اگرمیخوای حیوان وحشی درونت روبڪشی
تاوقتی ڪوچیڪه اونو بڪش
وگرنه دربزرگی
ڪشتنش دشوار خواهد شد
افڪار ما نیزدر بدو ورودبایدڪنترل شوند
وگرنه وقتی بزرگ شوند درندهخو میشوند
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
👩⚕بهترین جایگزین های طبیعی برای قرص سرماخوردگی
▫کدو حلوایی بخارپز
▫دارچین دمکرده
▫زنجبیل دمکرده
▫پونه کوهی دمکرده
▫آویشن شیرازی
مصرف یکی از این ۵ مورد همانند مصرف قرص سرماخوردگی است.
#پزشک_سلامت
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت201
طرف غذارو بلند کردم و محکم کوبیدم به در دیگه از گریه کردن توی این اتاق خسته شده بودم داد زدم
من-بابا بیا این در بی صاحابو باز کن.
هیچ صدایی نیومد.بلند شدم و شروع کردم به کوبیدن در
من-بیا باز کن این درو...بخداااا اگه از این در بیام بیرون بدبختتون میکنمم.باباا.
در محکم باز شد که چند قدم به عقب پرت شدم.بابا با عصبانیت گفت
بابا-هااا؟!چته مثل الاغ لگد میپرونی؟!
پامو محکم کوبیدم رو زمین
من-بزار من برم.
بابا-کدوم قبرستونی میخوای بری؟!
من-هرجایی که اون احمد عوضی رو نبینم و مجبور نشم ازدواج کنم.
بابا-تو هررر جایی که بری مجبوری با احمد ازدواج کنی!!
پوزخندی روی لبام نشوندم.
من-اون وقت کی میخواد منو مجبور کنه؟!
بابا-ممن
پوزخندمو روی لبام پررنگ تر کردم
من-کیی؟!تو؟!توی مفنگی؟!برو جمع کن خودتوو که لنگه مواد نمونی.
انگار همین حرفم آتیشش زد که حمله کرد سمتم و شروع کرد به زدنم ولی من دیگه نمیخواستم کوتاه بیام داشت زندگی منو به گند میکشید حداقل باید روی اعصابش راه میرفتم.
بابا-هستی ببند دهنتو که میزنم لهت میکنم.
انقدر گریه کرده بودم که دیگه اشکم در نمیومد.داد زدم
من-مثلا چه غلطی میخوای بکنی هاا؟!بعضی مواقع شک میکنم که تو اصلا پدر من هستی یا نه!!کدوم پدری راصی میشه دخترش با یک مرد ۴۰ ساله معتاد ازدواج کنه؟!
بابا-دیوااانه پولش از پارو بالا میره.
من-به درک که پولداره..ماهم پولدار بودیم ولی حالا چی؟!
به اطرافم اشاره کردم و بلندتر گفتم
من-چرا حالا داریم توی این سگدونی زندگی میکنیم؟!جایی که خواستگار ادم یه قاتل آدم کشه عوضیه.هااا؟!
از سر جام بلند شدم و با افسوس گفتم
من-همش بخاطر توعه بابا...بخاطره پول حرومی که قاطی زندگیمون کردی.پولی که برای مواد به فنا دادیش..خیلی رذلی بابااا..خیلییییی عوضی و بی غیرتی.
اومد حمله کنه سمتم که دستی از پشت گرفتش..احمد بود.با تنفر نگاش کردم..از اعماق وجودم حس تنفرو درک میکردم.
احمد-چتونه به جون هم افتادید؟!
من-همش بخاطره توعه عوضیه!!چی میخوای از زندگی ما؟!دست از سرمون برداااار.
احمد-ما باهم یه قراری گذاشتیم باهم هستی..نجات جون احسان دربرابر ازدواج من و تو
من-آخه مگه اینجا تگزاسه که بتونی راحت ادم کشی؟!من خرم که حرفای تورو باور میکنم.
احمد-شاید اینجا تگزاس نباشه..ولی توی این جامعه دره پیت کشتن یه ادم مثل آب خوردنه.
آرزوم بود که الان توانایی اینو داشتم که خودم به دستای خودم میکشتمش..از خشم تمام تنم میلرزید.خواستم زبون باز کنم که صدای زنگ پی در پی خونه بلند شد.همه سرامون چرخید سمت در که تلفن احمد زنگ خورد
احمد-الو.
تلفن-...........
احمد-کیه مگه؟!
تلفن-...............
احمد-خیله خب خیله خب..کاری به کارش نداشته باشید.
در حالی که این جمله رو میگفت به من نزدیک تر میشد.عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار اونم توی فاصله یک قدمیم ایستاد.
احمد-باشه..مزاحمش نشید..خدافظ.
تلفن قطع کرد و با لبخند خبیثی نگام کرد..هنوز در خونه پی در پی کوبیده میشد
احمد-میدونی کی پشته دره؟!
از فکری که به سرم زد با چشمای گرد شده و عمگین نگاش کردم.
احمد-درست حدس زدی..احسان پشته دره..حالا دوست داری چیکار کنیم باهاش؟!
نگامو کشیدم سمت بابا..بی تفاوت نگام میکرد..اصلا نمیتونستم درک کنم پدری انقدر نسبت به دخترش بی تفاوت باشه..دلم میخواست در اولین فرصت که میتونستم میرفتم شیر گاز و باز میکردم و هر سه تامونو میکشتم..صدای احمد باعث شد از فکر بیرون بیام
احمد-نگفتی؟!دوست داری چیکار کنم باهاش؟!
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم اعتماد به نفسمو حفظ کنم.
من-کاری به کارش نداشته باشید.
مکثی کردم..گفتن این جمله سخت ترین جمله کل عمرم بود..
من-باهات ازدواج میکنم..فقط دست از سر احسان و زندگیش و این تهدیدای میخره و بی رحمانتون بردارید.
نمیدونم داشتم تاوان کدوم کارمو میدادم؟!مگه من توی این ۲۳ سال عمرم چه گناهی کرده بودم که باید اینجوری تاوان میدادم...احمد با نیشخند ازم فاصله گرفت
احمد-خیله خب..شب میام میگم که باید چیکار کنی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت202
با بی حوصلگی جلوش چهارزانو نشستم
من-خیله خب!!بگو؟!منتظرم.
ژست آدمایی که میخوای اِوِرست رو فتح کنن به خودش گرفت
احمد-ببین.ساعت ۶ عصره.الان پامیشی با همدیگه میریم در خونه احسان.تو میری تو و بهش میفهونی که از بودن باهاش منصرف شدی و دیگه نمیخوای باهاش ادامه بدی.
با چشمای گرد شده نگاش کردم
من-شوخیت گرفته؟!الان پاشم بعد ۴ روز برم بگم من نمیخوام با تو باشم؟!به نظر خودت شک نمیکنه؟!
شونه ای بالا انداخت
احمد-اونش دیگه ربطی به من نداره.خودت یه دلیل پیدا میکنی!
از حرص خون خونمو میخورد داشت بدجوری زور میگفت اومدم حرفی بزنم که پرید وسط حرفم
احمد-هستی گفته بااشم واااای به حالت اگه احسان بویی از ماجرا ببره..میدونی که چیکار میکنم.
بدون هیچ حرفی زل زدم بهش..
من-من همه اینکارا رو میکنم ولی یه مشکلی هست
بی تفاوت نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت.
احمد-میشنوم!!
دندونامو روی هم فشار دادم.انگار داشت با نوکرش صحبت میکرد
من-توی شرکتی که توش هستم بعد از اینکه استعفا نامه نوشته میشه حدودا یک ۱ ماه باید توی شرکت بمونی تا یک منشی جدید استخدام بشه.
احمد-یک ماااه؟!چه خبره؟!
از بلندی صداش تکونی خوردم
من-خب..خب شرکته دیگه باید بمونم تا منشی جدیدی که باب میل شرکت باشه استخدام باشه.
با انزجار گفت
احمد-نخیر..نمیشه..چه خبره یک ماه.
از سرجام بلند شدم
من-خیله خب..دیگه به من ربطی نداره..من با احسان حرف نمیزنم.
اونم بلند شد
احمد-گرو کشی میکنی؟!
پوزخندی زدم
من-نه..گرو کشی چیه؟!من فقط میگم باید یک ماه توی شرکت کار کنم.
احمد که دید چاره ای نداره با دودلی گفت
احمد-خیله خب ولی یک ماهت یک ماه و یک روز نشه.
با بی محلی سرمو تکون دادم...تمام حرفایی که زدم دروغ بود.اصلا لازم نبود یکماه بمونم..درسته چند روز باید میبودم تا منشی جدید پیدا بشه ولی نهایتن یک هفته.اون شرکت اونقدر خوب بود که به یک روز بهترین منشی ها پیدا میشد چه برسه که بخواد یک ماه اضافه بمونی.
