هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❤️
عاشقان را گر چه درباطن،جهانی دیگرست
عشقِ آن دلدار ما را،ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند، لیک
سینه ی عشاق اورا،غیب دانی دیگرست...
#مولانا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_540
_فعلا که نازام دیگه... مگه غیر اینه؟
دستم را کشید و مرا مجبور کرد تا در دایره ی تنگ دستانش گرفتار شوم.
_فرشته جان.... ما خوشبختیم... این مهمه....
اما همه چیز به آن سادگی نبود. آن شب خیلی با هم حرف زدیم. گفتیم، خندیدیم و حتی یادم رفت که یوسف قرار است فردای آن روز به پایگاه برگردد.
فردای آن روز، من خواب ماندم!
یوسف رفت و من خواب ماندم.
همین که چشم گشودم و جای خالی یوسف را دیدم، یادم آمد که او رفته است.
خیلی ناراحت شدم. مثل افسرده ها نگاهم به سفره ی صبحانه ای که برای من پهن گذاشته بود، خیره شدم و زیر لب گفتم :
_کاش بیدارم می کردی.
برخاستم و کارهای خانه را شروع کردم.
جارو کشیدم و ناهار آماده کردم که صدای خاله اقدس آمد.
کمی بعد در شیشه ای خانه باز شد و خاله اقدس وارد.
_سلام... خوبی فرشته جان؟
_سلام خاله... خوش آمدی.... بفرمایید.
نشست کنج اتاق و تکیه زد به پشتی.
خواستم برایش چای بریزم که گفت:
_بیا بشین فرشته جان کارت دارم.
دلم همان موقع لرزید. سمت خاله پیش رفتم و نشستم مقابلش.
_بله خاله....
نگاهش به دستانش بود و سر به زیر که گفت:
_خیلی وقته به کارهای تو و یوسف شک کردم.
_کدوم کارا خاله؟
سر بلند کرد و نگاهم.
_همین امروز خواب موندی و شوهرت رو بدرقه نکردی مادر جان.
با خجالت گفتم:
_آره... خب دیشب دیر خوابیدیم.... خوابم برد.
_خب نه دیگه... باید همراه شوهرت باشی دخترم..... نه اینکه فکر کنی چون عروسم هستی اینو می گم... نه.... اینو گفتم چون اگه دخترم هم بودی بهت می گفتم.
_شما... لطف دارید خاله.
خاله آهی کشید و ادامه داد :
_مشکل از کدوم شماست؟
_چی ؟!.... مشکل چی؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد #رائفیپور
🔸 اون حال میکنه، این لایک میکنه...
عاقبت جامعهای که پولدارها در اون الگو بشن...
⁉️ وظیفه ما تو این اوضاع چیه؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀
برای فاطمیه باید زحمت کشید...
#استاددارستانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❌ یک ضرب المثل غلط ❌
« خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! »
ولی قرآن چیزی دیگه میگه ‼️
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ"
▪️بیشتر مردم نمیدانند
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ "
▪️بیشتر مردم ایمان نمی آورند
🌿" أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ"
▪️بیشترشان گناهکارند
🌿" أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان نادانند
🌿" أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ"
▪️بیشترشان اعتراض گرند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان تعقل نمیکنند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ "
▪️بیشترشان ناشنوای اند
🌿" ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ "
▪️و کم اند بندگانی که شاکر اند
🌿" ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ"
▪️و جز اندکی ایمان نمی آورند
✅پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست ، بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار میکنند.
#نور 🌟•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ
به زودی متوجه میشوی هر اتفاقی به موقع میافتد...
- سوره انعام ۶۷🌱
خدایا خودت میدانی ما عجولیم
الهی "حَوِل حالِنا الی اَحسّنِ الحال" 🙏
#التماس دعا
🍃🌸
#متن_شب🌙
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_541
_تو مشکل داری یا یوسف که نمی تونید بچه دار بشید.
خشکم زد. نگاه خاله توی صورتم بود و من به زور لبخند زدم.
_مشکل نداریم... فعلا بچه نمیخوایم.... یوسف سرش شلوغه... مدام پایگاهه... نمیشه دیگه.
_یعنی بقیه ی مردم هم اگه قرار بود مثل شما فکر کنند کل کارهای مملکت رو باید می ذاشتن کنار چون جنگه.
با خنده ی بی صدایی جواب دادم:
_مملکت چی؟!... من خودم و یوسف رو گفتم فقط.
نگاه خاله اقدس جدی شد. آنقدر که تا آن روز ندیده بودم.
_تو مشکل داری فرشته جان؟
_من....
مِن مِن کنان مانده بودم چه بگویم که خاله اقدس ادامه داد :
_حدس می زدم.... می دونستم مشکل از یوسف من نیست.
این دو کلمه ی « یوسف من »، بدجوری دلم را شکست.
_تو دیدی من حرفی بزنم فرشته جان.... من تا همین دیروز هیچی به روت نیاوردم اما دیگه نشد که نگم.... من یه پیرزن تنهام.... از دار دنیا و تموم سختی هاش، دو تا پسر داشتم..... جوونیمو پای این دوتا گذاشتم و یتیم بزرگشون کردم... خدا یکی شون رو ازم گرفت.... الان فقط برام همین یوسف مونده.... یوسفی که براش کلی آرزو داشتم و دارم.... من حق ندارم بدونم عروسم چرا نازاست؟
_خاله باور کنید شما اشتباه متوجه شدید.....
