فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا این کلیپ تو همه گروهها حتی مخالف ها بفرستین تا کم کاری دولت ها بحساب حضرت آقا نوشته نشود!!
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت154 🍀منتهای عشق💞 سمت در رفت. خاله نگاهش رو به من داد _
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
آخرین کلاس هم تموم شد وسایلهام رو توی کیفم گذاشتم. دختر چادری که کنارم ایستاد، باعث شد تا سرم رو بالا بگیرم چهره معصومی داره و لبخند ملیحی روی لبهاشِ
_ سلام. حالتون خوبه؟
به نظر میرسه از من کوچکتر باشه لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم کیفم رو برداشتم و ایستادم
_ سلام خیلی ممنون
_راستش فکر کردم حالا که یه خورده شبیه هم هستیم بشه بیشتر با هم آشنا بشیم. یک کافه نزدیک دانشگاه است اگر قبول کنید سه تایی بریم
من اصلاً وقتی برای دوستی و رفاقت ندارم دلم میخواد تمام وقت و زمانم رو برای علی خرج کنم
ادامه داد
_ خواهش میکنم نه نگید! خیلی دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
_ باشه ایرادی نداره. فقط من متاهل هستم باید از همسرم اجازه بگیرم اگر ایشون مخالفت نداشته باشه انشاءالله باهاتون میام
نا امید گفت
_ یعنی امروز نمیتونید؟!
بالای چادرم رو مرتب کردم
_ امروز که اصلاً! گفتم که باید با همسرم صحبت کنم.
دختری که عقبتر ایستاده بود گفت
_ منم نامزد دارم. راست میگه منم باید هماهنگ کنم
_باشه. پس بگید که فردا بریم
_ فردا من کار دارم اگر همسرم مخالف نباشه .باشه برای پس فردا.
_باشه. پس، ان شاءالله پس فردا میریم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. دستش رو سمتم دراز کرد.
_من مینا هستم.
باهاش دست دادم
به دختری که کنارش بود اشاره کرد
_دوستمم معصومه هستن
_منم رویام. از آشناییتون خیلی خوشبختم
گوشی توی دستم لرزید
_ببخشید من همسرم اومده دنبالم باید برم. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیم رو دادن و از کلاس بیرون رفتم. به گوشیم نگاه کردم. پیام از طرف رضاست!
بازش کردم
"سلام. رویا باید ببینمت"
نفس سنگینی کشیدم و شمارهش ر گرفتم. با اون اخلاق مهشید چطور جرئت کرده به من پیام بده.
اولین بوق رو هنوز کامل نشنیده بودم که صداش تو گوشی پخش شد
_الو...
_سلام. خوبی؟
_آره بهترم.اومدم سرکار
با تعجب گفتم
_با اون پات؟!
_آره.تحمل مهشید واقعا برام سخته. دیگه دوستش ندارم
_ازش دلخوری وگرنه دوستش داری.
_نه. دیگه دوستش ندارم. دارم تحملش میکنم. دانشگاهی؟ بیام دنبالت؟
_مگه می تونی پشت ماشین بشینی؟
_آره. بیام؟
_نه علی خودش میاد. کارت همین بود؟
_اره. میدونم با مهشید چیکار کنم. باید بفهمه تو با زهره هیچ فرقی ندارید.
رضا میخواد به من نزدیک بشه مهشید رو حرص بده
_رضا این کارت درست نیست! شما هر دو باید برای خوب شدن زندگیتون تلاش کنید!
_حالم از ریخت و قیافهش بهم میریزه. کدوم زندگی! زندگی که اون حرف بزنه منم مجبور به چشم گفتن بکنه زندگی نیست. عین بردگیه
_وای رضا آروم باش!
عصبی گفت
_نمیخوام. خداحافظ
تماس رو قطع کرد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و درمونده بهش نگاه کردم.
این عصبانیت رضا حاصل زورگویی و اذیت مهشیده که حالا حالاها فروکش نمی کنه.
شمارهی علی رو گرفتم و سمت در دانشگاه حرکت کردم.
با شنیدن صداش ناراحتی رضا رو از یاد بردم
_سلام آقا! میای دنبالم یا خودم برم؟
_علیک سلام خانوم. شما افتخار بدید از دانشگاه تشریف بیارید بیرون من منتظرتون هستم.