احمد-حالا هم برو حاضر شو تو ماشینم منتظرتم.
بدون حرف وارد اتاق شدم و در و بستم..خدایا چجوری میخواستم جلوی احسان قرار بگیرم..چجوری میخواست با بی رحمی باهاش صحبت کنم.مگه من میتونستم؟!دستامو جلوی صورتم گرفتم.از استرس میلرزید..درسته نمیخواستم جلوی احمد ضعیف دیده بشم..ولی ضعیف بودم.میترسیدم..از اینکه جلوی کسی که عاشقشم واستم و بگم ازت بدم میاد میترسیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت203
اب دهنمو قورت دادم تا از استرس و بغضم کمتر بشه..حتی جون نداشتم که دستمو بالا بیارم و زنگو بزنم..ولی من باید تمومش میکردم..نفس عمیقی کشیدم و در رو کوبیدم..اصلا دلم نمیخواست ثانیه ها بگذره..سرمو برگردوندم و به سمت چپم نگاه کردم.احمد توی ماشین نشسته بود و منتظر نگام میکرد..ازش متنفر بودم متنفر..با صدای باز شدن در همچین سرم چرخید که یک لحظه حس کردم گردنم رگ به رگ شد..اول که دیرم اخماش توی هم بود اما کم کم انگار تازه فهمید منم که اخماش باز شد با مثل عادت همیشگیش با ابرو های بالا رفته نگام کرد و ناباور گفت
احسان-هستی؟!!...حالت خوبه؟!
یک قدم بهم نزدیک شد که با بی رحمی عقب رفتم و دستمو به معنای ایستادنش جلوم گرفتم..با اینکه حسابی تعجب کرده بود ولی چیزی نگفت
احسان-خیله خب دختر.بیا ببینم چیشده این چند روز.کجا بودی سکته کردم من؟!
نزدیک بود اشکم در بیاد..با سستی وارد خونه شدم و روی یکی از مبل ها نشستم.احسانم اومد و روی صندلی مقابلم نشست.دستی به صورتم کشیدم تا آروم باشم.پام میلرزید و نمیتونستم جلوی لرزششو بگیرم لبامو با زبون تر کردم و شروع کردم به حرف زدن
من-نمیدونم چجوری باید بگم..از کجا باید شروع کنم ولی..
پرید وسط حرفم.
احسان-هستی حرفتو قشنگ بزن.از اینجور مقدمه چینی ها بیزارم.
طی یه تصمیم آنی ولی شمرده شمرده و اروم گفتم
من-من دارم ازدواج میکنم..
انگار خیلی بد گفتم که احسان انگار اصلا نفهمید چی گفتم مثل قبل نگام میکرد..سرشو به پشتی مبل تکیه داد و چشماشو بست
من-ببین چجوری بگم...بنظر من دوستی ما یک دوستی ساده بود از نظر تو رو نمیدونم ولی من به عنوان یه همکار و دوست بهت نگاه میکردم.
چشمامو بستم و سعی کردم اکسیژن و به ریه ها بفرستم.
من-الانم دارم ازدواج میکنم..اگه هم که میبینی اینجوری یهویی شده برای این بود که خواستگاریم یهویی شد.
یعنی دقیقا به افتضاح ترین شکل ممکن بیان کرده بودم..از این گندتر نمیشد...صداش به گوشم رسید.آروم بود
احسان-چرا یهو غیب شدی؟!
حرفایی که از قبل آماده کرده بودم و به ترتیب به زبون اوردم
من-چون با نامزدم رفته بودیم کارای لازمو انجام بدیم.
احسان-گوشیت چرا خاموش بود
چشمامو روی هم فشار دادم
من-سیمکارتمو عوض کردم...احمد گفت
از به زبون اوردن اسم احمد تمام تنم لرزید.
احسان-تا ۴ روز پیش که خوب بودی.
من-گفتم که خواستگاریم یهویی شد.
به صورتش نگاه کردم..هیچی نمیگفت.نمیفهمیدم چرا تنقدر ارومه.میترسیدم یه وقت از عصبانیت سکته کنه ولی هیچ خبری نبود.اروم اروم بود.نزدیک ۱۰ دقیقه همینجوری نگاش کردم ولی حتی یک کلمه هم حرف نمیزد.با ترس گفتم
من-احسان؟!
نفس عمیقی کشید که خاطرم جمع شد زندس.با بغض کم پیدایی گفتم
من-ببین..من نامزدمو دوست دارم.نمیخوام مزاحمش بشی یا اذیتش کنی..فکر نمیکنمم رابطه خاصی بین ما بوده باشه که بخواد دنباله دار بشه.
دیگه از چرت و پرت گفتنای خودم خسته شده بودم کیفمو برداشتم و بلند شدم.
من-از الان به بعدم ما فقط دو تا همکاریم.البته قبلا هم همینطور بودیم ولی خب شاید بشه گفت دوستی ساده ای هم بینمون بوده..
تیر اخرم توی تاریکی رها کردم
من-کارت عروسیمم امروز یادم رفت ولی حتما توی شرکت بهت میدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت204
در حالی که به چشمای بسته اش نگاه میکردم گفتم
من-فکر میکنم همون توی شرکت همکار باشیم کافیه.
نمیخواستم برم ولی دیگه اینجا موندنم دلیلی نداشت.گند زده بودم به همه چی..چه فکرای شیرینی که درباره خودمو احسان میکردم..با رخوت راه افتادم سمت در..این آخرین باری بود که میتونستم توی خونه احسان باشم..همه چیو با دستای خودم.خراب کرده بودم..مطمئنا هم دیگه راه برگشتی نبود..دستمو روی دستگیره در گذاشتم..اصلا دوست نداشتم برم ولی از حرفام جلوی احسان باعث شده بود ازش خجالت بکشم.دستگیره روی توی دستم فشردم و درو باز کردم.تا اومدم درو بکشم که برم بیرون دستی روی در نشست و در محکم بسته شد.هینی کشیدم و با ترس برگشتم که احسانو دیدم.چشماش یکم قرمز شده بود ولی چیزی که بیشتر منو میترسوند تنفر و خشمی بود که توی چشماش بیداد میکرد.معلوم بود که دلش میخواد همینجا زنده به گورم کنه..دیگه اشکم داشت در میومد.همینجوری نگاش کردم که از لای دندوناش گفت
احسان-هستی توی شرکت هم دیگه نمیخوام ببینمت.
چشمامو از درد بستم..حقم داشت.من با چه رویی میخواستم هنوز توی شرکتش کار کنم و حقوق بگیرم.
احسان-فردا میای برای تسویه حساب.
سرمو انداختم پایین.حس میکردم هر لحظه ممکنه از سر درد سرم از تنم جدا بشه..
احسان-از کی با اون پسره اشنا شدی.
دسته کیفمو محکم فشردم.
من-۹ ماهه پیش.
احسان-یعنی ۱ ماه قبل از اینکه بیای تو شرکت من!!
سرمو آروم تکون دادم.
احسان-یعنی قبل از اینکه مامانت فوت کنه!!
دوباره اروم سرمو تکون دادم.
احسان-پس موقع هایی که از دست بابات به من پناه میاوردی اون کجا بود.
سرمو اوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم.
من-خب اون؛ اون موقع برای ادامه درسش رفته بود خارج.
احسان-و تو رو ول کرده بود.
سرمو به طرفین تکون دادم.
من-نه نه..شرط بابام این بود که درسشو کامل تموم کنه.
احسان-چیکاره است؟!
دلیل این سوالای احسانو نمیفهمیدم.با بهت اروم گفتم
من-دکتره.
توی این وضعیت از توصیف احمد خندم گرفته بود..احمد دکتر و خارج رفته بود؟!!بهتر بود اصلا احمد و احسان نبینه.
احسان-چه خوب.
از ترس داشتم سکته میکردم.نمیدونستم چرا فکر میکردم حالتای احسان یجوریه.
دست دیگشو جلو اورد خواستم سرمو بکشم عقب ولی اون سریع تر از من موهامو از روی شال گرفت و کشید.با ترس و وحشت دستمو روی دستش گذاشت
من-آخ...
احسان-نامزدتون احیانا ناراحت نمیشن اگه ببینن دستتون به نامحر خورده.
هیچی نگفتم..فقط نگاش کردم
احسان-فکر کردی مسخره بازیه؟؟!۸ ماه بیای توی زندگی من بعد بخوای همینجوری الکی بری بیرون...
مکثی کرد و گفت
احسان-خیله خب..میتونی بری..میتونی ازدواج کنی..
دوباره مکث کرد و سرشو اورد نزدیک گوشم..انگار یخ زده بودم هیچ عکس العملی نمیتونستم انجام بدم.حتی نفسامم یکی در میون بیرون میومد.در گوشم دادی زد که سه متر پریدم هوا
احسان-پس غلط میکنی وقتی نامزد داری میای سمت من.