_چی رو اشتباه فهمیدم؟.... اینکه دیروز صداتون تا پایین می اومد که می گفتی، مشکل من چیه که نمیتونم باردار بشم؟!
ماتم برد!
نگاهم در چشمان خاله اقدس نشست.
صدای ما آنقدر بلند نبود که بخواهد تا طبقه ی پایین برود!!
سکوت کردم و خاله ادامه داد :
_خیلی وقته خیلی چیزا میدونم و هیچی نمیگم.... اما دیگه صبرم تموم شده.... یک سال و چند ماهه از سقط اون بچه میگذره.... خدا رو شکر حالتم خوبه و کمتر دیدم اسپری بزنی.... پس مشکل چیه فرشته؟... یوسف که دلش برای بچه ی فهیمه به جای بچه ی خودش، میره..... هر وقت محمد رضا رو تو بغل می گیره یه طوری قربون صدقه اش میره انگار بچه ی خودشه..... مشکل چیه پس؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_542
فقط سکوت جوابم بود و آن سکوت طولانی خودش همه چیز را گفت.
نمی دانم من این طور فکر کردم یا واقعا از آن روز به بعد، رفتار خاله اقدس با من تغییر کرد!
شاید هم من خیلی حساس شده بودم. آنقدر که با کوچکترین حرفی دلگیر می شدم.
هر روز وقتی بعد از ظهر ها، با خاله اقدس به دیدن فهیمه و خاله طیبه می رفتیم، وقتی نگاهش به محمد رضا می افتاد چنان آه غلیظی می کشید که جگر من از سوز آهش، می سوخت.
و بالاخره خاله طیبه هم فهمید. از همان آه های پُر حسرت خاله اقدس.... از نگاه های حسرت آلودش به محمد رضا.... از سکوتش حتی!
_چی شده فرشته؟
این سوال خاله طیبه بود.... یک روز مرا گوشه ای کشید و از من پرسید. و من تنها سکوت کردم. خوب می دانستم منظورش چیست اما با سکوتم اجازه دادم خودش حدس بزند.
_اقدس چش شده؟!.... انگار ناراحته... همش آه می کشه.... همش یواشکی اشک چشماشو پاک می کنه.... یه جوری محمد رضا رو بغل می گیره که انگار....
و طاقتم تمام شد شاید.
و نباید ها را گفتم :
_من مشکل دارم خاله... من دیگه نمی تونم باردار بشم.
_چی؟!.... کی گفته؟!... مگه می شه!... تو فقط بچه ات سقط شد اونم به خاطر این که هنوز مواد شیمیایی توی خونت بود... همین.
آهی کشیدم و گفتم :
_الان نزدیک یک ساله و چند ماه از اون موقع گذشته.... و من باردار نشدم... دکترم هم نفهمید مشکل چیه.
_وای خدا... چه چیزایی می شنوم.... یوسف می دونه؟
_خود یوسف اول بهم گفت... هی می گفت بچه نمی خواد... من نمی فهمیدم منظورشو... تا اینکه.... خودم رفتم دکتر و کم کم فهمیدم.
خاله وا رفت اصلا. حالا مانده بودم او را چطور آرام کنم.
اما ماجرا همین نبود.... خاله از زور غصه و ناراحتی، همه چیز را از زبان من، به خاله اقدس گفت و کار تمام شد.
و بالاخره سکوت خاله اقدس هم شکسته شد!
درست وقتی که یوسف از پایگاه برگشت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_543
طبق معمول هر دفعه، وقتی یوسف برگشت، تنها از شدت خستگی یک روز کامل استراحت کرد.
اما بعد از یک روز، بعد از صبحانه دیدن مادرش رفت. و من نمی دانم چرا احساس می کردم که این بار خاله اقدس حتما با یوسف حرفهایش را خواهد زد و حدسم درست بود.
بعد از رفتن یوسف به دیدن مادرش، من هم پشت سرش با کمی تاخیر از پله ها پایین رفتم.
درست پشت در اتاق ایستادم و صدایشان را شنیدم.
_خب مادر جان چه خبر؟
_خبرا که دست شماست.
و همان جا دلم شکست. بغض کردم که شنیدم یوسف با تعجب گفت :
_دست من؟!... چه خبری؟!
_فرشته خودش به طیبه گفته که نازاست.... اون وقت تو هی انکار کن... چرا بهم نگفتی؟
_چی؟!.... فرشته گفته؟!.... آخه چرا شما باور می کنی؟!.... مگه میشه کسی نازا باشه و بعد بچه اش سقط بشه.
_خب حتما نمیتونه بچه رو نگه داره.
_نخیر مادر من... این خبرا نیست.... فرشته هیچ مشکلی نداره... من فعلا بچه نمیخوام.
و صدای خاله بلند شد.
_یوسف اینقدر بهم دروغ نگو.... فرشته میاد به طیبه دروغ بگه که چی بشه آخه؟!!
_من چه میدونم.... حتما یه چیز دیگه گفته شما این جوری برداشت کردید.
و صدای خاله اقدس شبیه فریاد شد.
_یوسف من مادرتم.... چرا این جوری میخوای همه چی رو ازم مخفی کنی؟
_قربونت برم مادر... تو رو خدا یه کم یواشتر... صدات تا بالا میره.