کوتاه خندیدم
_عه! اومدی؟
_اره. اِشغال بودی؟
_با رضا حرف میزدم. الان میام.فعلا خداحافظ
فصل دوم رمان منتهای عشق وی آی پی ندارد❌
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت431
💫کنار تو بودن زیباست💫
نزدیک خونه صدای سرخوش جاوید رو شنیدم
_غزال صبر کن با هم بریم
با عجله خودش رو بهم رسوند
_تنهایی برگردی بابا پوستم رو میکنه
دوباره شروع به خندیدن کرد
_این حرف رو از کجا پیدا کردی گفتی! زدی نابودش کردی
_اگر اسم مادرم رو نمیآورد اصلا باهاش همکلام هم نمیشدم.
_عالی بودی. تا سروش هم دلش خنک شد. این همیشه میشینه واسه ما کلاس میزاره که من دکترم شما هیچید ما به خاطر عمه جوابش رو نمیدیم
_اتفاقا یکی از دلایل لحن تندم همون عمهت بود
_خلاصه که به همهمون حال دادی
پله ها رو بالا رفتیم و جلوی در گفتم
_میشه گوشیت رو بدی به مرتضی پیامبدم
با احتیاط به در نگاه کرد
_صبر کن بابا بخوابه برات میارم
آهی کشیدم و در رو باز کرد و هر دو داخل رفتیم. سپهر با تعجب سر از کتاب برداشت
_چه زود برگشتید!
_غزال خوابش میاومد
کتاب رو بست و ایستاد
_چراغ ها رو خاموش کنید بخوابیم.
سمت اتاقش رفت. نگاهم رو به جاوید دادم. بی صدا لب زد
_صبر کن بخوابه برات میارم
لبخندی به مهربونیش زدن و وارد اتاق شدم
روی تخت نشستم و چشم به در دوختم.
چقدر دلم برای مرتضی تنگه. شنیدن صداش یکم آرومم میکنه.
توی این یک ماه اصلا دوست نداشتم از مرتضی به سپهر حرفی بزنم.
فکر اینکه اگر دوباره بخواد بهش بی احترامی کنه آزارم میده. اصلا ازدواج من و مرتضی با این شرایط محاله.
نگاهمسمت ساعت رفت. چقدر خوابم گرفته کاش زودتر سپهر بخوابه و جاوید گوشیش رو بیاره.
برای اینکه خوابم نره گوشه ی تخت نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. پلک هام انقدر سنگین شدن که به زور باز نگهشون داشتم
شاید اگر بخوابم جاوید بیدارم کنه توی همون حالت سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشمم رو بستم.
با تکون های دست و صدای آروم سپهر بیدار شدم
_غزال! چرا نشسته خوابیدی!
سر از زانوام برداشتم و از درد گردنم چهرهم جمع شد
_صبحت بخیر. اذان گفتن دیدم از اتاقت بیرون نیومدی اومدم بیدارت کنم نمازت قضا نشه
دستی به گردنم کشیدم و برای اینکه زودتر بیرون بره گفتم
_ممنون
لبخند رضایت بخشی گوشهی لبش نشست و از گفتن کلمهی ممنون پشیمونم کرد. ایستاد
_امروز میخوام یکم زود بریم رستوران. نمازت رو بخون صبحانه بخوریم
از اتاق بیرون رفت. نمیدونم خودشم انقدر زود میبخشه که انتظار داره من بیست و دو سال رو فراموش کنم که باهام صمیمی حرف میزنه!
با ناراحتی به در خیره موندم. چرا دیشب جاوید گوشیش رو نیاورد!
آهی کشیدم و به سختی به خاطر بدن خشک شدم ایستادم. از اتاق بیرون رفتم و همزمان جاوید با سر و وضعی بهم ریخته در سرویس رو باز کرد
دلخور نگاه ازش گرفتم و سمت سرویس رفتم. آهسته گفت
_سلام.غزال به خدا خوابم رفت
_من تا صبح منتظرت بودم!
_شرمندهم به جان بابا خوابم رفت
_شرمندگی تو به چه درد من میخوره...
_حرف رو بزارید برای بعد. وقتی نمونده. نمازتون داره قضا میشه
نگاه از جاوید گرفتم و وارد سرویس شدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت431 💫کنار تو بودن زیباست💫 نزدیک خونه صدای سرخوش جاوید ر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت432
💫کنار تو بودن زیباست💫
جاوید قصد داره باهام حرف بزنه اما انقدر ازش دلگیرم که دوست ندارم نگاهش کنم. چادرم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
نگاهم رو به سپهر که منتظر جاوید بود دادم با دیدن من کلافه رو به اتاق پسرش گفت
_جاوید بیا دیگه! دیر شد
_اومدم بابا
خیلی برام زور داره که مجبورم بابت هر کاری از سپهر اجازه بگیرم اما فعلا دور، دور سپهره و من چاره ای ندارم
_میشه من برم تو حیاط تا شما بیاید؟
با تعجب نگاهم کرد و فوری تعجب نگاهش رو توی خونسردی صورتش گم کرد
_برو
کاش بفهمه این احترام فقط از سر اجباره
کفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم و پلهها رو پایین رفتم و با دیدن مهین پایین پلهها برای یک لحظه پشیمون شدم که چرا صبر نکردم و تنها اومدم.
