eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 تعطیلات عید تمام شد و هیچ تغییر خاصی در روال زندگی من و اخلاق حسام حاصل نشد . اواسط اردیبهشت ماه بود که حالم بد جوری افسرده و گرفته بود و دلخور بودم .حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. حتی کلاس های خانم ربیعی که ، یه روز هستی زنگ زد و پیشنهاد یه مسافرت داد . قطعا پدر مخالفت می کرد . اما مادر راضیش کرد. هستی به مادر گفته بود که خودش با علیرضا می خواهند برای آخر هفته به ویلای دوست علیرضا بروند. خیلی دلم می خواست برای تعبیر حالم که شده برم . پدر که اجازه داد، ذوق زده شدم . چمدون کوچکی بستم و آخر هفته صبح زود بود که هستی دنبالم اومد. مادر چند تا لقمه ی شامی برای صبحانه مان بسته بود که هستی نفس نفس زنان از پله ها بالا اومد .مادر با اخم نگاهش کرد: _آخه دختر خوب ، تو با این شکم و با این وضعیت ، چه وقت مسافرت رفتنته ! -سلام . -جان سلام . -دیگه عمه جون ... هوس کردم ، پوکیدم تو خونه ... این فسقلی نیومده یه جور اذیت می شیم ، بیادم یه جور اذیت می شیم ، پس همین الان که نیومده ، مسافرت برم بهتره . -مراقب خودت باش دختر جون . -هستم . نگاه هستی سمت من اومد و گفت : -حاضری ؟ -آره تو دیگه بالا نمی اومدی از پله ها ،خودم می اومدم. -اومدم ازعمه احوالپرسی کنم . مادر صورت هستی رو بوسید : _عمه قربونت بره ... برو عزیز ، به سلامت ، خدا پشت و پناهتون . با خداحافظی از مادر از پله ها پایین رفتم . علیرضا کنار ماشینش ایستاده بود که با دیدن من جلو اومد و چمدان رو از دستم گرفت . هستی صندلی عقب دراز کشید و من صندلی جلو نشستم . راه اقتادیم ، که هستی گفت : _چه خبر الهه ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃پروردگارا ! 🌸بر هر چه بنگرم... 🍃تـو پدیـدار بوده‌ای 🌸مبارک است 🍃روزی که با نام تو‌‌‌ 🌸و توکل بر اسم اعظمت... 🍃آغاز گردد .... 🌸الهی به امید تو 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان انلاین 📿 -چه خبر! خسته شدم از غصه ، تنهایی ، کنایه های بعضی ها ... چی بگم ولش کن بابا . هستی آهی کشید که فوری چرخیدم سمتش و پرسیدم : -هستی تنهایید دیگه ؟ لبخند زد: _آره دیگه مگه نمیبینی . -یه وقت حسام باهاتون نیاد .... حوصلشو ندارما . خندید .خنده اش عصبی ام کرد: _چرا میخندی ؟ -نه ... تنهاییم . -مطمئن ؟ میون لبخند روی لبش ، یه اخم هم به ابرو انداخت : -مگه نمیبینی !؟ اگه باهامون بود که میدیدیش .... تو جیبم که نذاشتمش. سرم به دور و برم چرخید ولی حسام و ماشینش نبود که نبود. نفس بلندی کشیدم . آروم زمزمه کردم : -خدایی خیلی کاراش حرصم میده ... حوصلشو ندارم ...دیدی که تو عیدی چکار کرد ؟! واسه یه پیاله سوپ بلند شد کلاً رفت ...آخه یه نفر نیست بهش بگه تو نمیگی واسه خاطر این اداهات من باید غر پدرم رو بشنوم ؟... به خدا تا همین دیشب بابا غر اون مهمونی رو به من میزد که بفرما اینم حسام حسام که میگفتید ....آقا کلاس میذاره ، آقا خودشو می گیره . نه علیرضا و نه هستی جوابی برای من نداشتند . سکوتشان تا خود ویلای دوست علیرضا ، ادامه داشت . نزدیک ظهر بود که رسیدیم به ویلای دوست علیرضا . کمک هستی کردم وسایل رو براش بردم .شروع کردیم به آشپزی و برای ناهار ظهر یه دمی گوجه ی ساده درست کردیم . داشتم سالاد برای ناهار درست می کردم که هستی برای بار پنجم از کنار پنجره ی ویلا به حیاط نگاهی انداخت و زیرلب ، لب زد : -پس چرا نیومد؟ -کی ؟! علیرضا که توی حیاطه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی قراری فرزند شهید مصطفی صدر زاده🥺💔 😔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خـــداونـــدا...! نیستم برایت بمانم ! نیستم برایت باشم ! نیستم برایت قلم بزنم ! نیستم که برایت بمیرم ! مرا ببخش😔 با همه نقص هایم ...! با تمام ...! لیاقت ندارم ولی ... دل که دارم ...!!! دلــــم میخواهد ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏چرا برخی سیاسیون چپ و راست و... اینقدر از آمدن دکتر ‎ واهمه دارند؟ مردم کار رو تمام خواهند کرد... جوانان نقش آفرینان اساسی در آینده این کشور خواهند بود.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حاج‌قاسم‌سلیمانی یك‌بار‌درفرودگاه‌بغداد‌ترورشد صدبارتوایران💔!! | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 جوابم رو نداد. همون موقع صدای بوق ماشینی بلند شد و هستی که هنوز کنار پنجره بود، لبخند زد و گفت : _حلالزاده اومد. -کی اومد؟! نگاه هستی اینبار سمتم چرخید : _حسام . -چی !! توگفتی خودت و علیرضایی فقط ! -خب آره ... تو ماشین فقط من و علیرضا بودیم ولی اینجا .. اخم کرده گفتم : _هستی چرا به من نگفتی ؟! من حوصله ی این بشر رو ندارم . -توکاری نداشته باش ... برو توی اتاق خواب فقط گوش کن ببین من چه طوری جواب سئوالاتو از زبون حسام بیرون میکشم . -ای خدا . از جا برخاستم و یه نگاه به بیرون انداختم . حسام بود.توی حیاط با علیرضا حرف میزد که هر دو سمت خانه آمدند و هستی فوری گفت : _برو دیگه . دلم می خواست جواب سئوالاتم رو از زبون خودش بشنوم واسه همین گرچه از این دروغ هستی و علیرضا ناراحت شدم ولی سمت یکی از اتاق ها که نزدیک پذیرائی بود رفتم و در اتاق رو باز گذاشتم تا بشنوم .صدای علیرضا بلند شد : -یا الله . چند بار گفت و حسام هم که انگار بی خبر تر از من بود اعتراض کرد: _واسه زن خودتم یا الله میگی ! -خب دیگه .... -سلام داداش ...خوب کردی، اومدی ... تنهایی؟! -سلام ... آره دیگه ، تنهام ... پس باید با کی باشم ! -گفتم شاید بری اجازه ی الهه رو هم از عمه بگیری بیاریش . صدای حسام با تعجب بلند گفت : _کی ؟! الهه ؟! من برم دنبال الهه ؟! حالت خوبه تو ؟! -خب چه اشکالی داره ! باید بالاخره با هم حرف بزنید تا سوءتفاهم ها حل بشه . -کدوم سوءتفاهم !! سو ءتفاهمی نیست عین حقیقته . هستی با ناراحتی گفت : _عین حقیقته ؟ برگشتی به الهه گفتی ببخشید که نَمردم و عقدتون بهم خورد ؟! آخه این چه حرفیه بهش زدی داداش !چرا فکر می کنی الهه مشتاق عذاب کشیدن تو بوده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•° حاجی‌فدای‌خیانتِ‌شما‌شد باید‌سیلی‌محکمی‌بخورید!😡👊 | 🤜 ════°✦ ✦°════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ... پناهمان باش ای بهترین ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎆 در ماه رمضان بشرطی آمرزیده میشوی که...؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🕊 رو خودتون جوری کار کنید که اگر یه گناهم کردید ، گریتون بگیره...(:✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝ ‌