دستمو روی قلبم گذاشتم..تا حالا هیچوقت احسانو انقدر عصبی ندیده بودم..احسان دیوونه شده بود..موهامو ول کرد و چند قدم عقب رفت شالم از روی سرم افتاده بود ولی حتی جون نداشتم که اونو روی سرم بندازم..عقب عقب رفت تا به آشپزخونه رسید..داد زد
احسان-هستی فکر کردی زندگی شوخیه؟!فکر کردی ادما بازیچه دست تو ان؟!منم مثل بقیه احمق فرض کردی.
در حینی که حرفشو میزد پارچ روی اپن رو برداشت و محکم پرت کرد زمین..شاید اگه زمان دیگه ای بود جیغی میزدم و گوشامو میگرفتم ولی توی اون لحظه فقط سرجام میلرزیدم..
احسان-نمیفهمم چجوری تونستی ۸ ماه این شکلی نقش بازی کنی؟!!نمیفهمم..نمیفهمم..
لیوانارو یکی یکی پرت میکرد که به در و دیوار میخوردن و میشکستن.
اومد سمتم که تازه انگار از شوک بیرون اومدم و چند قدم عقب رفتم ولی اون زودتر بهم رسید.یقه لباسمو گرفت و بالا کشیدم طوری که فقط نوک انگشتای پام روی زمین مونده بود.
احسان-هستی برو بیرون که اگه تا چند لحظه دیگه اینجا بمونی قول میدم با همین دستای خودم خفت کنم.
یقه مو ول کرد که یک قدم به عقب رفتم.دیگه نتونستم جلوی بغضمو بگیرم و اشکام جاری شد.دیگه نمیشد بیشتر از این واستم کیفمو از روی زمین چنگ زدم و سریع از در اومدم بیرون و بستمش و بهش تکیه دادم..دیگه به اشکام اجازه دادم تا جاری بشن..صدای شکستن وسایل از داخل خونه میومد..میترسیدم بلایی سر خودش بیاره حالش عادی نبود .چیکار باید میکردم؟!گوشی نوکیایی که احمد بهم داده بود و رو از جیبم در اوردم و شماره سینا رو گرفتم.
سینا-الو؟!
هق هقم اجازه نمیداد درست حرف بزنم
من-الو آقا سینا..
صدای ترسیده اش توی گوشم پیچید
سینا-هستی تویی؟!!اتفاقی افتاده؟!
در حالی که به سمت در حیاط میرفتم گفتم
من-نه اقا سینا من خوبم..فقط بیاین پیش احسان..اون حالش خیلی بده.
منتظر حرفی نموندم و تلفونو قطع کردم و بعد سایلنت کردنش توی کیفم انداختم.احمد توی همون ماشین مدل بالاش نشسته بود و سیگار میکشید..
@cognizable_wan
#ادامه_متن👆👆👆
باورم نمیشد که رابطه منو احسان به همین مسخره ای تموم شده باشه..اخه چجوری..خودم توی ماشین انداختم و رو به احمد عوضی با صدای نسبتا بلندی گفتم
من-همش تقصیر توعه کثافته لعنتیه..چیکار داشتی با زندگی من؟!
بی تفاوت به حرفم سیگارشو پرت کرد بیرون و ماشینو روشن کرد
احمد-گفتی بهش؟!
با دستام صورتمو پوشوندم و از ته دل زار زدم
من-خیلی عوضی ای...من نباید به حرفت گوش میکردم..من احمقم..مثلا چه غلطی میخواستی بکنی.
صداش به گوشم رسید
احمد-خودت میدونی چیکار میتونستم بکنم..گواهینامه دارم ..توی خیابون میزدم بهش.یک شب میرفتم بازداشگاه..فرداشم بیمه پول دیه اشو میداد و میومدم بیرون.
دستامو از روی صورتم برداشتم
من-باور نمیشه انقدر راحت درباره کشتن یه ادم حرف میزنی
http://eitaa.com/cognizable_wan
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید.
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟
اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد.
از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.
زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم..
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت205
بدون خداحافظی از ماشینش اومدم پایین و درو با تمام قدرت کوبیدم بهم..با کلی جیغ و داد و وحشی بازی تونسته بودم راضیش کنم امشب منو بیاره خونه بهار.نمیتونستم درست راه برم.پاهامو روی زمین میکشیدم.حس میکردم زانوهامو نمیتونم صاف کنم.با بدبختی خودمو رسوندم به در و زنگ آیفونشونو فشار دادم میدونستم ساعت ۱۱ شبه و دیر وقته ولی واقعا تحمل دیدن بابا رو نداشتم..چند ثانیه طول کشید تا امیر آیفونو برداشت
امیر-بله؟!
سعی کردم صدامو صاف کنم ولی بازم بخاطر جیغ و داد هایی که این چندروز کشیده بودم صدام گرفته بود.
من-امیر میشه درو باز کنی؟!
سوالی پرسید
امیر-شما؟!
جلوی دوربینش واستادم که دیدم با صدای متعجبی گفت
امیر-اِ هستی تویی؟!چرا صدات این شکلی شده؟!بیا بالا بیا.
و پشت بندش در با صدای تیکی باز شد.در هل دادم و رفتم داخل آسانسور واحد چهارم بود.روی دکمه زدم تا بیاد پایین ولی نیومد دوباره با حرص چند بار کوبیدم روش ولی بازم واحد
چهارم مونده بود با عصبانیت لگدی به درش زدم
من-اَه.
شروع کردم با بی حوصلگی از پله ها بالا رفتن..چون طبقه دوم بودن دیگه نمی ارزید که بخوام چند دقیقه جلوی آسانسور واستم..ولی این پله ها هم انگار باهام لج کرده بودن هرچی میرفتم به طبقه دوم نمیرسیدم..شایدم من حساس شده بودم و از هرچیزی یه غول میساختم..بالاخره رسیدم طبقه دوم..امیر و بهار هردوشون جلوی در به انتظارم واستاده بودن.بهار با دیدنم جلو اومد و با وحشت گفت
بهار-هستییی؟!چیشده؟!
حقم داشت بترسه من با اون پوست رنگ پریده و چشمای گود افتاده و مانتو شلوار خاکی و شالی که موهام از هر طرفش بیرون زده بود چه جذابیتی داشتم؟!
امیرم به کمک بهار اومد و هر دو کمکم کردن تا برم داخل.کفشامو به زور در اوردم و وارد خونه شدم.با صدای گرفته و آرومی گفتم
من-ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم!
امیر چشم غره ای بهم رفت
امیر-این چه حرفیه هستی..اینجا خونه ی خودته.هر وقت که اومدی قدمت روی چشم.
بهار-اینو ولش کن امیر جان مزخرف زیاد میگه تو جدیش نگیر.
بازو هامو از توی دستاشون بیرون کشیدم و آروم گفتم
من-بهار میشه منو ببری توی یک اتاقی؟!
شاید اگه زمان دیگه ای بود کلی تعارف میکردم و هیچوقت تا خودشون حرفی نزدن منم چیزی نمیگفتم ولی الان هیچیم دست خودم نبود..زبونمم بی اراده توی دهنم میچرخید.
بهار-اره عزیزم.چرا که نه؟!بیا بریم.
با هم وارد اتاقی شدیم..تخت یک نفرای کنار اتاق بود با یک کمد دیواری و یک پنجره که از این سر اتاق تا اون سر اتاق کشیده شده بود و کل دیوار رو گرفته بود..حوصله برانداز کردن اتاقو نداشتن شوفاژی که توی اتاق بود هوای بهاری تهرانو گرم کرده بود و حسابی خواب آور بود.با کرختی رفتم سمت تخت و روش نشستم..و رو به بهار لبخند بی جونی زدم
من-ممنون.
لیخندی به روم پاشید و رفت سمت در
بهار-نخواب تا یک دست لباس برات بیارم.
سرمو اروم تکون دادم.که رفت بیرون..مطمئن بودم الان بیش از حد کنجکاوه که ببینه چیشده ولی بخاطر حالم حرفی نمیزنه.چند دقیقه طول کشید تا بهار لباسو آوردم..تونیک راحتی چسب و کوتاه سفید رنگی بود با شلوار راحتی مشکی لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم که بهار و خیره به خودم دیدم..تو فکر بود..حتما سر دوراهی مونده که ازم بپرسه یا نه.خودمو روی تخت بالا کشیدم و نشستم.
من-بیا اینجا بشین تا برات تعریف کنم!!
از فکر اومد بیرون
بهار-چی؟!
اروم با دست به تخت اشاره کردم
من-میگم بیا بشین تا برات تعریف کنم که چیشده.
