاه های تحت پوشش , باسواد بشن ...
تا چند روز دیگه نماینده میاد و سن بچه ها و مدرسه ی اونا رو تعیین می کنه ...
بزرگترها باید متفرقه بخونن , اونا هم تحت نظارت بنیاد هستن و هزینه ی تحصیلی می گیرن ...
انگار خدا دنیا رو به من داد ...
گفتم : نمی دونین چقدر خوشحال شدم , ممنونم ... خیلی لطف کردین , من منتظرم ... خودم بچه ها رو دسته بندی می کنم که وقتی نماینده شما اومد راحت باشه ...
حالا چطوری از اونجا اومدم بیرون , خدا می دونه ... روی پام بند نبودم ...
باورم نمی شد انیس خانم پیگیر قولی که من از دو نفر آدم خیرخواه که اومده بودن پرورشگاه گرفته بودم , شده باشه ...
با تمام وجودم می خواستم ازش تشکر کنم ... با ذوق و شوق برگشتم پرورشگاه تا این خبر خوب رو به بچه ها بدم که دیدم مرادی اونجاست ...
جنس آورده بود ... من گفته بودم هر چیزی که وارد می شه باید خودم کنترل کنم و کسی حق نداره چیزی رو تحویل بگیره ... ولی زبیده و سودابه این کارو کرده بودن و مرادی تو دفتر منتظر من بود ...
سلام کردم و گفتم : آقای مرادی مژده بدین , بچه ها از امسال می رن مدرسه ...
گفت : به به چه عالی , دست شما درد نکنه ...
گفتم: دست خانم انیس الدوله درد نکنه , ایشون این کارو برای بچه ها کردن ...
گفت : اجازه می دین یک چیزی بگم ؟
نشستم رو صندلی و گفتم : بفرمایید ...
گفت : مادرم قبول کرده که سودابه خانم رو ببینه ولی نمی خواد خونه ی شما باشه ...
گفتم : اشکال نداره ... همین قدر که قبول کردن , جای امیدواری هست ...
اصلا خونه ی ما الان نمی شه ..
با شرمندگی گفت : میشه بیاین خونه ی ما ؟ به عنوان مهمون ؟ ...
گفتم : اگر مادرتون سودابه رو نخواد , اون بدجوری اذیت می شه ... قبول دارین ؟
گفت : نه , من نمی ذارم مادرم ناراحتش کنه ... حالا که قبول کرده تو خونه ی خودمون اونو ببینه , اگر شما صلاح می دونین باب میلش رفتار کنیم که دیگه حرفی نباشه ...
گفتم : باشه ... میشه امشب بیایم ؟ اگر نشه تا هفته ی دیگه نمی تونم ...
گفت : باشه , تشریف بیارین ... خودم میام دنبالتون , فقط بفرمایید ساعت چند ؟
گفتم : منزل شما رو بلدم ... ما باید شام بچه ها رو بدیم و اونا رو بخوابونیم بعدا بیایم , مشکلی نیست ؟
گفت : نه ,نه ... چه مشکلی ؟ قدم سر چشم می ذارین ...
اون که رفت , زبیده اومد و گفت : یکی از بچه ها تب داره ...
قلبم فرو ریخت و روزهای سیاهی رو به یاد آوردم ...
پرسیدم : کی مریضه ؟
گفت : سوسن , اون دختر کوچولویی هست که سر سال آوردنش ...
با عجله خودمو رسوندم ...
سرفه می کرد و تنش داغ بود ... فورا به خونه زنگ زدم و به خاله گفتم : میشه از هرمز خواهش کنین چند دقیقه بیاد اینجا ؟ یکی از بچه ها تب داره و من می ترسم دوباره اتفاقی افتاده باشه ...
بعد با عجله رفتم سراغ سوسن و کنار تختش نشستم ...
سرِ تب دارشو گرفتم تو بغلم و با نگرانی شروع به گشتن موهاش کردم ...
