🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت154
🍀منتهای عشق💞
سمت در رفت. خاله نگاهش رو به من داد
_صورتت چی شده؟
علی فوری برگشت و نگاهم کرد
دستم رو روی گونم گذاشتم
_خورد به در.
کلید خونه رو سمتش گرفتم
_ خاله من خوروشت کرفس گذاشتم. بهش سر میزنی؟
کلید رو ازم گرفت و به جاکلیدی جلوی در آویزون کرد و گفت
_ باشه خاله جان ساعت یازده برم خوبه؟
_ آره خیلی خوبه
سمت علی رفتم. علی بیرون رفت، کفشهام رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم خداحافظی به خاله گفتیم و از خونه بیرون رفتیم.
علی پشت فرمون نشست و من کنارش. سایبون سمت خودم رو پایین دادم تو آینه کوچیکش نگاهی به صورتم انداختم.
زیاد قرمز نشده ولی جاش معلومه.
علی تچی کرده ناراحت گفت
_ درد گرفت؟ میخواستم فقط شوخی کنم
اونجوری درد نداشت که بخوام بگم. شوخی بود و من هم متوجه شدم اما حالا که اینجوری میگه دلم میخواد سر به سرش بذارم.
بُغ کرده نگاهم رو ازش گرفتم و به روبرو دادم.
_ حالا باید کلی خجالت بکشم توی دانشگاه هرکی میبینه بگه چی شده منم به همه دروغکی بگم خورده به در
این بار دستم رو خوند و خندید و آروم به بازوم زد و گفت
_بسه انقدر منو اذیت نکن!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و بادی به غبغبش انداخت و گفت
_قشنگ از در دانشگاه برو تو با افتخار به همه بگو فال گوش وایسادم شوهرمم تنبیهم کرد.
صدای خندم بالا رفت و علی به خنده من خندید.
_دایی رو دیدی به من از حالش خبر بده
_به روی چشم. اگر نتونستم بیام دنبالت خودت برگرد.
عاشقانه نگاهش کردم
_منم بروی چشم
ماشین رو جلوی دانشگاه نگهداشت و دستش رو سمت صورتم اورد انگشنش رو روی گونهم کشید و ناراحت گفت
_حلال کن
ابروم بالا رفت
_باید دیه بدی
کوتاه خندید و سرش رو ریز به چپ و راست تکون داد
_لاالهالا الله.
از بالای چشم نگاهم کرد
_حالا این دیه رو کی مشخص میکنه؟
دستگیرهی در رو کشیدم
_آقامون
از ماشین پیاده شوم و در رو بستم. شیشه رو پایین داد. با لبخند نگاهش کردم
_کاری نداری؟
نگاهش پر از محبته. طوری که دلش نمیخواد من رو بزاره بره گفت
_مواظب خودت باش
لبخندم از نوع نگاهش دندون نما شد
_چشم.
_برو خدا بهمراهت
دستی براش تکون دادن و سمت دانشگاه رفتم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت427
💫کنار تو بودن زیباست💫
گریه و بغضم برای رفتار جاوید فقط بهانهست. من مرتضی رو میخوام. مقایسهدارایی سپهر با مغازهی اجارهای شریکی مرتضی و فکر رضایت محال سپهر، هر لحظه بیشتر من رو از مرتضی دور میکنه.مگه خدا برامون معجزه کنه.
آهی کشیدم و قطره اشک پرحسرتی که روی گونهم ریخت رو پاک کردم. در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد.
درمونده نگاهش کردم. ناراحت گفت
_الان میاد.غزال تو رو خدا غذات رو بخور حرف نزن. بابا این چند روز انقدر ناراحت شده و غصه خورده که دارمنگرانش میشم.
با سر تایید کردم. جلوتر اومد
_بلند شو
ایستادم و اشکم رو پاککردم و سوالی نگاهش کردم. چادرم رو از روی سرم برداشت و مرتب روی صندلیی دیگهای گذاشت
_اینجا جز خودمون کسی نیست که اینجوری نشستی!
همزمان سپهر با اخمهای تو هم وارد شد نگاهی بهمون انداخت و سرجاش نشست.فقط چند روز غصه خورده حالا مونده به من برسه.
هر سه در سکوت و بی میل شروع به خوردن کردیم. فکر کرده وقتی برگرده من با روی باز ازش استقبال میکنم که انقدر برنامه چیده.