با اینکه سر درد داشتم ولی دلم میخواست حداقل با بهترین دوستم درد دل کنم..بهار با کنجکاوی اومد جلو و رو به روم نشست
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت206
با حرص گفتم
من-خیلی بیشعوری بهار..خواهش میکنم یکم با خودت فکر کن بعد یک کاریو انجام بده.
دنده رو عوض کرد و گفت
بهار-هستی جان..رفیقه شفیقم.تو هم یکم به اون مخ معیوبت فشار بیار..تو بالاخره منشیش هستی و عقل حکم میکنه که برای تولدش کادو ببری.
من-اخه امروز نیست که.
با صدای بلندی که مشخص بود از دست حرفام خسته شده گفت
بهار-امروز تولدش نیست فردا شب که هست.
سرمو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم..امروز با کلی دعوا و جیغ و داد رفته بود از طرف من یک ساعت خریده بود و میگفت امروز که میری استعفا بدی کادو تولدشم بهش بده..حالا هرچی بهش میگم خره من و اون باهم قهریم..اون دلش میخواد منو خفه کنه بعد من برم بهش کادو بدم..خب یعنی چی.ولی انقدر لجبازه که توی کَتِش نمیره.بالاخره رسیدیم در شرکت مثل دیروز که رفتم خونش استرس به جونم افتاده بود منتهی الان بیشتر..اگه جلوی بچه های شرکت ابرومو ببره چیکار کنم..فکرمو بلند به زبون اوردم که بهار سری تکون داد
بهار-نه..اون احسانی که من دیدم بهش نمیخوره این جوری باشه.
راستم میگفت احسان همچین شخصیتی نداشت.از ماشین اومدم پایین و وارد شرکت شدم..دکمه اسانسور روزدم و بعد چند دقیقه معطلی بالاخره رسید طبقه همکف سریع وارد شدم و تا اومدم طبقه دهم رو بزنمبدو بدو کسی اومد و خودشو انداخت توی آسانسور اول با چشمای گرد نگاش کردم ولی سریع یکم اخمامو جمع کردم و سر جام ایستادم.سینا هم مثل من همچین عکس العملی نشون داد..دکمه اسانسور رو زد و کنارم قرار گرفت...نمیخواستم حرفی بزنم پس دعا دعا میکردم که اونم چیزی نپرسه.
سینا-من دیشب رفتم پیش احسان.
چشمامو با حرص بستم..ای تف تو شانس من که هرچی رو میخوام برعکسش اتفاق میوفته..حرفی نزدم
سینا-کل وسایل خونه رو زده بود شکسته بود.
مکثی کرد و برگشت سمتم و باناباوری و دلخوری گفت
سینا-هستی این واقعیت داره که داری ازدواج میکنی؟!
آب دهنمو به زور قورت دادم..حتی شرم داشتم که به سینا بگم بهترین دوستت و داداشتو دور زدم..بازم چیزی نگفتم
سینا-واقعا نمیفهمم هستی..چطور تونستی با احسان اینجوری رفتار کنی؟!اون توی بچگی از هر طرف ضربه دید بود..از پدر از مادرش..توی ۱۹ سالگی خواهر نوزادشو سعی کرد بزرگ کنه..فکر نمیکردم تو هم بخوای اینجوری کنی..
دیگه اشکم داشت در میومد.دوست نداشتم جلوی سینا ادم بدا باشم.ولی چاره ای هم نبود.آسانسور ایستاد و سینا با سرزنش بیرون رفت..میفهمیدم چقدر ازم متنفره.کلا همه از من بدشون میومد.یه چیز طبیعی بود...از فکر اومدم بیرون و از اسانسور بیرون اومدم..آخرین باری که اینجا بودم..احسان دوستم داشت رابطه ام با سینا خوب بود..خودم حالم خوب بود.ولی حالا چی؟!دلم میخواست زودتر بمیرم.آروم به سمت اتاقم راه افتادم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت207
کیفمو روی میز گذاشتم و منتظر موندم..هر چی عقربه ها جلو میرفتن و ساعت اومدن احسان نزدیک تر میشد.نفس کشیدن برام سخت تر میشد.سرمو چرخوندم که با دیدن احسان که داشت میرفت پشت میزش نفس تو سینم حبس شد.روشو برگردوند که سریع سرمو انداختم پایین اصلا نمیخواستم سرمو بیارم بالا..یاد روزایی اولی که اومده بودم توی شرکت افتادم.همون روزی که خیره به احسان نگاه کردم و احسان مچمو گرفت و باعث شد پرونده هام همه بریزه کفه زمین.از یاداوری اون روزا لبخند تلخی گوشه لبم نشست..ارزوم بود دوباره برگردم به همون روزا..همون روزایی که حداقل دلم به بودن احسان خوش بود.الانم که دیگه هیچ..اهی کشیدم و از سرجام بلند شدم..بدون نگاه کردن به احسان از در اومدم بیرون و در اتاق رو زدم که اجازه داد وارد بشم....جعبه کادوی کوفتی ای که بهار خریده بود رو محکم بین دستام فشار دادم.و درو باز کردم.احسان خونسرد پشت میزش نشسته بود.به زور چند قدم جلو رفتم و رو به روی میزش قرار کردم.چهرش کاملا خنثی بود.دیگه خبری از خشم و ناراحتی دیروز نبود..نه اخمی داشت نه هیچی.اصلا نمیتونستم درکش کنم..نه به دیشب نه به امروز.کادو رو روی میز گذاشتم و با دستم یکم به جلو هلش دادم..با من من گفتم
من-این چیزه...یعنی کادو شماست..
مکثی کردم.و لبخند مسخره ای گوشه لبم نشوندم
من-پیشاپیش تولدتون مبارک.
خیره نگام میکرد بدون نگاه کردن به کادویی که خریده بودم با دست کنارش زد.
احسان-باشه..ممنون.
این بی احساسی توی حرفاش و چشمای اعصابمو خورد میکرد..آخه یه ادم چجوری میتونی توی فاصله زمانی یک روز تغییر کنه..کلافه سرمو چرخوندم که صداشو شنیدم
احسان-خب؟!
گیج برگشتم سمتش
من-چی خب؟!
دستشو دراز کرد سمتم
احسان-استعفا نامه تو بده؟!
دوباره گفتم
من-استعفا نامه؟!!
انگار از دستم کلافه شده بود نگاهشو توی اتاق چرخوند و دوباره روی من زوم کرد.
احسان-به نظرم اگه استعفا بدی بهتر از اینکه اخراجت کنم.نظر تو چیه؟!.
تازه دو هزاریم افتاد لبخند تلخی روی لبم نشوندم.لحن صداش خیلی عذابم میداد با صدای ارومی گفتم
من-آها..من یادم رفته بنویسمش.
کشوشو باز کرد و برگه اچاری در آورد و با خودکار رو به روم گذاشت
احسان-خیله خب.الان بنویس.
اروم سرمو تکون دادم و بعد برداشتن برگه و خودکار رفتن سمت مبل رو به روی میزش و روش نشستم.خواشتم اولین کلمه رو بنویسم ولی دستم میلرزید.خودکارو محکم توی دستم فشار دادم تا از لرزشش کم بشه.بعد نوشتن یه مشت چرت و پرت پایینشو امضا کردم و از سرجام بلند شدم و برگرو روبه روش گذاشتم.برداشت و توی کشوش گذاشت.بدون خوندنش.
احسان-خیله خب.میتونی بری لوازماتو جمع کنی...خدانگهدار
من-خدافظ.
عقب عقب رفتم..همه اخرین ها داشت میرسید.اخرین بار که رفتم خونه احسان.اخرین بار که باهم مهربون صحبت کردیم..اخرین بار که اومدم شرکت و اینم اخرین بار که احسانو میدیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت208
یک قطره اشک روی گونم چکید که سریع پاکش کردم..چه خاطره هایی که توی این ۸ ماه اینجا نداشتم...حرفامون با احسان.دعواهای منو و نیکا..حرص خوردنای من از دست غنچه..روبوسی با الیاس..درددل سینا روی پشت بوم..اون نصف شب که به شرکت پناه اوردم و احسان توی شرکت بود..روزی که بهار اومد شرکت و گفت نمیزارن با انیر ازدواج کنه..وقتی توی جشن شرکت آرشامو پیدا کردم...همه چیز حل شد به جز مشکل من..آهی کشیدم و دفترامم توی همون کارتن کوچیکی که با خودم آورده بودم گذاشتم..اصلا نمیخواستم چشمم برای آخرین بار هم به احسان بیفته..بدجور از دست زندگیم شاکی بود .کارتن و زیر بغلم گرفتم و در و باز کردم.همونطور که نگاهم روی زمین بود برگشتم سمت در و بستمش.اما تا برگشتم با جمع بچه های شرکت رو به رو شدم..همه پایین پله ها واستاده بودن.با کنجکاوی اروم از پله ها اومدم پایین و به همشون نگاه کردم.غنچه به نیابت از همه گفت
غنچه-هستی جان مثل اینکه از شرکت استعفا دادی...همه اومدن برای خداحافظی.