_بذار بره تا بلکه خودش بیاد پایین و حرفاشو رو در روی من بزنه.
چشم بستم و اشکانم چکید.
_نه از تو.... نه از فرشته.... از هیچ کدومتون توقع نداشتم از من پنهون کنید.... من تا حالا چی برای فرشته کم گذاشتم؟... فرشته رو مثل دختر نداشتم می دونستم.... گفتم این دختر مادر و پدرش رو از دست داده، گفتم بذار با من احساس غریبی نکنه.... خواستگارش به خاطر شیمیایی بودن فرشته پرید... اینو خود طیبه بهم گفت ولی با خودم گفتم اینم عیبی نداره.... گفتم پسرم این دختر رو میخواد.... با هم کنار میان.... من از همه چی گذشتم.... حالا شما دوتا بعد از یک سال و چند ماه اونم به زور و زحمت این قضیه رو ازم پنهون کردید؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_544
_چی میگی مادر من؟!.... آخه شما چرا همه چی رو با هم قاطی کردید.... الان بحث خواستگاری رو واسه چی پیش می کشی؟
خاله عصبانی سر یوسف فریاد زد.
_یوسف با من یکه بدو نکن..... یک کلام... فرشته نازاست یا نه؟
_لا اله الا الله.... چرا همچین می کنی آخه مادر من.... بذار برات یه لیوان چایی بریزم.
_من هیچی نمیخوام... بی خود حرفو عوض نکن.... من جوونیمو پای تو و یونس گذاشتم.... من شما رو یتیم بزرگ کردم.... حالا همچین خبر مهمی رو ازم مخفی می کنی؟
یوسف هم کلافه شد.
_به خدا قسم اگه همین الان این حرفا رو تمومش نکنید بلند میشم میرم بالا.
و باز صدای عصبی خاله برخاست.
_برو.... تقصیر منه.... منی که خون جگر خوردم تا تو رو بی پدر بزرگ کردم که حالا واسه خاطر زنت تو روی من واستی.
اشکانم بند نمی آمد. نفسم داشت می گرفت. حالم داشت همانجا بد می شد. ناچار برگشتم بالا و چند باری اسپری زدم تا آرام بگیرم اما همچنان نفس نداشتم و طولی نکشید که یوسف آمد.
انگار نه انگار که چه حرفهایی شنیده است.
_به به چه بویی!.... خانمم چی درست کرده؟
آمد سمت آشپزخانه و پشت سرم ایستاد. می خواستم زیر سماور را روشن کنم تا یک لیوان چایی بخوریم که نگاهش از بالای سرم به اطراف چرخید.
_پس ناهار کو؟
_ناهار درست نکردم.
_پس این بوی عطر غذا مال کجاست؟
چرخیدم سمتش و زل زدم به چشمانش.
_مال خونه ی مادر شماست.... ناهار نداریم اگه میخوای میتونی بری خونه ی مادرت ناهار بخوری.
لبخند سردی زد و پشت آن، تمام دغدغه هایش را مخفی کرد.
_من دستپخت زنم رو ترجیح میدم.
_زنت غذا درست نکرده....
_چی شده فرشته؟!
و همان جمله ی سوالی باز آغاز تولد بغضی دوباره بود.
_پس خاله اقدس فهمید همه چی رو؟.... دیدی گفتم نمیشه قضیه رو پنهان کرد.
جا خورد. توقع نداشت من حرفهایشان را شنیده باشم.
_باز اومدی از پایین پله ها گوش واستادی؟
نگاهم در چشمان سیاهش نشست.
_آره....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_545
رنگ نگاهش عوض شد.
_فرشته!.... واقعا اومدی همه ی حرفهای ما رو گوش دادی؟!
_بله.... گوش دادم چون از وقتی تو رفتی پایگاه، خاله اقدس مدام داره از زیر زبونم حرف می کشه که خودم اعتراف کنم که نازام.
یوسف کلافه از من فاصله گرفت و چنگی به موهایش زد.
_وای خدا.... پس تو خودت همه چی رو رفتی بهش گفتی نه خاله طیبه؟!
_خودمم به خاله طیبه گفتم... خودم گفتم بهش... چون اونم از رفتارای مادرت شک کرده بود.... خودت رفتی پایگاه و خبر نداری من چی کشیدم این مدت..... بعد اومدی و داری توبیخم می کنی؟
دلخور نگاهم کرد.
_لااقل جلوی خودتو می گرفتی و هیچی نمی گفتی.
صدایم بالا رفت.
_یوسف!.... همه نگاه ها به منه... همه به من میگن وقتی شوهرم اینقدر بچه دوست داره... وقتی اینقدر دلش برای محمدرضا میره، چرا خودمون بچه نداریم... بعد تو میگی من هیچی نمی گفتم؟!
کلافه سری تکان داد.
_فرشته بازم می شد نگی....
از اینکه حالم را نمی فهمید، عصبانی تر شدم و چادر سفیدم را سر کردم.
_کجا؟
جوابش را ندادم و از پله ها پایین رفتم و دویدم سمت حیاط و از حیاط هم گذشتم و زنگ خانه ی خاله طیبه را زدم.
خاله خودش در را گشود و با دیدنم سر ظهر کمی تعجب کرد.
