#بیوگࢪافے
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🤔
بہ زݥیـــن آمڊه ام خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂م
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
آقاے به اصطلاح مذهبی،شنیده یه نگاه حلالہ
دختر خانمے از کنارش رد میشه . . .
و حتی یه پلڪ نمیزنہ:/
اینقدرپلڪنمیزنهتادونگاهنشہوکارحرامنکنھ😐-!
#بهکجاچنینشتابان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت329
دایی و زن دایی و هستی و علیرضا و خاتون همه باهم آمدند و طبق معمول این اواخر ، باز تافته ی جدا بافته ، نیامد . حرصم گرفت .خیلی از این کارهایش عصبی می شدم .مادر چند کاسه از سوپ شیر را به همسایه ها داد و مابقی را کشید برای سر سفره ی شام که زنگ زد زده شد .لعنت به قلب من که حتی با همه ی آن کنایه ها و حرف هایش باز هم برایش بی تاب میشد . خودش بود . چه تیپی هم زده بود !
یا می خواست مرا دق دهد یا واقعا عین خیالش نبود.
شلوار جین مشکی و کت شیری رنگ دعوتی هستی توسط زن عمو فرنگیس را پوشیده بود . بُرد . با یک نگاه ، دل و جانم را برد و آتشم زد . چقدر تپش های ناجور قلبم را پنهان کردم تا اینکه سر سفره ی شام .....
کتش را روی دسته ی مبل انداخت و یکراست نشست سر سفره که خاتون گفت :
-یه کم زود آمدی حسام جان .
قربان زبان خاتون برم ، دلم را آرام میکرد . چنان با قربان صدقه ، کنایه اش را قشنگ می زد که کیف می کردم . حسام فقط یه جمله جواب داد:
-جایی کار داشتم خاتون جان .
سفره ی شام که چیده شد .دنبال یه جای خالی گشتم . همه سر سفره نشسته بودند و انگارعمدا فقط یه جا را خالی گذاشته بودند.
درست مقابل حسام ! نمی خواستم ولی
تنها جای خالی دور سفره بود نشستم و سوپ شیر درست کنار دستم .دایی فوری گفت :
-قربون دستت الهه جان یه پیاله واسه من بکش .
-چشم .
پیاله ی دایی رو که سمتش گرفتم با چشمکی به من گفت :
_فلفلم زدی یا نه ؟
لبخندی از ظرافت کنایه اش زدم و گفتم :
_نه دایی جون بخور نوش جونت .
دایی شروع به خوردن کرد و بلند گفت :
_وای چقدر خوشمزه شده ... بعضی ها عاشق سوپ شیر بودن ! ولی الان دارند پلو می خورند ؟!
زیرچشمی به حسام نگاه کردم، خودش را به نشنیدن زده بود که خاتون گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
@ebrahim_navid_delha55 - @askdin_com.mp3
3.03M
✨⃟ ⃟𝄞
نمـازشببخـون،
تانمــازشـبخونبشی🤲🏻✨🌙
#نمازشببخونیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ومیدانیمڪهسینهات
ازآنچهڪهآنهامیگویندتنـگمیشود!✨🌼
#ایهگرافی📿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا !
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
🌸 و چه مبارک است
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت.
آغاز می گردد ای صاحب کرامت
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ...
پناهمان باش ای بهترین
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بر ملا کردن نقشه حامیان دولت برای انتخابات 1400
#هوشیارباشیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
نوشتهبود:
یهوقتایی،جوریبقیهروببخشید،😇
کهباخودشونبگناگهاینبندهیخداست؛
پسخودِخداچهجوریه..؟(: 🤍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت330
-حسام جان ، سوپ برات بریزم ؟
بلند و جدی گفت :
_نه ممنون .
لبخند روی لبم آب شد و دایی باز کنایه زد :
_نترس ایندفعه فلفل نداره ... اون سالاد بود که فلفلی بود .
همه خندیدند که حسام یکدفعه از جا برخاست وگفت :
_ببخشید من جایی کار دارم .