موهاشو با ناز و نوازش گشتم ... هیچی نبود ... بازم گشتم ...
از زبیده و سودابه هم خواستم بقیه ی بچه ها رو نگاه کنن ...
تا هرمز رسید و اونو معاینه کرد و گفت : فقط سرما خورده ... با سوپ و چند تا دارو خوب میشه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سلام دوستان عزیز
دوستی که رمان رو برامون ارسال میکنه یکم دچار سردرگمی شده نمیدونه چه قسمت هائی رو ارسال کرده🤣 ممکنه یکم برگردیم عقب نمیدونم واقعا ولی هرچی که هست خوندنش خارج از لطف نیست 🌸🌸🌸
karimi-madar-darya.mp3
3.91M
جونم به مادر
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
*افسوس که سردار سلیمانی رفت*
*سردار سپاه قدس ایران رفت*
*دشمن به خیال خویش آسوده شده*
*غافل که به جنگ صد سلیمانی رفت*
🇮🇷🕊️🕊️🇮🇷
*13 دیماه 1398سالروز چهارمین سالگرد*شهادت ناجوانمردانه سردار شهیدحاج قاسم سلیمانی را گرامی میداریم*...
🌷🕊️🌷
*ایسردارخوبیهاحاجقاسمدر بستریآرامبخوابوبدانکهاین ملت بیدفاع نخواهد ماند*
*یادوخاطرات دلاوریهای سپهبدشهیدحاجقاسمسلیمانی فرمانده سپاهقدس ایران گرامی باد*
💢🌹💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز زن بود، اما شهادتت مبارک
بانوی امدادگر...
#_۱۳_دی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستنهم
✨﷽✨
وقتی هرمز کارش تموم شد تا دم در بدرقه اش کردم ...
تو حیاط ایستاد و به من گفت : لیلا یک چیزی ازت می پرسم , راستشو بگو ...
گفتم : حتما ... برای چی دروغ بگم ؟ ...
گفت : تو از لیتا خوشت نمیاد ؟
گفتم : چرا ؟ برای چی می پرسی ؟ کار بدی کردم ؟
گفت : نه ... اون همش میگه لیلا با من خوب نیست ...
هر چی می گم اشتباه می کنی , قبول نمی کنه ... اگر میشه یکم بهش توجه کن تا بهانه نگیره ...
هر چند از وقتی اومدیم ایران اخلاقش عوض شده , قبلا این طوری نبود ...
این حرفا احمقانه است و اونم قبول داره ولی نمی دونم چرا به تو حساس شده ...
گفتم : چشم , همین کارو می کنم ... ولی آخه من اصلا اونو ندیدم که بخوام بهش توجه کنم ...
گفت : یک چیز دیگه , حالا در مورد تو یک مطلبی هست می خوام بهت بگم ...
بدون مقدمه چینی می گم , لطفا با هاشم ارتباط نداشته باش ...
گفتم : آخه این چه حرفیه می زنی ؟ من با هاشم ارتباط ندارم , به من شک داری ؟
گفت : نه لیلا جان , شک چیه ؟ ... من برای تو نگرانم , اون مادرش نمی ذاره تو آب خوش از گلوت بره پایین ...
گفتم : خاله بهت حرفی زده ؟
گفت : خوب در موردش با هم صحبت کردیم ... من صلاح نمی دونم هاشم دور و برت بیاد ... می دونی رک و راست بهت بگم , شدنی نیست و بعد دودش تو چشم تو می ره ...
گفتم : می دونم , منم قصد ندارم کار به خصوصی بکنم ... ولی اینو بدون اگر انیس خانم از الان تا قیام قیامت به من بدی کنه می تونم ببخشمش , چون اعتقاد دارم حتما دلیل محکمی برای کارش داره ...
اون زن بی نظیریه ... با وجود اینکه می تونه مثل خیلی ها که پولدارن و توجهی به کسی ندارن , باشه ... ولی نیست ... من امروز اینو یقین کردم ...
