eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.6هزار دنبال‌کننده
157 عکس
53 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آب دهنم خشک شده. کاش می‌تونستم کمی از این آب را بخورم، اما لرزش دستام کار دستم میده. پشت دَر اتاقش ایستادم و دَر زدم. با گفتن جمله بیا تو، دستگیره دَر رو پایین دادم و وارد اتاق شدم. با ورود به اتاقش، زیر نگاه عصبیش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. چند قدم بهش نزدیک شدم.‌ بدون اینکه حرف بزنه، آب رو از دستم گرفت و روی میزش گذاشت. ناخواسته ازش فاصله گرفتم. روزنامه‌ای که روی میز بود رو برداشت و از حرص توی دستش فشار داد. _ من رو نگاه کن. سرم رو بالا گرفتم و تو چشم‌هاش خیره شدم. _ تو چرا به جای اینکه به من حرف بزنی، میری به مامان میگی؟ مگه بهت نگفتم به خودم بگو! _ آخه... مامان... ارتباط چشمیم رو باهاش قطع کردم. سرگردون به هر جایی جز چشمش نگاه کردم. روزنامه رو زیر چونه‌م گذاشت و صورتم رو بالا گرفت. خیره تو چشم‌هام، ریز سرش رو تکون داد. _ مگه بهت نگفتم حرفی شد به خودم‌ بگو؟ ریتم قلبم با نگاهش بهم ریخت.‌ انگار یه چیزی توی دلم پایین افتاد. روزنامه رو از زیر چونم برداشت. _ سؤال‌هام جواب نداره؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ مامان گفت بهت نگم. _ نمی‌خواد ادا در بیاری، وقت‌هایی که عصبانی‌ام‌ بگی مامان. ازم‌ فاصله گرفت و روی زمین نشست. _ رویا دارم یه کارهایی می‌کنم که خودت داری خرابش می‌کنی.‌ کاش جرأت داشتم‌ و می‌پرسیدم‌ داری چی کار می‌کنی! _ برو تو اتاقتون تمام کتاب‌های زهره رو بیار اینجا. _ یعنی واقعاً دیگه نمی‌ذاری درس بخونه؟ _ تو به این کارها، کار نداشته باش. کاری که گفتم‌ رو انجام بده. سرم‌ رو پایین انداختم. _ می‌شه من این کار رو نکنم؟ طلبکار گفت: _ یعنی چی؟ _ به مامان بگی بهتره نیست! _ نه، می‌خوام به تو بگم. _ آخه چرا من! _ چون من از مامان‌ توقع ندارم به حرفم گوش کنه، ولی از تو دارم. علی داره با این حرف‌هاش من رو عذاب می‌ده. چرا بهم نمی‌گه تصمیمش چیه؟ _ برو انقدر حرف نبر. _ خب پس تا شب صبر کن. تهدیدوار گفت: _ همین الان رویا! _ آخه من الان اگر این کار رو بکنم، زهره... عصبی روزنامه‌ای که کنارش گذاشته بود رو دوباره برداشت. فوری حرفم رو عوض کردم و قدمی به عقب برداشتم. _ باشه، باشه الان میرم‌ میارم. منتظر نموندم و فوری از اتاقش بیرون رفتم. درمونده به دَر اتاق نگاه کردم.‌ من اگر این کار رو بکنم، زهره دوباره باهام لج می‌شه. خاله از پایین پله‌ها نگاهم کرد. با دست اشاره کردم تا بالا بیاد. روبروم ایستاد. دستم رو روی بینی‌م گذاشتم و به اتاق خودم و زهره اشاره کردم. خاله متوجه منظورم شد و بی‌حرف دنبالم اومد. تن صدام رو پایین آوردم و دست خاله رو گرفتم. خواستم حرف بزنم که خاله متعجب گفت: _ چرا اینقدر یخ کردی؟ _ عیب نداره. خاله علی به من گفت تمام کتاب‌های زهره رو ببرم اتاقش. خاله کلافه نچی کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و زیر لب گفت: _ چه خاکی به سرم بریزم! _ من الان چی کار کنم! نبرم علی دعوام می‌کنه، ببرم زهره پوستم رو می‌کنه. نفس‌های عمیق و پشت سرهمش رو بیرون داد. _ الان باهاش حرف می‌زنم. فوری مانع شدم. _ نه خاله تو رو خدا نگو! به من می‌گه چرا هر چی بهت می‌گم میری به مامان میگی. الان تو اتاق کلی دعوام کرد. اخم کمرنگی وسط پیشونی خاله نشست. _ یعنی حرفت رو به من نزنی؟ _ حالا اینا رو ول کن؛ من چی کار کنم! نگاهی به وسایل زهره انداخت.‌ _ تا من بالام ببر بزار اتاقش، زهره نفهمه تو بردی. _ واقعاً نمی‌ذاره دیگه بیاد مدرسه!؟ _ نمی‌دونم به خدا، کی به تو گفت زنگ بزنی به دایی‌تون؟ _ خانم افشار. _ خدا الهی خیرش بده. نبود معلوم‌ نبود چه بلایی سر زهره می‌آورد. ببر این کتاب‌ها رو، شاید از عصبانیتش کم بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کتاب‌ها رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.‌ پشت دَر اتاق علی ایستادم. رضا همزمان از پله‌ها بالا اومد و با دیدن کتاب‌ها توی دستم، جلو اومد و گفت: _ چرا می‌بری اونجا؟ درمونده نگاهش کردم. _ علی گفت. _ واسه چی؟ _ نمی‌دونم. تو رو خدا به زهره نگو! _ مال زهره‌ست اینا!؟ _ به خدا من هیچ کارم، علی گفت ببرم‌ اتاقش. نچی کرد و به پایین پله‌ها نگاهی انداخت. _ واقعاً دیگه نمی‌ذاره بره؟ _ من نمی‌دونم رضا؛ نگی به زهره! _ نمی‌گم بابا، گیر دادی به یه حرف ول نمی‌کنی! با صدای عصبی علی به دَر نگاه کردم. _ رویا... چند ضربه به دَر زدم که رضا آهسته گفت: _ بپرس واقعاً نمی‌ذاره بره! _ پرسیدم، گفت به تو ربطی نداره. _ دوباره بپرس منم بشنوم. دستگیره رو پایین دادم و داخل رفتم. نگاهی بهم انداخت و با تشر گفت: _ از اتاق من‌ تا اتاقتون نیم ساعت راهه؟ به دَر اشاره کردم. _ خاله بیرون باهام حرف می‌زد. _ بذارشون‌ رو میز، برو بیرون.‌ کتاب‌ها رو روی میز گذاشتم و سؤالی نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد. _ چیه؟ گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم. خدا بگم‌ رضا رو چی کار کنه! سؤالی که جوابش رو چند لحظه پیش بهم نداد، باید دوباره بپرسم. _ می‌شه یه سؤال بپرسم؟ با سر اجازه داد. _ واقعی واقعی دیگه نمی‌ذاری زهره بیاد مدرسه؟ _ مگه الان بهت نگفتم تو کار بزرگتر‌ها دخالت نکن! _ یه سؤال فقط پرسیدم. _ رویا این رو آویزه‌ی گوشت‌ کن؛ اینی که دارم می‌گم‌ برای آیندمون هم... رضا پشت دَر هست و نباید این حرف‌ها رو بشوه. با صدای کمی بلند که بتونم‌ علی رو ساکت کنم، گفتم: _ باشه ببخشید، دیگه نمی‌پرسم. متعجب نگاهم کرد. خودش هم فکرش رو نمی‌کرد که من در برابر حرف از آینده‌ای که الان مشترک خطابش کرد، این طور پاسخ بدم و نذارم حرفش رو تموم کنه. ابروهاش بالا رفت. نمی‌دونم از این چراغ سبزی که علی بهم داد خوشحال باشم‌ یا از این که نذاشتم حرفش رو بزنه ناراحت.‌ نگاهش انقدر عمیق و معنی‌دار بود که نتونستم سکوت کنم.‌ با سر به دَر اتاقش اشاره کردم و لب زدم: _ رضا پشت دَرِ. متعجب‌تر از قبل، به در نگاه کرد و بلافاصله ایستاد و سمت دَر رفت. بدون معطلی دَر رو باز کرد.‌ سمت میز بودم و دیدی نسبت به بیرون نداشتم. دلم نمی‌خواست بگم‌ رضا داره چی‌کار می‌کنه؛ اما واقعاً توی اون شرایط چاره‌ای برام نمونده بود. _ خاک‌ تو سرت رضا! صدای رضا که حسابی خجالت کشیده بود رو شنیدم. _ من داشتم‌ رد می‌شدم. _ همیشه رد میشی، گوشت رو می‌چسبونی به دَر اتاق من؟! _ یهو خوردم زمین، برای اینکه تعادلم حفظ بشه به دَر اتاقت تکیه کردم. این بار صدای خاله اومد. _ تو رو خدا بسه! خونه‌ی ما شده شبیه این خونه مجردیا که یکسره از توش صدا در میاد. همه ساکت شدن‌.‌ موندن تو اتاق علی اصلاً به نفعم نیست. الان‌ میاد دق‌ودلی همه چی رو سر من خالی می‌کنه. آهسته سمتش رفتم. متوجه‌ام شد. بدون اینکه نگاهش رو از رضا که سرش پایین بود برداره، خودش رو کنار کشید تا رد بشم.‌ خاله رو به من گفت: _ برو به میلاد بگو بیاد تو دیگه بسه! علی با تشر به رضا گفت: _ تا وقتی تو، تو خونه‌ای، دخترا باید برن دم‌ دَر؟ رضا حق به جانب گفت: _ به من چه! مامان به رویا گفت. _ جواب منو نده رضا! رو به من گفت: _ تو هم برو سفره رو پهن کن، یه زهرمار بخوریم. چشمی گفتم و با عجله بدون اینکه به رضا نگاه کنم‌ از پله‌ها پایین رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد آشپزخونه شدم. زهره روبروی آینه کوچیکِ بالای سینک ایستاده بود و انگشتش رو آروم زیر کبودی زیر چشمش که کم کم داشت خودش رو نشون می‌داد، می‌کشید. با دیدن من فوری دستش رو انداخت. _ علی چی کارت داشت؟ چی باید به زهره بگم تا هم شک نکنه، هم دست از سرم برداره. _ هیچی، فقط دعوام کرد که برای چی زنگ زدی به دایی. بعد اینکه چرا مدیرتون گفته با من برید مدرسه، به جای اینکه به من بگی به مامان گفتی. سرش رو پایین انداخت و گفت: _ دستت درد نکنه به دایی زنگ زدی؛ هرچند زیاد با من خوب نیست ولی اگر نبود معلوم نبود چی می‌شد. _ من واقعاً به خاطر اتفاقی که برات افتاده متأسفم.‌ چشم‌های پر از اشکش رو ازم گرفت. شیر آب رو باز کرد و آبی به صورتش زد. _ خون بینیت کی بند اومد؟ _ هی قطع می‌شه، دوباره میاد. _ رویا به نظرت علی نمی‌ذاره من دیگه مدرسه برم؟ دلم براش سوخت. اصلاً دوست ندارم این خبر بد رو بهش بدم.‌ _ نمی‌دونم فکر کنم الان عصبانیه، صبر کن عصبانیتش بخوابه، شاید بذاره. اشک روی صورتش ریخت. _ هیچ وقت قسم نمی‌خورد! قسم خورد که نمی‌ذاره برم. _ صبر کن آروم‌ می‌شه؛ نهایتش بلند می‌شیم میریم خونه آقاجون از آقاجون می‌خوایم بهش بگه. _ آره همین مونده حرفم توی کل فامیل بپیچه که علی زهره رو زده، اجازه‌ هم نمی‌ده بره مدرسه. _ دیگه چاره‌ای می‌مونه؟ باید یه کاری بکنیم یا نه؟ با صدای لرزون گفت: _ آخه اگه من مدرسه نیام چی کار کنم؟ زهره اصلاً آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد و باهاش حرف زد؛ وگرنه الان بهش می‌گفتم چی توی رفتارهای زشت می‌بینی که ازشون دست بر نمی‌داری؟ اون روز که خونه‌ی عمه می‌رفتیم از چی لذت بردی که به پسره نگاه کردی و خودت رو توی خطر انداختی؟ هم آینده‌ت رو و هم اون لحظه‌ت رو خراب می‌کنی! اصلاً مگه‌ خانم مدیر بهت نگفته با هدیه حرف نزنی! مگه خاله و علی منعت نکرده بودن؛ چرا باهاش حرف زدی؟ چرا هر کی هر کاری رو بهت میگه نکن، انجام میدی؟ به جای گفتن این حرف‌ها فقط در‌ آغوش گرفتمش و شروع به نوازش کمرش کردم.‌ دستم روی بازوش خورد که با گفتن آخ، ازم فاصله گرفت. نگاهی به بازوش انداختم و متأسف سرم رو تکون دادم. وسایل سفره روی زمین چیدم. زهره پرسید: _ علی میاد پایین برای نهار؟ _ خودش گفت پهن کنم. _ من چی کار کنم؟ نه می‌تونم بمونم اینجا، نه می‌ذاره برم بالا. _ حالا چند تا قاشق زوری بخور. _ از گلوم پایین نمی‌ره. میلاد عصبی وارد خونه شد و دَر رو به هم کوبید. _ مامان... مامان... صدای خاله از بالای پله‌ها که کم‌کم بهمون نزدیک می‌شد اومد. _ جانم پسرم؟ _ چرا به رضا میگی بیاد دنبال من! همش منو می‌زنه.‌ رضا هم همیشه دق‌ودلیش رو سر میلاد خالی می‌کنه. خاله روبروی میلاد ایستاد و شروع به وارسی صورتش کرد. _ کجات زده؟ _ گوشم رو پیچوند. رضا دَر را باز کرد. خاله با تشر گفت: _ چرا میلاد رو زدی؟ _ بهش میگم بیا تو، میگه به تو چه! خاله لبش رو به دندون‌ گرفت و رو به میلاد گفت: _ آره میلاد! صد بار نگفتم به برادر بزرگت احترام بذار. _ این برادر بزرگ‌ من نیست که! داداش علی هست. رضا پوزخندی زد و رو به خاله گفت: _ بیا تحویل بگیر مامان‌خانم! میلاد گفت: _ به تو ربطی نداره، من حرف داداش‌ علی رو گوش می‌کنم. تو خودت بدی. خودم دیدم با مهشید سر کوچه حرف می‌زدی! خاله نگاهش بین رضا که با چشم و ابرو برای میلاد خط و نشون می‌کشید و میلاد جابجا شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از بهشتیان 🌱
عبدالرضا هلالی 1.mp3
4.54M
°•🌱 ± تو کارش بکن روا یا رضا 💐 🎼 🦋 🎤 (ع)
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چی میگه این‌ رضا! رضا چپ‌چپ به میلاد نگاه کرد و نزدیکش شد. _ غلط اضافه می‌کنه. میلاد پشت خاله پنهان شد. _ خودم دیدم. دیروز زن‌داداش مریم تو کوچه داداش علی رو دید سلام کرد، داداش اصلاً نخندید، فقط جواب سلامش رو داد؛ اما تو می‌خندیدی. _ مامان من یه دونه می‌زنم تو دهن اینا! خاله نگاه سرزنش بارش رو از روی رضا برداشت. _ میلاد تو به این کارها کار نداشته باش. _ نمی‌خوام. می‌خوام تو کوچه بازی کنم، این برای اینکه مهشید رو ببینه نمی‌ذاره. _ احمق بیشعور، علی گفت بیام بیارمت داخل! _ بازی دیگه بسه. برو بالا لباس‌هات رو عوض کن، بیا پایین ناهار بخوریم. میلاد عصبی پله‌ها رو بالا رفت. باید به میلاد بگم دیگه به مریم نگه زن داداش. زهره آهسته گفت: _ رضا هم وقت گیر آورده! من دارم تو استرس می‌میرم، این‌دوباره دعوا راه می‌ندازه. خاله وارد آشپزخونه شد. نگاهی به وسایل سفره که روی زمین گذاشته بودم انداخت. سالادی رو از توی یخچال که معلوم نیست کی درست کرده بود، بیرون آورد.‌ _ اینم بریزید تو کاسه. _ برای علی برنداشتی! خاله سؤالی نگاهم کرد و گفت: _ مگه نمیاد پایین؟ _ چرا میاد، سالاد با آبغوره دوست نداره با آبلیمو می‌خوره. _ ای وای اصلاً یادم نبود. _ الان براش درست کنم؟ با صدای علی همه بهش نگاه کردیم. _ نه نمی‌خوام؛ بشینید بخوریم. زهره تو حصار خاله نزدیک سفره شد و نشست. به خاطر عصبانیت علی، زمانی طول نکشید که همه سر سفره حاضر آماده نشستن. به غیر از میلاد هیچکس اشتهای غذا خوردن نداره. رضا گاهی به من، گاهی به میلاد چپ‌چپ نگاه می‌کنه.‌ اگر پشت دَر نبود، من حتماً حرف‌های آخرم رو با علی می‌زدم و متوجه می‌شدم که بالاخره منظورش از آینده مشترکی که ازش حرف زد چی بود! علی با اینکه غذایی که برای خودش کشیده بود رو تموم‌ کرده، اما قصد رفتن نداره.‌ نگاهی به بشقاب‌های خالی انداخت و گفت: _ مامان از فردا طوری برنامه‌ریزی کن که زهره یک ثانیه هم تو خونه تنها نباشه. هر کار اشتباهش رو من از چشم شما می‌بینیم. رو به زهره گفت: _این بار هم‌ که لازم ببینم تنبیه بشی، بی‌سرو‌صدا می‌برمت یه جایی که هیچ کس نباشه جلوم رو بگیره. پس بار آخرت باشه غلط اضافی می‌کنی! زهره که تلاش داشت هر لحظه خودش رو بیشتر به خاله نزدیک‌ کنه گفت: _ چشم. _ این‌ چَشمت اگر مثل دفعه‌ی پیش باشه، من می‌دونم تو! خاله با آرنج به پهلوی زهره زد و زهره گفت: _ دیگه تکرار نمی‌شه. _ امیدوارم. ایستاد و سمت دَر رفت. _ ساعت پنج حاضر باشید بریم خونه‌ی عمه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ابن رو گفت و بالا رفت.‌ زهره ناامید به خاله نگاه کرد. _ مامان تو رو خدا یه کاری کن! _ تمام راه‌ها رو به روی خودت بستی. اون حرف‌هایی که تو توی مدرسه به مدیرتون گفتی و برادرت شنید؛ چی بود آخه! _ هیچ کس حرف من رو باور نمی‌کنه. _ تو هنوزم دست برنداشتی، بعد می‌خوای من برات چی کار کنم! به سفره اشاره کرد. _ خوردن جمع کن. برم بالا ببینم برای مدرسه‌ت راضی می‌شه یا نه. _ من الان تمام بدنم درد می‌کنه.‌ چه جوری وایسم ظرف بشورم؟ رو به خاله گفتم: _ من می‌شورم. نگاه خاله بعد از حرف من روی زهره ثابت موند و متأسف سرش رو تکون داد. با صدای علی همه به دَر نگاه کردیم. _ میلاد غذات رو خوردی، بیا بالا اتاق من. میلاد ته‌ مونده دوغ توی لیوانش رو خورد و با عجله بیرون رفت.‌ رضا گفت: _ مامان ما تا کی باید به خاطر عباس‌آقا صبر کنیم؟ _ مگه قراره چی کار کنیم؟ دلخور و طلبکار گفت: _ یادتون رفت؟ من و مهشید دیگه. خاله کلافه نگاهش رو از رضا گرفت. _ بس کن آقا رضا! اولاً حداقل یه دو سه ماه‌ی باید صبر کنیم؛ دوماً صد بار گفتم اول علی بعد تو! _ علی که زن بگیر نیست. _ همون طور که زن گرفتن تو دست خودت نیست، زن نگرفتن علی هم دست خودش نیست. چهلم شوهر عمه‌تون سَر شه، میرم اجازه می‌گیرم‌ که مریم رو نشون کنیم تا بعد. خاله دوباره شروع کرد. اگر رضا پشت دَر نبود، الان حرف دل علی رو شنیده بودم و انقدر اذیت نمی‌شدم. _ خاله مگه علی نمی‌گه مریم رو نمی‌خواد! چرا اصرار دارید؟ _ کی گفت نمی‌خوام! _همش میگه، شما گیر دادید به مریم. چقدر هم زشته. این همه دختر برید سراغ یکی دیگه. از خودش بپرسید شاید کس دیگه‌ای رو دوست داشته باشه. _ چه حرف‌هایی می‌زنی رویا! علی و دوست داشتن! اینقدر فکر بچه‌م پاکه که به این چیزها فکر نمی‌کنه. _ حالا شما ازش بپرسید، شاید خودش گفت. خاله با تردید نگاهم کرد. _ فکر نکنم این جوری باشه.