اخمهام رو توی هم کردم و بقیهی پله ها رو پایین رفتم
_سلام
نیم نگاه پر از نفرتی بهش انداختم و جوابش رو ندادم
_بهت یاد ندادن جواب سلام واجبه
از کنارش رد شدم و همزمان گفتم
_جواب سلام هر کی واجب باشه مال تو واجب نیست.
سمت ماشین سپهر رفتم و منتظر موندم.
_سلام
سر چرخوندم و به سروش نگاه کردم و بیمیل جوابش رو دادم و نگاهم رو ازش گرفتم
_صبحت بخیر
جلوتر اومد و نزدیکم ایستاد
_این وقت صبح بیداری؟
_آره
_چرا انقدر تو رفتار سردی؟
خیره تو چشمهاش گفتم
_میدونی مهین با زندگی مادر من چیکار کرده؟
تاکیدی ادامه دادم
_تو پسر مهینی!
_من هیج کدوم از کارهای مادرم در گذشته رو تایید نمیکنم
_تایید نکردنش مهم نیست. رد کردنش مهمه
چند ثانیهای خیره نگاهم کرد و گفت
_رد هم کردم.مادرم خودشم میدونه و خیلی پشیمونه...
_پشیمونی اون هیچ تاثیری تو حال من و مادرم نداره.
نگاهم سمت سپهر و جاوید رفت که بهمون نزدیک میشدن رد نگاهم رو گرفت
_آقا سروش از من فاصله بگیر. نفرت من از مادرت روی تو اون خواهرت هم هست
ناراحت نفسش رو بیرون داد و رو به سپهر که بهمون نزدیک شده بود گفت
_سلام دایی. صبح بخیر
_سلام. با ما میای؟
_نه با ماشین خودم میام. چند جا کار دارم
جاوید نگاهم کرد دلخور ازش رو گرفتم. کل دیشب رو منتظرش بودم خیلی راحت میگه خوابم رفت.
سپهر قفل ماشین رو زد و بی حرف سوار شدم. جاوید هم نشست اما سپهر و سروش در حال حرف زدن هستن
_الان با من قهری!
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت432 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید قصد داره باهام حرف بزنه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت433
💫کنار تو بودن زیباست💫
_نه ولی ازت دلخورم
_به خدا بابا تا نیمههای شب بیدار بود چشم دوخته بود به کتابش تو فکر بود. چون هر چی نگاهش کردم یه ورق هم نمیزد
آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم
_غزال امروز بهت قول میدم...
در ماشین باز شد و سپهر پشت فرمون نشست و جاوید حرفش رو ادامه نداد
ماشین رو روشن کرد
_چه قولی داری میدی!
جاوید گفت
_یکمبا کار آشناش کنم
اَبروهای سپهر بالا رفت و از تو آینه نگاهم کرد
جاوید بیچاره نمیدونه من قبلا به سپهر گفتم که علاقهای به کار توی رستوران ندارم.
_جاوید حواسم بهت هست در رابطه با غزال کاری برخلاف نظر من انجام نمیدی. فهمیدی؟
هر دو دستش روی چشمش گذاشت
_چشم. من علط بکنمرو حرف شما حرف بیارم
_امیدوارم این چشمت مثل بار قبلت نباشه
جاوید سکوت کرد و سپهر ماشین رو راه انداخت و از حیاط بیرون رفتیم
_یه سر بزن به ماشینت ببین کارش تموم شده یا نه
_دیروز بهش زنگ زدم. گفت صافکاریش تموم شده رنگ بزنم صدات میکنم
سرزنشوار گفت
_گرفتیش مراعات کن. این گاز زیر پا کنارش ترمز هم هست!
_چشم
_روزی صد بار خدا رو شکر کردم بلایی سر خودت نیومد به اون سرعت!
_سرعتم زیاد نبود!
چشم غرهای بهش رفت
_صد و بیستا سرعت کمیه!؟
_اون لحظه هفتاد تا...
عصبی حرفش رو قطع کرد
_بسه جاوید! اینجوری که جواب میدی نگرانترم میکنی
_چشم بابا. دیگه آروممیرم
چقدر زود کوتاه میاد!