غداش رو نصفه خورد و ایستاد. رو به جاوید گفت
_من میرم بالا یه نیم ساعت دیگه میام که بریم خونه
_بابا من نمونم؟ این صندوق داره...
_به شهاب گفتم بمونه
_شهاب اعصاب نداره دوباره دعواش میشه
_بهش گفتم یه بار دیگه با کسی اینجا دست به یقه شی دیگه نمیزارم بیای. اصلا میخوام بشینه دعوا کنه خودم رو راحت کنم
نیمنگاهی بهمن انداخت و رو به پسرش ادامه داد
_تو خونه کارت دارم
این رو گفت و سمت در رفت.جاوید کمی آب خورد و به من اشاره کرد
_تو بخور
قاشق رو توی بشقاب گذاشتم
_اصلا میل ندارم. همینم به زور خوردم
_یاد چیه مرتضی افتادی که آه کشیدی!
دوباره صدای آهم بلند شد
_یاد خودش
_چیکاره هست؟
چه جوری بگم یه ساندویچی کوچیک داره. سکوتمرو که دید پرسید
_سابقهش برای چیه؟
_میشه بس کنی؟
کمی آب توی لیوانم ریخت
_آره عزیرم. چرا نشه. یکم آب بخور بریم قدم بزنیم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت428
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی تخت نشستم و به انگشتر ظریفی که مرتضی برام خریده بود پر غصه نگاه کردم.
در اتاقم باز شد و جاوید داخل اومد.لبخندی بهم زد کنارم نشست
با دیدن خریدهایی که الان سه هفتهست گوشهی اتاقِ نفس سنگینی کشید
_خرید هات رو جابهجا نکردی!
_نه. اصلا نمیخوامشون. خودش رفته برای خودش خرید کرده
_همون روز که با هم رفتیمگرفت.چون انتخاب نمیکردی خودش خرید
_الانم خودش بپوشه
آهسته خندید
_خیلی سرسختی! الان نزدیک یک ماهه اینجایی...
پر بغض حرفش رو قطع کردم
_نزدیک یک ماهه مرتضی رو ندیدم.
_آخه همکاری هم نمیکنی! یا لج میکنی یا یه جوری جوابش رو میدی که همهش میگم الان بلند میشه یه بلایی سرت میاره
_میخوام برم.
_غزال بابا اینهمه بهت محبت میکنه...
_اینکه تمام امتحانام رو خودش برد و جلوی دانشگاه منتظر موند تا برگردم اسمش محبته؟!
_یه جوری موضع گرفتی که متوجه نیستی
_خوابم میاد. پاشو برو
خندید و با دست پشت کمرم زد
_بیتربیت من رو بیرون نکن!
ایستاد و سمت خرید ها رفت
_اول اینا رو آویزون میکنم بعدش باید بریم پایین. همه بهم اعتراض میکنن چرا خواهرت رو نمیاری پایین
_من پیش اونپیرمردی که به مادرم ظلم کرده نمیام
_میریم حیاط مجردی میشینیم
در کمد رو باز کرد و اولینمانتو رو به چوب لباسی اویزون کرد و توی کمد گذاشت
_یعنی نارنین نیست؟!
_چرا هست. منظورم از مجردی دختر پسران.
به ساعت نگاه کردم
_این وقت شب اخه!
_ما که همهش رستورانیم. جز شبا وقتی نداریم برای دورهمی
دلخور به زمین نگاه کردم
_اول برو ببین اون پاسبان اجازه میده من بیام
اخرین کفش رو هم داخل کمد جا داد و گفت
_به بابا نگو پاسبان!
چرخید و نگاهم کرد
_گفتماول به تو بگم اگر قبول کردی بعد از بابا اجازهت رو بگیرم.
سمت در رفت
_پاشو لباست رو بپوش الان میام
_جاوید...
سرچرخوند سمتم و ملتمس گفتم
_میشه گوشیت رو بدی یه زنگ به مرتضی بزنم؟
_الان بابا خونه ست بزار یه وقت دیگه.
_تو حیاط
_جلوی سارا حرف نزنی بهتره. یکمخود شیرینه. میاد به بابا میگه با یکی حرف زدی
آهی کشیدم و باسر تایید کردم و بیرون رفت
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت428 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی تخت نشستم و به انگشتر ظری
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت429
💫کنار تو بودن زیباست💫
روبروی آینه ایستادم. و قلب کوچیک آویزون به گردنم رو توی دست گرفتم.