در میان بهت و تعجب همه ، کتش را برداشت و با گفتن "ببخشید ببخشید" رفت . حس و حال همه گرفته شد . خصوصا من . هستی نگاهم کرد و من با آهی بلند که دست خودم نبود، حرصم رو توی گلوم خالی کردم . اما بعد از جمع شدن سفره ، توی اتاقم با هستی خلوت کردم .
-هستی به خدا از دست این رفتاراش خیلی دلخورم ، بهش بگو حلالش نمیکنم که هم به من تهمت زده ، هم دلمو شکسته .
-هستی آهی کشید و گفت :
_دل حسامم پره ... می دونید ... شما باید به نظر من یه جایی بشینید با هم حرف بزنید بالاخره بعد اینهمه مدت یه تفکراتی یه سوء تفاهماتی پیش اومده .
-کجا ؟! آقا سر سنگین شده ، اصلا غذای ما رو قابل نمیدونه ، چه برسه به خودمون ... لب به سوپ شیر نزد ...حالا بیاد باهم حرف بزنیم ؟ اصلا ولش کن ... من خودمم اعصاب و روان واسم نمونده که بیام باهاش حرف بزنم و آقا با کنایه هاش و کاراش اعصابم رو خط خطی کنه .
هستی همراه با نفسی بلند گفت :
_چی بگم الهه ... ولی به خدا می دونم که هنوز دوستت داره ...
-از کجا می دونی ؟! این آدمه یکسال پیش نیست .
-هست .... به خدا هست ... به جان تو هست ، فقط ... غرورش لگد مال شده ، داره اینجوری تلافی میکنه .
-تلافی شو سر من خالی میکنه ! منی که بخاطرش حتی از پدرم کتک خوردم ؟!
باز تنها جواب هستی آه شد . چرا که جوابی نداشت بدهد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت331
تعطیلات عید تمام شد و هیچ تغییر خاصی در روال زندگی من و اخلاق حسام حاصل نشد . اواسط اردیبهشت ماه بود که حالم بد جوری افسرده و گرفته بود و دلخور بودم .حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. حتی کلاس های خانم ربیعی که ، یه روز هستی زنگ زد و پیشنهاد یه مسافرت داد . قطعا پدر مخالفت می کرد . اما مادر راضیش کرد. هستی به مادر گفته بود که خودش با علیرضا می خواهند برای آخر هفته به ویلای دوست علیرضا بروند. خیلی دلم می خواست برای تعبیر حالم که شده برم . پدر که اجازه داد، ذوق زده شدم . چمدون کوچکی بستم و آخر هفته صبح زود بود که هستی دنبالم اومد.
مادر چند تا لقمه ی شامی برای صبحانه مان بسته بود که هستی نفس نفس زنان از پله ها بالا اومد .مادر با اخم نگاهش کرد:
_آخه دختر خوب ، تو با این شکم و با این وضعیت ، چه وقت مسافرت رفتنته !
-سلام .
-جان سلام .
-دیگه عمه جون ... هوس کردم ، پوکیدم تو خونه ... این فسقلی نیومده یه جور اذیت می شیم ، بیادم یه جور اذیت می شیم ، پس همین الان که نیومده ، مسافرت برم بهتره .
-مراقب خودت باش دختر جون .
-هستم .
نگاه هستی سمت من اومد و گفت :
-حاضری ؟
-آره تو دیگه بالا نمی اومدی از پله ها ،خودم می اومدم.
-اومدم ازعمه احوالپرسی کنم .
مادر صورت هستی رو بوسید :
_عمه قربونت بره ... برو عزیز ، به سلامت ، خدا پشت و پناهتون .
با خداحافظی از مادر از پله ها پایین رفتم . علیرضا کنار ماشینش ایستاده بود که با دیدن من جلو اومد و چمدان رو از دستم گرفت .
هستی صندلی عقب دراز کشید و من صندلی جلو نشستم . راه اقتادیم ، که هستی گفت :
_چه خبر الهه ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃پروردگارا !
🌸بر هر چه بنگرم...
🍃تـو پدیـدار بودهای
🌸مبارک است
🍃روزی که با نام تو
🌸و توکل بر اسم اعظمت...
🍃آغاز گردد ....
🌸الهی به امید تو
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت332
-چه خبر! خسته شدم از غصه ، تنهایی ، کنایه های بعضی ها ... چی بگم ولش کن بابا .