انقدر تو ماشین حرف زدن که متوجه مسیر نشدم. ماشین رو پارک کرد و هر سه پیاده شدیم
_شما برید بالا من میرم پیش بهرام بعد میام
سمت رستوران رفتم که جاوید دستم رو گرفت
_غزال من تمام تلاشم رو میکنم که تو خوشحال باشی
دلخور نگاهش کردم
_دیشب به خاطر اینکه قول داده بودی نشسته خوابیدم
تچی کرد و خجالت زده گفت
_به خدا نفهمیدم چی شد خوابم رفت!
گوشیش رو از جیب کتش درآورد و سمتم گرفت
_بیا. هر وقت دوست داشتی زنگ بزن
توی گرفتن گوشی تعلل کردم که جلو اومد و توی جیبم گذاشت
_من نوکر خواهرمم هستم
سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید
لبخندی بهش زدم و کمی خجالت کشیدم
_دستت درد نکنه
خوشحال و با شیطنت گفت
_آشتی کردی دیگه. آره؟
با محبت نگاهش کردم
_قهر نبودم. دلخور بودم که الان برطرف شد
دستش رو پشت کمرم گذاشت
_پس بریم بالا
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شوهرم سه تا زن گرفت. صبر کردم ازسه تاشون بچه دار بشه، مهریهم رو گذاشتم اجرا و بیچارهش کردم. هر سه تا زنش رو طلاق داد و حالا نوبت من بود که انتقام بگیرم
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت433 💫کنار تو بودن زیباست💫 _نه ولی ازت دلخورم _به خدا ب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت434
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد اتاق شدیم و با دیدن سروش حالم گرفته شد.قطعا جلوی این نباید زنگ بزنم.
_عه تو کی اومدی! مگه نگفتی میری...
ناراحت گفت
_به لطف کارهای شهاب دایی دیگه نمیزاره من قرار داد ببندم
جاوید به صندلی کنار میز خودش اشاره کرد تا بشینم
_ناراحت نباش. درست میشه
روی صندلی نشستم. جاوید لبتابش رو روشن کرد و پوشهای از روی میز برداشت
_بابام اومده بالا؟
_نه هنوز پیش بهرامِ مگه با خودتون نبود؟
با سر تایید کرد. پوشه رو روی میز گذاشت و نشست. آهسته گفتم
_جلوی این زنگ بزنم؟
بدون اینکه نگاهم کنه آهسته تر از من گفت
_نه. فضول نیست ولی احتیاط کن
_کی میره؟
_هر وقت بابا صداش کنه
لبتاب رو سمتم چرخوند
_ببین چقدر کارم زیاده.کل این فایل ها رو باید باز کنم دسته بندی کنم. تازه اینپوشه ها هم هست
نگاهی به صفحه ی لبتابش انداختم
_تو میتونی این پوشه ها رو حسابرسی کنی؟
یا تعجب نگاهش کردم
_من!؟
_آره دیگه تو!
_من که بلد نیستم!
_مگه درس نخوندی؟
_خوندم ولی عملی انجام ندادم!
_تو شروع کن خودم حواسم بهت هست
اصلا دلم نمیخواد تو دم و دستگاه سپهر کاری کنم ولی دلم هم نمیاد روی جاوید روزمین بندازم
_باشه. بده ببینم کدوم رو میتونم
خوشحال پرونده ها رو جلوم گذاشت.
_بیشتر سه ماهه اینا مونده رو دستم.
گوشیش توی جیبم شروع به لرزیدن کرد.
_پاشو چادرت رو در بیار که راحت انجام بدبی اینجا کسی نمیاد
گوشیش رو سمتش گرفتم.
_با چادر هم راحتم.
گوشی رو گرفت و با دیدن پیام خوشحال روی صندلی نشست
اولین پوشه رو باز کردم . حساب و کتاب مربوط به سه ماه قبلِ. شروع به نوشتن کردم و جاوید تند تند پیام میداد و بعد از هر پیام بیشتر به وجد می اومد.
_جاوید دیروز دایی باهات اتمام حجت کرد شروع کن دیگه!
_الان شروع میکنم
_مگه غزال چند تا پرونده میتونه برات راه بندازه!
بدون اینکه نگاه ازگوشیش برداره گفت
_امروز تموم میشه
پارت آینده
از حرص پسر اون زن نحس هم که شده تمامش رو انجام میدم. پیام دیگهای نوشت و خوشحال نگاهم کرد
_نازنینِ؟
_نه.