مرتضی این رو قسطی برام خرید و هر ماه باید پرداخت کنه. بعد اینا انقدر راحت خرید میکنن
اشک تو چشمهام جمع شد و نگاهم رو به بالا دادم
_ خدایا من چرا اینجام.
در اتاق باز شد و جاوید گفت
_عه! تو که هنوز حاضر نشدی!
_گفت بیام؟
_آره. زود باش دیگه
مانتو رو روسری پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. سپهر روی مبل نشسته بود و مشغول کتابخوندن بود.
_بابا کاری نداری؟
همونطور که داشت کتاب میخوند گفت
_ساعت دو نشده برگردید که صبح خواب نمونیم
_چشم
نگاه دلخورم رو ازش برداشتم و همراه جاوید بیرون رفتم
_کلی شرط گذاشت تا اجازه داد
_چه شرطی!
_گفت باید فردا بیای رستوران
از حرکت ایستادم و طلبکار نگاهش کردم
_چرا از طرف من قول دادی! من نمیخوام بیام اونجا
دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی فشار اورد و مجبور به راه رفتنم کرد
_چرا نمیای! بیا تو دفتر کنار خودم بشین.
_که چی بشه!
_اولا تنها نمونی. دوما یا من یا بابا مجبوریم بمونیم و کارمون عقب میفته.
خندید و ادامه داد
_ سوما وقتی من میگم بیا بگو چشم
_جاوید من اصلا از اونجا خوشم نمیاد چون سپهر فکر کرده...
_سلام
با دیدن نازنین پایین پله ها حرفم نصفه موند. لبخند زد و مهربون گفت
_چه خوب کردی اومدی!
جاوید اهسته گفت
_دیگه ادامه نده تا تنها بشیم
به خاطر جاوید لبخند کمرنگی رو لبهام نشوندم
_سلام. خیلی ممنون
پایین رفتم و نازنین صورتم رو بوسید دستش رو سمت جاوید دراز کرد و من رو یاد اولین باری که به مرتضی دست دادم انداخت.
جاوید دستش رو گرفت و برای اینکه کمتر غصه بخورم نگاه ازشون گرفتم.
_بقیه کجان؟
_نشستن. منم اونجا بودم دیدم دیر کردی اومدم دنبالت
_بابام کارم داشت
هر سه همقدم شدیم.
_شهابم هست
با خنده گفت
_اره. باز سارا داره کلاس میزاره شهابم کیف میکنه.
هر دو خندیدن و به آلاچیقی که چراغش روشن بود نگاه کردم. جاوید دستم رو گرفت و آهسته گفت
_هر وقت دیدی داری اذیت میشی بگو برگردیم.
_باشه
_سارا رو هم زیاد جدی نگیر.
با دیدن من همه ایستادن. از سروش و سارا به خاطر مادرشون خوشم نمیاد.
جواب سلامشون رو به سردی دادم و نشستم و جاوید هم کنارم نشست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت429 💫کنار تو بودن زیباست💫 روبروی آینه ایستادم. و قلب کو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت430
💫کنار تو بودن زیباست💫
جاوید هم نشست و به نازنین اشاره کرد کنارش بشینه.
معلومه حضور من همه رو معذب کرده چون ساکتن و حرفی نمیزنن
سروش گفت
_دختر دایی حالت خوبه؟
خیره نگاهش کردم و سرد و خشک گفتم
_من غزالم
جاوید گفت
_غزال اینجوری راحت تره. اسم خودش رو صدا کنید
متوجه نگاه خاص سارا شدم و مثل بقبه اهمیتی بهش ندادم. نازنین گفت
_چایی بزار برای غزال جون
لیوان چایی جلوم گذاشت و سروش گفت
_خیلی خوشحالیم که بینمون هستی.
جاوید با آرنج پنهانی به پهلوم زد و بی میل گفتم
_خیلی ممنون
شهاب گفت
_ما خیلی دوست داریم باهات آشنا شیم
کلافه نفسم رو بیرون دادم. کاش با جاوید نمی اومدم.