هستی آهی کشید که فوری چرخیدم سمتش و پرسیدم :
-هستی تنهایید دیگه ؟
لبخند زد:
_آره دیگه مگه نمیبینی .
-یه وقت حسام باهاتون نیاد .... حوصلشو ندارما .
خندید .خنده اش عصبی ام کرد:
_چرا میخندی ؟
-نه ... تنهاییم .
-مطمئن ؟
میون لبخند روی لبش ، یه اخم هم به ابرو انداخت :
-مگه نمیبینی !؟ اگه باهامون بود که میدیدیش .... تو جیبم که نذاشتمش.
سرم به دور و برم چرخید ولی حسام و ماشینش نبود که نبود.
نفس بلندی کشیدم . آروم زمزمه کردم :
-خدایی خیلی کاراش حرصم میده ...
حوصلشو ندارم ...دیدی که تو عیدی چکار کرد ؟! واسه یه پیاله سوپ بلند شد کلاً رفت ...آخه یه نفر نیست بهش بگه تو نمیگی واسه خاطر این اداهات من باید غر پدرم رو بشنوم ؟... به خدا تا همین دیشب بابا غر اون مهمونی رو به من میزد که بفرما اینم حسام حسام که میگفتید ....آقا کلاس میذاره ، آقا خودشو می گیره .
نه علیرضا و نه هستی جوابی برای من نداشتند . سکوتشان تا خود ویلای دوست علیرضا ، ادامه داشت . نزدیک ظهر بود که رسیدیم به ویلای دوست علیرضا . کمک هستی کردم وسایل رو براش بردم .شروع کردیم به آشپزی و برای ناهار ظهر یه دمی گوجه ی ساده درست کردیم . داشتم سالاد برای ناهار درست می کردم که هستی برای بار پنجم از کنار پنجره ی ویلا به حیاط نگاهی انداخت و زیرلب ، لب زد :
-پس چرا نیومد؟
-کی ؟! علیرضا که توی حیاطه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی قراری فرزند شهید مصطفی صدر زاده🥺💔
#شهداشرمندهایم 😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خـــداونـــدا...!
#باکری نیستم برایت #گمنام بمانم !
#چمران نیستم برایت #عارفانه باشم !
#آوینی نیستم برایت #عاشقانه قلم بزنم !
#همت نیستم که برایت #زیبا بمیرم !
مرا ببخش😔 با همه نقص هایم ...!
با تمام #گناهانم...!
لیاقت ندارم ولی ...
دل که دارم ...!!!
دلــــم #شهــادت میخواهد ...
#شهیدانه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا برخی سیاسیون چپ و راست و... اینقدر از آمدن دکتر #سعیدمحمد واهمه دارند؟
مردم کار رو تمام خواهند کرد...
جوانان نقش آفرینان اساسی در آینده این کشور خواهند بود..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حاجقاسمسلیمانی
یكباردرفرودگاهبغدادترورشد
صدبارتوایران💔!!
#نارفیق | #مسئولبیشرف
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت333
جوابم رو نداد. همون موقع صدای بوق ماشینی بلند شد و هستی که هنوز کنار پنجره بود، لبخند زد و گفت :
_حلالزاده اومد.
-کی اومد؟!
نگاه هستی اینبار سمتم چرخید :
_حسام .
-چی !! توگفتی خودت و علیرضایی فقط !
-خب آره ... تو ماشین فقط من و علیرضا بودیم ولی اینجا ..
اخم کرده گفتم :
_هستی چرا به من نگفتی ؟! من حوصله ی این بشر رو ندارم .
-توکاری نداشته باش ... برو توی اتاق خواب فقط گوش کن ببین من چه طوری جواب سئوالاتو از زبون حسام بیرون میکشم .
-ای خدا .
از جا برخاستم و یه نگاه به بیرون انداختم .
حسام بود.توی حیاط با علیرضا حرف میزد که هر دو سمت خانه آمدند و هستی فوری گفت :
_برو دیگه .
دلم می خواست جواب سئوالاتم رو از زبون خودش بشنوم واسه همین گرچه از این دروغ هستی و علیرضا ناراحت شدم ولی سمت یکی از اتاق ها که نزدیک پذیرائی بود رفتم و در اتاق رو باز گذاشتم تا بشنوم .صدای علیرضا بلند شد :
-یا الله .