گوشی رو روی میز گذاشت
_تو سوال نداری؟
یعنی جز با نازنین با کس دیگهای هم در ارتباطه!
پوشه رو کشید و نگاهش کرد
_آفرین همینجوری پیش برو
سرگرم لبتابش شد و گاهی نیمنکاهی هم به کار من میانداخت. آخرین پوشه رو هم بررسی کردم و حساب و کتابش رو روی برگهی اخر نوشتم نگاهم رو به ساعت دادم. نزدیک دوازده شده. با اینکه همهش کار کردم ولی چقدر بهم خوش گذشت و رو به جاوید که مشغول کار بود گفتم
_تموم شد. یه نگاه بهشون بنداز
دستور پرینت رو با لبتابش داد
_موقع کار نگاه کردم درست انجام دادی. سروش فایل رو برات فرستادم.
_یکی هم بفرست برای دایی
_فرستادم. الانمیریم پیشش
برگهای که چاپ شد رو به همراه پوشه ها برداشت
_پاشو بریم اتاق بابا
_من همینجا می مونم
_نمیشه. پاشو بریم.
کلافه گفتم
_چرا؟ به من چیکار داری!
_بابا دوست نداره تو اتاق تنها بمونی.
به سروش اشاره کرد
_درست هم نیست. الانم دیگه وقته ناهاره باید با بابا بخوریم
به ناچار همراهش شدم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت156
🍀منتهای عشق💞
تماس رو قطع کردم و از دانشگاه بیرون اومدم. وقتی ماشین علی رو دیدم، لبخندم پهنتر شد. از خیابون رد شدم، در ماشین رو باز کردم و نشستم.
_سلام!
_ سلام به شما! دیر کردی!
_ اول با چند تا از دخترای دانشگاه صحبت میکردم. بعدش هم رضا زنگ زد.
_رضا چی گفت؟"
باید به علی بگم. روشی که رضا انتخاب کرده، یه روشیِ که دوباره پشتش یه دعوای بزرگ و تهمتِ، که سمت من میره.
_یه حرفایی زد که میخوام بهت بگم."
علی نیمنگاه سوالی بهم انداخت و نگاهش رو به جلو داد و منتظر شنیدن حرفهام موند.
_ اصلاً مهم نیست چی گفت، فقط هدفش مهمه. رضا میخواد خودش رو به من نزدیک کنه، بهم زنگ بزنه و بیاد دنبالم. با این کارا، یه جورایی میخواد از مهشید انتقام بگیره. خودش گفت که میخواد کاری کنه که مهشید بفهمه من براش مثل زهره هستم. ولی با این بچهبازیها، اوضاع رو خرابتر میکنه.
علی زیر لب "لا اله الا الله" گفت و کمی اخماش توی هم رفت.
_ هرچی باهاش صحبت میکنم، حالیش نمیشه. میلاد بیشتر از اون میفهمه.
_من الان چیکار کنم؟
_ جواب تلفنهاش رو نده. باهاش حرف میزنم
_چشم. حالا یه حرف دیگه هم میخوام بزنم.
_خدا بخیر کنه!
پر انرژی گفتم:
_این یکی در رابطه با خودمه. لطفاً لبخند بزن و فکرای بد رو از ذهنت دور کن. هرچی هم شنیدی، بذار کنار. یه علی نو تازه باش تا حرفای خانمت رو بشنوی."
کوتاه خندید و ابروهاش رو بالا داد. نگاهی بهم کرد و گفت:
_وسط خیابونم، دست از این کارات برنمیداریا! بگو ببینم چی شده.
_دو تا از دخترای دانشگاه که مثل خودم چادر میپوشن، امروز اومدن و گفتن دوست دارن چون از نظر حجابی شبیه هم هستیم، بیشتر با هم آشنا شیم. بعد پیشنهاد دادن که با همدیگه بریم یه چایی یا قهوه بخوریم. منم گفت باید به همسرم بگم.
قیافهای به خودش گرفت و بین شوخی و جدی گفت:
_الان همسرت باید چی بگه؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت177
در شمارش گذاری پارتها اشتباهی پیش اومده و ۲۰ پارت به صورت تکراری شماره گذاری شده گه از تین پارت درست میشه. پس پارتی جا نیفتاده و فقط شماره پارت تغییر کرده
🍀منتهای عشق💞
لبهام رو جمع کردم تا نخندم.
_الان همسر باید بگه: خانم نازنینم، بله که میتونی بری عزیزم. من مثل چشمهام به شما اعتماد دارم. هرجا دوست داری برو.