سارا گفت
_رشتهی تحصلیت چیه؟
جاوید گفت
_غزال با من همرشتهست
با لحن خاصی گفت
_خوش به حال دایی شده. دو تا حسابدار. راحت کارهاش رو میکنن
شهاب با خنده گفت
_خیالت راحت عزیزم فعلا دکترمون فقط تویی
سارا با چهرهای که تلاش داشت خودش رو از بقیه بالا تر نشون بده نگاهی بهم انداخت
_به نظر من درس فقط پزشکی.بقیهش به هیچ کاری نمیاد
نازنین گفت
_الان این همه درس خونده داریم. اینجوری که تو میگی فقط دکترا سر کارن!
جاوید خندید و انگار سارا قصد داره من رو حریف خودش حساب کنه.
_نه سرکارن ولی فقط پزشکی رو بورسِ
کلافگی تو نگاه همه جز شهاب هست. سارا با پوزخند گفت
_مخصوصا برای دخترها. اخه دخترو چه به حسابداری
نیمنگاهی بهش انداختم و جاوید آهسته گفت
_اهمیت نده
سروش گفت
_سارا حرفت درست نیست!
_من فقط نظرم رو میدم
جاوید با منظور خندید و گفت
_احیانا این نظر رو عمه بهت تزریق نکرده؟!
سروش هم خندید و سارا پشت چشمی براش نازک کرد. پس اینطور! مهین پُرش کرده که من رو ناراحت کنه
_میخواستم حرف های مامانم رو بزنم بحث رو می کشوندم به زن اول دایی که...
سروش تشر ماننتد گفت
_بس کن سارا!
_منکاری ندارم. جواب جاوید رو دادم
خیره و با نفرت نگاهش کردم.هیچکس اینجا حق نداره اسم مادر من رو بیاره
شهاب برای اینکه جو رو اروم کنه گفت
_سارا دیگه سرش خیلی شلوغ میشه. چند وقت دیگه دام پزشکیش رو هم میگیره
سارا پرافاده کمی از چاییش خورد و با حرص گفتم
_پس از این به بعد تو طویله ها باید دنبالش بگردید
همه به سارا که هاج و واج نگاهم میکرد خیره شدن و بعد از چند ثانیه جاوید با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
ایستادم و نگاهم رو به جاوید دادم
_من برمی گردم خونه
از آلاچیق بیرون اومدم و تنها صدایی که توی این حیاط بزرگ میاومد صدای خندهی جاوید بود که انگار قصد اروم گرفتن نداشت
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا این کلیپ تو همه گروهها حتی مخالف ها بفرستین تا کم کاری دولت ها بحساب حضرت آقا نوشته نشود!!
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت154 🍀منتهای عشق💞 سمت در رفت. خاله نگاهش رو به من داد _
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
آخرین کلاس هم تموم شد وسایلهام رو توی کیفم گذاشتم. دختر چادری که کنارم ایستاد، باعث شد تا سرم رو بالا بگیرم چهره معصومی داره و لبخند ملیحی روی لبهاشِ
_ سلام. حالتون خوبه؟
به نظر میرسه از من کوچکتر باشه لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم کیفم رو برداشتم و ایستادم
_ سلام خیلی ممنون
_راستش فکر کردم حالا که یه خورده شبیه هم هستیم بشه بیشتر با هم آشنا بشیم. یک کافه نزدیک دانشگاه است اگر قبول کنید سه تایی بریم
من اصلاً وقتی برای دوستی و رفاقت ندارم دلم میخواد تمام وقت و زمانم رو برای علی خرج کنم
ادامه داد
_ خواهش میکنم نه نگید! خیلی دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
_ باشه ایرادی نداره. فقط من متاهل هستم باید از همسرم اجازه بگیرم اگر ایشون مخالفت نداشته باشه انشاءالله باهاتون میام
نا امید گفت
_ یعنی امروز نمیتونید؟!
بالای چادرم رو مرتب کردم
_ امروز که اصلاً! گفتم که باید با همسرم صحبت کنم.
دختری که عقبتر ایستاده بود گفت
_ منم نامزد دارم. راست میگه منم باید هماهنگ کنم
_باشه. پس بگید که فردا بریم
_ فردا من کار دارم اگر همسرم مخالف نباشه .باشه برای پس فردا.
_باشه. پس، ان شاءالله پس فردا میریم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. دستش رو سمتم دراز کرد.
_من مینا هستم.
باهاش دست دادم
به دختری که کنارش بود اشاره کرد
_دوستمم معصومه هستن
_منم رویام. از آشناییتون خیلی خوشبختم
گوشی توی دستم لرزید
_ببخشید من همسرم اومده دنبالم باید برم. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیم رو دادن و از کلاس بیرون رفتم. به گوشیم نگاه کردم. پیام از طرف رضاست!