‌ اگر بود، خب می‌گفت بهم! _ شاید روش نمی‌شه. شاید شرایطش پیش نیومده که بگه.‌ با حس سایه‌ی کسی تو چهارچوب دَر، سر چرخوندم. علی میلاد رو روی سرشونه‌هاش نشونده بود و خیره به من نگاه می‌کرد. خاله نگران گفت: _ تو مگه گردنت درد نمی‌کنه! میلاد دیگه بزرگ‌ شده، نشونش اونجا. میلاد رو که حسابی خوشحال بود روی زمین گذاشت. نگاهش رو از من گرفت و به خاله داد. _ من و میلاد می‌ریم بیرون یه دوری بزنیم برمی‌گردیم.‌ مامان یه لحظه بیا، کارت دارم. دل تو دلم نیست. یعنی چی می‌خواد بگه! بعد از رفتن خاله، بدون درنظر گرفتن رضا و زهره، فوری پشت پنجره ایستادم و کمی بازش کردم. _ چی شده پسرم؟ _ میلاد بچه‌س؛ این شرایط رو درک‌ نمی‌کنه. نمی‌خوام چیزی براش کم بذارم. می‌برمش بیرون یکم از این فضا دور باشه. _ علی‌جان بد عادتش نکن. دوباره نری کلی وسیله براش بخری ها! _ نه حواسم هست. کاری نداری؟ _ راستی این رویا چی می‌گه؟ کاش می‌تونستم الان صورت علی رو ببینم. _ نمی‌دونم چی می‌گه؟ _ نگو که نشنیدی! _ آهان، در رابطه با ازدواج؟ شب با هم حرف می‌زنیم. _ نمی‌شه الان‌ بگی؟ _ چی بگم مادر من! _ تو...کس دیگه‌ای رو دوست... داری؟ تمام حواسم رو جمع کردم‌. چشم‌هام رو بستم که بهتر بشنوم که میلاد گفت: _ داداش ماشینت که پنچر شده! همین جمله باعث شد تا علی جواب سؤال خاله رو نده و من باز هم سردرگم بمونم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با برخورد دست رضا به بازوم، خودم رو عقب کشیدم. _ چته ترسیدم! طلبکار نگاهم کرد. _ من چمه؟ حواست به خودت هست! _ آخه به تو چه! از کنارش رد شدم. ظرف‌ها رو از توی سفره جمع کردم و شروع به شستن کردم. _ تو یه چیزیت می‌شه رویا! _ گفتم که به تو ربطی نداره. _ تو به علی گفتی گوش وایستادم! فکر نکن نفهمیدم. _ باشه باهوش! تو فهمیدی. _ اون‌جوری جواب من رو نده ها! میام‌ یه دونه می‌زنم تو دهنت، هم نونت بشه هم آبت. شیر آب رو بستم‌ و سمتش چرخیدم. _ تو من رو بزنی!؟ رضا دو قدم بلند سمتم برداشت که از ترس جیع کشیدم و پشت خاله که تازه وارد آشپزخونه شده بود پنهان شدم. _ چه خبرتونه! باز علی رفت بیرون، مثل سگ و گربه پریدید بهم! _ مامان‌ تو انقدر این رو لوس کردی که اصلاً احترام‌ بزرگتر رو نداره. چهره‌م رو مشمئز کردم و از پشت خاله نگاهش کردم. _ اوهو... تو شدی بزرگ‌تر من! بدبخت تو خودت لنگ بزرگتری. دوباره سمتم حمله کرد. خاله کلافه گفت: _ رضا دستت به رویا بخوره، من می‌دونم و تو! چرخید و با غیض به من‌ گفت: _ لازم نکرده به من کمک کنی! برو بالا تو اتاقت. _ خاله من رو چرا دعوا می‌کنی؟ به رضا اشاره کردم. _ این زنجیر پاره کرده. _ با منی؟ اصلاً حالا که این طور شد منم‌ می‌گم داشتی چی کار می‌کردی! مامان‌خانم از وقتی داشتی با علی حرف می‌زدی، رویا فال گوش ایستاده بود. خاله نگاه چپی بهم انداخت. _ برو بالا درست رو بخون تا علی بیاد بریم خونه‌ی عمه‌ت. رو به رضا دهن کجی کردم و پله‌ها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم و از ترس رضا دَر رو قفل کردم. منتظر زهره بودم ولی خاله اجازه نداد که بیاد بالا. درس‌هام رو خوندم و انقدر وقت اضافه آوردم که دوره‌شون هم کردم. دلم به حال زهره می‌سوزه، هر چند که مقصر خودشِ.‌ با سرو‌صدای میلاد، فهمیدم که به خونه برگشتن. نگاهی به ساعت انداختم و همزمان صدای علی تو خونه پیچید: _ مامان حاضر شید بریم خونه‌ی عمه. کتابم رو بستم‌. مانتو مشکیم رو پوشیدم. روسریم رو روی سرم انداختم که دستگیره دَر بالا و پایین شد و صدای زهره اومد. _ باز کن دَرو رویا! کلید رو توی دَر پیچوندم و بازش کردم. داخل اومد. _ چرا قفل کردی؟ _ از دست رضا دیوونه. دلخور گفت: _ تو کتاب‌های من رو بردی دادی به علی؟ رضا تلافی‌ش رو این‌جوری خالی کرده. از همین‌ می‌ترسیدم. آب دهنم‌ رو قورت دادم. _ به خدا علی گفت. هر چی گفتم نمی‌برم‌ قبول نکرد. نگاهش رو برداشت و آهی کشید. _ گیر داده باید بریم خونه‌ی عمه. من چه جوری با این صورت کبود بیام! زیر چشمش کبودی کوچیکی بود که به خاطر پوست روشنش حسابی خودش رو نشون می‌داد. _ یکم‌ کرم بزن، معلوم نمی‌شه. _ علی پایینه؛ جرأت نمی‌کنم‌ برم‌ از مامان بگیرم. تو می‌گیری برام بیاری؟ _ باشه.‌ از پله‌ها پایین رفتم. وارد اتاق خاله شدم و کرم‌ش رو برداشتم. پام‌ رو روی پله نگذاشته بودم که سایه‌ی علی و خاله رو از پشت پنجره دیدم. هر دو پشت به من روی ایوون نشسته بودن.‌ نگاهی به اطراف انداختم. خبری از رضا نبود. به دَر نزدیک‌ شدم که همزمان هر دو ایستادن‌ و سمت خونه اومدن.‌ مسیر رو فوری سمت راه‌پله کج کردم. دَر باز شد. خودم رو به بی‌اطلاعی زدم‌ و نگاهی به خاله و علی انداختم. کرم‌ رو بالا گرفتم‌ و رو به خاله گفتم: _ زهره گفت کرمتون رو براش ببرم‌ بالا. علی عصبی گفت: _ زهره بیخود کرد! کرم‌ می‌خواد چی کار!؟ بزار پایین برو بالا. _ برای آرایش نمی‌خواد که! _ برای هر کوفتی که می‌خواد. _ آخه زیر چشمش کبود شده! خاله نگاهی به علی که با شنیدن حرفم از عصبانیتش کم شده بود انداخت و زیر لب گفت: _ بگو زیاد نزنه. منتظر اجازه‌ی علی بودم که با سر حرف خاله رو تأیید کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق شدم و نفسی تازه کردم. کرم رو سمت زهره گرفتم. کمی زیر چشمش زد. لباس‌هاش رو پوشید و هر دو با هم از پله‌ها پایین رفتیم. علی گوشه‌ی اتاق دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود.‌ زهره فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت. نگاهی بهش انداختم و جلوتر رفتم. از صدای نفس‌هاش متوجه شدم که خوابیده.‌ به اتاق خواب خاله رفتم‌ و پتویی برداشتم. آروم روش کشیدم و پاورچین پاورچین پیش خاله و زهره رفتم. خاله اضافه مونده غذاها رو توی یخچال می‌ذاشت و زهره‌ گوشه‌ای کز کرده بود. آهسته گفتم: _ خاله علی خوابیده. خاله با دلسوزی گفت: _ بار رو دوش بچه‌م خیلی زیاده. نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد. _ نمی‌ذارید یکم‌ استراحت کنه. زهره سرش رو پایین انداخت.‌ _ صبر می‌کنیم تا بیدار شه.‌ زهره گفت: _ می‌شه من برم بالا؟ _ بی‌دردسر برو، تلفن خونه رو هم نبر بالا! زهره چشمی گفت و بیرون رفت. خاله تا زمانی که زهره توی دیدش بود نگاهش کرد. فرصت رو غنیمت شمردم. _ خاله با علی حرف زدید چی گفت؟ _ کی چی گفت؟ _ الان که کرم رو بردم بالا، دیدم تو حیاط باهاش حرف می‌زدید. طوری که به من ربطی نداره گفت: _ خب؟ _ خب می‌گم ازش پرسیدید کس دیگه‌ای رو دوست داره یا نه؟ _ نخیر نپرسیدم. لازمم نیست که بپرسم. من بچه‌م رو می‌شناسم، اگر کسی رو هم بخواد اول به من می‌گه. _ شاید روش نمی‌شه بگه، یا یه عشق... چشم‌هاش رو ریز کرد. _ توی این حرف‌ها دنبال چی می‌گردی؟ شونه‌هام رو بالا دادم. _ هیچی، فقط نگران آینده‌ی پسر عمومم.‌ _ نگران نباش.‌ من خودم حواسم هست.‌ الان بهش گفتم مریم رو کنسل کنم، گفت فعلاً آره، نگفت نه؛ این یعنی می‌خواد با خودش کنار بیاد. نگاهش رو به سقف داد. _ خدایا کمک‌ بچم کن. نمی‌دونم چه گرفتاری داره که همش میگه صبر کنم.‌ رو به من ادامه داد: _ این‌ رضا هم آخر سر می‌ترسم آبروریزی راه بندازه. چرا علی به خاله از من حرفی نمی‌زنه! چرا گفته صبر کنه! پس اون حرفی که تو اتاق زد و از آینده مشترکمون بود چیه؟ _ رویا حواست کجاست؟ به خاله نگاه کردم. _ بله. _علی بیدار شده؛ گفت یه چایی براش ببری که بریم. سینی چایی رو سمت من گرفت. _ ببر بخوره. دلخور نگاهم رو به طرف دیگه‌ای دادم. _ من نمی‌برم. متعجب گفت: _ چرا؟ _ چون دوست ندارم. _ بسم‌الله... هر روز سر و دست می‌شکنی که خودت ببری! سینی رو جلوتر گرفت. _ بگیر ببر ببینم! شاکی سینی رو گرفتم و با اخم‌های تو هم سینی رو جلوش گذاشتم‌. اهمیتی به نگاه متعجبش ندادم و به حیاط رفتم. فکر و خیال اینکه شاید یکی از این دخترای جمع, قراره عروس آینده خاله بشه یا یه دختر شیرازی دست از سرم بر نمی داشت نمی فهمیدم اصلا چرا انقدر این مسئله برام مهم شده,با تمام وجود سعی کردم فکر و خیال ها رو پس بزنم از کنار جمع بلند شدم و به طرف مامان و خاله اینا رفتم که داخل آشپزخونه مشغول آماده کردن ظرف و ظروف برای آش بودن نگاهی به وسط اشپزخونه انداختم و گفتم : _کمک نمی خواید؟ صدایی از پشت سرم که صدای حامی بود گفت: _دیر رسیدید, الان فقط پخش آش بین همسایه ها مونده که کار شما نیست http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 روی ایوون نشستم. میلاد با توپش وسط حیاط بالا و پایین می‌شد.‌ بغض گلوم‌ بالاخره راه خروج رو توی چشم‌هام پیدا کرد.‌ اشکی که روی صورتم ریخت رو فوری پاک‌ کردم. من اصلاً برای علی هیچ اهمیتی ندارم.‌ اصلاً همین امشب با عمو میرم خونه‌ی آقاجون.‌ دور باشم خیلی بهتر از اینه که نزدیک‌ باشم و با بی‌تفاوتی‌هاش آزار ببینم.‌ دَرِ خونه باز شد. خاله بیرون اومد و گفت: _ رویاجان خوبی؟ حرف زدنم، دست بغض پنهانی توی گلوم رو برای خاله رو می‌کنه. با سر تأیید کردم. کنارم نشست و با دیدن اشک توی چشم‌هام، ناباورانه اسمم رو صدا کرد: _ رویا! نگاهم رو از خاله گرفتم و خودم رو کنترل کردم. _ علی گفت رویا از چی ناراحته؛ من گفتم هیچی! چی شدی عزیزم!؟ _ هیچی خاله، دلم گرفته. می‌خوام به درد خودم بمیرم. با تشر گفت: _ عِه! دل که بیخودی نمی‌گیره! خاله بیخیال نمی‌شه و انقدر سؤال می‌پرسه تا بهش بگم. کلافه گفتم: _ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. آه خاله باعث شد تا بغضم سر باز کنه و نتونم جلوش رو بگیرم. شروع به گریه کردم.‌ دستش رو دور کمرم انداخت و از پهلو بغلم کرد و با بغض گفت: _ الهی خاله‌ت برای دلت بمیره.‌ دورت بگردم گریه نکن! به علی می‌گم‌ پنج‌شنبه ببرد امام زاده. صورتم رو سمت خودش برگردوند و اشکم رو پاک‌ کرد. _ خوبه؟ میری اونجا باهاشون حرف می‌زنی دلت آروم می‌گیره. خدا بگم این زهره رو چی‌کار کنه! اعصاب همه رو خورد کرده. _ علی چی بهتون گفت. _ هیچی. بچه‌م خلقش تنگه؛ گیر کرده با زهره چی‌کار کنه. _ نه، در رابطه با من چی گفت. _ حالش که گرفته هست؛ تو هم با اخم سینی گذاشتی جلوش، بدتر شده. بهش میگم مگه بار اولِ رویا اخمش می‌ره تو هم که تو ناراحت شدی! می‌گه رویا ازم یه چیزی خواسته که هر طور بهش فکر می‌کنم نمی‌شه. سرم از شنیدن این حرف یخ کرد. خاله سؤالی نگاهم کرد. _ چی ازش خواستی؟ به روبرو نگاه کردم. چرا نمیشه؟ پس چرا انقدر چراغ سبز نشونم داده! شاید چراغ سبز نبوده و من اینقدر که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم. _ رویاجان با توام خاله! خیره و مات نگاهش کردم. _ می‌گم چی از علی خواستی؟ به خودم بگو برات می‌گیرم. دنبال کلمه‌ای می‌گشتم که به خاله بگم که صدای علی باعث شد تا با چشم‌های پر از اشکم بهش نگاه کنم. _ می‌گه رانندگی یادش بدم. بهش گفتم صبر کن هجده ساله‌ت بشه بعد. خاله با خنده گفت: _ دردت اینه؟ خب صبر کن نُه ماه دیگه می‌تونی بری کلاس. علی گفت: _ مامان زودتر برو حاضر شو بریم. وقتی دیدی خوابم، باید بیدارم می‌کردی نه اینکه پتو بندازی روم! الان عمه دلخور می‌شه. _ اولاً تا فردا صبح هم بیدار نمی‌شدی بیدارت نمی‌کردم؛ دوماً من پتو روت ننداختم! فکر کردم خودت انداختی. میلاد توپش رو سمت من پرتاپ کرد. _ من دیدم رویا انداخت. خاله ایستاد و متوجه نگاه معنی‌دار علی به من نشد و خوشحال گفت: _ به رویا میگن یه خواهر دلسوز.‌ درمونده و دلخور به خاله نگاه کردم. به چه زبونی بگم من‌ نمی‌خوام خواهر باشم؟ خاله متوجه نگاه من هم نشد و داخل رفت. علی بالاخره نگاه سنگینش رو با نفس سنگینی که کشید، ازم براشت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت. مسیر رو کج کرد و سمت دَر حیاط رفت. _ میلاد برو لباست رو عوض کن. _ این که بد نیست! روبروش روی یک پا نشست. _ رنگش قرمزِ، خوب نیست. نمایشی گوش میلاد رو گرفت. _ اونجا رفتیم مثل یه پسر خوب کنار من می‌شینی. مثل اون دفعه آبروریزی نکنی ها! _ چشم. _ آفرین پسر خوب. بدو برو بالا لباست رو عوض کن. دیگم توپت رو هم سمت کسی پرت نکن.‌ _ باشه. میلاد با عجله وارد خونه شد. علی نگاهی به من انداخت و از خونه بیرون رفت.‌ چقدر از دستش عصبانی‌ام. چرا هیچ کاری نمی‌کنه! اگر به همین روش ادامه بده نمی‌تونم‌ روی قولم که به هیچ کس حرفی نزنم عمل کنم.‌ هر چند خیلی برام سخته ولی باید یه کاری کنم.‌ اگر خودش بهم می‌گفت نه، منم ازش دل می‌کندم. ولی این‌جوری سردرگم موندن خیلی عذاب آوره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با اومدن زهره و خاله به حیاط ایستادم.‌ میلاد جلوتر از بقیه سوار ماشین شده بود.‌ دلخور و بدون توجه به نگاه علی کنار شیشه نشستم. برعکس دفعه قبل، زهره سربزیر نشسته. علی هم که هر بار بعد از اینکه یکی‌مون رو دعوا می‌کرد، زیاد طول نمی‌کشید که می‌رفت و از دلش درمی‌آورد، اینبار اصلاً به زهره محل نداد. ماشین رو توی کوچه‌ی عمه پارک‌ کرد و همه پیاده شدیم.‌ روبروی زهره ایستاد. _ الان که رفتیم داخل کنار مامان می‌شینی. زهره به خدا قسم بری سمت دخترهای عمه، من می‌دونم با تو! سربزیر لب زد: _ چشم. میلاد گفت: _ مامان کیا اونجان. شام هم می‌مونیم؟ _ همه هستن. نه شام نمی‌مونیم. علی دست میلاد رو گرفت. _ میلاد هم قرار پیش من بشینه، مگه نه؟ این کار علی باعث شد تا میلاد احساس غرور کنه. سینه‌ش رو جلو داد و صداش رو کمی مردونه کرد: _ بله. رو به مامان‌ گفت: _ اون‌ پسره که همسن من بود، اونم هست؟ تا خاله خواست جواب بده، غرغرکنون گفتم: _ فقط خودمونی‌ها هستیم. البته خانه‌زادمون هم هست. نگاه سؤالی همه روم ثابت موند و خاله پرسید: _ خانه‌زادمون کیه؟ _ اقدس‌خانم و دخترش. ولشون می‌کنی بالای مجلس خانوادگی ما نشستن. علی به زور خنده‌اش رو جمع کرد و با میلاد چند قدمی از ما فاصله گرفت. خاله با تشر گفت: _ نمی‌گی این جوری در رابطه با همسر آینده‌ش حرف می‌زنی ناراحت می‌شه! اونا به احترام ما اومده بودن. رضا به شوخی گفت: _ مامان شما خودت رو ناراحت نکن. علی به زور جلوی خنده‌اش رو گرفت.‌ سرش رو خم کرد و کنار گوش مادرش گفت: _ این طور که معلومه خودت عاشق مریم شدی. می‌گم اگر راه داشت خودت مریم رو می‌گرفتی ها! خاله محکم به کمر رضا زد. _ خیلی بیشعوری. رضا بدون اینکه کنترلی روی صدای خنده‌اش داشته باشه، از ما فاصله گرفت و کنار علی ایستاد‌. خاله رو به من گفت: _ کی باشه به خاطر این فضول بودن بزنم تو دهنت. نگاهش رو ازم گرفت و راه افتاد. وارد خونه‌ی عمه شدیم. با تعارف برادر عباس‌آقا داخل رفتیم و بعد از سلام و احوال‌پرسی با بزرگترها، کنار هم نشستیم. رضا فوری عذرخواهی کرد و بیرون رفت.‌ زهره کنار گوشم غرغرکنون گفت: _ الان اگه من می‌خواستم برم بیرون نمی‌ذاشتن! ولی رضا چون پسره می‌تونه. به خانم‌جون که با لبخند نگاهم می‌کرد لبخندی زدم و آهسته گفتم: _ چون تو دسته گل به آب دادی. _ الان فکر کردی اگر تو بخوای بری می‌ذارن؟ _ من که جایی نمی‌خوام برم.‌ با صدای مهشید از تو آشپزخونه نگاهش کردم. _ رویاجون یه لحظه میای. قبل از من علی نگاهی به آشپزخونه انداخت. محمد تو آشپزخونه خودش رو درگیر کاری کرده بود. ابروهاش کمی گره خورد و سرش رو پایین انداخت. خواستم بایستم که آهسته گفت: _ بشین سر جات. خاله که بینمون نشسته بود، لبش رو به دندون گرفت. _ عِه! زشته. رو به من‌ گفت: _ برو ببین چی می‌گه! علی ابروهاش رو بالا انداخت. کمی سرش رو خم کرد و نگاهم کرد. محکم و جدی گفت: _ گفتم نه! خاله پنهانی چنگی به چادرش زد و با التماس گفت: _ آبروریزی نکنید.