صدادار خندید و آروم با دست روی پام زد
_بله که من به شما مثل چشمهام اعتماد دارم. اما مگه تو این دخترا رو میشناسی؟
_خوب آشنا میشیم دیگه.
رنگ خواهش رو به صدا و چهرهم دادم و گفتم:
_علی، تو رو خدا بذار دیگه.
_ باشه برو، ولی خیلی مراقب باش."
ذوقزده از این اجازهای که فکر نمیکردم بده، گفتم:
_چشم. از دایی چه خبر؟
_هیچی، تلاش میکنه همه چیز رو عادی نشون بده، اما عادی نیست. از صبح که کنارم بود، سحر بیشتر از صد بار زنگ زد، اما هیچ کدوم رو جواب نداد.
_کاش میتونستیم کمکش کنیم. من خیلی دایی رو دوست دارم. حقش این زندگی نبود.
_ تقصیر خودشه، تصمیمهای به وقت و به جا نمیگیره. اول زندگی، برای اینکه مشکلاتی که با فرزانه داشت دوباره تکرار نشه، خیلی چیزها رو اهمیت نداد و شل گرفت. برای همین به اینجا رسیده."
ماشین رو جلوی در پارک کرد. میلاد با توپ بازی میکرد و با دیدن ماشین علی، فوری توپ رو برداشت و سمت خونه دوید.
علی سوئیچ رو بیرون کشید و قفل فرمون رو زد و گفت:
_صد بار به این بچه گفتم از مدرسه که میای، نیا توی کوچه. برو بشین سر درست. غروب اگر هوا خوب بود، یه دقیقه بیا بازی کن. از مدرسه نرسیده میاد سراغ بازی، هیچ درسم نمیخونه.
دستگیره در رو کشیدیم و پیاده شدیم. در خونه نیمه باز بود. کنار هم، همقدم شدیم و وارد خونه شدیم.
با دیدن مریم و اقدس خانم وسط حیاط، انگار یکی آب سردی رو روی سرم ریخت و آب جوش توی دلم شروع به جوشیدن کرد.
به خاله گفته بودم یه ساعتی اینا رو بیار که ما نباشیم. وای که چقدر من از این مریم بدم میاد!
قیافهی جدی به خودم گرفتم و با اخمهای تو هم جلو رفتم. علی هم به دنبالم. سلام سردی به هر دوشون دادم و رو به خاله لبخند بیجونی زدم و سمت خونه رفتم که صدای مریم باعث شد تا سر جام بایستم و چشمهام گرد بشه.
_سلام خوب هستید؟ علی آقا، شرمنده ما این وقت روز مزاحم شدیم."
آهسته سرچرخوندم و نگاهی به علی که لبخند کمرنگی گوشه لبهاش بود و سر به زیر به زمین نگاه میکرد، انداختم.
_خواهش میکنم، اختیار دارید.
_ یه سری پارچه داده بودیم زهرا خانم بدوزه. برای اون مزاحم شدیم.
_مراحم هستید. با اجازتون
سمت خونه اومد.
اون به علی سلام کرد و علی جوابش رو گرفت!
اون حال و احوال کرد و علی هم حال و احوال کرد!
نگاهم رو به حالت قهر از علی گرفتم و با غیظ وارد خونه شدم.
صدای آهسته علی رو شنیدم که صدام میکرد:
_رویا، وایسا! کارت دارم.
تازه با من کار داره؟! برای چی جواب سلامش رو داد؟!
پلهها رو بالا رفتم. مهشید رو بالای دیدم. نگاهم رو ازش گرفتم. در خونه رو باز کردم، وارد شدم و در رو محکم به هم کوبیدم. عصبی وارد اتاق خواب شدم و در رو بهم کوبیدم. روی تخت نشستم و با حرص به آینه نگاه کردم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت435
💫کنار تو بودن زیباست💫
در زد و بی اینکه منتظر جواب باشه بازش کرد و داخل رفت دنبالش رفتم و روی مبل نشستم
_بفرمایید انجام دادم.
سپهر ناباور گفت
_تنهایی!
جاوید خندید و دستی به پشت گردنش کشید
_نه. با غزال
سپهر هم خندید و سرش رو تکون داد
_این کار رو سه ماهه تموم نکردی بعد یه روزه هم فایل رو فرستادی هم اینا رو
_بابا خیلی زیاده.