بازش کردم
"سلام. رویا باید ببینمت"
نفس سنگینی کشیدم و شمارهش ر گرفتم. با اون اخلاق مهشید چطور جرئت کرده به من پیام بده.
اولین بوق رو هنوز کامل نشنیده بودم که صداش تو گوشی پخش شد
_الو...
_سلام. خوبی؟
_آره بهترم.اومدم سرکار
با تعجب گفتم
_با اون پات؟!
_آره.تحمل مهشید واقعا برام سخته. دیگه دوستش ندارم
_ازش دلخوری وگرنه دوستش داری.
_نه. دیگه دوستش ندارم. دارم تحملش میکنم. دانشگاهی؟ بیام دنبالت؟
_مگه می تونی پشت ماشین بشینی؟
_آره. بیام؟
_نه علی خودش میاد. کارت همین بود؟
_اره. میدونم با مهشید چیکار کنم. باید بفهمه تو با زهره هیچ فرقی ندارید.
رضا میخواد به من نزدیک بشه مهشید رو حرص بده
_رضا این کارت درست نیست! شما هر دو باید برای خوب شدن زندگیتون تلاش کنید!
_حالم از ریخت و قیافهش بهم میریزه. کدوم زندگی! زندگی که اون حرف بزنه منم مجبور به چشم گفتن بکنه زندگی نیست. عین بردگیه
_وای رضا آروم باش!
عصبی گفت
_نمیخوام. خداحافظ
تماس رو قطع کرد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و درمونده بهش نگاه کردم.
این عصبانیت رضا حاصل زورگویی و اذیت مهشیده که حالا حالاها فروکش نمی کنه.
شمارهی علی رو گرفتم و سمت در دانشگاه حرکت کردم.
با شنیدن صداش ناراحتی رضا رو از یاد بردم
_سلام آقا! میای دنبالم یا خودم برم؟
_علیک سلام خانوم. شما افتخار بدید از دانشگاه تشریف بیارید بیرون من منتظرتون هستم.
کوتاه خندیدم
_عه! اومدی؟
_اره. اِشغال بودی؟
_با رضا حرف میزدم. الان میام.فعلا خداحافظ
فصل دوم رمان منتهای عشق وی آی پی ندارد❌
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت431
💫کنار تو بودن زیباست💫
نزدیک خونه صدای سرخوش جاوید رو شنیدم
_غزال صبر کن با هم بریم
با عجله خودش رو بهم رسوند
_تنهایی برگردی بابا پوستم رو میکنه
دوباره شروع به خندیدن کرد
_این حرف رو از کجا پیدا کردی گفتی! زدی نابودش کردی
_اگر اسم مادرم رو نمیآورد اصلا باهاش همکلام هم نمیشدم.
_عالی بودی. تا سروش هم دلش خنک شد. این همیشه میشینه واسه ما کلاس میزاره که من دکترم شما هیچید ما به خاطر عمه جوابش رو نمیدیم
_اتفاقا یکی از دلایل لحن تندم همون عمهت بود
_خلاصه که به همهمون حال دادی
پله ها رو بالا رفتیم و جلوی در گفتم
_میشه گوشیت رو بدی به مرتضی پیامبدم
با احتیاط به در نگاه کرد
_صبر کن بابا بخوابه برات میارم
آهی کشیدم و در رو باز کرد و هر دو داخل رفتیم. سپهر با تعجب سر از کتاب برداشت
_چه زود برگشتید!
_غزال خوابش میاومد
کتاب رو بست و ایستاد
_چراغ ها رو خاموش کنید بخوابیم.
سمت اتاقش رفت. نگاهم رو به جاوید دادم. بی صدا لب زد
_صبر کن بخوابه برات میارم
لبخندی به مهربونیش زدن و وارد اتاق شدم
روی تخت نشستم و چشم به در دوختم.
چقدر دلم برای مرتضی تنگه. شنیدن صداش یکم آرومم میکنه.
توی این یک ماه اصلا دوست نداشتم از مرتضی به سپهر حرفی بزنم.
فکر اینکه اگر دوباره بخواد بهش بی احترامی کنه آزارم میده. اصلا ازدواج من و مرتضی با این شرایط محاله.