لبخند بی جونی زدم..و یک قدم رفتم جلو و غنچه رو بغل کردم.از کجا معلوم..شاید پاک ترین آدم زندگیم غنچه بود که با تمام کنه بازی های من نسبت به احسان یک ذره با من بد رفتار نکرد و همیشه باهام مهربون بود از بغل غنچه اومدم بیرون از شدن ناراحتی قلبم داست وایمیستاد.خدایا این چه زندگیه نکبتیه که من دارم..اوا اومد نزدیکم که اونو توی بغلم فشردم
من-ببخشید اگه این مدت اذیتت کردم اوا جان
اوا-هستی بخدا اگه به جز خوبی و خوش اخلاقی از تو دیده باشم دروغ گفتم..فقط حیف که میخوای بری..نفس عمیقی کشیدم تا بتونم درست حرف بزنم.بعد اوا ساغر رو هم بغل کردم که نیکا اومد جلو.با اینکه همچنان ازش خوشم نمیومد ولی نمیخواستم این دم اخری بد از هم جدا شیم.لبخندی زدم و باهاش دست دادم.که رسیدم به الیاس...اونو که دیگه به عنوان خواهرم حساب میکردم..والا فرقی هم با غنچه و نیکا نداشت.با اونم خدافظی کردم که سینا رو دیدم پشت بچه ها واستاده.دودل نگاش کردم و رفتم جلو به صدای ارومی گفتم
من-آقا سینا ببخشید اگه این مدت رنجتون دادم...معذرت میخوام واقعا.
دستشو جلو اورد که باهاش دست دادم..دیگه بغضم داشت میترکید سریع دستشو ول کردم و از شرکت زدم بیرون
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت209
بی حال سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم
من-بهار منو ببر خونه خودمون.
بهار-زر نزن باوو.کدوم گورستونی میخوای بری؟!تو تا اطلاع ثانوی خونه خودمی.
با بی حوصلگی برگشتم سمتش.
من-بهار واقعا حوصله تعارف و مسخره بازی ندارم.اگه منو نمیبری همینجا پیاده ام کن
چشم غره ای بهم رفت که بدون توجه بهش دوباره سرمو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم..حوصله بهارم نداشتم..کلا دیگه حوصله هیچی رو نداشتم..دیگه حتی دلم نمیخواست لبخند روی لبم بشینه..جلوی در خونه نگه داشت که سریع اومدم پایین و خداحافظی کوتاهی کردم و منتظر جواب نموندم..در خونه رو چند بار کوبیدم.که بابا اومد جلوی در
بابا-به به هستی خانم..چه عجب.بدون اجازه پدرتم که شب میری این ور و اونور..
بدون توجه کردن بهش.وارد خونه شدم.دلم میخواست فقط یک قرص خواب بخورم و بخوابم.وارد اتاق شدم و در محکم بستم که بابا از پشت در داد زد
بابا-میگم هستی وسایلتو جمع کن که باید بری مسافرت.
با بهت در و باز کردم که رخ به رخ بابا شدم
من-کجا برم؟!
به چهارچوب در تکیه داد
بابا-احمد میخواد ببرت شمال.
حس کردم یه لحظه چشمام سیاهی رفت و فشارم افتاد پایین.با صدای بی جونی گفتم
من-میفهمی..چی داری میگی؟!...من پاشم با اون هیز لجن کثافت که هنوز نامحرممه برم شماااال؟!آخه چقدر تو بی غیرت و کثیفی باباااا.
رومو ازش برگردوندم و دوباره اومدم توی اتاق..دیگه حالم داشت ازش بهم میخورد..چی میشد اگه زودتر میمرد؟!با حرص سرمو بین دستام گرفتم..یعنی مواد همون یه ذره عقلشو هم ازش گرفته بود..نمیدونم چند ساعت اون شکلی بودم که در اتاق باز شد و بابا اومد تو
بابا-اِ..تو که هنوز جمع نکردی وسایلتو!!
من-دست از سرم بردار..برم با اون مسافرت که چی بشه؟!
بابا-اخه عزیزدلم همه قبل ازدواج مسافرت میرن..بعدم چه عیبی داره وقتی اتاقتون جدا باشه و تفریحتون سالم و بدون اینکه دستتون به هم بخوره.
خنده عصبی کردم
من-شوخیت گرفته بابا..فکر کردی با خر طرفی..اولا به من نگو عزیزدلم که دلم میخواد بالا بیارم.دوما چقدر تو ساده ای که به اون کثافت اعتماد میکنی..تو واقعا فکر کردی اون انقدر چشم پاکه؟!
پوزخندی بهش زدم و سرمو تکون دادم.
من-توی توهمی بابااا تو توهم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت210
جلوی آینه واستادم و به رد سیلی بابا نگاه کردم...دیگه مسافرتم زوری شده بود..ولی چه عیبی داشت اگه میرفتم باهاش؟!مگه نمیخواستم باهاش ازدواج کنم؟!پس چرا ازش فرار کنم؟!حالا که احسانو از دست دادم..حداقل بتونم خوب پول خرج کنم...کلا خل شده بودم..این همه فشار روی سیستم عصبیم مشکل ایجاد کرده بود.رفتم سمت ساک کوچیکی که داشتم و لباسامو توش ریختم...اصلا میخوام این یک هفته که شمالیم فقط برم عشق و حال و همه چیو فراموش کنم...ساکمو که جمع کردم حدودا ساعت ۶ بود که احمد اومد خونمون.بعد برداشت ساکم و گذاشتش توی صندق عقب ماشین شاسی بلندش.رفتم و روی صندلی جلو نشستم..حدودا ۱۰ ساعت تا دریا راه بود..برای همین چشمامو بستم..حوصله ور ور های احمد و نداشتم.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
-هوووی.پاشو دیگههه.
آروم لای چشمامو باز کردم
من-ها؟!!
احمد-پاشو حوصلتو ندارم..رسیدیم دیگه.
اروم سرجام صاف شدم..احمد از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندق عقب و ساکامونو برداشت.ویلاهای زیادی بود ولی با فاصله نسبتا زیاد از هم روبه روی دریا..از ماشین پیاده شدم.حس خاصی به دریا نداشتم برای همین بدون توجه بهش وارد ویلا شدم که تازه فهمیدم چه غلطی کردم..منو احمد کثافت با اون چشمای هیزش...من چه غلطی میکردم اینجا؟!
یک قدم اومدم عقب که به کسی خوردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت211
سریع برگشتم که احمد و دیدم.مثل کسایی که انگار خرشون از پل گذشته بود نگام میکرد..به زور آب دهنمو قورت دادم و با صدایی که میلرزید گفتم
من-من برم چیز کنم..یه حموم برم.
ساکمو برداشتم و سریع دویدم بالا و وارد یکی از اتاقا شدم و درشو قفل کردم.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم..چشمامو باز کردم و اومدم قدم اولو بردارم که با دیدن اتاق سکته کردم..شبیه اتاق احضار روح بود..قلبم داشت وایمیستاد..وسط اتاق یک لباس عروس بود که روش لکه های خونی بود که قشنگ به چشم میومد پنجره های سرتا سری مشکی مخملی زده بودن که اتاقو تاریک و مخوف کرده بود همه جا تار عنکبوت بسته بود
با ترس دستگیره درو باز کردم و سریع از اتاقه پریدم بیرون و دستگیره دیگه ای رو فشار دادم ولی قبل وارد شدن اول بهش نگاه کردم تا مثل اون اتاق قبلی نباشه که خداروشکر مثل اتاق آدمیزاد بود سریع وارد شدم و درشو بستم..اینجا دیگه کجا بود؟!چرا اون اتاقه شبیه اتاق ارواح بود؟!اون لباسه چی بود؟!مگه فیلم ترسناکه؟!..با بی حوصلگی رفتم و روی تخت وسط اتاق دراز کشیدم ساعت ۲ شب بود و حسابی خسته بودم با اینکه تا همینجا خواب بودم ولی بازم خوابم میومد اومدم سرمو بزارم روی بالشت و بخوابم که در اتاق باز شد و احمد اومد تو
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت212
سریع سر جام نیمخیز شدم..ازش میترسیدم..دست پام شروع کرد به لرزیدن با صدای لرزون گفتم
من-چی میخوای؟!
با لبخند خبیثی اومد جلو که سریع از تخت پریدم پایین و اب دهنمو به زور قورت دادم
من-برو گمشو بیرون احمد..کاری نکن از اومدنم بیزار بشم.
بازم جلو اومد و گفت
احمد-کاریت ندارم عزیزممم.فقط میخوام یکم بیام جلو.
با لرزش داد زدم
من-برو گمشو عوضییی.