به صندلی اشاره کرد و جاوید نشست. پوشه ها رو بالا و پایین کرد
_خسته نباشی. درسته
نگاهش رو به من داد
_دستت درد نکنه
نگاهم رو ازش گرفتم. جاوید گفت
_بریمناهار
سپهر نفس سنگینی کشید و گفت
_گفتم بیارن بالا. الانم زوده
جاوید به ساعت نگاه کرد
_زود کجا بود! بابا از هشت صبح داریم کار میکنیم
_ بیل که نزدی انقدر نق میزنی! پاشو این برگه ها رو ببر بده به عموت
جاوید فوری ایستاد و برگهها رو از پدرش گرفت
_چشم.
نگاهی به برگه ها انداخت
_اینا همونایی هستن که شهاب خراب کرده بود
سپهر پوشه ها رو مرتب کرد و گوشهی میزش گذاشت
_گفتم بخون یا گفتم ببر؟
چقدر ضدحال میزنه بهش!
جاوید خندید و دوباره چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. صدای گوشی همراه سپهر بلند شد نگاهی بهش انداخت و تماس رو وصل کرد
_سلام
_چرا انقدر ناراحتی؟
نیم نگاهی بهم انداخت
_چیکار کرده مگه؟
گوشی رو از گوشش فاصله داد و انگشتش رو روی صفحه زد و صدای مهین تو اتاق پخش شد و سپهر خیره نگاهم کرد
_صبحی دیدمش میگم سلام میگه من جواب سلام تو رو نمیدم
ابروهاش همونطور که بهم خیره موند بالا رفت و مهین ادامه داد
_دیشبم جلوی جمع به سارا گفته دکتر طویلهای.
سپهر دستی به موهاش کشید و چشمش رو بست
_میشنوی داداش؟
_اره دارم گوش میکنم
_نمیخوای جلوش رو بگیری؟ همینجوری بیادب بمونه
چشمریز کردم و با حرص به گوشیش نگاه کردم
_باید با خودشم حرف بزنم ببینم چی شده که اینجوری گفته
_دستت درد نکنه! یعنی من دارم دروغ میگم
_نه خواهر من. فقط ازش میخوام برام توضیح بده
_باشه. من مطمعنم تو درستش میکنی. ببخشید از صبح خیلی تلاش کردم بهت نگم ولی نشد. کاری نداری
_نه خداحافظ
تماس رو قطع کرد و سوالی نگاهم کرد
_من هیچ توضیحی برای تو ندارم
از روی صندلیش بلند شد. کاش جاوید زودتر برگرده
_اولا تو نه شما. بار اخریه که اینجوری صدام میکنی
روی مبل روبروم نشست
_دوما میخوای توضیح بده میخوای نده. من کار خودم رو میکنم
در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد.با حضورش قوت قلب گرفتم و پوزخند زدم
_کار خودت چیه؟
ابروهاش بالا رفت و نگاهش رو به میز داد
_کارم ادب کردن توعه اونم به هر روشی که جواب بده
خیره تو چشمهام تهدید وار گفت
_یکیش رو امتحان کردم خوب جواب گرفتم
جاوید جلو اومد و مضطرب نگاهمون کرد
_باز چی شد؟!
با اینکه ترسیدم ولی شجاعانه گفتم
_اتفاق مهمی نیفتاده. باز خواهرش دکمهی قلدری به خانواده تا رسیدن به نتیجه رو فشار داده.
_غزال من ازت می خوام مودب باشی. فقط همین
ایستاد و سمت میزش رفت. نباید اجازه بدم مهین با دروغ به جایگاه خودش برگرده
_صبح گفت سلام جوابش رو ندادم گفت بهت یاد ندادن جواب سلام واجبه منمگفتم جواب سلام تو واجب نیست
روی صندلی نشست
_کار اشتباهی کردی!
_اونش به خودم ربط داره و خالهم. شما نگران نباش
چپچپ نگاهم کرد و جاوید درمونده گفت
_خوب بودید که!
_دخترشم پاش رو از گلیمش درازتر کرد جوابش رو گرفت
_این رو راست میگه بابا
سپهر نگاهش رو ازم برداشت
_بگو ناهار رو بیارن بالا
_میگم هم شما خستهای هم ما. کارمون رو هم که انجام دادیم بعد ناهار بریم خونه
_چرا هی در میری!
_به خاطر غزال میگم!
_باشه. بریم
سپهر گوشی اتاقش رو برداشت و شماره ای گرفت.
جاوید کنارمنشست و گوشیش رو توی جیبم گذاشت آهسته گفت
_من رفتم چی شد؟
_یه روزی به جوری حال اون مهین رو میگیرم که تو تاریخ زندگیش ثبت بشه
_اوه اوه... غزال خواهش میکنم این چند ساعت رو جواب نده بخیر بگذره
چند ضربه به در اتاق خورد و با اجازهی سپهر در باز شد و دو نفر داخل اومدن. غذا رو روی میر گذاشتن و بیرون رفتن
شروع به خوردن کردیم و سپهر انقدر تو هم رفته که اخمهاش باز نمیشه.