نگاهمسمت ساعت رفت. چقدر خوابم گرفته کاش زودتر سپهر بخوابه و جاوید گوشیش رو بیاره.
برای اینکه خوابم نره گوشه ی تخت نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. پلک هام انقدر سنگین شدن که به زور باز نگهشون داشتم
شاید اگر بخوابم جاوید بیدارم کنه توی همون حالت سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشمم رو بستم.
با تکون های دست و صدای آروم سپهر بیدار شدم
_غزال! چرا نشسته خوابیدی!
سر از زانوام برداشتم و از درد گردنم چهرهم جمع شد
_صبحت بخیر. اذان گفتن دیدم از اتاقت بیرون نیومدی اومدم بیدارت کنم نمازت قضا نشه
دستی به گردنم کشیدم و برای اینکه زودتر بیرون بره گفتم
_ممنون
لبخند رضایت بخشی گوشهی لبش نشست و از گفتن کلمهی ممنون پشیمونم کرد. ایستاد
_امروز میخوام یکم زود بریم رستوران. نمازت رو بخون صبحانه بخوریم
از اتاق بیرون رفت. نمیدونم خودشم انقدر زود میبخشه که انتظار داره من بیست و دو سال رو فراموش کنم که باهام صمیمی حرف میزنه!
با ناراحتی به در خیره موندم. چرا دیشب جاوید گوشیش رو نیاورد!
آهی کشیدم و به سختی به خاطر بدن خشک شدم ایستادم. از اتاق بیرون رفتم و همزمان جاوید با سر و وضعی بهم ریخته در سرویس رو باز کرد
دلخور نگاه ازش گرفتم و سمت سرویس رفتم. آهسته گفت
_سلام.غزال به خدا خوابم رفت
_من تا صبح منتظرت بودم!
_شرمندهم به جان بابا خوابم رفت
_شرمندگی تو به چه درد من میخوره...
_حرف رو بزارید برای بعد. وقتی نمونده. نمازتون داره قضا میشه
نگاه از جاوید گرفتم و وارد سرویس شدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت431 💫کنار تو بودن زیباست💫 نزدیک خونه صدای سرخوش جاوید ر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت432
💫کنار تو بودن زیباست💫
جاوید قصد داره باهام حرف بزنه اما انقدر ازش دلگیرم که دوست ندارم نگاهش کنم. چادرم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
نگاهم رو به سپهر که منتظر جاوید بود دادم با دیدن من کلافه رو به اتاق پسرش گفت
_جاوید بیا دیگه! دیر شد
_اومدم بابا
خیلی برام زور داره که مجبورم بابت هر کاری از سپهر اجازه بگیرم اما فعلا دور، دور سپهره و من چاره ای ندارم
_میشه من برم تو حیاط تا شما بیاید؟
با تعجب نگاهم کرد و فوری تعجب نگاهش رو توی خونسردی صورتش گم کرد
_برو
کاش بفهمه این احترام فقط از سر اجباره
کفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم و پلهها رو پایین رفتم و با دیدن مهین پایین پلهها برای یک لحظه پشیمون شدم که چرا صبر نکردم و تنها اومدم.
اخمهام رو توی هم کردم و بقیهی پله ها رو پایین رفتم
_سلام
نیم نگاه پر از نفرتی بهش انداختم و جوابش رو ندادم
_بهت یاد ندادن جواب سلام واجبه
از کنارش رد شدم و همزمان گفتم
_جواب سلام هر کی واجب باشه مال تو واجب نیست.
سمت ماشین سپهر رفتم و منتظر موندم.
_سلام
سر چرخوندم و به سروش نگاه کردم و بیمیل جوابش رو دادم و نگاهم رو ازش گرفتم
_صبحت بخیر
جلوتر اومد و نزدیکم ایستاد
_این وقت صبح بیداری؟
_آره
_چرا انقدر تو رفتار سردی؟
خیره تو چشمهاش گفتم
_میدونی مهین با زندگی مادر من چیکار کرده؟
تاکیدی ادامه دادم
_تو پسر مهینی!
_من هیج کدوم از کارهای مادرم در گذشته رو تایید نمیکنم
_تایید نکردنش مهم نیست. رد کردنش مهمه
چند ثانیهای خیره نگاهم کرد و گفت
_رد هم کردم.مادرم خودشم میدونه و خیلی پشیمونه...
_پشیمونی اون هیچ تاثیری تو حال من و مادرم نداره.