تمام بدنم میلرزید یک قدم رفتم عقب که بازم اومد جلو..بالشت کنارمو چنگ زدم و پرت کردم سمتش.
من-احمددد لج منو در نیااار..برو بیرون تا خراب نشده.
بازم اومد جلو
احمد-نگران چی هستی اخه تو؟!ما که میخوایم با هم ازدواج کنیم.
با خشم داد زدم
من-خفههه شوووووو.
بازم اومد جلو که دوباره داد زدم
من-دِ مگه نمیگم نیا جلووو؟!.
احمد-خیلی حساسی هااا.
دندونامو با خشم روی هم فشار دادم و اومدم فرار کنم سمت در که اون زودتر از من جنبید و منو گرفت..سرجام شروع کردم به تقلا کردن
من-ولمممم ککککککن
دوتا بازوهامو گرفت که نتونم تکون بخورم...حرفای بابام باعث شد پوزخندی روی لبم بشینه..واقعا هم چقدر چشم پاک بود..
احمد-هستی دیگه داری اعصابمو خورد میکنی ها..
اومد هولم بده سمت اتاق که شروع کردم به جیغ زدن و دست و پا زدن.
من-ولممممم کن.عوووووضیییی.کثااااافت..آشغاااااااال
بدنم از شدت خشم و ترس لرزش محسوسی گرفته بود...هرچی جیغ میزدم فایده نداشت.رفت سمت اتاق که درو قفل کنه که از پشت حمله کردم و لباسشو چنگ زدم.اگه درو قفل میکرد دیگه کارم تموم بود..درو قفل کرد و برگشت سمتم که به اطرافم نگاه کردم..مجسمه نسبتا بزرگ کنار تخت توجهمو جلب کرد..یک قدم دیگه عقب رفتم
احمد-قول میدم فقط یک کوچولو.
اومد جلوی که سریع مجسمه رو ورداشتم و با داد پرت کردم سمتش که خورد تو سرش و افتاد رو زمین.با ترس دستامو روی دهنم گذاشتم...فقط الان مغزم فرمان میداد که فرار کنم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت213
با عجله از خونه زدم بیرون.دستمو که باهاش مجسمه رو زده بودم تو سر احمد گرفته بود و درد میکرد.با صورت مچاله شروع کردم به دویدن..نمیدونستم کجا میخواستم برم فقط میدویدم...نمیدونم چند دقیقه همینجور بی وقفه میدویدم که رسیدم به دریا..با قدم ها سست جلو رفتم و روبه روی دریا زانو زدم و خیره شدم به دریا.حس میکردم کل دنیا داره دور سرم میچرخه..صدای دریا توی گوشام هی مثل زنگ تکرار میشد.با دستام سرمو گرفتم تا یک وقت از سنگینی شدید نیوفتم زمین..اشکام یکی یکی روی گونه هام ریخت..تازگی ها خیلی ضعیف شده بودم..نمیدونم شاید اینکه برای یه مدت داشتن پشتوانه ای مثل احسان باعث شده بود مثل قبل خودکفا و قوی نبودم.خودم چهار دست و پا یک قدم جلوتر کشیدم که اب دریا زانو هامو خیس کرد..فکر کنم ساعت از سه گذشته بود و پرنده اون اطراف پر نمیزد.صدای گریه ام بلند شده بود..دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای نسبتا بلندی گفتم
من-خدایا این چه زندگییه برای من ساختی؟!!
از سرجام بلند شدم و توی دریا جلوتر رفتم تا جایی که اب حدودا تا زانو هام میرسید..جیغ زدم
من-چیکار کردم مگه باهات که با زندگیم اینجوری میکنیییی؟!
سرجام آروم چرخیدم و با گریه داد زدم.
من-اون که از مامانم که اونجوری ازمون گرفتی و بیچارمون کردی.اون از بابام که با اون کثافت کاری هاش زندگی رو بهم زهر کرد..بعدشم که احسانو ازم گرفتی و نزاشتی یک روز هم باهاش زندگی کنم..حالااا هم که احمدو فرستادی بلای جونم باشه.
مکثی کردم و به جیغ زدنم ادامه دادم
من-برام مهم نیست که قاتل باشم فقط دلم میخواد اون ضربه خورده باشه توی قسمت حساس مخش و مرده بااشه.
با دست اشکامو پاک کردم تا چشمام بهتر ببینه..
من-خدایا اگه هنوز داری نگام میکنی و حواست بهم هست ازت میخوام که ولممم کنیییی.
از ته حنجرم فریاد کشیدم
من-میفهمیییییی؟!!ولمممممم کننن..دست از سرم بردار...
به اطرافم نگاه کردم
من-اگه این نتیجه بودن حواست به منه ازت خواهش میکنم که منو ول کککن.
روی زمین افتادم که کل بدنم خیس شد.
من-از دستت خستههه شدم..حالم از زندگیم بهم میخوره..از همه چیی متنفرم.از همه کس متنفرم.از نفس کشیدنم متنفرم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت214
آیفونو زدم که برخلاف خواستم درو باز کرد..چه خوش خیال بودم که فکر میکردم شاید مرده باشه.آهی کشیدم..و با اینکه در باز بود دوباره ایفونو زدم..هوا رو به روشنی بود و ممکن بود مردم از ونه هاشون در بیان..اگر هم کسی میومد لب دریا و منو با این مانتو شلوار خیس و موهای ژولیده میدید صد در صد سکته رو میزد..
احمد-در باز کردم دیگه..گمشو بیا تو.چه مرگته؟!
از صدای عصبیش حرص گرفت
من-هووو کثافت صداتو برا من بالا نبر ها.فکر کردی خر کی هستی؟!!من دیگه بالا نیام یا بیا گمشو منو ببر تهران یا هم که خودم یه آژانس میگیرم میرم.
احمد-زر زر نکن باباااا.بیا بالا ببینم.
من-گفتم که بالا نمیام..حالا که تو نمیای من میرم..شوخی هم ندارم باهات که نرم..
چند قدم اومدم عقب که گفت
احمد-هستی انقدر رو مخ من راه نرو گفتم بیا بالا.
با عصبانیت گفتم
من-منم گفتم نمیام بالا!!حالا تو خری نمیفهمی دیگه به من ربطی نداره..
معمول بود داره از حرص جون میده
احمد-خیله خب.خبر مرگت همون پایین واستا تا بیام..
چند قدم رفتم عقب و یک گوشه نشستم و منتطر موندم..هنوز ۴ ساعت نشده بود که اومدیم ولی کاری که اون عوضی معتاد همون روز اول میخواست بکنه عمرا اگه پامو از در داخل میزاشتم..
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
در ماشینشو باز کردم و بدون معطلی با ساکم پیاده شدم..فکر کرده با خر طرفه هر غلطی بخواد میتونه بکنه..جلوی در خونه واستادم و افتادم به جون در با مشت و لگد میکوبیدم به در که بابا با تعجب درو باز کرد.
بابا-هوووو چته درو...
با دیدن من حرف تو دهنش ماسید...پوزخندی زدم که تا عمق وجود احمد بسوزه.اشاره ای به احمد کردم و با صدایی که اونم حتما بشنوه گفتم
من-بیا مصطفی خان..اینم از دوست صمیمیت..این چشم پاکه؟!!بعید میدونم واقعا!!...میدونی چیکار کرد؟!
با تاسف سرمو تکون دادم و ادامه دادم
من-هنوز ده دقیقه از اومدنمون نگذشته بود که پاشد اومد توی اتاقم و درو قفل کرد..
صاف سرجام واستادم
من-خدا میدونه اگه با مجسمه نزده بودم تو سرش چه غلطی میخواست بکنه.
چمدونمو دوباره بلند کردم و از کنارش رد شدم و رفتم تو...دل میخواست فرار کنم و برم یک جایی..یک جا که خبری از این همه بدبختی و بیچارگی نباشه..جایی که فکرم از همه جا آزاد باشه و فقط بتونم به احسان فکر کنم..کجا هم بهتر از سر خاک مامان.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت215
--------------------
#احسان
با خستگی سوییچ و روی میز انداختم و نشستم روی مبل که حنا اومد سمتم.
حنا-سلاااام دادااااش جوووونم.
بی حوصله همونطور که چشمامو بسته بودم گفتم
من-سلام.
متوجه ناراحتیش شدم..این چند وقت خیلی بهش بی توجه شده بودم..از صدای پاهاش فهمیدم که داره جلوتر میاد..با صدای ارومی گفت
حنا-امممم.میگم داداش میشه یه نقاشی پایین دفترم بکشی میخوام مشق هامو بنویسم...
با صدای محکمی گفتم
من-نه.
حتی یک لحظه هم صبر نکن تا حرفش تموم بشه.
حنا-آخه چرااا؟!
سرجام نیمخیز شدم و با عصبانیت گفتم
من-چون حوصله ندارم..میفهمی؟!خستم.