رمان انلاین 📿 -نبوده ؟ هشت ماه تمام ، کنارش بودم ، هی گفت ، عقدمون موقته ، آرش برگرده همه چی بهم می خوره ، من هنوز آرش رو دوست دارم ...خب آرش خانش برگشت ... چشمش روشن .... -الهه واسه خاطر تو اعتصاب غذا نکرد؟ صدای عصبی حسام بالا رفت : -اعتصاب غذاشو می خوام چکار؟ یه بار به من نگفت که تو دلش چه خبره ، تا همه چی بهم خورد ، خانم اعتصاب غذا می کنه ، به آرش ، نه می گه ... چه فایده ! بعد اینهمه آدم ... چرا محمد ؟آرشو رد کرد که به محمد بله بگه ؟ که فقط بشه سوهان روح من ؟! که عذابم بده ؟! -نه به خدا حسام جان ... من باهاش حرف زدم ...اشتباه می کنی تو ... با اصرار پدرش محمد رو قبول کرد. سرم رو چسبوندم به همون باریکه ای که درو باز گذاشته بودم و حسام باز گفت : _چه ساده ای تو ، هستی ! من الهه رو شناختم ... من ... من بدبخت که فقط شدم آرامبخش خانم ... سر وقتش ردم کرد برم ...فکر می کنی نفهمیدم توی آی سی یو ، که تند و تند افتاد دنبال کارای عقدش با محمد که مبادا من بمیرم و عقدش عقب بیافته !؟ -نه !! به خدا نه داداش ... مامان گفت مراسمشونو جلو بندازن. قلبم از شنیدن حرف های حسام و آنهمه سوء تفاهم داشت ایست می کرد .تکیه زدم به دیوار تا سقوط نکنم که حسام عصبی ادای صدای منو در آورد: _یکی رو دوست دارم می خوام برم بهش بگم ... خاک تو سر من کنن که هشت ماه کنار دستش بودم ، همین یه جمله رو به من نگفت ، تاهمه چی تموم شد ، خانم داد و هوار راه انداخت ، خودشو بست به اعتصاب غذا که حسامو می خوام ...می خوام چکار دوستی خاله خرسه رو . طاقتم تمام شد .پچادرم رو چنگ زدم و چمدونم رو دست گرفتم و از اتاق بیرون زدم . حسام داشت حرف می زد که جلوی چشماش ایستادم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقِ‌حاجی فقط‌اون‌کسی‌بود‌که‌ حاجی‌وصیت‌کردتلقینش‌رو‌اون‌‌براش ‌بخونه💔((: وگرنه‌که‌بقیه‌تون‌ سوء‌تفاهمی‌بیش‌نیستید ...!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌙 گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید💔 روضه خوان گفت حسین"ع" توبه ی من ریخت بهم🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«ذکرِ زهرا به لبم، خونِ علی در بدنم، من حسینی‌ شده‌یِ دستِ امامِ حسنم..💚» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 قلمت بشکند تاریخ اگر ننویسی... ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣 نشستے سر سفره من یہ چیز بخواه..!) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خانم عاشقه محمد ... وسط همون جمله ، یه نگاه بهش انداختم . سرد وجدی . بغض کرده و گفتم : _سلام بی معرفت ... بعد سرم چرخید سمت هستی و گفتم : _ممنون هستی جون ... روحیه ام کاملا عوض شد، جواب همه ی سئوالاتم هم گرفتم ... با اجازه . علیرضا داد کشید: _کجا ؟! بشین ببینم . -ممنون علیرضا ... دیگه نمی تونم . -الهه. اصرار علیرضا هم کارساز نبود.کفش هام رو پا کردم که صدای حسام رو شنیدم : -اینجا چه خبره ! مگه نگفتی فقط منو علیرضائیم ؟ هستی سمتم دوید : _الهه جان ...حسام نمی دونست تو ... کف دستم روبه نشانه ی سکوتش بالا آوردم : _خیلی کارت خوب بود هستی ... به قرآن اصلا ازت دلخور نیستم ... اگه همچین کاری نمی کردی ، هیچ وقت نمی فهمیدم که حرف های این آقا چیه . حسام عصبی گفت : _من چیز بدی نگفتم ...حرف حقیقت تلخه. برگشتم سمتش و زل زدم توی چشماش . اونقدر که مجبور شد سرشو ازم برگردونه . -خوب گوشاتو وا کن آقای روانشناس ... حالا همه رو قضاوت کردی و جای همه حرفاتو زدی ...