نگاهم سمت سپهر و جاوید رفت که بهمون نزدیک میشدن رد نگاهم رو گرفت
_آقا سروش از من فاصله بگیر. نفرت من از مادرت روی تو اون خواهرت هم هست
ناراحت نفسش رو بیرون داد و رو به سپهر که بهمون نزدیک شده بود گفت
_سلام دایی. صبح بخیر
_سلام. با ما میای؟
_نه با ماشین خودم میام. چند جا کار دارم
جاوید نگاهم کرد دلخور ازش رو گرفتم. کل دیشب رو منتظرش بودم خیلی راحت میگه خوابم رفت.
سپهر قفل ماشین رو زد و بی حرف سوار شدم. جاوید هم نشست اما سپهر و سروش در حال حرف زدن هستن
_الان با من قهری!
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت432 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید قصد داره باهام حرف بزنه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت433
💫کنار تو بودن زیباست💫
_نه ولی ازت دلخورم
_به خدا بابا تا نیمههای شب بیدار بود چشم دوخته بود به کتابش تو فکر بود. چون هر چی نگاهش کردم یه ورق هم نمیزد
آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم
_غزال امروز بهت قول میدم...
در ماشین باز شد و سپهر پشت فرمون نشست و جاوید حرفش رو ادامه نداد
ماشین رو روشن کرد
_چه قولی داری میدی!
جاوید گفت
_یکمبا کار آشناش کنم
اَبروهای سپهر بالا رفت و از تو آینه نگاهم کرد
جاوید بیچاره نمیدونه من قبلا به سپهر گفتم که علاقهای به کار توی رستوران ندارم.
_جاوید حواسم بهت هست در رابطه با غزال کاری برخلاف نظر من انجام نمیدی. فهمیدی؟
هر دو دستش روی چشمش گذاشت
_چشم. من علط بکنمرو حرف شما حرف بیارم
_امیدوارم این چشمت مثل بار قبلت نباشه
جاوید سکوت کرد و سپهر ماشین رو راه انداخت و از حیاط بیرون رفتیم
_یه سر بزن به ماشینت ببین کارش تموم شده یا نه
_دیروز بهش زنگ زدم. گفت صافکاریش تموم شده رنگ بزنم صدات میکنم
سرزنشوار گفت
_گرفتیش مراعات کن. این گاز زیر پا کنارش ترمز هم هست!
_چشم
_روزی صد بار خدا رو شکر کردم بلایی سر خودت نیومد به اون سرعت!
_سرعتم زیاد نبود!
چشم غرهای بهش رفت
_صد و بیستا سرعت کمیه!؟
_اون لحظه هفتاد تا...
عصبی حرفش رو قطع کرد
_بسه جاوید! اینجوری که جواب میدی نگرانترم میکنی
_چشم بابا. دیگه آروممیرم
چقدر زود کوتاه میاد!
انقدر تو ماشین حرف زدن که متوجه مسیر نشدم. ماشین رو پارک کرد و هر سه پیاده شدیم
_شما برید بالا من میرم پیش بهرام بعد میام
سمت رستوران رفتم که جاوید دستم رو گرفت
_غزال من تمام تلاشم رو میکنم که تو خوشحال باشی
دلخور نگاهش کردم
_دیشب به خاطر اینکه قول داده بودی نشسته خوابیدم
تچی کرد و خجالت زده گفت
_به خدا نفهمیدم چی شد خوابم رفت!
گوشیش رو از جیب کتش درآورد و سمتم گرفت
_بیا. هر وقت دوست داشتی زنگ بزن
توی گرفتن گوشی تعلل کردم که جلو اومد و توی جیبم گذاشت
_من نوکر خواهرمم هستم
سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید
لبخندی بهش زدم و کمی خجالت کشیدم
_دستت درد نکنه
خوشحال و با شیطنت گفت
_آشتی کردی دیگه. آره؟
با محبت نگاهش کردم
_قهر نبودم. دلخور بودم که الان برطرف شد
دستش رو پشت کمرم گذاشت
_پس بریم بالا
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شوهرم سه تا زن گرفت. صبر کردم ازسه تاشون بچه دار بشه، مهریهم رو گذاشتم اجرا و بیچارهش کردم. هر سه تا زنش رو طلاق داد و حالا نوبت من بود که انتقام بگیرم
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت433 💫کنار تو بودن زیباست💫 _نه ولی ازت دلخورم _به خدا ب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت434
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد اتاق شدیم و با دیدن سروش حالم گرفته شد.قطعا جلوی این نباید زنگ بزنم.