چند بار گفت و حسام هم که انگار بی خبر تر از من بود اعتراض کرد:
_واسه زن خودتم یا الله میگی !
-خب دیگه ....
-سلام داداش ...خوب کردی، اومدی ... تنهایی؟!
-سلام ... آره دیگه ، تنهام ... پس باید با کی باشم !
-گفتم شاید بری اجازه ی الهه رو هم از عمه بگیری بیاریش .
صدای حسام با تعجب بلند گفت :
_کی ؟! الهه ؟! من برم دنبال الهه ؟! حالت خوبه تو ؟!
-خب چه اشکالی داره ! باید بالاخره با هم حرف بزنید تا سوءتفاهم ها حل بشه .
-کدوم سوءتفاهم !! سو ءتفاهمی نیست عین حقیقته .
هستی با ناراحتی گفت :
_عین حقیقته ؟ برگشتی به الهه گفتی ببخشید که نَمردم و عقدتون بهم خورد ؟! آخه این چه حرفیه بهش زدی داداش !چرا فکر می کنی الهه مشتاق عذاب کشیدن تو بوده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•° حاجیفدایخیانتِشماشد
بایدسیلیمحکمیبخورید!😡👊
#حاجقاسم | #خیانت 🤜
════°✦ ✦°════
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا !
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
🌸 و چه مبارک است
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت.
آغاز می گردد ای صاحب کرامت
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ...
پناهمان باش ای بهترین
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎆 در ماه رمضان بشرطی آمرزیده میشوی که...؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهیدجهادمغنیه 🕊
رو خودتون جوری کار کنید
که اگر یه گناهم کردید ، گریتون بگیره...(:✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت334
-نبوده ؟ هشت ماه تمام ، کنارش بودم ، هی گفت ، عقدمون موقته ، آرش برگرده همه چی بهم می خوره ، من هنوز آرش رو دوست دارم ...خب آرش خانش برگشت ... چشمش روشن ....
-الهه واسه خاطر تو اعتصاب غذا نکرد؟
صدای عصبی حسام بالا رفت :
-اعتصاب غذاشو می خوام چکار؟ یه بار به من نگفت که تو دلش چه خبره ، تا همه چی بهم خورد ، خانم اعتصاب غذا می کنه ، به آرش ، نه می گه ... چه فایده ! بعد اینهمه آدم ... چرا محمد ؟آرشو رد کرد که به محمد بله بگه ؟ که فقط بشه سوهان روح من ؟! که عذابم بده ؟!
-نه به خدا حسام جان ... من باهاش حرف زدم ...اشتباه می کنی تو ... با اصرار پدرش محمد رو قبول کرد.
سرم رو چسبوندم به همون باریکه ای که درو باز گذاشته بودم و حسام باز گفت :
_چه ساده ای تو ، هستی ! من الهه رو شناختم ... من ... من بدبخت که فقط شدم آرامبخش خانم ... سر وقتش ردم کرد برم ...فکر می کنی نفهمیدم توی آی سی یو ، که تند و تند افتاد دنبال کارای عقدش با محمد که مبادا من بمیرم و عقدش عقب بیافته !؟
-نه !! به خدا نه داداش ... مامان گفت مراسمشونو جلو بندازن.
قلبم از شنیدن حرف های حسام و آنهمه سوء تفاهم داشت ایست می کرد .تکیه زدم به دیوار تا سقوط نکنم که حسام عصبی ادای صدای منو در آورد:
_یکی رو دوست دارم می خوام برم بهش بگم ... خاک تو سر من کنن که هشت ماه کنار دستش بودم ، همین یه جمله رو به من نگفت ، تاهمه چی تموم شد ، خانم داد و هوار راه انداخت ، خودشو بست به اعتصاب غذا که حسامو می خوام ...می خوام چکار دوستی خاله خرسه رو .
طاقتم تمام شد .پچادرم رو چنگ زدم و چمدونم رو دست گرفتم و از اتاق بیرون زدم . حسام داشت حرف می زد که جلوی چشماش ایستادم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