بعد از غذا به پیشنهاد جاوید حاضر شدیم و از رستوران بیرون رفتیم. نزدیک ماشین چشمم به موتوری افتاد که اون طرف خیابون با فاصلهی زیادی از ما پارک بود.
چقدر شبیه موتور مرتضیست.آهی کشیدم و پر غصه دستگیرهی در رو کشیدم و با دیدن مرتضی کمی اون طرف تر از موتورش در حالی که به عظمت رستوران خانوادهی مجد نگاه میکرد مضطرب به سپهر نگاه کردم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت436
💫کنار تو بودن زیباست💫
نه متوجه نگاه من شده نه حضور مرتضی. چشمهای پر اشکم رو به مرتصی دادم. تو اینجا رو از کجا پیدا کردی!
از درون بین بغض و اضطراب فریاد کشیدم از اینجا برو.
اشک روی صورتم ریخت و نگاهم رو به آسمون دادم
خدایا یه کاری کن من رو نبینه. یه کاری کن از اینجا بره. دلم نمیخواد با نگاه پر حسرت نگاهم کنه
چشمهای تارم رو به صورتش دادم و اینبار مرتضی متوجهم شد و لبخند رو لبهاش نشست
منی که به اندازهی تمام عمرم دلتنگم باید بهش بگم بره. قدمی سمتمون برداشت که سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با دست اشاره کردم و لب زدم
_برو..برو
بی صدا گریهی هقهق، کار سختیه اما برای من که فقط به فکر مرتضیم کار آسونی شده
متوجه اشارهم شد و قدمی به عقب برداشت تا خیالم رو راحت کنه. سپهر گفت
_بشینید
دستگیره رو کشیدم و سوار ماشین شدن و از پشت شیشه نگاهم رو به چشمهای درمونده و ناراحتش دادم
سپهر با روی باز ازش استقبال نمیکنه که بخواد بیاد جلو!
صدای سپهر تو گوشم پیچید
"تو دختر منی. اختیارت هم دست منه. این رو توی سرت فرو کن. آسمون به زمین بیاد اجازهی ازدواج تو با انپسرهی آسمون جُل رو نمیدم. وسلام."
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. دیگه طاقت نگاه به مرتضی رو ندارم خواستم چشمم رو ببندم که متوجه نگاه جاوید از تو آینه به خودم شدمکه بین من و مرتضی جابجا میشد.
انقدر خونسرده که انگار خبر داشته!
نگاهم عصبی شد و بهش خیره موندم
پس اون پیامک بازی با مرتضی بود! جاوید آدرس اینجا رو بهش داده
برای آخرین بار به مرتضی نگاه کردم و ماشین از جلوش رد شد.
از اون مدت کوتاه محرمیت چه داغی به دلم مونده. چشمم رو بستم و صدای مرتضی توی گوشم پیچید و یاد اولین شب بعد از محرمیتمون افتادم
چقدر هم امشب آسمون پرستاره است!
نگاهی به آسمون کردم نسیم خنکی که میاد لرزی رو به جونم انداخت و کمی توی خودم جمع شدم.
_ آره واقعاً پرستاره است!
_ میدونی فرق دنیای چند روز پیشم با این مدتم چیه؟
سوالی نگاهش کردم
_ چیه؟
_ تا قبل از اینکه بهم بله بدی هیچ چیز به چشمم زیبا نمیاومد اما از وقتی که گفتی واقعاً همه چیز را زیباتر میبینم.
با خنده ادامه داد
_ حتی احساس میکنم ساندویچهایی را هم که درست میکنم و دست مشتریام میدم خوشمزهتره
آهسته خندیدم
_ چه ربطی به اون داره!
حق به جانب گفت
_ ربط داره دیگه! با عشق درست میشه.
کمی سکوت کرد و ادامه داد
_ توی کتابی خوندم فریدون مشیری میگفت " آن لحظهها که مات در انزوای خویش، یا در میان جمع خاموش مینشینم؛ موسیقی نگاه تو را گوش میکنم." این واقعاً در رابطه با تو صدق میکنه. لحظه به لحظه زندگیم بهت فکر میکنم غزال
آهی کشید
_ اصلاً نمیتونم تو رو از ذهن بیرون کنم
ناخواسته صدای گریهم بلند شد و بی توجه به حضور سپهر و جاوید صدام رو رها کردم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