ولی خوب بود قبل از همه ی این قضاوت هات ، لااقل جواب منو هم می شنیدی . با یه اخم جوابم رو داد : _جوابت واضحه . نفس سنگینم رو توی هوای خفه ی ویلا خالی کردم و دسته ی چمدونم رو بلند کردم .خداحافظ گفتم و رفتم سمت پله ها. هستی هنوز صدا می زد و علیرضا خواست دنبالم بیاید که دویدم و در ویلا رو باز کردم و دویدم . اشک داغی روی گونه هایم ، مجرایی از سرب مذاب به راه انداخت . نمی دانم چقدر از ویلا دور شدم که بالاخره ایستادم و نگاهی به خیابان انداختم . دویدم آن سمت خیابان و ایستادم تا ماشین بگیرم. حرف های حسام هنوز توی گوشم اکو می شد که یکدفعه دیدمش . ماشین حسام بود. نزدیک من که رسید ازش فاصله گرفتم و جلوتر رفتم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه نزول قرآن ...📖💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر 💞امروز را 🌸با دنیایی ازعشق ومحبت 💞ذهنی آرام 🌸قلبی مطمئن 💞ایمانی مستدام 🌸چشمی بینا 💞وگوشی شنوا به حق 🌸آغاز میکنیم 💞آرزویم برای شما عزیزان 🌸آرامش است وعشق وامید ╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان انلاین 📿 -بیا سوار شو . -برگرد ... میخوام برم تهران . -بهت میگم بیا سوار شو . فریاد زدم : _نمی خوام ... چکاره ی منی ؟ حق نداری به من دستور بدی . بعد با چند قدم باز از ماشین فاصله گرفتم . جلوتر آمد و همچنان از کنار پنجره ی پایین سمت راننده گفت : -الهه پیاده شم ، میآم میندازمت تو ماشین ، ها ... بیا سوار شو . ایستادم .قوی تر از همیشه ، بی گریه وبغض ، چرخیدم سمتش . فریاد زدم : _چرا دست از سرم برنمی داری ... مگه حرفاتو نزدی ؟...خب شنیدم حالا چکار داری ؟ می خوام برگردم تهران ... راتو بکش برو. گفتم و با قدم هایی بلند باز امتداد جاده رو در پیش گرفتم که یکدفعه دسته ی چمدانم کشیده شد به عقب . حسام بود که عصبی داشت چمدانم را میکشید . چمدان را با حرص رها کردم و باز امتداد جاده رو گرفتم که چنان فریادی زد که گوش های من سوت کشید: _لعنتی واستا بهت میگم . لعنتی! چشمامو بستم و چرا ایستادم ؟نمی دانم . جلو آمد و با همان عصبانیتی که از بچگی ازش می ترسیدم . همانی که توی بازی هایمان با هستی ، اخم میکرد ، و من فرار می کردم . با همان عصبانیت توی صورتم گفت : _عاشقت نیستم که قربون صدقه ات برم ... مثل بچه ی آدم ، حرف گوش کن ، بر بشین تو ماشین ... تو امانتی ... نمیذارم سر خود برگردی . چشم بسته زمزمه کردم : _امانت دست تو که نیستم ... با علیرضا اومدم نه با تو ... بیخودی غیرتی شدی آقا. گوشه ی چادرم رو کشید . مجبور شدم بخاطر چادری که داشت پاره می شد و من محکم گرفته بودمش ، به عقب برگردم . در ماشین را باز کرد و چمدانم را پرت کرد توی ماشین و بعد در سمت شاگرد را گشود . مجبور بودم . نشستم . مثل سرب مذاب از درون میجوشیدم و اشک می ریختم و با سکوتم می سوختم که راه افتاد . طنین صدای عصبی اش باز ، باعث رنجشم شد : -بس کن . فریاد زدم : _بس نمی کنم ... به تو ربطی نداره .... دلم ازت پره ... خوب خودتو نشون دادی ... اینجوریه ؟ اطاعت خدا و پیغمبر اینجوریه ؟ که آدما رو قضاوت کنی ، تهمت بزنی ؟ حلالت نمی کنم .... ازت نمیگذرم حسام. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم رب شهر رمضان😭💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