_تویی؟.... این وقت روز چی شده اومدی سر از ما بزنی؟
نخواستم بگویم دلخورم، ناراحتم، بغض وسط گلویم نشسته.... تنها نگاهش کردم و گفتم :
_بیام تو؟
خاله از جلوی در کنار رفت و من وارد شدم. فهیمه محمدرضا را روی پایش می خواباند که وارد اتاق شدم و گفتم :
_نخوابونش میخوام باهاش بازی کنم.
نگاه متعجب فهیمه سمتم آمد.
_تویی؟! .... سر ظهر اومدی چرا؟ موقع خوابشه آخه.
و من بی توجه به حرف فهیمه، محمدرضا را از روی پای فهیمه بلند کردم و با همه ی دلخوری که از یوسف و خاله اقدس داشتم، با محمدرضا خودم را سرگرم کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_546
اما طولی نکشید که یوسف هم آمد.
می دانست کجا رفته ام و یک راست آمد خانه ی خاله طیبه.
داشتم با محمدرضا بازی می کردم که صدای زنگ در برخاست.
همان موقع حدس زدم باید یوسف باشد. و با یا الله خاله طیبه، فهیمه دوید سمت اتاق دیگر و من و محمدرضا ماندیم. تا جلوی چهارچوب در اتاق آمد و از همانجا نگاهم کرد. اما کمی بعد، جلو آمد و بچه را بی هیچ حرفی از روی زمین بلند کرد.
نگاهم ناچار سمتش چرخید.
جدی نگاهم کرد.
_میون حرف زدن نباید فرار کنی.
_اونا دیگه حرف نبودن....
محمدرضا سرش را روی شانه ی یوسف گذاشته بود و گویی هنوز خواب آلود بود که یوسف گفت :
_همین الان میریم خونه.
و همان وقت خاله طیبه وارد اتاق شد.
_بشین یوسف جان....
_ممنون خاله.... بریم خونه که....
و نگفته خاله با آهی غليظ گفت :
_از فرشته، همه چیز رو شنیدم.
یوسف نگاه تندی سمتم روانه کرد و گفت :
_هنوز هیچی معلوم نیست خاله جان... فرشته یه کم عجول بوده که حرفی زده.
خاله جلو آمد و با فاصله مقابل یوسف ایستاد.
_فرشته که گفت نازاست.
و یوسف با اخمی که می دانستم سهم من است نه خاله طیبه برای اولین بار مقابل خاله طیبه، رو به من گفت :
_فرشته خیلی بی خود کرده همچین حرفی زده.... هنوز داره میره دکتر و دارو می گیره... چطور تونسته واسه خودش تشخیص نازایی بده؟!.... یه پرستار ساده است فقط نه دکتر!
خاله که متوجه عصبانیت یوسف شد، فوری گفت :
_بده به من محمدرضا رو... خوابید!
و یوسف محمدرضا را به خاله طیبه داد و همین که خاله رفت سمت اتاق، رو به من کرد.
_می بینی آدم رو مجبور می کنی چه چیزایی بگه.... به همین سادگی می تونستی انکار کنی ولی انکار نکردی.... من میرم خونه و تا ده دقیقه دیگه بر میگردی.
_یوسف من نمیام....
و عصبانی صدایش را بالا برد.
_فرشته!.... یک بار دیگه روی حرفم حرف زدی ، نزدی ها... همین که گفتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_547
یوسف رفت و خاله برگشت.
_تو چرا اینقدر منو حرص میدی فرشته؟!.... آخه واسه چی یه حرف انداختی تو دهن منو اقدس؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_خب حقیقته.....
و خاله فریاد زد:
_حقیقته؟!.... اون اقدس بیچاره از غصه شبا گریه می کنه.... منو بهم ریختی... شوهرت رو عصبی کردی..... آخه تو چه مرگته دختر؟!.... اگه حقیقت هم باشه وقتی می بینی شوهرت راضی نیست حرفی بزنی چرا می زنی؟
سکوت کردم که فهیمه هم وارد اتاق شد.
_راسته فرشته؟
و خاله حتی نگذاشت جواب فهیمه را بدهم.
_راست یا دروغ... ندیدی شوهرش عصبانی شد که فرشته از خودش حرف زده.
_خب اونکه از خودش همیشه عصبانیه.... بالاخره من خواهرشم... باید بدونم.
_بی خود باید بدونی.... برو بچسب به بچه ات.
_وا خاله چرا این جوری می کنی؟!.... خب منم شوهر ندارم و شوهرم شهید شده... منم غصه دارم... فقط فرشته نیست که نازاست... باز خدا رو شکر که سایه ی شوهرش بالای سرشه... من چی بگم حالا؟
خاله باز عصبانی فریاد زد.
_تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن... برو پیش بچه ات که الان با صدای داد و فریاد ما از خواب می پره.
فهیمه با دلخوری رفت و خاله رو به من کرد.
_همین حالا بلند شو برو خونت.... دیگه هم بدون شوهرت اینجا نیا..... فکر کردی هنوز همون فرشته ی مجردی که توی خونه ی من زندگی می کردی؟.... نخیر.... شما الان اجازه ات دست شوهرته.... واسه چی بی اجازه اش میای اینجا؟... واسه چی بی اجازه اش میای از مشکلاتت حرف می زنی؟.... رازدار شوهرت و زندگیت باش.... بلند شو گفتم.
ناچار از خانه ی خاله طیبه به خانه ی خودمان رفتم.