_عه تو کی اومدی! مگه نگفتی میری...
ناراحت گفت
_به لطف کارهای شهاب دایی دیگه نمیزاره من قرار داد ببندم
جاوید به صندلی کنار میز خودش اشاره کرد تا بشینم
_ناراحت نباش. درست میشه
روی صندلی نشستم. جاوید لبتابش رو روشن کرد و پوشهای از روی میز برداشت
_بابام اومده بالا؟
_نه هنوز پیش بهرامِ مگه با خودتون نبود؟
با سر تایید کرد. پوشه رو روی میز گذاشت و نشست. آهسته گفتم
_جلوی این زنگ بزنم؟
بدون اینکه نگاهم کنه آهسته تر از من گفت
_نه. فضول نیست ولی احتیاط کن
_کی میره؟
_هر وقت بابا صداش کنه
لبتاب رو سمتم چرخوند
_ببین چقدر کارم زیاده.کل این فایل ها رو باید باز کنم دسته بندی کنم. تازه اینپوشه ها هم هست
نگاهی به صفحه ی لبتابش انداختم
_تو میتونی این پوشه ها رو حسابرسی کنی؟
یا تعجب نگاهش کردم
_من!؟
_آره دیگه تو!
_من که بلد نیستم!
_مگه درس نخوندی؟
_خوندم ولی عملی انجام ندادم!
_تو شروع کن خودم حواسم بهت هست
اصلا دلم نمیخواد تو دم و دستگاه سپهر کاری کنم ولی دلم هم نمیاد روی جاوید روزمین بندازم
_باشه. بده ببینم کدوم رو میتونم
خوشحال پرونده ها رو جلوم گذاشت.
_بیشتر سه ماهه اینا مونده رو دستم.
گوشیش توی جیبم شروع به لرزیدن کرد.
_پاشو چادرت رو در بیار که راحت انجام بدبی اینجا کسی نمیاد
گوشیش رو سمتش گرفتم.
_با چادر هم راحتم.
گوشی رو گرفت و با دیدن پیام خوشحال روی صندلی نشست
اولین پوشه رو باز کردم . حساب و کتاب مربوط به سه ماه قبلِ. شروع به نوشتن کردم و جاوید تند تند پیام میداد و بعد از هر پیام بیشتر به وجد می اومد.
_جاوید دیروز دایی باهات اتمام حجت کرد شروع کن دیگه!
_الان شروع میکنم
_مگه غزال چند تا پرونده میتونه برات راه بندازه!
بدون اینکه نگاه ازگوشیش برداره گفت
_امروز تموم میشه
پارت آینده
از حرص پسر اون زن نحس هم که شده تمامش رو انجام میدم. پیام دیگهای نوشت و خوشحال نگاهم کرد
_نازنینِ؟
_نه.
گوشی رو روی میز گذاشت
_تو سوال نداری؟
یعنی جز با نازنین با کس دیگهای هم در ارتباطه!
پوشه رو کشید و نگاهش کرد
_آفرین همینجوری پیش برو
سرگرم لبتابش شد و گاهی نیمنکاهی هم به کار من میانداخت. آخرین پوشه رو هم بررسی کردم و حساب و کتابش رو روی برگهی اخر نوشتم نگاهم رو به ساعت دادم. نزدیک دوازده شده. با اینکه همهش کار کردم ولی چقدر بهم خوش گذشت و رو به جاوید که مشغول کار بود گفتم
_تموم شد. یه نگاه بهشون بنداز
دستور پرینت رو با لبتابش داد
_موقع کار نگاه کردم درست انجام دادی. سروش فایل رو برات فرستادم.
_یکی هم بفرست برای دایی
_فرستادم. الانمیریم پیشش
برگهای که چاپ شد رو به همراه پوشه ها برداشت
_پاشو بریم اتاق بابا
_من همینجا می مونم
_نمیشه. پاشو بریم.
کلافه گفتم
_چرا؟ به من چیکار داری!
_بابا دوست نداره تو اتاق تنها بمونی.
به سروش اشاره کرد
_درست هم نیست. الانم دیگه وقته ناهاره باید با بابا بخوریم
به ناچار همراهش شدم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