منم اصراری ندارم که زن پسر اون بشم ولی اگر پیش اومد ترجیح می دم عروس یک همچین خانمی باشم تا کسی که فقط به فکر خودشه و از انسانیت بویی نبرده ...
گفت : پس قول می دی اگر نشد خودتو ناراحت نکنی ؟
گفتم : خاطرت جمع باشه , من دیگه اون لیلای قبلی نیستم ... حالا زندگی به من نشون داده که واقعا هر چیزی برای آدم پیش میاد یک حکمتی توش هست ...
همیشه خانجانم می گفت و من قبول نداشتم ولی حالا با تمام وجودم تسلیم حکمت خدا هستم ...
من تلاشم رو می کنم ولی خواست خدا برای من از همه چیز مهم تره ...
اگر قراره این کار بشه , نه انیس خانم می تونه جلوشو بگیره نه کس دیگه ای و اگر قرار باشه نشه , از دست کسی کاری بر نمیاد ...
سری جنبوند و گفت : نمی دونم چی بگم , شاید تو راست بگی ولی مراقب باش ... لطفا امشب بیا خونه , ..
گفتم : امشب کار دارم و سوسن هم که مریضه , نمی تونم تنهاش بذارم ... ولی فردا شب ان شالله میام ...
وقتی هرمز رفت , حسابی فکرم مشغول بود ...
گاهی من برخلاف چیزایی که به زبون میاوردم فکر می کردم ... بی دلیل استرس گرفته بودم ...
چرا خاله و هرمز در مورد من حرف زده بودن ؟ برای چی نگران من شدن ؟ و آیا واقعا اگر من پیشنهاد هاشم رو قبول می کردم , می تونستم با انیس خانم کنار بیارم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسی
✨﷽✨
حالا چند تا از دخترا بزرگ شده بودن و تو کار به ما کمک می کردن ...
اون شب شام بچه ها رو زود دادیم و پرورشگاه رو سپردم به زبیده ...
در حالی که اون غر می زد : چرا هر دوتایی تون با هم می رین بیرون و به من نمی گین کجا ؟
گفتم : زبیده جان برگردم بهت می گم , قول میدم ... حق با توست ولی الان نمی شه ...
با سودابه از در رفتیم بیرون ...
باز اون طرف خیابون چشمم افتاد به ماشین هاشم ...
حالی پیدا کردم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ... دلم می گفت برو و ببینش ولی عقلم بهم اجازه نمی داد ...
سودابه اونقدر فکرش مشغول بود و استرس داشت که حواسش به من نبود ... اون از من بزرگتر بود ولی تجربه های منو نداشت و این اولین باری بود که خاطر کسی رو می خواست ...
از کنار ماشین که رد شدیم , بی اختیار نگاهی به هاشم انداختم ...
اونم داشت با نگاه منو دنبال می کرد و در یک آن نگاهمون در هم آمیخت و شعله ای تو وجودم زبونه کشید ...
تنها کاری که کردم , دستم رو تو دست سودابه فرو کردم و محکم گرفتم .. خودمم نمی دونم چرا ؟
کمی بعد یک تاکسی گرفتم و رفتیم به طرف خونه ی مرادی و جالب اینجا بود که سودابه هیچ سوالی از من نمی کرد و سکوتش به من می فهموند که قبلا با مرادی در موردش حرف زده ...
مادر مرادی هفت هشت تا زن رو دور خودش جمع کرده بود که در مورد سودابه نظر بدن و این باعث شده بود که نه تنها سودابه بلکه منم استرس داشته باشم ...
اما از ما به گرمی استقبال کردن و عزت گذاشتن ... و این کارش باعث شد کمی آروم بشیم ...
وقتی نشستیم , تازه مرادی هم اومد ...
همه به ما زل زده بودن و کسی حرفی نمی زد ...
من خودمو آماده کرده بودم که سوال های اونا رو جواب بدم ...
سوالاتی که ممکن بود به غرور سودابه لطمه بزنه ...