در شیشه ای خانه را که گشودم، یوسف را دیدم که با همان جدیت و عصبانیت قبلی کنار در بالکن نشسته و تسبيح در دست، اما هنوز دلخور و عصبانی، دارد صلوات می فرستد.
در خانه را پشت سرم بستم که گفت:
_من به مامان هم اینو میگم... میگم فرشته تحت درمانه... میگم هیچی معلوم نیست.... وای به حالت فرشته اگه باز جلوی زبونت رو نگیری.... این دفعه دیگه کوتاه نمیام.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_548
وارد خانه شدم و چادرم را آویز جالباسی کردم که گفت:
_وقته ناهاره... سفره رو بنداز.
از این لحن تحکمی اش خیلی دلخور شدم اما چیزی نگفتم.
سر سفره ی ناهار هیچ میلی به خوردن غذا نداشتم.
با غذایم بازی می کردم که باز با اخم و تخم گفت :
_لوس نشو غذاتو بخور....
_نمیخوام....
و تا این حرف ساده را زدم انگار یوسف از عصبانیت منفجر شد.
چنان زد زیر بشقابش که بشقاب برگشت و خودش عصبی صدایش را بلند کرد.
_با یه دختر 5 ساله انگار ازدواج کردم.... همش لجبازی... همش لوس بازی.... خسته ام کردی به خدا..... این مسخره بازیا چیه در میاری؟!
و من از حرص اینکه مبادا باز صدایمان را خاله اقدس بشنود که قطعا هم می شنید، فوری روی دو زانو بلند شدم.
_باشه... باشه.... تو رو خدا داد نزن یوسف.... خاله می شنوه.
_بذار بشنوه.... بذار همه بشنون.... تو داری درمان می کنی... واسه چی رفتی همه جا جار زدی که نازایی؟!.... کی بهت اجازه داد همچین مزخرفاتی رو بری به همه بگی؟
صدایش حتی بلند تر از قبل برخاسته بود و تا آن روز سابقه نداشت آن گونه فریاد بکشد.
_این دفعه ی آخریه که هیچی نمیگم.... به جان خودت قسم.... به جان تو قسم فرشته.... یه بار دیگه بخوای حرفی از پیش خودت بری بزنی، من حلالت نمی کنم.... من ازت نمیگذرم.... فهمیدی یا نه؟
_آره... آره.... فقط آروم باش.
و تا او آرام تر شد و نشست سر سفره، من اشکانم جاری شد.
_آخه ببین چکار می کنی با آدم؟.... زدم ظرف غذامو ریختم.
با همان اشکانی که آهسته می ریختم گفتم:
_بده به من دوباره برات غذا می کشم.
_نمیخواد.
و بعد با هر دو دست، برنج های روی سفره را جمع کرد و ریخت درون بشقاب.
_توی جنگیم... نمیشه غذا رو دور ریخت که... سفره هم تمیزه.
و نگاهش بالا آمد سمت من.
_بیینمت.....
سر بلند کردم و او اشکانم را دید و آنی پشیمان شد.
_اعصابمو خرد کردی دیگه فرشته.
فوری گفتم:
_اشکال نداره.... عادت می کنم به دادهای شما.
و با همان حرفم باز برخاست و سفره را دور زد و کنارم نشست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_549
_ببینم چشماتو....
سرم سمتش چرخید. نگاه بارانی ام را نشانش دادم و گفتم :
_وقتی همیشه خوبی.... وقتی هیچ وقت داد نمیزنی... وقتی اصلا عصبانی نمیشی.... یه بار.... فقط یه بار که این جوری سرم داد میزنی و حرف میزنی.... تموم تنم می لرزه یوسف.
_الهی بمیره یوسف....
تا خواستم بگویم خدا نکند، مرا در آغوش خودش کشید.
_دورت بگردم.... قربون اشکات برم.... حالا خوبه خوب عالمم که باشم یه داد که چیزی نیست.... باید مرد یه جذبه ای داشته باشه که بتونه زندگیشو جمع و جور کنه یا نه؟.... اگه همون دادم نمی زدم که تو الان تو کل شهر جار زده بودی که نازایی!
با بغض سرم را به سینه اش چسباندم و آهسته گفتم:
_مگه نیستم؟!... چرا میگی نگو؟.... چرا؟!
با دو دست سرم را به سینه اش فشرد.
_هیس... هیچی نگو.... هیچ کی نباید هیچی بدونه... حتی مادر من... حتی خاله طیبه... حتی خواهرت.... این راز زندگیمونه فرشته.... نگهش دار توی سینه ات... به کسی نگو که شیطون بخواد وسوسه کنه و ما رو از هم جدا..... ما بدون بچه هم خوشبختیم.
و چقدر خوشبخت بودم آن زمان!
عشق زیبای ما، تمام سختی ها را از جلوی چشمم می ربود.
وقتی یوسف در خانه بود، حتی با آن زانوی آسیب دیده اش، تمام کارهای خانه را می کرد.
جارو میزد... ظرفها را میبرد و در حیاط می شست.... اگر زمستان بود، می رفت و ساعتها در صف نفت می ایستاد تا پیت های بزرگ نفت را برایمان نفت کند.... نان می گرفت و تمام خریدها را انجام می داد..... حقیقتا یوسف خیلی خوب بود اما من بچه بودم هنوز!
گاهی لجبازی می کردم. گاهی لوس می شدم. گاهی قهر می کردم.