‌ پاشو برو کمک. به علی که نگاه پر از تهدیدش هنوز روم بود نگاهی انداختم و با صدای بلند گفتم: _ من پام خواب رفته، نمی‌تونم بیام. وارفته گفت: _ می‌خواستم چایی رو تعارف کنی! محمد جلو رفت و سینی رو از دستش گرفت. _ بده من می‌برم. علی نگاهش رو از من گرفت و به روبرو داد. خاله زیر لب گفت: _ علی جان چرا این جوری کردی! _ این همه آدم، چرا رویا رو صدا می‌کنه! فکر کرده من بچه‌م. مگه بهشون جواب نه نداده! من به احترام عمه الان هیچی بهشون نگفتم. _ محمد پسر بدی نیست که تو... عصبی و کلافه گفت: _ وقتی رویا گفته نه، بیخود می‌کنه! _ خب حالا. بسه! می‌ریم خونه حرف می‌زنیم.‌ محمد چایی رو تعارف کرد. به ما که رسید نه من برداشتم نه علی.‌ نمی‌دونم این حساسیت علی برادرانه‌س یا به خاطر پیشنهادمِ. بعد از تعارف چایی از جمع اجازه گرفت و همراه با مهشید بیرون رفت.‌ عمه با خانم‌جون‌ مشغول حرف زدن بود و عمو با آقاجون. زن‌عمو هم مثل همیشه اخم‌هاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمی‌زد.‌ میلاد آهسته گفت: _ داداش من برم با اون پسره بازی کنم! _ نه. _ قول می‌دم ترقه بازی نکنیم. _ نه میلاد بشین سرجات، الان می‌ریم. میلاد بغض کرد و سرش رو پایین انداخت.‌ علی با دلسوزی نگاهش کرد. _ میلاد بیرون نمیری‌ها! فقط تو حیاط. ذوق زده نگاهش کرد. _ باشه چشم. الان برم؟ _ برو. فوری ایستاد و با پسربچه‌ای که منتظرش بود به حیاط رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 یک ساعتی می‌شه همه مشغول صحبت هستن که خاله رو به عمه گفت: _ آبجی اگر اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم. _ کجا! من شام براتون درست کردم. _ ما نمک‌پرورده شماییم. خیلی ممنون. _ زهرا تعارف نکردم؛ برید ناراحت می‌شم. خاله نگاهی به علی کرد و گفت: _ آخه مزاحم می‌شیم. زهره زیر لب التماس می‌کرد: _ مامان‌ تو رو خدا بریم. _ چه مزاحمتی! بمونید دورم که شلوغه خیالم راحتِ. با تأیید سر علی خاله گفت: _ باشه؛ خیلی ازتون ممنونم. صدای گوشی علی بلند شد. به‌ صفحه‌ش نگاهی کرد‌ و ایستاد. همزمان که تماس رو وصل کرد بیرون رفت. نگاهم به آقاجون گره خورد. الان که علی نیست بهترین فرصته که با آقاجون درمیون بذارم. نکنه بهش بگم مخالفت کنه و دیگه نذاره برم خونه‌ی خاله! نفسم رو آه مانند بیرون دادم.‌ پس من چی کار کنم! _ چته عزیزم؟ به خاله نگاه کردم. _ حوصله‌م سر رفته. نیم‌نگاهی به زهره انداخت.‌ _ پاشید برید تو حیاط. زهره با بی‌میلی گفت: _ من از اینجا تکون بخورم علی میگه چرا. _ والا حق داره بچه‌م. هر کاری می‌کنه سر جات نمی‌شینی. رو به من ادامه داد: _ خودت تنها برو.‌ بعد هم یه چند دقیقه‌ای برو پیش مادربزرگت بشین.‌ همش نگاهت می‌کنه‌. _چشم. ایستادم و سمت حیاط رفتم. کفش‌هام رو پوشیدم که متوجه علی شدم. لب ایوون روبروی باغچه‌ی تقریباً بزرگ عمه نشسته بود. آرنج هر دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و کف دست‌هاش روی شقیقه‌هاش بود. توی حیاط به غیر از من و علی، میلاد و دوستش، هیچ کس نیست. شاید الان بشه باهاش حرف بزنم.‌ هر چند که الان اعصابش برای زهره داغونه. کمی نگاهش کردم. بالاخره به خودم جرأت دادم و جلو رفتم. توی چند قدمیش که ایستادم متوجه حضور کسی شد و سرش رو سمتم چرخوند. _ تویی! ترسیدم فکر کردم عموعه. _ مگه عمو کارت داره؟ کلافه به روبرو نگاه کرد. _ آره یه چند وقتیه گیر داده... حرفش رو نصفه رها کرد و تو چشم‌هام ذل زد. _ کاری داری؟ به کنارش اشاره کردم. _ می‌شه بشینم؟ با سر تأیید کرد.‌ با کمی فاصله نشستم. علی نفس سنگینی کشید. _ رویا می‌دونم چی می‌خوای بگی، ولی اینجا جاش نیست. از خجالت دست‌هام یخ کرده اما نمی‌تونم منتظر بمونم تا سرنوشت برام تصمیم بگیره. نگاهم رو به سنگ‌های مرتبی که دور باغچه چیده بودن دادم.‌ _ پس کی وقتشه؟ _ نمی‌دونم، ولی الان نه. بلند شو برو پیش مامان. اب دهنم رو به سختی قورت دادم. _ علی من... فقط یه سؤال دارم. _ بپرس. _ الان نگرانی تو فقط آقاجونِ. _ رویا‌جان برو تو بعداً حرف می‌زنیم. _ اگر فقط آقاجونِ من الان برم باهاش حرف بزنم. عصبی کامل سمتم چرخید. _ تو خیلی بی‌جا می‌کنی! انقدر بی‌بزرگ‌تر شدی که خودت بری حرف بزنی! _ وقتی تو هیچ کاری نمی‌کنی... _ حتماً یه چی می‌دونم که کاری نمی‌کنم. دارم بهت می‌گم‌ بلند شو برو داخل، بگو چشم! چشم‌هام پر از اشک شد. بهش نگاه کردم. فوری سرش رو پایین انداخت و کلافه گفت: _ فردا با هم حرف می‌زنیم. بلند شو برو تو.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از همین قولِ نصفه‌و‌نیمه علی برای حرف زدن هم خوشحال شدم. اشکم رو با گوشه‌ی روسریم پاک کردم و ایستادم.‌ چشمی گفتم و سمت خونه پا کج کردم.‌ صدای دَر خونه بلند شد.‌ میلاد فوری دَر رو باز کرد و چند لحظه‌ی بعد رو به علی گفت: _ با عمو کار دارن. طوری که میلاد بشنوه گفتم: _ من‌ الان بهش می‌گم. کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدم و رو به عمو که کنار آقاجون نشسته بود گفتم: _ عمو دَم دَر با شما کار دارن. _ کیه؟ _ نمی‌دونم، میلاد دَر رو باز کرد. با اشاره خاله، کنار خانم‌جون و آقاجون نشستم.‌ آقاجون فوری دستم رو گرفت. _ خوبی دخترم؟ _ خیلی ممنون. _ من باهات حرف دارم ولی اینجا جاش نیست. به عموت می‌گم‌ فردا بیارد خونه‌ی ما. علی قرارِ فردا با من حرف بزنه. دلم نمی‌خواد این موقعیت رو از دست بدم! _ آقاجون فردا نه؛ من یه امتحان مهم دارم. _ بعد مدرسه میاد دنبالت. _ نه آخه من اون موقع خیلی خسته‌م. دیگه باشه جمعه میام. به شوخی زد روی پام. _ کره‌خر چرا از من فراری هستی؟! _ نه به خدا! جمعه میام دیگه. _ فردا خسته‌ای! پنجشنبه چرا نمیای؟ _ آخه قراره بریم امام‌زاده. برای لحظه‌ای غمگین شد و تو فکر رفت. _ جمعه میام. باشه آقاجون! خیره نگاهم کرد. _ نه کارم واجبه، فردا به عموت می‌گم بیاد دنبالت. با بلند شدن نصف مهمون‌های عمه بهشون نگاه کردیم. عمه ناراحت رو به فامیل‌های شوهر مرحومش گفت: _ کجا!؟ برادر عباس‌آقا گفت: _ زن داداش این‌جا و اون‌جا نداره. ما از اول به نیت شام نیومده بودیم.‌ عمه فوری ایستاد. _ آخه چرا؟ _ حالا بعداً سر فرصت میایم. اهمیتی به ناراحتی و تعارف‌های عمه ندادن و یکی یکی خداحافظی کردن. خواهر عباس‌آقا که من برای اولین بار تو مراسم ختم دیده بودمش روبروی خاله نشست. نگاهش بین خاله و زهره جابجا می‌شد و حرف می‌زد.‌ مهمون‌ها یکی‌یکی خداحافظی کردن و رفتن. به زن عمو که تو آشپزخونه خودش رو مشغول کرده بود نگاه کردم.‌ عمه ناراحت نشست و اخم‌هاش رو تو هم کرد. خانم‌جون‌ گفت: _ شاید با ما دعوت کردی‌شون خوششون نیومده. در اوج ناراحتی ابراز بی‌اهمیتی کرد. _ به جهنم! علی یاالله‌ی گفت و با میلاد وارد شد. کنار خاله نشستن. آقاجون رو به خاله گفت: _ عروس، فردا مجتبی رو می‌فرستم جلوی دَر مدرسه، رویا رو بیاره خونه‌ی من. خاله با استرس نگاهم کرد. _ خیر باشه آقاجون! _ خیره ان شالله. ناراحت به علی که از بالای چشم نگاهم می‌کرد و نمی‌تونست حرف بزنه، نگاه کردم. با صدای بسته شدن غیر معمولی و محکم دَر خونه، همه‌ی توجه‌ها سمت دَر رفت.‌ عمو با صدای کنترل شده‌ای گفت: _ خاک برسرتون. عمه‌تون عزا داره. الان وقت این کارهاست! اگر عمو می‌دونست خونه انقدر خلوتِ و هیچ‌کس حرف نمی‌زنه، این حرف رو نمی‌زد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای رضا باعث شد تا علی فوری به طرف حیاط بره. پشت سرش خاله و زن‌عمو هم رفتن. خاله گفت: _ چی شده آقا‌مجتبی!؟ حضور بی‌حجاب عمه باعث شد تا عمو متوجه خودمونی بودن مهمونی بشه. کم‌کم همه جلوی دَر ایستادیم. رضا و مهشید و محمد، سربزیر روبروی عمومجتبی ایستاده بودن.