ولی برخلاف تصور من , هیچکدوم از پرورشگاه و پدر و مادر و زندگی سودابه نپرسیدن ...
پذیرایی کردن و پرسیدن : چند سال دارین ؟ درس خوندین یا نه ؟ آشپزی بلدین ؟
در همین حد ... و بعد سکوت شد ...
خوب منم خیلی زود بلند شدم و خداحافظی کردم و از اونجا اومدیم بیرون و مادر و خواهرش ما رو به گرمی بدرقه کردن ...
و مرادی اصرار کرد ما رو برسونه و مادرش هم گفت : آره بابا ... اینجا ماشین گیر نمیاد , بذارین شما رو بروسونه ...
وقتی ما سوار ماشین شدیم , یک مرتبه ماشین هاشم رو دیدم که اون دور ایستاده بود ...
مرادی حرکت کرد ... چراغ ماشینِ هاشم رو دیدم که روشن شد و ما از کنارش رد شدیم ...
جرات نمی کردم به هاشم نگاه کنم ...
باید حدس می زدم که ما رو تعقیب می کنه ... اصلا چرا اومده بود در پرورشگاه ؟
حتما با من کاری داشته ...
حالا هزار تا فکر با خودش می کنه که من خونه ی مرادی چیکار دارم ...
این بار از ته دلم می خواستم باهاش حرف بزنم و از اینکه براش سوء تفاهم شده باشه , نگران بودم ...
در حالی که حواسم فقط به هاشم بود که ببینم دنبال ما میاد یا نه , می دیدم که مرادی آیینه ماشین رو به طرف سودابه میزان کرده و گهگاهی از اونجا به سودابه نگاه می کنه ...
شاید احساس اونا از من بهتر بود ... چون من هنوز تکلیفم نه با خودم روشن بود نه با هاشم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - خبر چه سنگینه - نریمانی.mp3
5.57M
▪️خبر چه سنگینه
▪️خبر پر از درده
#سید_رضا_نریمانی🎙
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔
#گلزار_شهدای_کرمان💔
#ایران_تسلیت💔
@hedye110
▪️بکشید ما را، ملّت ما بیدارتر میشود!
همان ملّتی که بیداری تمام دنیا، به سبب تزریق روح مقاومتی است که مولود مبارک انقلاب اسلامیشان است.
▪️ایرانِ ایستاده و مقام؛ تسلیت...
#گلزار_شهدای_کرمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام و حاج قاسم سلیمانی و شهدای تروریستی کرمان🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#یا_بقیة_الله_عج
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین، آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیدوم
✨﷽✨
نمی دونستم می تونم بهش دل ببندم یا بازم مثل گذشته سرخورده و نا امید می شم , برای همین خیلی با ترس و احتیاط رفتار می کردم ...
مرادی جلوی پرورشگاه نگه داشت و خداحافظی کرد و رفت و من دیدم که هاشم هم یکم عقب تر ایستاد ...
به سودابه گفتم : تو برو تو , من الان میام ... اول برو سراغ سوسن ببین حالش خوبه یا نه ؟ من یک چرخی می زنم و برمی گردم ...
طفلک فکر کرد بود من از ملاقات با مادر مرادی چیزی متوجه شدم و نگرانم ...
گفت : لیلا جون شب شده , برای چی می خواین قدم بزنین ؟ کسی چیزی گفته شما ناراحت شدین ؟
گفتم : نه عزیزم , مربوط به تو نیست ... زود میام ...
باز با شک منو نگاه کرد ...
با تندی گفتم : برو دیگه ...
تا سودابه پاشو گذاشت تو حیاط و در بست , دویدم به طرف ماشین هاشم ...
این بار پیاده نشد ... از پنجره ماشین نگاهش کردم ... عصبی به نظر میومد ...
شیشه رو کشید پایین ولی به من نگاه نکرد ...
گفتم : سلام , با من کاری دارین ؟
گفت : بله ... کار دارم که سه ساعته دنبال شما راه افتادم ...
گفتم : متوجه نشدم , الان شما از چی عصبانی هستین ؟
با لحن تندی گفت : سوار شو , بهتون می گم ...
گفتم : خیلی معذرت می خوام , من کار دارم و باید برم ... یکی از بچه ها مریض شده , اگر کاری دارین همینجا بگین ...
گفت : دو دقیقه بیشتر طول نمی کشه ...
سوار شدم ... با همون حالی که به نظر عصبی میومد , پرسید : کجا رفته بودی ؟
گفتم : اینطوری که شما می پرسی من آدمی نیستم که جواب بدم ... ولی اگر درست و مودبانه همون طور که همیشه با من بودین می پرسیدین , می گفتم خونه ی آقای مرادی ...
مادر ایشون می خواست سودابه رو ببینه ... آقای مرادی می خواد باهاش ازدواج کنه ... منم باهاش رفتم ... خوب دیگه ؟
گفت : آخه چرا تو هر کاری دخالت می کنی ؟ از کجا مرادی رو می شناسی ؟ ...
دارم می ببینم اون هر روز اینجاس , فکر نکنم برای سودابه بیاد ...
گفتم : آقا هاشم , اولا که کار آقای مرادی همینه ... دوما , حالا منظورتون چیه ؟ من الان باید چیکار کنم ؟ ... قسم بخورم ؟ یا مثل خودتون حرف بزنم ؟ ...
آخه من نمی فهمم شما چرا به خودتون حق می دین که تو کار من دخالت کنین ؟ ...
گفت : برای اینکه من خاطر تو رو می خوام , نگو که نمی دونی ... نگو که این همه بی تابی منو نمی فهمی , اینم بدون که من حسودم ...
نمی خوام کسی به تو نزدیک بشه , نمی تونم تحمل کنم ...
گفتم : ولی من شنیدم که انیس خانم برای شما رفتن خواستگاری ...
برگشت طرف من و با تعجب پرسید : چی ؟ کی گفته ؟ محال ممکنه , من به جز تو کسی رو نمی خوام ...
لیلا اومده بودم بهت بگم بعد از عروسی هرمز میام خونه ی خاله ات و رسماً تو رو خواستگاری می کنم ...
کسی هم نمی تونه جلوی منو بگیره ..
باز ضربان قلبم رفته بود بالا ... صدای کوبیدنش تو سینه ام نمی گذاشت فکر کنم ...
گفتم : آقا هاشم خواهش می کنم مادرتون رو وادار به این کار نکنین ... من صبر می کنم , قول می دم ... ولی دلم نمی خواد به زور با کسی ازدواج کنم ...
اول مادرتون که من براشون احترام زیادی قائلم و دلم نمی خواد خلاف میلشون رفتار کنم , باید راضی بشه ... پس صبر کنین ... حالا هم اجازه بدین من برم ... می ترسم بیان دنبالم و ما رو ببینن , خودتون می دونین فورا انیس خانم با خبر می شه ...
و در ماشین رو باز کردم که پیاده بشم ...
در حالی که لحنش آروم و مهربون شده بود , گفت : لیلا , صبر کن ... نرو ... ببخشید فکر بد کردم ... تو هم جای من بودی شک می کردی ,, باور کن یک لحظه فکر کردم داری با مرادی ... استغفرالله , خدا اون روز رو نیاره ...
همین طور که یک پام تو ماشین بود و یکی بیرون , در حال پیاده شدن گفتم : منم برای همین توضیح دادم وگرنه من از مرد عصبانی و بد اخلاق خوشم نمیاد ..
و رفتم پایین و درو بستم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیسوم
✨﷽✨
داشتم از خیابون رد می شدم که گفت : خیلی خاطرتو می خوام ... بداخلاقم نیستم , حسودم ...
با سرعت از خیابون رد شدم ... کلید رو از کیفم در آوردم و درو باز کردم و رفتم تو حیاط و بدون اینکه برگردم درو بستم ...
اونقدر هیجان داشتم و تب عشق به سراغم اومده بود که از خودم بیخود شده بودم ...
همه چیز تو صورتم پیدا بود ... یکم کنار باغچه ها راه رفتم ...
سودابه از پشت شیشه منو نگاه می کرد و نگران شده بود و فکر می کرد آشفتگی من , به خاطر اونه ...
تا فردا غروب که آماده می شدم برم خونه برای عروسی , مثل یک پر تو باد ؛ این طرف و اون طرف می رفتم و جمله ی آخر هاشم رو تو ذهنم مرور می کردم ...
و از وجدی که تو وجودیم پیدا شده بود , قربون صدقه ی بچه ها می رفتم ...
یکی یکی اونا رو بغل می کردم و می بوسیدم ... اونقدر غرق در رویای عاشقی بودم که باز فراموشکار شدم ... من بیوه بودم و انیس خانم نمی خواست عروس هاشم , من باشم ...
وقتی رسیدم خونه , باز طبق معمول خانجان منو مورد سرزنش قرار داد و سر گله و شکایت رو باز کرد ...
گفتم : خانجان جونم , مهربونم , کار داشتم ... یکی از بچه ها مریض بود ، نمی تونستم تنهاش بذارم ... منو ببخش ...
گفت : نه مادر , من مزاحم تو شدم ... بعد عروسی می رم خونه ی خودم , اصلا اینجا بمونم که چی ؟ تو که نیستی , یا خونه ی آبجیمم یا تنها اینجا قو قو نشستم ... به درد تو که نمی خورم ...
گفتم : این طوری نگو دلم می گیره ... شما مادر عزیز منی ,هر کجا باشی و هر طوری باشی دل من موقع غصه , موقع شادی , و وقت مریضی فقط شما رو می خواد ...
چون برای من یک دونه مادری , محبتت برای من کافیه ... ولی منم درک کن ...
گفت : راستش از حسین خیلی دلخورم , می ترسم عاقبت عاقش کنم و آهم دامنشو بگیره ...
گفتم : آه مادر برای بچه اش هرگز نمی گیره , خاطرتون جمع باشه ... حالا حسین برای عروسی میاد ؟
گفت : نمی دونم والله , خاله ات که خبرشون کرده ... شایدم برای اینکه منو نبره , قید عروسی رو بزنه ...
گفتم : خانجان اصلا پیش من بمون ... اینجا راحتی , چرا می خوای بری ؟ منم سعی می کنم شب ها بیشتر بیام خونه ...
سکوت کرد ... انگار منتظر اصرار من بود ...
به صورتش که نگاه کردم , دلم سوخت ولی اینو می دونستم که خانجان خودش اختیار زندگیشو داده بود دست حسین ...
و حالا نمی تونست پس بگیره ... دیگه دیر شده بود ...
اون شب در حالی که هنوز غرق در رویای حرفای هاشم بودم , رفتم که کدروتی رو که لیتا از من به دل گرفته بود رو از میون بردارم ...
یک لباس قشنگ پوشیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و با خانجان رفتیم اتاق خاله ...
لیتا تو بغل هرمز لم داده بود ... چیزی که اون زمان , عرف جامعه ی ما نبود ...
از این کارش خوشم اومد و تازه متوجه شده بودم که اون حق داشت که فکر کنه من از اون خوشم نمیاد ...
حالا اون احساسی رو که به هرمز داشتم , از بین رفته بود و شایدم ناخواسته از اون نگاه ها که به عزیز خانم می کردم , به اونم کرده باشم ...
رفتم جلو و باهاش دست دادم و روبوسی کردم ... صورتش از هم باز شد و با خوشحالی به انگلیسی به من گفت : لیلا تو خیلی کار می کنی و زحمت می کشی , من تو رو اصلا ندیدم ...
هرمز ترجمه کرد و خودش اضافه کرد : ببین , اونقدر شورش رو در آوردی که لیتا هم فهمید ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