با همون عصبانیت نگاش کردم که چونش شروع به لرزیدن کرد و اشکاش روی گونه هاش ریخت...باحرص چشمامو بستم و دستمو پشت گردنم کشیدم..تازگی ها چقدر لوس شده بود..همونجا روی زمین نشست و با گریه گفت
حنا-حالا مگه من چی میخوام؟!...فقط میگم یه نقاشی برام بکش..الان دو هفته است که دیگه اصلا منو فراموش کردی..منم گناااه دارم.چیکار کردم مگه که انقدر دعوام میکنی؟!!اصلا شده توی این دوهفته یکبار ازم درباره درسام بپرسی؟!شده یک املا بهم بگی یا یک عزیزم بهم بگی؟!
با اخم گفتم
من-بس کن حناا..چیکار باید برات میکردم که نکردم؟!بهترین مدرسه ثبت نامت کردم دیگه..همه چی خودشون بهتون میگن..میخواستی چیکار کنم؟!منم سرم شلوغه منم دیوونه شدم دیگه از دستت.
با گریه جیغ زد
حنا-من مگه چیکار کردم که از دست من دیوونه شدی؟!!اصلا توی این چندروز یکبار چشماتو باز کردی منو ببینی؟!همش مجبورم هر روز دعوا بشم که چرا توی خونه املا نمینویسم و کاربرگ هامو حل نمیکنم.
با ناراحتی به اشکاش نگاه کردم
حنا-اگه الان هستی جون بود بهش میگفتم کا انقدر منو اذیت میکنی و باهام درسامو کار نمیکنی..
از اوردن اسم هستی عصبی شدم
من-چرت و پرت نگو..اعصابمو خورد میکنی!!
حنا-باشه..من دیگه حرف نمیزنم تا تو راحت بشی..توکه انقدر منو اذیت میکنی منم هیچی بهت نمیگم.
با پشیمونی از سرجام بلند شدم و رفتم سمتش و توی بغلم گرفتمش..گریه هاش توی بغلم دلمو ریش میکرد..واقعا حنا چه گناهی داشت؟!اون فقط یک بچه ۷ ساله بود که نیاز به محبت داشت..این گریه های حنا هم تقصیر هستیه..همش تقصیر اونه که من اینجوری شدم..ادمی شدم که حوصله هیچ چیزی رو ندارم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت216
-----------------------
#هستی
انقدر این مدت جوش زده بودم که دیگه نایی برای حرص خوردن دوباره نداشتم.بدون توجه به داد های بابا رفتم کنج هال نشستم وپاهامو توی بغلم گرفتم
بابا-هستی فهمیدی چی گفتم؟!!احمد گفت هفته بعد مثل فردا عروسی رو میگیرم..امروز سه شنبه است دیگه میشه چهارشنبه هفته بعد
به در اتاق خیره شده بودم و رفته بودم تو فکر...یعنی ۸ روز دیگه به خاک سیاه مینشستم؟!یعنی دیگه باید با زندگی کردن کنار یک معتاد پولدار عادت میکردم؟!دیگه داشتم دیوونه میشدم..دلم میخواست با دستام بابارو خفه کنم تا دهنشو ببنده و انقدر ادامه نده..صدای زنگ گوشیم باعث شد که از اون حالت خارج شم گوشیمو از کنارم برداشتم و بدون نگاه کردن جواب دادن
من-چیه؟!!
صدای متعجب ارشام توی گوشم پیچید
آرشام-به جای جانم گفتنته؟!
بی حوصله گفتم
من-چی میخوای آرشام؟!زود حرفتو بزن حوصله ندارم.
آرشام-هووو.چته تو دختر؟!بیا بیرون منتظرم کارت دارم.
دستمو روی پیشونیم کشیدم
من-کجایی تو الان؟!
آرشام-سر کوچه تون.
من-باشه اومدم.
از سرجام بلند شدم و بی حوصله پانچ طوسی روی بی استینم انداختم و شال مشکی ای هم روی سرم انداختم...از این شلوار خونگی های قرمز پام بود ولی حوصله عوض کردنشو نداشتم دمپایی پام کردم و از خونه زدم بیرون..چند قدم رفتم جلو که پژو ارشام و دیدم..اصلا حوصله نداشتم ولی دوستم بود و مجبور بودم..درو باز کردم و سوار ماشین شدم.
من-سلام.
آرشام-سلااام هستی خا..
با دیدن من با بهت نگام کرد.
من-ها؟!!چرا اون جوری نگام میکنی؟!
آرشام-چرا این شکلی شدی هستیی؟!
چشم غره ای بهش رفتم و اینه ماشین و پایین اوردم تا خودمو ببینم..یه لحظه خودمم از دیدن خودم توی اینه گرخیدم.
پوست رنگ پریده و لبای سفید..چشمای گودافتاده و چشمای قرمز.واقعا وحشتناک بودم.دوباره اینه رو دادم بالا.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت217
من-چیشده اومدی پیش من؟!
ماشینو روشن کرد و از کوچه اومد بیرون
ارشام-همینجوری..یک لحظه دلم برات خیلی تنگ شد.خیلی وقت هم بود ندیده بودمت..گفتم بیام ببینمت..
ابرویی بالا انداختم..دیگه محبت و دوست داشتن هیچ کس برام قابل توجه نبود...
آرشام-تو نگفتی چرا این شکلی شدی؟!
نگاش کردم و پوزخندی زدم و دوباره به روبه روم خیره شدم.
من-دارم ازدواج میکنم آرشام.
صدای دادش باعث شد صورتمو مچاله کنم
آرشام-چیییی؟!داری ازدواج میکنیی؟!با احسان؟!
دندونامو با حرص روی هم فشار دادم..بی روح نگاش کردم و گفتم
من-به نظرت اگه میخواستم با احسان ازدواج کنم قیافم این شکلی بود؟!
نگاشو توی صورتم دووند و گفت
ارشام-خب نه.
من-دارم ازدواج میکنم ولی نه با احسان با احمد.
آرشام-احمد کیه؟!
من-یه مرد معتاد ۴۰ ساله..که از دار دنیا فقط پول داره..با یک قیافه داغون و دندونایی که از زور مواد همشون سیاه شده.
ماشین و گوشه ای پارک کرد و ناباور گفت
آرشام-چی داری میگی هستی؟!
لبخند میخره ای زدم
من-تازه تو هم دعوتی..۸ روز دیگه..خونه احمد.
لبخند گیجی زد
آرشام-اصلا نمیفهمم چی میگی!!
من-وقتی بیای میفهمی..
مکثی کردم و به صورتش دقیق شدم..مطمئن بودم یک چیزی میخواد بگه.چون توی این دوره زمونه نمیشه کسی دلش برای کسی دیگه ای تنگ بشه و کاری نداشته باشه باهاش.
من-ارشام چی میخوای بگی؟!قشنگ حرفتو بزن..من الان دیگه انقدر بدبخت هستم و خودم درد دادم که حوصله بقیه رو ندارم.
نفس کلافه ای کشید و گفت
ارشام-هستی میخوام یه چیزی بگم ولی میترسم جیغ و داد کنی.
چشمامو گرد کردم
من-چرا جیغ و داد کنم؟!
با دودلی نگام کرد و گفت
آرشام-هستی من میخوام ازدواج کنم...میخوام برام بری خواستگاری.
نفس تو سینم حبس شد..چرا مردا انقدر عوضی بودن؟!..با حیرت گفتم
من-آرشام تو تازه یک سالم نیست که یک دخترو به خاک سیاه نشوندی میخوای بری زن بگیری؟!
ارشام-خب تو بزار من بگم کیو میخوام برام بری خواستگاری.
بی اعصاب گفتم
من-کیو؟!!!
چشماشو بست و گفت
ارشام-من سپیده رو میخوام هستی.
اول با شوک نگاش میکردم ولی کم کم پوزخندی روی لبم نقش بست
من-فکر کردی با خر طرفی آرشام؟!زدی اون دخترو بدبدخت کردی..مطلقه اش کردی بعد الان بعد ۲ ماه بری بگی من میخوام دوباره باهاش ازدواج کنم؟!بقیه رو خر فرض کردی؟!
مکثی کردم و با حرص ادامه دادم
من-خیلی احمقی ارشام حالا به فرض منم یک تخته ام کم باشه پاشم بیام.به نطر تو خالت و سپیده با اون گندی که زدی دوباره قبول میکنن.؟!
همونطور که دستگیره درو پایین کشیدم و از ماشین پیاده میشدم گفتم
من-واقعا خیلی سرخوشی آرشام.
بدون توجه به شلوار قرمز داغونم شروع کردم کنار خیابون به سمت خونه رفتن..ماشین ارشام کنارم شروع به حرکت کرد و پنجره سمت منو اورد پایین.