‌ زن عمو جلو رفت و مهشید رو که گریه می‌کرد، به داخل آورد.‌ عمومجتبی گفت: _ ما مثلاً اومدیم‌ سرسلامتی عمه‌تون. شما پاشدید رفتید ول چرخی! این نتیجه سوئیج دادن به توعه محمد!؟ _ بابا ما فقط رفتیم... عمو تن صداش رو بالا برد: _ الان لازم نیست حرف بزنی! می‌ریم خونه باهات تسویه می‌کنم. هم با تو، هم با اون خواهرت. زن‌عمو که مهشید رو داخل فرستاد، با رنگ و روی پریده رو به همسرش گفت: _ آقامجتبی اینا بچه‌گی کردن؛ جوونی کردن؛ اینجا جاش نیست! عمو ابروهاش رو بهم گره داد. به رضا اشاره کرد و رو به خاله گفت: _ اینم دسته گل شما! اهمیتی به نگاه جمع نداد و داخل خونه رفت. زن‌عمو هم پشت سرش رفت. عمه رو به خاله گفت: _ دست این دو تا رو زودتر بذار تو دست هم تا آبروریزی نشده! _ من شرمنده‌ام آبجی. جوونن. _ ناراحت نشدم. از همین الانم اجازه دادم؛ کار خیر داری انجام بده. این رو گفت و همراه با دخترهاش داخل رفت.‌ خاله نگاه چپ‌چپی به رضا انداخت و داخل رفت.‌ محمد هم ببخشیدی گفت و به دنبال پدر و مادرش رفت. سربزیر بودن رضا، نگاهم رو به سمت علی کشید.‌ هر دو دستش رو توی جیب‌هاش فرو کرده و به دیوار تکیه داده بود و همزمان خیره و سرزنش‌وار به رضا نگاه می‌کرد. رضا چند قدمی جلو اومد و آهسته گفت: _ فقط رفتیم‌ یه دوری بزنیم.‌ مهشید نشست پشت فرمون، زد به تیر برق. _ می‌دونی از چی ناراحتم!؟ رضا سرش رو پایین انداخت. _ ببخشید. _ چند ساله دارم خودم رو می‌کشم، اضافه کار وایمیستم که مامان سرش بالا باشه و شرمنده این و اون نشه. اون وقت تو با یه نادونی کاری کردی که مامان جلوی عمه سرش رو بندازه پایین و شرمنده عذرخواهی کنه. _ نمی‌خواستم این‌جوری بشه. _ اونوقت توعه بی‌غیرت دست به یکی کرده بودی که رویا رو هم با خودتون ببرید؟ _ نه به خدا! محمد گفت برم بیرون تا بیان. من خبر نداشتم می‌خواستن رویا رو هم بیارن! _ خاک بر سرت رضا! به آبروریزیش می‌ارزید؟ رضا دوباره سرش رو پایین انداخت. علی با تشر رو به ما گفت: _ شما واسه چی اینجا وایستادید؟ خواستم برگردم که با حرفی که علی زد، ایستادم. _ تو چی به آقاجون‌ گفتی که می‌گه فردا بری خونه‌ش! _ من چیزی نگفتم! خودش گفت. ابروهاش رو بالا داد و طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد. _ به خدا گفتی نگو نگفتم! من اصلاً دوست ندارم برم اون‌جا. نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد. _ به مامان بگو بعد ناهار زود می‌ریم خونه. باشه‌ای گفتم و سمت خاله و زهره رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 حضور عمه کنار خاله باعث شد تا نتونم سرجام بشینم.‌ با کمی فاصله کنار عمه نشستم. علی و رضا هم‌ داخل اومدن و کنار هم نشستن. عمه با صدای بلند رو به جمع گفت: _ عباس‌آقا خدا بیامرز راضی به عقب موندن هیچ کار خیری نبود. هم من، هم دخترام‌ غصه‌دار و عزاداریم. تو مجلس‌هاتون شرکت نمی‌کنیم؛ اما کارهای خیرتون رو عقب نندازید. رو به خاله گفت: _ شنیدم که برای علی رفتی خواستگاری. برو به نتیجه برسونش.‌ ناخواسته نگاهم رو به نگاه علی که بهم خیره بود دادم. درمونده سرش رو پایین انداخت. عمه ادامه داد: _ رضا و مهشید هم که آوازشون تو فامیل پیچیده. تا آبروریزی نکردن‌ زودتر تمومش کنید.‌ نیم نگاهی به من انداخت. _ اگر تو هم از خر شیطون پیاده شی، دستت رو می‌ذارن تو دست محمد. _ من جوابم رو بارها... خاله چشم‌غره‌ای بهم رفت و وسط حرفم پرید. _ این بزرگواری شما رو می‌رسونه، ولی عباس‌آقا برای ما هم عزیز بوده. شادی به دلمون‌ نمی‌شینه. عمه آهی کشید و دست خاله رو گرفت. _ ازت ممنونم؛ ولی بیشتر چهل روز راضی نیستم. _ حالا ان‌شالله اجازه بدید این چهل روز سر بشه، خدمت‌ِتون می‌رسیم. محمد رو به عمو گفت: _ بابا من معذرت می‌خوام. مقصر من بودم. عمو که هنوز از عصبانیتش کم نشده بود، نگاهش رو از محمد گرفت. _ خونه صحبت می‌کنیم. زن‌عمو دست محمد رو گرفت سمت آشپزخونه کشید.‌ صدای گریه‌ی ریز سمانه باعث شد تا همه بهش نگاه کنن. زن‌عمو همانطور که به سمت آشپزخونه می‌رفت بلند گفت: _ رویا یه لحظه بیا آشپزخونه. فوری به علی نگاه کردم. اخم‌هاش تو هم رفت و سرش رو پایین انداخت. انقدر تعلل کردم که عمو دلخور گفت: _ بلند شو ببین زن‌عموت چی کارت داره! به خاله نگاه کردم. _ پاشو برو دیگه! نگاهم رو سریع به علی دادم و ازش گرفتم.‌ دستم رو روی سرم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.‌ _ ببخشید من خیلی سرگیجه دارم، نمی‌تونم.‌ مهشید پاشو ببین مامانت چی کار داره. نگاه اطرافیان اذیتم می‌کنه. ترجیح می‌دم چشم‌هام رو باز نکنم. دست عمه زیر بازوم نشست. _ بلند شو برو اتاق دخترا استراحت کن. _ نه عمه ممنون. _ پاشو برو انقدر حاضر جوابی نکن! _ حاضر جوابی نکردم! الان خوب می‌شم، استراحت نمی‌خوام. _ برو تو اتاق کارت دارم! _ باشه برای یه وقت دیگه. چپ‌چپ نگاهم کرد. _ تو اگر دست من بودی، یه جور ادبت می‌کردم که این جوری جواب بزرگ‌ترت رو ندی. _ عمه من فقط... خاله شرمنده و ناراحت گفت: _ رویا جان؛ پاشو برو تو اتاق ببین عمه‌ت چی کارت داره! دلم برای خاله سوخت. چشمی گفتم و ایستادم و سمت اتاق رفتم.‌ هنوز وارد نشده بودم که عمه هم پشت سرم اومد. دَر رو بست و بدون اینکه نگاهم کنه روی زمین نشست. _ بشین! بی میل روبروش نشستم. _ محمد دوستت داره. _ یکطرفه‌س. _ ایرادش چیه که میگی نه؟ سرم رو پایین انداختم. _ اون دروغت رو هیچ کس باور نکرد. فقط آبروی خاله‌ت رو بردی. _ عمه من جوابم رو دادم. _ می‌دونی کسی نمی‌خواد به جوابت اهمیت بده! با تعجب نگاهش کردم. _ تو بچه‌ای؛ نفهمی. بزرگ‌ترت که آقاجون هست این تصمیم رو گرفته. نَهِ تو، براشون ارزش نداره‌. حتی نخواستنِ سوری هم توی این تصمیم مهم نیست. _ هیچ کس نمی‌تونه به زور از من بله بگیره! _ به بخت خودت لگد نزن. تا کی می‌خوای تو خونه‌ی خاله‌ت با فقر زندگی کنی! _ ما فقیر نیستیم. _ زن محمد بشی، بهترین زندگی رو برات می‌سازه. _ تا منظور از بهترین چی باشه! حرصی نفسش رو بیرون داد. _ وقتی پنج سالت بود به آقاجون التماس کردم تو رو بده به من. می‌دونستم زهرا از پست برنمیاد. از همون بچه‌گی پرو و حاضر جواب بودی. گفتن خونه‌ی عموش بی‌منت بزرگ می‌شه. چند سال بعد که برادرم فوت کرد، گفتم رویا رو بدین به من هنوز دیر نشده. خاله‌ت افتاد به گریه و التماس که من بی‌رویا می‌میرم. می‌ترسم از بی‌آبرویی که می‌دونم‌ بالاخره راه می‌ندازی. الان هم بهشون گفتم تو رو از اون خونه بیرون بکشن. زیر دست سوری خیلی بهتره تا اون جا. چشم‌هام هر لحظه گردتر می‌شد. _ مگه خاله‌ی من کوتاهی کرده که شما این جوری می‌گید!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پوزخندی زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. _ دو تا می‌زد تو دهن تو، این جوری پرو نمی‌شدی. تو تربیت دختر خودش مونده. این رو از جای دست علی توی صورتش می‌شه فهمید. _ نخیر اشتباه می‌کنید. زهره از پله‌ها افتاده زمین.‌ توی اون خونه برعکس فکر شما برای تربیت، همه با هم با احترام حرف می‌زنن. اندازه‌ای که الان شما تو این اتاق به من توهین کردید توی این دوازده سال خونه‌ی خاله‌م بهم توهین نشده. می‌دونی چیه عمه؟ شما حسودید. چون خاله‌م به حرف شما گوش نکرد و تو ختم عموم هیچ کاره بودید، ناراحتید. با سیلی که به صورتم زد، اشک تو چشم‌هام جمع شد. با نفرت نگاهش کردم و بغض توی گلوم گیر کرد. _ می‌دونی چرا الان جواب این سیلی که بهم زدید رو بهتون نمیدم؟ چون همون خاله‌ای که می‌گید نتونسته تربیتم کنه، بهم یاد داده که شما مثلاً بزرگ‌تری. تن صداش رو بالا برد: _ دختره‌ی بی‌تربیت؛ به من میگی حسود!؟ اگر اختیارت با من بود... فوری ایستادم و ازش فاصله گرفتم. با گریه گفتم: _ فعلاً که نیست! پس حد خودتون رو بدونید. شما حق ندارید رو من دست بلند کنید! دَر اتاق باز شد و خاله نگران نگاهم کرد. گریه‌م شدت گرفت. _ خاله وقتی بهت می‌گم نمیرم تو اتاق می‌گی برو، می‌شه این! دستم رو جای سیلی عمه گذاشتم. _ من‌ رو زد. خاله به عمه که هنوز نشسته بود، نگاه کرد و دلخور گفت: _ دستت درد نکنه آبجی! _ به من می‌گه خاله‌ت ادبت نکرده! می‌گه ما فقیریم. تقریباً همه تو اتاق اومدن.‌ خانم‌جون و آقاجون دلخور از خاله به عمه نگاه می‌کردن.‌ انقدر دلم شکسته و به غرورم برخورده که نمی‌تونم ساکت بمونم. همچنان که گریه می‌کردم گفتم: _ همه‌ی اینا نقشه‌ش بود. نهار بمونید ناراحت می‌شم برید! فامیلای عباس‌آقا رو فرستاد برن که حرف‌های تلخش رو به من بزنه. سمانه کنار مادرش نشست. _ حرف دهنت رو بفهم رویا! _ شماها همتون با عقده و کینه‌ی چند ساله ما رو دعوت کردید اینجا! آقاجون دستم رو گرفت. _ بیا بریم بابا. مثلاً عزاداریم نباید صدا از خونه بیرون بره! _ چرا؟ که آبروشون نره! بعد هر چی دلش بخواد به من بگه! خاله کلافه گفت: _ رویا بس کن! با دست عمه رو نشون دادم. _ این من رو زد! _ این‌ نه و عمه! عیب نداره بیا برو بیرون. _ چرا عیب نداره خاله! دوازده ساله پیش شمام از گل نازک‌تر بهم نگفتید... عمه گفت: _ بی‌ادبی کردی کتک خوردی. این سیلی رو خیلی وقت پیش باید می‌خوردی. با تعجب به خاله نگاه کردم. _ هیچی نمی‌خوای بهش بگی! علی جلو اومد. بازوم رو گرفت و از اتاق بیرون کشید. انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _ داری از حد می‌گذرونی.‌ یک کلمه‌ی دیگه حرف بزنی من می‌دونم تو! خودم رو مظلوم کردم و چشم‌هام پر از اشک شد. _ من رو زد! ناراحت به صورتم نگاه کرد. سوئیچش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت. _ بیا برو تو ماشین، ما هم الان میایم. _ بذار یه چی بهش بگم‌ بعد برم. به دَر اشاره کرد. _ همین که خونه‌ش رو ترک‌ می‌کنیم بسه. برو تو ماشین. به ناچار پا کج کردم و وارد حیاط شدم. کنترل صدای گریه‌م دست خودم نیست. توی ماشین نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.‌ دَر ماشین باز شد و زهره و میلاد اومدن. به غیر از صدای گریه‌ی من، هیچ صدایی تو ماشین نبود. میلاد گفت: _ رویا همه با عمه قهر کردن.‌ جوابی ندادم. _ به خاطر تو. با نزدیک شدن خاله و علی و رضا، میلاد هم ساکت شد. همه توی ماشین نشستن و بدون اینکه حرفی بزنن، سمت خونه راه افتادیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ماشین رو جلوی حیاط پارک‌ کرد و همه پیاده شدیم. کارت بانکیش رو سمت رضا گرفت گفت: _ رضا برو سر کوچه، کباب بگیر بیار. رضا کارت رو گرفت. خاله گفت: _ نمی‌خواد؛ الان یه خاگینه درست می‌کنم. میلاد گفت: _ مامان چون ما فقیریم نباید کباب بخوریم؟ خاله درمونده به میلاد نگاه کرد.‌ _ نه مامان جان، کی گفته ما فقیریم. رو به رضا گفت: _ برو بگیر. علی متأسف سرش رو تکون داد. دَر رو باز کرد و کنار ایستاد. یکی‌یکی وارد خونه شدیم. هر کس گوشه‌ای نشست و در سکوت به روبرو خیره شد.‌ خاله کنارم نشست. با دست صورتم رو سمت خودش چرخوند. دستش رو روی صورتم کشید و با بغض گفت: _ دردت اومد؟ نگاهم رو پایین انداختم. _ الهی خاله‌ت بمیره. این رو گفت و من رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. از گریه‌ی خاله گریه‌م‌ گرفت. _ خاله دردم نگرفت. فقط ناراحت شدم.‌ ازم‌ فاصله گرفت و اشکم رو پاک‌ کرد. _ می‌دونم چی کارش کنم. صبر کن! علی گفت: _ ول کن مامان! دیگه نمی‌ریم خونشون.‌ جواب عمه رو هر چی بدی بیشتر نیش می‌زنه. _ با خودش کار ندارم. به همون بزرگ‌تری شکایت می‌کنم که امروز بهش گفت تو بیخود کردی دست روی رویا بلند کردی. خدا رو شکر که سربلند بودم و خودش تأیید کرد که رویا دختر خوبیه و فقط نمی‌تونه جلوی زبونش رو بگیره. _ خاله گفت شما بلد نیستید تربیت کنید. گفت از پس زهره هم برنیومدید. گفت ما فقیریم. واقعاً باید سکوت می‌کردم!؟ _ آره خاله جان. نباید جوابش رو می‌‌دادی. با حرفی که علی زد، ذوق زده نگاهش کردم. _ مامان من با شما مخالفم. خیلی هم کار خوبی کردی که جواب دادی. گاهی باید جلوی بعضی حرف‌ها ایستاد. _ هر چی هم باشه، بزرگ‌ترِ! _ اصلاً کار خوبی کردم عباس‌آقا تو کما بود بهتون نگفتم. هر دو متعجب نگاهم کردن. صدای بلند رضا اومد. _ رویا سفره رو پهن کن. خاله رو به زهره گفت: _ پاشو برو سفره رو پهن کن. زهره بی‌حرف به آشپزخونه رفت. بعد از خوردن ناهار، ظرف‌ها رو شستم‌ که صدای خاله اومد: _ سلام آقاجون. _ اصلاً خوب نیستم.‌ آقاجون‌ من امروز فقط به احترام شما چیزی به مریم خانم نگفتم! بغضش ترکید و اینبار با گریه گفت: _ دوازده ساله اجازه ندادم کسی از گل بالاتر بهش بگه. _ نه آقاجون این کار رو نکنید. خط قرمز من رویاست. من هر چی توهین به خودم می‌شد و به خاطر شما ندید گرفتم؛ ولی این یکی رو شرمنده. نه ازش برای من پیغام بیارید نه پیغام ببربد. _ الان زنگ زدم ازتون خواهش کنم دیگه از ما نخواید وقتی مریم اونجاست ما هم بیایم! _ حرف عصبانیت نیست. حرف توهینِ! _ خیلی لطف می‌کنید. خداحافظ. دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم.‌ جای سیلی عمه روی صورت من اصلاً درد نمی‌کنه اما قلب خاله شکسته و انگار حالا حالاها ترمیم‌ نمی‌شه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای خاله از خواب بیدارم کرد. _ رویا بلند شو دیگه! صد بار صدات کردم. زهره با التماس گفت: _ مامان تو رو خدا برو بهش بگو بذاره منم برم. _ چی بگم؟ اصلاً روم می‌شه حرف بزنم؟ غلط اضافه کردی به جای پشیمونی و عذرخواهی جلوی مدیرتون به رویا تهمت می‌زنی! _ هییییس! تو رو خدا الان‌ می‌شنوه. _ من نمی‌تونم ضمانت تو رو بکنم. _ تو رو روح بابا. قول می‌دم دیگه تکرار نشه. _ قسمم نده! اگر یه درصد مطمئن بودم روم رو زمین نمی‌ندازه، منتظر التماس تو نمی‌شدم.‌ بغض کرد. _ مامان تو روخدا! _ حالا یه چند روز صبر کن، شاید خودش کوتاه اومد.‌ بازوم رو تکون داد. _ رویا بلند شو دیگه! چشمم رو باز کردم و کش‌وقوسی به بدنم دادم. _ سلام. _ علیک سلام. چه عجب! _ مگه ساعت چنده؟ _ شش و نیم‌. نشستم و به زهره که چشم‌هاش اشکی بود نگاه کردم. _ خاله زوده که! یه ربع دیگه میام. خواستم‌ بخوابم که گفت: _ علی می‌خواد بره. گفت صدات کنم باهات کار داره. خواب از سرم‌ پرید. _ چی کار داره؟ بلند شد و سمت دَر رفت. _ نمی‌دونم؛ به من نگفت. زود باش بیا پایین.‌ یه دست لباس خوب تنت کن، بعد مدرسه قراره عموت بیاد ببرت خونه‌ی اقاجون. لب‌هام‌ آویزون شد. _ من نمی‌خوام برم اونجا. دستش رو روی سرش گذاشت و حرصی گفت: _ ای وای... از دست شماها! حاضر شو انقدر چونه نزن. دَر اتاق رو باز کرد و عصبی بیرون رفت. به زهره نگاه کردم. برای نجات دادن خودش به من تهمت زده. کاش یکی بهم می‌گفت چی گفته. _ رویا تو به علی مدرسه‌ی من رو می‌گی؟ _ نمی‌ذاره؛ بیخود التماس نکن. سرش رو روی زانوش گذاشت و ریز ریز گریه کرد. تیشرت صورتی رنگی پوشیدم. دکمه‌های مانتوم رو می‌بستم که ضربه‌ی محکمی به دَر اتاق خورد.‌ زهره سرش رو بلند کرد و هر دو با ترس به دَر اتاق نگاه کردیم. رضا کلافه گفت: _ رویا گمشو پایین دیگه! یه ملت باید بیان دنبالت تا تشریف بیاری! از لحنش بدم اومد. _ اصلاً دلم‌ نمی‌خواد بیام؛ به توچه!؟ _ جهنم نیا. با صدای بلند گفت: _ مامان به علی بگو رویا می‌گه پایین نمیام؛ به هیچ کس هم ربطی نداره. با عجله مقنعه‌ام رو پوشیدم. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی دَر اتاقش ایستاده بود. _ تو مریضی! _ رو اعصابم راه نرو که دق‌ودلی همه چی رو سر تو خالی میکنما! دهنم رو کج کردم و و با لحن خودش گفتم: _ مثلا چه غلطی می‌خوای بکنی! دو قدم بلند سمتم برداشت که با صدای علی سر جاش ایستاد. _ چه خبرته رضا!؟ _ از این بپرس. _ بیا برو پایین.‌ زن‌عمو باهات بد حرف زده، سر این و اون خالی نکن! پوزخند زدم. _ پس بگو از کجا پری. انقدر اخلاقت خرابِ که هیچ کس بهت زن نمی‌ده. باید... علی با تشر اسمم رو صدا کرد: _ رویا...! بیا برو صبحانت رو بخور. نیم‌نگاهی به رضا انداختم. _ خاله گفت کارم داری. _ امروز عمو میاد دنبالت ببرت خونه‌ی آقاجون. _ نمی‌شه نرم؟ _ نه، ولی حواست رو جمع کن اگر محمد اونجا بود یک‌ کلمه باهاش حرف نمی‌زنی. رویا بفهمم یا بشنوم حتی جواب سلامش رو دادی من می‌دونم با تو! سرم رو بالا دادم. _ من با اون حرف ندارم. تأکیدی سرش رو تکون داد. _ غروب هم خودم میام دنبالت. _ غروب دیر نیست! از سر کار بیا دیگه. به پله‌ها اشاره کرد و کلافه گفت: _ بیا برو پایین.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پشت چشمی برای رضا نازک کردم و از پله‌ها پایین رفتم. مشغول خوردن صبحانه بودم.‌ _ مامان کاری نداری؟ _ نه علی‌جان. انگار چیزی یادش افتاده باشه با عجله ایستاد. _ علی‌جان صبر کن! از آشپزخونه بیرون رفت. _ جانم مامان! با احتیاط گفت: _ میگم... این... زهره نره مدرسه؟ علی تن صداش رو پایین آورد: _ شما اگر بگی بره من حرفی ندارم. ولی اجازه بده کارم رو بکنم! _ چی بگم. انقدر که التماس می‌کنه... لحن علی کمی تند شد: _ بیخود می‌کنه! به بار دیگه گفت به من بگو، خودم جوابش رو می‌دم. _ هر کار صلاحِ انجام بده. دلم می‌سوزه براش. _ قربونت برم زهره باید تنبیه بشه. فقط مواظب باش از خونه بیرون نره. به کسی هم زنگ نزنه! _ باشه مادر برو به سلامت. _ رضا اگر می‌خوای با من بیای، زود باش. ته مونده چاییم رو خوردم. خاله به آشپرخونه برگشت. _ یکی دیگه برات بریزم؟ _ نه مرسی خاله. مضطرب پنجه‌هاش رو توی هم پیچوند. _ خونه‌ی آقاجون... یه وقت چیزی نگی! _ مثلاً چی؟ _ در رابطه با دیروز. _ برای دیروز عمه باید نگران باشه نه شما. من خودم تلافی سیلی عمه رو درمیارم. آهی کشید. _ سپردمش به خدا. تو هم هیچی نگو. پول داری؟ _ دارم ولی برام لقمه بذار. _ به مدیرتون بگو یه مدت زهره نمیاد. لقمه رو از دستش گرفتم و توی کیفم گذاشتم. _ باشه می‌گم. فعلاً خداحافظ. امروز به آقاجون می‌گم که عمه چه حرف‌های تلخی بهم‌ زد. جدا از مخالفت علی، خودم هم نمی‌تونم به کس دیگه‌ای از علاقه‌م بگم. به خود علی هم اگر توی اون شرایط نبود، نمی‌تونستم بگم.‌ سر کلاس نشستم و معلم شروع به تدریس کرد. با چشم بهش ذل زدم و حواسم رو به فردا و حرف‌هایی که می‌تونم به علی بزنم و ازش بپرسم دادم.‌ گاهی هم خونه‌ی آقاجون بودم. توی ذهنم همه‌ی حرف‌هام رو هم‌ به علی، هم به آقاجون زدم.‌ کاش تو واقعیت هم می‌تونستم بگم. بالاخره زنگ آخر خورد. کتابم رو توی کیفم گذاشتم.‌ خواستم بلند شم که صدای خانم‌مدیر رو شنیدم. _ معینی چند بار صدات کردم، چرا نمیای دفتر! فوری ایستادم. _ خانم نشنیدیم! ببخشید. رو به دخترهایی که هنوز تو کلاس بودن گفت: _ نمی‌خواید برید؟ دخترها برای رفتن عجله کردن. کلاس که خالی شد گفت: _ خواهرت چرا نیومده؟ _ یکم‌ حالش خوب نبود. معنی‌دار نگاهم کرد. دستم رو بالا آوردم. _ خانم اجازه! گفتن بهتون بگم که چند روز دیگه میاد. _ این جواب سؤال من نیستا! _ ببخشید؛ من همین رو می‌دونم. زنگ بزنید از خونه‌مون بپرسید. _ فقط جواب این‌سؤالم رو بده. زهره حالش خوبه؟ _ بله خانم، خوبه. نفسش رو با چشم‌غره‌ای بیرون داد. _ می‌تونی بری. کیفم رو برداشتم و از کنارش رد شدم. چه توقعی داره! من که نمی‌تونم از حرف‌های خونه‌مون اینجا بگم. تو اگر دلت برای زهره می‌سوخت، انقدر اصرار نمی‌کردی که حتماً علی باید بیاد. پله‌ها رو پایین رفتم و وارد حیاط شدم. خالی بودن جای زهره اذیتم نمی‌کنه، چون وقت‌هایی که مدرسه هم هست با من نیست. خدا کنه عمو دوباره حرف محمد رو وسط نکشه! پام رو توی کوچه گذاشتم و با دیدن محمد که کنار ماشین عمو تنها ایستاده بود و بین دخترها دنبال من می‌گشت، فوری به مدرسه برگشتم و پشت دَر پنهان شدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 حرصی به دَر نگاه کردم. چرا اینا دست از سر من برنمی‌دارن! عمو خیلی کارش زشته که محمد رو فرستاده دنبال من! اگر جواب سؤال‌های خانم مدیر رو داده بودم، الان روم می‌شد که ازش بخوام از تلفن مدرسه استفاده کنم و به علی زنگ بزنم. به اطراف نگاه کردم و چشمم به خونه خانم احمدپور سرایدار مدرسه افتاد. با احتیاط که به سمت دَر مدرسه نرم از کنار دیوار رد شدم و پشت دَر خونه‌ش ایستادم. چند ضربه به دَر زدم که صدای عصبی و کلافه‌ش اومد: _ چیه حسین؟ اومدم دیگه! هی میری هی میای دَر می‌زنی. تو مگه کلید نداری؟ فکر کرده من آقای احمدپورم. معلومه ازش دلخوره و الان می‌خواد سر من خالی کنه. دَر رو باز کرد و با دیدن من، اخمش بیشتر توی هم رفت. _ چیه دختر؟ _ خانم احمدپور می‌شه یه لطفی بکنید من یه زنگ از تلفن خونتون به کسی بزنم؟ _ به کی می‌خوای زنگ بزنی؟ _ به برادرم. راستش یکی اومده دنبالم، می‌خوام ببینم اجازه می‌ده باهاش برم یا نه! _ نه دخترجان؛ اجازه نمی‌دن ما به دانش‌آموزان تلفن بدیم. برو از دفتر مدیر. _ خانم مدیر نیستن! _ من نمی‌تونم اجازه بدم. برو دخترجان دردسر برام درست نکن! خواست دَر رو ببنده که با دست مانع شدم. _ پس اجازه می‌دید... _ چی می‌گی؟ غذام رو گازه. _ نمی‌ذارید من حرف بزنم!‌ می‌خوام اگر می‌شه از دَر خونه‌ی شما برم بیرون. _ نمی‌شه؛ برای من دردسر درست نکن! _ چه دردسری! به جای اینکه از اون دَر خارج بشم از خونه‌ی شما می‌رم‌. نگاهی به پشت سرم کرد. _ تو رو خدا اجازه بدید! _ اگر برام شر درست کنی، همه چیز رو به خانم مدیر می‌گم.‌ _ نه به خدا! چه شری؟ خودش رو از جلوی دَر کنار کشید. _ بیا برو. خوشحال از این که تونستم راضیش کنم‌، وارد خونه شدم.‌ بعد از تشکر، خداحافظی کردم و با عجله از مدرسه فاصله گرفتم‌ و به سمت خونه راه افتادم. دستم رو توی جیبم کردم. حالا که پول دارم چرا برم خونه‌ی خودمون که برای آقاجون هم سوءتفاهم پیش بیاد که من نمی‌خوام برم خونشون! این جوری عمو هم متوجه می‌شه که اشتباه کرده و نباید محمد رو دنبالم می‌فرستاد. علی هم دیگه از دستم ناراحت نمی‌شه که چرا با محمد رفتم خونه آقاجون. گوشه‌ی خیابون ایستادم. استرس اینکه نکنه محمد بیاد این ور و متوجه من بشه، باعث شد تا برای اولین ماشین دست بلند کنم و آدرس رو بگم و سوار بشم. به محض اینکه خونه آقاجون برسم، فوری به خاله زنگ می‌زنم و می‌گم که من خودم اومدم و با عمو نبودم. مسیر طولانی بود و ترافیک به خاطر ساعت تعطیلی مدرسه‌ها بالا. اما بالاخره بعد از یک ساعت جلوی دَر خونه آقاجون پیاده شدم. کرایه رو حساب کردم. کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و با حسی افتخارآمیز از این که تونسته بودم محمد رو قال بذارم که به هدفش نرسه، دستم را روی زنگ فشار دادم. بدون اینکه بپرسند کیه، دَر را باز کردن.‌ وارد شدم. حیاط خونه آقاجون پر از گل و درختِ، با اینکه زیاد بزرگ نیست اما با صفاست. با صدای بلند، سلام کردم و وارد خونه شدم. به محض ورود، خانم‌جون نگران از اتاق بیرون اومد. _ مجتبی کجاست؟ _ سلام. نمی‌دونم؛ من خودم اومدم. کیفم‌ رو روی زمین گذاشتم و جلو رفت. _ چی شده!؟ _ الهی دورت بگردم، آقاجونت حالش خوب نیست. وابستگی چندانی به خانم‌جون و آقاجون ندارم اما دوستشون دارم.‌ شنیدن خبر مریضی آقاجون ناراحتم کرد.‌ با عجله به سمت اتاقشون رفتم. آقاجون روی تخت خوابیده بود و دستش رو روی قلبش فشار می‌داد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