شاید هم داشتم تلافی آن چند هفته ای که یوسف نبود و در نبودش کلی کنایه از خاله اقدس می شنیدم را سرش خالی می کردم.
با آنکه از همان روز، یوسف به همه گفت که من در حال درمانم، و حتی یک هوچی گری راه انداخت و عمدا صدایش را بلند کرد تا حتی خاله اقدس هم بشنود و فکر کند درمانی درکار است اما.....
نمی دانم چرا رفتار خاله اقدس بعد از این قضایا با من تغییر کرد.
در نبود یوسف گاهی کنایه می زد!
_بیچاره یوسفم... وقتی هم که میاد مرخصی یک سره میره دنبال کارا.. یا باید بره دنبال نفت یا بره خرید کنه یا خونه رو جارو بزنه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_550
کم کم داشت طاقتم برای شنیدن این کنایه ها تمام می شد.
گاهی وقتی یوسف پایگاه بود، سعی می کردم، ساعات بیشتری در خانه نباشم تا کمتر کنایه بشنوم.
می رفتم درمانگاه سر خیابان و نزدیکمان. همان جایی که چند ماه کار کرده بودم و حالا از همکاران قبلی ام کسی آنجا نبود.
بدون گرفتن دستمزد کمک می کردم تا لااقل در خانه نباشم.
شب هم که به خانه بر می گشتم خسته بودم و حال فکر کردن به کنایه های خاله اقدس را نداشتم.
اما همه ی این کنایه ها روی هم جمع می شد.
خاله اقدس زن خیلی خوبی بود. حتی کافی بود بگویم مثلا هوس فلان غذا را کرده ام، حتما به یک هفته نکشیده، آن غذا را برایم درست می کرد، اما کنایه اش را هم می زد.
شاید هم هوس های مرا به حساب بارداری من می گذاشت و پیش خودش فکر می کرد شاید باردارم!
اما وقتی ماه ها پشت سر هم گذشتند و خبری از بارداری من نشد کم کم صدای خاله اقدس هم بلندتر شد.
و یک روز.... یک روز که یوسف از پایگاه برگشته بود، بالاخره باز حرفهایش را زد.
_چند ماهه گفتی فرشته داره درمان می کنه... پس چی شد؟
_مادر من درمان که با چند ماه نتیجه نمی ده... صبور باش.
_دیگه تا کی صبر؟!.... من دیگه عمری ندارم که بخوام واسه عروس نازام صبر کنم...
_این حرفا یعنی چی آخه؟!... می گی من چکار کنم یعنی؟
و صدای خاله اقدس آرام تر شد.
_ببین یوسف جان..... توی همین کوچه ی خودمون چند تا دختر خوب هستن که...
و صدای یوسف بلند شد.
_وای خدااااااا..... می دونی چی میگی مادر من!.... از خدا بترس واقعا.... شما همونی نیستی که می گفتی فرشته مادر و پدر نداره باید هواشو داشته باشی که مبادا آه بکشه؟.... چی شد آخه که همچین حرفی می زنی؟!
و صدای گریه ی خاله اقدس بلند شد.
_خسته شدم یوسف..... فرشته هنوز بچه است.... من متوجه می شم باهات لجبازی می کنه... من می دونم خودشو برات لوس می کنه....
_خب زنمه... دوست دارم خودشو برام لوس کنه... دوست دارم لجبازی هاشو.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_551
_یوسف جان..... تو تا کی می خوای واستی فرشته خوب بشه؟.... اصلا شاید اگه بازم باردار شد دوباره به خاطر ریه هاش بچه اش رو از دست بده... اون نمی تونه برات بچه بیاره مادر..... تو هم دلت واسه بچه ی فهیمه می ره....
_به خدا قسم... اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنید، دیگه باهاتون حرف نمی زنم مادر جان.
شاید آن روز، خاله اقدس در مقابل یوسف سکوت کرد اما سکوتش فقط در مقابل یوسف بود نه من.
روزها گذشت و هر روز با گذشت زمان، ترس تمام شدن مهلت صبر خاله اقدس در وجودم بود.
اواخر سال بود که بالاخره از همان چیزی که می ترسیدم، سرم آمد.
یوسف پایگاه بود و خاله اقدس کمی بهانه گیر شده بود.
برای آنکه بهانه نگیرد حتی من برایش به صف نفت می رفتم و دو پیت بزرگ 20 کیلویی را از مغازه توزیع نفت، به خانه می آوردم.
اما با این حال نمی دانم چرا احساس می کردم، خاله اقدس با من کمی سرسنگین است.
و بالاخره یک روز حرف دلش را زد.
سر ظهر آمد بالا و گفت :
_فرشته....
_بله....
_بشین می خوام باهات حرف بزنم.
نشستم و او سرش را کمی بلند کرد و نگاهم.
_به من راستشو بگو فرشته.... دکتر دقیقا بهت چی گفته؟
_دکتر؟!....
_دکتر گفته دیگه باردار نمی شی؟
_نه... اینو نگفته....
و یک دفعه صدای خاله بالا رفت.
_پس چرا نشدی؟.... الان چند وقته می گی دارم درمان می کنم.... درمان چی آخه؟.... می دونم تو و یوسف دارید بهم دروغ می گید.
بغض کردم.
_نه خاله.... باور کن دکتر به من همچین حرفی نزده.....
و خاله زد زیر گریه.
_راستشو بهم بگو فرشته.... دارم از غصه ی شما دوتا دق می کنم چرا حال من پیرزن رو نمی فهمید؟
فقط با همان بغض لعنتی که نمی شکست، نگاهش کردم و او ادامه داد.
_من تموم آرزوهام بعد یونس، فقط شده یوسف.....
سرم را پایین انداختم و تنها سکوت کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_552
می دانستم و حدس می زدم خاله اقدس بخواهد چه بگوید و چطور مرا راضی کند تا با یوسف حرف بزنم.
و حرفش را زد.
و همان چیزی را گفت که من حدسش را زده بود.
حقم داشت.... دیگر خودم هم می دانستم که حتما مشکلی هست و مشکلی دارم.
قرص هایم را خیلی وقت بود که نمی خوردم و همچنان باردار نبودم!
دکتر هم بعد از گذشت چند ماه و دادن انواع آزمایشات از من ناامید شد.
و تنها افسوسش برایم ماند که چرا آن دفعه، بچه ام تنها به خاطر شیمیایی شدن من از دست رفت.
دقیقا همان چیزی که حتی خاله اقدس هم به زبان آورد.
او گفت که حتی اگر باردار هم بشوم قطعا به خاطر ریه ام و شیمیایی شدنم، بچه از دست می رود و این یعنی..... پایان.
آنقدر به حرفهای آن روز خاله اقدس فکر کردم که وقتی یوسف به مرخصی برگشت، دلم را به دریا زدم و حرفهایم را زدم.
_یوسف....
_بله.....
سرش را با رادیوی کوچکش گرم کرده بود که مقابلش نشستم و گفتم :
_تو می دونی.... منم می دونم.....
_چی رو؟
_اینکه من باردار نمی شم.
نگاهش با این حرفم بالا آمد سمت چشمانم.
حتما منتظر بود ببیند چه می خواهم بگویم که ادامه دادم:
_خاله اقدس.... خیلی دوست داره نوه اش رو ببینه.... منم می دونم که تو چقدر بچه دوست داری.... الانم دو سال می شه که از سقط بچمون می گذره....
رادیو را کنار گذاشت و نگاهم کرد.
_خب....
_می خوام ازت که.... به فکر من نباشی.... به فکر مادرت باش.... به فکر دل مادرت....
_حتما اومده باهات حرف زده... درسته؟
_اگه حرفم نمی زد بالاخره من این حرفو می زدم.
نفس پری کشید و دستی به صورتش.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_553
_خب.... حالا می خوای چی بگی؟
نگاهش کردم و اشکانم بی دلیل مقابل نگاهش فرو ریخت.
_من راضی ام که تو بری و....
و هنوز نگفته عصبی صدایش را بالا برد.
_من برم چی؟!.... خوب گوشاتو وا کن فرشته.... من زندگیمون رو دوست دارم... من زنم رو دوست دارم... تو یا حتی مادرم اگه یه بار دیگه بخواین از این حرفا بزنید، دیگه ماه به ماه مرخصی هم نمیام.
سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم:
_آخه حق با مادرته.... تنها پسرشی.... اگه منم نتونم برات بچه بیارم....
ناگهان فریاد زد:
_فرشته!
و سکوت کردم ناچار اما او برخاست.
_دو روزه اومدیم مرخصی.
و بعد اورکتش را از روی جالباسی چنگ زد و ساکش را برداشت.
همین که دیدم ساکش را برداشت، دنبالش دویدم.
_یوسف... خواهش می کنم... یوسف....
و از پلهها سرازیر شد و من دنبالش که طبقه ی اول به خاله اقدس برخوردیم.
نگاه من و یوسف به خاله افتاد و خاله با تعجب به یوسف نگاه کرد.
_کجا به سلامتی؟
_برمی گردم پایگاه.
_تو که تازه اومدی!
و یوسف با عصبانیت منفجر شد.
_بله تازه اومدم ولی با حرفای فرشته دیگه نمی مونم.... می دونم اومدید باهاش حرف زدید و راضیش کردید اما دیگه من نیستم.... دیگه اصلا نمیام مرخصی ببینم می خواید چکار کنید.
_تند نرو... من هیچی نگفتم.
و یوسف سمتم چرخید.
_نگفته فرشته؟
تا خواستم حرفی بزنم خود خاله اقدس گفت :
_حالا فرضا هم گفته باشم.... خب که چی حالا.... زنت نازاست.... من یه پسر بیشتر ندارم.... یونسم رو خدا ازم گرفت.....
_از حالا منم ندارید مادر جان... چون دیگه بر نمی گردم.
و رفت سمت در خروجی. و من و خاله اقدس هر دو دنبالش.
من با گریه صدایش می زدم و خاله با عصبانیت با او حرف می زد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_554
_برو.... فکر کردی این جوری می تونی زندگی کنی؟.... بالاخره که چی؟... باید برگردی آخرش.
و یوسف درست پشت در حیاط ایستاد و گفت :
_بر نمی گردم... حالا ببینید.... شما و حرفاتون باعث شدید.
یوسف رفت و با رفتنش دنیای مرا جهنم کرد.
خاله اقدس برای اولین بار چنان با من دعوا کرد که چطور گذاشتم یوسف برود که اشکانم جاری شد.
برگشتم خانه و یک دل سیر گریستم و نفس هایم را تنگ کردم از شدت گریه.
بعد از ظهر همان روز، طاقت نیاوردم و رفتم دیدن خاله طیبه.
سکوت و ناراحتی ام، آنها را هم به شک انداخت.
اما من کسی نبودم که بخواهم حرفی بزنم. سکوتم طولانی شد و تنها دلم را به خنده های زیبای محمدرضا خوش کردم.
بعد از یکی دو ساعتی که خانه ی خاله طیبه بودم باز ناچار برگشتم به خانه.
خانه بی یوسف، بوی دلتنگی می داد. ناچار دفتر چهل برگمان را برداشتم تا چند خطی برایش بنویسم که به چند صفحه ای که یوسف نوشته بود، برخوردم .
یک صفحه نام مرا نوشته بود و زیرش برایم شعر نوشته بود.
جانی دوباره از عشقت در وجودم جاریست
این جان و این عشق مرا غیر از تو چه راهیست؟!
نفس کشیدم انگار. بغضم را فرو خوردم و باز به نوشته اش چشم دوختم.
_فرشته جان.... امشب که خواب از چشمانم فرار کرده، دلم می خواهد از تو بنویسم عزیزم.....تویی که برایم فرشته ی نجاتی بودی از همهی غمها و ناامیدیها.... تا هستم دوستت دارم.
پای همان صفحهی خودش با خودکار نوشتم:
_پس چرا رفتی تا من کنایه بشنوم؟..... نگفتی تو بری من باید از مادرت چه حرفایی بشنوم؟
نا آرامی آن روزم تنها بخشی از غم هایی بود که تازه داشت سرم نازل می شد.
از فردای آن روز، مشکل اصلی من و رفتار خاله اقدس آغاز شد.
خاله اقدس بدجوری از من دلخور بود و مرا مسبب رفتن یوسف به پایگاه می دانست.
اخم هایش درهم بود و یا حرف نمی زد یا اگر حرف می زد، کنارش، کنایهای هم به من می زد.
و من نمی دانم چرا فکر می کردم باید کاری کنم تا قهر و دلخوری اش برطرف شود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#متن_شب🌙
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
به کودک فقیر میگه گریه نکن دلبندم بجاش ما کلی مسجد داریم و برات دعا می کنیم که خدا برات درست کنه...!😐
جملاتی که در ظاهر فقط قشنگن و تبدیل میشن به یک شبهه بزرگ، درحالیکه جواب خیلی راحتی داره👇
https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
به کودک فقیر میگه گریه نکن دلبندم بجاش ما کلی مسجد داریم و برات دعا می کنیم که خدا برات درست کنه...!
شبهات بزرگی که تو ذهن خیلی هاست جواب های ساده تو کانالش داره که مرتب دسته بندی کردن تا بهتر استفاده کنی👆
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_555
عید آن سال اولین سالی بود که یوسف عمدا به مرخصی نیامد.
و چه روزهای جهنمی بود. هوا سرد، برف های زمستان هنوز کنج حیاط، و هفته ای چند بار در صف نفت و گرفتن آن....
غیر از این سختی ها، خاله اقدس هم قهر کرده و با من سر سنگین بود و من... حتی زبانم نمی چرخید که حتی با خاله طیبه درد دل کنم.
بیشترین ساعت روزم به گریه کنج اتاق می گذشت. اسپری هایم را تمام کردم از شدت غصه و دفتر چهل برگ داشت پُر می شد از درد دل هایم با یوسف.
که بالاخره یک روز زنگ زد!
فهیمه دنبالم آمد و از همان جلوی در خانه ی خاله اقدس صدایم زد.
_فرشته بیا که یوسف پشت خطه می خواد باهات حرف بزنه.
با عجله چنان از پله ها سرازیر شدم که دو پله ی آخر را زمین خوردم.
اما باز لنگ لنگان تا جلوی در رفتم. خاله اقدس هم جلوی در ایستاده بود که فهیمه گفت :
_یوسف زنگ زده.
_چرا خونه ی خاله طیبه زنگ زده؟!
و جوابش واضح بود. چون اگر خانه ی مادرش زنگ می زد، حتما خاله اقدس تلفن را بر می داشت.
اما هم من و هم خاله اقدس با هم سمت خانه ی خاله طیبه رفتیم. در زیر نگاه خاله اقدس گوشی را برداشتم و با نفسی نیمه به زحمت گفتم :
_الو....
_سلام.... خوبی؟.. نفست چرا این جوریه؟
بغضم گرفت.
_چه جوری؟!.... عید امسال نیومدی خب.
_خودت که خوب می دونی چرا نیومدم.... مامانم هم اونجاست؟
_بله....
_زنگ زدم خونه ی خاله طیبه تا مادرم بدونه از دستش ناراحتم.... تو هم نشینی گریه کنی ها....
_می شه؟
_اگه بخوای می شه....
_نمی تونم... یوسف برگرد تو رو خدا.
و با گریه این جمله ی آخر را گفتم و او آه غليظی کشید و من تا دیدم خاله اقدس دارد با خاله طیبه حرف می زند فوری آهسته در گوشی گفتم:
_به خدا دارم بدون تو اذیت می شم.... دیگه نمی تونم تحمل کنم.... مامانت با من قهر کرده... منو اینجا تنها گذاشتی و رفتی نمی گی اذیت می شم؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