ارشام-کدوم گوری داری میری دختر؟!بشین تو ماشین بابااا با اون تیپ باکلاست.
چشم غره ای بهش رفتم
من-تیپ من هرچی که هست از تیپ جلف و دخترونه تو بهتره..
نمیدونم چرا از این حرصم گرفته بود که من این همه اید برای زندگیم زجه بزنم ولی این ارشام خان انقدر بیکاره که هر وقت دلش میخواد زن میگیره و طلاق میده.
آرشام-هستی خواهش میکنم بیا برو خواستگاری.
با عصبانیت رفتم نزدیک ماشین و دم شیشه واستادم
من-غلط کردی طلاق دادی..میخواستی ندی..
ارشام-هستی من دوسش دارم.
من-ااِاِ..نه بابااا..اون موقع که هرچی گریه میکرد دلت نمیسوخت براش.
پشیمون نگام کرد.
ارشام-حالا تو بیا تو ماشین.
بی حوصله دوباره سوار ماشین شدم و درو بستم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت218
با لبخند نفرین شده ای امروز رو هم خط زدم و کمدمو باز کردم..بهتر بود یه لباس تمیز میپوشیدم.مانتو چرم زرشکیمو که کمربند چرم داشت و استیناش سه رب بود پوشیدمو شال مشکی با شلوار چسب مشکی هم پام کردم..یادش بخیر اولین روزی هم که رفتم شرکت احسان همین مانتو تنم بود..عاشق این مانتوم بودم.کفشای اسپورت مشکیم رو هم پام کردم و کیفمو روی شونم انداختم.همونطور که از در بیرون میومدم شماره آرشامو هم گرفتم
من-الو ارشام؟!
آرشام-ها؟!
من-کدوم قبرستونی هستی؟!
ارشام-سر کوچتونم بدو گمشو بیا.
با حرص گفتم
من-بمیرییی.
گوشیو قطع کردم..اَه.باز باید تا سر کوچه پیاده برم...درو باز کردم و یک کله تا سر کوچه دویدم.وقتی وارد ماشین شدم نفس نفس میزدم.
من-ای درد بگیرتت.نمیتونی بیای در خونه.
ارشام-برو بابا.من اگه بخوام از این کوچه تنگ شما رد بشم ده جای ماشینم میماله به دیوار.
محکم زدم پس کلش.
من-زر نزن بابا..حالا خوبه شاسی بلندم نداری یه پژو داغون سوار شدی.
خندید و ماشینو راه انداخت..بالاخره تونسته بود بعد ۵ روز راصی کنه منو که برم پادرمیونی جلوی سپیده.
من-راستی آرشام گفتی به مامانت؟!
آرشام-آره.
من-چی گفت خب؟!
ارشام-گفت تو بیجا میکنی خواهرزاده منو طلاق دادی پدرسگ که حالا میخوای دوباره بری بگیریش.
بعد سه هفته بالاخره لبخندی روی لبم نقش بست..حوصله حرف زدن نداشتم انگار ارشامم فهمید که حرفی نزد
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
چایی رو برداشتم و لبخند بی روحی زدم
من-دستتون درد نکنه
مامان سپیده لبخندی زد و سرجاش نشست..خندم گرفته بود حتی به ارشام چایی هم تعارف نکرد و سینی رو روی میز گذاشت
مامان سپیده-خدا بد نده هستی جان.چقدر چهرت بی روح شده..خدایی نکرده مریض شدی؟!
لبخند محوی زدم
من-راستش یکم حال روحیم این چند وقته خوب نیست شکیبا خانم.
شکیباخانم-ایشالا بهتر بشی عزیزم.
نیم نگاهی به آرشام انداخت و گفت
شکیباخانم-خب چیشده اومدین این طرفا؟!
لبامو با زبون تر کردم.میترسیدم حرف بزنم و عصبانی بشن.
من-راستش شکیبا خانم من اومدم اینجا در رابطه با یک چیزی باهاتون صحبت کنم.
سوالی نگام کرد که گفتم
من-نمیدونم چجوری بگم..ولی...
مکثی کردم و حرفمو به زبون آوردم
من-ارشام از کارش پشیمونه...میخواد اگه بشه برگرده به سپیده
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت219
با حرص گوشیو جواب دادم
من-ها؟!!چی میگی آرشام؟!
آرشام-ای بابا هستی چرا این مسخره بازی هارو در میاری..ببخشید دیگه.
با عصبانیت گفتم
من-ببند دهنتو ارشام..ببخشید یعنی چی؟!ندیدی چجوری ضایعمون کردن..رسما از خونه انداختنمون بیرون.
آرشام-خب الان تقصیر من چیه که با من قهری؟!
من-کی بود ۵ روز رو مخ من راه میرفت که بیا برو برای من خواستگاری؟!
آرشام-خب بابا من از کجا باید میدونستم؟!
اعصابم خورد شده بود..ده بار از صبح زنگ زده بود و همش چرت و پرت میگفت.تلفونو بدون حرفی قطع کردم و پرت کردم اون سمت اتاق که در اتاقم باز شد و احمد اومد تو..بی حوصله نگاش کردم که پشت چشمی نازک کرد و گفت
احمد-پاشو حاضر شو.
با تعجب گفتم
من-کجااا؟!
احمد-بریم لباس عروس بخریم هااا.ناسلامتی پس فردا عروسیته.
شاید اون لحظه باید گریه میکردم ولی من خندم گرفته بود..بی اراده خندیدم.
من-مگه لباس عروسم باید بپوشم؟!
احمد-پس چی نکنه میخوای با مانتو شلوار بیای؟!..تازه مهمون هم دعوت کردم.
شوکه نگاش کردم
من-مگه میخوای عروسی بگیری؟!
اونم چشماشو گرد کرد
احمد-پس چی؟!
چشمام گرد تر شد..مگه قرار نبود بریم محضر.با من من گفتم
من-مگه قرار نبود فقط بریم محضر یه عقد ساده بکنیم.
اروم خندید
احمد-میخوام عروس ببرم خونم.بعد عروسی نگیرم؟!پاشو..پاشو لباساتو بپوش بریم لباس عروس بگیریم.
از در بیرون رفت و محکم درو بست..وای خدایا یعنی میخواست عروسی بگیره؟!..چشمامو از حرص بستم و لباس ساده ای تنم کردم..اصلا حوصله بیرون رفتن و کل کل کردن با احمدو نداشتم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت220
با بی حوصلگی لباس عروسو صندلی عقب انداختم و خودم جلو انداختم.
من-احمد من امشب میخوام برم خونه دوستم ببرم اونجا.
ابرویی بالا انداخت
احمد-به اجازه نمیخوای بگیری؟!
دندونامو روی هم سابیدم.
من-مگه باید ازت اجازه هم بگیرم؟!وردار منو ببر پیش بهار
گاز داد و دندشو عوض کرد.
احمد-تا نگی لطفا نمیبرمت.
با عصبانیت گفتم
من-این مسخره بازی ها یعنی چی؟!اصلا نگه دار خودم میرم.
احمد-اول بگو احمد خواهش میکنم.
حسابی عصبانی بودم با داد گفتم
من-گفتم نگه دار تو خواب هم ازت خواهش نمیکنم.
پوزخندی زد.از شدت حرص خل شده بودم.در ماشینو باز کردم که داد زد
احمد-چه غلطی داری میکنی احمق؟!.
ماشینو با ترمز سریع نگه داشت که اومدم پایین وراه افتادم سمت برعکس ماشین.صدای در ماشینو شنیدم که پیاده شد و داد زد
احمد-کدوم گوری میری؟
مثل خودش داد زدم
من-خونه دوستم
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بهارو بغل کردم که بغضم ترکید
من-بهار بخداا خسته شدم..دیگه از بیدار شدن هیچ انگیزه ای ندارم.
با غصه گفت
بهار-الهی بمیرم برات هستی..
با پشت دست اشکامو پاک کردم ولی فایده ای نداشت..اشکام پشت سر هم روی گونه هام میریخت..
من-پس فردا عروسیمه بهار.
با چشمای گرد نگام کرد که پوزخندی زدم
من-یادت نره ها.تو هم دعوتی
بهار-هستی شوخیت گرفته؟!
دعا میکردم همش شوخی باشه.
من-نیست بهار نیست..
آهی کشیدم و ادامه دادم.
من-بهار یه چیزی بگم؟!
لبخند تلخی زد
بهار-جان دلم؟!
چونم از گریه میلرزید
من-خیلی دلم میخواد برای اخرین بار قبل ازدواجم احسانو ببینم
http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️جلوگیری از سرماخوردگی پاییزی با معجون پرتقال و عسل
🔸پوست پرتقال رسیده را در۳ليوان آب بجوشانیدوبعد آن راباعسل شیرین کنید ومیل کنید
این معجون مقاومت بدنتان رابسیار بالا میبرد👌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan